فاجعه بم تمام نشده
-
خاله سلام!
چشمهاي محمدرضا گود
افتاده بود. از آسمان آتش ميباريد. ممد رضا- همانطور كه خودش ميگويد- با دوتا
پسر سياه سوخته زير سايه سرسره نشسته بودند و بحثي جدي ميكردند. از كنارشان كه رد
شدم خاله سلامشان را شنيدم ولي نه مثل هميشه . خسته و با ترديد. انگار از خالهها
هم نااميد شدهبودند. چادر شادي تكهتكه شده بود. دهانش باز باز بود و پراز
كاغذهاي پاره . ساعت ده صبح بود كه به كمپ وحدت رسيديم. دلمان سخت چاي ميخواست.
با اينكه از آسمان آتش ميباريد. رضاي كتابخانه برايمان چاي آورد. رضا عضو شوراي
مردمي كمپ وحدت و مسئول كتابخانه خورشيد بم است. پدرش را براي اولين بار ميديدم.
حرف بسيار داشت . با آن لهجه شيرين بمياش:
اين دفعه سومه كه
خاطراتم رو از زلزله و بعد از اون نوشتم. دومرتبه چادرمون آتيش گرفت و همه چي
سوخت. براي بار سوم دارم مينويسم. باز شروع كردم. ديگه مغزم كارنميكنه. همهاش
منتظر اين هستيم كه كار مثبتي انجام بشه كه اگر خداي ناكرده جاي ديگهاي مثل حادثه
بم، پيش آمد كرد، مردم بدونند چكار بكنند، كمكرساني كدامش موثرتره. آيا كمكرساني
ارزاق مهمتره و يا كمكرساني نيروي
انساني. خوب مردمي كه سانحه ديدند بهتر ميتونند تشخيص بدند كدام موثرتر بود.
پينجشنبه ساعت 28/4
دقيقه صبح كه حادثه به وقوع پيوست نه جمعه، نه شنبه كمك نرسيد. تازه يكشنبه نيروها
رسيدند. نه ميخواستيم پوشاك بياورند، نه چادر ، نه غذا. ما هيچ چي نميخواستيم،
بهترين كمك به زلزلهزدههاي بم نيروي انساني بود. اگر نيروي انساني به بم رسيده
بود اين كشته شدگان كه زيرآوار مانده بودند حداقل به نصف كاهش پيدا ميكردند. ما
هم واقعادرمانده بوديم. بچههايي كه زير آوارمانده بودند، صداهاشون رو ميشنيديم.
كمك ميخواستند، ولي آخر با اين دست و پنجه خالي ميشد اين همه آوار وتيرآهن را
از روي آنها برداريم؟ غيرممكن بود. روز يكشنبه نيرو رسيد، نيروهاي سردرگم. اكثر
افرادي كه از زير آوار بعداز دو روز در آورديم، ضربهاي كه باعث خونريزي و مرگشان شده باشد، يا باعث شكستگي شده
باشد، نديده بودند. اكثر بچهها كلا از خواب بيدار نشده بودند. بزرگها حتي از روي
رختخوابشان تكان نخورده بودند و نشان ميداد كه همه زير آوار خفه شدند. اگر واقعا
نيروي انساني به موقع به بم رسيده بود، حداقل نصف كساني كه زير آوار مانده بودند،
زنده در ميآمدند.
روز اول و دوم حادثه هم
وضع مردم بطوري بحراني بود، كه نميتونستند فكر كنند يا تصميم بگيرند. ماحدس ميزنيم
كه حتي امكان دارد عدهاي زنده دفن شده باشند. چون كسي نبود تشخيص بدهد. نه پزشكي
و هيچ كس هم فكرش كار نميكرد كه اين كسي كه از زير آوار بيرون آمده ضربه مغزي
خورده، مغزش از كار افتاده، قلبش از كار افتاده، يا هنوز ميشود كاري براش كرد.
حتي مردم ميگفتند صداهايي از بهشت زهرا ميآمد. نميخوام اين شايعات رو قبول كنم
ولي حتما در آن شرايط كه پزشك نبود كه علائم حياتي رو تشخيص دهد، كساني زنده به
گور شدند. يا ميديدي فقط يك پسربچه 12 ساله توي يك آوار مانده. ميپرسيدي بابات كو، مادرت كو... ميگفت:«من
تا ده دقيقه پيش صداي بابامرو ميشنيدم.
بابام صدا ميكرد، كمك ميخواست، ولي من ميترسيدم.» خوب، بچه 12 ساله واقعا ميترسيده.
صداي پدر را ميشنيده، صداي مادر را ميشنيده ولي كاري از دستش ساخته نبوده، حتي ميترسيده
نزديك به صدا بشود. ميپرسيدي خوب چي شد. ميگفت:«خوب من ميترسيدم نزديك بشم بعدم
ديگه صداشان نيامد.»
من حتي خانوادهاي ديدم
كه همشان زير آوار رفتند. بعدا يكي دوتا از دخترهاي آنها را نجات داده بودند. ميگفتند:«
ما وقتي زير آوار رفتيم مادرمان نبود. رفته بود شهري ديگر. همهامان زير آوار
بوديم. بعد صداي پدري از يك جايي ميآمد. پدري صدا ميزد به اسم:«بابا نجمه من
اينجا زير آوارم، زندهم، نترسيد. هيچ موردي نيسته، اون خواهراتم زير آواره،
ناراحت نباش، الان داييها ميرسن، الان عموها ميرسن، الان ميان نجاتمان ميدن.» اين باباهه از زير آوار يكي يكي
بچهها را صدا ميزده، دلداري مي داده. ديگه نزديك غروب شده، ميگفت:«ديديم صداي
بابا به خرخر كردن تبديل شد، هوا كه تاريك شد، صداي خرخرهم تمام شد.»
ما خودمان با اين سن و
سالمان اگر توي خانواده يك كسي فوت ميكرد، ميخواستيم زود ببرندش سردخونه، ميترسيديم.
حالا در بم، ما همان روز حادثه يك تعدادي از جوانها را جمع كرده بوديم براي كمك
رساني. بم طوري بود كه همه توي يك اتاق ميخوابيدند. ما محل حادثه رو با هر بدبختي
بود، پيدا ميكرديم. اين كه توي كدام اتاق هستند، توي هال هستند يا كجا هستند. با
جوانها ميآمديم و آوار رويشان را برميداشتيم، به محض اينكه روي آنها را برميداشتيم
و جنازهها ديده ميشدند و ميگفتيم بيايد كمك بكنيم كه بيرون بكشيم، باور ميكنيد؟
جوانها فرار ميكردند. اين دوتا دستشون را ميگذاشتند دو ورسرشون و جيغ ميكشيدند. بعد دلداريشان ميداديم. ولي
نميتونستند كمك كنند. ماها كه با اين سنمان از جنازه ميترسيم، حالا جوان 18 سال،
20 سال، 25 سال آمده، ميخواد بهترين عزيزهاشرو در بياره. خود جوانها ميگفتند
ما عزيزترين كسانمان رو با دست خودمان درمياريم، بدون شستن، بدون غسل، بدون كفن،
توي همون پتويي كه خوابيده، ميپيچيم ويك نخ ميبنديم به پاهاش، يك نخ بالا، يك نخ
وسط، با همون لباس هاي خوابيده، خودمان ميريم توي فبرستون، خودمان بيل وكلنگ برميداريم،
خودمان فبر ميكنيم، خودمان توي قبر ميگذاريم و خودمان خاك روشان ميريزيم. حالا
شما فكر ميكنيد براي اين جوان چه ميمانه؟ اين جوان وضعيت روحي و رواني داره؟
الان درحال حاضر كه 4 ماه از زلزله ميگذره، كاشكي براي جوانها حداقل كاري ميكردند.
اين جوانها قبلا هركدام كاري ميكردند. مثلا ميگفت:« من ساعت 5 بايد برم سالن
بدنسازي، راس 5/4 بايد برم كشتي.» جواني كه اين طور بوده، الان كه 4 ماهه از
زلزله ميگذره با آن صحنههاي دلخراشي كه ديده، حالا كو كسي كه بياد، مايه بگذاره
براي اينها يك سالن بدنسازي بزنه، يك سالن كشتي بزنه، يك سالن سرگرمي براي جوانها
بزنه. ولي متاسفانه ياد همه چي هستند، الا جوانها. الان 4 ماه تمام جوانها داخل
چادر نه مدرسه درست وحسابي، نه سرگرمي، نه دبيرستاني، نه يك ورزشگاهي، نه هيچي.
هيچ امكانات رفاهي ندارند.
-
مگر مدرسهها باز نشده؟
براي مدرسه چادر زدند.
معلمها هم، بيچارهها اعصابشان خرده. معلمي كه مياد درس ميده، يا بچهش رو از دست
داده يا خانمش را از دست داده يا قوم وخويشش را. به هرحال اوهم از نظر روحي خرابه.
اوهم ساعت 9 مياد، ساعت 5/10 ميره. اگه همين وضع ادامه پيدا كنه به بيكاري و
چادرنشيني عادت ميكنه. مگه ديگه ميتونه كاربكنه. اون موقعها فقط نزديك به عيد
مدارس شل و ول ميشدن، حالا دو روز، پنج روز مدرسه نميرند. ساعت 9 ميرند يازده
ميآند. مگر اينها در آينده ميتونن مدرسه برن. معلمي كه مياد خودش اعصاب نداره،
بعدشم داخل چادر، با اين وضع باد وگرما.
شما نبوديد، چه آتيش سوزياي شد. چادرها آتيش گرفتن، ماشين آتش نشاني نبود...
