رضا مرزبان
ديداری با(خوشه های آواز)
سه دفتر شعر حسن حسام
- اكنون كه "خوشه های آواز" را در
دست دارم، بی شگفتي، اما تحسين آميز در اين "تاكستان" می چمم و از
آن به دنياهای شعر و خيال جواز عبور می گيرم. می بينيم كه می توان يك
آژيتاتور آتشين كلام، و سازمانده سياسی يك دنده و استوار قدم بود و در عين
حال دلی عاشق و سری پر سودا داشت. و با بال خيال به دورست های عواطف انسانی
رفت. و آنجا باز همان آرمان خواه جسور و آشتی ناپذير بود كه "چون مرگ،
به روی مرگ" می ايستد.
برای
من هم سال پيش تازگی داشت وقتی كه يك آژيتاتور سياسی پر خروش را در قامت يك شاعر
"ليريك" و آوازه خوان يافتم و با ترنم های او كه همه در نوع خود دست
نخورده بود، آشنا شدم. با آن كه از پيش می دانستم، او شاعر و داستان نويس عضو
ديرين كانون نويسندگان ايران است و حتی در يك مجموعه، منتخب آثار داستان نويسان
ايران كه نسل داستان نويسان پيش از انقلاب را در بر می گيرد، سال ها پيش با داستان
نويسی او و برادرش، محسن، آشنا شده بودم و محسن را با كتاب های ديگرش در پاريس و
خاصه با "تبعيدی ها" می شناختم كه جا به جا زبان شعر داشت و از حسن نيز
منظومه بلند "چهار فصل" را. باز ترنم های او در جهان شعر، و با صدای
خودش مرا در شگفتی فرو برد. يك لحظه او را هنگام شعر خواندن، عاشق بی تابی ديدم كه
با كلمات در فضا تاب می خورد و شور سماع می پراكند و ياد شاعران باستان را زنده می
كند كه ترنم شان با چنگ آميخته بود؛ اما بی آن كه چنگی در كار باشد. چنگ در صدای
زنده او بود و دركلماتی كه در فضا رها می شد، و در تكرارهای گاه بسيار زيبای گوش و
چشم نواز پايان بندی شعرها.
و
اكنون كه "خوشه های آواز" را در دست دارم، بی شگفتي، اما تحسين آميز در
اين "تاكستان" می چمم و از آن به دنياهای شعر و خيال جواز عبور می گيرم.
می بينيم كه می توان يك آژيتاتور آتشين كلام، و سازمانده سياسی يك دنده و استوار
قدم بود و در عين حال دلی عاشق و سری پر سودا داشت. و با بال خيال به دورست های
عواطف انسانی رفت. و آنجا باز همان آرمان خواه جسور و آشتی ناپذير بود كه
"چون مرگ، به روی مرگ" می ايستد.
پيش
از هر نكته بگويم، "خوشه های آواز" در آخرين تحليل، تجسم منش و كنش شاعر
است، و كسانی را كه با او نزديك هستند، و از ديرباز آشنای وي، گواه بگيرم:لحنی كه
در كلام وی هست و يادآور لحن اصيل گيلانی اوست، با ذره بين گذاشتن روی تك تك حرف
ها، شيرازه بندی های شعر، سماجت در تاكيد به صورت تكرار، تفنن با "انجيل متی"
و "مكاشفه يوحنا" و وام گرفتن "بچون" از "عقل سرخ"
سهروردي، كه روی نشاندن آن در شعر پا می فشارد، و شادخواری و شوخ طبعی او در
رويارويی با سخت ترين لحظه های مصيبت، و سادگی و روانی آن چه برای گفتن در دل
دارد. سادگی و روانی بيان كه دست يافتن به آن چندان آسان نيست. او شعرش را می سازد
و خود در آن جاری می شود. و اين گونه است كه دفتر شعرش، آينه يی در برابر چهره
زندگی جاری اوست.
