پنجشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۳ - ۲۹ ژوئيه ۲۰۰۴

شاملو، اسطوره اي در ادبيات معاصر ايران

 

بهرام رحماني

bamdadpress@telia.com

 

احمد شاملو، شاعر آزادي خواه و پيشرو، در سن 75 سالگي، بامداد روز دوشنبه سوم مرداد ماه 1379، پس از يک دوره بيماري طولاني، چشم از جهان فرو بست. ا – بامداد، با آثار و يادگارهايي که از خود بر جاي گذاشت، همواره در افکار عمومي جامعه زنده است و حتا مرگ مطلق گرا نيز قادر نيست نام او را از ذهن ها و خاطره ها بزدايد. شاملو، شخصيت فراموش ناشدني ادبيات معاصر جهان شمول، در رابطه با مرگ مي گويد:

 

من مرگ خويشتن را

با فصل ها در ميان نهادم و

با فصلي که مي گذشت؛

من مرگ خويشتن را

با برف ها در ميان نهادم و

با برفي که مي نشست؛

 

با پرنده ها و

با هر پرنده که در برف

در جست و جوي چينه ئي بود.

با کاريز و

با ماهيان خاموشي.

 

شاملو، تنها ترس اش متاثر از لمس نکردن آزادي در جامعه خفقان زده ايران بود، مي گويد:

 

هر گز از مرگ نهراسيده ام،

اگر چه دستانش از ابتذال شکننده تر بود.

هراس من – باري - همه از مردن در سرزميني ست

که مزد گور کن،

از آزادي آدمي

افزون باشد.

اگر مرگ را از اين همه ارزشي بيش تر باشد

حاشا حاشا که هر گز از مرگ هراسيده باشم.

 

شاملو، اين واقعيت انکارناپذير ادبيات معاصر، جايگاهي عميق در جامعه و تاريخ اجتماعي و سياسي ايران دارد. او، هم چون سدي استوار، انبوهي از موضع گيري هاي سياسي و اجتماعي و فرهنگي از خود بر جاي گذاشت تا سرمشق و الگويي براي روشنفکران، به ويژه براي نيروي جوان ايران باشد.

با اطمينان مي توان گفت که او، در مقابل رژيم هاي ضدانسان و مستبد پهلوي و جمهوري اسلامي، با سرافرازي ايستاد و هر گز در مقابل آن ها سر خم نکرد. بي شک افتخار بزرگي که تاکنون کم تر نصيب روشنفکران جامعه ما شده است.

شاملو، در اوايل انقلاب 57 مردم ايران، که هنوز جامعه با ديده اي متوهم نظاره گر سياست ها و عملکردهاي جمهوري اسلامي بود و هنوز گرايشاتي هم چون جبهه ملي، حزب توده و بسياري از شخصيت هاي سياسي، اجتماعي و هنري و فرهنگي خود را فدايي و سينه چاک خميني به اصطلاح ضدامپرياليست مي دانستند، در سرمقاله اولين شماره کتاب جمعه، تحت عنوان "اول دفتر" (پنج شنبه 4 مرداد ماه 1358)، درباره هيولاي مخوف جمهوري اسلامي، خطاب به جامعه و روشنفکران چنين هشدار داد:

«روزهاي سياهي در پيش است.  دوران پر ادباري که، گر چه منطقا عمري دراز    نمي تواند داشت، از هم اکنون نهاد تيره خود را آشکار کرده است و استقرار سلطه خود را بر زمينه ئي از نفي دموکراسي، نفي مليت، و نفي دستاوردهاي مدنيت و فرهنگ و هنر مي جويد.

اين چنين دوراني به ناگزير پايدار نخواهد ماند، و جبر تاريخ، بدون ترديد آن را زير غلتک سنگين خويش در هم خواهد کوفت. اما نسل ما و نسل آينده، در اين کشاکش اندوهبار، زياني متحمل خواهد شد که بي گمان سخت کمرشکن خواهد بود. چرا که قشريون مطلق زده هر انديشه آزادي را دشمن مي دارند و کامگاري خود را جز به شرط امحاء مطلق فکر و انديشه غيرممکن مي شمارند. پس نخستين هدف نظامي هم اکنون مي کوشد پايه هاي خود را با به آتش کشيدن کتابخانه ها و هجوم علني به هسته هاي فعال هنري و تجاوز آشکار به مراکز فرهنگي کشور برداشته، کشتار همه متفکران و آزادانديشان جامعه است.

