قنديل
(داستان)
سينا حافظي
سرما خورده ام و سرم سنگين
شده است. انگار دوباره هاون زني شروع شده و يکي هي دارد توي سرم
هاون مي کوبد. نه برفي آمده و نه برگ درختان ريخته است ولي من سردم است و همه آدم
هاي اطرافم را مثل آدم برفي مي بينم.
دماغم سرخ شده اما خشکه خشک. چشمهايم عين
همان گوجه هاي تلنيده و آبکي شده است که
بقال محله مان به جاي گوجه درجه يک مي فروخت و مي گفت تازه از چم آسيو آمده
و سر گل باغه.
روي تخت دراز کشيده ام و با
حرکت چشمانم روي سقف اتاق نقاشي مي کنم. از سقف اتاق خسته شده ام و بدم مي آيد, از بس وقت خواب و سر صبح به آن نگاه کرده ام حس
مي کنم چشمانم چپکي شده اند و ابروهايم پايين تر آمده اند.
بار اولم نيست که سرما مي
خورم, انگار معتاد شده ام و هرازگاهي هي بايد دچار اين مريضي بشوم. فقط به اين
خاطر مي روم دکتر که براي محل کارم گواهي پزشک بگيرم وگرنه دکتر رفتن اصلا فايده اي
ندارد و وقت تلف کردن است.
دکترم نمي فهمد, مشکل دارد و فکر مي کنم دکترم
هم يکي از همان آدم برفي هاست. قاطي کرده
و احساس مي کنم که ميزان نيست و از بيست و چهار ساعت يکي دو ساعت کم دارد. دکترم
فقط کارش اين است که گذشته آدم را خاکبرداري کند و همه چيز را به ديروز نسبت مي
دهد. بايد مي رفت و معدنچي مي شد يا باستان شناس. قيافه اش هم شکل فسيل شده است.
با اينهمه به دفترش تلفن مي
زنم و براي ساعت 12 ظهر وقت مي گيرم. نيم ساعت زودتر راه مي افتم تا هم پياده بروم
و هم بموقع برسم و مجبور نباشم تا اخم منشي را تحمل کنم و بگويد باز هم سر وقت نيامدي.
سر وقت مي رسم و روبروي منشي
روي صندلي مي نشينم. بعد از چند دقيقه دکتر از اطاقش خارج مي شود, پرونده ام را از
روي ميز بر مي دارد و با حرکت سر و دست مي گويد که وارد اتاق شوم.
همين که وارد اتاقش مي شوم مي
گويد: باز هم سرما خوردگي, نه؟ آخرش سينه پهلو مي کني.
با حرف هاي دکتر دوباره ياد همان ديوانه معروف
شهرمان ميافتم که به هرکسي مي رسيد درجا مي گفت: خلاصي, کارت تمومه, خلاصي, روينات
سيلا وابيدنه (روده هايت سوراخ شده اند).
مي گويم: دکتر نقصير من که نيست.
ميداني که دست خودم نيست.
با ترحم مي گويد: مي دانم از
قنديل هاست. چند بار بگويم که نبايد بگداري قنديل هايت آب شوند. بايد براي هميشه
بگداريشان توي فريزر!
مي گويم: يعني به همين سادگي
قنديل ها را فراموش کنم, قنديل هاي سرد يخي. يعني گذشته و پشت سر همه اش پشم؟
انگار که از پشم گفتن من
خوشش آمده و دلش قيلي ويلي مي رود و همان
حرفي بود که او مي خواست بگويد, آنوقت به صندلي اش تکيه مي دهد و يک پايش را روي
پاي ديگر مي اندازد و در حاليکه چاک دامنش
بيشتر باز شده با عشوه تکرار مي کند و مي
گويد: پشم.
شروع به معاينه کردن مي کند
اما معاينه که نيست فقط وراندازم مي کند! نه از دستگاه فشارخون خبري هست, نه از
نبض گرفتن و نه آن تب گير شيشه اي که توي
دهان يا توي کون مي گذارند و تب آدم را مي گيرند. البته اوايل خبري بود ولي الان ديگه
نه.