-
چرا آتش گرفتند؟
اتصال برق. چادرها
نزديك همند، يكي آتيش گرفت، بقيه هم آتيش گرفتند. اردوگاه زينبيه چهل نوتر چادر
آتيش گرفت. يك چادر كه آتيش ميگيره، هم بخاطر باد، هم به خاطر جنس چادرها كه مواد
نفتيست، همه آتيش ميگيرند. ماشينهاي آتشنشاني از ارگ جديد آمدند، ولي وقتي
رسيدند كه كارتمام شده بود. خوشبختانه روز بود كسي آسيب نديد ولي خوب آتيش سوزي
هست، باد هست، مردم روز به روز رواني ميشوند. نميدانم اگر يك حادثه اينطوري جايي
ديگر پيش بياد، اينها ميخواهند چطوري كمكرساني بكنند. بم با جمعيت 130 هزار نفر
با وجود تمام NGO ها ، كمكهاي مردمي و نيروهاي خود دولت، وضعش
اينطوريه، حالا اگر اين اتفاق زبانم لال توي تهران پيش بياد چكار ميخواند بكنند.
اين NGO
هاي خارجي كه اينجا آمدند، بايد كسي بود كه اينها را راهنمايي كند. به هرحال آن NGO خارجي كه اينجا ميآمد
يك پولي خرج ميكرد. NICO
ژاپن از ژاپن راه افتاده به اينجا به اميد كمك رساني. يك مبالغي ميخواست هزينه بكند، كو كساني كه
آنها را راهنمايي بكند كه اين مبلغ را چطوري خرج بكند. همين NGO در همين اردوگاه وحدت و
درسطح شهر زياد هزينه كرد، ولي هزينههاشون، واقعا هزينههايي بود كه همهاش به
هدر ميرفت، هزينههايي نبود كه ماندني باشد، با هزينههايي كه اين NGO در بم كرد حداقل براي نصف جوانهاي بم ميشد
امكانات رفاهي بسازند. ولي عدهاي فرصت طلب آمدند توي NGO
ژاپني رخنه كردند، پول اينها را همهاش مسواك وخميردندان و خمير ريش و صابون و يا
چادرنمازهاي مشهد، دانهاي هزارتومان خريدند. هرخانوادهاي دهتا از اين چادرها دارند. هر آدمي 32 تا دندان داره، براي هر دندانش 10 تا مسواك
دادند. طول هفته 5 روزش را مسواك وخميردندان پخش ميكردند. الان تمام چادرها پر از
خميردندان ومسواك هست. خوب اينها به درد چي ميخورد. من يك مسواك، يك خميردندان،
يك لباس ميخوام. تمام پولهاي اينها هم به هدر رفت. ما توي جلساتشان بوديم گفتيم
حداقل ميتوانستيد براي هر چادر يك يخچال بخريد، نگذاشتند. NICO ژاپن گفت:«ميخريم.» يك عده بعد از جلسه مخالفت كردند. گفتيم خوب يخچال
نميخريد، بيايد حداقل براي هرچادر يك يخدان چوب پنبهاي بخريد و هر روز هم نصف
قالب يخ به هرچادري بدهيد. قرار شد بخرند. چهار روز بعد پشيمان شدند. گفتيم
كارخانه يخ همين روبروي ماست...
-
چه كساني مخالفت ميكردند؟
به هرحال يك عدهاي
بودند، يا به عنوان مترجم بودند، يا به عنوان راهنما بودند. به هرحال افرادي كه
دورشان بودند. همانها ميرفتند در مشهد چادرنماز حراجي از دور حرم ميخريدند.
الان شما باور ميكنيد فكر ميكنم به هر كس صد دست چادر، لباس، لباس زير زنانه
ومردانه دادند. تمام اين پولها را از اين چيزها خريداري كردند. حالا ميتوانستند داخل اردوگاه يك امكانات
ورزشي راه بياندازند، امكانات رفاهي راه ميانداختند. يا مثلا آب آشاميدني. اين كه
مال دولت بود. كلا آب آشاميدني گير نميآمد. من يادم هست فرماندار، آقاي شفيعي،
توي خود روزنامه «اميد» يا «نداي فجر»، كتبي و هم شفاهي صحبت كردند كه: «من روزي 230 ميليون ريال فقط آب معدني دارم
ميخرم، پخش ميكنم.» موقعي كه ايشان صحبت كردند، اينجا جلسهاي بود. من مطرح
كردم، گفتم به اين آقايي كه ميگويد من روزي 230 ميليون ريال آب معدني ميخرم و
درسطح شهر پخش ميكنم، بگوييد بيايد اردوگاه وحدت كه زير نظر وزارت كشور است، زير
نظر فرماندار است. ما 50 روز است آب معدني نديديم. حالا با همين هزينه
خريد آب معدني 50 روز كه به ما ندادند ميتوانستند يك تصفيه خانه آب بزنند. تمام
بم را آب تصفيه شده ميدادند. روزي 230 ميليون هم ندهند آب معدني از شيراز بياورند اينجا.
-
الان آب چي ميخوريد؟
همين آب را داخل تانكر
مي كنند. يك نفر ميگويد اين آب آشاميدني است. آن تانكري كه آب را مياورد ميگويد نه اين آب آشاميدني نيست. آنكه از
بهداشت مياد، آزمايش ميكند، ميگويد نخوريد. بعد ميگوئيم شما مي گوئيد نخوريد،
آن آقايي كه مدير اردوگاه است ميگويد بخوريد، ما چكار كنيم؟ آن كه مال بهداشت هست
ميگويد: «من وظيفهام هست، آزمايش كردم، ميگويم
نخوريد.» مردم با تجربه خودشان آب را ميجوشانند.
-
جيره غذايي به مردم چه مي دهند؟
از روز اول زلزله كه
ارزاق عمومي ميدادند تا اين لحظه مردم به اين ارزاق بيشتر احتياج داشتند يا پول
يك سطل ماست؟ من فكر ميكنم بجاي همه ارزاق يك پولي به مردم ميدادند، يك سطل ماست
بخرند، بخورند. توي اين مدت چهار ماه حداقل ميآمدند به هرخانواده 40 – 50 هزار
تومان ميدادند خودشان چيزهايي كه احتياج داشتند، ميخريدند.
-
الان مگر مغازه در سطح شهر باز شده؟
مغازه هست، ولي مردم
پول ندارند.
از نظر دستشوئي مثلا
همين اردوگاه 430 تا چادر دارد. توي اين اردوگاه پيرمرد هست، پيرزال هست، بچه كوچك
هست، بچه شيري هست، همه نوع آدمي توي اين اردوگاه زندگي ميكند. حالا نصف شب فردي
كه ميخواهد از آنور اردوگاه بيايد برود دستشويي، پيرمردي، پيرزالي. آخر اين
پيرمرد يا پيرزال چطوري اين همه مسافت را طي ميكند، كجا برود دستشويي. يا آن بچه
كوچك كه شب نه، همين روز كه دستشوئياش ميگيرد، اين كجا برود دستشوئي. فقط دم
دركمپ دستشوئي زدند. دم در فقط چهار تا جوان ميتوانند برند. آن بچه كوجك تابش نميآرد
كه مادرش برساند دستشوئي. بعدش هم حالا رسيدي به دستشوئي ، آب نيست. دستشوئي كه آب
ندارد، با اين هواي گرم، با مگس وتجمع حشرات واينها چكار بايد بكند.
-
گفتيد جيره غذايي چيزي نميدهند، آنهايي كه پول ندارند، چطور زندگي ميكنند؟
همان ارزاقي كه NGO ها بهشان دادند. الان
درحال حاضر چيزي پخش نميكنند. همه NGO
ها رفتند. همان ارزاقي كه قبلا بوده، توسط NGO
ژاپن، توسط سنگاپور و NGO
هاي ديگر دادند، عدسي، برنجي... همان را دارند ميخورند. داخل شهر كه آتش سوزي راه
افتاد، همان ارزاقي هم كه توي چادرها بود آتش گرفت. اين چادرها پراز ارزاق بود. سه
ماه دادند. اين بيچارهها جمعآوري كردند براي مبادا. با يك جرقه برق همه سوختند.
كنسرو وكمپوت و برنج، حبوبات، لباسهايي كه داده بودند، داخل آتش سوختند.
-
شما الان اين شورايي كه درست كرديد، چكار دارد ميكند؟
ما شورايي كه تشكيل
داديم براي هماهنگي كارهاي اردوگاه كه مدير اردوگاه انجام نميدهد: از نظر مدرسه.
بهداشت و حمام، پيگيري كنيم. ولي متاسفانه بايد كسي باشد كه بهش مراجعه كني. يا
مسئولين بيايند سربزنند. بايد به آنها دسترسي باشد.
-
چرا شما سراغشان نميرويد؟
به فرماندار چند مورد
نامه نوشتيم، به مدير اردوگاه نامه نوشتيم كه آقا وضعيت دستشوئي خراب هست، وضعيت
بهداشت خراب هست، وضعيت آب آشاميدني خراب هست، وضعيت روحي رواني مردم خراب هست،
حتي اينها را مكتوب كرديم. مدير اردوگاه روي نامه نوشت، تاييد كرد براي فرماندار.
ما نامه را برديم براي فرماندار كه مشكلات راحل بكند، فرماندار همان نامه را ارجاع
كرده به مدير اردوگاه. اين مدير اردوگاه اگر اين مشكلات را ميتوانست حل بكندكه پيش
فرماندار نميفرستاد. خوب مدير اردوگاه كاري
نميتواند بكند. يك روز سرويس حمام و دستشوئي آورده بودند براي ته اردوگاه. آنقدر
داد وبيدادكرديم، يك سرويس حمام و دستشوئيي براي آن ور اردوگاه تهيه كرديم. تريلي
آورد داخل اردوگاه. ماها صبح نبوديم. موقعي كه تريلي آمده اينجا، گفته شما بريد
جرثقيل پيدا كنيد 10 هزار تومان 20 هزار تومان بدهيد هزينه، سرويس را از روي تريلي
بياورند پايين. راننده تريلي از صبح تا ظهر داخل اردوگاه ايستاده، مديريت اردوگاه گفته من 10 هزار تومان هم پول
ندارم. دوباره همان تريلي سرويس دستشويي را برده حايي ديگر....
