چهارشنبه ۲۱ مرداد مرداد ۱۳۸۳ - ۱۱ اوت ۲۰۰۴

 

 

فرهنگ شرقی - اسلامی و نيست انگاری غربی

 

عبدالجواد فلاطوری

ترجمه خسرو ناقد

روزنامه شرق

 

مقاله ای۱ كه می خوانيد يكی از نوشته های شادروان عبدالجواد فلاطوری است كه آقای خسرو ناقد زحمت ترجمه آن از آلمانی به فارسی را كشيده اند. اكثر ارجاعات اين مقاله به مجموعه آثار نيچه به آلمانی است (Nietzcheصs Werke. Leipzig,1901) همه ارجاعات فقط با ذكر شماره مجلد و شماره صفحه به داخل متن منتقل شده اند مثلاً: (پانزده، ۶۵۱) يعنی مجلد پانزدهم صفحه ۶۵۱.

 

- ۱ طرح مسئله

 

معنا و نيز فايده برخورد و گفت وگوی فرهنگ ها و تمدن ها اين است كه ناقل هر تمدنی آنچه را از فرهنگ خود فهم می كند و شاخص آن می داند، با مخاطبش در ميان گذارد و به او نشان دهد؛ چرا كه شناخت صحيح و درك متقابل نقطه نظرات، اين امكان را می تواند فراهم آورد كه هر يك در عين حفظ و پاسداری از فرهنگ خود، از فرهنگ ها و تمدن های ديگر نيز در جهت توسعه و تعالی فرهنگی الهام گيرند. حال اين پرسش پيش می آيد كه آيا چنين برخوردها و گفت وگوهايی ضروری و يا اصولاً امكان پذير است؟

در پاسخ بايد خاطرنشان كرد كه تاريخ سير تكامل فرهنگ ها و تمدن ها- به ويژه تاريخچه رشد فرهنگ های شرق و غرب- نشان دهنده اين واقعيت است كه اين برخوردها و گفت و گوها هم ضروری و هم امكان پذيرند؛ زيرا، صرف نظر از سازگاری و ناسازگاری ماهوی اين فرهنگ ها، هر تجديد حيات و نوسازی دوران ساز و هر رشد و تكامل متناسب در اين دو حوزه فرهنگی، هميشه در نتيجه برخورد با فرهنگ های بيگانه پديد آمده است. بدون آشنايی با روح تمدن های باستانی شرق، بی گمان افلاطونی پديد نمی آمد و بدون برخورد با عناصر فرهنگی پاگرفته در يونان باستان، بی ترديد مراكز علمی بی شماری در آسيای غربی و خاور ميانه ايجاد نمی شد. بدون آشنايی با مسيحيت، مفهوم يكپارچگی و وحدت مغرب زمين- به مثابه وجه تمايز آن با مشرق زمين- معنايی نمی داشت.

همچنان كه بدون برخورد با چنين مغرب زمينی، فرهنگ اسلامی هستی نمی يافت و بدون آشنايی با فرهنگ اسلامی، رنسانس اروپا پديد نمی آمد. و سرانجام اينكه بدون تلاقی سرزمين های شرقی با مغرب زمين و تمدنی با چنين پيشينه فرهنگی، ظهور عصری جديد در سرتاسر جهان و برای تمام بشريت ممكن نمی گرديد. البته در اغلب اين موارد، برخورد و تلاقی فرهنگ ها و تمدن های گوناگون، بدون برنامه ريزی قبلی صورت گرفته است. ولی اين برخوردها آنجا به بار نشسته و آنگاه ثمر داده است كه ناقل ارزش های فرهنگی، آگاهانه و هوشيارانه، خود را با عناصر مأخوذ از فرهنگ بيگانه مشغول داشته و با كندوكاو و بررسی همه جانبه آنها، از ميانشان متناسب ترين و بهترين عناصر را برگزيده است.

اين فرآيند امروز در كشورهای شرقی و سرزمين های اسلامی و به ويژه در ايران قابل اجراست و كاربرد دارد. بايد دانست كه تلاقی فرهنگ های غرب و شرق در اين سرزمين ها مدت هاست كه به وقوع پيوسته و در جريان است و اين واقعيتی است كه نمی توان آن را ناديده گرفت و از اذهان زُدود. با اين همه ممكن و حتی ضروری است كه با برقراری گفت وگويی ميان فرهنگ ها، تمام توان و تلاش خود را در جهت حفظ هويت فرهنگی مشرق زمين، خاصه هويت ايرانی و حمايت از آن به كار گيريم.

