« هيمن »
ستاره ای درخشان در آسمان ادبيات معاصر كرد
سيامند
www.mani-poesie.de
در ٢٨ فروردين ماه ١٣٦٥ « هيمن » چشم
از جهان فروبست. نام او شايد در ميان ديگر خلقها و ملل ايران به حد كافی شناخته
نشده باشد. شايد چيز زيادی ، و يا حتی هيچ از او نخوانده و يا نشنيده باشند. اما
آوازه نام او سراسر قطعات كردستان را تحت پوشش گرفته. هنوز پس از گذشت بيش از ٤٥
سال، مبارزين خلق كرد در هر گوشه اين سرزمين، در عرصه های گوناگون مبارزه حق
طلبانه خود، شعر « هيمن » را در سرود و ترانه های خود زير لب زمزمه می
كنند. شعر او همگام با مبارزه خلق كرد، چارچوب مرزهای كردستان ايران را شكست، و در
ديگر قطعات كردستان نيز به سرود مقاومت توده های مردم بدل شد.
گه
رچی تووشی ره نجه رويی و حه سره ت و ده ردم ئه من
قه
ت له ده ست ئه م چه رخه سپله نابه زم مه ردم ئه من
ئا
شقی چاوی كه ژال و گه ردنی پر خال نيم
ئا
شقی كيو و ته لان و به نده ن و به ردم ئه من
گه
ر له برسان و له به ر بی به رگی ئيمرو ره ق هه ليم
نو
كه ری بيگانه نا كه م تا له سه ر هه ردم ئه من
من
له زنجير و ته ناف و دار و به ند باكم نی يه
له
ت له تم كه ن بمكوژن هيشتا ده ليم كوردم ئه من
ترجمه
فارسی :
گرچه
اسير رنج و حسرت و دردم من تن به شكست از چرخ سفله پرور
نخواهم داد، مردم من
عاشقی
بر چشم شهلا، گردن مرمرين (هرگز) عاشقی بركوه و دشت، غارها و
كلوخهای سرزمينم (آری)
اگر
از لختی و گرسنگی خشك شوم تا جان در بدن دارم، خدمت بيگانگان هرگز
از
زنجير و طناب و دار و زندان باكم نيست بكشيدم، تكه تكه ام كنيد، همچنان خواهم گفت:
كردم من
در مقدمه ای كوتاه بر اتوبيوگرافی « هيمن
» نيازی به معرفی او قاعدتا نمی بايست باشد. هرآنچه گفتنی است، او خود گفته. اين
اتوبيوگرافی، كه ترجمه آن را طی اين مطلب خواهيد ديد، تا سال ١٣٥٢ ، زمانی كه « هيمن
» هنوز دوران تبعيد در عراق را سپری می كند، در بر دارد.
پس از قيام بهمن١٣٥٧ و سرنگونی ديكتاتوری
شاه، « هيمن » در ميان استقبال بی نظير توده های مردم كردستان به مهاباد
بازگشت. در كنگره چهارم حزب دمكرات كردستان ايران به عضويت افتخاری كميته مركزی
حزب گزيده شد. عنوان «شاعر ملی» گرفت. طی دوران «جنگ سه ماهه» ناچار شد مجددا شهر
و خانه را ترك گويد و به آنكه عشق می ورزيد، « كوه و دشت» سرزمينش پناه برد. در طی
سالهای آخر حيات نيز اقدام به انتشار مجله كردی « سروه » نمود.
حيات سياسی « هيمن » اما در سالهای
پس از قيام بهمن خالی از خطا نبود. در جريان انشعاب گروه موسوم به « پيروان كنگره
چهارم»، نام « هيمن » نيز در ميان گروه هفت نفری منشعبين بود. اين گروه به
سردمداری غنی بلوريان ( تا همين چندی قبل، عضو دفتر سياسی حزب توده ) در جهت اجرا و پيشبرد سياستهای حزب توده در
كردستان دست به هر خيانتی آلود (١). البته نام « هيمن » خيلی زود از ميان
گروه هفت نفری حذف شد و در كنار آنها نماند. اين گروه پس از اينكه خدمات كامل خود
را به جمهوری اسلامی انجام داد، خودبخود از حيز انتفاع افتاد، و باقی ماندگان به
حزب مادر پيوستند، تعدادی در كميته مركزی و برخی در دفتر سياسی جاخوش كردند ! و به
شوروی و يا ديگر كشورهای اروپای شرقی مهاجر و پناهنده شدند. اما « هيمن »
كه از سوی رهبری حزب « جاش » لقب گرفته بود (٢)، و از سوی ديگر عملكرد
خائنانه اين گروه را در مقابل داشت، سرخورده و پريشان در سالهای پايانی عمر به
آنكه سالها جهت حفظ و اشاعه آن كوشيده بود، يعنی كردی نويسی پرداخت.
ترجمه اين مطلب با توجه به امور زير صورت
گرفت. در درجه اول « هيمن » يك شاعر كرد ايرانی است كه تاثير اجتماعی كلام
او نه تنها بخشی از ايران (كردستان) بلكه مرزها را پشت سر گذاشته، و در عراق،
تركيه، سوريه و هر آنجا كه كردی زندگی می كند، باقی مانده اس ت. در حالی كه
اين شاعر كرد ايرانی به جز در ميان خلق كرد، در هيچ كجای ديگر ايران شناخته نشده
است (٣). از سوی ديگر در ميان خلق كرد نيز در اثر سياستهای سركوبگرانه حكومتهای
سلطنتی و جمهوری اسلامی، كردی نويسی و كردی خوانی تنها در اختيار عده معدودی باقی
مانده، كه آنهم سينه به سينه از پدر به فرزند منتقل شده يا در اثر تلاش و كوشش فردی
( و تا همين چند سال قبل) پنهانی بوده است. در دوره ديكتاتوری شاه چاپ و انتشار هر
نوشته ای به كردی معادل«تجزيه طلبی» قلمداد شد، و تنها برای نصب يك سوپاپ اطمينان
در ايران و همينطور جلب كردهای عراق، راديو كرمانشاه روزانه چند ساعت برنامه به
زبان كردی پخش می كرد. در جمهوری اسلامی با توجه به گستردگی مبارزه و مقاومت خلق
كرد، اجازه انتشار محدود به زبان كردی صادر شده، اما همچنان تدريس آن ممنوع است
(٤)
به نظر می رسد اين سياست در جهت جلوگيری از
انتشار كردی نويسی و كردی خوانی، با هدف فاصله انداختن و ايجاد گسست ميان دو دوره
فرهنگ، تاريخ و ادبيات اين ملت و تحليل بردن تدريجی آن در ملت غالب صورت می گيرد.
اگر در تركيه حكومت آتاتورك با تغيير الفبا و خط زمينه های اين گسست تاريخی را نه
فقط برای ملت كرد، بلكه برای ملت ترك نيز فراهم آورد، در ايران شوونيسم حكومتهای
مركزی با جلوگيری از تدريس زبان و نوشتار ديگر ملل س³اكن كشور، و تحليل بردن تمامی
ديگر ملل در ملت فارس قصد ايجاد ملت واحد ايران ( معادل ملت فارس) را پيش برده
است. به اين ترتيب و در اثر اينگونه سياستهاست، كه بسيارند تحصيل كردگان و
روشنفكران خلق كرد ( بخصوص در ايران و تركيه) كه بدليل عدم آشنائی با خواندن و
نوشتن زبان مادری خود بناچار مفاهيم و مطالب خود را می بايست به زبان ملت غالب
ارائه دهند ! و قابل توجه است كه به سر ادبيات ملتی كه روشنفكرانش قادر به مطالعه
آن نيستند، پس از چند سال چه خواهد آمد؟ بغير از اينكه آن را در موزه های باستانشناسی
و برای محققين و متخصصين امر بگذارند، آيا كارآيی ديگری نيز می توان برآن متصور
بود؟
در اتوبيوگرافی « هيمن » اشارات مكرر
و نگاه مثبت او به حزب توده قابل توجه است. اين امر واقعيتی است كه در مقطع سالهای
١٣٢. و دهه پس از آن تنها جريان ترقيخواه و پيشرو سراسری در ايران حزب توده بوده
است. در اين دوره تاريخی هر آنكسی كه جلب مبارزه اجتماعی شده و در راه مخالفت با
سلطه دربار، ارتجاع و امپرياليسم حركت كرده خواه ناخواه می بايست يا در صفوف حزب
توده و يا در كنار آن قرار گيرد. و اين امر البته نه به علت انقلابيگری و يا اصالت
حزب توده، بلكه تنها بدليل منحصر بفرد بودن اين جريان است. تاثيرات اين دوره تاريخی
و تصوراتی كه از اين دوره در ذهن« هيمن » باقی مانده بود، می تواند يكی از
دلايل اصلی حمايت اوليه او ازگروه موسوم به «پيروان كنگره چهارم» باشد. اما سنگ
سخت واقعيت ضد مردمی بودن رژيم جمهوری اسلامی، خيلی زود « هيمن » را ( كه
نه يك تحليل گر و متفكر سياسی بلكه تنها شاعری توانا و پر احساس بود) از سياستهای
ضد مردمی اين گروه جدا كرد، و واقعيت وجودی حزب توده و عوامل كردش در كردستان را
بر او گشود. از همين رو مدت كوتاهی پس از انشعاب و مشاهده خوش خدمتيهای اين جماعت
به عوامل سركوب رژيم، «هيمن» ار آنها نيز كناره گرفت.
از ديگر مقاطعی كه طی اين مطلب مورد اشاره
قرار می گيرند، جنبش دهقانی سال ١٣٣١ در منطقه بوكان و فيض الله بگی است. اين جنبش
خودبخودی كه در ايندوره به مصادره اراضی زمينداران بزرگ توسط دهقانان و زارعين
انجاميد، طی اين سالها يكی از جدی ترين عرصه های مبارزه طبقاتی در كردستان بوده
است، و توسط زمينداران بزرگ اين دوران، و تحت حمايت رژيم شاه به خون كشيده شد (٥).
در مورد اين جنبش تا كنون عموما سكوت شده است، نه حزب توده و نه جريانات انقلابی
منطقه ای فعال در اين دوره، نه مدارك و اسنادی ارائه داده اند و نه به آن پرداخته
اند. شايد در فرصتهای آينده به نحو گسترده تری بتوان به اين جنبش پرداخت. دوره
ديگری كه مورد اشاره قرار می گيرد، جنبش مسلحانه سالهای ١٣٤٦
- ١٣٤٧ در كردستان ايران است. اين جنبش بعلت گستردگی و تاثيری كه بر «جزيره
ثبات» شاهنشاهی به مدت بيش از يكسال داشت در ميان مبارزين ديگر مليتهای ايران
شناخته شده تر است. اولين نطفه های مبارزه چريكی عملی عليه ديكتاتوری شاه در اين
مقطع بسته شد. سركوب اين جنبش توسط ارتش و ژاندارمری شاه از سويی، و عوامل ملا
مصطفی بارزانی از ديگر سوهرگز از خاطر ملت كرد ايران زدوده نشد، و ملا مصطفی و
افرادش ديگر نتوانستند اعتبار و محبوبيت سابق خود را نزد توده های مردم كرد ايران
مجددا كسب كنند (٦).
در پايان توضيحاتی در رابطه با مطلب ترجمه
شده لازم است. اين مطلب از پيشگفتار مجموعه اشعار « تاريك و روون» [ سايه
روشن] برداشته و ترجمه شده است (٧). نگارنده اين سطور كوشيد تا شايد چند شعری از
اين مجموعه را نيز ترجمه كند. اما پس از جند بار كوشش عبث به اين نتيجه رسيدم، كه
توانايی اين كار در من نيست و تنها يك شاعر قادر خواهد بود در ترجمه شاعری ديگر،
گوشه هايی از احساس سراينده در زمان سرودن شعر را انعكاس بخشد. و برای من كه در
اين زمينه از ذوق هنری كاملا بی بهره ام، توقف در همين جا حاوی صرفه بيشتری است !
شايد روزی شاعران مترقی و انقلابی وطنمان گوشه چشمی نيز به ادبيات غنی اين تكه از
سرزمين كثيرالملله ايران بيندازند، و ادبيات و هنر ملت كرد را به ديگر ملل ايران
بشناسانند.
در اين مطلب تمامی نكات داخل ( ) از نويسنده
« هيمن» است و توضيحات مترجم درون [ ] آمده است، و هرجا كه نياز به توضيحی
احساس شده در زير صفحه به مطلب اضافه شده. در نتيجه تمام توضيحات زير صفحه از
مترجم است. اسامی ماههای سال به كردی آمده ، و معادل فارسی شان درون [ ] گذاشته
شده است. اشعار كردی ای كه در ضمن مطلب بودند، ترجمه تحت اللفظی شده و در همه جا
هر دو صورت كردی و فارسی آن آمده است. البته همانطور كه اشاره شد، اين ترجمه ها نه
در حد ترجمه يك شاعر، اما برای جلوگيری از سكته در مطلب در حد امكان و توانائی
بوده است.
توضيحات :
١ – تا حد طرح
ريزی و اقدام برای ترور رهبران حزب دمكرات در همان مقطع زمانی، همكاری با پاسداران
در تهاجمات مسلحانه به شهرهای مختلف كردستان، و بازپس گيری آنها توسط رژيم. از
جمله اشنويه، همكاری اطلاعاتی و معرفی و شناسائی افراد و فعالين مقيم شهرهای
كردستان در زمان خروج پيشمرگان از شهر و اقامت در روستا و كوه.
٢
– عليرغم اينكه نام « هيمن » در ميان جمع منشعبين اعتباری كاذب به آنها بخشيد،
و همراهی ( هر چند كوتاه مدت) او با اين گروه، دوره ای از حيات سياسی او را آلوده
نمود. اما حزب دمكرات با « جاش » ناميدن همه گروه، بدون قائل شدن تفاوتی،راه
را بر تغيير سياست برخی از افراد اين گروه مسدود نمود. افرادی كه شايد پس از آگاهی
از سياستهای ضد مردمی اين گروه، حاضر نمی بودند با آنان ادامه دهند و جدا می شدند.
اين نحوه برخورد كه فقط مختص حزب دمكرات نبوده، در تداوم خود می تواند به فجايعی
نيز منجر شود. شهادت فدائی خلق رضا پيرانی توسط پيشمرگان جزب دمكرات، در دوره
گذشته و در دوره اخير كمين گذاری و حملات مختلف به پيشمرگان « رهبری انقلابی» هر
كدام نشان از نوع برخوردی دارند كه راه را بر توافق ميان دو گروه، و در مورد جماعت
« پيروان كنگره چهارم» راه را بر اعضای صادق، اما نا آگاه آنها برای جدايی از
سياستهای رسوای رهبری مسدود خواهد كرد، و دود آن مستقيما به چشم ملت كرد خواهد
رفت.
٣ – طبيعی است كه نه رژيم سلطنت و نه جمهوری
اسلامی هيچ انگيزه و علاقه ای به شناساندن و معرفی ادبا، نخبگان و روشنفكرانی از
مليتهای غير فارس، كه خصوصا بخشی از زندگيشان صرف مبارزه ملی شده باشد، و يا در
راه حفظ و شناسائی فرهنگ ملی خود كوشيده باشند، نداشته باشند. اما «كانون
نويسندگان ايران» چطور؟ در طی حدود يك دهه كه از عمر« كانون نويسندگان ايران در
تبعيد » می گذرد، و به همين علت «تبعيد» از آزادی عمل نسبتا بيشتری برخوردارند، به
قدردانی و بزرگداشت كداميك از نويسندگان، شعرا و روشنفكران ديگر مليتهای ايران
پرداخته شده؟ آيا به نظر گردانندگان «كانون نويسندگان ايران» نيز «ايران» تنها
شامل فارسی زبانان و فارسی نويسان می شود؟ يا اينكه ديگر مليتهای ساكن ايران، از
جمله ملت كرد نيز می توانند زبان، فرهنگ و ادبيات خود را حفظ كنند و همچنان «ايرانی»
باشند؟ «آغاز جدا سری» هرگز از جانب خلق كرد نبود. اما اين تنها يك نمونه از نحوه
برخورد بخشی از روشنفكران ( بخشا مترقی) به اين مهم بوده است. تنها آثاری كه تا
كنون در اين رابطه ديده شده، از جانب شاعر بزرگ ايران احمد شاملو در جريان برگزاری
مراسم كمك به آوارگان كرد بود، كه به شعر خوانی ترجمه آثار « شيركو بيكه س
» پرداخت. سيد علی صالحی نيز مطلبی در رابطه با شاعران كرد عراق در دنيای سخن
نوشت. اما از«كانون نويسندگان ايران» هنوز خبری نيست.
٤ – حزب دمكرات و كومه له در سالهای اوليه
پس از سرنگونی ديكتاتوری شاه، اقدام به برگزاری كلاسهای آموزش خواندن و نوشتن كردی
كردند. اما با حاكم شدن شرايط جنگی بر منطقه، كه الزامات جابجايی سريع مدارس، در پی
حملات وحشيانه عوامل رژيم به روستاها و قتل عام ساكنين را بدنبال داشت، و از سويی
كمبود كادر آموزشی، و بسياری ديگر الزامات يك سيستم آموزشی علمی، طبعا اين امر
محدود و محدود تر شد.
٥ – در كردستان ايران هرگاه كه نشانه های
ضعف حكومت مركزی پيدا شده، و زمينه ای برای گسترش مبارزه ملی فراهم بوده، جنبش
دهقانی نيز با مصادره اراضی زمينداران بزرگ همراه و همگام جنبش ملی شده است. طی
سالهای ١٣٥٨ - ٥٩ نيز جنبش مصادره اراضی در منطقه مكريان به
دستگيری زمينداران بزرگ ( كه اين بار توسط آيت الله حسنی مسلح شده و مشغول همكاری
با رژيم بودند) و همينطور تشكيل اتحاديه های وسيع دهقانی در كردستان انجاميد. برای
درك نقش افرادی چون شهيد فواد مصطفی سلطانی در اتحاديه های دهقانی كردستان، می
بايست فدائيان شهيد توماج، مختوم، واحدی و جرجانی و نقش آنان در ستاد شوراهای
تركمن صحرا را يادآوری نمود.