پدر رضا حرف زياد داشت،
نوار ضبط تمام شد. قول داد از خاطراتش يك كپي به من بدهد. دلش ميخواست حرفهايش
را همه بشنوند. به او قول دادم صدايش را به همه برسانم.
يكي از بچههاي
آرايشگاه برايمان دوتا نان تازه گرفته بود. از نانوايي اردوگاه. اسمش نان
تافتون، ولي بيشتر شبيه نان بربري بود.
توي چادر خودمان يك كنسرو ماهي باز كرديم ودرحالي كه از همه منافذ بدنمان عرق
سرازير شده بود، ناهار را خورديم. آب خنك نداشتيم. يك بطري نيمه پر از دوستان قبلي
مانده بود. ماهي تن آب ميكشيد وخيلي زود همان آب گرم هم تمام شد. از چادر بيرون
زديم. بيرون اقلا باد ميآمد و تنهاي خيس عرقمان را خنك ميكرد. زن ميانهسالي با
حجاب كامل جلوي يكي از چادرها ايستاده بود. سلامش داديم. سوال كردم چرا هنوز توي
چادر است؟ چرا به او خانهپيش ساخته يا كانكس ندادهاند؟
-
من كه مستاجرم بايد توي اردوگاه باشم. آنهايي كه صاحبخانه بودند سرجاي
خانه خودشان براشان پيشساخته ميسازند وآنهايي كه مستاجر بودند بايد توي
اردوگاهها بمانند. توي همين اردوگاهها
برايمان كانكس ميدهند يا پيش ساخته ميسازند. نوبتي است. يك عده رفتهاند
كمپ ثارالله، ساكن شدهاند.
پرسيدم چقدر پيشساخته،
ساختهاند.
-
هيچي، توي شهر هيچي نساختند. هركي پارتي داشته بهش كانكس دادند. من فرهنگي
هستم. شوهرم توي زلزله كشته شد و بايد سرپرستي سه تا بچه را هم بكنم. يك ماه دنبال
كانكس بودم تا امروز توانستم بگيرم.
پرسيدم با گرما چه ميكنيد.
-
با دفترچههامان كولر و بخچال دادهاند. ولي آب لوله كشي كه نيست بايد
خودمان توش آب بريزيم. الان خاموشه ، بچهها كه بياند روشنش ميكنم. آشپزي هم كه
مجبوريم توي چادر بكنيم. باد ميآد، بيرون چادر نميشه، چادر جهنم ميشه. حمام درست
حسابي هم كه نداريم اقلا آب سرد به تنمان بريزيم. يك پيكنيكي بهمان دادهاند،
وقتي توي چادر روشنش ميكنم، نميشه طاقت بياوري. مجبورم خودم بيام بيرون. تازه
نميتوني لباس راحت بپوشي. بايد با مانتو روسري بچرخي. با همين لباس بايد ظرف
بشورم. آشپزي كنم. توي چادر بايد با مانتو و روسري بشينم. اگرم بخوام درچادر را
ببندم از گرما ميپزم. آن وقت خيس عرق حمام آنچناني هم نيست. اين حمامي كه دارند
گذشته از اين كه به بهداشت كمك نميكنه، شايد به سلامتيهم ضرر بزنه. مثلا خانم
كهنه بچهش را آنجا ميشوره، لباس زيرش را آنجا ميشوره. يا بعضي بچهها ناراحتي
پوستي دارن. حمام خودم روهفتهاي يك باز ضد عفوني ميكردم تازه خودم بودم و بچههام.
خيلي سخته، واقعا سخته. اگر بخوام بنويسم يا فرياد بزنم خيلي زياده.
اوهم قول داد كه
فريادهايش را بنويسد و باز من قول دادم كه فريادهايش را به گوش همه برسانم.
زني جوان، لاغر وسياه
چرده از پشت سرمان با فاصله ميآمد. نزديكم شد و با صداي نحيفي گفت:«مشكلات ما را
نميپرسيد؟»
-
چرا نميپرسم؟ بگو! چكارهاي؟
-
كارمند اداره تعاون. اگر كارمند نبودم يك ساعتم اينجا نميماندم. چون هيچ
آيندهاي ندارم. شوهرم مغازه داشته. همه چيزشو از دست داده. يك بچه چهار ساله دارم
كه توي زلزله مصدوم شده. لگنش شكسته. عصبي شده. اينجا اصلا آرامش نداره. ديشب نبوديد چنان طوفاني شد كه تا صبح نخوابيديم.
بايد ميايستاديم مواظب همه جا بوديم. خيلي شديد بود.
-
چرا هنوز توي چادريد؟ توي روزنامه خواندم كه 60 درصد مردم زلزله زده رو اسكان
موقت دادند...
-
اصلا اين طوري نيست. خوب اينها براي كساني كه اجاره زندگي ميكردند، خانههاي
پيشساخته دادند. كيفيت خيلي عالي داره. ولي ما كه خانه داشتيم، خانهامان خراب
شده، يك پيش ساخته خيلي ناجور كه هنوز نساختنش. اصلا هيچ كار براش نكردند. اگر هم
بسازند كيفيت خيلي پايين داره.
-
از كجا ميداني؟
-
گفتند از اين سفاليها ميخواند بسازند. مهندسهاشان ميگویند اينا استاندارد نيستند.
-
ولي اجاره نشينها همه راحت دارند زندگي مي كنند، توي همين اردوگاه ثارالله..
-
آره همه دارند راحت زندگي ميكنند.
-
خوب چرا نميگيد به شما هم كانكس بدند؟
-
نميدن. ميگن اين مربوط به آموزش و پرورشه، مربوط به اجاره نشينهاست.
-
خوب شايد وام بدن خانهاتان را بسازيد؟
-
كي ديگه؟ تا زماني كه بخوان وام بدن كه بسازم، تا آن موقع نياز به يك اسكان
موقت ندارم؟ من فقط يك اسكان موقت راحت ميخوام كه بچهم آرامش پيدا كنه. خواستم
انتقالي بگيرم ولي گفتن انتقالي نميدن. نميتونم كارم را ول كنم بي خرجي ميمانيم.
فقط آرامش بچهم را ميخوام...
نميتوانستم به او قولي بدهم. نه قول اسكان موقت و نه آرامش براي بچهاش.
فقط آرزو كردم كه هرچه زودتر همه چيز روبراه شود.
خانوادهاي ما را به چادرشان دعوت كردند. نسبتا خنك بود. چاي برايمان آوردند.
ميچسبيد. كمكم چادر شلوغ شد. يكييكيآمدند، سلام و عليك كردند و نشستند. شلوغ
شده بود. بچهها داد وفرياد راه انداخته بودند و همه با هم حرف ميزدند. هركس ميخواست
مشكل خودش را بگويد. ولي وقتي ميشنيدي ميديدي مشكلاتشان چقدر مشترك است، خودشان
ميدانستند؟!
-
چي داريد ميسازيد؟ شما خودتان خانه داشتيد؟ گفتند براي كساني كه خانه
داشتند توي شهر دارند پيشساخته ميسازند...
-
من خودم فرهنگيام. يك كانكس آموزش و پرورش به ما داد. مشكلي كه داريم اين
است كه همسايههاي ما بيشتر توي زلزله تلف شدند. آنهايي كه ماندند، رفتند جايي
ديگر و يا شهرهاي ديگر. مشكل ما اين است كه همسايه نداريم واحساس امنيت نميكنيم.
خاكبرداري هم نكردند. مردم خودشان بايد خاكبرداري كنند. وقتي انحصار ورثه شد.
صاحبخانه كه مشخص شد، بنياد مسكن هر منطقه كه هركدامش زير نظر يك استانيست، براي
خاكبرداري نوبت ميدهد. كمپرسورهايي كه خاك برداري ميكنند، مجاني هست. اگر كسي
خودش بتواند آجرهايش را جدا كند، يك 50 توماني هم بابت آجر گيرش ميآيد. الان كوچه تلي
از خاك است. خاطراتي كه از همسايهها داشتيم و...
-
چند درصد مردم اسكان موقت داده شدهاند؟
-
آواربرداري كه گفتند بايد 15 فروردين تمام بشود. كوچه ما مركز شهر است
هنوزخاكبرداري نشده. 5 درصد هم خاكبرداري نشده. اسكان موقت فكر ميكنم 50 درصدي باشد.
يكي از مهمانان چادر اصلاح كرد 30 درصد و ادامه داد اين پيش ساختههايي كه
توي ثارالله ساختند، اين كساني كه تويشان نشستهاند كيهستند؟ از كجا آمدند؟ يك
كساني هستند كه اصلا بمي نيستند. يكياشان كارش اين است كه سيمهاي برق را بكند،
خانمش آنهارا ميسوزاند و بعد ميفروشند.
-
مگر نگفتند بمي ها را با اطلاعات كامپيوتري شناسايي ميكنند؟
-
والله فكر ميكنم تعداد غيربوميها سه برابر بميها باشند.
-
كياند اين غيربوميها؟
-
از روستاهاي اطراف گرفته تا شهرهاي ديگر. درست است كه روستاهاي اطراف از بم
تغذيه ميكردند ولي اينها خانهاشان خراب نشده. بخچالش خراب نشده، تلويزيونش خراب
نشده. بچهاش نمرده، مالش از دست نرفته، زندگيش خراب يا غارت نشده، حالا آمده توي
شهر، منكه همه چيزم را از دست دادم، يك تفاوتي بايد باشد. شما هرروز نگاه كنيد صبحها
حدود 1000 موتورسوار از روستاهاي اطراف به شهر سرازيز ميشود وبعد از ظهر هم دست
پرميروند...
-
از كجا ميآورند؟ دزدي ميكنند؟
-
نميدانم. به هرحال اينها مشكل امنيت و نظارت است.
-
در مورد اعتياد درميان جوانها خيلي شنيدهام...