نبايد فراموش كرد كه ايران از همان آغاز گسترش اسلام، تنها كشور در ميان سرزمين های مغلوب بود كه با حفظ هويت خود، يعنی پاسداری از فرهنگ و زبان خود، توانمندی فرهنگی خويش را به اثبات رساند. از اين رو با برانگيختن و تحريك احساسات مردم و مردود و محكوم دانستن اين فرهنگ و ستايش از آن فرهنگ و اينجا و آنجا دنبال بلاگردان و مقصر گشتن تا مسئوليت اين كمبود و آن كاستی و عقب ماندگی را در گردن اين و آن كردن، نه كاری پيش می رود و نه مسئله ای حل می شود. آنچه اما در آغاز بايد در هر حال تحقق يابد، فراهم آوردن ابزارهايی برای هدايتی سنجيده در جهت خروج از اين تنگناست. اما راه اندازی چنين هدايت آگاهانه ای مستلزم شناخت روشن از ماهيت فرهنگ ها و سير تكامل تمدن های شرق و غرب است.

از سوی ديگر، تعريف و توصيف دقيق ماهيت فرهنگ ها مسئله ای دشوار و حتی غيرممكن است. ولی اين امر مانع كار ما نيست؛ زيرا ما با به كارگيری روش قياسی دقيق و در عين حال فشرده، می توانيم راهی برای دستيابی به اركان اصلی و بنياد جوهری فرهنگ ها بيابيم؛ اركانی كه حتی الامكان اساسی ترين عناصر حوزه فرهنگی مورد نظر را در خود منعكس كنند. بر اين اساس، و تنها بر اين اساس است كه در اينجا مفهوم نيست انگاری برگزيده شده است تا موضوع تحقيق و بررسی قرار گيرد؛ چرا كه نيست انگاری هميشه و همه جا چون سايه ای نامريی، يا بهتر بگوييم، همانند سايه ای سركوب شده، فرهنگ غرب را تعقيب كرده است. لذا بررسی مفهوم نيست انگاری می تواند فرهنگ مغرب زمين را در قياس با فرهنگ شرق، در يكی از مهمترين اركان اصلی اش به ما بنماياند و ابعاد گوناگون آن را روشن كند. ما در آغاز اين گفتار به مطالعه آرای نماينده و بيانگر اصلی اين گرايش، يعنی فريدريش نيچه می پردازيم؛ كسی كه پيش از هر چيز با كشف خود يكی از اركان اصلی، ولی نهان فرهنگ مغرب زمين را به گونه ای چشمگير آشكار ساخت.

افزون براين، اهميت نظرات نيچه برای بررسی ما از آن روست كه او در تجزيه و تحليل نقادانه خود، با پافشاری بر واقعيت، كوشيده است تا فرهنگ های ديگر و از آن جمله فرهنگ اسلامی را نيز از منظر اين ركن اصلی بررسی كند. البته بحث ما بر سر روا يا ناروا بودن نقد نيچه و درستی يا نادرستی كشف او نيست. ما در اينجا، نه به هيچ وجه قصد تفسير آرا و افكار او را داريم و نه قصد آن را داريم كه تفسيرهای ديگران از انديشه های نيچه را اساس كار خود قرار دهيم؛ آن هم به اين دليل ساده كه موضوع بررسی ما به ندرت مورد توجه ديگران واقع شده است. منظور ما از توصيف ماهيت و تشريح ويژگی های فرهنگ های شرق و غرب از منظر نيست انگاری، صرفاً برای پاسخ به اين پرسش است كه آيا فرهنگ شرقی- اسلامی نيز می تواند دليلی مشابه و عذری موجه به دست منتقدی چون نيچه بدهد تا او رأی به وجود نيست انگاری در اين فرهنگ دهد يا نه؟ چرا كه ما مايليم عناصر پنهان در فرهنگ اسلامی- شرقی را نيز از اين طريق پيگيری كنيم.