اکنون ما در آستانه توفاني روبنده ايستاده ايم. بادنماها ناله کنان به حرکت درآمده اند و غباري طاعوني از آفاق برخاسته است. مي توان به دخمه هاي سکوت پناه برد، زبان در کام و سر در گريبان کشيد تا توفان بي امان بگذرد. اما رسالت تاريخي روشنفکران، پناه امن جستن را تجويز نمي کند. هر فريادي آگاه کننده است، پس از حنجره هاي خونين خويش فرياد خواهيم کشيد و حدوث توفان را اعلام خواهيم کرد.

سپاه کفن پوش روشنفکران متعهد در جنگي نابرابر به ميدان آمده اند. بگذار لطمه ئي که بر اينان وارد مي آيد نشانه ئي هشداردهنده باشد از هجومي که تمامي دستاوردهاي فرهنگي و مدني خلق هاي ساکن اين محدوده جغرافيايي در معرض آن قرار گرفته است.»

همچنين در اين نشريه، پس از سرمقاله هشداردهنده سردبير (شاملو)، سخنراني معروف «برتولت برشت در نخستين کنگره جهاني نويسندگان در پاريس، ژوئن 1935 »، تحت عنوان «فاشيسم!» درج شده است.

 

شاملو، شعر را با مضمون و محتواي رهايي انسان و همچنين شاعر را در قبال جامعه و وقايع آن متعهد مي دانست:

 

شعر

رهايي است

نجات است و آزادي.

ترديدي ست

که سرانجام

که به يقين مي گرايد

و گلوله ئي

که به انجام کار

شليک

مي شود.

...

 

همچنين در شعر ديگر مي سرايد:

 

موضوع شعر

امروز

موضوع ديگري ست...

امروز

شعر

حربه خلق است

زيرا که شاعران

خود شاخه ئي ز جنگل خلق اند

نه ياسمين و سنبل گل خانه هاي فلان.

بيگانه نيست

شاعر امروز

با دردهاي مشترک خلق:

او با لبان مردم

لب خند مي زند،

درد و اميد مردم را

با استخوان خويش

پيوند مي زند.

 

او، خود شاعري انسان دوست و مبارز خستگي ناپذيري که همواره مبلغ و مروج آزادي، برابري و عموما رهايي انسان ها از زير زور و ستم ديکتاتورها و ستم گران بود:

 

من هم دست توده ام

تا آن دم که توطئه مي کند گسستن زنجير را

تا آن دم که زير لب مي خندد

دلش غنج مي زند

و به ريش جادوگر آب دهن پرتاب مي کند.

 

اما برادري ندارم

هيچ گاه برادري از آن دست نداشته ام

که بگويد «آري»؛

ناکسي که به طاعون آري بگويد و

نان آلوده اش را بپذيرد.

***

نمي خواستم نام چنگيز را بدانم

نمي خواستم نام نادر را بدانم

نام شاهان را

محمد خواجه و تيمور لنگ،

نام خفت دهندگان را نمي خواستم و

خفت چشندگان را.

 

مي خواستم نام تو را بدانم.

و تنها نامي را که مي خواستم

ندانستم.

***

 

من بامدادم

شهروندي با اندام و هوشي متوسط

نسب ام با يک حلقه به آوارگان کابل مي پيوندد

نام کوچک ام عربي است

نام قبيله ئي ام ترکي

کنيت ام پارسي

نام قبيله ئي ام شرم سار تاريخ است...

***

 

انسان... شيطاني که خدا را به زير آورد، جهان را به

بند کشيد و زندان ها را در هم شکست! _ کوه ها

را دريد، درياها را شکست، آتش ها را نوشيد و آب ها را خاکستر کرد!

 

***

باري

من با دهان حيرت گفتم:

 

«اي ياوه

ياوه

ياوه،

خلائق!