٦ – شركت فعال عوامل «قياده موقت» در
سركوب مردم و پيشمرگان، دوش بدوش پاسداران و ارتش جمهوری اسلامی طی سالهای اوليه
جنبش مقاومت خلق كرد در ايران، و سپس همكاری و نزديكی بيش از پيش ميان رهبری «
اتحاديه ميهنی كردستان عراق» با رژيم ايران ( عليرغم مواضع مترقی و ضد ارتجاعی
اوليه آنها ) اعتبار اين جريانات را در كردستان ايران به شدت كاهش داده. در حالی
كه در سالهای گذشته بسياری از مبارزين كرد ايرانی، با پذيرش رنج و مرارت بسيار مرز
را پشت سر می گذاشتند تا در صفوف پيشمرگان اين جريانات جهت كسب حقوق ملی خلق كرد
مبارزه كنند. امروزه با اين سوابق و عملكرد در رابطه با مبارزه ملی كرد در ايران و
تركيه، اعتماد به آنها از جانب گروهها و احزاب كرد ايرانی و تركيه نيز بسيار محدود
و مشروط شده است.
٧ – در اين مقدمه شايد می بايست به مقام شعری
« هيمن» نيز پرداخته می شد. اما برای خواننده فارس زبان كه هنوز اطلاعات
كافی در مورد ادبيات، شعرا و نويسندگان كرد ندارد، اين امر نقض غرض می بود. به هر
صورت مقام شعری « هيمن» در پيشگفتار همين مجموعه ( تازيك و روون)
توسط دكتر قاسملو در سالهای پيش از سرنگونی ديكتاتوری سلطنت، در مطلبی تحت
عنوان « شاعر خلق» مورد بحث قرار گرفته، كه علاقمندان را به اين مطلب رجوع
می دهم.
١٨
فوريه ١٩٩٣
سيامند
از كجا تا به كجا ؟
من خودم اينطورم، شايد خيلی های ديگر هم
اينطور باشند. وقتی شعری از شاعری يا نوشته ای از نويسنده ای می خوانم، چه زنده و
چه مرده، دوست دارم درست بشناسمش، بدانم كيست؟ اهل كجاست ؟ شغلش چيست ؟ چگونه زندگی
می كند و اگر مرده، چگونه ؟ در كجا دفن شده ؟
به همين دليل فكر كردم، سرگذشت خودم را در
مقدمه اين مجموعه اشعارم بنويسم. از چه كسی می خواستم اينكار را بكند؟ چه كسی من
را بهتر از خودم می شناسد ؟
قصد داشتم خيلی طولانی بنويسمش. ديدم قصه ای
می شود طولانی، شيرين و پر حادثه. چه قصه ای از وقايع حيات يك انسان به واقعيت
نزديك تر است ؟ آنهم وقايع زندگی انسانی كه نزديك به پنجاه سال از سالهای قرن
بيستم، اين قرن عجيب و پرثمر، اين قرن پر دردسر و پر شر و شور، اين قرن پر مسئله و
مبارزه، اين قرن پر انقلاب و پر تحول را بياد داشته باشد. بخصوص اگر اين انسان كرد
باشد. كردی بی حقوق و نگونبخت، كه دوره ای از حياتش را هم در مبارزه رهايی بخش خلق
تحت ستمش سهيم بوده. اما متاسفانه نتوانستم. عمده اش بدليل تنبلی خودم، بگذاريم
بماند برای فرصتی ديگر. اگر زنده ماندم، حتما اين كار را خواهم كرد.
شاعری، اگر هيچ سودی برای من نداشت، حداقل
اين را داشت، كه من را از شر اين نام طولانی « سيد محمد امينی شيخ الاسلامی مكری»
خلاصی بخشيد . ...
بهار سال ١٣.. خورشيدی، معادل ١٩٢١ ميلادی
در شب جشن « برات» [ نيمه شعبان] در دهكده لاچين نزديك مهاباد بدنيا آمدم
....
پدرم ثروتی داشت و دست و دلباز بود. خوب به
ما می رسيد. پنج خواهر و دو برادر بوديم. برادر و يك خواهرم از من بزرگتر بودند.
در دوران بچگی كمبودی نداشتم، اما[ در عين حال] اسير و دربند بودم. اسير قفس طلائی،
اسير راه و روشهای كهنه.
راه و روش خانوادگيمان اجازه نميداد كه با
همسالان خودم بازی كنم ؛من بچه پولدار بودم، و آنها بچه ندار. من پسر شيخ الاسلام
بودم و آنها پسر يك دهاتی بی نام و نشان. من سيد طباطبايی بودم ، و آنها «كرمانج».
من خوش لباس و تر و تميز بودم و آنها لخت و پاپتی.
آه ... بزرگترها متوجه نبودند كه من تا چه
ميزان معذبم. آنها نمی دانستند كه با اين اعمال خود چگونه احساسات من را جريحه دار
می كنند، جراحتی كه تبديل به آزار روح می شود و تا دم مرگ علاج نخواهد شد ....
نگوئيد ماشاالله پسره در اين سن و سال هم
آزاديخواه بوده، و جدائی و تمايزات ميان طبقات را درك می كرده و از آن تنفر داشته،
خير، از اين خبرها نبود، نه آزاديخواه بودم و نه كشك، دلم بازی و تفريح می خواست و
بس ....
الفبا را در خدمت « استاد سعيد ناكام»
كه آن موقع معلم بود ياد گرفتم. برادرم معلم سر خانه داشت، خيلی از درس خواندن
فراری بود، چيزی نمانده بود كه من را هم فراری كند، و به مسير خودش بياندازد. اما «
ماموستا ناكام» نه تنها ترسم را از درس خواندن ريخت، بلكه به من فهماند كه
خواندن شيرين و لذت بخش است. قبل از اينكه الفبا را به من بشناساند، قصه «
بزنوكه و مه روكه» [ بزغاله و بره] (١) حسين حزنی را
اينقدر برايم خوانده بود كه همه را از حفظ می خواندم. كتاب انجمن اديبان امين فيضی
را داشتيم. شعرها و هجويات « شيخ رضا» [طالبانی] را به من ياد می داد. يادم
هست قصيده بلند عارف سايی را كه با اين مطلع شروع می شود :
ئاواره
يی خاكی وه ته ن و سه ير و سه فا خوم [ آواره ام از
وطن و سير و صفا]
را
تماما حفظ شده بودم، و بدون فهميدن چيزی از معنايش مثل طوطی آن را می خواندم.
وقتی كمی بزرگتر شدم، پدرم من را به مهاباد
فرستاد كه در مدرسه دولتی درس بخوانم. اول خيلی شاد بودم، در مدرسه «سعادت» نام
نويسی كردم. اما از روز اولی كه به مدرسه رفتم زهره ام تركيد و چيزی نمانده بود از
فرط وحشت ديوانه شوم. من يك بچه دهاتی نازپرورده بودم، از زبان كردی بيشتر، هيچ
زبان ديگری بلد نبودم. در مدرسه هم هيچكس حق كردی حرف زدن نداشت.
من در
زندگی روزهای تلخ و سياه زياد ديده ام، اما روزی تلخ تر و سياهتر از روزی كه به
مدرسه رفتم به ياد ندارم. معلم مان خودش كرد بود، و بعد فهميدم كه فارسی را هم خوب
بلد نيست. به فارسی با من حرف می زد و من هيچ نمی فهميدم. همكلاسی هايم كه وضعشان
كمی بهتر از من بود مسخره ام می كردند. خيلی خجالت می كشيدم. مدتی شبها از ترس مدرسه
رفتن، زير لحاف گريه می كردم و صبح ها هم به زور و كشان كشان به مدرسه می رفتم.
شده بودم مايه خنده و تفريح بچه ها، « كرمانج» صدايم می كردند. در مهاباد
به ساكنين روستاها می گويند « كرمانج» و واژه سبكی به حسابش می آورند. بعد
برايم تعريف كردند كه به فارسی فحشت می داديم و نمی فهميدی. شانس داشتم كه سه
چهارتا پسر عمه و پسر خاله ام در همين مدرسه درس می خواندند و هوايم را داشتند، در
غير اينصورت ديوانه دست بچه ها می شدم. حالا هم نفهميدم چطور شد كه فارسی را ياد
گرفتم و با وضعيت منطبق شدم.
مدرسه مان ساختمانی بزرگ، كهنه و ويرانه
بود. تنها يك چاه توالت داشت و هيچوقت نوبت به كسی نمی رسيد. به مسجد نزديك بوديم.
اما نه فراش مدرسه اجازه می داد [ از مدرسه] خارج شويم، و نه خادم مسجد می گذاشت
از توالت مسجد استفاده كنيم. يك بشكه آب گنديده رودخانه گوشه يكی از ديوارها گذاشته
بودند، يك ظرف حلبی هم رويش بود، همه بچه ها با اين ظرف حلبی آب می خوردند. هميشه
سر توالت رفتن و آب خوردن ميان شاگردان دعوا بود، ناظم هم كه آدم خيلی ظالمی بود،
بهانه مناسبی برای چوبكاری بچه ها بدست می آورد ....
كلاس درسمان اتاقی تنگ و تاريك بود. يك پنجره
داشت كه بجای شيشه، كاغذ به آن زده بودند، برای اينكه كمی روشن تر شود، كاغذ را
آغشته به روغن و چرب كرده بودند. نيمكتها زوار در رفته و شكسته بودند، ميز و نيمكت
معلم هم بهتر از مال ما نبود. معلم مان يك پيرمرد عينكی عصبی مزاج بود. هميشه سه
چهارتا تركه آلبالوی تر و تازه روی ميزش گذاشته بود. هر كس درس را بلد نبود يا
جيكش درمی آمد، بيرحمانه بجانش می افتاد. تا فارسی را ياد گرفتم، چند باری از هر
چه درس و مدرسه بود، بيزارم كرد. اما بعد از اين ديگر كتكم نزد. وقتی معلم از كلاس
خارج می شد يكی از شاگردان كه او را « مبصر» می خواندند به جای او می نشست. وظيفه
او اين بودكه هركس شلوغ كند، به معلم بگويد. همه مان از مبصر بيش از معلم می
ترسيديم. دليلش هم اين بود كه معلم با كسی پدر كشتگی نداشت و بی دليل كسی را كتك
نمی زد، اما مبصر اين حرفها سرش نمی شد، از هركسی خوشش نمی آمد، حالا اگر كاری هم
نكرده بود، گزارشش را به معلم می داد، و معلم هم بدون سئوال و جواب به جان طرف می
افتاد ....
چهاركلاس را در مدرسه سعادت و پهلوی خواندم.
تابستانها هم نزد پدرم در ده، خط و انشا ياد می گرفتم. از روی خط امير نظام گروسی
و ميرزا حسينی سرمشق می گرفتم. انشای فارسی را خوب ياد گرفته بودم و خطم هم خيلی
خوب بود، از حالا خيلی خوش خط تر می نوشتم.
می گويند پرنده زرنگ از منقار به تله می
افتد ! پدرم وقتی دستخط و انشايم را ديد، گفت پسرم حالا ديگر « ميرزا» شده
ای و تحصيل در مدرسه ديگر كافی است، برو مدرسه دينی ادامه بده و جای « ملا جامی
چوری» را بگير. از اينكه مدرسه را ترك كنم، خيلی ناراحت بودم. نمی دانم چرا،
ولی اصلا دلم نمی خواست ملا بشوم. از سر و لباسشان خوشم نمی آمد ... اما چاره چه
بود؟ حكم حاكم است و درد بی درمان ...، ٤ سال در خانقاه (٢) درس
خواندم، يا بهتر است بگويم درس نخواندم ... اين چهارسال خوش
ترين ايام زندگيم هستند. خيلی خوش گذرانديم. يك گروه ٨ - ٩ نفری همسن و سال بوديم، همه پسر عمه و
خاله و دايی زاده، فقط « هه ژار» با ما بود كه قوم و خويشمان نبود، اما او
را از خود جدا نمی كرديم ... بشكند دست و پايم، اينكه امروز می دانم اگر آن زمان می
دانستم، كارم جای ديگری بود، و من هم آدم ديگری بودم. بواقع خانقاه دانشگاه بزرگی
بود و می توانستم خيلی چيزها [ آنجا] ياد بگيرم.
خانقاه در اين دوره خيلی پر آمد و شد بود.
مردم می آمدند و می رفتند، و هيچكس به ديگری برتری نداشت، تفاوت و تمايز بسيار
اندك بود. يكبار گفته ام و تكرار می كنم، گويی كشتی نوح بود. از همه تخم و اصل و
نژادی آنجا بود. پناه بی كسان، شوريدگان و آوارگان بود. آدم خوب، زاهد، متدين،
مسلمان، ملا، سيد، دانا، تحصيلكرده، راهزن، دزد، آدمكش، نادان، ديوانه، بيكاره،
معلول، كور، چلاق، حتی بيدين همه زير يك سقف جمع شده بودند، با هم زندگی می كردند
ويك جيره غذايی می گرفتند.
افغانی، ترك، آذری و حتی هندی هم آنجا
بودند. كرد از همه مناطق كردستان، كه به لهجه های مختلف حرف می زدند، و بعضی بودند
كه به زحمت حرفهای يكديگر را می فهميدند. مردان بزرگ و دانشمندان سرشناس آن دوران
مكريان، مثل «ماموستا فوزی» ، « سيف قاضی» ، « پيشوا قاضی محمد» ، « حاج ملا
محمد شرفكندی» ، « علی خان اميری» و بخصوص زمينداران تحصيلكرده و دانای فيض
الله بگی به خانقاه رفت و آمد داشتند، و هر بار يكی دو ماه آنجا مقيم می شدند.
ملاهای بزرگی آنجا بودند و تدريس می كردند. پر بود از آدم های مستعد و استخوان
تركانده های معتبر. كسی اگر به قصد تحصيل و ياد گيری آمده بود، [اينجا] جای فراگيری
بود. اما من از كيسه ام رفت و رفاقت دايی زاده هايم، و پز و افاده نوه شيخ بودن،
اجازه نداد از اين فرصت به اندازه كافی بهره ببرم. به غير از اين در مدت اين چهار
سال دو بار به سختی بيمار شدم و از درس خواندن بازماندم. يك بار تيفوس گرفتم و از
مرگ بازگشتم، حتی می گفتند برايت آب گرم كرده ، و كفن آماده كرده بوديم. يك بار
ديگر روی گردنم دمل بزرگی درآمد و شش ماه بستری شدم، بعد هم عملش كردند، و مدت
زيادی ضعيف و بيجال بودم. اين دمل قدرت و انرژيم را بطور ناگهانی كاهش داد، و ديگر
هيچوقت به اوضاع سابق برنگشتم. در سالهای كودكی تپل، سرحال و پر انرژی بودم، كمتر
بچه همسن خودم در كشتی همپايم بود. اما از موقعی كه اين دمل را درآوردم انرژی و
توانم رو به كاهش گذاشت.
از همان موقعی كه در مهاباد درس می خواندم، «
هه ژار» را می شناختم، به مغازه پدرش رفت و آمد داشتم. ملای پير خوش صحبتی
بود. موقعی كه به خانقاه رفتم يكديگر را [ دوباره] پيدا كرديم، و رفيق شديم. گاهی
مواقع از بازی و شيطنت [ با بقيه بچه ها] دست می كشيديم و شعر می خوانديم. همه
آثار سعدی ، حافظ ، مولوی ، كليم ، صائب و شاعران بزرگ فارس را با هم می خوانديم.
هرجا هم به مشكلی برمی خورديم، حل مشكل خيلی آسان بود، در خانقاه ادبای بزرگی
بودند، آنان را مورد سئوال قرار می داديم. يك ملا قادر پير و لقوه ای داشتيم كه
صدايی گرفته داشت و [ از فرط كهولت] به زحمت زنده بود. اگر بگويم كه اين ملا آثار
سعدی را از خود سعدی بهتر می دانست فكر نمی كنم مبالغه كرده باشم. كيف می كرد كه
يك شعر سعدی را از او بپرسی، با آن صدای گرفته و لرزش بدنش يك ساعت برايت تجزيه و
تحليل می كرد. دايی ام شيخ محمد اديبی بود كه من [اصلا] قادر به ستايش و توصيفش
نيستم. آن موقع هنوز بازی روزگار با من اينطور نكرده بود كه اسم خودم را هم فراموش
كنم. هر شعری كه می خواندم، فوری در ذهنم جا می گرفت. هزاران بيت شعر فارسی از حفظ
داشتم. شعر كردی هم هر جه گيرمان می آمد، با « هه ژار» می نوشتيم و از بر می
كرديم.
در آخر من و « هه ژار» بطور كامل از
جمع پسران [ شيوخ] ديگر جدا شده بوديم و شب و روز مشغول شعرخوانی بوديم. چند قصه و
داستان كوچك و بزرگ مثل اسكندرنامه و اميرارسلان و شيرويه و حسين كرد را گير
آورديم و خوانديم. شبهای سه شنبه و جمعه اينطور بود كه همه طلاب خانقاه يك طرف
بودند و من و « هه ژار» طرف ديگر و مشاعره می كرديم. باور كنيد بورشان می
كرديم ...
بايد بگويم من ساخته دست « فوزی» هستم.
او از اول تجزيه ام كرد، درهم كوبيد و از نو ساخت. او درك دانش و يادگيری را به من
داد. او راه زندگی را نشانم داد. بی ترديد اگر به خدمت « فوزی» نرفته و نزد
اين استاد درس نخوانده بودم، مسير زندگيم اينكه هست و هنوز تداومش می دهم، نمی شد.
او به من فهماند كه من فرزند [ خلق] كردم، و
كرد هم ملتی محروم، نگونبخت و تحت ستم است، و فرزندانش می بايست در جهت رهايی
فداكار و از خود گذشته باشند. او به من ياد داد چگونه ذوق ادبيم را صيقل دهم و آن
را بپردازم. او به من ياد داد چگونه بنويسم و چگونه شعر بسرايم. او به من ياد داد
به سرزمينم عشق بورزم و مدحش كنم. او به من فهماند كه كردی زبانی است غنی، روان و
توانا و می تواند ادبياتی معتبر و دنيا پسند داشته باشد.