 

در جست وجوی نيست انگاری غربی

 

نخست به بحث درباره اين موضوع می پردازيم كه چه عواملی در فرهنگ مغرب زمين نيچه را به كاوش در مضمون نيست انگاری كشاند؟ برای پاسخ به اين پرسش بايد دانست كه نيچه تحت لوای نيست انگاری چه فهم می كند. به باور نيچه، نيست انگاری مفهومی است «دو پهلو». اول نيست انگاری به معنای قدرت روح؛ كه نيچه آن را «نيست انگاری فعال» می نامد.

دوم نيست انگاری به معنای سقوط و زوال قدرت روح؛ كه نيچه نام «نيست انگاری منفعل» بر آن می نهد. (پانزدهم، ۶۵۱) «نيست انگاری فعال»، يا به بيانی دقيق تر، نيست انگاری توانمند، به سست بنيادی هدف هايی كه تاكنون اعتبار داشته اند، پی می برد و ابطال ارزش های والا و بی هدفی و پوچی مطلق آنها را كه همانا بی فايدگی و بيهودگی مطلق است، كشف می كند و برملا می سازد. ۲ ( پانزدهم، ۵۴۱) «نيست انگاری منفعل» كه نماد ضعف و نيز فرسودگی قوه تفكر و پوسيدگی و فساد است، در تقابل با «نيست انگاری فعال» قرار دارد. «نيست انگاری منفعل»، يا نيست انگاری ناتوانی، از فقدان قوه خلاقه ناشی می شود و از تباه شدن آنچه معنای حيات و ارزش های واقعی زندگی را تشكيل می دهد. «بی هدفی فی نفسه، تشكيل دهنده پايه و اساس اعتقادی «نيست انگاری منفعل» است

(پانزدهم، ۸۵۱) به اين ترتيب، «نيست انگاری فعال» افشاگر و برملا كننده «نيست انگاری منفعل» است و «نيست انگاری منفعل» برآمدن «نيست انگاری فعال» را تدارك می بيند. «نيست انگاری منفعل» به گذشته فرهنگ مغرب زمين تعلق دارد؛ در حالی كه «نيست انگاری فعال» و چيرگی آن بر «نيست انگاری منفعل»، مشخصه بارز عصر حاضر و معرف آينده تمدن غربی است(پانزدهم، ۷۳۱). حال اين پرسش اساسی پيش می آيد كه وقتی نيچه از «نيست انگاری منفعل» سخن می گويد، منظورش دقيقاً چيست؟

 

ويژگی های اساسی و خصوصيات ذاتی نيست انگاری ضعف در فرهنگ غرب كدام است؟ نيچه به طور مشخص، اساس تصور متافيزيكی افلاطونی و باور دينی مسيحايی را در نظر دارد و نگاهش به ويژه به اعتقاد راسخ در اين دو پنداشت است كه به وجود جهان حقيقی و ابدی ديگری جز جهان ما باور دارد؛ جهانی كه متغير و متحول نمی شود؛ جهانی كه نه آغاز دارد و نه انجام؛ جهانی كه فراتر از جهان گذرا و دروغی ماست و در تقابل با آن قرار دارد.

به باور افلاطون و نيز بر پايه اعتقادات مسيحی، جهانی با چنين خصوصيات، در حقيقت جهان واقعی است كه خدا به عنوان حقيقت معين در رأس آن قرار گرفته است؛ خدايی اخلاقی كه ارزش های اخلاقی متناسب با اين جهان را تعيين می كند. از سوی ديگر اما، باور افلاطونی و ايمان مسيحايی جهانی را كه ما در آن زندگی می كنيم و برايمان ملموس و محسوس است، جهانی خيالی و ساختگی، غيرواقعی و دروغين، جهانی بد و زشت می پندارد (شانزدهم، ۷؛ پنجم، ۵۷۲؛ شانزدهم ۴۷ و ۵۶۳) نيچه اين باور و طرز تفكر را به مبارزه می طلبد (هشتم، ۴۲۲) و تأكيد دارد كه از ميان برداشتن اين «جهان واقعی» از اهميت بسيار برخوردار است. (شانزدهم، ۹۷) نيچه، اين انديشمند صريح و صادق، هر راه پنهان و هر طريق انحرافی را كه به عقب ماندگی و الوهيت كاذب منتهی شود، برنمی تابد. زندگی و انديشه او در «بی اعتقادی و ناباوری به جهان متافيزيكی» می گذرد. (پانزدهم، ۵۱) برای او چنين جهان واقعی و چنين حقيقتی وجود ندارد.

