يکشنبه ۳۱ خرداد ١٣٨٣ – ۲۰ ژوئن ٢٠٠۴

حرفه: روزنامه نگار؟!

دوازده خوانش در باره عقوبت هاي جانفرساي نوشتن و روزنامه  نگاري

 

علي شريفيان  (ويژه پيوند)

asharifian@sympatico.ca

 

         

خوانش يک: و نخست کلمه بود و کلمه خدا بود...

 

در اين سحرگاه گرگ و ميش دراز مدتي قلم در دستم خشکش زده بود. نميتوانستم، نميدانستم به کدام سو بگردانمش. تازه به چرخش و گردش افتاده است. خنکاي بامداد از لاي تنها پنجره دو لايه اتاق - آپارتمان که لايه دوم، لايه داخلي آنرا با تکه چوبي بالا نگاه داشته ام، به درون ميوزد و به پشتم ميخورد. اولين واژه ها را بر کاغذي ميپراکنم:

و نخست کلمه بود و کلمه خدا بود...

 

 

خوانش دو: از سالهاي دور، در آغاز راه

 

گرماي خرداد شهر را کلافه کرده بود.  جمعه دلگير گرم خوب از نيمه  گذشته بود. اتوبوسي که از اهواز روزنامه و مجله به گچساران ميآورد مانند هميشه دير کرده بود. دير زماني بود دورو بر قماره (کيوسک) زرگاني تنها دکه روزنامه و کتابفروشي شهر در انتظار پرسه زده بودم. زرگاني دو، سه، چند بار با لهجه شيرين لري   بويراحمدي اش به من گفته بود: "کر ايچو چه ايکني؟ برو حوض مله سي خوت دس مله بزن، مجله ايا، پسين بيو بوسون." (پسر اينجا چه ميکني؟ برو استخر برا خودت شنا کن، مجله مياد، غروب بيا بگير.)

چهار پنج هفته بود که مطلبي براي" کيهان بچه ها" فرستاده بودم. مطلب که چه بگويم چيزي- موضوع آنرا ديگر به ياد نميآورم- در دو سه برگه نوشته بودم و روانه کرده بودم. اين جمعه سوم يا چهارم بود که منتظر بودم کيهان بچه ها با نوشته من بيايد. اتوبوس هن هن کنان از سر پيچش خيابان پيدا شد. با خود گفتم: "اين بار..."

 سرخي دراز اتوبوس کنار قماره زرگاني ايستاد. شاگرد راننده، فرز اما خسته پريد پايين. بسته هاي کيهان، اطلاعات، سپيدوسياه، اميد ايران، تهران مصور، خواندني ها، توفيق و در آخر دو بسته 25 تايي اطلاعات کودکان و کيهان بچه ها را روي پيشخوان دکه گذاشت.

کيهان بچه ها و اطلاعات کودکان تک شماره هايشان 5 قران بود. آنموقع ها پول زيادي بود. بايد از ديدن دو فيلم سينماي شرکت نفت ميگذشتي تا يک شماره آنرا ميتوانستي بخري و اگر هر هفته طالب بودي بايد به کلي قيد ديدن سوفيا لورن، بريژيت باردو، مارلون براندو ، جان وين و آنتوني کويين را ميزدي. من از ميان بچه ها خوش شانس بودم چون مادرم هم پول يک شب سينما را به من ميداد و هم 5 قران هفتگي مجله را، ولي ميگفت براي کرايه کردن کتاب از دو قران پول توجيبي ات هزينه کن.

کتاب را به شبي ده شاهي از زرگاني اجاره ميکرديم. اگر براي يک شب دو تا کتاب اجاره ميکرديم، سومي مجاني بود: "دو تا بخر، سه تا ببر" ابتکار پيتزايي هاي اينجا نيست. زرگاني اهل بويراحمد سالها پيش آنرا به عنوان يک شگرد کارساز  “Marketing” به جهان تجارت آورده است. اگر آنجا و آنزمان حساب و کتابي در کار بود و آنرا ثبت ميکرد حالا بچه ها و نتيجه و نبيره هايش همه مولتي ميليونر بودند!

