پنجشنبه ۲۷ فروردين ۱۳۸۳ – ۱۵ آوريل ٢٠٠۴

شان تاريخی نامه خاتمی

مسعود بهنود

http://behnoudonline.com/

 

نامه محمدخاتمی رييس جمهوری که گوئی به اتهام همصدائی با قدرت گرايان چيزی از محبوبيت اول او باقی نمانده است، آن هم به زمانی که دارد اين امانت داغ و سوزاننده را در دست های کسانی می گذارد که درس تاريخ نخوانده اند، اين جهت هم مضمونی با آن ديگر نامه های تاريخی در کنار می آيد

نامه رييس جمهور به مجلس و پس گرفتن دولايحه ای که روزگاری بحث داغ سياسی کشور شد، چند نکته در درون دارد که می بايد شکافت.

اول آن که به نظرم محمدخاتمی دوباره مانند نامه استعفايش از وزارت ارشاد که پنج سال بعدش خوانده شد، متنی برای ثبت تاريخ گذاشت. البته متن اصلی آن است که خواهد نوشت و به نظرم دور نيست که نوشته و خوانده شود اگر تاکنون نوشته نشده باشد..

اما در همين نامه و در انتهايش آقای خاتمی نشان داد که ديگر راهکارهای محافظه کاران را می شناسد و درسی از درس های تاريخ را خوانده است.

متنی که او در نامه خطاب به رييس مجلس نوشته و شرح داده که چرا دو لايحه ای را که برای لغو نظارت استصوابی و تبيين اختيارات بالاترين مقام انتخابی کشور تهيه کرده بود حالا ديگر بلاموضوع شده و بايدش از دستور کار قوه قانونگزاری که در انتظار منصوبان شورای نگهبان است دور نگاه داشت، با همه خلاصگی و ابهام و مصلحت انديشی که در بازکردن مفاهيم در آن به کار رفته است از جمله نوشته هائی است که از اين دوره جنبش اصلاح طلبی باقی می ماند.

اين متن مانند همه متون اينچنينی به زمان خود برای صد در صدی ها ارزش نگاهی هم ندارد و شايد توده مردم هم امروز از نوميدی که بر آنان چيره شده است، نامه را به چيزی نخرند، اين دست نوشته ها بعدها مستند آن کسانی قرار می گيرد که در پی علت شکست نهضت ها و جنبش ها بر می آيند. جنبش اصلاح طلبی دوم خرداد هم به آن اعتبار که با رای بيست و يک ميليونی مردم متولد شد و اينک با بی اعتنائی و رو ترش کردن همان مردم آخرين نفس های خود را می کشد، از جمله اتفاق های مهم است که بررسی نتيجه شکست ما به نظر من دور نمی ماند. اميدوار بايد بود که اين جنبش به رمزگشائی که از مشکل اصلی مردم يعنی قانون اساسی جمهوری اسلامی و تضادهای درون آن کرد، با همه ياسی که امروز بر مردم حاکم است در آينده بهتر و بيش تر شناخته شود.

وقتی از نامه های اثرگذار تاريخ معاصر گفتم به يادتان می آورم از پرارزش ترين آن ها.که نامه ای است که احمد قوام در سال ۱۳۲۹ در مخالفت با دادن اختيار انحلال مجلس به شاه، نوشت و با همان نوشتن از بهشت موهوم سلطنت بيرون شد و کاش در سی تير پيرانه سر به ميدان برنگشته و نام نيک خود ضايع نگردانده بود تا امروز راحت تر می شد درباره اش سخن گفت و علت دشمنی اقتدارگرايان - اعم از راست درباری تا توده ای ها، و کسانی مانند مظفربقائی و حسين مکی و آيت الله کاشانی - و حتی ساده دلان ملی را با قوام بهتر بيان کرد. در آن نامه، آن مرد پير سياست به شاه نصيحت کرد که از دخالت در حکومت پرهيز کند و کار را به بخش انتخابی واگذارد، يعنی مردم و انتخابشان را به ديده بگيرد، يعنی که راه باز بگذارد تا وقتی که مردم می توانند سرنوشت خود در دست گيرند. در انتهای آن نامه قوام شاه سی ساله را در مقام خردمندی هشدار داد که با انتخاب اين راهی که در پيش گرفته ، نه که سلطنت خود بلکه اساس نظام پادشاهی را به بازی می گيرد و به جای خطرناک می کشاند.

آن نامه در روزگار خود، مانند همه نامه های مشابه نخوانده ماند. شاه در ژستی شاهانه و از سرغرور جواب نامه خيرخواهانه اول آن دولتمرد با تجربه را به وزير دربار خود واگذاشت - يعنی تو آن حد نداری که با من زبان به زبان شوی - و در پاسخی که به حکيم الملک ديکته کرد به نازل ترين شيوه ها متوسل شد و علاوه بر بازپس گرفتن عنوان های تشريفاتی و القاب مرسوم جلافی پيشه کرد و چنين نمود که گويا قوام از ملکه مادر تقاضای بازگشت به کشور کرده است. قوام هر دو را پاسخی اديبانه و دندان شکن داد. با اين همه گفتم به روزگار خود نامه قوام نخوانده و نشنيده ماند. شاه راه خود گرفت و سه سال بعد در عمل سلطنت از دست داد و اين حاصل معادلات جهانی بود که بعد از ۲۸ مرداد وی به قدرت بازگردانده شد و اين بار نه به عنوان کسی که موقع نشستن بر تحت سلطنت اميد نسل جوان و روشنفکران آن روز کشور بود بلکه ديگر - چنان که خود گفت - سلطنتش را مديون کرميت روزولت می دانست و اين داغ بر چهره اش ماند تا آن که قوام پيش بينی کرده بود ۲۵ سال بعد رخ داد.

