يکشنبه ۳۱ خرداد ١٣٨٣ – ۲۰ ژوئن ٢٠٠۴

سفر در بن بست

 

بهروز امين

Behroozamin@hotmail.com

 

 

ما سه تن بوديم

كوله بار عزم مان بردوش،

نيزة آمال مان دردست

چارق اميدمان برپا

عزمي جزم

                                مي رفتيم

روبرومان دشت

 با آهو بچگاني شاد

در قفامان كوه

 با گرگان خون آشام

اسب هامان چابك و سم سخت

ما سه تن،

يك تن مسيحي بود

وان دگر،

قبله گاهش كعبه و سنگ سياهي

 مثل شب تاريك

من هم ملحد و مخمور

جفت چشمانم صفاي جنگل و لبخندة امواج

 با هم داشت.

آن مسيحي، پاك وروشن بود

 هم چون آب

وان مسلمان هم به ذات خويش،

آفتاب را مي ماند

اسبهامان تيزتك،

بي وقفه مي رفتيم

تا كجا؟ تاكي؟

                ندانستيم.

روز اول

در ميان دشت

كلبه اي تك اوفتاده،

پيرمرد مفلسي با چشمهاي خسته اش

برما خوش آمد گفت

ولبش با آن كه پنهان بود زير شاربي پرپشت

  مي جنبد

تسبيح صد دانه اي دردست

زار و مفلس بود هم چون لحطة بدورد

دائما شاكر.

چشمهاي مرده را سوي خدا مي كرد

من ندانستم

 از چه شاكر بود!

ما عرق ريزان و خسته يك صدا گفتيم:

“ بد دردي ست ناداني!”

پيرمرد انگار بار كوه خسته اي بر دوش

با نگاهش

 اژدهاي ترس را

                در جان خسته مان ريخت

هر سه ترسيديم.

در حالي كه مي لرزيد

 باصداي زنگ دارش گفت

“ هان!

روز اول!!

منزل اول!!

خسته و افسرده و دل گير!”

و به من با طعنه وتحقير فرمان داد

“ نه پسر جان،

با خدايت باش.

درداگر باشد،

تحمل كن.

من نمي دانم، روز اول

 از كدامين درد مي گوئيد؟

راه پرآشوب در پيش است،

راه، راه پر دردي ست،

مي دانيد!”

ما سه تن شرمنده، سر درزير

لحظه اي ديگر

من سرم با جرعه مي گرم

و مسيحي گرم نجوا با خداي خويش

و مسلمان

از خدا عذرگنه خواهان

دستهايش باز

چشمها بسته

و دلش.

لبريز ترس و بيم

 

پيرمرد خسته هم، خاموش.

شب درون كومة آن مرد خوابيديم.

در تمام شب

شب كبود و آسمان غمگين

ابر سرگردان

باد وطوفان سخت سر سرگرم غارت

دشت بيرون

خالي و مسكين

نه صداي آدمي، ببري، پلنگي

در تمام شب

نه،

صداي هيچ جان داري نمي آمد

غير از شيهه هاي گله گله اسبهاي وحشي طوفان

صبح فردا، 

كومة آن پيرمرد خسته مدفون بود زير شن

تپه اي شن پيش پامان بود

ما ندانستيم آن شن از كجا آمد؟

ليك دانستيم، بد دردي ست ناداني!

اسبهامان هم رميده،

خسته،

 گردآلود

دست پير بوسيديم،

قرص ناني داد،

دعائي كرد، ما شكري، و

ما رفتيم.

آسمان هم چون عروسي شوي مرده، تور بر سرداشت

مرغ ماه تنها بود جوجه هايش خسته خواب آلود

آن مسيحي گفت:

“ ياران مرد خوبي بود.          

ته مانده صفائي داشت           

و دلش آئينه را مي ماند“

گفتم اش آري مرد خوبي بود،

و مسلمان، زير لب خنديد

ما.  رفتيم

اميد اندكي در سينه هامان كورسو مي زد

مسلمان باز مي خنديد

مسيحي خيره و مبهوت مرغ ماه

من هم گيج خود بودم

و.ما رفتيم ..

شش روز و اندكي هم بيش..

