
فوکو Foucault
انديشه به گونه اي ديگر
ليبراسيون
ترجمه ويدا فرهودي
بيست سال از مرگ ميشل فوکو مي گذرد. او در 25 ژوئن
1984، در 58 سالگي چشم از جهان فروبست. اين فيلسوف با شهامت و روشنفکر بزرگ سال هاي
60 و 70 ميلادي ، در جدال مداوم با تمامي شکل هاي قدرت بود و مجموعه آثاري ناتمام
اما" باز" از خود به يادگار گذاشت : يک دوجين آثاري که او آن ها را
" در نهايت ، تکه هايي فلسفي در کارگاه هاي تاريخي" ناميد. قضاوتي
کاملاً فروتنانه در برابر اين "جعبه ابزار" فوق العاده اي که براي فهم
جامعه و به پيش راندن آن بر جاي نهاد. حرکت دادن واژه ها براي به حرکت در آوردن چيز
ها: پس از بيست سال، انديشه ي فوکو، مانند قهقهه اش بر آزادي، پژواکي فراگير دارد.
باستان
شناس دانايي
آن چه فوکو از خود برجاي گذاشت " يک
ميراث" از نظريه هايي نيازمند به توضيح نيست، بلکه
" يک نقشه ي راه" است.
صداي فوکو در بيست سال پيش خاموش نشد. حتا مي توان
گفت که با انتشار آخرين درس هايش در "کولژ دو فرانس"(College de France) و چهار جلد " گفته ها و نوشته ها"(Dits et écrits) صداي
گاه محکم و گاه مردد و آشناي اوبا تکيه کلام هايي چون " خوب! حالا!" يا
" البته من ساده اش مي کنم" همراه با خنده هاي معروفش، همچنان طنين
انداز است. در کنفرانس ها يي که به فلسفه اختصاص دارندو دربسياري کتاب ها، ياد
نامه ها، پايان نامه ها و هزاران صفحه از نوشته هاي موجود بر شبکه ي اينترنت،
پژواک صدايش را مي توان شنيد. حتا، اکنون در کلاس هاي دبيرستان هم حاضر است چرا که
فوکو، از اين پس در برنامه دبيرستان ها نيز گنجانيده شده است. در واقع، کسي هم
باور نداشت که تصوير ميشل فوکو بتواند،به تدريج تار و سپس ،" مانند تصويري از
جنس ماسه بر کنار دريا"، محو شود.
بنا بر عقيده ي "پير بورديو"(Pierre
Bourdieu) ، فوکو " روشنفکرويژه" اي است که نقشش، ديگر مانند
"سارتر" در"وجدان حاضر بودن" حلاصه نمي شود بلکه وظيفه ي او
هدايت گفتمان "حقيقت" است، حقيقت به واسطه ي کاري مستند همراه با
اطلاعات و بررسي، حتا براي زمان هايي که مايل به استتار آن هستيم. ممکن است از خود
بپرسيم که آيا، در زماني که دروغ و پنهان کاري بي هيچ دليل معقولي به عنوان ابزار
سياست جهاني (مجدداً) بکار مي روند، چنين چهره اي کهنه يا متلاشي نشده، يا بر عکس
نياز به آفرينش دوباره ندارد؟ به طور قطع روز به روز توجه کمتري به سرو صداي ايجاد
شده در اطراف " فوکو ي روشنفکر" و داد وفرياد هاي دشمنان يا دوستان دروغيني که برائت مقدس گونه اي از
خطا را به او نسبت مي دادند، مي شود مگر اين که قصد، ياد آوري اين نشانه ها براي
شناخت بيشتر روحيات آن دوران باشد. اما، در مورد " فوکوي فيلسوف"، نيازي
به ياد آوري نيست: انديشه ي او همه جا فعال است،از فلسفه گرفته تا علوم انساني،
تاريخ، روانکاوي، روان پزشکي، حقوق، جامعه شناسي، تجزيه و تحليل نهاد ها، مردم
شناسي ، معرفت شناسي و... اکنون زمان آن فرارسيده
است که به قول "ژرژ کانگيلهم"(Georges Canguilhem) :" از روش هاي روشن کننده يعني تبار شناسي و تفسيربراي
شناخت آثار فوکو استفاده کنيم يعني در واقع همان روش هايي که او در پهنه ي پژوهش
هايش بکار مي برد ." چرا که اين آثار نبايد با نگاه نزديک بيني که آن ها را
" موقعيتي" مي نماياند، بررسي شوند. به ويژه ان که مرگ، مانع فوکو از
ادامه ي کارش شد و آثارش به "کارگاه نيمه تمامي" مي مانند مملو از سر نخ
هايي آماده ي پي گيري وآاکنده از صورت مسئله ها، نشانه ها، راهنما ها و نقشه هاي
بهره برداري نشده. پژوهشگران جهان اشتباه نمي کنند: آنان به آثار فوکو همان گونه مي
نگرند که او خود از وراي معماري کتاب هايش
به تدريس مي پرداخت : آزمايشگاه هايي که در آن ها، با استفاده از" مواد بايگاني"
و کارگاهي که "کتابخانه" نام دارد، ساخت و ساز آثار آينده شکل مي گيرد.
