يکشنبه ۱۰ خرداد ١٣٨٣ – ۳۰ مه ٢٠٠۴

 

 

 

نامه هايي از جهنم

گزارشي خوفناک از آنچه در زندان ابوغريب ميگذرد

نوشته: عدنان.ر.خان Khan.R .Adnan (گزارشگر مجله هفتگي Macleans )

ترجمه: علي شريفيان asharifian@sympatico.ca

 

*"آنها ما را به انواع اشکال و روش هاي مختلف شکنجه ميدهند و تحقير ميکنند. مثل کتک زدن، دادن شوک الکتريکي و حتي تجاوز به مردان و زنان باشرف و بيگناه... وقتي که ما فقط شاهد دروغ و ريا هستيم کجاست حقوق بشري که امريکا ادعاي آنرا ميکند؟"

 

درباره نويسنده: عدنان.ر.خان روزنامه نگار و خبرنگار عکاس پاکستاني تباري است که در تورنتو زندگي ميکند. خان به طور مرتب به چهارگوشه جهان سفر ميکند و گزارش هاي ويژه خود را از رخدادهاي مهم جهاني در Macleans انتشار ميدهد. شيوه گزارش نويسي اين روزنامه نگار با حفظ خبري بودن گزارش به نوعي قصه نويسي سرگرم کننده و در همان حال دلهره آور شباهت دارد و همين شيوه ويژه خان، گزارش هاي او را پرکشش و خواندني ميکند.

اين بار خان به عراق آشوب زده سفر کرده و گزارشي خوفناک از آنچه در زندان ابوغريب ميگذرد به دست داده که بسيار خواندني است. اين گزارش تحت عنوان Letters From Hell در شماره هفته پيش Macleans  چاپ شده  و به تاريخ 24 ماه مه بر روي پايگاه اينترنتي آن نيز انتشار يافته است.

علي شريفيان

 

شکنجه معمولا ساعت 12 و 3 بعدازظهر و 4 صبح شروع ميشود...

 

عدنان.ر.خان روايت ميکند چگونه بطور مخفيانه با يک زنداني زندان ابوغريب مکاتبه کرده است.

 

"من يک زنداني زندان ابوغريب هستم."

با اين واژه ها، محمد جاسم الجبوري و من نامه نگاري مان را که ديري نپاييد، آغاز کرديم. اين اولين جمله خوفناک و از ياد نرفتني نامه اي بود که بوسيله يک کارگر محلي از زندان ابوغريب، دهشتناک ترين زندان عراق به طور قاچاقي خارج شده بود. اين نامه زماني به بيرون قاچاق شد که مدت زيادي از انتشار تصاوير مشمئزکننده و چندش آور شکنجه و آزار زندانيان اين زندان در رسانه ها نمي گذشت. پس از سه نامه کوتاه واسطه من ناپديد شد. برخلاف واژه هاي ساده آنها، اين نامه ها نيز مانند بقيه اين روايت، وحشت انگيز و خوف آور بودند. بعد از اين سه نامه، نامه ديگري از محمد به دستم نرسيده و خانواده او پس از آنکه نيروهاي امريکايي خانه اشان را تجسس کردند در ترس و وحشت به سر ميبرند.

من نخستين بار حسن را (که اين، نام واقعي اش نيست) در خارج از زندان ابوغريب ملاقات کردم. تصاوير شکنجه و آزار زندانيان يک روز پيش از ديدارما در همه جا منتشر شده بود. خانواده هاي مستاصل و درمانده دسته جمعي براي خبرگرفتن از عزيزانشان به دروازه هاي زندان هجوم آورده بودند اما آنها در لابلاي سيم هاي برق، مانع هاي سيماني و تفنگداران دريايي در محوطه جلوي دروازه هاي زندان گروه گروه در حلقه هاي محاصره گرفته شده بودند. گروهي از آنها بريده هاي روزنامه ها را که بر آنها تصاوير ترس آور شکنجه زندانيان چاپ شده بود، در دست داشتند؛ درهمان حالي که از عبدالرحمن وهام آرار الراوي افسر مسئول روابط عمومي زندان ابوغريب در باره عزيزانشان پرس و جو ميکردند. شمار بسياري از اين خانواده ها ماهها بود هيچ خبري از  بستگان خود که زنداني شده بودند، نداشتند.