او « حاجی قادر كويی» ، « نالی» ، « كوردی»
، « سالم» ، « مولوی» ، « حريق» ، « محوی» ، « ادب» و « وفايی» را به
من شناساند و شعرهای آنان را برايم تجزيه و تحليل كرد. او به من ياد داد روزنامه و
رمان بخوانم. او ديوان شعرای انقلابی فارس را برايم تهيه كرد، تشويقم كرد بخوانم و
فرا بگيرم. اما قسم ام داد هرگز شعر فارسی نگويم و تا جايی كه می توانم به كردی
بنويسم ...
به اعتقاد من « فوزی» يكی از
بزرگمردان تاريخ كردستان است، كه متاسفانه آثارش از ميان رفتند، و خودش هم از
يادها محو شده. در دوره پادشاهی رضا خان پهلوی كه به تقليد آتاتورك قصد داشت خلق
كرد را در كردستان ايران تحليل برد، و يكی از آن سه شعله آتشی بود كه پيمان سعدآباد
را پايه نهادند، آن جوانانی كردی كه در اين دوره شجاعانه به مبارزه پيوستند ، يا
مستقيما شاگردان « فوزی» بودند، يا شاگرد شاگردان او. بخصوص شهيد «
پيشوا قاضی محمد» هميشه به شاگردی «فوزی» افتخار می كرد.
« ملا احمد فوزی» يا « ملای
سليمانيه» كه بود؟ چكاره بود؟ چرا به منطقه ما مهاجرت كرده بود؟ نمی دانم.
آنزمان اينقدری در فكر سر در آوردن از اين مسائل نبودم. روی سئوال از خودش را هم
نداشتم. خودش هم اصلا چيزی از خودش برايم نمی گفت. همينقدر می دانم كه می گفتند
اهل سليمانيه در كردستان عراق است و با شيخ الاسلام بزرگ، كه قبل از پدرم شيخ
الاسلام مكريان و از اصل و نسب « ملا جامی» بوده، به « مكريان»
آمده. بعد از فوت شيخ الاسلام همسر [ بيوه] او را به عقد خود درآورده و يك دختر از
او داشت، كه جوانمرگ شد. يك زن ديگرهم گرفت و يك دختر ديگر هم از او داشت. تا آنجا
كه می دانم زنده و متاهل است. خودش در سال ١٣٢٢ (١٩٤٣ ميلادی) در روستای « حاجی
كند» فوت كرد و در خانقاه « شيخ بورهان» دفن شده است. كتب و نوشته جاتش به دامادش
رسيدند كه اميدوارم از بين نرفته باشند. آنطور كه شنيده ام پس از مرگش ١٤. تومان
پول نقد و دو ماديان از پس او باقی مانده ....
از خودش نه، اما شنيده ام يكی از دوستان
نزديك « عارف صائب» بوده، اين را هم شنيده ام چند بار كه « محمود جودت»
به « مكريان» آمده، در منزل او مخفی بوده و تماسهای سياسی خود را گرفته
است. حتی شنيده ام « كومه له ی ژينه وه» [ انجمن تجديد حيات] را تاسيس كرده
اند. اما اينها تنها شنيده اند، و ميزان وثوقشان مشخص نيست. ماموستا يكی از غزليات
حافظ را تخميس كرده بود كه بيش از ديگر اشعارش مورد پسند و علاقه من بود. اين قطعه
ای از آن تخميس است كه به عقيده من استادانه سروده شده.
گهی
شوی ز اميران پادشه محسوب
گهی
وزير و به درگه پادشه محبوب
گهی
شوی به سر دار ناگهان مصلوب
به
چشم عقل در اين رهگذار پر آشوب
جهان
و كار جهان بی ثبات و بی محل است
به غير از « فوزی» من در «
كوليجه» يك استاد ديگر هم داشتم كه خيلی از او ياد گرفتم. « سيد عبدالله
سيد مينه» مردی بغايت زشترو و كج و كوله و بسيار شلخته و درب و داغون بود.
بيسواد بود، اما بسيار فهميده و دانا. شايد بگوييد بيسواد و دانا جمع اضدادند، و
چگونه ممكن است؟ بله اين مرد تحصيلاتی نداشت، حتی حروف الفبا را هم نمی شناخت. اما
در ادبيات فارسی و كردی دست بالايی داشت. هر چيزی را پس از يكبار شنيدن، از حفظ می
كرد و هرگز از خاطر نمی برد. بخش وسيعی از شاهنامه فردوسی ، خمسه نظامی ، مثنوی ،
غزليات سعدی و بخصوص سرتاسر ديوان حافظ را از حفظ بود، [حالا] چيزی از شاعران كرد
نمی گويم. مشكلترين ابيات را هم از او می پرسيدی، فوری معنی و تجزيه و تحليل می
كرد. يادم هست يك بار يك ملای فكسنی اين شعر را از من پرسيد :
آنچه
بر من می رود گر بر شتر رفتی ز غم می
زدندی كافران در جنت الماوا قدم
من نه حالا و نه آنموقع ها از اينگونه اشعار
خوشم نيامده و نمی آيد، جواب را ندانستم و ملا تمسخرم كرد. از دايی عبدالله
پرسيدم، گفت ای بابا ، اين شعر اشاره به اين آيه دارد كه كفارتنها زمانی به بهشت می
روند كه شتر از سوراخ سوزن عبور كند . يعنی آنچه بر سر شاعر آمده اگر بر سر شتر می
آمد، كوچك و باريك می شد و می توانست از سوراخ سوزن رد شود و [آن زمان] كفار هم
بهشت را تسخير می كردند.
خودش هم شعر می سرود، و به وسيله دانش آموزی
روی كاغذ می آورد. شعرهايش مثل اشعار شعرای متقدم پر بودند از ريزه كاری های
شاعرانه و واژه های بيگانه. اما موقع آواز خواندن چنان ابياتی می خواند هم ارز
گوهر. واژه های سهل و آسان كردی، استعارات و قافيه های زيبا و مضامين ظريف داشتند.
اين دو شعر را از او به ياد دارم.
جه
فا و وه فا، راستی و درو بوونه
كرده وه ی ئه من و ئه تو
جه
فا پيشه ی تو وه فا پيشه ی من ئه
من ره پ و راست ئه تو دروزن
[
جفا و وفا ، راستی و دروغ نامه
اعمال من و تو
جفا
پيشه ات، وفا پيشه ام من
صادق و روراست، تو هم دروغ زن]
سال ١٣١٧ ، زمانی كه جوانی ١٧ ساله بودم،
معلمم از « كوليجه» رفت. من هم از تحصيل دست كشيدم، به خانه برگشتم و شروع
كردم به كسب و كار. در اين زمان خانه مان در ده « شيلان ئاوی» بود. پدرم
صاحب ثروت قديمی نبود. اما همتش باقی بود. برادر و پسر عمو هايش از او جدا شده
بودند و تنها يك ده برايش باقی مانده بود. [ در اين دوره] حسابی مشغول كسب بودم، و
امور مربوط به كشت و زرع را زود ياد گرفتم. روزها كار می كردم و شبها مطالعه. هر
چقدر كتاب و روزنامه می خريدم، پدرم اعتراضی نداشت. باور كنيد وعده با دختران را
بخاطر مطالعه فراموش كرده ام. [ كه] از من دلگير و عصبانی شده اند، و قهر كرده
اند. روزهايی كه خدمتكارمان از شهر برمی گشت و كتاب و روزنامه برايم می آورد، نيمه
راه را به پيشوازش می رفتم.
صنعت چاپ آن دوره ايران پيشرفته نبود. چند
مجله مصور و قشنگ منتشر می شدند، كه حمايت سفارت آلمان نازی را پشت سر داشتند و به
سود نازيسم می نوشتند. كتب سياسی آن زمان هم همه در باره هيتلر و موسولينی بود.
روزنامه ها هم مشغول تبليغات برای آلمان نازی بودند، و در ضمن توصيف قد و بالای
پهلوی بخش ديگرمشغولياتشان را در بر می گرفت. تنها مجله ای كه شيرين و دوست داشتنی
بود، و تا زنده بود، همچنان شيرين و شيرين تر شد، و لعنت بر عامل « مرگش»، توفيق
بود. اين مجله روزهای پنجشنبه منتشر می شد، و در هر شماره هم می نوشت : « شب
جمعه دو چيز يادت نره، دوم مجله توفيق»
. من عزب بودم، وگرنه بعيد نبود آن يكی را فراموش كنم، اما توفيق را هرگز.
داستانهايی كه ترجمه می شدند، عموما پليسی بودند. رمان نويس خوب هنوز در ايران
نبود. اما من تفاوتی قائل نمی شدم، همه چيز را می خواندم. به مهاباد هم رفت و آمد
می كردم و دوستان خوبی پيدا كرده بودم. طبق سفارش پدرم، هر باری كه به مهاباد می
رفتم حتما به محكمه « قاضی محمد» و منزل « ميرزا رحمت شافعی» رفته و
سلام پدرم را می رساندم. اين دو محل پر رفت و آمد ترين منازل مهاباد بودند و
مراجعين زيادی داشتند. كم كم چشم و گوشم باز می شد و با مردان معتبر منطقه آشنا می
شدم. آنها هم به احترام پدرم، محترمم می داشتند. بغير از اين دو محل، كه اگر سفارش
و دستور پدرم نبود، [ شايد] زياد هم نمی رفتم، جای ديگری هم بود كه نمی توانم از
آن پرده بردارم. اينجا محل گردهم آيی جوانانی بود كه هوای وطنپرستی در سر داشتند. «
ذبيحی» ، « رسول مكائيلی » ، « قزلجی » ، « نانوا زاده » ، « الهی » و «
سيدی» و بسياری ديگر را در اينجا شناختم. « هه ژار » هم هر بار كه به
شهر و منزل ما آمده بود، [ به اين] جلسات می آمد. اين رفقا يك محفل كوچك ادبی
سازمان داده بودند، و مخفيانه شعر كردی می خواندند. سفارش می دادند هر كتاب كردی
كه در كردستان عراق چاپ و منتشر می شد، به دستشان می رسيد و می دادند من هم می
خواندم. هيچوقت نپرسيدم چه كسی آنها را می فرستد و يا چه كسی می آوردشان ؟ من
خربزه خور بودم نه بستانچی ! چند شاعر هم بودند كه اشعارشان را مخفيانه توزيع می
كردند. اشعار « سيف قاضی» و ... بخصوص غوغا می كردند.
سال ١٣٢٠ . ( ١٩٤١ ميلادی)
بود و من جوانی بالغ بودم. در كار كشت و زرع و دامداری كارآمد شده بودم، و در
ادبيات فارسی و كردی هم صاحب مهارتی . يك ديوان شعر بزرگ ترتيب داده بودم. پدرم
گرچه خودش اهل ذوق بود و شعر را می ستود، اما بشدت با شاعر شدن من مخالف بود. نزد
او به هيچ قيمتی حرفی از شعر خودم نمی زدم، دفتر شعرهايم را مثل بچه گربه از پدرم
مخفی می كردم.
روزی مشغول نوشتن شعری بودم، كاری برايم پيش
آمد، محل را ترك كردم و دفترم سرجايش باقی ماند. فكرنمی كردم پدرم در اينموقع سر و
كله اش پيدا شود. چيزی نگذشت كه برگشتم و ديدم از دفتر كذايی خبری نيست. پرسيدم،
گفتند پدرت برش داشت و رفت. [از ترس] قدرت پاهايم زايل شد. فكر نمی كردم به اين
سادگيها خلاصی پيدا كنم. در بد هچلی افتاده بودم. شعرهايم ناپخته بودند، از شعرای
قديمی تقليد كرده بودم. همه جور شعری گفته بودم، بخصوص در گنده گويی از شيخ رضا و
ايرج ميرزا شاعر فارس تقليد كرده بودم، به همين دليل حق داشتم بترسم. شوخی نبود،
من هم شاعر بودم و هم اعتراف به گناه كرده بودم، هرچند كه در عالم خيال بوده باشد.
من هم مثل شيخ رضا به خودم بهتان زده بودم و پدرم اينگونه مسائل را برنمی تافت ؛
اما به نظر می رسيد آنها را نخوانده بود. داخل شدم و فكر كردم اگر گندش درآمد
مادرم را ميانجی می كنم. پرسيدم پدرم كجاست؟ گفتند با عصبانيت به مطبخ رفته. در
گوشه ای پناه گرفتم، [پدرم] با غرولند و در حالی كه می گفت ؛ بيكاره، ببين چه
چيزهايی ياد گرفته، شاعری، شاعری ! می خواهد از گرسنگی بميرد، خارج شد. به ׀
طبخ
دويدم، ديدم دفتر كذايی طعمه شعله های آتش تنور و تماما خاكستر شده بود.
آنوقتها خيلی پريشان بودم. اما بعد ها فكر
كردم كه دستش درد نكند، چون بی ترديد اگر تا حالا مانده بودند خودم می سوزاندمشان.
درست كه همه موزون و دارای قافيه بودند. اما تماما تقليدی بودند و چيزی از احساس
خودم را نداشتند. از آن به بعد هم خيلی های ديگرنظير آنها را دور انداخته ام...
ايام اعياد، عروس آوردن (٣)
، حنا بندان و دختر شوهر دادن (٣) جشن و « ره شبه له ك»
(٤) ترتيب می داديم. هر دفعه يكی از ريش سفيدان و
معتبرين را نزد پدرم می فرستاديم تا اجازه مان را بگيرد. هر دفعه هم مخالفت می
كرد. اما اينقدر التماس می كرديم، تا اينكه بالاخره می پذيرفت. اما به اين شرط كه
جشن در محلی دور از ديدرس منزل ما صورت گيرد. براستی كه خوش می گذشت، دختر و پسر،
زن و مرد روستايمان می رقصيدند. من اين رسم را در « ره شبه له ك» روستا خيلی
دوست داشتم كه مرد، مگر اينكه زنی او را دعوت كند، در غير اينصورت حق نداشت به صف
دختران وارد شود. مرد هميشه می بايست از جلوی صف وارد جمع شود، در غير اينصورت عملی
خارج از عرف و قبيح انجام داده. اما دختر[ان] می بايست از عقب صف وارد شوند و
انتخاب همراه رقص به عهده آنان است. اين رسم به زمانی برمی گردد كه زن در جامعه
كرد صاحب آزادی بيشتری بوده است ...
در
ماه خه رمانان [شهريور] ١٣٢٠ . (١٩٤١ ميلادی) روزی سر
خرمن بودم، كارگرانمان مشغول برق انداختن «مالوسك» (٥) و باد دادن كاه
بودند، من هم كنارشان نشسته بودم و اسبم مشغول چرا بود. آن زمان ماشين و هواپيما
خيلی كم [و در نتيجه] پديده های عجيبی می نمودند. ناگهان دو هواپيمای غول پيكر و
سياه پديدار شدند. ما تا آن موقع هواپيمای به اين بزرگی نديده بوديم. همه دست از
كار كشيدند و مشغول تماشا شدند. ديديم هواپيما ها ارتفاع كم كرده و كاغذ هايی پخش
كردند. همه دويدند كه ببينند چيست؟ يك زن قبل از ديگران برگشت و يك برگ كاغذ به من
داد و گفت، قربانت برم بيا بخوان ببين چيست و چه نوشته؟
باور كنيد نزديك بود از خوشحالی پر در
بياورم. اين كاغذ بيانيه ای بود كه به زبان كردی نوشته شده بود. رويا بود يا
واقعيت؟ دولت بزرگی مثل اتحاد شوروی به زبان كردی، بيانيه پخش كند؟ برای من اين كم
نبود.
برای من كه ديوانه و شيدای زبان كردی بودم،
اين كاغذ كافی بود تا از خوشحالی پر در بياورم. آن زمانها هنوز اينطور به اين قضيه
نپرداخته بودم، اما در واقع از نظر سياسی اين كار دولت شوروی مضمونی بغايت
آزاديخواهانه داشت و نشانه از اين داشت كه اين دولت آگاه و ناظر به وجود خلقهای
متفاوت در ايران است.
اين بيانيه بوی جنگ می داد. معلوم بود ارتش
سرخ وارد ايران شده. هر چند بيانيه مردم را دعوت به آرامش كرده و حاوی هيچ تهديدی
نبود، اما ما خيلی از روسها می ترسيديم. پيرترها داستان جنايات، بی رحميها و قساوت
ارتش تزار را در جنگ اول برايمان تعريف كرده بودند.در تمامی دوران حكومت پهلوی
روزنامه های ايران فقط عليه شوروی منفی بافی كرده بودند. بلشويك در اين دوره
بدترين فحش بود. بخصوص بعد از شروع جنگ ميان آلمان نازی و اتحاد شوروی، نوشته جات
[ دولتی] ايران سراسر به نفع آلمان نازی و به ضرر شوروی بود. مدتی هم بود كه
شهربانی مهاباد يك راديو مستقر كرده بود، و برنامه های راديو «برلين» را به زبان
فارسی پخش می كرد، كه سراسر فحاشی به كمونيسم و بلشويسم بود.
اما در اين موقعيت هيچيك از اين مسائل ذهنم
را به خود مشغول نمی كرد. مهم اين بود كه كرد ملتی است كه نزد ديگر دول جهان
شناخته شده است و به زبانش بيانيه پخش و توزيع می كنند.
نمی دانم چطور خودم را به اسبم رساندم، سوار
شدم و چهار نعل به سمت خانه تاختم. بيانيه را برای پدرم خواندم. اما او بر خلاف من
رنگش پريد، به نرمی و آرامش گفت : پسرم اوضاع خراب شد، اينطور بنظر می رسد كه
روسها وارد ايران شده اند. جنگ می شود، همه چيز بهم خواهد ريخت. پسرم تو نديدی و
نمی شناسيشان. موجودات بدی هستند، آدمكش و سياهدل، من كشتار مهاباد را به چشم خودم
ديده ام و بياد دارم چطور مردم بی پناه و بيچاره را با شمشير هاشان شقه شقه می
كردند. بايد زود جمع و جور كنيم و خود را به قايمه برسانيم. خدا به دادمان
برسد. روز مردان است. برای همين روزها بود كه اصرار داشتم سواری و تيراندازی ياد
بگيريد. ساكت شد و [سپس] دو سه بار زمزمه كرد : هه رزن و بزن چيايه مه زن (٦)
.
پدرم حق داشت نگران باشد،
چون او ارتش تزاری را ديده بود. او كشتار بيرحمانه ژنرالهای مرتجع روس را در
كردستان ديده بود. او مثل بسياری ديگر از مردم ايران خبری از تغيير و تحولات پس از
انقلاب اكتبر در اتحاد شوروی نداشت. نمی دانست ارتش سرخ چگونه تعليم ديده.
