يکشنبه ۳۱ خرداد ١٣٨٣ – ۲۰ ژوئن ٢٠٠۴

توسعه و عقب ماندگي ما : زمينه ها و مباحث[1]

 

بهروز امين

Behroozamin@hotmail.com

 

 

بدون مقدمه، از اين جا آغاز مي كنم كه توسعه نايافتگي و عقب ماندگي- هر طور كه بخواهيد اين مفاهيم را تعريف كنيد- مقوله اي تاريخي است. يعني در مقطعي از تاريخ، اين تفاوتي كه درحال حاضر با آن روبرو هستيم، وجود نداشت. پس از همين ابتدا،  با چند تا سئوال روبرو مي شويم:
- به چه دليل اين شكاف پيش آمد؟

- آيا اين شكاف در حاضر به همان اندازه اي است كه در زمان ظهور بود يا ميزانش تغيير كرده است؟

-          اگر ميزان اش تغيير كرده، در چه جهت تغيير كرده، و به چه دليلي؟ و پي آمدهايش چيست؟

در راستاي كوشش براي پاسخ گفتن به اين سئوالات، ما درايران با چند ديدگاه روبرو مي شويم.

1.                   ديدگاهي است كه تفريبا همه گناه را به گردن ديگران مي اندازد ( ديدگاه زنده ياد آل احمد و در حال حاضر مي شود گفت آقاي دكتر رواساني هم حامل همين نظر هستند). البته اين ديدگاه چيزي مختص ايران نيست. در بيرون از ايران هم به صورت مكاتب گوناگون وابستگي خودش را نشان داده با كساني مثل گوندرفرانك، و شايد پره بيش. البته ديدگاه وابستگي اندكي پيچيده تر از ديدگاه دوستان ايراني ماست. در آن، از طبقات صحبت مي شود و اين ديدگاه يك بعد اجتماعي هم دارد. در مكتب وابستگي فرانك سرمايه داري نه راه حل كه علت اصلي عقب ماندگي است.

2.                    ديدگاه ديگري هم هست كه مي گويد هيچكس مارا «ما» نكرده غير از خودمان. آقاي دكتر زيباكلام كتاب حجيمي تحت اين عنوان نوشتند. البته اين را هم بگويم كه باوجود ادعاي دوستان ايراني ما، اين نظر هم تازه و بديع نيست. به يك معنا روستو و وبونه و بسياري ديگردر 40 يا 50 سال پيش در اين خصوص قلم زده بودند.

من البته بگويم و بگذرم كه با هيچ كدام از اين ديدگاه به اين صورت موافق نيستم يا به عبارت ديگر، با هردو تا حدودي موافق ام.

با ديدگاه دوم اگر منظورش اين باشد كه ما نبايد از زير بار مسئوليت خودمان در برويم، من هم موافقم. و اين را هم موافقم كه علت اوليه پيدايش شكاف، عوامل داخلي يا درون ساختاري بوده است. ولي همين را اگر بخواهيم به آن حدي كش بدهيم كه واقعيت هاي تاريخي هم پيچ وتاب بخورد، خوب من اين جايش را ديگر قبول ندارم.

با ديدگاه اول هم، اگر هدف اش اين باشد كه بدون بررسي طبقات نمي شود رمز و راز جامعه را فهميد، من هم موافقم و يا اگر منظورش اين باشد كه دسترسي داشتن مردم به يك حداقلي از امكانات زندگي درقلمرو توسعه مهم است، خوب نظر من هم همين است. ولي اگر بخواهيم به جائي برسيم كه با انكار نقش خودمان، همه چيز را زير سر توطئه اين و آن ببينيم، من با اين نظر موافق نيستم.

 همان گونه  كه گفتم با هيچ كدام از اين ديدگاه ها در كليت اش موافق نيستم چون به نظر من هردو مبلغ نوعي مسئوليت گريزي هستند و چنين كاري به گمان من درايران، بسيار كار خطرناكي است..

درديدگاه اول، مسئوليت خودمان ماست مالي مي شود و در ديدگاه دوم هم، مسئوليت ديگران در تعميق مشكلات ما. وقتي مي گويم مسئوليت ديگران، همين جا بايد توضيح بدهم كه ما درايران گرفتار نوعي برخورد « پاندولي» هستيم. يعني در برخورد به بسياري از مسايل و مشكلات، برخورد ما شبيه به شيوه حركت پاندول است يعني از  افراط به تفريط مي رسيم و به همين نحو، از تفريط سر از افراط در مي آوريم.  يك سوي ديدگاه افراطي ما در ايران اين است كه « همه چيز زير سر انگليسي هاست» و از آن طرف، وقتي مي خواهيم با اين ديدگاه خطا آمير مبارزه كنيم آن قدر پس پسكي مي رويم كه از آن ور بام مي افتيم و مي آئيم و تاريخ را باز نويسي مي كنيم. « بدل» اين ديدگاه به اين صورت در مي آيد كه آقاي زيبا كلام ادعامي كند::

