سوگ سرود
به ياد و براي محمد مختاري
بهروز امين
طوفان،
هميشه ناگهاني مي آيد،
هرگز خبر نمي دهد
و هيچكس نمي داند كي، يا كجاطوفان خواهد شد؟
بيهوده نيست كه آدم مبهوت و مات مي ماند
مانند كودكي كه راه
خانه خود را گم كرده ست.
طوفان،
هميشه دشمن آبادي ست،
هميشه ويرانگر،
و آنچه بعد از طوفان مي ماند، ويرانه است،
ويرانه تر از خرابه
هاي شوش و بابِل و آشور.
طوفان،
هميشه ناگهاني مي
آيد....
طوفان،
هميشه بي هنر است،
ويرانگري كه هنر نيست، ويرانگر حريص....
طوفان،
هميشه دشمن دانائي ست
زيرا مخرب است و
ويرانگر
دانش ستيز و كور،
زيرا كه مي برد، تمام
آنچه را كه نبايد....
مي پرسم، چي شد، چه شد؟
خداي من : چگونه چنين
شد؟
طوفان زشت،
اين كورچشم ويرانگر
اين بلا، اين بلاي
وبا،
وبا، نه، اين بدتر از
وبا،
اين نانجيب،
نظرتنگ،
اين حسود...
از كجا آمد كه اين
گونه بي گدار
بر اين نهال سرخميده
ز دانش، يورش برد؟
چرا؟
گوئي ز خواب گران بيدار مي شوم...
اين خواب، خواب نيست،
كابوس غم سرشته
بيداران است....
ناباوريست....
بهت...
و انفجار غم خوشه هاي
درددر سينه
درجگر
در چشم
در گلو
چگونه مي شود اين طور؟
نع....اين غير ممكن است.
كه حتي طوفان، با آن همه دنائت و پستي،
براين نهال سرخميده ز دانستن،
اين بوستان فضيلت و
دانش،
اين نهال جوان كه آن
همه حاصل داشت،
اين گونه تاخته باشد!
نع.... باور نمي كنم.
اما دريغ و درد،
جانِ عزيزترينانم
در زير بختك اين آوار
آوار منهدم شده از اين طوفان، طوفان نابكار
له مي شود.
آوار، آوارِ چوب و آجر و سيمان گربود، ساده بود.
مي شد دو باره ساخت و
حتي بهتر،
آوار، آوار دردهاي تمامِ جهان است
آوار، آوار غصه هاي هميشه
آوارِ غصه هاي سمج
كه مي ماند.
گيجم، ... انگار مستم،
اما، نه، منگم ولي،
مي پرسم،....
مي پرسم، چگونه مي شود اين طور؟
چرا چنين شده است؟
آيا كسي به من جواب خواهد گفت؟
چرا؟
مگر خداي شما اي زاهدان ريا مذهب:
عادل نيست !
ماموت ها: كيش و مرام و مسلك تان چيست؟
كه مي توانيد، اين همه نابكار، بد كردار... بمايند!
چرا؟
تنهائي و سكوت،
و گريه هاي شكسته
گه گاه هِق هِقي به تلخي يك بدرود
كه راه نفس را مي بندد
و باز مي پرسم.
و باز مي پرسم.
چرا كسي جوابم نمي
دهد؟
و باز مي پرسم....
چگونه مي شود اين طور؟
چرا؟
اين گوزن جوان، هنوز آبستن بود...
آبستن فضيلت و دانش...
و مي زائيد... مگر نمي ديديد!
چگونه راضي شديد، اي بدكاران،...
بدكرداران...
ماموت ها
كه تير را به قلب عاشق
اين گوزن جوان خالي
كنيد؟
مگر شما،....
از قبيله آدم
خوارانيد!
من از شما ولي،
هيچ نمي خواهم....
غير از جواب اين
پرسش:
چرا؟......
چرا؟
سكوت خستة غم بار باردگر،
هزار بارِ دگر
با هِق هِق است كه مي شكند درهم،
و مي مانم حيران، .... گيج...
اين باد وحشي ويرانگر،
اين هرزه گرد هرجائي
از كدام سمت، و ازكدام جهت
آمده بودكه هيچكس غير از شما،
نمي دانست؟
چرا شتاب داشت چنين؟
چه بي خبر آمد؟
اين سارق شرير
و بُرد آنچه را كه نمي بايد مي بُرد.
چرا كسي جوابم نمي دهد؟ چرا؟...
غم خوشه هاي درد
تمام دشت دلم را پوشانده است.
چگونه مي توانم، ...... ملول و دل
گرفته نباشم؟
اما..... مبهوت و منگ چرا هستم؟
ويرانگري هميشه خصلت طوفان است
و آدمخواران، هميشه طوفان را مي مانند،
طوفان هميشه ويرانگر،
ويراني تمام
ويراني تمام
ويراني تمام ولي،
ويراني بنا وعمارت گر بود،
آباد كردن شان،
آسان بود.
ويراني دل و جان است كه ويران باقي مي ماند
تا آن زمان كه دل و جاني باشد.
چرا چنين شده است؟
چگونه اين چنين شده است؟
مي
پرسم، چرا؟ .... چرا؟
هزار بار مي پرسم،
هزار بار دگر....
و درد و آه كه پاسخي هم نيست.
دلم براي خودم ديگر دارد مي سوزد...
نه شانه اي ....
نه دامني كه سر نهاده و يك ريز، سير گريه كنم...
بايك جهان سئوال!
همه بي پاسخ.....
مغزم دارد بزرگ مي شود......
و استخوان جمجمه ام
اما ، نه
حس مي كنم كه حفره هاي گلويم تنگ مي شوند،....
لبهايم بيهوده مي پرند،.....
و دستهايم، مي لرزند.....
و واژه ها هم چون قنديل
بر لبهايم يخ مي
زنند.
منگم و گيج،
و هم چنان مبهوتم....
و درد، دردي كه قابل گفتن نيست،
بيداد مي كند.
و سينه ام، دارد مي
تركد.....
چيزي نمي گذرد،......
نارنجكي درون گلويم منفجر مي شود،
با چشمهاي خودم مي بينم،
تمام جهان باراني ست
كاش،
كاش..... واژه اي بود از آب،
واژه هايم همه آب
كه بر آتش جانم مي
افشاندم.......
دسامبر 1998