منصور کوشان
الهام شاعرانه
سرانجام با رسيدن بهالهام
شاعرانه دريافتم صبر و تحملم بيهوده نبوده است. هنوز هم ميتوان به اين جملهي
طلاييي "جوينده يابنده است" اميدوار بود.
از همان ماههاي نخست که دور هم
مينشستيم و در بارهي اروپاييها وراجي ميکرديم، تصميم گرفتم حتا وقتي هم ظرفشويي
ميکنم و يا توالت و حمام فلان هتل را از گند و کثافتهاي فلان مسافر پاک ميکنم،
از ياد نبرم که سالها يک روزنامهنگار حرفهاي بودهام. آدمي که بهخاطر خبر/
گزارشهاي دست اول و جنجال برانگيز مجبور به فرار از وطنش شده بود. خيلي زود و خوب
ياد گرفته بودم که همه جا خبر جالب وجود دارد. فقط کافي بود که رگ خواب سردبير را
بهدست ميآوردم و حد و حدود شعور خواننده را ميشناختم. ديگر مشکلي نبود. ميتوانستم
مطلب را پر و بال بدهم و بهعنوان خبر/ گزارش دست اول چاپ کنم. روي اين اصل هم همهاش
تو اين فکر بودم که در غربت هم ميشود خبر دست اول گير آورد. خواننده خواننده است.
سپيد و سياه و زرد و سرخ ندارد. خيلي زود احساساتي ميشود و خيلي زود هم فراموش ميکند.
حتا خيلي از حوادث قديمي را ميشود با رنگ و لاب امروزي در صفحهي اول هم چاپ کرد.
مدتها بود دريافته بودم زندگي
در غربت، با همهي مصيبتهايش، باز هم اين فرصت را ميدهد که بشود رگ خواب
روزنامهخوانهايش را محک زد. در هيچ کجاي دنيا بيشتر از چند در صد خوانندگان
روزنامهها دنبال خبر جدي نيستند. يعني آدمهاي جدي نيستند که خبر جدي بخواهند.
اگر سالها روزنامهنگاري در وطن را بخواهم ناديده بگيرم، تجربهي هشت سال سرگرداني
در کشورهاي مختلف اروپايي و کنجکاوي در بارهي خوانندگان روزنامهها، نشان داده
است که آدمهاي جدي سرشان تو کتابهاي جدي و مجلههاي جدي است.
از تابستني که روزنامههاي صاحبخانهام
را خواندم، اميد کار کردن در روزنامه بيشتر وسوسه و در عين حال اميدوارم کرد.
صاحبخانه در حال تخليهي زيرزمين خانه از خردهريزها و آت و آشغالها بود که
روزنامهها را ديدم. چند بار از آنها حرف زده بود. چند سال طول کشيد تا پذيرفت
دستکم ميتواند در روزهاي جشن ميلاد عيسا مسيح، سال نو يا عيد پاک که همه جا تعطيل
ميشد، بهمن هم بهچشم يک شهروند نگاه کند.
ماههاي نخست حتا موقع دادن
اجاره و دريافت رسيد آن، صاحبخانه به سختي چند کلمه با من حرف ميزد. حتا متوجه
شده بودم که اکراه داشت بهصورتم نگاه کند. هر بار ميخواستم اجاره خانه را بهاو
بدهم حسابي خودم را در آينه ورانداز ميکردم. همهاش فکر ميکردم چيز نامتعارفي سر
شانهها يا روي يقهام ميبيند. هنوز متوجه نشده بودم که از نگاه کردن در چشمهايم
پرهيز ميکند. بعد هم که فهميدم، بارها چشمهايم را در آينه کنجکاوانه کاويدم. هيچ
چيز در آنها جز مردمک سياه و يکي دو رگ کوچک قرمز روي سپيدي نميديدم. با اين که
تا يادم ميآمد هميشه يکي دوتا رگ و گاهي زردي در چشمهايم ديده بودم، باز رفتم
چشمپزشکي.
در هفتهي آخر هر ماه، هر روز
چند بار از مايع شستوي چشم که پزشک داده بود، ميريختم تو چشمم. اميدوار بودم ديگر
صاحبخانه از نگاه کردن در چشمهايم پرهيز نکند. بيفايده بود. باز هم يک نقطهي
نامعلوم در اطراف صورتم را نگاه ميکرد. هر چه هم ميخواستم اين موضوع را فراموش
کنم، باز آخر ماه که مي شد، يادم ميآمد و کلافه ميشدم. حتا به اين فکر افتادم
که لنز آبي بخرم و فقط در لحظهي ملاقات صاحبخانه روي چشمهايم بگذارم. بهچند
فروشگاهم هم مراجعه کردم. هيچ کدام نميپذيرفتند که پيش از خريد، آنها را روي چشمهايم
آزمايش کنم. نميتوانستم با پول گهشوري ريسک کنم. ميخواستم خودم را با چشمهاي
آبي ببينم و اگر حسابي بر وقار و شخصيتم ميافزود، حقوق سه هفته را براي داشتنشان
پسانداز کنم. خوشبختانه درست يک هفته مانده بهآخر ماه سپتامبر مشکلم حل شد. يکي
از فروشگاهها لنزهاي مستعمل يک مشتري را دور نينداخته بود. تلفن زد که امکان آزمايش
لنز آبي مهيا است. خوشحال ساعت يک ربع بهچهار خودم را به فروشگاه رساندم. فروشنده
همه چيز را آماده کرده بود.