غبارآلوده و خسته

تا جائي كه مي ديديم، بيابان بود،

وامواج عظيم شن

سبزه اي، برگي ، درختي هيچ

تا به زانو غرق شن

اسب هامان ناتوان و تشنه،   

ما هم،  تشنه تر از اسب ها بوديم

آفتاب بي مروت دشمني مي كرد

مشك هاي آبمان خالي

لب هامان پراز تاول،

پاي مان بي روح،

سينه هامان داغ،ديگ آشي مانده بر آتش

چشمهامان خسته و مخمور

نيم بسته

خسته از بي حالي و مقهور موج شن

غير شن چيزي نمي ديديم

بادداغي

روي شن ها

باله مي رقصيد

مسيحي گفت:

من دگر تاب وتوانم نيست

تا بسيط دور مي بينم

بيابان است

گردباد و ماسه و شن

جاي لبهايم همه تاول

چشمهايم خسته

سينه ام هم ديگ آشي مانده بر آتش

نيزه هاي آرزويم گم

چارق اميد من

پاره

نه.

من دگر تاب و توانم نيست

من به چشم خويش مي ديدم

در شيار گونه اش

باريكه اميد مي خشكيد

كاسه ي جفت دو چشمانش

لحظه اي لبريز شد اما دمي ديگر

چشمهايش مات، لب جنبان

گفته و ناگفته

روي تپه اي افتاد، تپه اي از شن

ما مانديم

مثل لعنت خسته و تنها

مسلمان،

خنده اش را خورد

چشمهايش..

                                گريه را مي ماند

من

سينه ام چون دستهايم تنگ

خاطرم چون اشكهايم تلخ

گفتم اش:               

ياد كن عيسي بن مريم را

روزديگر ساعت ديگر.. چه مي دانم!

شايد يك دم ديگر

آب و آبادي ست

بي گمان اين وسعت دلگير

بي واحه نخواهد بود

خوب مي داني كه بايد رفت

اندكي با خود، ذره اي با ما، مدارا كن

با خودت به باش، با ما نيزبهتر باش

بيشتر ها رفته، كم مانده

ما همه خسته،

مركب ات خسته..

خودت خسته

برادر

ته مانده اميدي هست

مي دانم.

اندكي با خود. ذره اي با ما،  مدارا كن

چشمهايش مات

صورتش غرق عرق

لب تاول دارش بي جان

با دستش كه مي لرزيد

نقش صليبي را به روي سينه اش پاشيد

نگاهش كردم و ديدم

كه آرام است هم چون خواب

تو گوئي داشت مي خوابيد

اما داشت جان مي داد

مسلمان،

صورتش مبهوت،

دو چشمش..

                خيس

جهان اش دركوير خشك

باراني

و من گريان.

ما دو تن رفتيم

مسلمان گفت

حيف  

بي گمان،

جايش ميان حوريان خوب روي جنت اعلاست

من بلور اشك

در چشم ترم تركيد

گفتم

من نمي دانم

جاي او اما

كنون خالي ست

ما رفتيم

باد بودو سيلي شن بود

بعد چندي گرچه تا جائي كه مي ديديم

غير شن چيزي نمي ديديم

شيهه يك اسب

هر دو برگشتيم.

اسب بي راكب ميان تودة شن

دست و پا مي زد

ما رفتيم.

يك روز و شبي هم بيش

روياروي مان يك كوه

قله آن كوه

ناپيدا

در قفامان هم كوير لخت

تا جائي كه مي ديديم، غير شن چيزي نمي ديديم.

غنچه لبخند بر لب هاي خشكم، بارور مي شد

و لبم با آن كه تاول داشت، باغ را مي ماند

با زبان تر كرده لب گفتم.