همانروز بعد از ظهر چند نفر از مردان سرشناس
مهاباد پيدايشان شد. آنها هم كه دوستان و همسالان پدرم بودند جنگ اول [جهانی] را
بياد داشتند، خيلی بيشتر از پدرم نگران بودند. يكی از آنها تعريف می كرد و می گفت
٩ نفر از افراد خانواده ما طی يكروز بدست
سالدات های روس كشته شده اند. اين حرفها من را هم كمی نگران كرده بود. اما
شوق آن بيانيه ، شادی را در درونم همچنان می جوشاند.
مشغول پذيرايی از مهمانان بودم. اما هراز
چند گاهی بيانيه را از جيبم خارج می كردم، می خواندم و باز در جيبم می گذاشتم.
شب برادر بزرگترم و خدمتكارانمان رفتند و
خانواده ميهمانانمان و [همينطور] اقوام خودمان را از شهر بيرون آوردند.
صبح روز بعد دو فروند هواپيما آمدند و چند
نارنجك كوچك روی شهر انداختند. ارتش شاهنشاهی، ارتشی كه در كشتار ملت ايران از
اشغالگران مغول و نازی تقليد می كرد، يك لحطه هم مقاومت نكرد و قبل از رسيدن ارتش
سرخ به مهاباد، سلاح را به زمين گذاشت و همانند بذر و ارزن پراكنده شد. هه ژار همان
وقت چه زيبا گفت :
به
بلاو بوونی دوو په ر ئاگاهی بوو
بلاو ئه رته شی شه هه نشاهی
[
با پخش شدن دو برگ آگاهی شد
پخش و پلا، ارتش شاهنشاهی ]
تفنگ برنو را می دادند و يك نان می گرفتند،
تازه اين كار شجاعانشان بود، و گرنه ترسوها يك چيزی هم می دادند كه تفنگشان را
بگيری !
عمده مردم مهاباد به روستای ما سرازير شدند.
پدرم خيلی خوب استقبالشان كرد، هر چه داشتيم در اختيارشان گذاشت. درب انبار گندم
را باز كرد، و آسيابهای دهمان را در اختيارشان گذاشت. هر كس به هر ميزان آرد می
خواست، می گرفت.
هر روز در ده جار می كشيدند، هر كس به آرد
نياز دارد، بدون شرم و رودرواسی تقاضا كند. مردم مهاباد اين بزرگواری پدرم را هرگز
فراموش نكردند و تا زنده بود، بسيار محترمش می داشتند.
چهار پنج روزی هركی هركی بود. اول ارتش
انگليس به مهاباد رسيد، و يكراست رفت سراغ سربازخانه و همه سلاحهای سنگين را برد.
بعد ارتش سرخ رسيد. برخلاف بسياری پيش بينی ها نه كسی را كشتند، و نه غارتی و آزاری
صورت گرفت. بحدی خوب با مردم رفتار كردند كه كسی به چشم ارتش اشغالكر نگاهشان نمی
كرد. داستان جالبی يادم آمد، در زمان پهلوی[پدر] يك بابای دزد، راهزن، آدمكش و
ناصوابی پيدا شده بود، به تنهايی به همه زور می گفت. يك پنج تير كهنه و قراضه
داشت، برای خودش می گشت و هر غلطی هم دلش می خواست می كرد. پليس ايران قادر به
دستگيری اش نبود. اما اگر[اين فرد] به هرخانه ای پا می گذاشت، صاحبخانه را می
گرفتند و زندانی می كردند. يك پيرمرد بيچاره ای را به اين جرم كه يك شب اين يارو،
يعنی همين راهزن، در منزلش غذا خورده، زندانی كرده و دو سال بود كه در اروميه در
بند بود. برگشته بود. به ديدارش رفتم و گفتم عمو جان بالاخره چگونه نجات پيدا كردی؟
گفت : چه می دانم، فرشته ای بور و چشم آبی آمد، درب را برويم باز كرد و گفت برو.
ارتش تهران در مكريان نماند. اول عشاير تا
مدتی به سر و كول هم پريدند و از يكديگر كشتار كردند. اما رفته رفته اوضاع آرام شد
و فضای مناسبی برای حركت سياسی پديد آمد.
ما يعنی اين دسته جوانانی كه در زمان پهلوی
يكديگر را يافته و محفلی داشتيم، عرصه برويمان باز شد و گسترشی به حركتمان داديم.
از عراق روزنامه و مجله كردی محض مطالعه و بر طبق سفارش برايمان می آوردند، و می
خوانديم. من اشعار خودم و شاعران ديگر را دستی می نوشتم و توزيع می كردم. دلشاد
رسولی از كردستان عراق برگشته بود، و املای كردی اش از ما بهتر بود ، و خطش
نيز. بسياری از اشعار بی كه س ، پيره ميرد ، ئه حمه د موختاری جاف و
حه مدی را از حفظ می دانست و دست نويس توزيعشان می كرد. مجله گه لاويژ
[گلاويژ] رل خوبی داشت، و جوانانمان كردی خوانی را ياد گرفتند. تلاش و كوشش برای
تاسيس يك حزب ناسيوناليستی كرد در مهاباد شروع شده بود.
پس از تاسيس حزب توده ايران، انتشارات اين
حزب هم مبادلات فكری را در جامعه كردستان گسترش داده بود. حتی چند نفری كرد و ارمنی
كوشيدند شاخه اين حزب را در مكريان تاسيس كنند، اما مردم استقبالی نكردند.
حزبی هم بنام حزب آزادی با برنامه ای چپ سربرآورد، كه عمر كوتاهی داشت.
تا اينكه روز ٢٥ گه لاويژ [ ٢٥
مرداد] ١٣٢١ « كومه له ژ. ك» تاسيس شد. كسانی كه اين تشكيلات را بنيان
نهادند، دوستان قديمی ام بودند. در اين زمان من در تبريز بودم و در زمان تاسيس
حضور نداشتم. در بازگشت بوسيله ذبيحی كه دوست چندين ساله ام بود به كو
مه له معرفی شدم. در منزل يكی از دوستانم كه بعد ها فهميدم عضو شماره يك كومه
له است، و براستی مبارزی شجاع، آزاده و تسليم ناپذير بود، به قرآن، پرچم،
شرافتم و شمشير سوگند خوردم كه نه زبانی، قلمی و نه به كنايه و اشاره به ملتم و به
كومه له خيانت نكنم. نام تشكيلاتی ام هيمن بود و رده عضويتم ٥٥ . من
حق هيچ سئوالی نداشتم. اما آنان اينقدر به من اعتماد كردند كه بگويند هه ژار هم
عضو كومه له است و نيازی به مخفی كردن هويت حزبی خود از او ندارم،و اين امر
را به او هم اطلاع دهند.
به اين ترتيب در زندگی اجتماعی - سياسی و ادبی ام پا به مرحلی ای نوين گذاشتم
....
كومه له به غير از اينكه تشكيلاتی
سياسی بود، انجمنی اجتماعی و اخلاقی نيز بود. بيشتر اعضای كومه له به
سوگندشان پايبند و گريزان از اعمال ناشايست بودند. دزدی، خلاف و درگيری ميان افراد
رو به كاهش گذاشت و می توانم ادعا كنم كه در برخی نقاط اثری از آن باقی نبود.
چندی نگذشت كه كومه له سراسر كردستان
را زير پوشش گرفت و در بخشهای ديگر كردستان ريشه دواند. بخصوص در كردستان عراق
شاخه كومه له بسيار گسترش يافته و قدرتمند بود.
منبع درآمد كومه له تنها و تنها حق
عضويت ماهانه اعضا ، مبالغ حاصله از فروش نشريات، وروديه تئاتر و نمايشهای هنری
بود. كه با اين وجود خيلی خوب اداره می شد. دليلش هم اين بود كه همه با كمال ميل
حق عضويت ماهانه را پرداخت می كردند، و نشريات كومه له را چند برابر قيمت می
خريدند. من شاهد بوده ام تكشماره نيشتمان را ٢.. برابر قيمت آن خريده اند. نيشتمان
هيچوقت حتی يكدانه اش هم باقی نمی
ماند. كومه له در ابتدا يك كتاب كوچك شعر چاپ و توزيع كرد، تحت عنوان هديه
كومه له ژ.ك كه اشعار ملی حاجی قادر ، ملای بزرگ كوی ، هه ژار و شيخ
احمد حسامی در آن آمده بود كه فوری هم ناياب شد. و بعد مجله نيشتمان را
بمثابه ارگان كومه له منتشر كرد.
اولين شعر من در شماره ٢ نيشتمان به
نام « م. ش. هيمن » توزيع شد، و به
جمع هيئت تحريريه اين مجله پيوستم و در هر شماره شعر و گفتار داشتم.
ذبيحی سردبير نيشتمان بود و
براستی برای انتشار اين مجله زحمت كشيد و مايه گذاشت. به غير از ذبيحی و
چند فرد مطمئن ديگر كسی تحريريه نيشتمان را نمی شناخت و اطلاع نداشت كه اين
مجله كجا چاپ می شود. عضو كومه له مثل اعضای هر حزب مخفی، جدی و با
ديسيپلين همان ميزانی اطلاعات داشت كه ضرورت ايجاب می نمود.
يادم هست نيشتمان را برای پدرم می
خواندم، بخصوص اشعار خودم و می پرسيد، پسر اين هيمن كيست؟ در دلم می
خنديدم، اما نمی توانستم بگويم همانكسی است كه تو دفتر اشعارش را در تنور با آتش
پشكل و پهن سوزاندی! كومه له مجله ئاوات [آرزو] را هم منتشر كرد و
در آنجا هم نوشتم.
تئاتر دايكی نيشتمان [مام وطن]
تبليغات خيلی خوبی برای كومه له كرد. اين نمايش كه خيلی ساده، و [حتی] می
توانم بگويم از نظر آفرينش هنری ناقص و ناكامل بود، سه چهار ماه در مهاباد و شهرهای
ديگر مكريان روی صحنه ماند. كمتر كسی بود كه آن را نديده باشد و هر كسی هم
به ديدنش می رفت، گريه می كرد و احساس كردايتی اش تحريك می شد. از روستاهای
دوردست مردم برای ديدن اين نمايش می آمدند. دايكی نيشتمان به غير از تبليغ
سياسی درآمد زيادی هم داشت و كومه له حسابی ثروتمند شد.
كومه له با همين عايدات توانست يك
دستگاه چاپ دستی بخرد و در مهاباد مستقر كند.
هر چه بيشتر در كومه له كار می كردم،
محدوده آگاهی ام نيز وسعت می گرفت. در آنجا با دانايان و ادبايی چون پيشوا قاضی
محمد و كاك رحمن مهتدی نزديكتر می شدم و از آنان می آموختم. هيچكدام از
بزرگان كردی كه از ديگر قطعات كردستان می آمدند، از من مخفی نبود. حمزه عبدالله
، شهيد مصطفی خوشناو ، مير حاج و شهيد قدسی و بسياری ديگر را ملاقات و
با آنان مراوده فكری داشتم. نشرياتی كه در ايران چاپ و توزيع می شدند، مترقی بودند
و مطالب نوينی داشتند. مخصوصا نشريات حزب توده ايران در شفافيت بخشيدن به اعتقادات
سياسی من تاثير داشتند. [دفتر] روابط فرهنگی ايران و شوروی شاخه ای نيز در مهاباد
تاسيس كرد. من هم يكی از آنانی بودم كه در آنجا كار می كردم. هرچند متاسفانه اين
مركز به پيشنهاد من توجهی نكرد و اقدامی به انتشار به كردی نكرد. اما مطالب مفيد
بسياری به فارسی چاپ و توزيع نمود، كه من هم بسيار از آنها سود بردم. شعر و مطلب
كردی به آذری و روسی ترجمه شدند، همين هم برای ما دستاورد خوبی بود. يكی از مطالب
ترجمه شده كه من هم در تهيه آن همكاری داشتم ئاله كوك، از هه ژار بود،
كه توسط انسانی واقعی و يكی از شاعران خوب آذربايجان استاد جعفر خندان به آذری و
به نظم ترجمه شد.
جنگ
ويرانگر دوم با كمر شكن شدن فاشيسم و نازيسم، درهم شكستن و نابودی هيتلر، كشته شدن
موسولينی، دستگيری و نابودی جنگ افروزان به پايان رسيد. آرزو و اميد خلقهای دربند
و تحت ستم شكوفا شد. ارتش متفقين از ايران خارج شد. در حاليكه جنبش رهائی بخش
خلقهای ايران روز به روز رو به گسترش داشت.
خلق كرد هم يكی از خلقهايی بود كه هر روز
بيش از روز قبل به آينده روشن اميدوارتر می شد.
گروهی از روشنفكران و اعضای كومه له ژ.ك به
اين نتيجه گيری رسيدند كه عملی نمودن برنامه كومه له در شرايط كنونی جهان و
كردستان بعيد به نظر می رسد. به همين دليل هم برنامه ای جديد و مختصر منطبق با
شرايط آن دوران تهيه شد، و روز سوم خه زه لوه ر [ ٣ آبان] ١٣٢٤ (١٩٤٥ ميلادی)،
اولين كنگره حزب دمكرات كردستان در شهر مهاباد تشكيل و اين برنامه به تصويب
رسيد. تشكيلات حزب دمكرات كردستان روی همان بنيانهای تشكيلات كومه له
ژ.ك پايه گذاشته شد، تنها در كادر رهبری تغييراتی صورت گرفت، و پيشوا قاضی
محمد كه يك عضو ساده كومه له با نام تشكيلاتی بينايی بود، به
دبير كلی حزب برگزيده شد. رهبر كومه له كه فردی بسيار كوشا، آزاده و پاك
نهاد بود در كادر رهبری نماند. [اما] اين تحولات هيچ تغييری در او به وجود نياورد،
و همچنان در رده های پايين تر حزبی به مبارزه و تلاش خود ادامه داد، و رنج و مرارت
بسياری نيز متحمل شد.
در اجتماعات مربوط به كنگره من برای اولين
بار در زندگيم در مقابل جمع شعر خواندم. موقعی كه مسئول جلسه اعلام كرد : حالا آقای
هيمن برايتان شعر می خواند، و من با خجالت برای شعر خوانی روی منبر مسجد
سرخ مهاباد رفتم، همه، حتی پيشوا هم حيران ماندند و از خودشان می پرسيدند،
پس هيمن شاعر و نويسنده نيشتمان، همان سيد محمد امينی شيخ
الاسلامی بود و ما نمی دانستيم؟ پدرم وقتی اين را شنيد، حرف خود را پس گرفت و
گفت هيمن شاعر خوبی نيست.
حزب دمكرات كردستان جمعی بنام هيئت
رئيسه ملی انتخاب كرد، كه من نيز يكی از اعضايش بودم. در انتخابات داخلی حاجی
بابا شيخ كه پير ترين عضو بود، بعنوان رئيس و من كه جوانترين عضو بودم بعنوان
منشی انتخاب شديم. چند ماه در اين جمع كار كردم، كار مشكلی بود. فقط من به تنهايی
به امور می رسيدم و حاجی بابا شيخ همينقدر زحمت می كشيد كه نوشته های من را
امضا كند. هرچند از نظر شناخته شدگی و امكانات كار خوبی بود، اما با ذوق من جور در
نمی آمد. مخصوصا راه آمدن با حاجی بابا شيخ از خود راضی و كله خر كار ساده
ای نبود.
حالا كه صحبت از حاجی بابا شيخ شد می
خواهم يك نكته تاريخی را هم وضوح بدهم. در نوشته های چند فرد بی اطلاع ديده ام، و
همينطور از مردم عامی هم شنيده ام كه به حاجی بابا شيخ نسبت خيانت می دهند.
من از حاجی بابا شيخ خوشم نمی آمد. با اينكه می گفتند در علوم دينی استاد
است و رياضيات قديم را هم خوب می داند، ولی فردی بسيار مرتجع، كله شق ، از خود راضی
و ناوارد ، اما خيلی صادق و پاك، آزاده و مومن بود. بهيچوجه اتهام خيانت به او نمی
چسبد. در زمان مذاكره با نمايندگان دولت مركزی بعيد نيست فريب خورده و اشتباه كرده
باشد. اما از مسير درستی و صداقت كنار نرفته .
دست كشيدن از محاصره سقز و سردشت و خورخوره
كه گناهش را به گردن حاجی بابا شيخ می اندازند، مربوط به مسئله ای خاص و
محرمانه سياسی است، كه در اينجا هم نمی توان آن را طرح كرد، و بگذاريد فعلا
سرپوشيده بماند، [فقط بگويم] از اختيارات حاجی بابا شيخ خيلی بالاتر بود. حاجی
بابا شيخ اينقدری اختيارات نداشت كه فرماندهان جبهه های اين شهر ها به دستور
او عقب نشينی كنند. تازه او هيچ مسئوليت نظامی نداشت. ارتش كردستان هم مثل همه
ارتشهای ديگر از فرماندهانش دستور می گرفت، نه از نخست وزيری بدون اختيارات و [در
ضمن] غير نظامی. اميدوارم با اين چند كلام خوانندگانم را روشن كرده باشم.
من دست از منشيگری هيئت رئيسه ملی كشيدم
و در كميسيون تبليغات حزب شروع به كار كردم. در همه نشريات حزب می نوشتم. در
روزنامه كوردستان ، هاواری كورد [آوای كرد]، هاواری نيشتمان [ آوای
وطن]، گر و گالی مندالان [حرفهای بچگانه]، هه لاله [آلاله] شعر و
گفتار داشتم، در ميتينگهای حزب نيز سهيم بودم. در گروهی كه مشغول تهيه كتابهای درسی
برای مدارس كردستان بودند، عضويت داشتم. اعضای اين گروه تا آنجا كه بياد دارم ذبيحی
، هه ژار ، ابراهيم نادری ، دلشاد رسولی و من بوديم. خود پيشوا و چند
كارشناس هم ياريمان می دادند. هرچند هيچ كدام در اين كار حرفه ای نبوديم، اما چون
با اشتياق و دلسوزی كار می كرديم، فكر می كنم كتابها، كه متاسفانه به چاپ نرسيدند،
بد نبودند.