در
شعر او، اول از همه، گيلان موج می زند؛ با تمام طبيعتش: دريا، جنگل، رويايي،
گستردگي، سبزی بی زوال، سركشي، پست و بلند، پيچيدگی و ناهمواري، درشتی و نرمي، و
بازيگوشی زندگان و بعد آشنايی شاعر با رشته دراز آهنگ شعر فارسي، از رودكی تا
شاملو، و جا به جا اين آشنايی را نشان می دهد. جامش را به جام "مك نيس"
و "اليوت" نمی زند؛ عرق استكانش را با سلام به "باد و باران"
و "آب دريا و دشت و كوه و كوير و جنگل و مرغزار" و بر "خوابزاران
تلخ" و "جان انسان" به دست می گيرد و در نيمه راه به سادگی می
گويد: بر مادرم - دلبرم - بر دختران گلم - بر عشق خوبان - سلام! اين نوع باده
نوشي، در عين بی مبالاتي، راهی به بزم سماع مولانا دارد.
به
تعبيري، حسام، در اين ديوان، روح گيلان را در الفاظ خود ريخته است. كاری كه
"گلچين گيلانی" پنحاه سال پيش از او در شعر "باران" كرد. اما
زبان "حسام" زبان خود اوست، و از اول ديوان با خواننده خودمانی روبه رو
می شود" وقتی كه چشم های آبی تب دارش - از روح مرگ پر می شد،- با خواب های آبی
می رفت مادرم،- تا چشمان ماهی شود - و خواب آب ببيند.* وقتی با خواب های آبی وارش
- تنها می شد- و دل مرا می ساخت - مثل يك لال بود - مثل يك ديوانه بود - مثل يك
ماهی بود - عاشق هم بود مادرم.. و اين مادر اثيری است كه با او آواره بيابان ها می
شود، ترانه های تلخ سر می دهد، هنگامی كه او زمين باير می شود، می آيد و سبزش می
كند. چون عاشق می شود، برايش آواز می خواند و مثل گاهواره تابش می دهد. و
"وقتی هم كه شلاق داغ با شتاب فرود می آيد و نعره درد را به آسمان می
برد"، باز با چشمان آبيش، "عين چشمان يك ماهی خيس و آبی" می آيد و
دل او را كه "هر دم ويران می شود"، "دوباره با دلش " می سازد.
"هی خانه های دلش خراب" می شوند؛"هی" می آيد، آبادشان می
كند."هی..هی..هی".
"شبخوانی"
اين گونه آغاز می شود و با انبوهی تصوير و تخيل جوشان، "من" شاعر را در
عرصه قرار می دهد و زوايای خاطره های او را در روشنايی می گذارد: "صاف صاف می
آمد -در فريادهای بی كرانه من - با همان چشمان خيس آبی ماهی وارش - و پچ پچه می
كرد- مثل يك لال - مثل يك ديوانه " - با توپ زندگی بازی كن - عاشق جان! -
بندازش - برگيرش - بندازش - برگيرش - از اين جا - تا آن جا - بندازش - برگيرش -
برچينش - واچينش - بازی كن - بازی كن - عاشق جان!"....و "وقتی كه ضربه
ها - مثل نگاه سرد آه - فرود می آمد - و مثل آتش در آتشدان" فراز می شد، - من
به يغما رفتم - و مادرم می آمد، - هميشه همين می شد! - همينكه بغض ولو شده در گلو
- می رفت منفجر شود - مثل باد می آمد - و يك چمن در سرم می كاشت - با همان چشمان
خيس آبی ماهی وارش - و قاه قاه می خنديد ...". "و مادرم بنفشه می شد -
پرنده می شد - نفس گرم باد می شد- ماهی هم می شد - و دست مرا می گرفت و می رقصيد:-
عاشق تر شو - عاشق جان! مانند مرگ بايست - در برابر مرگ! با توپ زندگی بازی كن -
عاشق جان!......... بازی كن! بازی كن! بازی كن! بازی كن!"...