هيچ فکر نکرده بودم که آدمها و
اشيا و به طور کلي دنيا با لنز آبي چهگونه
خواهد بود. در راه هتل تا فروشگاه منغربتيام در گوشم زمزمه کرد شايد علت اين که
همه چيز را تيره و تلخ ميبينم بهخاطر همين مردمکهاي سياهم باشد. آخر اين که
نميشود همه چيز هم در وطن سياه باشد و هم در غربت. فکر کردم ممکن است حق با منغربتيام
باشد. از سالها زندگي در غربت هيچ لذتي نبرده بودم. يکي دو سال فقط به فکر بازگشت
بودم و با چمداني از بريدههاي روزنامه از محلي به محلي کوچ مي کردم. بعد هم که دريافتم
راه بازگشتي نيست و پذيرش من و امثال من در اينجا، بيشترسرپوش گذاشتن روي کثافتکاريهاي
سياسيي ميان دولتها است و فجابعي که در وطن اتفاق ميافتد، باز همهاش در حال نق
زدن و دنيال پول درآوردن بودم. انگار نه انگار که آن آزادي که به دنبالش بوديم، اينجا
حي و حاضر است. منوطنيام گفت اگر هيچ کاري نميتواني انجام بدهي، کتاب و نشريه
و فيلم و نمايش و سينما و نقاشي و دهها دستآورد ديگر فرهنگي هست که از زير تيغ
سانسور نگذشتهاند تا اخ و پيف باشند. بهجاي وراجيهاي بيهوده و همهاش به فکر پسانداز
بودن، آنها را دنبال کن. راست مي گفت. همه نوعش هم بود. از راست راست تا چپ چپ. منغربتيام
گفت ميخواهي پول گهشوري را بدهي بابت چي؟ آگاه بشوي که چي؟ خواندن و ديدن بهچه
دردت ميخورد؟ تو که نميخواهي برگردي بهوطنت و ... ناگهان بهخودم آمدم. مدتها
بود که هرگز فکر نکرده بودم به بازگشت. نه اين که به وطن عزيز و هم وطنان فکر
نکنم، نه. اگر نگويم هميشه، گاهي به فکرشان بودم، در سالگردها و بهخصوص وقتي کسي
را زنداني ميکردند، ميکشتند يا زلزله ميشد. حتا تا چند روز همهي هم و غمم ميشد
وطن و هموطن. اما باز فراموش ميکردم. منغربتيام برنده ميشد. ميخواست که آدمي
باشم مرفه، بيخيال و به فکر خويش و برنامههاي آتيام. مدام ميپرسيد آخر هفته را
چهکار ميکني؟ براي تعطيلات چه برنامه داري؟ الان بهترين فرصت براي رزرو بليط و
هتل ارزان است. اطرافت را نگاه کن! هر کسي به فکر خويش است. امروز را درياب! منوطنيام
هم همين را ميگفت. مدام ميگفت امروز را درياب و مانده بودم که امروز کدام من را
دريابم؟ از زندگيي در غربت بهره ببرم و خودم را روزبهروز آگاهتر کنم براي فرداي
بهتردر وطن يا اين که از زندگيي در غربت لذت ببرم و بيخيال فردا باشم. منغربتيام
ميگفت احمق اين جا که وطن سابقت نيست. تو شهروند اين جا شدهاي و از هر نوع بيمه
و بازنشستگي بهرهمندي، محتواي اين کتابها را براي کي در ذهنت تلمبار ميکني؟ خوش
باش. در دنياي امروز هر کس فقط مسؤول خويش است و نه ديگري.
نميدانم اگر قطار زيرزميني بهمقصد
نرسيده بود، مکالمهي منغربتيام با منوطنيام به کجا ميانجاميد. البته از حضور
آنها بسيار خرسند بودم. اگر بهمکالمهي آنها گوش نميکردم، راههاي طولاني از
محلي به محلي رفتن کلافهام ميکرد. اتوبوس نبود که از پنجره بيرون را نگاه کنم و
سرگرم باشم. مسافرها هم اغلب شبيه به هم بودند. صبحها خوابآلود چرت ميزدند و
روزنامههاي صبح را ورق ميزدند و عصرها خسته باز چرت ميزدند و روزنامههاي عصر
را ميخواندند. تک و توکي هم يا خواب بودند يا در حال کتاب خواندن، ساندويچي را
بهنيش ميکشيدند.
فروشنده که لنزها را روي چشمم
گذاشت، تا چند لحظه همه چيز را سياه ديدم. داشتم از وحشت کالبد بيمايهام را از
جان تهي ميکردم. فروشنده انگار که از حالتم دريافته باشد در حال قبض روح هستم،
توضيح داد که چند لحظه چشمهايم را بهبندم تا بهوجود شيي بيگانه عادت کنند. نميدانم
اگر صداي فروشنده را نشينده بودم، چه اتفاقي ميافتاد. همانطور که به مکالمهي منوطنيام
و منغزبتيام گوش ميدادم که بحثشان بر سر صاحبخانه به فحش و فضيحت کشيده شده
بود، آرام آرام پلکهايم را باز کردم. دلم نمي خواست ناگهان با دنياي آبيِ روشن و
شادي که همه چيز در آن سرشار از آزادي و رفاه است، روبهرو شوم. لحظهي ويژهاي
بود که نميبايست به راحتي از دست ميدادم. ميدانستم بايد ذره بهذرهي آن را به
حافظهام بسپارم تا در آينده، در اوج موفقيت و افتخار که نطفهي پيروزي مطرح ميشود،
بتوانم همهي آن را بهياد بياورم. ميدانستم خيليها کنجکاو ميشوند و ميخواهند
بدانند که الهام شاعرانهاي که بهآن دست يافتهام چهطور و چه گونه اتفاق افتاد؟
از خندهي منوطنيام نتوانستم
نزاکت را رعايت کنم. تعادلم را از دست دادم و با اين که ميديدم چشمهاي آبيي
فروشنده از حيرت در حال ترکيدنند، باز نميتوانستم جلو خودم را بگيرم. هرگز باور
نميکردم ممکن است اينقدر مضحک شوم. حتا اگر گاوي ميديدم که روي بينياش يک شاخ
کرگدن سبز شده بود، اينقدر حيرت نميکردم. با پوزش و تشکر فراوان از فروشنده
خداحافظي کردم. تا مدتها هم هر وقت با صاحبخانه روبهرو ميشدم نميتوانستم جلو
خنده ام را بگيرم. اتفاقي که سبب شد صاحبخانه در صورتم نگاه کند. کنجکاو شده بود
که چرا ميخندم. گمانم در چشمهايم نگاه کرد تا اگر شيطنت يا مسخرهگي در آنها ديد،
عذرم را بخواهد. نخسنين روزي را که در چشمهايم نگاه کرد هرگز فراموش نميکنم. چشمهايش
دو دو ميزد و مملو از غم و افسردگي بود. منوطنيام گفت اي غافل! بيچاره صاحبخانه
از ترس لو رفتن نخواسته بود در چشمهاي تو نگاه کند. درياب چه درد و مشکلي دارد!
بهرغم هشدارهاي پي در پي منغربتيام که مدام زمزمه ميکرد در کار و زندگي ديگران
دخالت نکن، کنجکاو شدم ببينم اندوه صاحبخانه از کجا سرچشمه ميگيرد. راستش بيشتر
ميخواستم ببينم درست دريافتهام يا نه. چون حالتهاي چشمهاي آبي را نميشناختم.
هميشه آنها را در يک وضعيت ديده بودم. بيحس و بيعمق. اما چشمهاي صاحبخانه و
همسرش در آن روز و حتا روزهاي بعد ديگر شيشهاي نبود. تلاطم اندوه را در آنها ميديدم.