روز ٢٦ سه رما وه ز [ ٢٦ آذر] پرچم
كردستان در مهاباد به اهتزاز درآمد و روز دوم ری به ندان [٢ بهمن] ١٣٢٤
جمهوری كردستان تاسيس شد. من قصد ندارم در اين مورد چيزی بگويم، چون از آن زياد
گفته شده، تنها می گويم كه در اين خجسته روزان سهيم بوده ام و شعر خوانده ام.
در اين زمان من و هه ژار هم خانه
بوديم، شب و روز با هم می گشتيم، يكدوره ای قزلجی هم همراهمان بود. ساعات
بيكاری و استراحت را خيلی خوش می گذرانديم. من كه ميزان تحصيلات و دانسته هايم خيلی
كمتر از آنها بود، از همنشينی آنها سود می بردم و چيز ياد می گرفتم. از آنجا كه من
و هه ژار در همه جا با هم ظاهر می شديم و با هم بوديم، خيلی ها [بدقت] نمی
دانستند كدام هه ژار و كدام هيمن هستيم، و اگر يكيمان تنها می بود،
از او می پرسيدند، آن ديگری كجاست؟
بعد از دوم ری به ندان [بهمن] و
تاسيس جمهوری كردستان، كردهای نواحی ديگر كردستان به مهاباد روی آوردند. و من و هه
ژار با مردان سرشناس كردستان روابط دوستی برقرار كرديم. ماموستا قانع را
شناختم، از دانش ادبی او بهره ها بردم، بسياری خاطرات دلنشين از همصحبتی با ماموستا
قانع دارم كه متاسفانه در اين مجال فرصت بازگويی نيست.
مادرم مدت زيادی بود كه اصرار داشت ازدواج
كنم، و تا نمرده من را در لباس دامادی ببيند. اما من گردن نمی گذاشتم و زير بار نمی
رفتم، خودم را تحصيلكرده حساب می كردم و فكر می كردم كه درست نيست كه پدر و مادرم
برايم زن بگيرند. خودم هم در انتخاب سختگير بودم و هرچه بيشتر پا به سن می گذاشتم
سختگيريم بيشتر می شد. اين اواخر كه اصلا به اين نتيجه رسيده بودم كه ازدواج نكنم
و مجرد بمانم. هيچ دختری طبع زيبا پرست من را ارضا نمی كرد، و شايد اگر[اصرار]
مادرم نمی بود، هنوز هم باكره می بودم! اما آنسال مادرم هر دو پا را در يك كفش كرد
. گفت : « خوشت بيايد يا نه، من برايت زن می گيرم». از طرف ديگر هه ژار را
هم عليه من تحريك كرده بود و شب و روز در گوشم می خواند. هه ژار از
نظر سنی اختلاف زيادی با من نداشت، اما سرد و گرم روزگار را بيش از من چشيده بود،
دو بار زن گرفته بود و در اين زمينه پر تجربه بود. تندی و قاطعيت مادرم، و نرمی
كلام هه ژار دلم را نرم كرد.
مادرم يكی از برادرزاده هايش را كه دختر مردی
متنفذ و صاحب ثروتی بود، برايم خواستگاری كرده بود، كه نه [او را] ديده بودم و نه
می شناختم. دروغ چرا ؟ يكبار دورادور در حين دوشيدن گاو ديده بودمش. آن هم نه
صورتش را. فقط می دانستم كوتاه قد است. اينهم جالب بود، من آن كسی نبودم كه گفته
بود :
سه
د نه حله ت له حاله تم هه ر ئيی كورتم خوش ده وين
[
صد لعنت براحوالم كه فقط كوتاه (قد) ها را دوست دارد]
آن چيزی كه در زن بيش از هر چيز ديگری توجه
من را جلب می كند، هيكل زيبا و قد بلند است. اين را به مادرم هم گفتم. گفت : «
پسر جان، اين چه حرفيست ؟ طلا هم كوچك است» . مادرم زنی دنيا ديده، مجرب،
كارآمد و بسيار با صلاحيت بود. فك و فاميل و دوست و آشنا هم زياد داشتيم، در ميان
همه اينها برادر زاده اش را انتخاب كرده بود. معلوم است كه او بدنبال يك عروسك
زيبا نگشته بود. او می خواست يك عروس خوب، خوش اخلاق، زرنگ، كاردان و خانه دار
داشته باشد.
عروسی هيمن شروع شد، هه ژار رقصيد، سه رچوپی (٧) گرفت،
هماورد رقص زيبارويان شد، به دختران چشمك زد، و شبها هم با شوخی های شيرينش جمع
گردآمده در سرسرا را به خنده واداشت. اما هيمن نگران بود، نگران آينده
خودش، و به اين فكر می كرد كه چگونه با زنی كه منتخب مادرش است، و خودش [ هنوز] او
را نديده و نمی شناسد، می تواند زندگی كند . نمی دانست طوق لعنت برايش می آورند يا
فرشته رحمت.
روز ٢٥ خه زه لوه ر [ ٢٥ آبان] ١٣٢٥
عروس را به خانه ام آوردند. البته اوج زيبايی، طنازی و دلبری نبود كه طبع شاعرانه
من بدنبالش می گشت، و هنوز هم نيافته ام. اما خيلی زود توانست صاحب دل من بشود، و چنان
كند كه از صميم قلب دوستش بدارم، و يار هميشگی و شادی بخش روزهای تلخ و مشكل
زندگيم بشود. ٢٣ سال با هم زندگی كرديم و در پناه او بود كه احساس آرامش كردم.
هيچوقت اينقدری ناراحتم نكرد كه تا عصر همانروز از او دلگير و رنجيده باشم. از
حيات دوران تاهلم خيلی راضی هستم. اقرار می كنم كه عامل اصلی زندگی خوب ما بيشتر
او بوده است. چون من می دانم كه فردی حساس، عصبی و حتی بهانه گير هستم، اما او
آرام و عاقل بود و بهانه ای دستم نمی داد. تنها صاحب يك پسر شديم. اسمش را صلاح
گذاشتم، حالا هم كه مدت درازی از ديدارشان محرومم، و همدم درد دوريشان. يادشان
بخير.
هنوز يك ماه از شب داماديم نگذشته بود، و
طبق حرفهای امروزه ماه عسل را تمام نكرده بودم، كه بدبختانه آنكه هرگز آرزو نمی
كردم روی دهد، روی داد. و آنكه آرزو داشتم بميرم و شاهد آن نباشم را ديدم. تمام
رشته هايمان پنبه شد، آشيانه مان ويران، جمهوريمان سرنگون، و دشمن بر زندگيمان
مسلط شد.
مدتی بود احساس خطر می شد. جبهه سقز و سردشت
تقويت می شدند. چند زميندار مشهور و خائن به عراق فرار كرده بودند، و يكی دو ملا و
شيخ ترسو مخفی شده بودند. حكومت آذربايجان يك لشكر آماده برای حمايت پيشمرگه به
جبهه سقز فرستاده بود، چون پيش بينی می شد كه تنها از اين جبهه خطر حمله دشمن وجود
دارد. قبلا هم دشمن چند بار از اين
جبهه
حمله كرده بود، اما ضرب شست پيشمرگه را چشيده و به سختی شكست خورده بود.
آذربايجان حكومتی بزرگتر، پر قدرت تر،
مجهزتر و مسلح تر از كردستان بود. خطوط دفاعی آذربايجان هم خيلی قدرتمندتر بود.تحت
اين شرايط از ذهن كمتر كسی می گذشت كه جنبش رهائی بخش خلقهای ايران، از آذربايجان
مورد تهاجم قرار گيرد.
مدتی
بود برای سرعت بخشيدن به [ برخی] امورات حزبی، شبها بعد از اينكه پيشوا ،
كه بسياری از شبها تا دير وقت در دفتر حزب می ماند، به خانه اش برمی گشت، يكی از
كادرها در دفتر می ماند، تا گزارشات پايه [حزب] را ، در صورت ضرورت، به پيشوا برساند
و دستورات پيشوا را به پايه اطلاع دهد. آن شب نوبت من تازه داماد بود. در
دفتر حزب نشسته و مشغول تهيه مطلبی برای كوردستان بودم، افسری جزء، اما
دوستی گرانقدر و عزيز، و عضوی وفادار برای حزب وارد شد. از اينكه دست به راديوی روی
ميز برد و تمركزم را به هم ريخت، دلخور شدم. اما اعتراضی نكردم، و قلم را روی كاغذ
گذاشتم.
ناگهان چيزی شنيديم كه نزديك بود خشكمان
بزند. راديو تهران مشغول خواندن تلگراف تبريك دكتر جاويد، وزير داخله آذربايجان به
مناسبت بازگشت ارتش شاهنشاهی بود. بعد خبر فرار متجاسرين را گفت. متجاسر
و ماجراجو دو نامی بودند كه در اين شب به رهبران جنبش رهايی بخش
كردستان و آذربايجان اطلاق شد، و هنوز هم دستگاه تبليغاتی رژيم آن را تكرار و
نشخوار می كند.
فوری تلفنی اين خبر را به پيشوا رساندم.
گفت خودت بيا اينجا و به ديگران هم خبر بده كه بيايند. كسی را به دنبال ديگران
روانه كردم و خودم به منزل پيشوا رفتم. صدر قاضی برادر پيشوا كه
نماينده مجلس در تهران بود، و در واقع نمی بايست از اين واقعه دلهره ای به خود راه
دهد، از همه بيشتر وحشت كرده بود. او فوری به تهران برگشت كه در همانجا دستگيرش
كردند و به مهاباد آوردند.
آذربايجان تا بن دندان مسلح و مجهز، با ارتشی
آماده و مقتدر و فرماندهانی كارآمد چرا به اين سرعت تسليم شد؟ پيشه وری دانا،
انقلابی، مجرب و آزاده و همينطور ديگر رهبران جنبش آذربايجان، چرا با اين عجله
فرار كردند؟ [ اينها] سئوالاتی است كه هيچكس به كمال به آنها پاسخی نداده، و من هم
قادر به اين كار نيستم. اما معتقدم اگر فدايی ( ٨ )
جنگيده
و فرقه مقاومت می كرد، ارتش از هم گسيخته تهران نه تنها قدم به تبريز نمی گذاشت، و
قادر به چنين كشتاری نمی بود، بلكه كنترل تهران را هم بزودی از دست می داد، و هيچ
بعيد نمی بود كه جنبش رهايی بخش سراسری ايران بر ارتجاع تفوق يابد، و حتی نفوذ
امپرياليسم در خاورميانه ريشه كن شود. اما همانطور كه دانايان گفته اند، تاريخ آن
است كه روی داده، و نه آنكه ما آرزو می كنيم.
بله، تبريز [ بی دردسر] تسخير شد، و كردستان
هم از همه سو محاصره شد. پس از اينكه صدر قاضی ، نمی دانم چرا؟، به تهران
برگشت، رهبران حزب دمكرات كردستان در منزل پيشوا جمع شدند. آن شب روحيه همه
خوب بود. شورای جنگ تحت فرماندهی حاجی بابا شيخ تشكيل، و صورت جلسه اول با
قرار مقاومت امضا شد. اما هنوز مركب تصويبنامه خشك نشده بود كه خبر رسيد يكی از
اعضای اين شورا فرار كرده است.
فردای آن روز اوضاع تغيير كرد، تصويبنامه
مقاومت كنار گذاشته شد و به پيشمرگه دستور عقب نشينی بدون مقاومت فعال داده شد.
مردم هم به دو دسته تقسيم شدند.
پيشمرگه در دو جبهه سقز و سردشت با نظم تمام
عقب نشينی كرد. اما فدائيان كه فرماندهانشان فرار كرده بودند، مثل گوسفندان
بی سرپرست پراكنده شده بودند و عشاير هم به جانشان افتاده و همه را غارت كرده
بودند، و نگذاشتند حتی يك فشنگ با خودشان برگردانند. اما جرئت تعرض به پيشمرگه را
در خود نيافتند. تنها در ميان منگور ها جلوی يك دسته از پيشمرگان را گرفته
بودند، كه تحت فرماندهی زرو در حال عقب نشينی بودند. زرو هم كه خودش
دله دزدی بدتر از آنها بود، با آنها درگير شده، چند روستايشان را هم غارت كرده ، و
سپس به مهاباد رسيد. آنهايی كه فدائيان آذربايجان را لخت كردند، كسی را
نكشتند. تا جايی كه من به ياد دارم طی اين جريانات تنها يك پيشمرگه عراق شهيد شد،
و تعدادی را هم ناجوانمردانه مورد غارت قرار داده بودند. فرمانده ارتش بدون برخورد
با هيچ مقاومتی به روستای حماميان رسيد و پيشوا در آنجا به ملاقات
او رفت.
در اين دوره من هميشه همراه پيشوا بودم.
طبعا با او به حماميان نرفتم. اما در شهر تنهايش نمی گذاشتم، می ديدم كه
آشفته است، اما نه از ترس، بلكه از ناراحتی و نااميدی.
مدت زيادی بود كه پيشوا را می
شناختم، در روزهای دشوار او را ديده بودم. از نظر دست به سلاح بردن، فردی كارآ
بود. قبل از تاسيس جمهوری، مهاباد چند بار مورد حمله عشاير قرار گرفته بود، و پيشوا
هر بار در سنگر مقدم دفاع آماده بود. پس چرا اينبار تسليم شد؟ خودم از او
شنيدم كه می گفت، از ما نخواهند گذشت و ما را خواهند كشت. اما دوست ندارم مردمم را
تنها بگذارم و می خواهم در ميان آنها بميرم.
درست است كه كردستان پس از اشغال آذربايجان
و از دست دادن اين متحد پر قدرت، از همه سو محاصره شده بود، درست است كه بخشی از
عشاير پا را ازگليم خود بيرون گذاشته، و پيش بينی می شد كه ضرباتی بزنند، درست است
كه خزانه جمهوری تهی بود و همه آن صرف خريد توتون و تنباكو از كشاورزان شده بود و
در انبار مانده و هنوز فروش نرفته بود، درست است كه از هر نوع كمك خارجی قطع اميد
شده بود، اما من همچنان معتقدم كه اگر جنگيده بوديم، و صاحب كمی تجربه انقلابی
بوديم، تاريخ جمهوری مهاباد بدينگونه به پايان نمی رسيد.
روز ٢٦ سه رما وه ز [ ٢٦ آذر]
١٣٢٥ ( ١٩٤٦ ميلادی) ارتش درهم شكسته و بدون نظم شاهنشاهی، حدود يكسال پس از به
اهتزاز درآمدن پرچم كردستان، شهر مهاباد را اشغال كرد.
تعدادی از مسئولين و كادرهای حزب از شهر
خارج شده و مخفی شدند، برخی هم در انتظار دستگيری ماندند. من در اين روز از شهر
خارج شده و به خانقاه شمس برهان رفتم. در آنجا دايی ام شيخ محمد مخفی ام كرد و مرا
زير بال و پر گرفت. در خانقاه بودم كه خبر دستگيری پيشوا و رهبران حزب و
جمهوری را شنيدم. كسی را در پی هه ژار روانه كردم، شايد پيدايش كنم و قادر
به كاری شويم. او هم مخفی بود، و نتوانستم پيدايش كنم.
بيماری تيفوس در خانقاه شايع بود، بسياری
مبتلا شده بودند، چند نفری هم تلف شده بودند. من يكبار ديگر هم در همين خانقاه به
اين بيماری مبتلا شده بودم، و خيلی از آن وحشت داشتم. می گويند از هر چه بترسی به
سرت می آيد. چيزی نگذشت كه مبتلا و بستری شدم. برف زيادی باريده بود، و به همين
دليل هيچ دكتری نمی توانست به خانقاه بيايد. دو ماه تمام بستری بودم. موهای سرم
شپش آورده بود و هذيان می گفتم. [ پوست] تنم به رختخواب می چسبيد، پوست می
انداختم. اما اين دفعه هم از چنگ عزرائيل فرار كردم.
هنگامی كه علائم بهبود در وجودم پيدا شد،
برف هم كم شده بود، راهها باز شده بودند. [ ديگران] اينطور مصلحت ديدند كه با توجه
به نزديكترين بودن خانه خودمان به شهر، و قابل دسترس بودن دارو و تنوع مواد خوراكی
در آنجا، برای بهبود كامل ، مخفيانه به خانه خودمان برگردم. درست بخاطر ندارم چه
مدت در خانه مخفی بودم !
روزی در مخفيگاهم مشغول مطالعه بودم، ناگهان
صدای شيون و زاری در ده بلند شد، [ كسی را] فرستادم ببينم چه اتفاقی افتاده، قاصد
بر سر زنان بازگشت و گفت : آنهايی كه از شهر برگشته اند می گويند شهر محاصره شده و
به هيچكس اجازه ورود و خروج به شهر را نمی دهند، و شايع است كه پيشوا را
شهيد كرده اند. چندی نگذشت كه معلوم شد پيشوا ، صدر قاضی برادرش و سيف
قاضی پسرعمويش را در چوار چرا ی مهاباد به دار آويخته اند.
من پيشوا را از صميم قلب دوست داشتم.
او را رهبری دلسوز و مجرب، كردی پاك و مصلحی بزرگ و والا مقام می دانستم. از عشق
بيكرانش به سرزمينش و اشتياق به خدمت به آن بخوبی آگاه بودم. بسيار آرزو داشت كه
كرد هم در رديف ملل خوشبخت جهان قرار بگيرد. به او اميد زيادی داشتم، كه خلقمان را
به سوی ترقی رهنمون می شود، و سرزمينمان را آباد خواهد كرد. در همين مدت كوتاه
زمامداری هم منشاء خدمات موثری بود. براستی مرگ پيشوا نه فقط برای ملت كرد،
بلكه برای جنبش رهايی طلب و ضد امپرياليستی سراسر ايران ضايعه ای جبران ناپذير
بود. دريايی آگاهی و هنر، دريايی انديشه و ايده بدست ظالمی نادان و بی مغز ريشه كن
شد و از ميان رفت.