يک پنج زاري روي پيشخوان دکه گذاشتم و يک کيهان بچه ها را از لاي بسته بيرون کشيدم. ترو فرز. داشت پاره ميشد. تند و تند آنرا ورق زدم. بازم چاپ نشده بود. دوباره ورق زدم. زرگاني پنج زاري را برداشت و گفت: "کره يه رو چاپش ايکنن" (پسر يه روز چاپش ميکنن) آخرين واژه ها از دهانش بيرون نيامده بود که... ديدم. دو سه برگ من شده بود دو ستون باريک مجله و اسمم با حروف درشت تر از نوشته بر پيشاني مطلب چاپ شده بود. در حاليکه تند و تند داشتم آنرا ميخواندم به زرگاني نشان دادم. خوشحال خنديد. يک پنج زاري ديگر دادم، يک نسخه ديگر برداشتم و بدو رفتم طرف استخر کارگري که به بچه ها نشان دهم. زرگاني با فريادچند بار صدايم کرد. "کر بيو، بيو اينجا نه..." (پسر بيا اينجا، بيا اينجا... ) نمي خواستم برگردم اما دستش را با يک کيهان بچه ها دراز ديدم. دو زاريم افتاد. گرفتم. "دو تا بخر سه تا ببر"! بر آسفالت داغ تابستان دويدم. احساس ميکردم که شهر را فتح کرده ام. سرو صداي چاپ اولين مطلب من در شهر پيچيد. مادرم خيلي خوشحال شده بود. ميدانست که مدتهاست منتظرم. اما با همه خوشحالي اش با کمي سواد قرآني که از پدرم ياد گرفته بود نميتوانست آنچه را که نوشته ام بخواند. سالها بعد کمي خواندن و نوشتن ياد گرفت.

 

خوانش سه: گنگ پنداري مانده از ديداري

 

با تاکسي از بهارستان گذشتم و به گلوگاه اسلامبول و شاه آباد رسيديم. سر نبش بهارستان، جلوي کتابفروشي صفي عليشاه "مهدي اخوان ثالث" را در يک نگاه ديدم که در انتظار تاکسي ايستاده  با پنج شش کتاب قطور زير بغل هايش و هفت، هشت ده جلد ديگر کنار پايش بر روي پياده رو... راننده ترمز کرد... استاد بريده بريده گفت: "جلوي دانشگاه، سر فروردين." "نميخوره " راننده ترمز نکرده راه افتاد که گفتم: وايسا. گفت براي چي؟ گفتم: "دنده عقب بگير اون آقا رو سوار کن." گفت:" نميخوره داداش رامون عوض ميشه، نميصرفه." گفتم: "هرجا ميره اولي ميريم اونجا. من پولشو ميدم." گفت: "پنج تومن ميشه ها." گفتم باشه...

دنده عقب گرفت. مقابل شاعر که در گرما کلافه اما همچون درخت سپيداري بر حاشيه پياده رو ايستاده بود، رسيديم. پريدم پايين سلام کردم و گفتم استاد بفرماييد. کلمات با آن لهجه شيرين خراساني اش در هوا غلتيد که "راننده گفت نميخوره" گفتم هرجا شما بريد، تاکسي ميره اونجا. عقب تاکسي خالي بود. کتابها را که خيلي سنگين بودند آنجا جا داديم. در را گشوده نگاه داشتم و استاد  که نفسش از تقلاي خم و راست شدن براي گذاشتن کتابها در تاکسي به شماره افتاده بود، جا آمد و سوار شد. در را بستم سوار شدم. شاعر گفت:" سپاس و درود" گفتم: اختيار دارين. راننده کنجکاو شده بود که بداند ما چه نسبتي با هم داريم و آن مرد گيس بلند سبيلو کيست؟ وقت را براي پاسخ کنجکاوي او تلف نکردم. سرچرخاندم تا شاعر "زمستان" را خوب سياحت کنم. شاعر باز تشکر کرد و گفت: "راه شما دور نشه، ديرتان نشه" گفتم: "جاي مهمي نميرفتم. اول شمارو ميرسونيم. "

استاد که نفسش کمي تازه شده بود شروع کرد با لحن زيبايش واژه به واژه و گوش نواز به حرف زدن. در کلامش طنز و هم خستگي موج ميزد:" ميدانيد در روايت ها آمده که ظهران، طهران يا تهران روزگاري شهر بزرگي ميشود در کوهپايه هاي البرز، اما عاقبت در لجن فرو ميرود؟ "

گفتم:" نه ." اصلا نميدانستم.