-
چه عرض كنم. بيكاري، بينظارتي، همه چيز ممكن است پيش بيايد. به جز اعتياد
مشكلات بيبندوباري توي جوانها خيلي زياد شده. آن موقع تلفن در دسترس بود، ميشد
اگر كسي به ناموس مردم حمله ميكرد، زنگ ميزديم به پليس. الان توي شهر كه چادرها
خيلي فاصله دارد اگر كسي داد هم بزند كسي صدايش را نميشنود. دخترها وزنها امنيت
ندارند. يا اگر شبي دزدي به چادري بزند، تلفن نيست، هيچي نيست كه بشود كاري كرد.
همين چند روز پيش بود كه يك زن توي جاده جلوي ماشين يكي از دوستان ما را گرفت و
گفت :« دوتا موتور يكساعت راه مرا بستند، هرمسيري ميروم جلويم را ميگيرند...»
هركاري بكنند شناخته كه نميشوند. مثلا الان مدرسه ما چهارتا چادر فاسد آنجا هست
كه ميآيند ترياك ميكشند، افراد خانواده هم فاسدند، با موتور مزاحم زن و بچه مردم
ميشوند. نامه نوشتيم به آموزش و پرورش كه چادرشان را جمع كنند ولي نتوانستند. الان آنجا هزارتا دانشآموز پسر هست. البته
امكانات هم نيست. بعضي از شاگردها توي كانكسها جاشان نميشود، بيرون كانكس ميايستند.
اصلا توي كلاس نيستند. حرف معلم را نميشنوند. اين از مدرسه. مشكل بيكاري هم هست،
نظارت خانوادهها هم كم شده....
-
چندتا مدرسه باز شده؟
-
دبيرستان پسرانه يكي باز شده، دبيرستان فردوسي. ده تا دبيرستان توي شهر
بوده فقط يكي باز شده.
-
براي دخترها چطور؟
-
دبيرستان هفده شهريور، مدرسهها را يك روز شاگردها ميروند، معلم نيست. يك
روز معلم ميرود شاگردها نيستند. اصلا مشكل است، سرويس نيست. دانشآموزي كه بايد
تا آنجا بيايد واقعا برايش مشكل است. هوا پر از گردو خاك است. معلم ها و شاگردها
هيچكدام روحيه ندارند. براي معلمها هم امكان اياب و ذهاب نيست.
-
اين دبيرستاني كه باز شده همه شاگردها را در مقاطع مختلف تحصيل جا ميدهد؟
-
نه جا كه ندارد. هركانكس 26 نفربيشتر جا نميگيرد. بعضيها ميايستند، بعضيها
كه جا نيست بيرون مينشينند و اصلا نميتوانند از كلاس استفاده كنند. هوا هم گرم
است، نميشود كلاس را بيرون تشكيل داد. الان 700 دانشآموز پسر دبيرستان داريم، 5
تا كانكس نميتواند همه آنها را جا بدهد. دانشآموزي كه بيرون كانكس مينشيند
اصلا توي كلاس نيست. سرگرم نيست.
-
خودتان صبح تا شب چكار ميكنيد؟
-
سركار ميروم.
-
كجا؟
-
توي «شورآباد» درس ميدهم. آنچا زلزله نيامده. ولي آنهايي كه معلم شهر
بودند، كارزيادي ندارند. چون مدارس خيلي روبراه نيست. به هرحال ماوسيله داريم
ودرآمد. گاهي از شهر ميزنيم بيرون یا سفر ميرويم، وليآنهايي كه نه درآمد دارند و نه وسيله، خيلي براشان سخت
است. جيره هم كه به مردم نميدهند.
-
پس مردم چطوري زندگي مي كنند؟
-
نميدانم.
-
حتي نان هم نميدهند؟
-
نان توي شهر مجاني است ولي آنقدر هجوم ميآورند كه نوبت به كسي نميرسد.
از روستاهاي اطراف هجوم ميآورند و ماگفتيم كاشكي پولي بود. كسي از روستا ميآيد
دويست تا نان ببرد.
جواني با چشمهاي بادامي سربزير نشسته بود و زير چشمي نگاه ميكرد. از او
پرسيدم چكاره است.
-
بيكار.
كسي ديگر به جايش جواب داد:
-
از اقوام ما هست. زن و بچهاش را توي زلزله از دست داده و پيش ما زندگي ميكند.
ديپلم دارد و قبلا كارمند بوده. درشاُن هركسي نيست كه كارگري بكند. حالا يك
كساني هستند كه كارگري ميكنند. توي ستادها. ولي بيشتركارگرها را از شهرهاي ديگر
ميآورند كه حاضرند با مزد كمتر كاركنند. ديگر كار به بچههاي بم نميرسد. حداقل
آنهايي كه زنده ماندند كار ميتوانند بهشان بدهند، ولي اكثر كارگرها غيربومياند.
الان كلي كار دفتري دارند، نگهباني دارند، راننده دارند كه همه را از شهرهاي ديگر
ميآورند.
كساني ديگر وارد چادر شدند و مردان شروع كردن به گپ زدن با يكديگر و با
همراه ما، كه در تمام اين مدت حرفي نزده بود و فقط گوش ميكرد. منهم فرصت را مغتنم
شمردم و از زنان چادر وضعشان را جويا شدم.
-
يك موقع من توي خانه خودم بودم، ماشين لباسشوئي داشتم، جارو برقي داشتم...
بالاخره راحت زندگي ميكردم. الان هيچ امكاناتي ندارم. بهداشت ندارم. براي شستن
دوتكه لباس بايد كلي راه برم، وقتي روي بند مياندازم با باد و خاك انگار نه انگار
شستم. موقعي كه لباس ميشورم همه ميآند رد مي شن. بايد چادر سركنم. گاهي صبح كه
چادر سرميكنم يادم ميره در بياورم باهمان چادر ميخوابم. راحت نيست.
-
آشپزي چكار ميكنيد؟
-
توي چادر، توي گرما. يك گاز پيك نيكي دادند.
-
گفتند ديگر جيره نميدهند، پس چكار ميكنيد؟
-
مجبورم يك كيلو گوشت يا مرغ بگيرم، نميدونم اين هم سالم هست يا نيست؟
-
فروشگاه توي شهر زدند؟ كي زده؟
-
مردم خودشان.
-
بعني علاوه بر آشپزي و شستشو، بچههايي راهم كه بايد مدرسه برند و نميرند
بايدمواظبت كنم. همه جور آدم ريخته. بايد بنشينم كنارش يا بگويم از چادر بيرون نيايد. بايد از چادر هم مراقبت
كنم كه دزد نزند. بايد مواظب باشم پيك نيكي توي چادر چپه نشه يا بچه روش نيفته. يعني بايد اعصاب از
فولاد داشته باشم.
-
دكتر ودرمان چي؟
-
هيچي. مثل روزاي اول نيست. فقط بيمارستان امام خميني هست وصليب سرخ.
ديشب يك طوفاني آمد، چادر چنان تكان خورد فكر كرديم زمين دهان باز كرد. شبا
از صداي توفان خوابمان نميبرد. روزها هزار تا كار داريم بكنيم. توي گرما. آن وقت
همه خسته ميشيم وبه جان هم ميافتيم.
سومين چاي را هم
خورديم. همه ساكت شده بودند. يا حرفي نداشتند ويا از آنهمه گفتن خسته شده بودند.
تصميم گرفتيم سري به
شهر بزنيم. قبل از رفتن به شهر سري به «دبستان» كمپ وحدت زديم. اين دبستان را چند NGO داخلي با همكاري يونيسف راه انداخته بودند.
چادر جابجا پاره شده بود. كف چادر پر از كاغذ پاره بود. نه تخته سياهي و نه عكسي
بر ديوار. فكر كرديم شايد طوفان شب قبل مدرسه را به اين روز انداخته ولي همه چيز
اسقاطي شده بود. توالتها يا در نداشتند، يا شير ويا شلنگ. از سطل خاكروبه كه اصلا
خبري نبود. حمامها كثيف و درب وداغان شده بود و مردم اصلا شور روزهاي اول را براي ساختن بمي
جديد نداشتند. خسته بودند و نااميد.
براي رفتن به شهر ديگر از
تاكسي تلفني كمپ، كه «فرزانه خانم» يك تنه
به راه انداخته بود، خبري نبود. تا روزي هم كه برگشتم نتوانستم اورا پيدا كنم.
لحظات آخر شنيدم كه توي يكي از ستادها كاري گرفته و ديگر توي كمپ وحدت زياد نميماند.
مجبور شديم به اميد محبت ماشينهاي گذري، سرجاده برويم. يكي ما را رساند. به اولين
ميدان و تنها ميدان زنده شهر. راننده ميگفت مركز خريد شهر همين يك ميدان است.
مغازهداران توي چادرهاشان آنچه را كه برايشان باقي مانده بود جا داده بودند.
«فروشگاه»هاي لباس، كفش و خيلي فروشگاههاي ديگر اصلا مشتري نداشت. مغازهداري ميگفت
مردم پول ندارند فقط در حد نيازهاي خيلي ضروريشان خريد ميكنند. ميگفت ماه 11 به
خانوادههاي چهارنفره 40 هزار تومان و براي هرنفر 5 هزار تومان پول دادهاند و
ديگر چيزي ندادهاند، با اين پول هم هزارتا درد بيدرمان دارند كه دوا كنند.
قصابي هم بود و مرغ فروشي. حتي «رستوران» هم بود. تنها منوي موجود: همبرگر، كباب
لقمه و سوسيس. ولي قليان همه جا براه بود. توي خنكاي شب و زير ستارهها، جوانها، مردان بالغ و پيرمردها را ميديدي كه
روي زمين پتويي پهن كردهاند و سفارش تنباكوهاي توت فرنگي وسيب ميدهند. موزيك هم
پخش ميكردند. ترانه خانه پدري: خانهاي كه روي تاقچهاش قرآن بود و توي باغچهاش...
وحالا نيست. وصفالحال بود. ما هم 4 تا تخم مرغ ، يك شير و كمي خيار وگوجه گرفتيم
كه شام را در چادرمان بخوريم.