سه روز پس از شهادت پيشوا، يعنی در
روز سيزده بدر از قفس پريدم ، و با فردی زحمتكش و رفيقی عزيز حزبی، به سمت كردستان
عراق راه افتاديم. طی كمی بيش از دو روز مرز را پشت سر گذاشتيم. از اينسوی جوی به
سوی ديگر پريدم. هيچ تفاوتی نديدم. اما در واقع مرز سياسی سرزمينی را پشت سر
گذاشته و به سرزمينی ديگر وارد شده بودم. به شهر قه لا دزه [ قلعه ديزه]
رسيدم، هنوز وارد بازار شهر نشده بودم، پليس از اوضاع ظاهريم من را شناخت و فهميد
كه از آنسوی مرز آمده ام، پاپی ام شدند، و چيزی نمانده بود كه گرفتارم كنند، اما
يك ملا و يك حاجی بدون اينكه بشناسندم، تحت حمايتم گرفتند و نجاتم دادند. [ عجب]
داستانی شده بود، از وحشت مار به اژدها پناه آورده بودم ! ملا خيلی دوست داشت
بشناسدم، من هم عليرغم تمايل شخصی، خود را به او معرفی كردم. معلوم بود كه ماموستا
دورادور من را می شناخت. آن شب احترامم را به حد كمال بجا آورد، در حجره طلاب
خوابيدم. فردای آن روز به راهنمايی خودش به روستای گردبوداغ رفتيم. من
اميدوار بودم نشانی از هه ژار ، ذبيحی ، قزلجی و دلشاد بيابم،
راستش پيش خودم فكر كرده بودم، با پيدا كردن يكديگر از اول دست به كار می شويم.
خوب معلوم است كه اغراضم را به ماموستا نگفته بودم، اما گفته بودم كه دلم می خواهد
رفقايم را پيدا كنم. ماموستا گفت كه فعلا حساسيت ها بالاست و صلاح نيست، كردهای
اينجا [ عراق] كه به ايران آمده بودند، تازه برگشته اند، در نقاط مختلف پراكنده می
شوند، در نتيجه پليس مترصد است، فعلا كمی اينجا بمان تا آبها از آسياب بيافتد.
رفيق همراهم را روانه كردم و خودم مشغول درس خواندن شدم، و از نو طلبه شدم. خوب
درس می خواندم، هم سرم گرم بود و بی حوصله نمی شدم، و هم اينكه در صدد بودم آنچه
در جوانی باختم، اينبار بدست آورم. هنوز جوان بودم و [ شايد] اگر درس می خواندم،
بالاخره به نتيجه ای می رسيدم. اما دوران تحصيل [مجدد] هم زياد طولانی نشد. شنيدم
كه در ايران اوضاع آرام شده، و بگير و ببند كمتر شده است. با خودم فكر كردم همين
جا هم كه من مخفی زندگی می كنم و جرئت تحركی ندارم، پس چرا سری به ولايت خودمان
نزنم ؟ اگر احساس كردم امنيتی هست، همانجا می مانم. به تنهايی كوهستانهای خوش منظر
كردستان را در پيش گرفتم، از ميان چادر و اوبه و گلزاران گذشتم. زيبارويان مرمرين
گردن ديدم. در اين گشت و گذار قطعه شعر بهار كردستان را نوشتم، كه خودم خيلی
دوستش داشته ام و فكر می كنم بهترين كارم است. در هيچ كجا با ژاندارم و پليس برخورد
نكردم و بی دردسر به ده خودمان رسيدم. منتظر شدم تا شب شد، و در تاريكی به خانه
رفتم. يكسره پشت درب اتاق پدرم رفتم و برای اولين بار در زندگی گوش ايستادم، چون
پدرم از گوش ايستادن و خود را از ديگران مخفی كردن متنفر بود. زنهای منزل از ترس
پدرم هيچكدام جرئت فالگوش ايستادن، كه آن زمان در ده خيلی مرسوم بود، را نداشتند.
از درز درب ديدم كه پدرم ايستاده بود و با آن فردی كه من را در سفر به كردستان
عراق همراهی كرده بود، صحبت می كرد و به او می گفت، پسرم به من بگو كجاست؟ من خودم
آدم دنبالش می فرستم. او هم پاسخ داد، دو روز ديگر خودم می روم و برش می گردانم،به
او قول داده ام كه جايش را به كسی نگويم. پدرم كمی تند شد و با عصبانيت گفت، به من
هم نمی گويی ؟ در پاسخ گفت، خير به شما هم نمی گويم، به مادرش هم نمی گويم. به او
قول داده ام و به قولم عمل می كنم. تمام خستگی راه ، درد غربت، ناراحتی و ملال را
از ياد بردم. در دل گفتم، ببين در ميان زحمتكشان كرد چگونه افرادی يافته می شود ؟
بله ، در مبارزه آزاديخواهانه ملتمان
بسيارند چنين قهرمانانی كه شريف زيسته اند، شريف می ميرند، و گمنام می مانند. اين
فرد، مردی فقير، زحمتكش و بيسواد بود. از اول [ موجوديت] كو مه له با ايمانی
محكم و تمام به مبارزه پيوسته بود، و بدون اندك تزلزلی منشاء خدمات بزرگی شده بود.
هيچكس او را خوب نمی شناسد، من هم در اينجا جرئت گفتن نامش را ندارم. چون اطلاعی
ندارم كه زنده است يا خير، و می دانم در صورت زنده بودن دچار دردسر و گرفتاری
خواهد شد.
ديگر نتوانستم جلوی خود را بگيرم و داخل
شدم. پدرم، مادرم و آن فرد حيرت زده شدند. مادرم در آغوشم گرفت و يك شكم سير ماچم
كرد. اما پدرم، مردی كه هرگز در مقابل فرزندانش ضعف نشان نداده بود، و در مقابل
مشكلات نيز همين رويه را داشت، در منطقه
به متانت و خودداری مشهور بود، و حتی ما به احترامش تا زمانی كه در قيد حيات بود،
در حضورش سيگار نكشيديم و بدون كسب اجازه نمی نشستيم، قادر به خودداری نشد و اشك
از چشمانش سرازير شد و برای مدتی اصلا نتوانست كلامی بر زبان بياورد. بعد از اين
برای اولين و آخرين بار در حياتم، خوش آمد گويی ام كرد و گفت خوب شد كه برگشتی،
داشتم [ كسی] دنبالت می فرستادم، [ چرا كه] برای عشاير اعلام عفو عمومی كرده اند.
درست كه ما عشيره نيستيم، اما روستايی هستيم و می توانيم از اين فرصت استفاده
كنيم. مال و منالی دارم، امروزه هم می توان هر چيزی را با رشوه بدست آورد. فعلا
برای مدتی در خانه بمان و به شهر رفت و آمدی نكن، تا ببينيم چه می شود.
در خانه ماندم و هيچ خبری نبود، كم كم
دستگير شدگان را آزاد می كردند، من هم [ دوباره] به كار زراعت و دامداری پرداختم و
به اوضاع سابق برگشتم.
حزب توده ايران بطور علنی مبارزه می كرد و
روز بروز جمعيت بيشتری بر گرد آن جمع می شدند. در روزنامه هايش ارتجاع و
امپرياليسم را افشا و تئوری علمی را ترويج می كرد.
حزب دمكرات كردستان هم كم كم جانی می گرفت و
كادرهای جوان شروع به مبارزه كردند. حق را بايد گفت، حزب توده در اين دوره در
تجديد حيات حزب رل خوبی داشت. بخصوص در حفظ نام حزب، چون عده ای از جوانان
آزاديخواه [ولی] كم تجربه قصد تغيير نام حزب به كو مه له كمونيستی كردستان را
داشتند، و از قراری كه من شنيده ام رهبران حزب توده مانع شدند.
يك شماره نيشتمان چاپ و توزيع شد،
بدستم رسيد و به گسترش مجدد مبارزه اميدوارم كرد. هرچند گزارش شده بود كه در تهيه
آن شركت داشته ام و كمی هم مزاحمم شدند، و دستی به سر و گوشم كشيدند، و پول چای ای
هم گرفتند، گذشته اما حالا هم نفهميدم كجا تهيه شد، تنها از روی نحوه نگارش،
نويسندگانش را شناختم.
يك شماره هم ريگا [ راه] منتشر شد و
به دستم رسيد. يكی از نويسندگانش را ديدم و قول همكاری به او دادم، اما از بخت بد
او هم سر به نيست شد.
در روز ١٥ ری به ندان [ ١٥ بهمن]
١٣٢٧ ناصر فخرآرايی در دانشگاه تهران به شاه تيراندازی كرد و كمی پشت لبش را
خراشاند. اين [ ترور] را به حزب توده نسبت دادند و اجازه فعاليت قانونی اين حزب را
لغو كردند، رهبرانشان را دستگير، روزنامه هايشان را تعطيل و در سراسر ايران حكومت
نظامی برقرار كردند. اين هم ضربه ای بود كه با نقشه امپرياليسم و توسط ارتجاع به
جنبش آزاديخواهانه مردم ايران وارد آمد.
اما طولی نكشيد كه نشريات حزب توده مخفيانه
منتشر شدند، و رهبرانش از زندان فرار كردند.
جالب اين بود، من برای اولين بار پس از سقوط
جمهوری مهاباد، دو روز قبل از واقعه دانشگاه جرئت كرده بودم علنا به مهاباد بروم و
در روز روشن در شهر گردش كنم، كه اين اتفاق در تهران افتاد. بگير و ببند دوباره در
مهاباد شروع شد، بناچار مجددا مخفی شدم، در اين دوره حيات مخفی شعر بسيار خوبی تحت
عنوان ژوانی ئاغا [ وعده ی خان] گفتم كه از بخت بد، خودم به آن دسترسی
ندارم، از كسانی كه آن را دارند، خواهش می كنم حفظش كنند، و يا در صورت امكان
برايم بفرستند. ( ٩ )
سال ١٣٢٧، سالی بسيار سخت و سياه بود. من به
عمرم زمستانی به اين سختی در ولايتمان نديده بودم. هنوز پانزده روز به آخر پائيز
مانده بود كه برفی خشك و سنگين باريد. [ ضخامت برف] بطور يكنواخت در همه جا بيش از
يك متر بود. سوز و سرما و هوای خشك بدنبالش آمد، و تازه اين لايه تحتانی را تشكيل
داد، [چون] دوباره روی اين لايه برف باريد. راهها بند آمد، مواد غذايی ناياب شد، [
منابع] آب منجمد شد، و مردم ناچار شدند برای آب آشاميدنی برف را ذوب كنند. نفت و
مواد سوختی گير نمی آمد، دام و احشام تلف می شدند، ذخيره ها در حال پوسيدن بودند،
بذر از بين می رفت، و بدنبال اين همه فلاكت گرانی وحشتناكی از راه رسيد.
من شخصا از تجارب مردی كهنسال و دنيا ديده
سود بردم و توانستم بخش اعظم محصول و برداشتمان را از پوسيدن نجات دهم. بهار خيلی
دير آمد. هوا گرم شده بود، اما برف اصلا ذوب نمی شد. روزی به مسجد [ روستا] رفتم
ديدم پيرمردی در گوشه ای چمباتمه زده. تا من را ديد، گفت : بچه های اين دور و
زمانه ما را خرفت به حساب می آورند. پرسيدم، عمو جان چه اتفاقی افتاده ؟ گفت : به
جان تو، چند روز است به اين پسران گيج خودم می گويم، بروند برف روی زمين شخم زده
خودمان را سوراخ سوراخ كنند، به حرفم گوش نمی دهند ! پرسيدم، خوب برای چه برف را
سوراخ كنند ؟ گفت : مگر تو هم نمی دانی ؟ گفتم : نه والله ! گفت ، موقعی كه سال
[زراعی] طولانی می شود، بذر گرم شده و بخار می كند، برف هم نمی گذارد اين بخار
خارج شود، و به درون برمی گردد، و در نتيجه بذر می سوزد. اگر برف سوراخ شود، بخار
خارج می شود و بذر نمی سوزد. حرف اين پيرمرد به دلم نشست. چند روز مردان را
برداشتم و رفتم سراغ سوراخ كردن برف. هوا خوب بود، اما كار خيلی مشكل. چرا كه برف
يخ زده و سفت شده بود، و با تيشه هم سوراخ نمی شد. اما بعد از اينكار بود كه
فهميدم پند پيشينيان چعدر با مسما است كه می گويد : دست خسته روی شكم سير است.
بخش اصلی زراعت ما در آن سال نپوسيد و نان و
قوت خود را داشتيم.
آن سال در هيچ كجا محصولی برداشت نشد. آن
زارعينی كه زمين آبی داشتند، ارزن و شاهدانه كاشتند و خرده نانی به سفره شان رسيد.
من هم ارزن و شاهدانه زيادی كاشته بودم و محصول خوبی برداشت كردم. اما از دهمان
هيچ چيزی گيرمان نيامد، چون خودشان چيزی برداشت نكرده بودند، كه سهمی هم به ما
بدهند ...
با اينكه دستگاه تبليغاتی سلطنت در ايران، طی
سالها شب و روز وقت و بی وقت به دولت شوروی حمله می كرد، اين دولت همانند يك
همسايه خوب مقدار زيادی گندم به ايران داد. با رسيدن اين گندم خطر تا حدودی رفع
شد، قحطی و نداری از شهرها رانده شد.
دولت هم در تقسيم اين گندم روستائيان را از
ياد نبرد، از روی شناسنامه مقداری گندم بمثابه سهميه به هر خانوار می دادند. اما می
بايست زميندار با وعده سر خرمن آن را دريافت می كرد و سند می داد، و بعد ميان اهالی
ده توزيع می كرد. خانها هم گندم را گرفتند، و مثل يك آدم حسابی در مقابل مامورين
دولتی به نزول خورها و مال خرهای شهر فروختند، و پولش را هم به جيب زدند. آنها سير
شدند، نزول خورهای شهر سودهای سرشار بردند، سبيل مامورين دولتی چرب شد، و آن كه
اين وسط سرش بی كلاه ماند . هيچ چيز دستش را نگرفت، فقير و گرسنه های روستا بودند.
در بهار اهالی روستاهای آذربايجان، در حالی
كه مثل برگريزان پائيزی، از گرسنگی به خاك هلاك می افتادند، و دردی جانسوز به هر
انسانی می داد، به كردستان سرازير شدند. خلق كرد يكبار ديگر مردانگی و مهمان نوازی
خود را نشان داد.
هر گروهی به هر آبادی می رسيد، مردم آن آبادی
به پيشوازشان می رفتند، يك وعده شكمشان را سير و راهی شان می كردند. بسياری
خانواده ها بودند كه در همان وعده خودشان چيزی نمی خوردند و در عوض به مهمانان
فقير و گرسنه شان می دادند. ژاژ و پنير و لورك (١٠)
[ گويی] مختص به آنان بود. تنها خانواده های خيلی خسيس و گدا مسلك بودند كه در اين
سال خيرشان به كسی نرسيد.
اگر خلق كرد خودش در اوضاعی نبود كه بتواند
به شيوه ای در خور پذيرای ميهمانانش باشد، در بهار كامل، وطنش، كردستان رنگين و
زيبا، آغوش مادرانه اش را برای اين گرسنگان و ژندگان، اين محرومان لاغر، اين ورشكستگان آواره گشود.
در دشت و دامنه كوههای حاصلخيز، سفره نعمت را با هه لز ، مه ندوك ، بيزا ، كارگ
[ قارچ] ، كوراده ، زره مه ندی ، سيوه لووكه ، وينجه كيويلكه [ يونجه
وحشی] ، كه نگر [ كنگر] ، ريواس ، ئه سپينگ ، ئاله كوك ، دوری و
ترشوكه بر آنان گشود. ( ١١ )
بله در قرن بيستم، در قرنی كه انسان هسته
اتم را شكافت، رادار ساخت، ماه را تسخير كرد، شاهد چرای انسان همانند دام و احشام
در كوه و دشت بودم. می ديدم كه با خوردن گياهان [مختلف] آماس می كردند، اما نمی
مردند ...
من در اين دوره سختی و مرارت چنان
مردانگيهايی از زحمتكشان و نداران ديدم كه براستی مايه افتخار بشريت بود. اما
متاسفانه بسياری دنائت ، پستی و ناجوانمرديها هم شاهد بودم. من شاهد مرگ انسان از
فرط گرسنگی بودم. من انسانی ديدم كه از فرط نياز قصد داشت نور چشمانش را در مقابل
آرد بفروشد، و همينطور بسياری جانوران دو پا ديدم، كه در ظاهر انسان، از اين اوضاع
ناگوار برای پر كردن جيب و يا ارضای هوسهای خود بهره می گرفتند.
روزی كنار ديواری قديمی، در سايه نشسته و [
از سر بيكاری] با تركه ای خاك را به هم می زدم، هنوز خاكه ليوه [ فروردين]
بود و زمين نفس نكشيده بود. به اوضاع فلاكت بار اين مردم فكر می كردم. چند بچه ی
روستا آمدند سراغم و يكيشان گفت فلانی قصد ازدواج دارد. اين فلانی پيرمردی بود بد
طينت، و از افراد شرور ارباب ده . هيچكس به او دختر نمی داد و بی زن مانده بود.
خنديدم و گفتم : عجب دروغی ! بچه ها همه با هم بصدا آمدند، با شتاب و قسم اصرار می
كردند كه دروغ نيست، همين الان مشغول است دختر اين يارو عجمه (١٢) را
بخرد و به عقد خودش دربياورد. ماشاالله خوشگل هم است.
- چی چی ،
بخرد ؟ !
- بله،
بله، بخرد و به عقد خودش دربياورد.
مثل
فشنگ از جا پريدم و بچه ها هم دنبالم راه افتادند. وقتی به حياط خانه مردك رسيدم،
ديدم خودش روی يك صندلی نشسته و پاها را روی هم انداخته و لبخندی هم به لب دارد.
پيرمردی بلند قد و استخوانی، زير ديوار چمباتمه زده و چهار بچه لخت و پتی، لاغر و
بی حال دور و برش ولو هستند. يك دختر بلند قد، سبزه و زيبا، اما لاغر و استخوانی
هم به ستون ايوان تكيه داده، بدبختی و نكبت از اين منظره می باريد.
- هان،
كدخدا چه خبره ؟
- قربان
از شما چه پنهان، اين دختره را از اين مشدی خريده ام.