گفت: "خيلي ايستاده بودم. با اين کتابها... گرما و سروصداي ماشين و بوي دود ... همين روزهاست که اين شهر نکبتي در لجن فرو بشه! چيزي نمانده!"

سالهاي 53-54 بود.

به خودم جرات دادم و گفتم: "خوب استاد شما اينهمه کتاب همراه داريد. جاي دو تا مسافرو ميگيره. برا همين راننده ها سوار نميکنن. از کتاب که نميتونن کرايه بگيرن."

گفت:" ميدانم."

با خودم فکر کردم پرسش بيراهي است اما پرسيدم:" استاد اينهمه کتاب را ميخواهيد يکباره بخوانيد؟"

استاد خنديد:" بخوانم؟ بيشترشون ر، اونهايي ر که بدرد ميخوره  خوندم! "

گفتم:" پس؟"

گفت:" اينا قسمتي از حق التحرير يکي از کتابامه . ميرم امانت ميذارم. ميفروشن ميشه حق التحرير ما!"

اصلا منظور شاعر را نفهميدم. يعني شاعر براي چاپ کتابهايش پول نميگرفت. دوباره زمزمه کرد:" ظهران، طهران يا تهران در چاه هاي فاضلاب زير بسترش در لجن فرو ميره."

حاصل اين ملاقات براي من شد" گنگ پنداري از ديداري!"

 

 

خوانش چهار: " حضرت" درست ميگويد

از "حضرت"، يک وطن يار افغان، دوست همزبانم خواهش کرده بودم بيايد با هم يخچال را از کنار تنگناي کوچکي که آشپزخانه اتاق- آپارتمان است به گوشه ديگري جا به جا کنيم تا راحت تر بتوانم به داخل سوراخي آشپزخانه وارد بشوم. داشتيم دو نفري يخچال نيمه خالي (که بيشتر اوقات تقريبا خالي ست) را جا به جا ميکرديم. به گوشه اي که ميخواستم آنرا بگذارم رسانديمش. يک کيسه بزرگ، خيلي بزرگ پلاستيکي خاکستري دارم که در آن گوشه بود. پر از کاغذهاي باطله، مسوده هاي خبرها، مقالات و ترجمه هايي است که مينويسم.

حضرت گفت: "اينها اضافاته بريزم به گاربيج؟" گفتم:" نه حضرت جان اينها نوشته هاست." گفت: "ها مکتوب کردي که گسيل کني براي چاپ؟" گفتم:" نه چاپ شدن." گفت: "پس اضافاته بايد بريزيم به گاربج!" ديدم درست ميگويد اما از دستش گرفتم زير صندلي  اتاق که دستگاه فکس روي آن قرار دارد گذاشتم و گفتم: "بعد." يخچال را جا به جا کرديم. حضرت چايي خورد و رفت. در اتاق- آپارتمان را که بستم چشمم خورد به کيسه بزرگ پلاستيکي و با خودم فکر کردم:" اينها قبل از اينکه چاپ شوند هم اضافات بودن!"

 

 

خوانش پنج: کابوس تمام شدن کاغذ

 

از دپانور(بقالي) سرکوچه روبروي دانشگاه مونترال خريد کرده ميآمدم. بچه هاي لبناني که دپانور را ميچرخانند هر يکي دو قلم جنس را در يک پلاستيک گذاشته بودند. چيزهايي را که خريده بودم- سيگار، آبجو، نان، شکر، تخم مرغ و يکي دو قلم جنس  ديگررا، دو تا يکي کردم، دو کيسه اضافه آمد. دو شنبه بود. گاربيج دي خيابان ما بود. سطل هاي بزرگ آبي و سبز رنگ زباله در پيادو رو مثل آدم کوتوله ها به صف شده بود ند. به اولي که رسيدم با اينکه دستم بند بود با دشواري هر جور که شد سرپوشش  را بالا زدم تا پلاستيک هاي اضافي را در آن بيندازم. کاغذ! يک عالمه کاغذ ديدم. يک طرفشان با چاپگر کامپيوتر پرينت شده بودند اما طرف ديگر آنها سفيد مانده بود. ميشود روي آنها نوشت. چندين بسته 25 -30  تايي منگنه شده. 10-12 بسته آنرا برداشتم و در پلاستيک هايي که ميخواستم دور بريزم جاي دادم و با خودم گفتم 5 دلار هم 5 دلار است. خودم را چند هفته اي از خريد کاغذ معاف کردم. تابحال چندين بار براي نوشتن،  نيمه شب ها کاغذ کم آورده ام. از بسته 500 تايي که چند هفته پيش خريدم 40-50 برگ بيشتر نمانده است!