قطعه
ها كه به دنبال "شبخوانی" می آيد، هر كدام به نوعي، تصويرسازی های زمانه
است كه در ذهن شاعرنقش بسته و همان به كه خواننده باريك انديش، در خلوت خويش به
گشودن آنها بپردازد. من به خود اجازه درگشايی و دربندی شان را نمی دهم. تنها به
اين بس می كنم كه توجه را به ريشه های تازگی زبان شاعر جلب كنم: او از معاصران،
بيش از همه به شاملو، نظر دارد، و به چند گونه از وی متاثر است؛ هيچ كجا به نظير
سازی كارهای فولكوريك وی نمی پردازد، و اين نشان واقع بينی اوست؛ اما گذشته از
"شبخوانی"، در "انسان و چشم هايش" هم لحن خواندن ستاره،
فولكوريك است، - همين جا بگويم: در ص 24 "چون ابر باران زای پائيزان بی
گاه" بايد باشد؛ و بيگاهان، خطای چاپی است - و اين لحن را جاهای ديگر باز می
توان يافت. به زبان محاوره جواز ورود در شعر می دهد: بر طبل بی عاری كوبيدن، و به
كوچه باغ های فراموشی زدن، و در ساختن تركيب های تازه شتاب دارد: كنار كور كردن
چشم آينه و بستن دهان آواز، كه در نهايت گويايی است. "خالی سری" و
"شاداسر" را می سازد كه با زائقه خراسانی من سازگار نيست، و با وسواس های
شاملو هم فاصله دارد. رو آوردن به "كتاب مقدس"، باز از شاملو آغاز شده
است و آغازگر اين كار تا آنجا كه حافظه ام نشانی می دهد، "تقی مدرسی"
بود و كتاب "يكليا و تنهايی او" كه نظر به بخش اساطيری "عهد
قديم" داشت؛ بعد شاملو در سال های پس از 28 مرداد "عهد جديد" را
وارد شعر امروز ايران كرد، و رنگی رايج شد و جانشين جاذبه اساطير يونان گرديد. ولی
اميد، هم زمان به اساطير ايرانی رو آورد و تا پايان عمر، بهره گرفتن از آن را
ادامه داد.
حسام
در اين ديوان، "انجيل" را از ياد نبرده "نمك جهان" را از
"انجيل متی" در "اشك هايت را آينه كن!" عاريت گرفته است. و بی
راه نيست. نمك جهان، در كلام مسيح، انسان است كه "اگر فاسد گردد به كدامين
چيز باز نمكين شود، ديگر مصرفی ندارد جز آن كه بيرون افكنده پايمال مردم شود"
و "چهار سوار" در "از دور" كه "مكاشفه يوحنا" نظر
دارد، بيشتر به "معما" می ماند، و با ذهن ايرانی هم سازی ندارد:
"تو باز گرد- تو بازگرد - جوانی برباد رفته مظلوم - در ضرباهنگ شماطه اين
چهار سوار." در قطعه "مه ريزان" ، پايان بندی زيبای "سكوت بود
و نم نم باران - و برگ ريزان بود." طعم شكوائيه پرملال رودكی را با خود دارد
كه: "مرا بسود و فرويخت هر چه دندان بود."در بهاران باران" ترنمی
است شاد و شورآفرين، كه بيشتر حال و هوای شعر حسام، در آن متراكم شده است. جا به
جا، تكرارهای كوتاه و بلند كار توصيف های وصف نشدنی را از پيش می برد. هم صدايی های
رنگين كلمات، در درون وزن رقصان، فراز و فرود آواها، آشفتگی رمانتيك خيال پردازی
ها و وصف های شكسته، تركيب های گاه مسامحه آميز ولی نو. شاعر شوريده و بی قرار در
پی نيمای افسانه كشانده شده است:
ای
دل من دل من دل من دل من - ای دل من دل من دل من دل من
اما
تركيب "رودواره" در مصراع "شور را بشكفد رودواره" به همان
اندازه به گوش من نامانوس است، كه تركيب "رخشان تن" در مصراع "...
كه می آيد از آبشاران رخشان تن كوه ساران"، دل پذير و مطبوع. و البته اين
سليقه شخصی من است، در برابر ترنمی كه از آن، چنين شور و عشق می تراود. و دريغ كه
هنوز ديوان را به نيمه نرسانده بايد دامن گفتار را برچينم. و بسار گفته را ناگفته
بگذارم. آنچه می ماند، اين كه "خوشه های آواز" يكی از پاسخ هاست به
"مدعيان فرهنگ" كه سال ها باب شده بود، چپ را به فرهنگ گريزی متهم كنند
و هنوز هم بر اين روال گه گاه "زنجموره" می كنند.
رضا
مرزبان : پاريس 20 آوريل 2004