نه اينکه آن اوايل تب گير شيشه اي را مي گذاشت
توي کونم, عمرا" نگذارم همچين توهيني به من بکند. ولي چندبار که گذاشتش توي
دهانم که ببيند تب دارم يا نه يهو استفراغ مي کردم چون همين که يادم مي آمد اين از
همانهايي است که مي گذارند توي کون آدم ها ديگر نمي توانستم تحمل کنم و بالا مي
آوردم. همه اش اين برايم تداعي مي شد که قبلا توي کون يک مريض ديگر گذاشته شده و الان هلش داده توي دهان من.
علتش را هم که براي دکتر توضيح
مي دادم, مي خنديد و مي گفت: اشتباه مي کني و با هم فرق دارند, اينها استريل شده
اند. مگر چنين چيزي ممکن است؟!
اما من باورم نمي شد. به محض اينکه تب گير را توي دهانم مي گذاشت ياد
اين مساله مي افتادم و ناخودآگاه بوي گه به مشامم مي خورد و حالم بهم مي خورد.
خلاصه ديگر از خيرش گذشته وتبم را نمي گيرد, ولي تنها دليل معاينه نکردنش اينها نيست,
اصلا معتقد است که من هيچ بيماري جسمي ندارم. فقط خاکبرداري مي کند و دنبال فسيل مي
گردد.
طبق معمول هنگام نسخه نويسي
عينکش را مي زند, به کامپيوتر نگاه مي کند و چندتا کليک و زرت نسخه آماده از کون
پرينتر خارج مي شود. طبق معمول هم از آنتي بيوتيک و مسکن خبري نيست فقط قرص هاي
آرام بخش و چند تا قرص ضد افسردگي که وقتي مي خورم انگار بز نر شده ام!
من اسمشان را گذاشته ام قرص
هاي بزي و وقتي مي خورمشان درست مثل بز نر مي شوم و مجبورم که خودم را توي خانه
حبس کنم چون دوست ندارم که هي به سينه ها وباسن دخترها و زنها نگاه کنم. وقتي مي
خورمشان بي غيرت مي شوم, براي همين فقط روزهاي آخر هفته از قرص هاي بزي مصرف مي
کنم. يکبار هم نزديک بود کار دستم بدهند و ناخودآگاه آنقدر به سينه هاي يک دختر زل
زده بودم که برگشته بود و با پرخاش گفته بود: چيه, مي خواي؟
من هم وقتي به خودم آمدم هيچي
نگفتم, فقط سرم را انداختم پايين و عذرخواهي کردم. از عصابانيت دلم مي خواست صداي
بز در بياورم. بعد از آن بود که تصميم گرفتم قرص هاي بزي را فقط در روزهاي تعطيل آخر هفته بخورم.
نسخه را از دستش مي گيرم و نا اميدانه مي گويم:
دکتر اين که همان آيه هميشگي است؟
مي گويد: بهترين دارو اين
هست که قنديل هايت را آب نکني و آنها را براي هميشه فريز کني. ضمنا ورزش يادت نره
و هر وقت راضي شدي حاضرم که ترا به يک مشاور روانپزشک معرفي کنم. باي.
بلند مي شوم, از بالاي عينک
نگاهش مي کنم و در ذهنم چندتا فحش آبدار نثارش مي کنم و توي دلم مي گويم درد حسن
آقا بخوره پيش و پشت سرت.
مي گويم: درباره اش فکر مي
کنم و از اطاق خارج مي شوم.
از مطب تا خانه را دوباره قدم مي زنم و بي خيال آيه دکتر مي شوم. نسخه را
پاره مي کنم و دور مي ريزم و نامه ديگر را که براي محل کار و کلاس داده را توي جيبم
مي گذارم. نه تنها به حرف هاي دکتر و رفتن
به روانپزشک فکر نمي کنم بلکه به اين فکر مي کنم که اگر مادرم بفهمد مي گويد پسرم
معذرتي شده و ليوه وابيده (ديوانه شده).
قبلا هم که ايران بودم گاهي
وقت ها فکر مي کرد که ديوانه شده ام, حتي يکبار هم مي خواست براي مداوا من را ببرد
پيش حسن آقا.
حسن آقا آچار فرانسه شهر
بود, آچار فرانسه که چه عرض کنم از نظر مادرم از جرا ه هاي ليزري امروزي هم وارد
تر بود. مادرم مي گفت شکست و بستش که حرف ندارد و هر نوع بيماري ديگر را هم درمان
مي کند. مثلا جن مي گيرد, دعا مي کند, چله بري مي کند, سر کتاب بر مي دارد و خلاصه هر کاري که دکترهاي امروزي مي کنند.