« آيا قبل از اين كه استعمار وارد ايران شود، در ايران كساني سرگرم تحصيل و تحقيق در فيزيك وشيمي، هندسه، علوم سياسي، اقتصاد، پزشكي تاريخ جغرافياو   بودند اما پس از آن كه استعمار وارد شد همه اين اساتيد و دانشمندان را نابود كرد و ديگر اجازه نداد كسي گرد علوم و دانشهاي جديد بگردد، آيا قبل از آن كه استعمار به ايران پاي بگذارد در كشور ما دهها كالج و دانشگاه ومدارس جديد داير بودند لاكن استعمار به محض ورود همه آنها را تعطيل نمود و اعلام كرد واي بر حال كسي كه از امروز ديگر به فكر ايجاد مدرسه و اشاعة علوم جديد بيافتد؟ ( ما چگونه ما شديم. ص 417)

وقتي كسي از نقش عوامل بيروني صحبت مي كند اصلا قصدوهدف اين نيست كه آنها آمده اند و «اساتيد و دانشمندان» مارا نابود كردند. يا دانشگاههاي متعدد مارا به نابودي كشاندند. اين شيوه تحليل، به واقع نشانه حرف ناپسند در دهان ديگران گذاشتن است كه رد آن، به قدر خود اين كار بي ارزش وبي فايده است. ولي اگر آدم ريگي به كفش نداشته باشد در اسناد تاريخي ديده است   يا بايد ديده باشد كه در قرن نوزدهم بين ايران وروسيه تزاري قراردادي امضاء  شد كه يكي از موادش اين بود كه ايران تا ده سال ديگر به فكر ساختن راه آهن نمي افتدو اگر هم خواست اين كار را بكند، فقط بايداز شركت هاي روسي كمك بخواهد. يا در مورد كارگاه ها وكارخانه ها، اين نكته را كنسول هاي انگليسي خودشان گزارش كرده اند درموارد مكرر، كه پارچه دست باف يزد و كاشان و جاهاي ديگر را مي فرستادند منچستر تا از روي طرح شان كپي برداري بشود و بعد همان طرحها را به ايران صادر مي كردند و بسيار ارزان تر از محصول ايراني مي فروختند. نه انكار اين رويدادها كارگشا ست و نه اين كه آدم ايراني بيايد و عملا مفهوم خدا را از ذهن اش بر دارد و به جايش «انگليسي» يا چيز ديگري بگذارد. د راين كه در اين دنيا توطئه است ترديدي نيست. در اين كه در تاريخ ما مواردي بوده كه خارجي ها توطئه كردند اين هم ترديدي ندارد. در اين كه خودمان هم هزار و يك عيب و كمبود داريم، اين هم اظهر من الشمس است.  ولي علت غائي بدبختي ما، تركيبي از عوامل داخلي و خارجي است كه ضمن تاثير پذيري از يك ديگر، پي آمدهاي ناپسند هر كدام در نتيجه اين مناسبات متقابل تشديد شد.

و اما، در بررسي تاريخ تكامل اجتماعي و به خصوص در مقوله وارسيدن تحولات تاريخي جامعه ايراني ما، از چند شيوة نگرش مي توان ياد كرد.

1.                   ديدگاهي كه تاريخ را باز گفتن و روايت حوادث و رويدادها مي داند و طبقاتي بودن جامعه را يا قبول ندارد و يا آن را براي وارسيدن جامعه مفيد نمي داند. تا آنجا كه من مي دانم، در نوشته هاي تاريخي ما، اين ديدگاه وجه غالب دارد.

2.                   ديدگاهي كه مي كوشد تابا بررسي تقابل طبقاتي، سيرو روند حوادث را توضيح بدهد. اين ديدگاه  به مقدار زيادي تحت تاثير « ماركسيسم روسي »، به خصوص آنچه كه انديشه مندان روسي از زمان استالين به اين سو نوشته اند، قرار دارد و كوشيده است و مي كوشد كه همان مرحله بندي تكامل تاريخي را كه در اروپا وجودداشت به ايران نيز معمول بدارد و براي همين منظور، براين باور است كه همان مراحل 5 گانه براي بررسي تحولات تاريخي ايران نيز مفيد و كارساز اند.  انديشه مندان چپ ايران، بطور غالب حامل اين ديدگاه هستند. 