حسن براي ديدن بستگانش در زندان ابوغريب نبود. او مستخدمي بود که زباله هاي زندان را جمع آوري ميکرد و براي اربابان آمريکايي اش به پادويي و بردن و آوردن پيام و خريد مايحتاج آنها مشغول بود. خانواده او در فقري نوميدانه و رقت بار در روستايي ويرانه، نه خيلي دور از زندان ابوغريب زندگي ميکنند. در کنار شغلي که براي انجامش کارمزد اندکي ميگرفت، گه گدار در ازاي چند دلاري که از خانواده هاي زندانيان به عنوان پاداش ميگرفت، نامه هاي زندانيان را به بيرون زندان قاچاق ميکرد. در نخستين ديدارمان به من گفت:

"من فقط چند بار اينکارو کردم. کار خطرناکيه. آمريکاييها  منو بازرسي بدني ميکنن اما من جاي خوبي براي مخفي کردن نامه ها دارم."

بعد دولا شد و با کنار زدن کف پوش صندل پاره پوره اش جاي مخفي کردن نامه ها را به من نشان داد. صبح روز بعد اولين نامه را که روي کاغذ پاکت يک سيگار نوشته شده بود، براي من آورد.

نامه مرا به ياد اولين ديدارم از زندان ابوغريب در آوريل سال 2003 انداخت؛ آن زماني که رژيم صدام سرنگون شده بود. در آن هنگام "ابوغريب" نماد دوران دهشتبار حکومت صدام بود. هزاران نفر در آن جان سپرده بودند. غارتگران و زندانيان انتقام جوي سابق زندان داشتند زندان ابوغريب را در هم ميکوبيدند، دروديوارش را در هم ميشکستند، تار و مار ميکردند و به غارت ميبردند.

بر روي ديوار يکي از سلول هاي زندان که محکومين پيش از مرگ در آنجا نگاهداري ميشده اند آخرين وصيت يک زنداني محکوم به مرگ را خواندم که نوشته بود:

"من يک زنداني ابوغريب هستم. خداواندا مرا بيامرز و ببخشاي"

به نظر ميرسيد که به هيچ گونه قابل توجيه نباشد که زندان دوباره مورد استفاده قرار گيرد اما اکنون، يک سال ديرتر، بار ديگر برج هاي مراقبت و نگهباني برپا شده اند و زندانيان در سلول هاي تنگ و باريک يا در چادرهاي کج و کله دور از هم در محوطه حياط زندان مانند اسب هاي گله با فشار جا داده شده و بر هم و بر سرو کول هم تلمبار گرديده اند.

بر اساس گزارشي از صليب سرخ شماري به اندازه 90 درصد اين زندانيان بدون دليل به گونه اي غيرموجه و قابل توجيه در ابوغريب زنداني شده اند.

با در نظر گرفتن اينکه هرروز شواهد بيشتري از شکنجه و آزار در پشت ديوارهاي ترس آور زندان برملا شده و انتشار مي يابند، اين برآوردي آزاردهنده و خشم آور است.

محمد در اولين نامه اش از من پرسيد:

"ما چه گناهي مرتکب شده ايم که سزاوار چنين مجازاتي باشيم؟" "ما دست به دامن وجدان بشريت ميشويم تا صداي خود را فرياد کند و در اين باره سخن بگويد."

يادداشت بدون جلب توجه و دور از چشم نگهبانان در نزديکي زندان پشت تل هايي که کثافت و زباله بر آنها انباشت شده بود، بدستم رسيد.

حسن بر سرراهش براي رفتن به محل کارش در اتوموبيل من خزيد و نامه را با شتاب و عجله از جيبش بيرون آورد وبه من داد. مترجم من آنرا برايم خواند و من جوابي ديکته کردم. مترجم آنرا نوشت به حسن داد و او آنرا در صندلش جاسازي کرد و گفت: "چن روزي طول ميکشه تا جواب به دس شما برسه و شما بايستي کاغذ به من بدين که محمد بتونه روي اون بنويسه" من يک صفحه از دفترچه يادداشتم به او دادم. همه جريان اين ملاقات 5 دقيقه طول کشيد.