 

 

خوانش ششم: کامپيوترو مونيتور، يار شب و روز من

 

چند دقيقه به شش صبح است.خبرها و مقالات و گزارش هاي روزنامه هاي امروز صبح کانادا و امريکا حالا ديگر بر تارنماهاي آنها بر روي شبکه اينترنت آمده اند. ماوس، کليک، هوم پيج، کليک فيوريت، کليک، گلوب اند ميل دات کام.

پل مارتين به تشييع جنازه ريگان نميرود

  • شش سربازآمريکايي در انفجاري در عراق کشته شدند
  • مارتين: حقوق اقليت ها در حکومت محافظه کاران به خطر مي افتد

 

کليک، تورنتو استار دات کام.

*در حالي که هر روز احتمال پيروزي محافظه کاران بيشتر ميشود، پل مارتين بر شدت حملات خود به آنها مي افزايد

  • اعتراض به استفاده از قوانين اسلامي براي حل و فصل دعواها و درگيري هاي خانوادگي در اونتاريو بالا گرفته است

 

مدتهاست هيچکس بيشتر ازاين صفحه "ديد ياب" ( مونيتور) و رايانه اي که با آن کار ميکنم به من نزديک ترو با من نبوده !

 

 

خوانش هفتم: آنسو و اينسو

 

کليک، گويا دات کام. کليک، بي بي سي

بازداشت يک روزنامه ديگر در ايران

"عباس کاکاوند روزنامه نگار ايراني و نويسنده سابق روزنامه رسالت، از روزنامه هاي اصلي محافظه کاران، روز دوشنبه هفتم ژوئن به اتهام نشر اکاذيب بازداشت و روانه زندان اوين شد."{ وقتي اين را بازخواني مي کردم آزاد شده بود شايد حالا که چاپ شده حکم اعدامش را داده باشند!}

ايران زندان بزرگ روزنامه نگاران است. در سومين برنامه گفتگوي پالتاکي "پنجره" که به ابتکار آرشين ايراني وبلاگ نويس گرداننده وبلاگ "غريبه ايراني" چندي پيش برگزار شد مسعود بهنود کهنه کار روزنامه نگار ايراني که اکنون در لندن زندگي ميکند در باره روزنامه و روزنامه نگاري و گرفتاري هاي آن در ايران، در بخشي از گفتار خود در اين جلسه پالتاکي در باره اين حرفه (روزنامه نگاري) که نه آب دارد و نه خواب گفته است: "ما ملت ايران بسيار سخت گير شده ايم و بگذاريد يک ذره هم صريح تر بگويم يک ذره هم لوس شده ايم (که به نظر من خيلي هم لوس شده ايم و بوده ايم) به اين معني که بايد 4-5 نفر روزنامه نويس خودشان را به خطر بيندازند و با شاخ گاو (شاخ گاو که چه عرض کنم شاخ غول) در بيفتند و دو تاشان به زندان برود و هزار تا مصيبت ديگر، تا نظر ما به آن روزنامه جلب بشود و به طرف خريدنش برويم. تازه اين اتفاق د رجامعه اي مثل ايران که 60 ميليون جمعيت دارد مگر چقدر است. ميشود 100 هزار تيراژ بعد در مقابل 100 هزار تيراژ يعني 100 هزار تا در حقيقت 70 تومان (!)

 

 

خوانش هشتم : با خستگي پير ميشويم

 

ديروز غروب به کوري چشم گراهام بل در پايان يک گفتگوي طولاني با شهباز دريافتم که او شصت ساله شده و دو سه دوست عزيز مهرباني کرده يک جشن زادروز کوچک براي او گرفته اند.

