يکشنبه ۱۰ خرداد ١٣٨٣ – ۳۰ مه ٢٠٠۴

گفتگو با علي ميرفطروس

بخش دوم

وظيفة روشنفكر «فرهنگسازي» است نه «سياست بازي»!

 

· «روشنفكران ديني» كه از «مردم سالاري ديني» يا «حقوق بشر اسلامي» صحبت مي كنند از ماهيت تبعيض آميز عقايد خويش غافل اند.

· از مشروطيت به بعد، «سياست» در ايران به «ايدئولوژي» بدل شد و «ايمان حزبي» (ايدئولوژيك) جاي «ايمان مذهبي» را گرفت.

· محمد علي فروغي نمونة درخشان يك روشنفكر سياستمدار بود كه «فضل» و «فضيلت» را با هم داشت.

· اين سنت خون و شهادت و عاشورا، قرن هاست كه هرگونه تعقّل و تعادل روحي را از جامعة ما سلب كرده است. براي رسيدن به آزادي و جامعة مدني ابتداء بايد از اين «جغرافياي خون و جنون» گريخت!

· كانون نويسندگان ايران ـ بعنوان جغرافياي روشنفكري ايران ـ بجاي توليد «فرهنگ» و «ذهنيـّت سازنده»، عموماً «سياست» و «ايدئولوژي» توليد كرده است.

                                                        *********

· آنچه كه شما در تعريف روشنفكر و روشنفكري گفته ايد (يعني ضرورت فكر و عقل نقّاد)، اين سئوال را پيش مي كشد كه پس مي توان هر «فيلسوف عقلي» را روشنفكر دانست؟ مي خواهم بگويم كه اين تعريف، چندان كامل نيست!

 

ـ ميرفطروس: تعريف من اساساً معطوف بود به ذات و جوهر روشنفكري (در تضادّ با آنچه كه «روشنفكر ديني» ناميده مي شود) يعني اهميـّت «عقل نقّاد» و اولويـّت آن بر «ايمان و تعبـّد ديني». وظيفه روشنفكر اساساً فرهنگ سازي است، يعني ايجاد ذهنيـّتي است كه بر بستر آن بتوان آينده و نيك بختي انسان را تأمين كرد. پس بي جا نيست اگر «آينده نگري» را نيز جزو مؤلّفه هاي اساسي روشنفكر و روشنفكري بحساب آوريم. «آينده نگري» (به تعبير ادوارد سعيد) به اين معنا كه با تحقيق  و نقد گذشته و بررسي حال، ضمن برقرار كردن رابطة منطقي با آينده، بتوان مصالح نيك بختي جامعه را فراهم كرد.

«روشنفكران ديني»ي ما كه «عقل» را همساز و همطراز «دين» مي خواهند، در شكل مترقّي و متعالي خود سرانجام به «مولوي» مي رسند كه قرن ها پيش با همة علاقه و احترامش به «انديشه» (اي برادر! تو همه انديشه اي...) سرانجام، دنيا را «مردار» و علم و عقل را «آخور»ي مي دانست زيبندة «اُشتران»:

خُرده كاري هاي علم هندسه

يا نجوم و علم طب و فلسفه

اينهمه، علمِ بناي آخورست

كه عمادِ بودِ گاو و اُشترست

و آيا شگفت انگيز است كه آقاي دكتر عبدالكريم سروش نيز (با آن عشق عارفانه اش به مولوي) ضمن خوار شمردن «خٍرُدِ علمي» و عقل و علم و تكنولوژي (مانند دكتر سيد حسين نصر) معتقد مي شود كه «علم و تكنولوژي نمي توانند براي ما عزّت بياورند لذا بايد به دين تمسِك جْست».