در طول مدتي که منتظر جواب محمد بودم تصميم گرفتم به ديدار عبدل افسر عراقي مسئول روابط عمومي زندان ابوغريب بروم. در طول روز، گاه به گاه سروکله اش پيدا ميشد و از يکي از حصارهاي زندان بالا ميرفت و درآنجا ميايستاد . از آن بالا وعده ملاقات ها را ميداد و با تحکم براي مردم سخنراني ميکرد و آنها را با شماتت موعظه ميکرد که توقع زيادي دارند و در مورد اتهام آزار و شکنجه زندانيان از اعمال آمريکايي ها دفاع ميکرد. او بر سر مردم که تصاوير تازه انتشار يافته را در هوا تکان ميدادند فرياد ميزد:

"اين عکس ها خيلي قديمين  و اونا که شکنجه شدن بعثي هايي بودن که برا صدام کار ميکردن"

در ديدارم با عبدل، او درخواست مرا براي گفتگو در جلوي زندان رد کرد اما يکي از افراد محلي به من گفت که او کجا زندگي ميکند. ما خانه را بعد از ظهر پيدا کرديم. عبدل دوروبر خانه پيدايش نشد اما لشکر انبوهي از خانواده ها براي حرف زدن در باره عزيزانشان، با او که تنها وسيله زنده ارتباط با داخل زندان بود در آنجا جمع شده بودند. آنها خيلي زود مستاصل و درمانده آنجا را ترک کردند. کريم برادر عبدل گفت:

"عبدل وقتي جمعيت رو جلو در خونه ميبينه معمولا خودشو از منزل دور نگه ميداره ... عبدل زير فشار زياده. به اين مردم نگاه کن که منتظر او هستن. هر روز جمعيت زيادي اينجان و هرکدوم از عبدل تقاضايي و در خواستي دارن"

عبدل 36 ساله و متخصص هنرهاي رزمي است. در دوره صدام او به نيروهاي ويژه عراق هنر کشتن را آموزش ميداده است. با هر کس که در محله اش و يا جلوي زندان در باره او حرف زديم گفت که او عضو ميليشياي فداييان صدام بوده است. سازماني بي رحم  که اعضاي آن به خاطر وفاداري کورکورانه و عميقشان به صدام انتخاب ميشدند.

عبدل خودش اعتراف کرد که يکي از اولين زندانيان ابوغريب بودکه بوسيله امريکايي ها دستگير و در ابوغريب محبوس گرديد. او گفت: "من 23 ژوييه سال گذشته زنداني و آخر ماه اوت از زندان آزاد شدم و امريکايي ها بلافاصله منو استخدام کردن." اوادعا کرد که شاهد هيچ شکنجه اي نبوده و بحث و جدل و استدلال ميکرد که " به علاوه من مطمئن نيستم اين زنداني ها چه جنايتي مرتکب شدن، برا همين نميتونم بگم که اونا سزاوار رفتاري اينطوري هستن يا نيستن."

ما بعد از ظهر روز بعد دوباره به آنجا برگشتيم و اين بار عبدل آمد و ما را به داخل خانه نمور و تاريک و کثيف خود دعوت کرد. يکجوري ميخواست با يقين و اطمينان و تعمدا به ما شرايط زندگي فقيرانه اش را نشان بدهد. سرسفرة شام در حال خوردن نان نازک پخت خانه و تخم مرغ نيمرو از ما پرسيد "شما فکر ميکنين من اينکارو برا پول ميکنم، نه قضيه اينه که من ميخوام به مردم خودم کمک کنم." او دوباره از سربازان امريکايي که در عکس هاي گرفته شده در حال شکنجه کردن زندانيان ديده ميشدند دفاع کرد. "ما بعضي وقتا بايد به امريکايي ها هم حق بديم" اينطور استدلال ميکرد: "اينا که در عکسا هستن و شکنجه ميشن جنايتکارن."