«همين به اصطلاح جهان خيالی و ساختگی، تنها جهانی است كه وجود دارد. آن جهان كه به جهان واقعی معروف شده، دروغی بيش نيست». (پانزدهم، ۵۲) نفی واقعيت است و نيستی و پوچی. تنها واقعيت، واقعيت شدن است. باور افلاطونی اين واقعيت را ناديده می گيرد و همواره «به هيچی و پوچی متوسل می شود و از لاوجود، خدا و حقيقت می سازد.» (پانزدهم، ۹۸۴) اين نفی مضاعف- بی اعتقادی به واقعيت و اعتقاد به لاوجود - آری اين «نيست انگاری منفعل»، يكی از پايه های اصلی فرهنگ مغرب زمين را تشكيل می دهد. اين نفی مضاعف سازنده كجايی معنا و هدف و مقصود زندگی است و سازنده كجايی ارزش هايی كه فرهنگ غرب بر آنها بنياد شده و انسان غربی دائماً با آن مواجه بوده و هنوز هم با آن دست به گريبان است. نيچه معتقد است كه مسيحيت با افزودن عناصر نيست انگارانه ای به اين باور نيست انگارانه، در بازسازی و گسترش آن كوشيد.

بر اساس اعتقاد دينی مسيحايی، رنج و عذاب و مصيبت، گناهكاری و آلودگی به گناه، شكل دهنده اجزای ضروری هستی انسانند. بعد هم خداوند برای آمرزش گناهان بندگانش، پسر خود را به عنوان ناجی و مسيح به ميان آنان می فرستد و او را قربانی می كند؛ لاوجودی فراتر از لاوجودی ديگر. «در مسيحيت، نه اخلاق و نه دين، هيچ يك نقطه تماسی با واقعيت ندارند».(هشتم، ۱۳۲) اعتقاد نيچه بر آن است كه در گسترش و بازسازی چنين جهان نيست انگارانه ای، همه متكلمان و فيلسوفان مسيحی سهيم بوده اند؛ حال خواه نامشان پاپ اعظم يا مارتين لوتر باشد و خواه آنان را كانت يا هگل و جز اينها بنامند. (هشتم، ۴۸۲) «نيست انگاری فعال» افشاگر يك چنين نيست انگاری منفعل است كه در تضاد با حيات قرار دارد.

تنها تحقق نيست انگاری فعال و فقط از طريق كمال يابی آن است كه می توان بر نيست انگاری منفعل چيره شد. من سازنده و خواهنده و شونده، تنها معياری است كه به چيزها هدف هايی نو و ارزش هايی جديد می دهد.(ششم، ۳۴) در اين ميان اما روشن نيست كه وظيفه انجام اين امر را انسان آتی، ابر انسان و يا خود نيچه به عهده می گيرد. آنچه تعيين كننده است، پايه و اساس و ملاك و معيار اين ارزش گذاری است؛ كه همانا حيات اين جهانی است، يعنی تنها واقعيت بی چون و چرايی كه وجود دارد.

در واقع، حيات، حيات و هستی اين جهانی انسان، همچون اصلی مطلق و مسلم در كانون فلسفه نيچه قرار دارد. بر اين اساس، و تنها بر اين اساس است كه «درستی» و «نادرستی» امور معين و مشخص می شود. هرآنچه اين اصل را نقض كند، برای نيچه حكم فريب و دروغ را دارد. از اين رو پيداست كه بنياد حملات نيچه به مكتب افلاطون و نيز انتقاد كوبنده او به آيين مسيحيت، كه او آن را «مكتب افلاطون برای توده های مردم» می خواند، بر اين اصل استوار است.