«روشنفكران ديني» ما كه از «مردم سالاري ديني» يا «دموكراسي ديني» و «حقوق بشر اسلامي» صحبت مي كنند در واقع از ماهيـّت تبعيض آميز عقايد خويش غافل اند چرا كه گسترة جهانشمول حقوق بشر را به «ديني» و «غيرديني»، «اسلامي» و «غيراسلامي» تقسيم مي كنند و سرانجام به آن نتيجة فاجعه بار مي رسند كه امروز در ايران به «خودي» و «غيرخودي» معروف است.

من فكر مي كنم كه بزرگ ترين خدمت اين دوستان (خصوصاً حجت الاسلام كديور و اشكوري) به دين و روحانيت اين خواهد بود كه ضمن تأكيد بر «بازگشت روحانيت به حوزه» نظرات خويش را در بارة حجاب، برابري جنسي (برابري زنان و مردان) و خصوصاً منشور حقوق بشر (بعنوان اصول جهانشمول) ابراز نمايند... اين سنّت خون و شهادت و عاشورا قرن هاست كه راه هرگونه تعقّل و تعادل روحي را از جامعة ما سلب كرده است، بنابراين: براي رسيدن به آزادي و جامعة مدني، ابتداء بايد از اين «جغرافياي خون و جنون» گريخت!

 

· مسئله اي كه در تاريخ روشنفكري ايران وجود دارد، مسئله آميختگي «سياست» با «روشنفكري» است. اين مسئله با آنچه كه شما از «ذهنيـّت سازي» و «فرهنگ سازي» توسط روشنفكران گفته ايد، كمي مغاير است...

 

ـ ميرفطروس: در كشورهائي كه هنوز  نهادهاي مستقل مدني شكل نگرفته و تقسيم كار اجتماعي چنداني هم در آن ها صورت نگرفته، معمولاً روشنفكري با سياست آميخته است، با اينحال بايد تأكيد كرد كه وظيفة اصلي روشنفكر ايجاد فضاهاي ذهني مناسب براي تعالي و نيك بختي جامعه است. به عبارت ديگر: وظيفة روشنفكر «فرهنگ سازي» است نه «سياست بازي»! او عهده دار مهندسي فكري و مديريـّت ذهني جامعه است. مثلاً روشنفكران عصر مشروطيت اساساً در پي قدرت (يعني كسب قدرت سياسي) نبودند بلكه بيشتر بدنبال ايجاد ذهنيـّت عقلاني و بسترسازي براي استقرار جامعة مدني بودند، به عبارت ديگر: آنها بجاي ايجاد حزب و سازمان سياسي بدنبال ايجاد مدرسه و دانشگاه و گسترش سواد و فرهنگ بودند.

از مشروطيت به بعد، با تأسيس حزب كمونيست در ايران و خصوصاً از  دوران رضاشاه تا انقلاب 57، «سياست» در ايران به «ايدئولوژي» بدل شد و ايمان حزبي (ايدئولوژيك) جاي «ايمان مذهبي» را گرفت و بدين ترتيب: هم «فرديـّت انسان» (بعنوان عنصري آزاد و مستقل)، هم عقل نقّاد و پرسشگر، و هم منافع ملي ما در تعلّقات حزبي و مصالح ايدئولوژيك رنگ باختند. بهمين جهت در سراسر اين دوران تا انقلاب 57 ما بجاي روشنفكر و متفكّر ـ عموماً ـ «ايدئولوگ» داشتيم.

 

· ولي مي دانيم كه بسياري از روشنفكران يا بقول شما «فرهنگ سازان» دورة رضاشاهي از سياستمداران برجستة آن دوره هم بودند، مثلاً محمد علي فروغي (ذكاء الملك) و...