شب را توي كانكس
خوابيديم. بخاطر طوفان و تكانهاي چادر.
روز بعد دوباره به شهر
رفتيم براي ديداري از ارگ بم و آنچه از آن به جا مانده. نگهبان بومي نبود. نه
قيافهاش و نه لهچهاش.
-
كارگرها چكار دارند ميكنند؟
-
پله درست ميكنند درحدي كه مردم بتوانند تا آن بالا بروند.
-
بليط ميفروشيد؟
-
نه.
-
قراره چكار بكنيد؟
-
الان فعلا درحال كارشناسي هستند، بايد بازسازي شود.
-
كي قراره كارشناسي كنه؟
-
از ميراث فرهنگي تهران.
از پلههاي چوبي كه بوي نفت ميداد بالا رفتيم. پلههايي كه براي رسيدن به
بالاي ارگ بم ميسازند.
-
سلام خسته نباشيد، شما كارگر بمي هستيد؟
-
نه از شيراز اعزام شديم.
از ميان آن ده نفري كه
آنجا كار ميكردند جوان سپيد رويي گفت كه بمي است.
-
چرا دوستان ديگرتان نيامدند اينجا كار كنند؟ چرا از شيراز كارگر آوردند؟
يكي از كارگران شيرازي
جواب داد:
-
هركسي تخصصي دارد. من كارگر ساده نيستم.
-
چكار داريد ميكنيد؟
-
ما اين مسير زيرگذر رابستيم. مسير بازديد. يك سري آواربرداري بوده.
-
يعني اين كارها را بميها نميتوانستند بكنند؟
-
داشتيم ولي متخصص آنچناني نبودند. ما سرپرستي ميكنيم.
-
شما روزمزديد؟
-
نخير، استخدام ميراث فرهنگي هستم. حق ماموريت هم از اينجا ميگيريم.
از كارگر بمي كه به
عنوان كارگر ساده كار ميكرد، مزدش را پرسيدم:
-
روزي 3800 تومان.
-
كارگر ساده ديگري نميخواستند، از بميها؟
باز سرپرست شيرازي گروه
جواب داد:
-
چرا داشتيم. ما 20 تا 15 تا داشتيم. امروز تعطيل بوده، رفتند.
-
شماالان همه شيرازي هستيد؟
-
بله.
باز سرپرست شيرازيشان
توضيح داد:
-
روزي 20 تا 30 تا كارگر بمي داشتيم. براي مراسمي بود از كل جهان آمدند
اينجا، 28 فروردين. از فرانسه، ايتاليا و ژاپنيها. كه هنوز ژاپنيها ماندند.
آمدند اينجا ميخواستند ارگ را به ثبت جهاني برسانند. ما به همين دليل حسينيه را
آواربرداري كرديم، چادر زديم. دو شب سخنراني بيشتر نكردند. بعد هم متاسفانه يك باد
90 كيلومتري آمد و مراسم راجمع كردند. ديروز هم كل عكسها را بردند.
يكي از كارگران شيرازي
كه به نظر بيمار ميآمد گفت:
-
ما بمي نيستيم غريبه هستيم. يك كاري بكنيد براي بيمارستانها. قبلا توي
بيمارستانها دارو بغل دست خود دكترا بود. دارو را خودشون ميدادند. حالا الزام
كردند كه دكتراي خارجي، رو نسخه بنويسند، يه داروخانه هم بيشتر نيست. همه اين شهر
جمع ميشند سراون داروخانه، از صبح بايد وايسيم اونجا. داروخانه هم وسط دل شهره،
داروخانه «زيد». مثلا ما كه غريبيم اگه مريض بشيم اول بايد بريم دكتر. اول كه ميگن
دكتر نيست. دارو مينويسه. بايد بريم وسط شهر، تو صف داروخانه بایستيم. تازه روزاي تعطيل هم تعطيل ميكنه. هيچ داروخانه ديگهاي هم نيس.
پلههاي چوبي كه ميساختند
تا نيمهراه خرابههاي ارگ بالا رفته بود. تا آخر رفتيم. از چهار طرف عكس و فيلم گرفتيم. به
همراهم گفتم: «نميتونن اينجا رو دوباره بسازن، مگه از روي عكسا يك ارگ ديگه بسازن
و بگن: ارگ اين ريختي بود.»
همه چيز بايد از نو
ساخته شود. نميدانم كي. فقط اميدوارم بمي كه دوباره ساخته ميشود، بهتر از بم
قبلي باشد. دلم ميخواست ببينيم دستهاي امامزاده شهر با آن سنگهاي اخرايي و آبياش
هنوز روبهسوي آسمان دراز است، يا به دادش رسيدهاند. به طرف امامزاده شهر رفتيم.
دستهاي روبهآسمان امامزاده را قطع كرده بودند. زمين دور گنبد امامزاده صاف شده
بود و زني تنها زير آفتاب سوزان دور حرمش طواف ميداد. زن جواني پيچيده در چادر
كنار شيرآب، مرغ و بادمجان ميشست.
-
اينكه گفتند ماهي 40 -50 تومان به خانوادهها ميدهند، درست است؟
-
شايع هست ولي خبرنيست.
-
من ديشب توي بازار بودم، مغازهدار جواني ميگفت به يك عده دادهاند. از ماه 11
دادهاند.
-
خانواده ده نفری 40 هزار تومان دادن.
-
ايشان ميگفت تا خانواده 4 نفري 40 تومان دادند، چهار نفر به بالا 55
تومان. بعد هم مي گفت ماه 11 به يك عده از بميها دادهاند...
-
اونايي كه دفترچه داشتند دادند. به همه ندادند، فقط همون يك ماه دادند. ديگه ندادند.
-
شما دفترچه داريد؟
-
بله.
احتمالا مرغ و بادمجانش
را هم با تتمه همان 40-50 هزارتومان خريده بود. از در امامزاده كه بيرون آمديم عدهاي
دورمان جمع شدند. همه درددل داشتند. از همه چيز. از نرماشيري ها، از دولت و از
آسمان.
-
نرماشيريها مگر براشون زلزله نيومده؟
-
نه، بروات هم نيامده. ولي همه آمدند اينجا. آن روز كه زلزله شد، مردم هرچي
داشتند، نرماشيريها بردند. ما داشتيم نعشهامان را در ميآورديم، آنها اموالمان
را غارت كردند.
مردي سرتاپا سياه پوش
مدام حرف ميزد و نميگذاشت ديگران حرف بزنند. بايد حرفهايش را ميگفت:
-
ميخوام بگم شهررو خرابتر كردند كه درستتر نكردند. گردوخاك نداشتيم حالا
همه شهر گردو خاك شده. نه جايي يك اسكاني به ما دادند، سه متر در 5 متر. اسمش پيش
ساخته است. حالا اگر بخواهي فيلمبرداري از اين چادر بكني يك چيز قشنگ و خوشگلي رو
نشان ميده. وقتي بيايين داخلش ميبيني چيه. سيصد متر ساختمان داشتيم، يخچال
داشتيم، فريزر داشتيم، ولي باز از گرما ميپختيم. حالا توي يك اسكان 30 متري چكار بايد
بكنيم. نه وسيله داريم، نه غذا داريم. مگر ما جلوتر آب نميخورديم، گوشت نميخورديم،
تخممرغ نميخورديم. دوتا لوبيا و عدس را چه بكنيم. آب آشاميدني نداريم. مسئول
بهداشت آزمايش ميكنه ميگه بهداشتي نيست، مديريت ميگه بخوريد. الان اين آبي كه ميخورند
همه مريض شدند، دل درد و دلپيچه واسهال و استفراغ نزديكه دوماه كه شايع شده. من
همين امروز خودم با ماشين از روستاي نظامآباد يك خانم مريض را آوردم.
كسي منتظر سوال نبود، توي حرف همديگر ميدويدند و يك عالمه حرف داشتند،
شايد هم تكراري:
-
ميگفت:« چهار روزه دارم جون ميدم.» يك ساعت پشت درمانده بود، منتظر نوبت.
-
بهداشتو چطوري بايد رعايت كنيم. با اين گردوخاك. لباس تميز ميخوايم. مواد
شوينده ميخوايم. آب بهداشتي ميخوايم...
-
گفتند غيربوميها توي شهر خيلي زياد هست. ميخواهيم دفتر كامپيوتري صادر
كنيم. جمعيت بم قبل از زلزله 120 هزار نفر بوده باحومه. الان ميگند 220 هزار نفر
دفتر صادر كرديم. هر استاني فقير داره، لابد مستحقه كه ميآد اينجا. اين قبول. چرا اون
كه وضعش خوبه نميآد توي بم به ما كمك كنه...
-
پتوهاي اولي كه به ما دادند، لاستيكهايي كه ايزوگام ميكنند از اونا بهتر
بود. پتوسربازي دادند. همين چادرها. اصلا نميشه توش واستاد.
-
اگر كشور مال همهست، الان بيشتر از همه ما احتياج داريم. الان ميگند
دوباره زلزله ميياد. ديروز يك مداح اينجا بود ميگفت يك دخترجووني خواب ديده كه
...
-
آقا زلزله را ژئوفيزيك هم نميتونه پيش بيني كنه...
توي اين سرزمين تمام
دختران جوان، پسران جوان، پيران و حتي كودكان هرشب و هرروز خواب مرگ ديدهاند و ميبينند.
كابوس مرگ، كابوس هرروز وهرساعت همه ماست. اگر غيراز اين باشد عچيب است.
-
آخرين حرف ما اين است: اگر ميخواند كمك كنند، درست كمك كنند، اگر نميخواند
خيال ما را راحت كنند. مگر خودمان چلاقيم. خودمان شهر را بسازيم. يا شهرو تخليه ميكنيم،
ميريم. همين امامزاده پر از يخچال و ديگ و همه چيز بود. الان ماه محرم يك نفر
نيامد بگويد شما چكار داريد ميكنيد. خودمان رفتيم 5 كيلو چاي و قند گرفتيم كه يك
كسي مثل جنابعالي ميآد يك چاي بدهيم.