3.                   ديدگاه ديگري نيز هست كه اگر چه هنوز به صورت مدون تنظيم نشده است - گفتن داردكه  شماري دراين زمينه كارهاي بسيار پرارزشي ارائه نموده اند -  ولي نه تاريخ را بازگوئي حوادث و رويدادها مي داند و نه كاربرد مراحل 5 گانه را به ايران كارساز ومفيد مي بيند. اگرچه ممكن است بين انديشه مندان اين گروه در اين جا و آن جا اختلاف نظرهائي نيز باشد، ولي احتمالا درست است اگر گفته شودكه اين گروه، بطوركلي، معتقد به برنهاده « شيوه توليد آسيائي» و يا « استبداد شرقي» هستند.[1] به نظر من درست است اگر گفته شود كه اگر چه نزديك به 40 سال از اين دست بحث و جدل ها درايران مي گذرد ولي تا همين اواخر اين ديدگاه مورد بي مهري انديشه مندان ايراني قرار داشت. به غير از كساني كه در اين راه مي كوشيدند، چپ انديشان وابسته به گروه قبل، با يك انگ و برچسب « بورژوائي» اين دست بررسي ها را نفي مي كردند و حاكميت ايران، به ويژه در دورة سلطنت نيز كه راه را بر هر نوع بحث جدي در بارة تحولات تاريخي ايران مي بست. شواهد موجود نشان مي دهد كه رفته رفته شماري از انديشه مندان ما، احتمالا پس  از بي اعتباري آنچه كه من « ماركسيسم روسي » ناميده ام، به جدي گرفتن اين احتمال علاقمند شده اند. مشكل اصلي و اساسي اين ديدگاه اين است كه از 1931 به اين سو، يعني پس از كنفرانس لنين گراد، نه فقط از سوي حكومت ها كه از سوي انديشه مندان چپ [مدافع شوروي] نيز موردبي مهري و انكار قرار گرفت.

من خودم را در اين دسته سوم مي گذارم.

با اين مقدمه اجازه بدهيد برگردم و مقوله عقب ماندگي در ايران بپردازم. 

در بسياري از عرصه ها و زمينه ها، ما در 150 سال گذشته گرفتار درگيري هاي بين تجدد و مدرنتيه در ايران بوديم كه خودش را به صورت ها مختلف نشان داد. بدون اين كه بخواهم از ابعاد اين درگيري حرف بزنم، من نظرم اين است كه اين و بسياري از مسايل و مشكلات ديگر ما بر مي گردد به اين كه در ايران ما شاهد شكل گيري مناسبات سرمايه داري نبوده ايم. و من نظرم اين است كه وقتي ساختار اقتصادي ماقبل مدرن باقي بماند، از مدرنيته وتجدد هم خبري نيست ( يا حداقل از كوشش براي تجدد و مدرنيته جدي و ريشه دار خبري نيست). و اما، به گمان من، پرسش اساسي كه بايد از خودمان بپرسيم اين است كه چرا مناسبات سرمايه داري در ايران شكل نگرفت؟ به نظر من، پاسخ گوئي شايسته به اين پرسش مي تواند براي درك بسياري از مشكلات كنوني ما، بسيار راهگشا باشد.

به عنوان كوششي در اين راستا،  از انباشت آغازين سرمايه شروع مي كنم. از منظري كه من به دنيا و به اقتصاد مي نگرم،  براي پيدايش سرمايه سالاري ابتدا به ساكن دو تا شرط لازم است:

-          انباشت سرمايه پولي در دست بخشي از افراد يك جامعه

-          رها شدن نيروي كار از وابستگي هاي پيشاسرمايه داري ( فئودالي يا هر نظام پيشاسرمايه داري ديگر)

صاحبان سرمايه پولي  نيروي كار رها شده از وابستگي را بكار مي گيرند و توليد- نه براي مصرف خويش، بلكه براي فروش در بازار- را آغاز مي كنند. نيروي كار يا زارعان فراري از روستا،  بخشي از ساعات روزانه خود را به صاحب سرمايه پولي مي فروشند و درازايش مزد دريافت مي كنند و آن چه كه توليد مي شود به صاحبان سرمايه تعلق دارد كه آن را در بازار به فروش مي رسانند و مازاد توليد هم نصيب صاحب سرمايه مي شود. اين عصاره اين فرايند است ولي براي اين كه اقتصادي به اين مرحله برسد،  چند تا پيش شرط لازم دارد.

-          تقسيم كار بايد در جامعه به ميزان مشخصي رسيده باشد كه توليد براي بازار به جاي توليد براي مصرف شخصي موضوعيت پيدا بكند.

-          تقسيم كار بين شهر و روستا

-          تقسيم كار بين كشاورزي و صنعت

-          تقسيم كار بين توليد و تجارت

يكي از عوامل بسيار مهم هم اين است كه انباشت سرمايه پولي هم در دست عده اي، لازمه اش وجود امنيت جان و مال در آن جامعه است.