 

ـ ميرفطروس: بله، كاملاً! ولي بايد عرض كنم كه محمد علي فروغي و ديگران از بازماندگان و تربيت شدگان مكتب مشروطيت بودند. آنان با پائي در فرهنگ و تاريخ و تمدن ايران و با پاي ديگري در تاريخ و فلسفه و تمدن غرب، رو بسوي آيندة جامعة مدني و استقرار تجدِد در ايران داشتند. اين همان دوراني است كه «سياست» هنوز بمعناي «تدبير مدن» و آئين كشورداري بود و با سياست (بمعناي فريب و دسيسه و نيرنگ) تفاوت داشت. بهمين جهت است كه يكي از ويژگي هاي روشنفكران و سياستمداران آن دوره اين بود كه فضل و فضيلت را با هم داشتند. نمونه اش همين محمد علي فروغي كه ضمن اينكه استاد مسلّم زبان و ادب پارسي بود و صاحب «آئين سخنوري»، تصحيح گلستان، تصحيح بوستان، تصحيح غزليات سعدي و رباعيات خيام و گزيدة شاهنامة فردوسي و نيز نويسندة صدها مقالة ادبي و فرهنگي بود، با فلسفة غرب نيز آشنائي عميق داشت بطوري كه «سير حكمت در اروپا»ي او پس از گذشت 70 سال اينك جزو كلاسيك هاي ادبيات فلسفي در ايران است. او حتّي در علم هيأت (نجوم)، فيزيك و شيمي نيز دست داشت و حدود 100 سال پيش اولين كتاب را در علم اقتصاد ـ بنام «اصول علم ثروت ملل» ـ تأليف كرد كه هنوز از اعتبار علمي برخوردار است... اين از فضل محمد علي فروغي.

از نظر فضيلت هم بايد گفت كه محمد علي فروغي نمونة درخشاني از نجابت، اخلاق و ميهن دوستي يك روشنفكر سياستمدار بود. در اين باره كافي است بدانيم  كه پس از «غائلة بهلول» در اعتراض به كشف حجاب و جريان مسجد گوهرشاد در مشهد (بسال 1314شمسي)، محمد ولي خان اسدي (استاندار و نايب التولية آستان قدس رضوي) به اتهام كوتاهي و قصور در خدمت بدستور رضاشاه دستگير و اعدام گرديد و پسر محمد ولي خان اسدي (علي اكبر اسدي) هم كه داماد محمد علي فروغي (نخست وزير وقت) بود، دستگير و زنداني شد. در چنين شرايط و احوالي، فروغي كوشيد تا در نزد رضاشاه براي آزادي دامادش «شفاعت» كند، اما در يك عصبيـّت افسارگسيخته، رضاشاه، محمد علي فروغي را نيز مورد توهين و توبيخ قرار داد و با گفتن «زن ريش دار! برو گم شو!»، باعث عزل و انزواي سياسي محمد علي فروغي گرديد. مطالعة دوران عزلت، عسرت و پريشاني فروغي، واقعاً هر انسان آزاده اي را متأثر و منقلب مي سازد (در اين باره نگاه بفرمائيد به كتاب «ذكاء الملك فروغي و شهريور 1320»، نوشتة دكتر باقر عاملي). با اينهمه، در «روز واقعه» (در سوم شهريور 1320) پس از حملة ارتش متفقين به ايران و كناره گيري تحميلي رضاشاه و تبعيد وي، محمد علي فروغي، برخلاف بسياري از روشنفكران و سياستمداران ما (در انقلاب 57) بجاي شعار «تا شاه كفن نشود، اين وطن، وطن نشود!» با اصالت و نجابتي استثنائي و با همة كدورتي كه از رضاشاه در دل داشت، تقاضاي وي را براي نخست وزيري و سرپرستي امور كشور پذيرفت و عليرغم نقشة انگليسي ها براي الغاء سلطنت و استقرار جمهوري و حتي عليرغم پيشنهاد پست رياست جمهوري به فروغي، وي استقلال و حفظ تماميت ارضي ايران و در يك كلام: منافع ملي ايران را بر منافع فردي خويش ترجيح داد و باسياستي آگاهانه در آن لحظات حساس تاريخي و در شرايطي كه كشور در اشغال بيگانگان بود و خطر تجزية ايران مي رفت، توانست كشتي طوفان زدة ايران را به ساحل نجات و عافيت برساند. چنين فضل و فضيلتي را ما آخرين بار تنها از شادروان دكتر غلامحسين صديقي (وزير كشور دولت مصدق) شاهد بوديم كه عليرغم كدورت و مخالفت 25 ساله اش با محمد رضاشاه  و باوجود مخالفت هاي عموم سران و رهبران «جبهة ملي» در آستانة انقلاب 57، با شاه ملاقات كرد و پيشنهاد نخست وزيري وي را پذيرفت و...