- خريده ای
؟ چند ؟
- والله گران
قربان، گران. يك پوط (١٣) آرد. ( لبخندی هم زد)
جگرم اتش گرفت، لرزشی از كف پا تا مغز سرم
را طی كرد، جلوی چشمانم تيره شد. نزديك بود اين مردك سياهدل را مورد حمله قرار
دهم، اما حرصم را فرو خوردم و از مشدی پزسيدم : اين دختر را چرا می فروشی ؟ با
گردنی كج، آه سردی كشيد، اشك در چشمانش حلقه زد و گفت : مادرش چند روز قبل از
گرسنگی مرد. خودش هم اوضاعش خراب است، و شايد همين روزها [ از گرسنگی] هلاك شود.
دستش را بطرف بچه ها دراز كرد و گفت : اينها هم گرسنه اند، برای اين او را می
فروشم
تا خودش هم از گرسنگی نميرد، و اينها هم خوراكی برای چند روز داشته باشند. سربسر
با طلا معاوضه اش نمی كردم ، حالا در مقابل آرد می فروشمش.
از
دخترك پرسيدم :تو به اين كار راضی هستی ؟ حاضری همسر اين مرد بشوی ؟ اشك از چشمان
زيبايش فرو ريخت، با شرم گفت : نينم ئوشاقلار ئاچدلار ( ١٤ ) ، گفتم اگر نيكو كاری همين مقدار آرد به پدرت بدهد، بازهم
حاضری زن اين پيرمرد بشوی ؟ با بيزاری گفت : يوخ والله ( ١٥ )
در همين اثنا زن و بچه های ده دور من جمع
شده بودند، حرفهايمان را نمی فهميدند. داستان را از اول برايشان تعريف كردم. زنان
همه با هم گفتند : ای وای، مگر چه خبر است، مگر در سرزمين كفاريم ؟ پيرمرد نوكر
ارباب را زير باران آب دهان گرفتند و همه دوان به خانه هايشان برگشتند. انسانيت به
اوج رسيد. ثروتمند و فقير، هيچكس دست خالی برنگشت. هركس به اندازه خودش، نان و
كلوچه ، آرد گندم، جو ، شاهدانه، ارزن، ماش، نخود، عدس ، بخصوص برنج، روغن و لباس
نيمدار با خودشان آوردند.
شكم بچه ها را سير كردند، كيسه مشدی را پر
كردند. آن زمان من از شادی اشك ريختم كه ديدم بچه های آتش پاره ده كه بر سر دو شاهی
تيله بازی و جگين [ قاپ بازی] و شير يا خط سر همديگر را می شكستند، با عجله
دهنه كيسه های پارچه ای آويزان به دور گردنشان را باز می كردند و هرچه پول خرد
داشتند، توی دست مشدی پيرمی ريختند، و خودشان مفنگی و بی پول می ماندند.
احساس انسانی اين زنان كرد، اميال شيطانی آن
ديو بد طينت را كه برای اين دخترك بی پناه دندان تيز كرده بود، حباب روی آب كرد.
كمك اين انسانهای ساده و پاك چند برابر آن نرخی بود كه اين گرگ پير می خواست در
ازايش اين بره بی آزار را بخرد. چقدر خوشحال شدم كه همگی با هم نگذاشتيم در ده
كوچكمان انسان در مقابل آرد به فروش برود.
دوران كوتاهدستی گذراست. سختی ها به سر آمد،
قحطی و نايابی به پايان رسيد. مردم دوباره مشغول كار و كسبشان شدند. اما بسياری از
گرسنگی هلاك شدند، بسياری بزرگان از بزرگی افتادند، بسياری خانه ها بی بنيان شدند،
بسياری از هستی ساقط شدند، و بسياری ناكسان نيز رخت مكفی بربستند. بسياری جيب ها
پر شد. چه كاخها كه بنا شد، و چه قاليها گسترده شد و چه اتوموبيلها خريداری شد.
در مملكتی بی حساب و كتاب، در نظامی زمينداری
و كهنه، هميشه بلايای طبيعت ، ظلم و تعدی و دست اندازی نا كسان را نيز به همراه
دارد.
اين رويدادهای ناخوشايند، هم بر طبع ظريف و
شاعرانه من و هم بر اوضاع اقتصادی -
اجتماعی و بخصوص سياسی كردستان تاثير گذار بود. ااوضاع فلاكت بار اقتصادی
- اجتماعی و سياسی منطقه ، فقر و تنگدستی
مردم، ظلم و زور مامورين دولتی و شرارت و خيانت فرادستان، زمينه ای برای يك جنبش
فكری بی سابقه در ميان زحمتكشان كردستان، و احساس مسئوليت روشنفكران فداكار و
انقلابی خلقمان شد.
اين جنبش فكری و احساس مسئوليت، عللی شدند
بر اينكه طبقات زحمتكش و اقشار روشنفكر كرد مصمم تر از گذشته به گرد حزب دمكرات
بيايند. پس از سرنگونی جمهوری مهاباد، هيچگاه مثل سالهای ١٣٢٩ - ٣. -
٣١ - ٣٢ شرايط از نظر عينی و ذهنی
برای مبارزه حق طلبانه خلق كرد در كردستان ايران آماده نبوده است.
هر چند در اين سالها حزب دمكرات كردستان،
زير تاثير حزب توده ايران بود و اينقدر كه بدنبال مبارزه طبقاتی می رفت، برای وجه
ملی مبارزه كمتر نيرو صرف می كرد، و آنقدر درگير تلاش برای سرنگونی ارتجاع و
استقرار دمكراسی در ايران بود، كه مطالبه حقوق روای خلق كرد را به درجه دوم موكول
می كرد، اما همچنان حمايت طبقات و اقشار ستمكش خلق كرد را با خود داشت.
من هرچند كه در حد توان خودم در اين مبارزه
سهيم بودم، اما به دليل نبود نشريات كردی، نتوانستم آنطور كه بايد هنرم را در خدمت
به خلقم بكار بگيرم. در دوره ای كه روزنامه های فارسی مخفيانه توزيع می شدند و
پليس قادر به كشف آن نبود، حتما تهيه يك چاپخانه كردی هم كار مشكلی نمی بايست
باشد، اما رهبران آن دوران حزب به دليل بی تجربگی به اين امر اهميت درخوری ندادند.
آنزمان اينطور فكر می كردم، و حالا هم بر
همين عقيده ام كه زحمتكشان كرد را می بايست به زبان خودشان مخاطب قرارداد، و
روشنفكران كرد می بايست به زبان ساده ترين انسان كرد مسائل سياسی و اجتماعی را
بنويسند. و اقشار مختلف خلقمان را راهنمايی و رهبری كنند. براستی هم در زمينه خدمت
به زبان و ادب كردی و هم در زمينه آگاهی پراكنی ميان طبقات ستمكش كردستان، وظايف
سنگينی بعهده داريم.
حزب و جريانات سياسی ايران، بخصوص حزب توده
ايران و جبهه ملی و افراد آزايخواه و مستقل، مبارزه گسترده ای را شروع كرده بودند.
روزنامه ها حقايق را بيان می كردند. خيانتهای رژيم و تلاشهای فريبكارانه
امپرياليسم را افشا می كردند. ارتجاع كهن و جان سخت ايران روز به روز در حال عقب
نشينی و از دست دادن مواضع بود. دولتهای ساخته دست امپرياليسم و نماينده ارتجاع،
دوامی نداشتند و يكی پس از ديگری ساقط می شدند. رزم آرا افسر پر قدرت و مختار ارتش
ايران، بمثابه آخرين تير تركش ارتجاع به سر كار آمد. اما بدون ترديد اگر كشته هم
نمی شد، قادر نبود جلوی امواج نيرومند مبارزه آزاديخواهان را بگيرد ، منافع شركت
نفت [ انگليس] را حفظ و حراست كند و قدرت و اختيارات دربار مرتجع وابسته به
امپرياليسم را بازگرداند. [ بهر حال] تاريخ راه خود به پيش را می گشود و او نابود
می شد.
مبارزه گسترده و بی وقفه خلقهای ايران، ميهن
پرست پر آوازه دكتر محمد مصدق را بسر كار آورد. اين مرد شجاع و مبارز ، حركت خلقهای
ايران را داهيانه رهبری كرد و با سازمان دادن تهاجمی سنگين عليه امپرياليسم،
سنگرهايش را يك به يك تسخير كرد، كمرش را شكست و نفت ايران را ملی كرد. و [ به اين
ترتيب] اختيارات شوم شركت نفت انگليس را كه مدتها بود بمانند دولتی كوچك ولی پر
قدرت درون دولت ضعيف ايران مستقر شده بود، الغا نمود.
به اعتقاد شخصی من، اين مرد بزرگ يك اشتباه
تاريخی كرد. آن هم اينكه آنقدری كه متوجه دشمن خارجی بود، به دشمن داخلی توجه
نكرد. آن كسی كه در ٣. پوو شپه ر [ ٣. تير] فداكاری ، جانبازی و پشتيبانی
خلقهای ايران را ديده بود، نمی بايست به سادگی از ارتجاع بگذرد و می بايست رگ و
ريشه اش را می خشكاند. ارتجاع در همه جای جهان برای حفظ منافع خود از هيچ جفا و
جنايتی رويگردان نخواهد بود. به همين دليل هم آزاديخواهان نمی بايست در چنين
موقعيتهايی مجالش دهند. [ او] می توانست در همان روزهای پس از ٣. پووشپه ر [
٣. تير] ١٣٣١ اثر و نشانه ای از ارتجاع در ايران باقی نگذارد و آنقدر تضعيفش كند،
كه ديگر كمر راست نكند، و باری ديگر چون چماق دست امپرياليسم به قدرت بازنگردد.
با تداوم حكومت دكتر مصدق، ارتجاع در ايران
رو به تضعيف گذاشت و در برخی نقاط ديگر اصلا كاری از دستش ساخته نبود. اما
متاسفانه در كردستان، عليرغم اينكه برو بيای سابق را نداشت، اما هنوز بتمامی از
توان نيفتاده بود.
ارتش به حمايت زمينداران « همولايتی» بسياری
مواقع متعرض مبارزه خلق كرد می شد و ضرباتی به آن می زد.
زارعين كردستان ايران در سال ١٣٣١ ( ١٩٥٢
ميلادی) بر عليه ظلم و زور زمينداران به حركت آمدند. برای اولين بار در تاريخ
كردستان ايران تضاد طبقات به مرحله انفجار رسيد و طبقه ستمكش سرزمينمان برای مدتی
كوتاه توانست در بخشی از كردستان بر طبقه ستمگر مسلط شود.
زارعين فقط با اتكا به خود توانستند در حدود
فيض الله بگی ، رود بوكان ، رود مجيد خان ، شامات و بخشی از محال بدون خونريزی و هر نوع آزار و اذيت زمينداران را از
روستاها بيرون بريزند، [اينان] با خانواده هايشان به بوكان فرار كردند، در آنجا هم
در محاصره زحمتكشان روستايی كه به سرعت در حال مسلح شدن بودند، قرار گرفتند.
بدون ترديد اگر رهبری حزب دمكرات كردستان در
اين دوره تجربه مبارزه انقلابی می داشت، شعار مبارزه مسلحانه را طرح كرده و رهبری
آن را نيز بعهده می گرفت. طبقات و اقشار ديگر[ اجتماعی] را به پشتيبانی و حمايت
زارعين فرا می خواند. اين جنبش می توانست بسرعت تبديل به نطفه انقلاب شود، انقلابی
اصيل و فراگير. انقلابی در سراسر كردستان. و دور نمی بود كه توانايی احقاق حقوق
روای خلق كرد در چارچوب ايرانی دمكراتيك را در مدت كوتاهی داشته باشد، و زارعين
كردستان را رهايی بخشد. هيهات، اين موقعيت مناسب و اين فرصت با ارزش مورد استفاده
بجا قرار نگرفت. بی تجربگی خودمان بيش از هر چيز ديگری انقلاب را در كردستان ايران
به تعويق انداخت. طبقات و اقشار ديگر حمايتی از جنبش زارعين كردستان نكردند و تنها
دست روی دست گذاشته و ناطر وقايع بودند.
سرتيپ مظفری فرمانده تيپ مهاباد، با سپاه و
لشكر و توپ و تانك به داد زمينداران رسيد و جنبش زارعين و كشاورزان را بيرحمانه
سركوب كرد.
زمينداران فيض الله بگی و دهبكری تحت
حمايت ارتش و ياری خرده مالكان محال و شارويران [ شهر ويران] به جان
زحمتكشان روستاها افتادند، كتكشان زدند، اخراج و غارتشان كردند. جنايتها كردند، و
جسد بيجان دهها زحمتكش روستايی انقلابی و مبارز را به رودخانه بوكان انداختند.
حكومت ملی دكتر مصدق نتوانست مانع اين جنايت
آشكار شود. حزب توده ايران عليرغم تمام قدرت آن دوران ، توانايی حفظ و حراست اين
جنبش را و اهدای كوچكترين كمكی به آن را نداشت.
يكبار ديگر شاهد درهم شكستن اصيل ترين جنبش
خلقم بودم. اگر گفتم اصيل ترين، فكر نمی كنم به خطا رفته باشم، چون اين جنبش در
ميان زحمتكشترين اقشار كرد، و كاملا خودبخودی شروع شده بود. بجز يكی دو نفر،
نماينده هيچ طبقه و قشر ديگر كردستان، حتی خرده بورژوازی هم، در ميانشان نبود.
درست است كه بخش عمده اين زحمتكشان روستايی اعضای وفادار حزب دمكرات كردستان، و
همينطور دوستان با ايمان حزب توده ايران بودند. اما بدبختانه رهبری حزب دمكرات
كردستان دير جنبيد، و نتوانست اين جنبش اصيل را بدرستی رهبری كند. بی شك اگر اين
جنبش بدرستی رهبری شده بود، در اين موقعيت كه ارتجاع در اوج ضعف و ناتوانی خود
بود، خيلی زود می توانست به سراسر كردستان گسترده شود و نقطه آغاز انقلابی شود كه
[ تا پيروزی] زمان زيادی نمی برد.
در سال ١٣٢٢ مبارزه خلقهای ايران به رهبری
مصدق توجه جهانيان را جلب كرد و مصدق به عنوان مرد سال شناخته شد.
مبارزه حزب دمكرات هم وارد مرحله نوينی شد،
و تا مدت زيادی جلوی چپ رويهای كودكانه، كه كاملا به نفع ارتجاع تمام می شد، گرفته
شد.
من هم پس از سالها با جوانی روشنفكر و مبارز
آشنا شدم، از آنجا كه آزاديخواهی پيگير بود، عميقا به حل مسئله ملی اعتقاد داشت و
[بالنتيجه] خوب زبان يكديگر را می فهميديم.
مدت زيادی بود فرياد می كردم، درست است كه
مطبوعات حزب توده نشريات خوب و غنی هستند ( براستی هم اينطور بود)، اما درد ما را
درمان نمی كنند. بخش عمده مردم ما فارسی نمی داند ومضامين نشريات را درك نمی كنند،
و در مورد مسائل آگاه نمی شوند، اما متاسفانه گوش شنوايی نبود و حتی چنان چپروهايی
داشتيم كه در عين بيسوادی و نادانی، به اين نكته می خنديدند، و سنگ به زانو می
زدند ( ١٦ ) .
اين جوان حرفهايم را می فهميد، مسئوليت
بالايی هم داشت، تصميم گرفتيم كوردستان نشريه حزب دمكرات كردستان، يادگار و
محبوب پيشوا ی زنده يادمان را از نو منتشر كنيم و به زبان سهل و آسان كردی
با زحمتكشان خلقمان حرف بزنيم و در مورد مسائل [ مختلف] آگاهشان سازيم. چيزی نمانده
بود آرزوی دراز مدت من به نتيجه برسد، كه از بخت بد كودتای شوم و سياه ٢٨ گه
لاويژ [ ٢٨ مرداد] برای مدت خيلی طولانی از يكديگر دورمان كرد، و همچون قاصدك
[باد] هركداممان را به سويی پرتاب نمود.
اين جوان مبارز پس از چند سال آرزوی من را
عملی كرد و توانست كردستان را منتشر و توزيع كند. چهار شماره از آن بدستم
رسيد، اما شماره پنجم هرگز نرسيد. آن كسی كه نشريه را توزيع می كرد، با نشريات
يكجا دستگير شدند، و همه شماره هايش از ميان رفتند. گرچه بشدت تمايل به همكاری و
تهيه مطلب برای اين نشريه داشتم، [ اما] شرايط و روابط مخفی و امنيتی اين امكان را
از من گرفت.
بسياری مطالب در مورد كودتای سياه و شوم ٢٨ گه
لاويژ [٢٨ مرداد] نوشته و گفته شده، تكرار مجددشان بيجاست. اما از آنجا كه اين
كودتا تاثيری جدی در زندگی من داشته و من يكی از كسانی هستم كه تهاجم، رنج و آزار
و سيه روزی حاصل از كودتا مايه درد و مكافات و حتی ضرر و زيان مالی من شد، قصد
ندارم [بی تفاوت] از كنار آن بگذرم.
در رفراندوم مصدق توازن قوای ميان ارتجاع و
نيروهای مترقی بخوبی روشن شد. بخصوص در كردستان. مثلا در شهر مهاباد كه انتخابات
آزاد برقرار بود، و همانطور كه [قبلا] گفتم ارتجاع و ارتش تنها نيم نفسی داشتند،
فقط دو نفر به سود آنان رای دادند. آن هم بمثابه يك شاهد زنده می گويم، كه يك جوان
خوب و صادق از حرص چپرويهای يكی از اعضای نادان حزب [به نفع دربار] رای داد، و بيش
از پنج هزار رای به سود مصدق به صندوقها ريخته شد. از همين جا معلوم می شود كه
ابعاد مبارزه ضد امپرياليستی تا چه حد گسترش يافته بود.
مردم مدت زيادی بود كه مشغول آمادگی برای
برگزاری جشن سالروز تاسيس حزب دمكرات بودند. كه خدا خواسته در روز ٢٥ گه لاويژ [٢٥
مرداد] عيد مردم، دو تا شد. در اين روز بود كه شاه در مقابل امواج خشم توده ها
نتوانست مقاومت كند و بطرف بغداد فرار كرد. در آنجا هم نماند و به ايتاليا رفت.