شهباز نخعي قلمزن خوب شهروند و پيوند است. خودش حتما دوست ندارد. اصلا اهل اين حرفها نيست ولي الان فکر ميکنم و با خود ميگويم ايکاش خوانندگاني که هر هفته مقالات او را ميخوانند خبر ميشدند و تولدش را جشن ميگرفتند.

راستي شهباز چند سال است که مينويسد؟ چند سال است که براي پيوند مينويسد؟ و چه نظم و ترتيبي. چه نکته بيني ها و چه صلابت غبطه آوري در نوشته هايش موج ميزند... او به شصت سالگي پاي گذاشت...مبارک است...

اين  نقطه عطفي ديگردر زندگي اين روزنامه نگاراست که خدا را شکر از راه نوشتن معاش نميکند. ولي ما، آنهايي هستيم که تلاش ميکنيم که مثلا معاش کنيم و اين خيالي بيش نيست. فقط با خستگي پير ميشويم.

 

 

خوانش نهم: باز هم اين سو و آنسو

 

آنجا در وطن اگر روزنامه نگاراني با شاخ گاو در افتادند از 60 ميليون مردم کمينه (دست  کم) 100 هزار نفر روزنامه اي را ميخرند. اما اينسو چه؟ نشرياتي که با هزار خون دل و با کشيدن هزار ناز و کرشمه صاحبان مشاغل (چه عنوان جالبي!) چاپ ميشوند در اينجا و آنجا، جاهايي که ايرانيان بسيار سخاوتمند و گشاده دست  و بزرگ منش (جدي مي گويم،هستند) براي خريدن نان و پنير، گوشت و مرغ، برنج و بنشن، سير و سماق و کشک خود ميروند ، در اختيار همگان قرار ميگيرند تا اين وطن ياران گرانمايه لطف کنند و آنها را مفت و مجاني در کيسه هاي خريدشان آنهم به عنوان آخرين item جا بدهند و بعد که به خانه تشريف بردند لطف بيشتري بکنند و به آن نگاهي بيندازند و به گردانندگان نشريه و آنها" که هنوز دوره ميکنند شب و روز را، هنوز را ،" و  مينويسند، يا بسيار علاقه مند هستند که مينويسند، يا حرفه اي مينويسند و حرفه اشان روزنامه نگاري است، هرجور انتقاد (مودبانه) يا بدو بيراهي (غير مودبانه) خواستند بکنند و بگويند. بعد هم بگويند اينکه هيچي نداره فقط آگهي و آگهيه ... و آنرا به گوشه اي پرتاب کنند. اگر مجرد باشند نشريه روزي سفره عرق خوري اشان ميشود و اگر به خانه متاهلان و ازدواج کرده ها برود يکروزي ممکن است اگر خانم خانه (يا آقاي خانه) لازم شد آنها را براي خشک کردن کف راهروها و پله هايي که ت کشيده اند استفاده کنند. (با نشريه پنجره پاک نکنيد، مرکب هاي اينجا شيشه ها را سياه ميکنند. حتما امتحان فرموديد!)

ما براي خريد سفيداب و بند تنبان و آفتابه هم پول ميدهيم اما به  روزنامه که ميرسد انگار آنها با فوت هوا چاپ ميشوند! نوار موزيک و ويدئو را هم که کپي ميکنيم و در نتيجه خواننده اي مثل زنده ياد سوسن پس از آنکه بيش از 300 ترانه خواند در فقر و  تنها يي درغربت ميميرد.

هادي خرسندي تا زماني که فقط "اصغرآقا" را منتشر ميکرد در لندن هشتش گرو بيستش بود (يا من خيال قريب به يقين دارم اينطور بوده) خوشبختانه از وقتي که با پرويز صياد روي صحنه رفت و بعد از آن خرسند آپ کمدي هايش را راه انداخت اگر حسودان بگذارند، دارد يک نفسي ميکشد. هادي "اصغر آقا" را که دو سه دلار بود سمعي بصري اش کرد حالا 25-30 دلار بايد بدهند بروند اصغرآقاي زنده را ببينند.

ما هم دوست نداريم پول براي روزنامه و کتاب و مجله بدهيم. هم اصلا  حوصله خواندن  نداريم.