همراهم ديگر از همه
سوراخ سنبهها فيلمبرداري كرده بود، حوصلهاش سررفته بود و مدام به من سقلمه ميزد
كه برويم. حرفها تمامي نداشت، ماشين هم منتظرمان بود. تصميم گرفتيم به چادرمان
برگرديم و سرراهمان سري به پيشساختههاي كمپ ثارالله بزنيم. ميخواستيم ببينيم
واقعا چند متر است و خانوادهها چطوري قرار است به قول خودشان حداقل تا دوسال آنجا
زندگي كنند.
از بيرون رديف آبي
وسفيد خانههاي پيش ساخته و رديفهاي نارنجي توالت و حمام در ميانشان چشمنواز
بود. شايد به عنوان پلاژهايي در كنار دريا، براي خانوادههاي كمدرآمد. تا روزها
را تن به آب بزنند و شبها را توي كوچك آن پيشساختهها آرام بگيرند. ولي براي
زندگي هر روزه با چند تا بچه ، نميدانم.
صداي زن جوان همراه با
صداي دختر و پسر كوچكش كه مشغول كتككاري بودند، الم شنگهاي به پا كرده بود. هرچه
تلاش كرديم پسرك را ترغيب كنيم كه دست از كتكزدن خواهر كوچكش بردارد موفق نشديم.
با لبهاي به هم فشرده هرچه دم دستش بود به سوي او پرت ميكرد. دخترك دستش را روي
چشمهايش گذاشته بود ، اشك ميريخت و بلند بلند گريه ميكرد. مادر هم دست دخترك را
گرفته بود و از دور با عتاب با پسرش حرف ميزد، انگار ميترسيد گوش پسرك را
بپيچاند. در همان شلوغي و سروصدا چند سوالي از «خانم پيشساخته» كرديم:
-
ميدوني چند متره؟
با سرعلامت داد كه نميداند.
پيشساخته را با پردهاي
توري دو قسمت كرده بود. پشت پرده توري سماورش به راه بود و پيكنيكياش، يعني
آشپزخانه. و فضايي كوچك در جلو اتاق نشيمن بود كه دورش چندتا مخده گذاشته بود.
-
بچه ديگهاي هم داري؟
-
نه همين دوتاند با شوهرم.
خانم پيش ساخته بعدي
بنظر اجتماعيترميآمد:
-
شما چندنفريد اينجا زندگي ميكنيد؟
-
چهار نفر
-
تاكي بايد اينجا باشيد؟
-
بعضيها ميگند تا دوسال.
-
شما قبلا مستاجر بوديد؟
-
پدر شوهرم مغازه داشت. حالا دنبال گرفتن كانكس براي مغازه هست.
-
شنيدم آنهايي كه مستاجرند دارند بهشان پيشساخته ميدهند و آنهايي كه
صاحبخانهاند كانكس ميدهند؟
-
براي كارمندها بيشتر كانكس دادند. هركس بخواد ميدند.
-
مردم مثل اينكه كانكسرو بيشتر ميخواهند، چرا؟
-
چون خطرش كمتره. مردم ميترسند. چون سفالي هم درست كردند، آنها خراب ميشدند.
چندبار زلزله شده، خراب شدند.
-
سفالي ها هم همين متراژ را دارند؟
-
بله
زن جوان چيزهايي در
مورد صفحه بيست دفترچه ميگفت و نگران اين بود كه حالا كه صفحه بيست دفترچهاش را
براي اين پيشساخته كندهاند ديگر خانهاي به او ندهند. ما هم نميدانستم واقعا
قرار است چكار بكنند. دلمان ميخواست از مسئولين كمپ چند سوالي بكنيم ولي آنها
حاضر نشدند حتي با ما حرف بزنند. بنابراين به كمپ وحدت بازگشتيم.
صبح روزي كه عازم تهران
بوديم شنبه بود و بالاخره خياطخانه باز شده بود. سراغ آنها رفتم تا با آنها هم
قبل از بازگشت به تهران گپي بزنم. براي زير چرخهايشان ميزبزرگي تهيه كرده بودند و
همه روي صندلي دور ميز نشسته بودند. فاطمه خانم خوشحال بود كه ميز برشكاري برايشان تهيه كردهاند ولي از ديگران گله
بسيار داشت ودلش ميخواست با مشكلات زنان شروع كند:
- مشكلي كه خانمها دارند براي رخت شستن است. وقتي كه مثلا لباس زير ميآريم
زير يك شير آب عمومي ميشوريم، پسرا ومردا ميآن خودمون خجالت ميكشيم. برا ما يك
چارديواري درست كنند. همون شيرآب رو بذارن كه مثلا
آستينمون بالا ميره. روسريمون كنده ميشه. لباس زيرمون رو ميشوريم، خجالت نكشيم.
- مگر شما شورا نداريد؟
- گفتيم، هيچ اقدامي نكردند.
- دومين مسئلهاي كه خانمها دارند همين سبد غذايي است. مواد غذايي كه داخل آنهاست كيفيت نداره. نه
برنجش كيفيت داره، نه آبليمو داره. نه لبنيات داره. تنها چيزي كه داره سويا، روغن مايع و برنج تايلند و
تايوانه...
- چند مدت يك بار ميدهند؟
معلوم نيست. يه وقتي ماهي دومرتبه. وزنش مشخص نيست. اگر كمترش كنند و كيفيت
بهتر بدهند، بهتره.
- به همه خانوادهها به يك اندازه ميدهند؟
- نخير. خانوادههاي چهارنفره به بالا را دومرتبه ميدهند. بقيه را يك
مرتبه ميدهند.
- گوشت چي؟
- گوشت و سبزيجات و ميوه هيچي نميدهند. فقط چندتا كمپوت.
- پول نميدهند؟
- نخير.
- تو شهر شنيدم به خانوادههاي چهارنفره به پايين 40 تومان دادند...
- اين پول را عيد از ستاد آوردند. كاري به اردوگاه نداشت. خانوادههاي سه
نفر را 40 تومان دادند، سه نفر به بالا 5 تومان اضافه كردند. من خانواده 6 نفره
بودم 50 تومان دادند.
- همه ستادها دادند؟
- بله
- اينجا مگر جزو ستادها نيست؟
- نخير.
- ديگر چه مشكلي داريد؟
- مشكل همين گرماي زياده ما الان توي اين كارگاه خياطي كار ميكنيم، شما
طاقت 10 دقيقهشو داري وايستي؟ نه يك آب سرد، نه يك پنكه، نه يك كولر. يك پيشساخته
به ما بدهند. روزهاي تعطيل يا طول روز بايد مدام بيايیم چرخهامون را نگاه كنيم كه كسي نبرده باشه.
خانمها دستشون درد نكنه. اين «شوراي هماهنگي تشكلهاي مردمي» براي ما چرخهايي تهيه كردند، در
اختيار ما گذاشتند ولي بايد هر روز بيایيم سربزنيم. بخصوص وقتي باد ميآد. چادر رو باد نكنده، چرخها رو كسي
نبرده. لباسهايي كه مردم دادند درامان هستند يانه..
- براي كولر و پيشساخته اقدام كرديد؟
- نخير، وقتي ميبينيم خود رئيس اردوگاه داره گرما رو تحمل ميكنه ماديگه
دنبالش نرفتيم.
- رئيس اردوگاه يك هفته بيشتر اينجا نيست. بعدهم شبها ميره كرمان، دوش ميگيره، غذاي خوب ميخوره،
صبح مياد اينجا.
- شايدم يك فوقالعاده شغلم بگيرن، اضافه كاربگيرن، حق ماموريت بگيرن. ولي
ما كه به زور دستمون به دهنمون ميرسه، گدايي تا كي؟ منتكشي تا كي؟
- شما شوهر داريد؟
- بله.
- چكاره است؟
- شوهر من كارمنده، ولي من از اول دستم تو جيب خودم بوده..
- بچه چي؟
- چهارتادارم. يكيشان فارغالتحصيل الكترونيكه، يكيشان پزشكي كرمان ميخوانه،
يك پسر دارم كه تازگي رفته تو خودروسازي كار ميكنه...
- آشپزي برات سخت نيست؟
- چرا. من ساعت 5/5 كه بيدار مي شم و پسرم رو ميفرستم سركار، ديگه خواب
نميرم. غذاي ظهر را توي چادر، روي همين پيكنيكي بايد نيمپزش كنم بذارم برا ظهر
كه ساعت يك ميرم.
- براي خانه چه قولي بهتان دادند؟
- قول دادند پيش ساخته بهمان بدهند. وقتي پيش ساختهام را بگذارم توي حياط
خانه كه هنوز آوار برداري نشده، آب ندارم، برق ندارم، حصار خانه ندارم، توالت و
دستشوئي ندارم، ترجيح ميدهم همين جا تو اردوگاه بمانم. باز ميگم اينجا اقلا
گردوخاك نيست. توي شهر الان بخاطر آواربرداري پراز گردو خاكه. باز اينجا NGO هاي خارجي چاه فاضلابي
زدند...
- كاشكي به جاي اين سبد غذايي يك پولي به ما مي دادند تا خودمان خريد كنيم.
- الان سبد غذايي را كي به شما ميدهد؟
- يك NGO سنگاپوري هست. صبحانه
رو هم سنگاپور ميده. توسط بنياد كودك توزيع ميشه. صبحانه گاهي كره يا مربايي.
- تومحصلي؟
- نه ازدواج كردم. شوهرم اداره آب كار ميكنه.
- پس حقوقشو ميگيره، راضي هستي كه اينجا امكان كارهست؟
- بله سرگرمم.
- اينجا حقوق هم ميگيريد؟
- نه براي مردم خياطي ميكنيم يك چيزي ميگيريم بعد تقسيم ميكنيم. پول
توجيبي ميشه.
- بچه هم داري؟
- نه.