حالا شما همين نكته ها را در خصوص ايران در نظر بگيريد.

-          اولا اگر اين فرضيه را قبول داشته باشيم كه ما درايران فئوداليسم نداشتيم، در نتيجه بايد مشخص كنيم كه ما در ايران با چه ساختاري روبرو بوده ايم و آن ساختار چگونه مي توانسته به سرمايه داري برسد و نرسيد.

با اين همه من فكر مي كنم كه دو شرط پيش گفته ماركسي، به اندازه كافي قابليت تطبيق با شرايط ايران را هم دارد( شرط دوم نه ضرورتا رها شدن دهقان از زمين فئودالي، بلكه فراهم آمدن نيروي كار است يعني كساني كه غير از نيروي كارشان چيز ديگري براي فروش ندارند).

در همين چند موردي كه به آن اشاره كردم:

-          در ايران تقسيم كار بين شهروروستا اتفاق نيافتاد.

اين كه چرا اين گونه بود، دليل اش روشن است. در ايران شهرها عمدتا خصلت انگلي داشتند و توليد در آن كم بود. پايتخت و مركز ايالات كه محل سكونت اعضاي بوروكراسي بود كه جمعيت اش با بود يا نبود مستبد در شهر بالا و پائين مي رفت.

-          در ايران وحدت صنايع دستي و كشاورزي را هم داشتيم يعني خيلي از زارعان در كنار كاركشاورزي، پارچه اي هم مي بافتند يا قالي  وگليم مي بافتند ودر خيلي از موارد پارچه اي كه مي بافتند براي فروش نبود. يعني از همان دوردست تاريخ رابطه بين شهر وروستا و بين صنعت و كشاورزي درايران اندكي مبهم و تعريف نشده است.

آن تقسيم بندي  آخر، تقسيم كار بين صنعت و تجارت، كه حتي امروزه هم درايران نداريم تا چه رسد در آن قديم. حتي اگر در عرصه هائي، اين تقسيم هم اتفاق افتاده باشد، توزيع كننده نه تاجر به معناي عرفي آن، بلكه محتكر و رانت خوار بود كه اگرچه ممكن بود، مقداري ثروت انباشت كند ولي اين ثروت، نه فقط به زيان مصرف كننده بلكه توليد كننده به دست مي آمد. اين خصيصه حتي در سالهاي قرن بيستم هم در ايران سابقه داشت.  اگرچه مصرف كننده براي آن چه كه مصرف مي كند، بهاي زيادي مي پردازد ولي اين پول ها به جيب توليد كننده نمي رود. بلكه دلالان    تا مدتها و احتمالا هنوز هم تاجران بازار- ثروتمند مي شوند. يعني با شرايطي روبرو هستيم و هميشه بوده ايم كه هم مصرف كننده زيان مي بيند و هم توليد كننده.

 

توسعه و عقب ماندگي ما : زمينه ها و مباحث-

بخش دوم

بهروز امين

Behroozamin@hotmail.com

 

 

 

خوب غير از اين ها درايران، تا 1906 هيچ گونه قانوني در دفاع از مالكيت خصوصي وجود نداشت. بعد از آن هم كه  وجود داشت  ولي هر وقت كه لازم مي شد زير پا گذاشته مي شد. به همين خاطر، قانون ارث   بخصوص وقتي كه آدم صاحب مالي مي مرد- در ايران رعايت نمي شد. حرف شاه قانون بود. سياح فرنگي، موزني كه به زمان ناصرالدين شاه در ايران بود گزارش كرد كه شخصي مشيرالملك نام، دراطراف تهران براي خويش قصري ساخته بود. هنوز اين بنا تمام نشد كه روزي شاه، از اين حوالي گذر كرد و از اطرافيان پرسيد كه چه كسي دارد اين قصر را مي سازد و براي كي؟ مشير الملك هم كه منظور شاهانه را خوب فهميده بود، براي حفظ جان خويش پاسخ داد، كه من اين بنا را براي قبله عالم ساخته ام اگر بر من منت گذاشته اين پيشكش را قبول بفرمايند. بقيه داستان ديگر روشن است. موزني ادامه داد كه اشتباه مشير در اين بود كه اصل اساسي زندگي را درايران ناديده گرفته است. « يك ايراني براي حفظ مال وقدرت خويش، بايد هر دو را از اين ديده ها پنهان كند».

خوب وقتي جو زندگي در جامعه اي اين چنين باشد    البته نمونه ها زياد است- بديهي است كه سرمايه گذاري هاي توليدي در اقتصاد صورت نمي گيرد.