البته فقط حسن آقا نبود که
از اين قدرتها داشت بلکه حسن آقا از همه معروف تر بود. حتي از شيخ و سيدهاي سلطان ابراهيم (سلطون بريم) که معتقد
بودند از نسل سلطان ابراهيم هستند و سالي يکبار هم بايد به مريدهايشان (يعني ما)
سربزنند و نذر سالانه بگيرند تا هم خدا از ما راضي باشد و هم سلطون بريم ما را در
پناه خودش حفظ کند!
سيدهاي سلطان ابراهيم اما
مثل حسن آقا با کلاس که نبودند و علاوه بر
دعا و سر کتاب برداشتن قفط يکي از هنرهايشان اين بود که توي هر خانه اي که مي
رفتند بعد ازيک شکم سير خوردن و لفنيدن,
چندتا آروغ با بوي پيازمي زدند, پول نذري را مي گرفتند و بعد هم به صاحب خانه مي
گفتند که براي حسن ختام و تبرک يک پارچ آب برايشان بياورد. بعد يک تف بزرگ مي
انداختند توي پارچ آب و منتظر مي شدند تا همه براي تبرک آقا سلطان ابراهيم يک ليوان
از آن آب متبرک و پرپين شده بنوشند تا از همه بلايا مصون بمانند.
آخرين وظيفه شان هم اين بود
که کيسه اي را که به کمرشان بسته شده بود و تا تخم هايشان آويزان بود را از کمر
باز مي کردند و مي گفتند که در آن کيسه مار دارند. آنوقت آن کيسه را دور سر همه
تاب مي دادند و مي گفتند که براي پرپين و تبرک است و وردي مي خواندند که:
بستم دم هفت مار گژدين و
عقرب را, يا سلطون ابراهيم. الهم صل اله محمد و ال محمد.
بعد هم زرتي کيسه ماري را بي
هيچ ترسي دوباره کنار تخم هايشان آويزان مي کردند و تمام.
هيچوقت هم نشنيدم که تخم سيدي
را مار گزيده باشد. آخر چطور ممکن است در تمام مدت که مار کنار تخم هايشان آويزان
است با آنها کاري نداشته باشد, حتي اگر مار سمي هم نباشد ولي گاز که مي تواند بگيرد.
هميشه فکر مي کنم يا تخم هايشان ماري بوده و يا اينکه مارشان تخمي.
يادم هست که وقتي بچه بودم چند
بار کيسه ماري دور سرم پيچيده و برايم تاب داده اند ولي خوشبختانه يا بدبختانه هيچوقت
از آب متبرک شده تفي, نخوردم. يعني خانه ما مي آمدند ولي از آب خبري نبود چون مي
دانستند که مادرم همه چيزشان را قبول دارد بجز تف شان را.
البته کسي چه مي داند شايد
همه بدبختيهايي که دارم از نخوردن همان آب تفي متبرک پرپين شده باشد. شايد آن آب
از همه واکسيناسيون هاي امروزي هم قوي تر بود. آخه آب آقا بود و آقا هم که اولاد پيغمبر
محسوب مي شد.
تازه اينها فقط تخم و تره و
اولادش بودند که اينکارها را مي کردند ومي گفتند خود سلطان ابراهيم کارش خيلي
درسته و معجزه هاي آنچناني دارد و حتي چندين زن که بچه دار نمي شده اند را آبستن
کرده است! از اين قرار که قبر سلطان ابراهيم يک زيارتگاه بود و اولادش يا همان سيدهايي
که فصلي به خانه ها سر مي زدند, همگي چادر و خانه هايشان را در فاصله چند قدمي زيارتگاه
آقا ساخته بودند و در کنار آن زندگي مي کردند. شنيده بودم که آن زنها وقتي رفته
بودند زيارت, شب را به قصد دعا و نذر تنهايي
توي زيارتگاه سلطان ابراهيم خوابيده اند و بعد از چند ماه هم شکمشان بالا آمده بود
و مي گفتند که آقا نذرشان را داده و آبستن شده اند.