حتا در يک دورهي کوتاه، شادي و اميد را. از اين تجربهام بسيار خشنود بودم و تا
مدتها به حرفهاي منغربتيام گوش نميدادم. همين کنجکاوي و دقتم باعث شد هر از
چند گاهي بهبهانهاي به سراغ صاحبخانه بروم و روابط ما بهتر شود.
روزي که رفته بودم قرارداد سال
چهارم اجاره را تمديد کنم، صاحبخانه خواست که با هم قهوهاي بنوشيم. خوشحال دعوتش
را پذيرفتم. قرارداد را که امضا کردم، همسرش يک تکه کيک جلوام گذاشت و پرسيد اخبار
اروپا را دنبال ميکنم؟ يک فرصت طلايي بود تا خودم را معرفي کنم. صاحبخانه و
همسرش همين که دريافتند يک روزنامهنگار حرفهاي هستم (نگفتم در حال حاضر گهشوري
مي کنم) از علاقهمنديشان به روزنامه حرف زدند و اشاره مختصري کردند بهيک دورهي
روزنامه که برايشان از هر چيز ارزشمندتر است و در زيرزمين از آنها نگهداري ميکنند.
بعد از آن روز باز هم گاهگاهي بهنوشيدن قهوه و خوردن کيک دعوتم کردند و از
روزنامهها حرف زدند، اما هرگز آنها را نديده بودم تا روزي که صاحبخانه ميخواست
آنها را از زيرزمين بهانباريي زيرشيرواني ببرد تا بهجايشان، يک خارجي را جا
بدهد. (از وقتي ما کله سياهها تعدادمان از تواناييي شمارش شهروندان بيشتر شده
بود و دريافته بودند زياد هم خطرناک و عقبافتاده نيستيم، خيليهايشان بهفکر
اجارهي زيرزمينها و انباريهايشان افتاده بودند.)
تمام تابستان را سرگرم ورق زدن
روزنامهها بودم. بيشتر از هر چيز خبرهاي در حاشيهي جنگ برايم مهم بود. ميدانستم
هميشه جنگ هست. بدون جنگ توازن قدرتهاي بزرگ بههم ميخورد. حتا توانستم از دوتا
آگهي با کمي دست کاري خبر خوبي درست کنم. خواندن روزنامههاي قديمي بسيار سخت بود،
اما ارزشش را داشت. بهجز تنظيم چند خبر جالب، نکتههاي ظريفي را حاليام کرد. در
مدتي که سرگرم تورق روزنامهها بودم، دريافتم که حتا دوران جنگ دوم جهاني هم همه چيز
حساب و کتابش بهتر از روزگار ما بوده است. هم سياست در آن زمان پدر و مادر داشت و
هم جنگ. خبرها و يا گفتهي هر کدام از وزيران و ژنرالها را دنبال ميکردم، معلوم
بود که همهشان آدمهاي با پدر و مادر داري بودهاند. حرفهايشان پايه و اساس
داشت. استخوان ترکانده بودند. در کار خودشان خبره بودند. وقتي سردمداران آن دوره
را با دوران خودمان مقايسه ميکردم، نميتوانستم جلو بغضم را بگيرم. باور نميکردم
اينقدر آدمهاي حقيري باشيم. از اين که اجازه داده بوديم بهقول دوستان مشتي آدم
رذل دهاتي بر ما حکومت کنند، هر نوع خفت و خواري در غربت را سزاوار ميدانستم.
روزنامهها از چهارشنبه يکم
سپتامبر سالهاي 1939 تا دوشنبه دهم ماي 1945 بود. براي همين هم صاحبخانه آنها
را نگه داشته بود. معتقد بود آن سالها باز هم تکرار ميشود. با همسرش که دو سال
از خودش پيرتر بود، شرط بندي کرده بود. نئونازيستها هم که داشتند قدرت ميگرفتند،
يک بار با هم روزنامهها را مرور کرده بودند. همسرش گفت که دريافتم چرا چشمهايشان
از شادي و اميد برق ميزدند.
ميخواستم بهصاحبخانه و همسرش
کمک کنم. دوتايي صندوق بزرگي را هن هنکنان از پلهها بالا آورده بودند. بهپشت در
طيقهي همکف رسيده بودند که صداي نفسهايشان را شنيدم. دستگيرهي صندوق آهني را که
گرفتم و خواستم بلند کنم متوجه شدم سنگينتر از آني است که به نظر ميآيد. ميدانستم
نبايد کنجکاوي کنم. بارها منغربتيام هشدار داده بود که اين نوع پرسشها در اينجا،
فضولي و بيادبي است، اما باز پرسيدم. همسر صاحبخانه که هنوز داشت نفس نفس ميزد،
گفت نخواستهاند روزنامهها را دسته دسته ببرند. جا بهجايي زياد، ممکن است
خرابشان کند. من من کنان گفتم ميتوانند صندوق را بگذارند گوشهي سالن طيقهي
همکف. از نظر من هيچ اشکالي ندارد. اشاره هم کردم که بردن صندوق تا طبقهي بالا
که بهغير از پاگردها 19 پله ميشد، احتمال فشار آوردن به مهرههاي کمر را دارد و
... هنوز حرفم تمام نشده بود که صاحبخانه خوشحال پذيرفت. صندوق را با هم کشان
کشان تا گوشهي سالن برديم. صاحبخانه براي اين که از هرگونه کنجکاوي و خرابکاريي
احتمالي در آينده بازم دارد، قفل در صندوق را باز کرد و روزنامهها را نشانم داد.
بهدور هر دستهي روزنامه نابلون پيچيده بود. گفت نگران نم زيرزمين و رطوبت هوا
بوده است. پرسيدم ميتوانم براي مدتي آنها را مطالعه کنم. چند دقيقه صاحبخانه و
همسرش بههم نگاه کردند و چون نتوانستند تصميم بگيرند، اجازه خواستند که بيرون
بروند و بعد از مشورت نظرشان را اعلام کنند. گفتم پس قهوه درست ميکنم تا بعد از
اساسکشي با هم بنوشيم. هر دو خوشحال شدند. تا ساعت يک ربع بههفت شب جابهجاييي
خرت و پرتهاي زيرزمين بهانباريي زيرشيوراني طول کشيد. اگر همسر صاحبخانه راضي
نشده بود که بسياري از وسايل دوران جنگ را، که بهقول خودش سالها از محلي بهمحلي
کشيده بود، دور بريزد، بهيقين تا نيمه شب سرگرم اسبابکشي بوديم.