آثاري رساله گونه
تلاش فوکو براي "باستان شناسي دانايي"
وسيع بود : جستجوي ساخت هاي پراکنده اي که در تاريخ، "سياست هاي کلي"ِ
واقعيت را ايجاد مي کنند و تصميم مي گيرند که چه چيز بايد "درست" باشد و
چه چيز "غلط" و اين که تجربه هاي انسان از جهان و از خود انسان، چگونه
تنظيم و منتشر مي شوند. نيرومندترين عوامل تنظيم کننده ي دانايي را که از نظر
مولکولي با اشکال توليد و تقسيم قدرت آميخته اندبايد با ظهور و کاربرد مفاهيمي چون
"موضوع"، "هويت"، "خرد" و "بي خردي"،
"جنسيت" و ...مورد بررسي قرار داد. همچنين مي توان گفت آن چه فوکو در زمينه
ي اين پرسشهاي نامحدود، از خود باقي گذاشته، به جاي اين که "ميراث"
باشد، يک " دستور عمل" يا به عبارت ديگر يک" نقشه ي راه" براي
پژوهش امروز است.
نخستين اثر ميشل فوکو در سال 1954 منتشر شد. در آن
زمان، با تاثير پذيري ازانديشه هاي "هوسرل"(Husserl) و
"مرلو پونتي"(Merleau-Ponty) و
روانشناسي و روانکاوي ِ وجودي ِ " لودويک بينسوانگر"(Ludwig
Binswanger)، فوکو به ترجمه ي کتاب "رويا و هستي" فرد اخير پرداخته
و در مقدمه ي آن کوشيده بودبا روانکاوي پديدار شناسانه برخورد کند. فوکو، در حالي
که هنوز چهره اي ناشناخته بود، با کتاب "بيماري رواني و شخصيت"(Maladie mentale et personnalité) در
ابتدا به پژوهش در مسلماتي که روان درماني بر بستر آن ها آرميده بود، پرداخت و سپس
مطالعه اي کوتاه از بازنمايي اجتماعي جنون را پيشنهاد کرد.
عيني کردن موضوع
اين کار تعيين کننده است زيرا نوع مطالعه اي است
که موجب شهرت فوکو مي شود: در ابتدا " جنون و بي خردي – تاريخچه جنون در
دوران کلاسيک" که در سال 1961 با پشتيباني "فيليپ آريس"(Philippe
Aries) مورخ منتشر مي کند و سپس " تولد کلينيک"( Naissnce de la
clinique) در 1963. مسئله در اين جا شناخت شرايط تاريخي
اي است که بيماري و جنون به شکل يک عينيت علمي ظاهر شده موجب پيدايش روان درماني و
کلينيک هاي پزشکي مربوط به آن مي شود. موضوعي به منزله ي عينيت دانايي که ايجاد
مکان هاي بيمارستاني و بهره گيري از دانايي به منزله ي نيروي موثر را به همراه مي
آورد. " تاريخچه جنون" به بمبي ساعتي مي ماند که آثارش پس از دهه ي 70
نمودار شده و در جهت مثبت يا منفي، بر حرکتي در انديشه مي انجامند و به واسطه ي "رونالد لاينگ"(Ronald Laing) و " ديويد کوپر"( David
Cooper) عنوان " روان پزشکي ستيز"(antipsychiatrie) را مي
يابد.
انديشيدن به گونه اي ديگر
فوکو با نگارش " مراقبت و تنبيه"(Surveiller et punir) در
سال 1975 انديشه قدرت متمرکز و هرم وار را ويران مي سازد. او در اين کتاب " پروژه
ي عجيب حبس کردن به منظور اصلاح" را
که ويژگي جامعه منضبط است به زيرمي افکند.
سپس در "اراده ي دانستن" (La Volonté de
savoir) که جلد نخست "تاريخ جنسيت"(L’Histoire de la sexualité) است
به تدارک بحث حقيقت در موضوع (سوژه) دست مي زند اما اين موضوع ديگر موضوعي نا معمول ( يعني ديوانه،
بيمار يا بزهکار) نيست بلکه منظور خود ما است و رابطه ي مستقيممان با جنسيت و سکس.
يعني از يک تبارشناسي نظام ها تا شناخت مسائل موجود در رابطه با موضوع. پس از آن،
فوکو تا سال 1984 خاموش مي شود و در اين سال به انتشار پي در پي ِ دو اثر به نام
هاي " کاربرد لذت ها" (L’Usage des plaisirs) و "نگراني از خويش"( Souci de soi) دست
مي زند.
انديشه ي فوکو فلاسفه را به فکر واداشته، گاه
مورخان را نگران کرده وزماني چهره ي علوم انساني را مکدر ساخته است. اما، کسي را ترديدي نيست که آثارش بايد مانند آثار
کلاسيک مورد مطالعه قرار گيرند چرا که هر بار با توجه بر بخشي از آن ، چيزهايي
تازه کشف مي شوند و گرچه، به ناگاه، بيست سال قبل متوقف شده اند اما همواره حاوي
مطالبي هستند که نه تنها فيلسوفان، مورخان،جامعه شناسان يا روانشناسان را بر آن مي
دارد که آثاري تازه، در آينده ايجاد کنند ، بلکه هر يک از ما را نيز به "انديشيدن
به گونه اي ديگر" وا دار مي کند.