 البته شاخه ديگر، هم محاضر روحانيون بود كه اگرچه ممكن بود اين جا و آن جا به داد كسي برسند ومال واموالشان را از دست حاكم نجات بدهند ولي اتفاق مي افتادكه خودشان بعد به همان اموال علاقمند مي شدند. در آن موقع، مال باخته حتي جرات نداشت به حاكم شكايت بكند.

با اين مختصر در خصوص مالكيت، بعد مي رسيم به مقوله انباشت سرمايه پولي:

به نظر من دو تا عامل، كار انباشت سرمايه پولي را درايران خراب مي كرد:

-          اسبتداد و خودكامگي و عدم رعايت مقوله مالكيت

-          وقتي به قرن نوزدهم كه مي رسيم مسئله تحيمل سياست نفوذ در بازارو يا تجارت آزاد يك طرفه بر ايران.

بعضي از دوستان كه اين روزها در درون و بيرون از ايران به راه راست هدايت شده، عاشق «تجارت آزاد» شده اند در نظر نمي گيرند كه آن چه كه مثلا در نتيجه قرارداد تركمانچاي و قرارداد1841 ايران و انگليس مورد توافق قرار مي گيرد قرار تجارت آزاد نيست[2]. در هر دوي اين موارد روس و انگليس هر كاري كه خودشان دوست دارند مي كنند ولي دولت ايران،  اجازه ندارد كه غير از 5درصد تعرفه، هيچ كار ديگري بكند. همه اسناد و مدارك اش هم در آرشيو وزارت امورخارجه انگليس موجود است.

در گذشته هاي دور، مشكل ما درايران فقط مقوله استبداد بود ولي در قرن نوزدهم- به عنوان مثال- به پي آمدهاي مخرب استبداد  مسئله مداخلات و نفوذ روزافزون تجار خارجي هم اضافه شد. من در يك جائي محاسبه كردم كه اگر يك بار قند از روسيه يا وارد تبريز مي شد و از آن جا به تهران ارسال مي شد بسته به اين كه يك تاجر ايراني اين كار را بكند يا يك تاجر فرنگي، تفاوت قيمت در تهران حدودا 20 درصد بود. آدم لازم نيست اقتصاد خوانده باشد تا نتيجه اين كار را بداند! نتيجه اين كه وقتي به اواخر قرن مي رسيم حتي بخش عمده تجارت داخلي هم در دست تجار يا تجارت خانه هاي غير ايراني است. بديهي است در اين صورت، سرمايه پولي قابل توجه اي در دست تجار داخلي انباشت نمي شود.

به همين خاطر است كه از نيمه دوم قرن نوزدهم كه دهقانان از زمين كنده مي شوند نه اين كه سرريز بشوند به شهرهاي ايران   كه در آن جاها هم عمدتا خبري نبود- بلكه هزارهزار مي روند به مناطق جنوبي روسيه. به مصر، به هندوستان و حتي به تركيه امروز( در استامبول). از دومجرا، حداقل، اين انتقال نيروي كار براي اقتصاد ايران مناسب نيست.

1.                   درنبود ماشين آلات در توليد، از دست دادن نيروي كار يعني كمتر شدن توان توليدي در اقتصاد.

2.                   اين نيروي كار توانائي توليد ارزش مازاد را هم از اقتصاد ايران به در مي برد. به اصطلاح معروف، با انتقال اين نيروي كار و در نبود ماشين آلات،  آن كيك ملي ما هم چنان كوچك مي ماند.

خوب، نيروي كار بريده از وابستگي به زمين در ايران كم نيست. ولي در شهرها، سرمايه پولي انباشت شده وجود ندارد- يا حتي به هر ميزاني كه باشدـ به خاطر روبناي سياسي جرئت نمي كند كه خودش را آفتابي كند. در نتيجه، اداره اقتصاد ايران در وجوه عمده روي اين مقوله مي گردد كه براي تامين مالي واردات يك فكري بايد بكنيم.  در يك مقطع صدور طلا ونفره عمده مي شود، بعد ابريشم خام، براي مدت كوتاهي پنبه، بعد ترياك و در سالهاي آخر قرن نوزدهم قالي و در قرن بيستم كه اقتصاد ما به تمام نفتي مي شود.

گذشته از اين ها، تحولاتي ديگري هم هست.