صاحبخانه و همسرش تا ساعت نه شب
پهلويم ماندند. باز هم از روزنامهها حرف زدند و از خاطراتشان در دوران جنگ و دنياي
طلايي که براي خودشان تصور ميکردند. هم صاحبخانه و هم همسرش معتقد بودند که زمين
را به چند کشور تقسيم کردن ناعادلانه است. دخالت مستقيم در طبيعت است. آنان در
آرزوي روزي بودند که ملتهاي مختلف با اتحاد در يک کشور واحد – که منظورشان کره زمين
بود – در کنار هم در صلح و آرامش زندگي کنند. صاحبخانه و همسرش نتوانستند جلو اشکهايشان
را بگيرند. هرگز نفهميدم که بيش از دو ساعت ماندن صاحبخانه و همسرش در خانهي
من بهخاطر خستگيي بيش از حد بود يا حزن از دست دادن آرمانهايشان. تا لحظهي
خداحافظي هم نه من اشارهاي به درخواستم کردم و نه آنان. در واقع مطمئن شده بودم
که از باز گذاشتن در صندوق منصرف شده بودند. در آستانهي در خانه صاحبخانه انگار
که رمز زندگياش را بهمن ميداد، بعد از سفارشهاي لازم، کليد صندوق را داد و تأکيد
کرد فقط تا آخر تابستان ميتوانم آن را داشته باشم. توضيح هم داد که در فصلهاي پاييز
و زمستان و بهار به خاطر بارندگي و باد و رطوبت سيال در هوا ترجيح ميدهد روزنامهها
در صندوق باشند و در آن قفل. از او و همسرش به خاطر اعتمادي که به من کرده بودند،
تشکر کردم. ميدانستم آنان باور نکرده بودند ميخواهم روزنامهها را بخوانم. طبيعي
بود که خيال کنند ميخواهم آنها را کف آشپزخانه يا راهرو پهن کنم.
موزاييکهاي کف آشپزخانه و راهرو
تکه تکه شده بود و هر وقت کثيف ميشد، بهسختي ميتوانستم لاي درزها را تميز کنم.
هر چند وقت يکبار صاحبخانه بهبهانهاي سري بهمن ميزد. طبقهي همکف خانه را که
شامل يک اتاق، يک سالن ولنگ و باز، آشپزخانهي نقلي، حمام و توالت بود، بهمن
اجاره داده بود. هر وقت پايين ميآمد، ميفهميدم که کنجکاو همه جا را نگاه ميکند.
براي همين هم اغلب روزنامهها را پهن ميکردم کف راهرو يا کف آشپزخانه تا تميز
کردن راحتتر باشد. اين حسنهاي ديگري هم داشت. يکي اين که کمتر فضاي خانه با فضاي محل کارم يکي ميشد، ديگر اين که مجبور
نبودم زياد مواد تميز کننده استفاده کنم. وسايل و مواد بهداشتي بهرغم اين که دولت
مرتب روي آن تأکيد ميکرد، گران بود.
روزنامهها را که ورق ميزدم، دريافتم
بهنظر نميآيد در تمام اين سالها در گوشهي زيرزمين بايگاني شده باشند. از صحبتهاي
صاحبخانه بهاين نتيجه رسيده بودم که آنها را فقط براي روز شرط بندي با همسرش
نگه داشته است، در صورتي که روزنامهها بيشتر از يکي دو بار خوانده شده بود. بعضي
از لکهها، مثل سس خردل و يا مرباي توت فرنگي که صاحبخانه بهآنها خيلي علاقه
داشت، زياد قديمي نبودند. در رنگهاي مختلفي ديده ميشدند که زمان کهنگيشان را
نشان ميداد. البته هيچوقت هم صاحبخانه يا همسرش نخواسته بودند کتمان کنند که از
طرفداران آدلف هيتلر بودهاند. هنوز هم بيمرز بودن ملتها را که از آرمانهاي هيتلر
ميدانستند، ستايش ميکردند و معتقد بودند چند تن از وزيران و بهخصوص گوبلز او را
وادار بهپاکسلزيي نژادي کردند. هر بار هم صاحبخانه علتش را ميگفت، قاه قاه ميخنديد
و همسرش تکرار ميکرد که تجاوز يک خاخام بهيک پسربچهي دوازده ساله خندهدار نيست.
بعد از مرور روزنامهها جديتر
از هميشه، حرفهي روزنامهنگاري در غربت را دنبال کردم. نه تنها هر ماه براي
روزنامههاي پر تيراژ درخواست کار ميفرستادم، که هر چند وقت يک بار هم به بهانهي
داشتن خبر/ گزارش دست اول، سري بهدفتر روزنامهها ميزدم. اغلب هم يکي از خبرهاي
روزنامههاي قديمي را با کمي دست کاري، تحويل ميدادم. کافي بود زمان و مکان و اسمهاي
خاص را تغيير ميدادم. آنچه در گذشته در بسياري از کشورهاي اروپايي اتفاق افتاده
بود، حالا داشت بهشکل مضحکتري در کشورهاي عقبافتاده يا در حال توسعه اتفاق ميافتاد.
بنابراين زياد هم بيگدار بهآب نميزدم. کافي بود که نام چند محله و ميدان و خيابان
را در چند کشور بدانم. هر وقت هم با کمي مشکل روبهرو ميشدم، يعني خبر بهرغم
جالب بودنش حال و هواي زمان حال را نداشت، بهمدد استعدادکي که با رنج مشقت طي سالهاي
بسيار کسب کرده بودم، آن را تغيير ميدادم. خبر را با کمي خيالپردازي در يکي از
شهرهاي کوچک وطن عزيز پرورش ميدادم. با اين که چند تا از اين خبرها چاپ شد و
ملاقات سردبيرها هم بزرگترين شانس براي کار پيدا کردن در روزنامه بود، اما باز تا
سالها هيچ گونه روزنهي اميدي نيافتم. با مشکلي روبهرو شده بودم که راهحلي براي
آن نداشتم. بهخصوص که هيچ مطلبي هم با نام اصليام جايي چاپ نشده بود.
ممنوع القلم نبودم، عضو هيچ دار
و دستهي سياسي هم نبودم، اما از آن جا که پدرم معتقد بود نان جاکشي خوردن شرف
دارد به نان روزنامهنگاري، هرگز نتوانستم از نام فاميل واقعيام استفاده کنم. يقين
دارم بعد از چند سال سگ دو زدن، باز هم وقتي هر هفته يک يا دو ستون از صفحهي
حوادث خارجي روزنامه را بنويسم، باز نميتوانم از نام و فاميل اصليام استفاده
کنم. حالا هم که پدرم نيست و هيچ رگ و ريشهاي مطرح نيست، سردبير معتقد خواهد بود
که بهتر است نويسندهي خبر/ گزارشها نام خنثايي داشته باشد. من هم از آنجا که
نميخواهم شانسي را که سرانجام بهدست آوردهام، از چنگم در برود، حرف او را تأييد
خواهم کرد. نخواهم گفت مردک دبنگ بگو خوانندهها خوش ندارند. خوششان نميآيد که
مطلب مورد علاقهاشان را، حتا اگر دربارهي خارجيها باشد، يک خارجي نوشته باشد.