- حمامهاتون هم كه قراضه شده، حمام ودستشوئي هم قراضه شده، چرا اونها رو
قراضه كرديد؟! از حمامها ششتاسالم مونده، از دستشوئيها دوتا..
- حمامها سالمند، آب نيست. دستشويي ها هم باد درهاشو كنده.
- شيرهاشو كيكنده؟
- مردم!
- براي چي؟
- نميدونم. لابد تو خونهشون ميخواستند... مردم آزاري. جايي كه كثافت هست
حالا سطل و شيرش پر از كثافته. تو چادرت يا وسيله نقليهات همهاش ميكروب ميشه.
مردم خودشون هم رعايت نميكنن. ولي كسي هم نميرسه كه دوباره تعمير كنه.
- يك چيزي صبح درمورد درختهاي خرما گفتي. درختها هم كه خشك شدند...
- خرماهاي پارسال همه هنوز توي سردخونههست. بايد نماينده شهريا فرماندار
اقدام بكنه.
- چرا نميرويد بگوييد؟
- نماينده شهر وقتي ميآد اينجا حتي پشت بلندگو اعلام نميكنن. پنهوني ميآد،
پنهوني ميره، من چطوري اونرو ببينم. من دم نانوايي شنيدم.
- الان چقدر خرما توي سردخونهها هست؟ مال پارسالند ديگر؟
- مال شهريور گذشتهست.
- سالمند؟
- جابجا شدند، بردند توي سردخونه سالم. خوب يك مقداريش خراب شده.
- درختهاي خرما چي؟
- درختها هم بعضي به خاطر زلزله ريزش كردند، بعضي ها هم ريشههاشان تكان
خورد، آب رساني هم كه اين مدت نبوده، بعدم كارگر براي گردهافشاني نبود. يك ماه
ديگه فصل بستن درختهاست كه مشكل كارگر داريم.
- خودبمي ها چرا نميكنند؟
- بمي ها كه بيشتر از بين رفتند. بعضي ها هم كه توي روستا بودند كار ميكردند،
از قبل زلزله سير شدند حاضر نيستند كارگري بكنند. الان همون سبد غذايي رو ميگيره
كه من ميگيرم. نيازي به كاركردن نداره.
دور ميز همه زنان جوان
بودند وسخت مشغول كار. فكر كردم مزاحمشان نشوم. اين آخرين نفراز خياطخانه بود:
-
بچه نداري؟
-
ازدواج نكردم. خانهدارم.
-
خوشحالي كه يك طوري مشغولي؟
-
بله. خانههم كه بودم برا خودم خياطي ميكردم.
-
هيچ مشكلي نداري؟
دستهايش را تا جايي كه
ميتواند باز ميكند. يعني خيلي.
-
يكيش را بگو.
-
توي چادر گرمه، ما هنوز كولر نگرفتيم.
-
چرا؟
-
خوب، كمه. بايد توي نوبت وايسيم. بريم حواله بگيريم.
-
كولرها را كيداده؟
-
ستادها ميدهند. كم وارد ميشه به همه نميرسه. ولي ما هنوز موفق نشديم.
-
چندتا خانوار اينجا الان كولر دارند؟
-
چهارصد و پنجاهتا چادرند شايد 300 تاشان نداشته باشند. يك سري خودشان از
زير آوارهاشان درآوردند.
-
يخچال چي؟
-
گرفتيم.
-
گوشت و ميوه هيچوقت ميخوريد؟
-
به ما كه نميدهند. اگر دستمان برسد.
-
با كي زندگي ميكني؟
-
با بابام. از كارافتادهس.
-
پس خرجيتون راكي ميده؟
-
همين كمپوت و كنسرو كه ميدادند. براي عيدي هم 45 تومان دادند. پنج نفريم.
-
لوازم بهداشتي بهتان ميدهند، پودر، صابون و شامپو و...
-
الان از عيد ديگر به ما چيزي ندادند.
-
يعني از عيد فقط سبد غذايي كه سنگاپوري ها دادند؟
-
بله.
-
توي صبحانه شيرهم هست؟
-
نه، كره و مربا. كره هم دونفري يكي شده. پنير كه اصلا دوهفتهست قطع شده.
يك موقع عسل ميدند.
-
چاي چي؟
-
توي سبد غذايي هست.
-
نان كه مجاني است؟
-
بله. ولي كيفيتي نداره. ميخري بايد نصفش را بيرون بريزي. فقط وسط نون راميشه
خورد. ولي هرچي بخواهيم ميدهند.
-
پيشنهاد شما براي شهر بم چيست؟
-
اول خانههامان را بسازند.
-
خانهات را بسازند كه يك سال طول ميكشد. توي اين يك سال كه از گرسنگي ميميريد.
يك راه حل كوتاه مدتتر بگو. خانه ساختن شايد تا دوسال طول بكشد.
-
الان دارند مهمانشهر ميسازند. مردم اغلب خانه دارند، نميآيند توي مهمانشهر
زندگي كنند؟
-
مهمان شهر چيه؟
-
مثل اردوگاههست، اسمش را گذاشتند مهمان شهر. مگر ما مهمانيم. فقط مستاجرها
ميرند توي مهمانشهر.
-
اينها كه نميتوانند خانهها را مثل سابق بسازند. اگر مثل سابق بسازند باز
دو روز ديگر زلزله ميآيد سرتان خراب ميشود. بنابراين طول ميكشد تا خانههاي
استاندارد بسازند. بايد برنامهريزي كنند كه شهر را
چطور ضد زلزله بسازند. توي اين فرصت بايد امكاناتي براي شما فراهم كنند كه بتوانيد
تا آن موقع از نظر جسمي ورواني سالم بمانيد. فكر ميكنيد
اين خانههاي پيش ساخته به درد نميخورد؟
-
چرا، بهتر از چادره. ولي اول بايد براي آنهايي كه خانه دارند بسازند تا
مردم بروند توي خانههاشان.
-
هركدامتان يك اشكال ميگيريد. ديروز يك آقا ميگفت توي شهر امنيت ندارند وحاضر نيست برود
توي پيشساختهاش. درحالي كه من ديروز توي شهر كه رفتم توي هر ميداني يك كانكس
نيروي انتظامي بود. نميدانم چقدر در ايجاد امنيت تلاش ميكنند. ولي به هرحال يك
عده هم حاضر نيستند توي خانههايشان بروند.
-
ولي اكثر ميخواند برند توي خانههايشان.
-
ظاهرا تعداد مستاجرها بيشتر بوده، اول دارند براي آنها ميسازند. شايد هم
مسئله مالكيت خانهها هنوز مشخص نشده و احتياچ به وقت دارد. تازه آواربرداري هم
هست. بنابراين خانه ساختن براي مستاجرها را ميشد كه زودتر شروع كنند. اگر
صاحبخانهاي بخواهد توي اين پيشساختههاي توي مهمانشهر برود كسي جلويش را ميگيرد؟
-
نه ولي برگ بيست دفترچهاش را ميكنند.
-
برگ بيست چي هست؟
-
برگ بيست دفترچهاي كه دادند. هرجايي كه پيش ساخته يا كانكس بگيرند اين
برگه را ميكنند و ديگر نميتوانند جايي ديگر بگيرند. اگر ستاد برگه را بكند ديگر به اينها كانكس و پيش ساخته نميدهند. اگر آموزش
و پرورش برگه بيست را بكند ديگر ستاد نميدهد.
-
ولي اين به اين معني نيست كه تو صاحبخانه نيستي؟
-
چرا هستم. ولي توي خانهام كانكس به من نميدهند.
-
حالا چه اصراري هست كه توي خانه خودت كانكس بگيري؟
-
خيلي فرق داره. فردا اگر من يك چادري هم پهلوش بزنم ميتونم از حياط خانهام
استفاده كنم. مثلا اموالي كه دارم اگر بخوام از دست دزد در امان باشه ميتونم توي
اون چارديواري كانكس قفل كنم. حياط خودم اگر حصار چيني بشه، اگر آب رساني داخل
كوچهها درست بشه، اگر برقش درست بشه، خوب خانه خيلي بهتره.
-
خوب آب رساني و برقرساني توي يك فضاي محدود خيلي سريعتر و كمهزينهتره،
تا اينكه بخوان كل شهرو آب رساني وبرقرساني
كنن. براي همين هم اول جاهاي كوچك و محدود رو شروع كردن كه عدهاي را اسكان بدهند
بحثهاي «خاله زنكي» پيش آمد و اينكه مردها كارشان كمتر از زنهاست و كار
زنها چند برابر شده.
فاطمه خانم نظرش اين بود كه توي بم مردسالاري است ولي يكي از زنان جوان ميگفت
كه الان مردانشان هم بيكار نيستند. از كله
سحر بايد دنبال حواله كانكس، پيشساخته يا كولر و يخچال بروند و يا بايد كار
آواربرداري خانههايشان را دنبال كنند و اعصابشان خيلي خرد است.
-
جوانها چكار ميكنند؟
-
آنها بيكارند. جوانهاي اينجا را كاري براشان نكردند. توي اين شهر كارخانه
هست كه بچه بره؟ مصرف كارتن شهر بم فكر ميكنم اندازه كل ايران باشه، يك كارتن
سازي توي بم داريم؟ بستهبندي خرما نداريم كه جوان بره و آنجا كاربكنه..
-
الان اين چوب خرماهايي كه خشك شده نميشود ازشان استفاده كرد؟
-
چرا برا كاغذسازي ميشه. الان با كاميون ليفهاي خرما داره از شهر ما ميره
بيرون. اگر اينجا كارخانه كاغذسازي، ليفسازي يا كارتن سازي بزنن هم مواد اوليهاش
هست، هم كارگر دختر وپسر. چرا لبنيات سازي نميزنن. توي روستاهاي ما هركدوم گاو و
گوسفند دارن، اين شير چرا بايد جاي ديگه بره و پنير بشه؟ چه هزينه بره چه هزينه
برگرده. اونوقت ما پنير بخريم 1100 تومان. چرا خودشان پنيرسازي نزنن. چرا كارخانه
بستي سازي نميزنن. بايد بستني از كرمان بخريم . اينجا من دونهاي صدتومان پول
ندارم به بچم بدم بخوره.