«مبارزه عليه افلاطون (يا روشن تر بگوييم برای عامه «مردم»)، آری، مبارزه عليه فشار هزار ساله مسيحی- كليسايی (چرا كه مسيحيت همانا مكتب افلاطون است برای توده های مردم)، شور و هيجان معنوی عظيمی در اروپا پديد آورده كه تا كنون بر روی زمين مانند نداشته است». (هفتم، ۵) نيچه در جای ديگر به صراحت می گويد: «چه كسی مسيحيت را نفی می كند؟ اصولاً «جهان» به چه معناست؟

جهان به اين معنا كه آدمی سرباز است، داور است، ميهن پرست است. به اين معناست كه آدمی از خود دفاع می كند، حرمت و عزت نفس خود را نگاه می دارد، خواهان برتری است، غرور دارد و بزرگ منشی. امروز هر عملی كه در هر لحظه ای صورت می پذيرد، هر غريزه ای، هر احترامی كه به عمل می پيوندد، ضدمسيحی است.» (هشتم، ۵۶۲) به بيانی ديگر: «مسيحيت همان مكتب افلاطون است برای توده های مردم؛ مذهبی است نيست انگارانه». (پانزدهم، ۸۵۲) «آری، نيست انگار و مسيحی هم قافيه اند، و نه تنها هم قافيه كه برازنده هم اند.»۳ (هشتم، ۷۰۳)

 

نگرش مثبت نيچه به اسلام و پيامبر اسلام

 

بحث ما تا اينجا درباره مضمون نيست انگاری غربی بود كه نيچه را به كشف و افشای مفهوم نيست انگاری در فرهنگ مغرب زمين كشاند. اما پرسش اصلی ما اين است كه آيا در حوزه تمدن شرقی- اسلامی نيز، كه هم منشاء يونانی و هم منشاء سامی دارد، عناصر پنهانی يافت می شود كه بهانه به دست منتقدی چون نيچه دهد تا او حكم به وجود نيست انگاری در اين حوزه فرهنگی دهد؟

مسلماً با مطالعه و بررسی عقايد ضد مسيحی و الحادی نيچه، به اين نتيجه می رسيم كه او هيچ گونه خدايی را نمی پذيرد. برای او هر آنچه كه از منظور و مقصود و معنای زندگی ملموس و واقعی فراتر رود، مردود است؛ حال خواه خاستگاه بودايی يا منشاء يهودی و يا اسلامی داشته باشد. اما اين مسئله در اينجا مورد نظر ما نيست، بلكه مهم اين است كه عناصری را در فرهنگ شرقی- اسلامی مورد مطالعه و بررسی قرار دهيم كه به توصيف نيچه در طول بيش از دو هزار سال بر كل فرهنگ مشرق زمين و كل انديشه و دريافت غرب اثر گذاشته و آن را زير سلطه خود داشته است.

ما برای پاسخگويی به اين پرسش از هر گونه گمانه زنی پرهيز می كنيم و مستقيماً به آرای نيچه رجوع می كنيم و با كمال تعجب می بينيم كه او به طور مشخص به پرسش ما پاسخ گفته است. نيچه در راستای نفی مسيحيت به عنوان مذهبی نيست انگارانه كه حيات را نابود می سازد و علم و فرهنگ را به تباهی می كشاند، چنين می نويسد: «مسيحيت ما را از ثمرات تمدن عهد باستان و بعدها از دستاوردهای تمدن اسلامی محروم كرد. فرهنگ و تمدن اسلامی در دوران حكمرانان مسلمان اندلس كه در اساس با ما خويشاوندتر از يونان و روم است و در معنا و مفهوم و ذوق و سليقه، گوياتر از آنهاست، لگدمال شد (اين بماند كه زير پای چه كسانی).

چرا اين تمدن لگدمال شد؟ برای آنكه اصالت داشت، برای آنكه پيدايش خود را مديون غرايز مردانه بود، برای آنكه به زندگی آری می گفت...» (هشتم، ۷۰۳) «آری گفتن به زندگی»، چيزی بود كه نيچه آن را در مسيحيت نيست انگارانه نمی يابد و در اسلام به آن دست می يابد و به حد كافی نيز از آن تعريف و تمجيد می كند. نيچه مسيحيت و اسلام را بر مبنای عناصر فرهنگ ساز و فرهنگ پذيرشان با هم مقايسه می كند و در اين مقايسه درباره مسيحيت می گويد: «دينی سامی، نفی كننده حيات، مظهر طبقه مغلوب و فرودست و متجلی در انجيل عهد جديد». و در باره اسلام می گويد: «دينی سامی، دينی كه به زندگی آری می گويد، مظهر طبقه غالب و فرادست و متجلی در قرآن كه به عهد عتيق در كهن ترين بخش هايش می ماند.» و در ادامه می گويد: «اسلام دينی برای مردان؛ با بيزاری عميق نسبت به احساساتی گری و رياكاری نهفته در مسيحيت. و مسيحيت دينی زنانه...». (پانزدهم، ۳۵۲)

