تا زلزله بيايد...
فرزانه راجي
به سقف بالاي سرم كه نگاه كردم حالت تهوع به
من دست داد و خواب از سرم پريد. گفتم يك فصل ديگر ميخوانم شايد دوباره چشمهايم
گرم شود.
سقف، سقف سفيدي كه سالهاي سال از حضورش در
آن بالا مطمئن بودم. كچ ميشد، شكاف برميداشت و روي سينهام سنگيني ميكرد. خوابم
نميبرد. نميدانم چند روز از زلزله تهران ميگذرد. حتي روز زلزله هم اينقدر
اضطراب نداشتم.
امروز ظهر وقتي به اوزنگ زدم آنقدر توي
صدايش اضطراب بود كه مرا هم ترساند. نه بچه است، نه عامي و نه ترسو. زلزلههاي
بدتر از اين را پشت سرگذاشته است. ولي ميترسيد. ميگفت:«ساكم را ديشت آماده كردم.
ميگذارمش توي راه پله وخودم پشت درميخوابم.» و بعد يكي از آن خندههاي بلند
مخصوص خودش كرد و گفت:«نميدانستم شورتهاي نوام را توي ساك بگذارم يا كهنه.» منهم
خنديدم و گفتم:«خوب معلومه: نو.» ميگفت:«امروز صبح از كنار مهد كودك دم خانهامان
كه رد ميشدم، ترجيع بند شعر بچههاي مهد كودك، «زلزله ميآيد، زلزله ميآيد!»
بود.» باورم نميشد. مگر ميشود. نكند اضطراب قاطياش كرده باشد.
نه. امكان نداشت. خوب حرف ميزد.
بچهها بلند بلند ميگويند. و بزرگترها شبها
كه روبه سقف دراز ميكشند، ديگر از بودن سقفي بالاي سرشان احساس امنيت نميكنند.
سقف دقيقا همان چيزي است كه احساس آرامش و امنيت را از آنها گرفته.
مردم احساس امنيت نميكنند چون به هيچ چيز
اطمينان ندارند. نه به سقف خانههايشان، نه به لولههاي گاز، نه به سيمهاي برق،
نه به سيستم امدادرساني و مهمتر از همه نه به حرفهاي مسئولين و نه خبررساني
رسانهها.
يك هفته تمام توي خيلي از سايتهاي اينترنتي
خبرهاي مستدل از زلزلهاي قريبالوقوع بود. خبر بود در مثلث قم، سمنان، تهران
زلزلهاي خواهد آمد. ولي چون كسي پاسخي به آنها نميداد و روزنامههايي كه توي
دست مردم ميچرخيد كماكان خفقان گرفته بودند. در افواه مردم تبديل ميشد به فردا،
فردا ظهر، ساعت يازده و سيدقيقه امروز و...
ساعت دوازه شب پنچشنبه يكي از دوستان محترم
به من زنگ زد:«فردا ساعت 11 ظهر زلزله ميآيد!»
«كي گفته؟ از كجا ميداني؟» و او ميگفت
منبعش بسيار موثق است و بهتر است هركس را ميشناسم خبر كنم.
روز قبل هم ساعت سه بعد از ظهر بود كه دوستي
با اضطراب سركار زنگ زد و گفت:«گفتهاند آنهايي كه توي مجموعههاي ساختماني هستند
بايد سريع مجموعه را ترك كنند.» يك ساعت قبلش زلزله صندليام را لرزانده بود و دلم
را هم. بنابراين سريع هررا كه ميشناختم
خبر كردم. از پلههاي مچموعه كه پايين ميرفتم همه زنگها را زدم و خبر را گفتم.
توي خيابان كه رفتم به همه مغازهها گفتم. و تك و تنها توي خيابان ماندم. هيچكس
نيامد. انگار همه گوشهايشان پر بود من اولين بار بود كه خبرزلزلههاي قريبالوقوع
را ميشنيدم. با شرمندگي سركارم برگشتم. زلزله نيامد.
بنابراين آنشب با خيال راحت خوابيدم و به
هيچكس زنگ نزدم. ولي ساعت شش صبح با اضطراب بيدار شدم:«اگر بيايد چي؟ من ميدانستم
و نگفتم.» ولي ساعت شش صبح كه نميشد به كسي خبر داد. ديگر خوابم نبرد. تا ساعت 10
صبح صبر كردم. ساعت ده صبح به اولين دوستي كه زنگ زدم خواب بود. آخر روز جمعه بود
و خيلي ها تا دير وقت ميخوابند. عصباني شد. گفتم:«ببخشيد ولي فكر كردم اگر شد
چي؟» آرام گرفت و گفت:«به آن دوستت امشب ساعت دو نصف شب زنگ بزن و بگو فردا ساعت
شش صبح زلزله ميآيد!»
ولي مگر آن دوست واقعا قصد آزار داشت. كسي
به او زنگ زده بود و كسي هم به دوست او. و نميدانم اين «شايعات » از كجا ميآيد.
شايعه است و يا مستند باز هم نميدانم. ولي آنچه را كه ميدانم اين است كه عدهآي
حساسيت خود را نسبت به مسئله مهم زلزله از دست ميدهند و چه بسا زمان زلزله جانشان
را. وكساني اضطرابي هر روزه و هر ساعته را
با خود حمل ميكنند كه آن نيز پيامدهاي خود را دارد.
مشكل كجاست؟ مشكل اينجاست كه نميشود زلزله
را پيشبيني كرد؟ يا مشكل اينجاست كه ميشود زلزله را پيش بيني كرد و عدهاي به
دلايلي نميخواهند پيشبينيها به گوش مردم برسد. ولي ميبينيم كه چگونه ميرسد
ونتايچ عملي آن چيست.
مشكل اين است كه رسانههاي ما غيرمسئولانه
برخورد ميكنند و هرشايعه و خبرغيرمستند و غيرمستدلي را از زبان آدمهاي غيرمسئول
درچ ميكنند. ويا مسئلهاشان نيست و مسائل را پيگيري و ريشهيابي نميكنند. و يا
مسئولين بخاطر ترسهايشان نميگذارند اخبار واقعي و مستدل درج شود.
همه ميگويند زلزله تهران حتمي است گرچه كسي
روز و ساعتش را نميتواند پيشبيني كند. ولي آن چه كه اتفاق افتاده اين است كه تا زلزله بيايد برتعداد
بيماران رواني تهران كه كم هم نيستند بسياربسيار افزوده خواهد شد.
19/3/83