 

 

خوانش دهم: ميان ماه من تا ماه گردون...

 

اينجا در کشورهاي نامسلمان و بي تمدن يا کم تمدن (ما هفت هشت هزار سالش را داريم اينها به زور چهارصد سالش را) کساني مانند رنه لوک چهره بزرگ تاريخ سياسي معاصر و نخست وزير اسبق کبک  از روزنامه نگاري و نويسندگي به صدارت ميرسند اما در ايران اکثريت روزنامه نگاران به فلاکت! و آنها که با شاخ گاو در ميافتند به زندان و به هلاکت ميرسند.

 

 

خوانش يازدهم: بيله ديگ، بيله چغندر

 

خود من بارها (به دلايل ديگري به پيوند انتقاد داشته ام و  به رحيميان گفته و ميگويم) از پيوند ايراد گرفته ام. خيلي هاي ديگر (تقريبا همه) هم ايراد ميگيرند که چرا تنها نشريه شهر اينطورست و آنطور نيست، چرا رحيميان اينکار و يا آنکار را نميکند و بسياري از انتقادات ديگر،بيشترش متين و درست . اما انتشار روزنامه و نشريه مثل تمام کارهاي توليدي ديگر يک تجارت است: "بي زي نس" بايد پول دربيآورد. خوب هم در بياورد تا بتواند خوب خرج کند. به نويسنده ها خوب پول بدهد. گزارشگر حرفه اي استخدام کند. خبرنگار عکاس داشته باشد و ... نه اينکه يک نفر مجبور باشد One Man Show اجرا کند. "نه-مي-ش-ود!"

يکي در جايي صحبت ميکرد و ميگفت:" رحيميان شيرين ماهي 25 تا 30 هزاردلار کاسبه! حسن زرهي سردبير شهروند ماهي 300 هزار تا ميسازه! (صفرها اضافه نيست درست مي خوانيد). تو دلم گفتم "توش خودمون رو کشته بيرونش مردمو! "

البته اين بابا داشت تو خاکي تخته گاز ميرفت. بعضي ها کمي بهتر حساب و کتاب ميکنند و با مهرباني (حتي) ميگويند: اينها خودشون رو بستن، توپ! و از درآمدهاي خيالي حرف ميزنند: از اصلاح طلبان ميگيرند! از سفارت ميگيرند!( حالا اينها، سفارتي ها، هرچه و هر که باشند، خودي هستند. سو تفاهم نشود. من هيچ نسبتي جزنسبت بلانسبتي   با اين جماعت ندارم! البته حالا که پيش آمد بگويم من نميدانم ما چرا يادمان ميرود و فکر ميکنيم اينها از کره ماه آمده اند. نه بابا، اين آقايان که ما به آنها ملا و آخوند و چه وچه ميگوييم صد درصد ساخت ايران هستند. مثل ما که هستيم!

تکلمه: براي نوشتن اين نکته چون امري بسيار مسلم و بديهي است، سفارت يک سنت هم نداده و نميدهد.)

بله بعضي ها از سيا، موساد، اينتليجنس سرويس انکليس و ... حرف ميزنند که بماند.

 

 

خوانش دوازدهم: هر که طاووس خواهد جور هندوستان کشد

 

شما که اينها را ميخوانيد لابد ميگوييد: چرا، ما که اينها را ميدانيم، يا آنها که اينها را سالهاست دريافته اند پس چرا هنوز مينويسند؟ ساده است: مرض داريم. مرض نوشتن. اگر ننويسيم غمباد ميگيريم! در اين باره به سر مطلب، به "خوانش يک" ميتوانيد رجوع کنيد و همينطور:

"منت کلام را عز و جل که (حال و جان) و طاعتش موجب قربت است و به (نوشتار) و شکر اندرش مزيد نعمت. پس هر نفس (کلام) که فرو ميرود (و بر کاغد نگاشته ميشود) ممد حيات است و چون بر ميآيد (و به چاپ ميرسد) مفرح ذات. پس در هر نفس (کلام) دو نعمت موجود و بر هر نعمتي شکري واجب..."

هشتم ژوئن 2004 – مونترال

Copyright: Ali Sharifian, Paivand