از همان اوايل قرن نوزدهم بعضي از قدرتمندان در ايران درك مي كنند كه به قول معروف اين تو بميري ديگر از آن تو بميري ها نيست. يعني با همه پرتي از اوضاع زمانه، دو زاري اين جماعت هم مي افتد كه بايد يك فكري كرد. عباس ميرزا دست به دامان روسها مي شود. از طرف ديگر، شروع مي كنند به فرستادن دانشجو به فرانسه وانگليس و از طرف ديگر، از اروپا متخصص مي آورند. ولي متحول كردن اقتصاد و جامعه به همين سادگي ها نبود. در اين مقطع، ايران نه فقط از دنيا عقب مانده است بلكه در دو قرن 17 و 18 به معناي كامل كلمه با يك انجماد فرهنگي هم روبرو بوده است. شما در اين دوره نه شاعر بزرگي داريد نه فيلسوفي و نه خيامي و نه به واقع هيچ كسي. از طرف ديگر، عمده تجدد طلبان  هم، درواقع دمشان به منافع استعماري اروپا بسته است    اين كه اين روزها بعضي از مورخان با ساده انديشي براي ما دارند تاريخ را بازسازي مي كنند، خود تاريخ را تغيير نمي دهد.

نتيجه اين مي شود كه سنت طلبان كه هر روزه زير پاي خود را خالي تر مي بينند، مذبوحانه مي كوشند تا آن جائي كه امكان دارد جلوي تغيير وتحول را بگيرند. وابستگي شماري از تحول طلبان را بهانه مي كنند تا زمينه را براي خفه كردن قائم مقام ها و رگ زدن اميركبيرها آماده كنند. ( آيا هيچ وقت برايتان اين سئوال پيش نيامد كه قائم مقام در مقايسه با ميرزابزرگ يا امير كبير در مقايسه با آقاخان نوري . مگر چه كرده بودند كه بايد اعدام مي شدند!!)

 به نظر من به اين دليل است كه  از همان اواسط قرن نوزدهم، مخالفت با «غرب» و ظواهر زندگي غرب در ايران جا مي افتد. ( البته مورخان پسامدرن براي جا انداختن ديدگاه هاي خودشان اين تاريخ را نيزبازنويسي مي كنند)

در همين جا بگويم كه از سوي ديگر،  چند تا مقوله اين جا قاطي مي شود:

-          يكي تمايلات ضد امپرياليستي است كه با سلطه خارجي مخالف مي كند.

-          مخلوط با آن، هم تمايلات به اصطلاح غرب ستيزانه كه در عمل به صورت تجدد ستيزي در مي آيد.

نتيجه اين وضعيت اين مي شود كه، ما درايران تجدد قلابي و وابسته داريم كه فقط به ظواهر مي چسبد و زمين و زمان را با هم مخلوط مي كند تا جهان بيني خودش را جا بياندازد.  همين تحدد خواهي قلابي و وابسته است كه در پوشش مخالف با غرب ستيزي به واقع، به جنگ تمايلات ضد امپرياليستي در ايران مي رود و دوغ و دوشاب را قاطي مي كند تا از آب گل آلود ماهي بگيرد. از سوي ديگر، سنت طلباني كه زير پايشان هر روزه بيشتر و بيشتر خالي مي شود، در پوشش حمايت از « هويت ملي» - كه معمولا يا تعريف نمي شود يا بد تعريف مي شود- مي كوشد برتجدد ستيزي خويش عباي ضد امپرياليستي بپوشاند. نتيجه اين كه، من ايراني در اين ميان نمي دانم يك من دوغ چند من كره دارد. همين جا به اشاره بگويم كه در سالهاي اخير، در برخورد به اين مشكلات اقتصادي و اجتماعي ما ، يك نگرش تازه اي هم شكل گرفته است كه به واقع ملغمه عجيب و غريبي است. ادعاي پسامدرنيته دارد ولي هم چنان به گوهر عهد دقيانوسي است. نه به سند و مدرك كار دارد ونه به شيوه تحقيق و پژوهش. و حتي نه در بيان آن چه كه مي گويد به اندازه كافي احساس مسئوليت مي كند.  بيشتر به گمان من بدش نمي آيد كه سوارموج شود. 

من اين جماعت را ، الكي خوش هاي پسامدرن مي نامم كه نه تاريخ ايران را مي شناسند و نه به واقع تاريخ هيچ كجاي ديگري را. ولي تمايلات راست روانه خودشان را گريم مي كنند و همه كاسه و كوزه ها را سر ماركسيسم درايران مي شكنند و باپرروئي و اندكي هم وقاحت اعلام مي كنند كه مشكلات ما زماني شروع شد كه ماركسيسم پايش به ايران رسيد. يكي ديگر از اين دوستان، حتي ادعا كرده است كه ما خشونت را هم مديون م-ل  ها هستيم! آدم حيران مي ماند كه اين جماعت آيا نادان اند يا مردم فريب   يا تركيبي از اين دو.