فقط خوشحال خواهم بود که ديگر مجبور نيستم کار هر روزم را با جمع کردن کاپوت
مسافران هتلها آغاز کنم و روح پدر عقبافتادهام را شاد.
در اين مدتي که در اينترناسيونال
هتل کار ميکردم، حوادث زيادي اتفاق افتاده بود. حتا چند کنفرانس و سمينار هم
برگزار شده بود، اما هيچ کدام بهکار من چه در هتل و چه در گذشته ربط چنداني پيدا
نميکرد. کار من در هتل تعويض ملافهها و هلهها بود و شستشوي توالت و حمام و تميز
کردن اتاقها. آن هم درست زماني که مسافرها از اتاقها بيرون ميرفتند. سه ماه
مانده بود بهوقت برگزاريي کنفرانس سراسري روزنامهنگاران که خبر را شنيدم. فکر
نکرده بودم کنفرانس در هتلي برگزار ميشود که کار ميکنم. تا شب پيش از برگزاري
کنفرانس، در خواب و بيداري بهاين فکر ميکردم که شانس کار در روزنامه تا در خانهام
آمده است، اگر نتوانم کاري کنم، ديگر براي هميشه بايد فکر حرفهي روزنامهنگاري را
فراموش کنم. آنقدر مدام در فکر و خيال بودم که حتا چندتا از کارکنان هتل هم متوجه
شدند و بهاصرار ميخواستند که چند روزي را استراحت کنم. با اين که بهراستي خسته
بودم، هر بار بهبهانهاي موضوع را عوض ميکردم و ابلهانه بيشتر از هر وقت و حتا
تواناييي معمولم کار ميکردم. نميخواستم اتفاقي بيفتد که روز کنفرانس در هتل
نباشم. کنفرانس فقط اختصاص داشت به سردبيران و دبيران روزنامهها. دو روز مانده
بهبرگزاريي کنفرانس وقتي باز همکارانم (که يک زن روسي، يک مرد کلمبيايي و يک
دختر فليپيني بودند)، خواستند که استراحت کنم، از آنان خواهش کردم اجازه بدهند که
روز جمعه (ميدانستم کنفرانس از ساعت ده صبح روز جمعه شروع ميشود و تا ساعت يک
بعدازظهر روز شنبه ادامه خواهد داشت) يکي دو ساعت استراحت کنم. همه خوشحال شدند.
بنابراين همه چيز، حتا فرش قرمز براي باز کردن در خانهي شانس بهرويم آماده بود،
الا کليد اصلي. حتا تا شب پيش از کنفرانس هم هنوز بهراه حلي نرسيده بودم.
صبح پيش از اين که از خانه بيرون بروم، ناگهان
راه حل را پيدا کردم. درست همانطور که شعر بهشاعران الهام ميشود، چهگونگي باز
کردن در خانهي شانس هم بهمن الهام شد. حتا لباسهايم را هم پوشيده بودم و خيال
داشتم در آن يکي دو ساعتي که گفتهام ميخواهم استراحت کنم، براي اين که خودم را
از تک و تا نينداخته باشم، گوشهاي بتمرگم و با خودم عهد کنم که تا ديگر از کاري
مطمئن نشدم، بيگاري ندهم. حتا يک لحظه هم فکر نکردم که ممکن است تيرم بهسنگ
بخورد. شايد هم بهخاطر اين که فرصتش را نداشتم. فقط بايد عمل ميکردم. وقتي براي
فکر کردن باقي نمانده بود. چون بهراه حلي نرسيده بودم، حتا ديرتر از هر روز آماده
شده بودم.
از خانه تا هتل دست کم چهل و پنج
تا پنجاه دقيقه راه بود. زمان کار من هشت صبح شروع ميشد و سه بعدازظهر تمام. هر
کارگر نيم ساعت وقت ناهار و استراحت داشت و نيم ساعت وقت براي آماده شدن و رفتن، که
من نخواسته بودم. وقت ناهار را هم کارميکردم. سرپرست شيفت هم متوجه شده بود که
حداکثر در فاصلهي سهدقيقه با سطل و تِه و مواد تميز کننده جلو در رختکن ايستادهام.
بنابراين بهجاي ساعت چهار، سه کارم تمام ميشد. تمام کارهاي اداريام را ناگزير
در همين يک ساعتي که تا چهار مانده بود و همه جا تعطيل ميشد، بايد انجام ميدادم.
بهدفتر روزنامهها هم اغلب عصرها ميرفتم.
بسياري از سردبيران و دبيران، بهخصوص
کساني که از شهرستانها آمده بودند و اغلبشان شب پيش را در هتل خوابيده بودند، از
ساعت هشت صبح در کافه و رستوران هتل پلاس بودند. تک و توکي روزنامه ميخواندند و
چند نفري هم رايانههاي دستياشان را باز کرده بودند و يحتمل خبرها و گزارشهايي
را براي روزنامههايشان مينوشتند. بيشتريها در حال خوردن و گپ زدن بودند.
خوشبختانه سرپرست شيفت هم ميبايستي در تمام مدت کنفرانس بهمدير رستورانها و
کافهها کمک کند و بر کارها نظارت داشته باشد. اين فرصت خوبي بود. کمک ميکرد که
نه تنها بتوانم همه چيز را برابر با برنامه پيش ببرم، که هر ده دقيقه تا يک ربع هم
توانستم از طبقهي بالا ناظر آمد و شدها باشم. نخستين کاري که ميبايست انجام بدهم،
بهدست آوردن يک کارت ورودي بود که خيليها از همان هشت صبح بهسينههايشان زده
بودند.