صبح روز بعد حسن با نامه دوم به ملاقات ما آمد. محمد نوشته بود:

"آنها ما را به انواع اشکال و روش هاي مختلف شکنجه ميدهند و تحقير ميکنند. مثل کتک زدن، دادن شوک الکتريکي و حتي تجاوز به مردان و زنان باشرف و بيگناه... وقتي که ما فقط شاهد دروغ و ريا هستيم کجاست حقوق بشري که امريکا ادعاي آنرا ميکند؟"

حسن به من گفت نامه نگاري دارد مشکل و مشکل تر ميشود "امريکاييها مراقبت ها رو حسابي شديد کردن." "محمد به من گفت رد کردن نامه به من خيلي سخته، ميترسه" من به حسن گفتم ما هنوز به اندازه کافي نامه نداريم که مطمئن باشيم آنها اصل هستند. ما به جزييات بيشتري نياز داشتيم. اسم افراد و از همه مهم تر نشاني خانه محمد که ما بتوانيم به خانه آنها، به ديدار خانواده اش برويم. در مقابل شگفت زدگي من حسن گفت "من خونه اونا رو بلدم. خيلي از اينجا دور نيس."

آنطور که معلوم شد حسن در روستايي زندگي ميکرد که محمد اهل آنجا بود و خانواده هاي آنها همديگر را ميشناختند.

وقتي همراه با مترجم خود به آنجا رفتيم زني سالمند و پير که خود را در شالي سنتي پوشانده بود در زنگ زده آهني خانه اي را که خانواده محمد در آنجا زندگي ميکردند بروي ما باز کرد. ما فقط لازم شد نام حسن را به زبان بياوريم تا اجازه داخل شدن بگيريم و در خانه منتظر مانديم تا دخترکي در کوره راه پر از کثافتي بدو رفت تا برادر محمد را پيدا کند. با چاي از ما پذيرايي کردند و در حالي که کودکان کنجکاو به داخل اتاق سرک ميکشيدند و بعد با خنده هاي بي معني عصبي پا به فرار ميگذاشتند، مشغول نوشيدن شديم. برادر محمد چند دقيقه بعد آمد. مادرش چسبيده به او، او را دنبال ميکرد. برايش علت آمدنمان را توضيح داديم و من دو نامه محمد را به او دادم تا دست خط را ديد گفت "خودشه" "اما اين اسم حقيقي ش نيس. احتمالا خيلي ميترسه اسم اصلي شو بکار ببره."

مادر محمد از پسرش خواست يکي از نامه ها را بخواند. او فقط توانست پيش از آنکه بغضش بترکد و هاي هاي گريه کند، بزحمت دو جمله اول نامه را بخواند.

برادر محمد تعريف کرد که او 5 ماه پيش در حمله به تعميرگاه اتوموبيلي که آنجا کار ميکرد دستگير شده  و از آن زمان تا به امروز خانواده مان از او هيچ خبري نداشت. او گفت:

"من ميدونم در تعميرگاه چند قبضه تفنگ AK_47  بوده اما تمام کسب و کارها اسلحه دارن. اين روزا روزاي خطرناکيه." خانواده به عبدل التماس کرده بودند تا ترتيب ملاقاتي براي آنها بدهد. بي فايده. موفق نشده بودند. مادرمحمد گفت: "عبدل برا مردم فقيري مثل ما هيچ کاري نميکنه. او از فداييانه. فقط وقتي کمک ميکنه که بهش پول بدي" مادر گفت از وقتي عکس هاي شکنجه زندانيان منتشر شده تقريبا خوابش نبرده و در حاليکه مثل ابر بهار اشک ميريخت گفت: "هرروز صبح قبل از اينکه بره سر کار دست منو ميبوسيد. شما نميتونين دردي رو که يه مادر ميکشه تصور کنين." من سعي کردم اين نکته را گوشزد کنم که محمد مشخصا نگفته که شکنجه شده است. من اين نکته را با مراجعه به يکي از نامه برجسته تر، نمايان کردم.