بايد از اين كوه بالا رفت

آن طرف تر

جنگل و درياست

آب و آبادي ست، آزادي ست

و مسلمان

باز مي خنديد

اسبهامان خسته،

ما خود، خسته تر ازاسبها بوديم

سينه هامان ليك، شور و شري داشت بي پايان

گوئيا تقدير

ناسازگاري داشت

يا كه حكمت بود. نمي دانم

ناگهان

اسبهامان پايه آن كوه

افتادند و جان دادند

ما مانديم

گيج حيرت

هشت پاي ترس

در دلهاي مان

سرگرم غارت بود

و مسلمان گفت

حيف، اما

بيشتر ها رفته، كم مانده

بايد از اين كوه

بالا رفت

آن طرف تر

جنگل و درياست

آب و آبادي ست، آزادي ست

كولة بار خستگي بر دوش

مشعل اميد در سينه

مشك مان خالي، سينه مان لبريز

با توان فرسا قدمهائي كه جان از چشم ما مي ريخت

دامن آن كوه پيموديم

با هرگام

نونهال كوچك اميد در دالان تنگ سينه، بارور مي شد

مسلمان گفت

آن طرف تر

پاية اين كوه

دريائي ست

بعد دريا،

جنگلي هم سربهم آوردة و خوشحال

بعد جنگل، نور و آزادي ست

من گفتم

و آبادي ست

هر دو خنديديم

با اميد جنگل و درياي روياروي مان

رفتيم

صخره ها هم سخت

دست و پامان، خسته و بي حال

ليك

فتح ما نزديك

خنده برلب آن مسلمان روي سنگي

با خدايش رازها مي گفت

من نمي دانم چه آيا، ليك

 ناگهان غنچه لبخند بر لبهاي او پژمرد

خشك شد چون سنگ

بود اين لحظه به روي تخته سنگ اما

لحظه ديگر

نبود آن جا

من ندانستم، نمي دانم چه پيش آمد

تنها نعره اي در لابلاي صخره ها پيچيد و ديگر هيچ

خسته و تنها

مثل آهو بچه اي در دام ترسيدم

راه رفته را، باز بر گشتم

روي سنگي ديدم اش در پاية آن كوه

هم چون خلط پخشيده ست

دل شكسته، خسته و تنها، بي آرام

سوي قله آن كوه

سوي جنگل و دريا

سوي نور و آزادي

هر چه مي رفتم، تو گوئي.. كوه هم مي رفت

روي سنگي سر نهاده، خسته هم چون خواب خوابيدم

صبح فردا

صخره..صخره باز هم صخره

من تمام روز مي رفتم

رفتم آن بالا

شب رسيد و آسمان ابري

زمين تاريك

چشم هايم خسته،

من خود خسته تر از چشمها بودم

پيش پايم را نمي ديدم

در دل شب

خنده بر لب

سينه ام سرشار

روي قله آن كوه

من بودم و تاريكي و تنهائي

كوه، كوه سختي بود اما زير پايم

سستي شن داشت

با خودم گفتم

صبح فردا

پاية اين كوه غوغائي ست

جنگل ودرياست آب و آبادي

در كنارش نور وآزادي

شب، تمام شب

شاد خوابيدم

خواب هم ديدم

خوابهاي من

خوابهاي موج وساحل بود

خوابهاي جنگل و گلهاي ابريشم

خواب آب و آبادي

خواب آزادي..

صبح فردا

زودتر از روزهاي پيش

چشمهاي خسته ام وا شد

من ولي خندان، ليك، خواب آلود

خسته، اما، يك جهان اميد

روي قله آن كوه

قطره هاي خواب

هم چون جيوه اي جوشان

در چشم ترم مي سوخت

ديدگانم باز.. روي كوه .

واي بر من

من چه مي ديدم؟

چه مي ديدم؟

روياروي من

پايه آن كوه

تا چشم ترم مي ديد

گردباد و ماسه و شن بود

به خود گفتم كه خواب آلوده ام شايد

قفايم جنگل و درياست

برگشتم..

تا جائي كه مي ديدم

گردباد و ماسه و شن بود

چشمهاي خسته ام مي سوخت

بازبر گشتم……

تا جائي كه مي ديدم

گردباد و ماسه و شن بود

دلم در سينه

هم چون مرغ بي سر

بال وپر مي زد

روي قلة آن كوه

روي تخته سنگي صاف

خوابيدم

زير پايم پايه آن كوه،

در قفا در پيش

تا جائي كه مي ديدم

گردباد و ماسه و شن بود.

 

كرمانشاه

اول آبان 1347