برعکس تصورم خيلي زود کارت ورودي
را پيدا کردم. همين که وارد چهارمين اتاق شدم، چنان بوي مشروب و عرق تن تو شامهام
زد که ميخواستم از تميز کردنش بگذرم. آن را بگذارم براي ديگران. نميخواستم لباسهايم
بد بو شوند. فقط از روپوش و دستکش استفاده ميکردم. آن اوايل بيشتر براي اين که
اجباري بود. اما بعد ديگر بهآنها عادت کردم و بسياري از وقتها متوجه شدم که اگر
روپوش نداشتم، مجبور ميشدم بوي گند را با خودم بههمه جا ببرم. پيش از اين که
وارد اتاق بشوم، درست در همان لحظه که تصميم گرفتم بازگردم، کارت عبور بهسالن
کنفرانس را روي ميز جلو آينه ديدم. برداشتن آن بيشتر مصمم کرد که ديگر در اتاق
نمانم. در اتاق بعدي عکس روي کارت را نگاه کردم. صاحب کارت را در پشت ميز بار ديده
بودم. براي اطمينان باز نگاهش کردم. هنوز مشروب مينوشيد. گمانم رفته بود صبوحي
بزند و خمار شکني کند، اما باز داشت مست ميشد. خوشحال از اين که او را ميشناسم،
بهرختکن رفتم و لباس پوشيدم. بههمکاران هم گفتم حالم خوب نيست و نميتوانم
بمانم. نميخواستم با خداحافظي حالشان را بگيرم. ميدانستم اگر موفق نشوم، ديگر
حتا بهعنوان مهمان و مسافر هم نميتوانم بههتل باز گردم. با توجه بهحالم در
روزهاي گذشته، همه برايم آرزوي سلامتي و استراحت مطلق کردند.
مشکل بعدي که بايد از سر راه برميداشتم،
يکي از تيررس سرپرست شيفت دور بودن، پيش از ورود بهسالن کنفرانس بود و ديگري مشکل
کار پيدا کردن. فکري که تا پيش از يافتن کارت ورود بهذهنم نيامده بود.
در تمام ساعتهاي گذشته آنقدر
در انجام برنامه و موفق بودن آن از لحظهي الهام شاعرانه غرق شده بودم که فکر
نکرده بودم دستکم درصد اندکي هم براي ناممکن بودن و شکست در نظر بگيرم. اين يک
واقعيت صد در صد بود که از مدتها پيش ميدانستم بعد از اخراج از کاري، نه تنها ديگر
نميتوانم در هيچ جا کار هممانندي پيدا کنم که گواهي چند سال جان کندن را هم از
دست ميدادم و شانس کار در جاي ديگر هم کم و بيش ناممکن ميشد. بدون سابقه همانقدر
کار پيدا کردن سخت خواهد بود که بدون آب شنا کردن. هر چه دست و پا زدن بيشتر، وضعيتت
تغيير ناپذيرتر.
نگران ورود بهکنفرانس نبودم. ميدانستم
داشتن کارتها بيشتر تشريفاتي است. يکي دوبار هم ديده بودم کسي کارتها را نگاه
نميکند. بيشتر سردبيرها، مثل کسي که کارتش را برداشته بودم، با آن هيئت آلپاچينو
مانندش، آنقدر شناخته شدهاند که کسي توجهي نميکند ببيند کارت دارد يا نه. کساني
هم که از روزنامههاي کوچکتر آمده بودند و يا ناشناخته بودند، کافي بود که کارتي
روي سينهاشان باشد. روي همين اصل هم من چند بار جلو آينه تمرين کردم تا کارت را
روي سينهام بهگونهاي آويزان کنم که در عين حال که وارونه نيست، عکس روي آن هم ديده
نشود. براي احتياط هم تنها کاري که بعد از الهام شاعرانه انجام دادم، برداشتن کلاه
کپي و شالگردن درازي بود که اغلب وقتي ميخواستم بهدفتر روزنامهاي بروم، از آنها
استفاده ميکردم تا بيشتر شبيه يک روزنامهنگار حرفهاي باشم.
يک ربع به ساعت ده نه تنها همه
مدعوين جمع شده بودند که وزير فرهنگ هم حضور داشت. کلاهم را تا روي عينکم پايين
آوردم. يک طرف شالگردنم را از روي چانه رد کردم و انداختم روي شانهي چپم. براي
احتياط روزنامهي بوک ريويو را هم تا کردم و گذاشتم زير بغلم و همزمان با ورود وزير
بهسالن، وارد آسانسوري شدم که در آن درست کنار در سالن کنفرانس باز ميشد. تمام
توجهم را گذاشته بودم در اين که از تيررس کارکنان هتل و بهخصوص سرپرست شيفت دور
باشم. خوشبختانه تا ايستادن آسانسور و بيرون آمدن از آن هيچ اتفاق ناگواري نيفتاد.
براي ورود هم نگران نشدم. هيچکس جلو در سالن نايستاده بود. فقط بعد از ورود بهسالن
بود که يک لحظه دست و پايم را گم کردم.
ناگهان با يکي از سردبيرها رو در
رو شدم. در چند قدميام ايستاده بود. وقتي ديدمش که چشمهايش ميخکوب شده بود روي
صورتم. داشت حيران نگاهم ميکرد. از طرف ديگر هنوز از ضربهي نگاه سردبير آشنا در
نيامده بودم که خانمي ميخواست بداند صندليها مشخص شدهاند يا نه. هنوز پرسش خانم
تمام نشده بود که احساس کردم بازي را پيش از شروع باختهام. شايد بهشکلي ميتوانستم
سردبير آشنا را دستبهسر کنم. اگر خودش فکر نميکرد که ممکن است از طرف روزنامهاي
آمده باشم و سؤالي ميکرد، نام روزنامهاي را ميگفتم. اگر چه از پيش فکر کرده
بودم که اگر برخوردي پيش آمد و پرسش و پاسخي مطرح شد، نام روزنامهاي را بگويم که
او سردبيرش بود. اما تغيير چندان مشکل نبود. روزنامهي ديگري را ميشناختم که دو
سردبير داشت و چند تا از خبر/ گزارشهايم را چاپ کرده بود. از صبح هم که نگاه کرده
بودم، بيش از يکي از سردبيرها را نديده بودم. از وقتي هم وزير آمده بود، تمام مدت
کنار او بود. بهاحتمال زياد هنوز هم در رديف يکم نشسته که بهطور معمول وزيران،
رئيسان و همراهان آنها مينشينند. براي يک لحظه هم فکر مشخص بودن صندليها را
نکرده بودم. کافي بود قرار باشد هر کس جاي خودش بنشيند. معلوم بود که من نهتنها
جايي نداشتم که روي هر صندليي خالي هم مينشستم باعث تعجب اطرافيان ميشدم. ديده
بودم که کم و بيش جاي آشناها و يا کارکنان يک روزنامه، بيشتر کنار هم قرارميگيرد.
پيش از اين که سالن بهدور سرم بچرخد و بهاين نتيجه برسم که فرار را بر قرار ترجيح
بدهم، پشتسريام از خانم دعوت کرد که کنار او بنشيند. بهخود که آمدم ديگر چشمهاي
سردبير آشنا را دوخته شده بهخودم نديدم. در همان رديف آخر در صندليي سوم، شايد
هم چهارم نشستم.
درست يادم نميآيد که چهقدر طول
کشيد تا سرم را از روي روزنامه بالا آوردم. بيشتر صندليهاي سالن پر شده بود.