"در نامه دوم نوشته... ياد آوري کرده که ما با شکنجه روبرو هستيم." سعي کردم مادر را دلداري بدهم. برادر محمد گفت: "ما از کساني که از زندان آزاد شدن فهميديم که اوضاع زندان خيلي بدتر از اين چيزهاييه که عکسا نشون ميده" مادرش اضافه کرد:" در زمان صدام از ابوغريب کمتر ميترسيديم. حال تموم تن و بدنمون ميلرزه بخاطر  مرموز شدن زندان، واسه اينکه نميتونيم عزيزامونو ببينيم."

زنداني کردن هاي بدون دادن اجازه ملاقات اثرات منفي خودش را بر خانواده هاي زندانيان ديگر هم گذاشته است. دم دروازه هاي زندان، وابستگان زندانيان ورقه هاي اجازه ملاقات هايي در دست دارند که از تاريخ آنها مدتهاي طولاني گذشته و هيچ اجازه ملاقاتي داده نشده است. مردم شکايت ميکنندکه هرهفته به آنها ميگويند هفته آينده اجازه ملاقات خواهند داشت. درماندگي به حد انفجار رسيده و همراه با آن فشاري که به مقامات امريکايي وارد آورده ميشود که دست به کاري بزنند. انتشار عکس ها اين وضعيت خطير اضطراري را شدت و حدت بيشتري داده و امريکايي هاي زنداني کننده افراد را وادار کرده به حالت رفع و رجوع مشکل رو بياورند. هفته گذشته مرکزي براي ملاقات برپا شده در حالي که زندانيان اکنون دارند آزاد ميشوند. البته اما تعداد زيادي هنوز در زندان هستند و رابطه شان با دنياي خارج قطع است.

دو روز بعد حسن نامه سوم محمد را برايمان آورد. محمد نامه را با تشکر از من بخاطر کوشش هايم شروع کرده و بعد جزييات بيشتري در باره زندگي در زندان ابوغريب نوشته است. محمد نوشته: "غذا خيلي کمه. من احساس ضعف ميکنم. از صبح تا به حال چيزي نخورده ام. معمولا شکنجه ساعت 12 و 3 بعد از ظهر و 4 صبح شروع ميشود... ما از کميته حقوق بشر تمنا ميکنيم هرچه زودتر ما را از اين زندان وحشتناک آزاد کند." من جواب نوشتم و جزييات بيشتري خواستم. ترتيب کار روزانه امريکايي ها بر چه منوال است؟ اوضاع بعد از انتشار عکس ها تغيير کرده؟ شرايط زندگي شما چطور است؟

 حسن گفت جواب را دو روز ديگر ميآورد.

اما اين بار حسن پيدايش نشد. ما با اميد اينکه کمي تاخير دارد دو ساعت منتظر او مانديم. بار ديگر به ملاقات خانواده محمد رفتيم. آنها از ما خواستند به خانه شان رفت و آمد نکنيم براي اينکه نيروهاي امريکايي روز گذشته به خانه هجوم برده و تمام سوراخ سنبه هاي خانه را گشته  و بدون هيچ توضيحي رفته اند. برادر محمد به من گفت: "ما ميترسيم اونا فهميده باشن محمد نامه به بيرون زندان فرستاده."

آيا محمد و حسن لو رفته اند؟ روز بعد خيلي پيش از وقت آمدن کارکنان بر سر کارهايشان به زندان برگشتيم. من در اتوموبيل در نقطه اي که معمولا با حسن ديدار ميکرديم به انتظار نشستم، همزمان با آنکه مترجم من به طرف دروازه هاي زندان رفت تا بلکه ببيند شايد حسن از جهت ديگري به طرف ما ميآيد. هيچي. حالا من نگران محمد و  حسن شده ام و نميتوانم به اين مسئله فکر نکنم و در اعجاب نباشم که محمد چه چيزي در نامه آخرش ممکن است نوشته باشد. نامه اي که من به احتمال زياد هيچگاه دريافت نخواهم کرد. راز و رمز ابوغريب مرا مبتلا به عفونت کرده، عفونتي که به يک ويروس ميماند.

ترجمه 26 ماه مه_ مونترال                              2004  Ali Sharifian : Copyright