حسن آقا اما اصلا مثل سيدهاي
سلطون بريم جل و اهل نذري و غذاي مفتي هم نبود. مار تخمي يا تخم ماري هم نداشت, يعني
هيچوقت نديدم و تازه نه سيد بود و نه ادعا داشت که اولاد پيغمبره. اگر جايي مي رفت فقط بخاطر مداواي بيمار مي رفت
و حتي بيشتر مواقع مريض ها بودند که به خانه او مي رفتند. شنيده بودم که قيمتش هم
گران نبود و تازه اهل چک و چانه هم بود و اگر بيماري پولي نداشت که به او بدهد در
عوض مرغ و خروس هم قبول مي کرد.
خودم قنبرعلي را ديده بودم
که وقتي کمرش رگ به رگ و کونش کج شده بود شده بود چطور با پول اندکي و بدون راديولوژي
و فيزيوتراپي و فقط توسط حسن آقا خوب شده بود.
قنبرعلي مي گفت که حسن آقا بسته بودش به يک پله چوبي
بلند و بعد از پشت دستها را گذاشته بود بالاي کونش و يکدفعه به سمت بيرون شکمش و
روبرو فشار داده بود و درجا کمرش يک صدا داده بود و تيک, جا افتاده بود. البته مي
گفت که خيلي دردش آمده و زرتش قمصور شده بود
ولي به عذابش مي ارزيد. بعد از آن هم قنبرعلي ديگر مشتري دايمي حسن آقا شده بود و
همه جا داستانش را تعريف مي کرد و براي حسن آقا هي تبليغ مي کرد.
قنبرعلي مي گفت: به بخت پدرم
حسن آقا کارش يکه و اگر او نبود حالا مي بايستي آواره و سرگردان از اين دکتر به آن
بيمارستان بروم و هي مثل علف خرس پول خرج کنم.
مادرم هميشه وقتي مي خواست
از قدرت درماني حسن آقا تعريف کند قنبرعلي را مثال مي زد. قنبرعلي چندبار داستانش
را خانه ما هم تعريف کرده بود و مادرم هم به من نگاهي مي کرد و سرش را به
نشانه تاييد تکان مي داد و مي گفت که: حسن آقا کارش حرف نداره, جان به قالب قنبرعلي
بر گردانده است.
يکبار که نوارشعري گذاشته
بودم و هي از بالا تا پايين حياط بزرگ خانه مان را قدم مي زدم و همراه نوار, شعرها
را زمزمه مي کردم مادرم با ديدن رفتار من به اين نتيجه رسيد که ديوانه شده ام و جن
دارم و همانوقت بود که مي گفت بايد ببرمت پيش حسن آقا.
مادرم ازهمه چيز سر در مي
آورد بجز شعر و ادبيات و مي گفت: ننه همين پيرمرد خرخرو چيه که گذاشتي, اينها چيه
که گوش ميدي و نکنه دوباره جن ها گرفتنت و ديوانه شده اي.
شعرها را که تکرار مي کردم مي
گفت: ليوه نوابوي (ديوانه نشي), اين نوار را عوض کن و يه نوار شاد بگذار. آخرش جات
تو تيمارستانه و بايد ببرمت پيش حسن آقا.
البته من هيچوقت زير بار حرف
مادرم نرفتم و توسط حسن آقا معالجه نشدم اما مطمعن هستم که حسن آقا هيچوقت مرا به
پله نمي بست و فقط برايم سرکتاب بر مي داشت و بقول مادرم جن هايم را مي گرفت يا اينکه
در نهايت دعايي مي نوشت و به گرنم مي انداخت.
حالا دکترم هم همان حرفهاي
مادرم را مي زند اما به شکلي ديگر و مي گويد که بايد به يک روانپزشک معرفي ات کنم
و روان درماني بشوي!
يعني دکترهاي اينجا خيلي بيشتر
از حسن آقا سرشان مي شود, زرشک.
روان من که خيلي هم روان است و سالم و در نهايت
اگر دوباره قنديل ها رهايم نکردند و آب شدند و مرا تا مرز خفگي بردند و دوباره
سرما خوردم آنوقت يک فکري مي کنم. حالا شايد هم به مادرم تلفن زدم تا يک دعا بگيرد
و برايم بفرستد و دعا را مي بندم به قنديل ها و قنديل ها را هم براي هميشه مي
گذارم توي فريزر تا فريز شوند.
سينا حافظي – سيدني
پانويس ها:
چم آسياب, نام منطقه اي در نزديکي مسجدسليمان که در آنزمان تره بارش معروف بود.
سلطان ابراهيم, نام امامزاده اي در خوزستان.