اغلب در رديفهاي جلو نشسته بودند. سه رديف آخر خالي بود و حضور من بيشتر تو ذوق
ميخورد. همزمان با کف زدن حاضران بهخاطر اين که جناب وزير بلند شده بود تا پشت
ميز خطابه برود، بهسرعت خودم را رساندم به وسط سالن و روي نخستين صندلي که خالي
بود، نشستم. يک کلمه از حرفهاي جناب وزير را نشنيدم. تمام مدت حواسم به اين بود
که کي و چهگونه الهام شاعرانهام را عملي کنم و خودم را از نکبت بيکاري و ماليخولياي
کار در روزنامه نجات بدهم. چند سال روزگار بود که در تمام نامهها براي خانواده و
دوستان و آشنايانم در بارهي حسنهاي کار روزنامهنگاري در خارج از وطن، آزاديهاي
روزنامهنگار و نويسنده و بهطور کلي امنيت و آسايشي مينوشتم که دولت و سنديکاها
براي اين شغل خطير در نظر گرفتهاند يا در مکالمههاي تلفني از آنها حرف ميزدم.
آنقدر گفته و نوشته بودم که خودم هم باور کرده بودم. بيشتر شبها خواب ميديدم
که ساعتها با سردبير سر آزاديبيان انديشه و نشر بحث ميکنم. ميخواستم متقاعدش
کنم که از حذف فلان تکه که با عرق روح نوشته بودم، بگذرد. در وطنم سردبيرها ميبايست
بهخاطر حفظ منافع حکومت و سردمداران آن مانع از انتشار بسياري از مطالب باشند و اينجا
بهخاطر منافع شرکتها و سهامداران آنها. خسته شده بودم. رويايم از دنياي زيباي
روزنامهنگاري و خدمت در راه اعتلاي شرايط اجتماعي تبديل شده بود بهکابوسهايي که
حتا صاحبخانهام را هم خوابزده کرده بود. بيچاره نميتوانست از شدت فريادهاي من
بخوابد. شب نخست خيال کرده بود کسي بهمن حمله کرده است. شبهاي بعد هم باز
فراموش ميکرد که در خواب فرياد ميزنم. باور نميکرد تمام فريادها و نالهها
والتماسها در خواب باشد. هر بار که سراسيمه پايين ميآمد – من از صداي کوبش مشتهايش
بر پشت در از خواب بيدار ميشدم – با اين که از او خواهش ميکردم بازگردد بهخانهاش
و ميگفتم که هيچ خطري تهديدم نميکند، اصرار داشت که بهپليس اطلاع بدهم. حتا در يکي
از شبها که صداي فريادهايم را باز شنيده بود، پيش از آمدن بهپايين و مشت کوبيدن
بر در بهاورژانس تلفن زده بود. بيدار که شدم، نه تنها صداي مشتها را ميشنيدم که
نور چراغ گردان آمبولانس را هم ميديدم. اين کار صاحبخانه سبب شده بود که تا مدتها
تمام همسايهها ديگر با من سلام و احوالپرسي نميکردند. حتا بسياري تا ميديدندم
سعي ميکردند در جاي امني بايستند و هواي بچههايشان را داشته باشند. چهکار ميتوانستم
بکنم؟ چه ميتوانستم بگويم؟
هيچ کس مقصر نبود. حتا روانکاو
هم نتوانست اين مشکلم را برطرف کند. او هم بعد از يازده جلسه بهاين نتيجه رسيد که
بايد بهسر شغل قبليام بازگردم. نگفت چهطوري. به وطن عزيز که نميتوانستم
برگردم. پس ميبايست در يکي از همين روزنامهها کار ميکردم. راه معقولش اين بود
که درخواست کار بنويسم. تاريخچهاي از فعاليت گذشتهام بنويسم. گواهي کار ارائه
بدهم.
گواهي کار از جايي بايد ميگرفتم
که حکم زنداني و شکنجه شدنم از پيش اعلام شده بود و بهيقين اگر بهچنگشان ميافتادم،
دير يا زود مرگم هم حتمي بود. نشاني هم از روزنامههايي که در آنها کار کرده
بودم، وجود نداشت. تمامشان توقيف و تعطيل شده بودند و بسياري از دستاندرکاران آن
جذب حرفههاي شرافتمندانهي ديگري غير از کار روزنامهنگاري شده بودند. راه چارهي
ديگرش شايد اين بود که تلاش کنم يکي دو مطلب اينجا و آنجا چاپ کنم. تلاش کرده
بودم. چندتا از خبرهاي روزنامههاي دوران جنگ دوم جهاني را که دستکاري کرده بودم،
سردبيرها پسنديدند و چاپ شد. حتا اين خبر/ گزارش که در وطن عزيز "چهگونه
سردمداران حکومت لوحهاي مقدسشان را روي بدن زندانيهاي سياسي حک ميکنند؟"،
سر و صداي بسياري بهپا کرد.البته باز هم بدون نام و فاميلم. اگر چه پول خوبي بابت
چاپ آنها گرفتم، اما برايم مهم نبود. در موقع تنظيم خبرها، فقط بهسابقهي کار
فکر ميکردم. در رسيدهاي حسابداري و بانکي هيچ اشارهاي نشده بود که بابت چه کاري
آنها را دريافت کردهام. همهي اميدم بهارتباط سردبيرها با يکديگر بود. بريدههاي
روزنامهها را نگه داشته بودم تا در صورت لزوم ارائه بدهم و بخواهم با سردبير يا
دبير صفحه تماس بگيرد تا يقين پيدا کند دروغ نميگويم. نويسندهي واقعي خبر/ گزارش
من هستم و نام زير آن جعلي است. نميتوانم بگويم مستعار. چرا که نام مستعار هم
بالاخره بهگونهاي نشاني از هويت نويسنده دارد. البته ديگر با اين موضوع هيچ مشکلي
ندارم. مدتها است که آن را حل کردهام. نام جديدم را حتا بهبسياري از دوستانم که
هنوز در وطن عزيز گرفتارند، گفتهام. حتا سردبيرها و چند روزنامهنگار هم مدتها
است که با همين نام جديد ميشناسندم. هر بار ديدهامشان خودم را با همين نام معرفي
کردهام.
البته که پذيرش نام جديد ساده
نبود. بعني هنوز هم ساده نيست. در تمام بيست و چهار ساعت يک شبانهروز لحظهاي نيست
که منوطنيام بابت آن هزار خفت و خواري را بهرخم نکشد. برايش خيلي سخت است که
بعد از چهل و اندي سال، نهتنها همهي موهبتهاي زندگي در وطن را از دست بدهد که
حتا تنها نشانهاي را هم که از او باقي مانده، فراموش کند. منغربتيام هم ميگفت
چوب دو سر گهي که نميشود بود.