چرا چنين مي گويم؟

تاريخ ايران متاسفانه سرشار از خشونت كلامي و فيزيكي است. هرخصلت ناپسند ديگر را اگر بتوان با تبرئه خويش به حساب ديگران نوشت، خشونت را نمي توان. ولي اين دوستان نه به تاريخ كار دارند و نه به شواهد و مدارك تاريخي.

به عنوان معترضه مي گويم وقتي شاه عباس مرد، نوه اش به اين دليل جانشين او شد چون شاه همه پسرهاي خودش را كشته بود. شاه اسماعيل صفوي كه ادعاي دين داري هم داشت در استخوان جمجمه سرانسان شراب مي نوشيد.  از اين نمونه آن قدر زياد است كه جائي براي اين نوع تحريفات باقي نمي گذارد. باري،

ولي دوستان طوري حرف مي زنند كه تو گوئي مسايل و مشكلات ما همين هفتاد يا هشتاد سال پيش شروع شده كه ماركسيسم به ايران رسيد. وقتي مسئوليت پذيري نباشد و ذهنيت پيشا مدرن با گريم پسامدرن هنوز خودنمائي بكند، نتيجه اين مي شود كه ما در قرن بيست و يكم، هنوز بدون اين كه خودمان آگاه باشيم به واقع مدافع همه اين بربريت ها هستيم و داريم به جاي برخورد از رو به رو به آن، برايش توجيه مي تراشيم. خوب اگر خشونت سوغات م-ل ها باشد، يك آدم بي نام و نشاني مثل بنده چه حقي دارد يقه اوحدي را بگيرد كه مردحسابي اين مزخرفات چيست سر هم مي كني:

زن چو بيرون رود بزن سختش،

خودنمائي كند بكن رختش

ور كند سركشي هلاكش كن،

 آب رخ مي برد به خاكش كن.

و باز از اين نمونه ها هم تا دلتان بخواهد داريم و حتي زياد هم داريم.

باري برگردم به عرايض خودم، وقتي اشاره مي كنم به درگيري سنت و «تجدد» در ايران قرن نوزدهم،  نمونه هاي كه مي توانم به آنها اشاره كنم يكي برهم خوردن قرار داد رويتر است و ديگري هم قرارداد رژي ( و هردوي اين ها قبل از رسيدن ماركسيسم به ايران است- براي اطلاع دوستاني كه تاريخ را بازنويسي مي كنند) و بعد، اين تنش در اوايل قرن بيست در نهضت مشروطيت هم فراوان است.

پي آمد اين وضعيت از جمله اين است كه:

-          توليد در ايران طبيعي باقي مي ماند. يعني به غير از قنات كه از نظر تكنيكي بسيار پيچيده است تا اواسط قرن بيستم در كشاورزي ايران هيچ تحولي اتفاق نمي افتد. نه در عرصه مالكيت و نه عرصه هاي تكنيكي توليد.

-           در بخش صنايع هم، تا قبل از نفت كه درايران با آن چه كه من آن را «سرزدن صنعتي» مي نامم روبرو هستيم. البته بعضي از محققان خاورميانه از « صنعت زدائي» سخن مي گويند ولي من با كاربرد اين واژه موافق نيستم. من بر اين گمانم كه صنعتي وجود نداشت تا «زدائي» شود بلكه، مجموعه اي از عوامل داخلي وخارجي اجازه ندادند تا صنعت در اين منطقه و مشخصا در ايران رشد كند.

-           بعد از نفت، كه مصيبت اقتصادي ما مزمن مي شود. چون اكثريت قريب به اتفاق ما بر اين گمان پرت مي افتيم كه با همين يك گنجشگ دلارهاي نفتي كه در بهترين سالها هيچ وقت از 25 ميليارد دلار بيشتر نبوده مي توانيم بدون اين كه اقتصاد مولدي داشته باشيم براي اين جمعيتي كه يكي از بالاترين نرخ هاي افزايش در جهان راد ارد، هم غذا تهيه كنيم و هم شغل و هم مسكن

 (معترضه بگويم كه همين هفته پيش روشن شد كه درآمد شركت تسكو ( فروشگاه زنجيره اي در انگليس) 33.6 ميليارد پوند يا حدودا 60 ميليارد دلار بوده است- يعني يك شركت خصوصي حدودا سه برابر درآمد ايران 70 ميليوني درآمد دارد).

-          ذهنيت اقتصادي ما، هم در قرن نوزدهم و هم حتي امروزه حتي هنوز از اقتصاد ماقبل اسميت مركانتليسم- ( يعني دلالي و عمل در حوزه توزيع)  اين طرف تر نيامده است. ممكن است يك اقليتي بارشان را ببندند و لي اقتصاد، اقتصاد نمي شود.