حال اين پرسش پيش می آيد كه چه عللی باعث شد كه نيچه، پيامبر اسلام را به عنوان شخصيتی كه نگرشی مثبت به اين جهان دارد مورد تائيد قرار دهد و تعاليم او را به رخ مسيحيان بكشد؟ چه عواملی موجب شد كه او پيامبر اسلام را يكی از شخصيت های دوران سازِ تشنه تحرك و تحول بخواند و قرآن را كتابی بنامد كه به حيات «آری» می گويد؟ پاسخ نيچه چنين است: «مصلحان بزرگی چون محمد دريافته اند كه چگونه عادات و آداب و خو و خواسته های انسان ها را جلوه و جلال و جلای تازه ای بخشند. تلاش و رسالت آنان در اين راه است و نه چيز ديگری.

آنان تنها به آنچه «انسان ها» می خواهند و می توانند داشته باشند، همچون چيزی والاتر می نگرند و در همه چيز، خرد و فرزانگی و نيكبختی بيشتری از آنچه انسان ها تا حال يافته اند، كشف می كنند. آنان به انسان ها نشان می دهند كه خويشتنداری كنند و آن چنان باشند كه هستند». (دوازدهم، ۲۰۱) تعاليم اسلام و سيرت و سنت پيامبر اسلام كه تجلی خود را در تعلق خاطر به انسان های روی زمين، حمايت از حيات، ترفيع و تعميق ارز و ارزش زندگی، كشف سعادت، خويشتنداری و جز اينها می يابد، از جمله عواملی بودند كه نيچه را به اين موضع گيری در قبال اسلام و پيامبر اسلام و فرهنگ اسلامی واداشت. نيچه با چنين بيانی آشكارا می گويد كه او آری گفتن به حيات و به اين جهان را می ستايد و ارج می نهد و از نفی حيات و نفی اين جهان بيزار و متنفر است.

پيش از اين نيز تأكيد كرديم كه اين اصل يكی از معيارهای تعيين كننده ای است كه نيچه بر طبق آن واكنش نشان می دهد و فلسفه زندگی او نيز تا حد زيادی بر آن استوار است. از اين رو ما نيز در بررسی خود صرفاً به اين معيار توجه خواهيم كرد و نيز به توصيف و تصوير روشنی كه نيچه بر مبنای اين معيار از فرهنگ های غرب و شرق به دست می دهد؛ يعنی آنجا كه او صريحاً اعلام می كند كه بر خلاف آموزه های غربی- مسيحی، انگيزه های اصلی نيست انگاری را در تعاليم پيامبر اسلام نمی توان يافت.

حال زمان آن رسيده است كه ما اسلام را _صرف نظر از حقانيت يا عدم حقانيت آن- به مثابه دينی كه به زندگی آری می گويد و نگرشی مثبت به جهان دارد و به عنوان عاملی فرهنگ زا و فرهنگ ساز، مورد تجزيه و تحليل قرار دهيم و به بررسی دريافت پيامبر اسلام به اين جنبه از تعاليم اسلام، يعنی نگرش مثبت اسلام به جهان بپردازيم و به اين نكته اساسی كه اگر اين نگرش توسعه می يافت، در چه مقياسی به فرهنگ شرقی- اسلامی چهره و ويژگی ديگری می توانست ببخشد.

 

پانوشت ها:

 

عنوان اصلی مقاله به زبان آلمانی چنين است:

Koennte die islamisch-morgenlaendische Kultur zu einem dem abendlaendischen Nihilismus aehnelnden Nihilismus fuehren?

«نيست انگاری» معادلی است كه در اين مقاله همه جا به جای مفهوم «Nihilismus» نشسته است. (م.)

«معنای نيست انگاری چيست؟ نيست انگاری به معنای ابطال ارزش های والاست، به معنای بی هدفی است و نداشتن پاسخی برای «چرا؟»

«كنايه نيچه به هم قافيه بودن وا ژه های آلمانی «Nihilist und Christ» است. (م.)

 

ادامه دارد