بهخيلي جاها مراجعه کرده بودم.
هيچ مرکز پشتيباني از هويت خارجيها وجود نداشت. بارها بهسنديکاي روزنامهنگارها
مراجعه کرده بودم. خواسته بودم حق عضويت بپردازم تا از مزاياي آن بهرهمند شوم. ميگفتند
بايد سابقهي کار داشته باشم. از انجمن روزنامهنگاران بدون مرز کمک خواستم. طي يک
نامهي بلندبالا، با لطف و مهرباني شرايط روزنامهنگاري در وطن عزيز را براي سنديکا
توضيح دادند. منشيي سنديکا که خيلي دوست داشت کمکم کند، هيچ کدي براي ثبتنامم پيدا
نکرد. متأسف بود که سنديکايشان بينالمللي نيست و نميتواند سابقهي کار در کشور ديگري
را در نظر بگيرد. خواست که بهمرکز "امنستي" مراجعه کنم. گفتم آنجا هم
رفتهام. بنابراين هيچ راهي پيش پايم نمانده بود جز استخدام شدن در يکي از روزنامهها.
قراردادي يا رسمي بودن آن مهم نبود. حتا نيم وقت يا تمام وقت بودن آن. فقط ميبايست
از روزنامهاي حقوق دريافت ميکردم. براي اين کار بهظاهر ساده، با اين که هيچ کس،
هيچ وقت بهمن نگفت که مدارکم اشکال دارد يا سابقههايم معتبر نيست، هشت سال دوندگي
کرده بودم. اگر در همان يکي دو سال اول درمييافتم که گذشتن از اين سد سکندر بهاين
راحتي نيست و کفشها و زرهي اميرارسلان هم در راه دستيابي بهآن سالم نميماند،
خب، رهايش کرده بودم. لقايش را بهبقايش ميبخشيدم. براي همين از سال سوم که دريافتم
راه سختي را پيش گرفتهام، مدام منوطنيام با منغربتيام در جدال بودند. منوطني
ميگفت جا نزن! تو که تا اينجا را آمدهاي، بقيهاش را هم برو! هيچ وقت نپرسيدم
بقيهاش چهقدر نيرو لازم دارد؟ چه مدت زماني طول ميکشد؟ خوشحال بودم که سه سال،
بعد چهار سال، بعد پنج سال را مقاومت کردهام. مقاومت در برابر چي؟ هيچ وقت از
خودم نپرسيدم. مثل روز هم برايم روشن بود که ديگر هيچ گونه راه برگشتي وجود ندارد.
انگار اگر هر لحظه از فکر روزنامهنگاري منصرف ميشدم، دست به يک عمل انتحاري زده
بودم. در صورتي که منغربتيام استدلال مشخصي داشت. معتقد بود اگر اندکي عقل و
شعور اقتصادي در کلهام از دوران دبيرستان مانده باشد، خِفتِ ضربالمثل "جلو
ضرر را از هر جا بگيري منفعت است" ميچسبيدم و مثل خيليها حالا براي خودم
صاحب شغلي بودم. منغربتي حتا در سال ششم و هفتم هم يکي دوبار وسوسهام کرد. گفت بيا
و بگو خر ما از کرگي دم نداشت و برو بهچسب به زندگي. اما باز نتوانستم. در آينه
که نگاه ميکردم از منوطنيام خجالت ميکشيدم. منوطنيي شير پاک خردهام گفت
بالاخره غروري گفتهاند. سابقهاي گفتهاند. شرم و حيايي و حريمي گفتهاند. هر کي
به هر کي هم که نيست. چهطور ميخواهي بهخودت اجازه بدهي که نان و آب ديگري را
آجر کني؟ اگر کسي از راه برسد و بنشيند روي صندليي تو در دفتر روزنامه و در واقع
کار تو را انجام بدهد که بيست سالي روي هم رفته بابتش عمر گذاشتهاي، خوشت ميآيد؟
حرفش بهنظرم منطقي و معقول ميآمد. خلاصه
در همين کش و واکشها با اين منها بودم که بهخود آمدم. گفتم اي دل غافل هشت سال
گذشت. ناگهان باز منوطنيام از راه رسيد و گفت هنوز که داري گه ميشوري، بدبخت! يک
بار گه ميخوردي و هزار بار خودت را درگير آن نميکردي! اين درست روزي اتفاق افتاد
که در مرز جنون بودم. ساعتها بود که منوطنيام با منغربتيام در جدال بودند.
شقيقههايم درد گرفته بود و گوشهايم سوت ميکشيد. بدون اين که روپوش و دستکشها
را دربياورم، راه افتادم به طرف اتاق سرپرست شيفت.
بعد که خودم را ديدم و دريافتم
چه قيافهاي داشتهام، تازه فهميدم که چرا ميگويند خون جلو چشمهايش را گرفته
بود. بهظاهر هيچ چيز جز خون نميتوانست آرامم کند. نميدانم اگر طراح پوستر
کنفرانس سراسريِ روزنامهنگاران، طرح ديگري را زده بود، من باز هم انسان آزادي
بودم يا هماکنون در گوشهي سلول زنداني يا دستکم در سلول تيمارستاني تمرگيده
بودم. همين که قطرههاي خون را ديدم، انگار آب سردي رويم ريخته باشند، آرام شدم. ميفهميدم
که عضلههايم آرام آرام شل ميشدند. بعد هم البته غش کرده بودم. نتوانسته بودم ميان
غم و شادي منوطنيام و منغربتيام تعادلي برقرار کنم. سرانجام هم نفهميدم کي پيروز
شد. من بهراهم ادامه دادم. هر روز گه شستم و هر روز اميدوارتر شدم که شانس تا در
خانهام آمده و بايد دست دراز کنم و کليد گشايش آن را بردارم.
بله، خانمها، آقايان، جناب وزير!
هشت سال جدال که سه ماه آخرش را با تشويش و نگراني ميان گه و اميد گذراندهام من
را تا بهاين لحظه، سر پا نگه داشته است. لحظهاي که نتيجهي مستقيم و غيرقابل
انکار الهام شاعرانه است. با توجه بهاين الهام شاعرانه، براي آخرين بار تقاضاي
کار در روزنامه را اعلام ميکنم. ميخواهم با توجه بهتعهدي که احساس ميکنم هر
روزنامهنگاري دارد، زواياي تيره و تار اسرار اتحاد پنهان ميان اکثريت مردم وطنم و
حکومت خودکامهي آن را افشا کنم.
استاوانگر، هفتهي آخر ژانويه
2004