اگر بخواهند كارخانه
بسازند هم كارگرش هست، هم مواد اوليهاش. اگر بخواهند دبيرستان ودانشگاه بسازند، هم شاگردش هست، هم معلمش. اگر بخواهند
بيمارستان بسازند، هم مريضش هست و هم دكترش و اگر بخواهند شهر را بسازند هم نيرويش
هست هم انگيزهاش. مردم با همه سختيهايشان زندگي ميكنند. مثل همه. حتي جلوي چادرهايشان باغچههاي كوچك
درست كردهاند ويادشان نميرود كه با سطلهايشان آب بياورند و آنها را سيراب
كنند. بعد از ظهرها از كنار چادرها كه ميگذري
عدهاي دراز كشيدهاند و از تلويزيونهاي به جا مانده از زلزله، برنامههاي
تلويزيون را تماشا ميكنند. به دروديوار چادرشان عكس و نقاشي ميزنند و با كيسههاي
گوني براي خودشان حياط و آشپزخانه درست كردهاند. بچههايشان توي حياط خانهاشان بازي ميكنند.
كتاب ميخوانند، خاطرات مينويسند و حتما شعر هم ميگويند.
مصاحبه با خانمهاي
خياط تمام شده بود، خيس عرق شده بودم، آمدم از چادر خارج شوم كه دو تا دختر جوان
وارد چادر شدند.
-
محصلي؟
-
بله.
-
مدرسه ميري؟ كجا؟
-
بم.
-
چندتا مدرسه براي دخترها بازشده؟
-
پيشدانشگاهي داريم، غيرانتفاعي داريم..
-
همه اينها باز است؟
-
بله
-
معلم هم دارند، خوب برگزار ميشود؟
-
نه، توي كانكس هست.
-
چند نفر توي كانكس حا ميگيرد؟
-
30 تايي ولي همه بچهها
نميآند.
-
توي كانكس كولر داره؟
-
هنوز وصل نكردند.
-
معلم ها چي، به موقع ميآيند؟
-
نه. ما ميريم يك ساعت تو مدرسه بعد برميگرديم ميآئيم خانه.
-
امتحانات برگزار شده؟
-
ترم اول برگزار شده.
-
جند نفر قبولي داشتيد؟
-
من اصلا نرفتم بپرسم...
-
الان چند تا مدرسه دخترانه توي بم باز شده؟
-
تمام دخترهاي دبيرستاني هفده شهريور ميرند. پيش دانشگاهي هم يكي دوتا
بازشده. غيرانتفاعي روزانه وشبانه. ديگر مدرسهاي باز نشده. پسرانه هم فقط يكي باز
شده، فردوسي. معلمها كه نميآند سركلاسها. گاهي يكي ميآد يكي نميآد. درس هم
مثل قبل نميدن. چيزي كه قبلا بوده الان نيست. اينجوري ما نميتونيم درس بخونيم.
همه بيسواد بالا مياند.
-
بيسوادي مهم نيست، مهم اينه كه وقتي مدرسه نميريد چكار ميكنيد؟
-
هيچي، بيكار.
-
توي چادر مينشينيد.
-
قبلا ميرفتم گلسازي... ولي حالا توي چادر مينشينم.
-
فكر ميكنيد يك سال از دست بدهيد خيلي مهمه؟
-
آره!
-
چرا؟
-
خوب ديگه. از همه چي عقب ميافتيم. اگر زلزله نيامده بود. الان دانشگاه
بوديم.
-
چند تا خواهر برادريد؟
-
5 تا
-
به مادرت كمك هم ميكني؟
-
جارو كردن وظرف شستن.
-
سخته، نه؟
-
بيشتر ظرف شستن بايد بيايي بيرون، بيآبي...
-
حمام گرفتن چي؟
-
بايد توي صف وايستي، پنج دقيقه بعد هم بايد بيايي بيرون..
-
چرا مگر وقت ميدن؟
-
نه ميزنند به در. شلوغه.
-
اين تلفنهايي كه براي چادرا گذاشتن كار ميكنه؟
-
ما تلفن نداريم. فقط يك تلفن عمومي دادند. به چادرها تلفن ندادند.
-
غذايي كه مامانت درست ميكنه غرميزني؟
-
بعضي اوقات،،
-
مثلا چي درست ميكنه؟
-
بيشتر اوقات چيزي كه خودمون دوست داشته باشيم درست ميكنه.
-
از كجا مياره؟
-
بعضي اوقات از بيرون ميگيره.
-
بابات كار ميكنه؟
-
نه.
-
پس پول از كجا مياره؟
-
پولي كه قبلا داشتيم.
-
پدرت قبلا چكاره بوده؟
-
تاكسي داشت. الان ديگه كار نميكنه. ماشينش توي زلزله خراب شده نميشه
باهاش كار كرد.
-
پدرت گوشت و ميوه برايتان ميخره؟
-
گوشت و ميوه، همه چي از بيرون ميخره، اينها كه چيزي نميدن. آن چيزي كه
ميدن هم كه بدرد نميخوره.
-
ديگه چه مشكلي داريد، مثلا دلتان نميخواست توي شهر يك سينما داشتيد؟
-
اونكه آره!
-
سينما نداريد، مركز فرهنگي هم نداريد، جاي ورزشي هم نداريد، هيچي نداريد،
مدرسه هم كه درست و حسابي نيست، غذاي درست وحسابي هم كه نداريد، بيرون هم كه ميآييد
لابد احساس امنيت نميكنيد، شبها هم كه جرئت نداريد توي تاريكي به دستشويي
برويد...
نميدانم اول چشمان او
پر از اشك شد يا چشمان من. ولي هر دو به هم دلداري داديم: «درست ميشه!»
درست ميشه؟!
فرزانه
راجي
11/2/83
××××××××××××××××××
«شوراي
هماهنگي تشكلهاي مردمي» ائتلافي آزادنه از افراد، گروه ها و تشكلهاي مستقل است
به منظور شركت داوطلبانه در فعاليتهاي مشخص اجتماعي- فرهنگي وغيرانتفاعي. اين
ائتلاف با هدف ياري رساني، آگاهي رساني و فعاليتهاي پيشگيرانه در زمينه بلاياي
طبيعي، آسيبها و تبعيضهاي اجتماعي و همكاري با ديگر تشكلهاي مستقل و مردمي شكل
گرفته است. «شورا» هم زمان با زلزله بم آغاز به كار كرد و براي ياريرساني به مردم
زلزله زده بم از تمامي گروهها و افراد مستقل كه داوطلب همكاري در امر ياري رساني
به زلزلهزدهها بودند دعوت به همكاري كرد. كارياري رساني به بم با اعزام نيروهاي
داوطلب و استقرار آنان در منطقه زلزله زده از زماني آغاز شد كه اجازه يافتند در
منطقه حضور پيدا كنند. يعني زماني كه مسئولان دولتي فرصت «طلايي» نجات زير
آوارماندگان را از دست داده بودند وبسياري به كام كشيده شده بودند. بنابراين
نيروهاي داوطلب شورا از مرحله دوم زلزله وارد بم شدند. به مقتضاي اين مرحله فعاليتهاي
شورا با كمكرساني در جهت تامين نيازهاي اوليه زلزله زدگان، همچون پوشاك، خوراك و
حتي آب، آغاز شد. پس از آرام گرفتن نسبي مردم زلزله زده و تامين حداقل نيازهاي
ابتدايي كه با همكاري ساير نيروهاي مردمي داخلي و خارجي و نهادهاي دولتي صورت
گرفت، شورا توجه خود را به نيازهاي ريشهايتر همچون رسيدگي به وضعيت رواني مردم و
تشويق و ترغيب آنان به از سرگيري روال معمول زندگي معطوف كرد. در اين راستا شورا
با برگزاري جلسات مشاوره رواني براي زنان و دختران، ايجاد چادرهاي شادي و تهيه
وسائل بازي براي كودكان، احداث كتابخانه براي نوجوانان و جوانان وبه موازات آنها
ايجاد كارگاههاي خياطي و واحدهاي سلماني براي پاسخگويي به نيازهاي مردم و فراهم
نمودن زمينه اشتغال، بويژه براي زنان با هدف از بين بردن انفعال و افسردگي و ترغيب
آنان به زندگي عادي گامهايي هرچند كوچك برداشت. لازم به يادآوري است كه در اجراي
اين طرحها از كمكهاي بيدريغ مردم،چه بومي و چه غيربومي، سازمانهاي مستقل داخلي
و خارجي بهرهمند بوديم. خلاصهاي از عملكرد شورا و نيروهاي داوطلب در اطلاعيههاي
اين شورا به اطلاع عموم رسيده است. گزارش يكي از اعضا شورا چند روز قبل به اطلاع
رسيد و هم اكنون نيز گزارشهايي از ديگر اعضاي شورا به اطلاع ميرسد. ريز گزارشات
تيمهاي اعزامي به منطقه زلزله زده وشرح فعاليتهاي اين گروهها در سايت شورا به
آدرس www.showra.com قابل دسترسي است.
از تمامي كساني كه طرحهاي شورا در منطقه
زلزله زده را در راستاي اهداف خود ميبينند و تمايل دارند به اين اهداف ياري
رسانند، تقاضا داريم كمكهاي مالي خود را به حساب پساندازشماره 3011500، بانك
مليت شعبه ميدان انقلاب، كد 67033 به نام فاطمه حميدي، منصوره بهكيش و عليرضا ثقفي
خراساني واريز نموده و درصورت تمايل رسيد واريزهاي خود را به صندق پستي 1799/15815
ارسال فرمايند تا فهرست كمكهاي مالي به نامشان درسايت شورا درج گردد و براي
همكاري عملي ويا اعزام به منطقه با پست الكترونيكي شورا Bam@showra.com تماس حاصل نمايند.