 

· با اينحال، چرا نسل هاي بعدي از حضور و وجود شخصيت هائي مانند فروغي بي خبر ماندند؟

 

ـ ميرفطروس: بطوريكه در جاي ديگري هم گفته ام: من، مهم ترين عامل را در ايدئولوژيك شدن فضاي فرهنگي جامعة ايران مي دانم. به عبارت ديگر: انترناسيوناليسم حزب توده و اعتبار رهبران فكري آن، زماني مي توانست در بين جوانان ما «اعتبار» يابد كه نقيض آن ـ يعني ناسيوناليست ها و فرهنگسازاني مانند فروغي، تقي زاده، پورداوود و ديگران، «بي اعتبار» شوند و اينچنين بود كه با تبليغات حزب توده و اقمار آن، نسل هاي آينده از شناخت شخصيت هاي ملي ما، بي خبر و محروم ماندند. مثلاً وقتي به «كانون نويسندگان ايران» (يعني جغرافياي روشنفكري ايران) نگاه كنيم و تحولات آنرا بررسي كنيم مي بينيم كه كانون نويسندگان هم بجاي توليد فرهنگ و ذهنيت سازنده عموما سياست و ايدئولوژي توليد كرده است. بقول سهراب سپهري:

«من قطاري ديدم

كه سياست مي بْرد

و چه خالي مي رفت!»

بسياري از نويسندگان و روشنفكران ما هنوز در فضاي سياسي ـ ايدئولوژيك قبل از انقلاب، نفس مي كشند. حدود 10-12 سال پيش، در جلسة كانون نويسندگان ايران (در پاريس) در پاسخ به يك «نويسنده و شاعر انقلابي» (كه ضمن توهين به دكتر ناتل خانلري، او را «عامل سركوب و سانسور رژيم شاه»!! ناميده بود) گفتم: «آقا! يكي از افتخارات رژيم شاه اين بايد باشد كه دكتر ناتل خانلري، وزير فرهنگش بود نه آل احمد و امثال او»... و سپس جلسه را ترك كردم و از كانون نويسندگان استعفا دادم!

رويدادها و تحولات سياسي در ايران (از انقلاب مشروطيت تا انقلاب اسلامي) نشان مي دهند كه برخلاف نظر «مستشارالدوله»، مشكل اساسي جامعة ما تنها «يك كلمه» (يعني قانون) نيست، بلكه مشكل اساسي ما يك مشكل معرفتي و فرهنگي است. بهمين جهت است كه بارها ديده ايم مشروطه خواهان ما به استبداد گرويدند و آزاديخواهان ما (و از جمله مسئولان «كميتة حقوق بشر» در ايران) آزادي مخالفان خويش را پايمال كرده اند... ما هنوز نتوانسته ايم به نقد گذشته و بازشناسي حال و آينده دست بيابيم و در اين آشفتگي فكري است كه دكّه هاي احزاب و سازمان هاي سياسي (كه در بقدرت رسيدن آيت اله خميني و استقرار جمهوري اسلامي نقش اساسي داشته اند) با شبكه هائي از سايت ها و نشريات رنگارنگ، هنوز «افكار عمومي» مي سازند...

ادامه دارد

www.mirfetros.com