براستی روز خوبی بود. بازار و مغازه ها تعطيل شدند، مردم به كوچه و خيابانها
ريختند. سرور، شادمانی، رقص و پايكوبی شروع شد. زن و مرد و پير و جوان دراين بزم
سهيم بودند. يك اجتماع بزرگ حزبی در ميدان شهر صورت گرفت، من هم از پس سرنگونی
جمهوری كردستان برای اولين بار برای جمعيت
شعر
خواندم. البته اشعارم را با عجله سروده بودم و از نظر هنری خوب نبودند، اما چون از
مردم الهام گرفته بودم و برای مردم بودند، دو ساعتی نگذشته كوچك و بزرگ و زن و مرد
شهرمان ترجيع بند شعرم را می خواندند :
ده
برو ئه ی شاهی خائن به غدا نيوه ی ری يه
ت بی
[
برو ای شاه خائن، بغداد نيمه راهت باد]
سه روز صدای دهل و سرنا، شليك خنده و اجتماع
رقص و پايكوبی در مهاباد قطع نشد. اما بدبختانه اين شادی ، سرورو بزم ديری نپاييد
و روز ٢٨ گه لاويژ [ ٢٨ مرداد] كودتای شوم، سياه و ضد خلقی دالاس - اشرف
- زاهدی به آسانی موفق شد. زاهدی
اين افسر فاشيست و مرتجع كه در دورانی به جرم جاسوسی برای آلمان نازی توسط
آمريكائيها و انگليسيها دستگير شده بود، حال به سود آنها و دربار مرتجع رهبری
كودتا را بعهده داشت، و [ توسط] اخراجيهای ارتش و دسته ای اوباش مزدور و با حمايت
و پشتيبانی امپرياليسم انگليس و امريكا توانست جنبش دمكراتيك گسترده و وسيع ايران
را مجددا بدست ارتجاع بسپارد و شاه فراری و شكست خورده، شاه خونريز و آدمكش را بر
سر تخت شوم پادشاهی برگرداند، و روز ٢٨ گه لاويژ [ ٢٨ مرداد] را به آغاز
دورانی سياه، شوم و خونين در تاريخ ايران بدل كند.
من بالشخصه فكر نمی كردم با فرار شاه از
ايران، ارتجاع ريشه كن شود و امپرياليسم جهانی به همين سادگی دست از منابع و ثروتها
و بركات اين سرزمين بكشد. اما هيچوقت به خيالم هم راه نمی يافت كه به اين سادگی
مجددا بر اوضاع مسلط شوند. چون جنبش دمكراتيك مردم ايران خيلی قدرتمندتر از اينها
به نظر می رسيد.
قصد ندارم به جوهر قضيه بپردازم، فقط همين
را می گويم كه اگر رهبران جنبش دمكراتيك در تهران، به دست و پا می افتادند، و در
مقابل كودتاچيان مقاومت می كردند، هرگز ارتجاع نمی توانست [به اين سهولت] بر جنبش
دمكراتيك مسلط شود. شاه به ايران بازگردد. سرزمينمان را دريای خون كند. اينهمه
انسانهای شريف را نابود كند. خونهای پاكان را بريزد و چنين خيانتهايی در حق خلقهای
ايران بكند.
بعداز
ظهر روز ٢٨ گه لاويژ [ ٢٨ مرداد] بزحمت زياد توانستم [ مخفيانه] از
مهاباد خارج شوم و راه كوهها را در پيش گيرم. مدت زيادی در كوه بودم، شبها خودم را به دهی می
رساندم، نان و آبی می خوردم، و روز باز هم به كوهها پناه می بردم. پليس بطور مستمر
بدنبالم بود، تهديد كرده بودند كه مرا خواهند كشت. اما موفق به يافتنم نمی شدند.
اين در سايه حمايتهای بی دريغ مردم بود. همه كس پناهم می داد، غذايم می دادند،
پنهانم می كردند، بخصوص آنان كه نامشان بعنوان « شاهپرست» در رفته بود، براستی
در حقم مهربانيها كردند و ممنونشان هستم. اما از آنجا كه شايد راضی نباشند، از
گفتن نامشان پرهيز می كنم.
پليس كه دستش به من نمی رسيد، به آزار پدرم
پرداخت. اين [امر] خيلی عذابم داد. پدری پير و محترم كه خانه اش پناهگاه درماندگان
بود. حال به خاطر من مورد بی احترامی قرار می گرفت، حالا هم وقتی به ياد اين مسائل
می افتم ناراحت می شوم. در اين حد هم كوتاه نيامدند، و ذخيره علوفه دهمان را به
آتش كشيدند ...
پس از ٢٨ گه لاويژ [ ٢٨ مرداد] بسياری
از اعضای حزب به [ منطقه] منگوران رو كردند. عشاير منگور تماما از ئاغا
[خان] و رعيت، دارا و ندار آغوششان را بروی آنها گشودند.
هر چند تعدادی از مبارزين پيشنهاد آغاز
مبارزه مسلحانه كردند، و به ياد دارم نامه ای [ با اين مضمون] بدستم رسيد، كه
منتظر باش بزودی سلاح توزيع خواهيم كرد و مبارزه [از نو] شروع می شود، اما هيچ خبری
نشد. بی ترديد در اين شرايطی كه عشاير منگور در اين مسير سخت و جانفرسا با
حزب همكاری می كردند، شروع مبارزه مسلحانه امر محالی نبود. تصور می كنم دولت هم
اين قضيه را احساس كرد، كه زندانيان را آزاد و اخراجيان را به سر كارها بازگرداند.
من هم پس از چهارماه دربدری توانستم به خانه بازگردم و استقرار يابم. در اين دوره
با رنج و مرارت زيادی روبرو بودم و قوايم رو به تحليل رفت.
اين بود سرگذشت كودكی و جوانيم. چون رنج و
ملال زندگی در ٣. سالگی پيرم كرد، موهای سر و ريشم سفيد شده و دندانهايم نيز يك در
ميان شدند، قوه بينايی ام كاهش يافت ، نيرو و تواناييم روز به روز رو به تحليل
است. [در يك كلام] همه قوايم رو به تحليل است، الا احساس شاعرانه ام كه به اعتقاد
خودم تا كنون هنوز در حال رشد است و كم نشده است.
از سال ٣٢ به بعد هميشه تحت نظر پليس بوده
ام و يك دسته خبرچين دور و برم گشته اند.
سال ١٣٣٨ سال بسيار تلخی در دوران حياتم
بود. دراين سال سازمان امنيت بزرگترين ضربه را به حزب دمكرات كردستان و جنبش
دمكراتيك خلق كرد وارد آورد، كه در اين دوره نيرومندترين و متشكل ترين جريان صحنه
سياست ايران محسوب می شدند.
من هم در اين دوره دچار بحران روحی شدم.
نااميدی سياهی، افق زندگی و تفكرم را در بر گرفت. اين نااميدی بسياری مواقع مرا حتی
تا حد خودكشی پيش برد. قضد ندارم تقصيری متوجه كسی كنم. فقط همينقدر می گويم تضاد
و اختلافات درون خانواده و فاميل خودم، بسيار روی من تاثير گذار بود. چنان خطاهايی
كردم كه هرگز و به هيچ قيمتی نمی بايست مرتكب می شدم، و در چنان تله هايی افتادم
كه قاعدتا می بايست از آنان اجتناب می كردم. دو سال بسيار سخت و رنج آور گذراندم.
هزاران بار آرزوی مرگ كردم. اما ناگهان اين ابر و مه ناپديد شد و تابش اميد از نو
در افق زندگيم هويدا شد.
روشنفكری جوان، و كردی پاك و شريف كه
متاسفانه از گفتن نامش معذورم، خود و رفقايش در ايندوره بسيار مواظبم بودند و
نجاتم دادند. در سال ٠ ١٣٤. از نو مشغول شدم،
همكاری با آزاديخواهان را مجددا آغاز كردم، دسته ای رفقای جديد، فهميده و روشنفكر
يافتم. اشعارم در بعد هنری نه تنها بهتر ، بلكه خودم معتقدم كه عالی شدند.
در سال ١٣٤٤ جوانی بسيار عزيز، و از اقوام
نزديكم كه مشغول تحصيل در خارج از كشور بود، و اميد بسياری به او بسته بودم، فوت
كرد. رويدادی كه بسيار پريشانم كرد.
چندی نگذشت، دز سفر بودم كه خبر دردآور مرگ
پدرم را دريافت كردم. نمی توانم تاثير اين خبر را بر احساس خودم شرح دهم. الان هم
كه اين خطوط را می نويسم بزحمت قادرم جلوی ريختن اشكهايم را بگيرم. همينقدر می
گويم كه درد مرگ پدر بسيار سنگين است، و فرد در هر سنی پس از فوت پدر احساس يتيم
شدن می كند.
دو سال بعد مادرم هم مرد. پدرم مردی مقتدر و
با ديسيپلين بود، هرگز به فرزندانش رو نداد. حتی در پيری هم در حضورش سيگار
نكشيدم، مادرم خيلی خوش برخورد بود و من را بيش از همه بچه هايش دوست داشت، هر چند
كه برايم عجيب است، ولی مرگ پدرم برايم مشكلتر بود و پريشانترم كرد.
در سال ١٣٤٧ كه دارا و به اندازه ای بيش از
نياز خودم ثروت و مال و منالی داشتم، پير و ضعيف شده، و قصد گوشه گيری و پرداختن
به خانواده ام را داشتم . [اما] ظلم و اجحاف رژيم به خلق كرد به حدی رسيد كه هيچ
انسان شريفی قادر به تحمل نبود. چگونه می توانستم شاهد كشتار جوانان روشنفكر و
مبارز كرد، تنها به جرم مطالبه حقوق مشروع ملی خودشان در مقابل ديدگانم باشم. تازه
به اين هم قانع نباشند، پيكر خونين و سوراخ سوراخ شده شان را در شهر و ميادين، با
هلهله بگردانند و در اطراف آن به رقص و پايكوبی بپردازند ( ١٧
)
. بناچار در سالهای پيری و كهولت، عصازنان راه سرزمين غربت در پيش گرفتم، و دست از
همسر و فرزندان و كس و كار و يار و ديار برداشتم. الان پنج سال و چند ماه است كه
آواره و دربدرم و به قول هه ژار «
هه ر شه وه ميوانی خانه خويه كم و هه ر روژه له جی يه ك [ هر شبی ميهمان خانه
ای و هر روز در جايی] . بسياری سختيها متحمل شده ام. بسياری شبها و شب نداريها به
سرم آمده. بسيار مواجه با فقر و نداری شده ام. اگر همين چند سالم را بنويسم، خود
صدها صفحه خواهد شد، اما زندگی در خفا اين اجازه را به من نمی دهد.
خواننده عزيز، اميدوارم توانسته باشم خود را تا حدودی به شما بشناسانم.
روشن است كه از من انتظار نداريد كه همه اسرار مگوی خود را برملا كرده باشم.
من انسانم، نه ملائك و نه پری. می خورم. می
خوابم. شاد و دلگير می شوم. گريه می كنم. می خندم. می ترسم و نااميد می شوم. سنگ
نيستم. در دوران حياتم بسياری اعمال مثبت كرده ام، اما كارهای بدی هم از من سرزده،
تنها كاری كه می دانم هرگز نكرده ام، دزدی است. آن هم هيچوقت تا اين حد محتاج نشده
ام كه ناچار به دزدی شوم. از كجا معلوم كه زندگی اينقدر محتاجم نكند كه دچار اين گناه
هم بشوم، كه از نظرم بسيار سنگين است.
نيمه شب ٣ ری به ندان [ ٣ بهمن] ١٣٥٢
معادل ٢٤ ژانويه ١٩٧٤ و اول محرم ١٣٩٤ نوشتن اين اتوبيوگرافی را تمام می كنم. در
حال حاضر در شهری دور دست به تنهايی در اتاقی خالی و لخت نشسته ام. مجموعه دارائی
ام يك تخت و يك دست رختخواب و دو دست لباس كهنه و تازه، چند پيراهن چرك، يك چمدان
و يك ساك دستی، چند جلد كتاب و مقدار زيادی اوراق پراكنده در اطرافم. شپش در جيبم
مشغول غزل خوانی است. اما نگرانم نباشيد، اين نحوه زندگی را خود گزيده ام. چون
دوستانی هم دارم كه لقمه نان را از جلوی خود بردارند و به من بدهند.
تا گذاشتن اين نقطه زنده بودم و نفس می
كشيدم، هيچ رنگ و روی مردن [هم] نداشتم. حال اطلاعی ندارم كه چه زمان
سر
بر زمين خواهم نهاد و سفر آخرت می فرمايم !؟
در اينجا يك نكته ديگر را نيز بايد بگويم.
بر خلاف بسياری از هنرمندان كرد، من از ملت خود راضيم. هيچكس تا كنون مرا مورد بی حرمتی قرار نداده، از كسی هم تا
كنون تقاضای مالی نكرده ام تا ببينم می دهند يا نه؟ در مواقع دشواری هم حمايتم
كرده و در كنارم بوده اند.
شعر
را هم تنها برای بيان احساس خودم گفته ام و حق منتی بر كسی را ندارم. كسی خوشش
بيايد يا نه، من هر موقع دلم خواست شعر می گويم.
گه
ليك قسه م له دلا بوو، حيكايه تم مابوو
كه
چی له به ختی كه چم خامه نووكی ليره شكا
[
چه بسيار حرفها در دل داشتم، حكايتم باقی بود
كه
از بخت نگونم، نوك خامه در اينجا شكست]
بدليل شكستن نوك خامه نيست كه از بازگويی
حكايت دلم دست می كشم. من هم مثل هر انسان كرد، بخصوص يك كرد ايران، در دنيايی پر
اسرار زندگی می كنم، و نمی شود همه اسرار درونم را بيرون بريزم. فكر می كنيد
[مبارزه خلق] كرد به جايی برسد، و من اينقدری زنده بمانم كه بازگويی آنچه می دانم،
سودش بيش از زيانش باشد؟
انسانم.
به زندگی عشق می ورزم.
دوست دارم در شهرهای آباد، در خيابانهای
تميز و پاك همراه با عزيزانم گردش كنم. دوست دارم در خانه ای گرم روی تختخوابی نرم
بخوابم. دوست دارم سر بر بازويی نرم و مرمرين داشته باشم. دوست دارم غذاهای لذيذ
بخورم. دوست دارم بهترين شرابها را در جام داشته باشم. می خواهم رقص و شادی زيبا
رويان را تماشا كنم. زيبا ترين باله ها را ببينم. به بهترين اپراها گوش فرا دهم. می
خواهم عاليترين سمفونيها برايم نواخته شود. نمی خواهم دربدر و سرگردان باشم. به
تنهايی در كوهها و صحراها بگردم. در غارها و شكاف كوهها بخزم، روی سنگ سخت بخوابم،
قنداق سرد و سفت تفنگ را بالش زير سر كنم. نان خشك و كپك زده بخورم، آب شور و گرم
بنوشم. دوست ندارم جان دادن و تكانهای نيمه جانها را ببينم. خون و اشك جلوی چشمم
باشد. دوست ندارم با صدای شليك تفنگ، انفجار بمب و غرش طياره از خواب بپرم.
اما ،
چه
كنم، كردم
اسيرم
اينها
همه و بخصوص كشته شدن و كشتن را از اسارت بيشتر دوست دارم.
٣
/ ١١ / ٥٢
هيمن
توضيحات :
( ١ ) از قصه های قديمی كودكان به كردی
(٢) خانقاه قريه ای است حدود بوكان كه مسكن شيخ
بورهان بود. تبديل به مركزی مذهبی شد به قصد تحصيل و استفسار طلاب و علاقمندان
علوم دينی
(٣) ا ز آنجا كه در عروسی های
روستايی در بسياری موارد عروس از روستای ديگری می آيد، در نتيجه هردو لفظ عروس
آوردن و هم دختر شوهر دادن در عين اينكه در دو روستای متفاوت برگزار می
شوند، معنای عروسی را دارند.
( ٤) ره شبه له ك زمانی است كه در صف رقص كردی يك دختر و يك پسر
بطور متناوب قرار می گيرند.
( ٥) مالوسك : قطعه ای فلزی كه در آسياب
گندم، نقش مجرای خالی شدن آرد را دارد.
( ٦) معنای تحت اللفظی آن می شود : ارزن و بز، دشتها
گسترده اند. اين اصطلاح در زمان خود را به تقدير سپردن بكار می آيد.
( ٧ ) سه رچوپی : نام رقص جمعی كردی چوپی
است. معمولا در اعياد و عروسيها، ره شبه له ك يعنی اختلاط يك در ميان
جمع زنان و مردان، كه دست در دست يكديگر می رقصند، صورت می گيرد. سه رچوپی فردی
است كه در انتهای بالايی صف رقص، دستی در دست جمع و دستمالی در دست ديگر، با حركات
موزون خود صف رقص را هدايت می كند.
(٨) نطاميان داوطلب ارتش جمهوری خودمختار
آذربايجان، برگرفته از سنت حيدر خان عمو اوغلو و انقلابيون دوران مشروطه فدايی ناميده
می شدند.
( ٩ ) اين شعر توسط كاك جعفر شيخ الاسلامی ( ج. ئاشتی) جمع
آوری و در شماره ١. مجله ماموستای كورد به تاريخ پائيز ١٩٩. چاپ و توزيع
شده است.
( ١٠ ) از مواد لبنی و از مشتقات شير
( ١١ ) برای تمام گياهان كوهی و خودروی نامبرده، هر جا كه
معادل فارسی در اختيار داشتم، در مقابل نام آن ذكر كردم.
( ١٢ ) عجم واژه ای است كه در محاوره
كردی برای آذريها به كار می رود.
( ١٣ ) پوط معادل حدود ١٦ كيلوست.
( ١٤ ) چه كنم، بچه ها گرسنه اند.
( ١٥ ) نه والله
( ١٦ ) اصطلاحی كه در زمان تمسخر ديگری به كار می آيد.
( ١٧ ) اشاره به جنبش مسلحانه سالهای ١٣٤٦ - ٤٧ كردستان ايران و شهادت كاك اسماعيل شريف
زاده، برادران معينی، ملا آواره ، ملا محمود زنگنه و ... مزدوران ارتش و ژاندارمری
پيكر شهدای اين جنبش را به قصد ارعاب مردم كردستان، در شهرهای مختلف كردستان در
ميادين عمومی و در معرض ديد مردم آويزان كرده، و به سينه آنان پلاكاردی با مضمون «
اين سزای خيانت است» متصل می نمودند.