اين عرايض بنده از چند زاويه بايد مورد بررسي قرار بيشترقرار بگيرد:

-          يكي عدم رشد مناسبات سرمايه داري و پي آمدهايش براي خودمان.

-          دوم دست نخورده ماندن ساختار سياسي در حاليكه دنيا دارد زير و زبر مي شود.

-           حتي مشروطيت هم در اين راستا موفق نمي شود. يعني قبل از مشروطه قانون نداشتيم و بعد از آن هم، به قانون عمل نمي كنيم. ما هنوز انگار نفهميدم كه خودكامگي بد وخوب ندارد. همه نوع اش- چپ، راست، سلطنتي، مذهبي، بد است. از اين ديدگاه، شما وقتي به زمانه رضا شاه نگاه مي كنيد براي من روشن نيست كه تفاوت رضاشاه- از نظر اداره مملكت- با ناصرالدين شاه يا حتي از آن روشن تر، با شاه عباس - در چيست؟  شاه عباس اگر چه به زور از سر زنان چادر برنگرفت و براي مردان كلاه پهلوي را اجباري نكرد، ولي هم راه ساخت و هم كاروانسرا و هم خيلي چيزهاي ديگر. ولي از بطن يك نظام سياسي قلدر سالار، يك جامعه مدني انساني بيرون نيامد و قرار هم نبود، بيايد

-          به گمان من عمده ترين علت بدبختي تاريخي ما : عدم رشد مناسبات سرمايه داري در ايران و تداوم وجود يك ساختار سياسي عهد دقيانوسي است، آن هم در دنيائي كه دو سه قرني است كه سرمايه داري شده است. آن چه درايران داريم، يا در 70 سال گذشته داشتيم را من، سرمايه داري پسامدرن مي نامم كه اگرچه مولد نيست، ولي به شدت مصرف زده است. اگرچه مدرن نيست، ولي تظاهر به تجدد دارد و چون تجددش تظاهر است، از سطح قضايا فراتر نمي رود. فلسفه اقتصادي اش هم هنوز به اواخر قرن هيجدهم نرسيده است. يعني از حوزه توزيع اين ور تر نمي آيد ( يعني دلالي محض). دو راه بيشتر وجود ندارد. يا بايد به خود نگريست و در برخورد به خود بي گذشت بود و يا بايد، توطئه پنداري را به مقام فضيلت ارتفاء داد.

اين كه ما در اين ميان چه مي كنيم، شما پاسخ بدهيد.

 



[1] البته استاد فرزانه دكتر همايون كاتوزيان در كارهاي بسيار پرارزش خويش از «‌استبداد ايراني» سخن مي گويند كه به اعتقادمن  مختصاتش به « استبداد شرقي » بيشتر شباهت دارد تا چيزي كه مشخصا « ايراني» باشد.   



[1] مدتي پيش دوستان يكي از پالتاك ها از من خواستند كه در باره اقتصاد ايران در قرن نوزدهم كمي حرف و حديث بگويم. آن چه را كه در اين جا باز نوشته ام، صحبت هاي من درا ين پالتاك است. متن اش را براي كساني كه در اين پالتاك شركت نداشته اند، منتشر مي كنم.

[2] اين را هم همين جا معترضه بگويم كه ديدگاه اين دوستان در باره سازمان تجارت جهاني كنوني هم درست نيست. يعني اين سازمان هم با همه يد و بيضايش مدافع تجارت آزاد در جهان نيست بلكه مي خواهد بازارهاي بسته را در جهان پيراموني باز كند. يعني اگر فكر مي كنيد كه اتحاديه اروپا از صورت يك قلعه تجارتي در مي آيد و درهايش را به روي صادرات ايران يا جوامع غير عضو ديگر باز مي كند خوب اشتباه مي كنيد. به همين نحو، وقتي امريكا لازم دارد براي حمايت از صنايع فولاد تعرفه بگذارد سازمان تجارت جهاني حتي غرولند هم نمي كند ولي وقتي بوليوي در تحت فشار مردم مجبور مي شود خصوصي كردن سازمان آب را پس بگيرد كه غير از افزايش قيمت نتيجه ديگري نداشت، دولت بوليوي محكوم مي شود به شركت خارجي غرامت بپردازد. يا وقتي در مكزيك ساكنان يكي از شهرها مي خواهند جلوي دفن زباله هاي آلوده را درنزديكي شان بگيرند با سازمان ( به اصطلاح مستقل) تجارت جهاني روبرو مي شوند. منظورم اين كه، اين دوستان گرامي كه به واقع دارند توي چشم مردم ايران خاك مي پاشند بايد بدانند كه ناداني و ندانستن دليل موجه و محكمه پسندي نيست. بايد كوشيد تصويري هر چه نزديكتر به واقعيت ها از دنياي كنوني به دست داد