مستيد و منگ؟

يا به تظاهر

تزوير مي کنيد؟

از شب هنوز مانده دو دانگي.

ور تائب ايد و پاک و مسلمان،

نماز را

از چاوشان نيامده بانگي!»

...

 

اي کاش مي توانستم

- يک لحظه مي توانستم اي کاش –

بر شانه خود بنشانم

اين خلق بي شمار را

گرد حباب خاک بگردانم

تا با دو چشم خويش ببينيد که خورشيدتان کجاست

و باورم کنند

 

اي کاش

مي توانستم!

***

 

«حرف من اين است.

گر کفر يا حقيقت محض است اين سخن،

انسان خداست.

آري.

اين است حرف من.»

 

سخن راني شاملو، در دانشگاه برکلي، که فردوسي و شاهنامه را مورد نقد قرار داده بود، مورد حمله عوامل جمهوري اسلامي و ناسيوناليست هاي «اپوزيسيون»، به ويژه طيف سلطنت طلبان قرار گرفت. او، در آن سخن راني به قلم به دستان و توده هاي مردم اين گونه هشدار داد:

 

«درباره فردوسي من گفتم ارزش هاي مثبتش را تبليغ کنيم و درباره ضدارزش هايش به توده مردم هشدار بدهيم. مگر بدآموزي توي شاهنامه کم است؟ کمند آدم هاي شيرين عقلي که در اثبات نظر پست عقب افتاده شان به فردوسي استناد مي کنند که آن حکيم عليه الرحمه فرموده:

 

زن و اژدها هر دو در خاک به

جهان پاک از اين هر دو ناپاک به!

يا:

اگر خوب بودي زن و نام زن

مر او را مزن نام بودي نه زن!»

 

 

شاملو در اين سخن راني، درباره روشنفکر نيز مي گويد:

«کلمه روشنفکر را به عنوان معادل انتلکتوئل به کار مي برند و من آن را نمي پذيرم به چند دليل، و يکي از آن دلايل اين که معادل فرنگي روشنفکر (يعني کلمه انتلکتوئل) آن بار «سياسي و معترض» را که کلمه روشنفکر در کشورهاي استعمارزده و گرفتار اختناق به خود گرفته است ندارد.

در ايران وقتي که مي گوييم روشنفکر، يعني کسي که معترض است، با جزئي يا بخشي يا با کل نظام ناسازگار است و مخالفتش در نهايت امر «اجتماعي – سياسي» است. اما کلمه انتلکتوئل در غرب چنين باري را ندارد.

من معتقدم روشنفکر کسي است که اشتباهات يا کج روي هاي نظامات حاکم را به سود توده هاي مردم که طبعا خود نيز فرزند آن است افشا مي کند. بنابراين فعاليت او به تمامي در راه بهروزي انسان و توده هاي مردم است...»

 

طبيعتا همه اشعار شاملو، با روزگار امروزي جامعه ما، منطبق است: جامعه اي که از يک سو گرفتار درد و رنج و فقر و مشقت و استثمار و خرافات مذهبي است؛ از سوي ديگر، کليه مزدبگيران و توده هاي محروم و تحت ستم و آزادي خواه، در راه گشودن تاريخي نوين که در آن، انسان ها آزاد و برابر و شاد و مرفه زندگي کنند و از آخرين دستاوردهاي بشري بدون در نظر گرفتن مليت و جنسيت و عقيده، به طور يک سان برخوردار باشند، بي وقفه مبارزه مي کنند. جامعه اي که به قول شاملو:

 

روزي ما دوباره کبوترهاي مان را پيدا خواهيم کرد

و مهرباني دست زيبائي را خواهد گرفت.

 

روزي که کم ترين سرود

بوسه است

 

و هرانسان

براي هر انسان

برادري ست.

روزي که ديگر درهاي خانه شان را نمي بندند

قفل

افسانه ئي ست

براي زندگي بس است.

...

روزي که آهنگ هر حرف، زنده گي ست

تا من به خاطر آخرين شعر رنج جست و جوي قافيه نبرم.

و من آن روز را انتظار مي کشم

حتا روزي

که ديگر

نباشم.

 

7 مرداد ماه 1383- 28 ژوئيه 2004