بعد از قوام نيز کسانی اين نصيحت بر شاه سابق ايران بردند. اول از همه دکتر مصدق و بعد ها دکتر علی امينی و - چنان که بعدها شنيديم سالخوردگان دردآشنای ديگر - اما همه نشنيده ماند تا شاه به سرنوشتی دچار شد که قبل از وی سه پادشاه ايران به آن گرفتار آمده بودند، با اين تفاوت که چون به اوج رفته بود فرودش هم به قعر شد و نظامی قابل اصلاح را به نقطه بی بازگشت کشاند.

عجب حکايتی است که شاهان و نفرات اول حکومت ها در تاريخ معاصر ايران به تصور محکم کاری خود را در قدرت پرچ می کنند در حالی که تاريخ نشان داده است که با قبول اين زحمت، نه که کمکی به جادوانگی نظام مالوف خود نمی کنند بلکه از عمرش می کاهند و آن را آسان و بی آينده می کنند. در همان حال که نوشدارو به خيال خود در حلق حکومت می ريزند، خود را و نظام را در مقابل مردم می گذارند با تيرهای جانسوز.

مقصودم مقايسه نيست که به هزار دليل محمد خاتمی هيچ ربط و شباهتی به احمد قوام ندارد. اما اشاره ام به نامه هائی است که در زمان خود اهميتشان درک نمی شود و برای تاريخ نوشته می شوند.

نامه محمدخاتمی رييس جمهوری که گوئی به اتهام همصدائی با قدرت گرايان چيزی از محبوبيت اول او باقی نمانده است، آن هم به زمانی که دارد اين امانت داغ و سوزاننده را در دست های کسانی می گذارد که درس تاريخ نخوانده اند، اين جهت هم مضمونی با آن ديگر نامه های تاريخی در کنار می آيد.

هيچ يک از اصلاح طلبان تاريخ ما - در هر نحله فکری که بوده اند و در هر جناح سياسی که قرار داشته اند - به دوران خود مدحی نشنيده و پاداشی نستانده اند. اين که اين از بداقبالی ماست و يا رمزی از رازهای عقب افتادگی ايران از مدار مردم سالاری، امری است که پژوهندگان تاريخ بايد پاسخش بگويند که چرا نه قتل اميرکبير به دوران خود اشگی برانگيخت ونه عزل سپهسالار، نه برکناری امين الدوله، نه پايان کار سياسی قوام [ مقصودم بعد از ماجرای آذربايجان است و نه در ماجرای سی تير که دردی نبود و خطائی بود که از قوام سرزد ]، نه حتی برکناری کودتائی دکتر مصدق، يا کنار گذاشتن آسان دکتر امينی، پايان انقلابی کار شاپور بختيار، کنار گذاشتن مهندس بازرگان و عزل دکتر بنی صدر ... از هر دو دوره تاريخ معاصر مثال آوردم تا نکته را روشن کرده باشم باز بی هيچ شباهتی بين اين نام ها. شايد در آن ميان تنها نقش و سهم دکتر مصدق و ماجرای او با قدرت آئينان کمی متفاوت از قاعده باشد اما باری اساس آن است که هر کس اصلاح جسته به روزگار خود قدری نديده . محمد خاتمی استثنا نيست. اما از همه آن ها اصلاح طلبی ها زخمی بر چهره استبداد و اقتدارگرائی مانده که زدودنی هم نبوده و نيست. رضاشاه و فرزندش اين بخت کوتاه يافتند که در پايان کار ماجرا را دريابند. پدر در پايان کار به خانه فروغی رفت به عذر و پسر به دنبال دکتر صديقی، امينی و سرانجام بختيار افتاد و در همه حال سخن اين بود که « خطا کرديم و راه نشناختيم و حالا شما به خاطر مملکت کاری کنيد.» بار اول کارگر افتاد و بار ديگر دير بود و نشد.

نکته ديگر در اين حکايت، حکايت حال زوری است که اقتدارگرايان می زنند تا ماجرای خود را به مردم ببندند. و بر همين اساس رضا شاه مجلس موسسان گرد آورد تا قدرت بگيرد و در سال ۲۹ هم فرزندش باز مجلس موسسان گرد آورده بود و اينک نيز با اشاره به مجلس خبرگان گفته می شود که مقام اول انتخابی است و نه انتصابی. بی شباهت به جمله اول قانون اساسی مشروطيت نيست که « سلطنت وديعه ای الهی که از سوی مردم به پادشاه اهدا شده است» اما در همه سه موردی که گفتم دو اشکال عمده است در اين پيرايه که می بندند. اول آن که دو موسسان و اين دو يا سه خبرگان به شهادت همه شواهد با انتخابی آزاد رای نداده اند و نمی دهند که انتخابات آزاد را دنيا به کاری ديگر می گويد. دوم آن که قدرت بی سووال به مقامی مادام العمر داده می شود. و اين دو شباهت کار را تمام می کند.

چنين است که در مقابل اصلاح طلبان که به روز خود مدحی نمی شنوند اقتدارگرايانند که به دوران خود ستايش ها می شوند و خود را در مقام مرتفعی در بنای تاريخ می بينند اما دريغشان که تاريخ جايشان نمی دهد و گاه نکته ای از احوالشان باز نمی گويد و خيری در اعمالشان نمی جويد که اين خود شايد عدالتی است روان. و اگر کار به جز اين بود و وارونه بود - يعنی اصلاح طلبان به دوران خود قدر می ديدند و صدای اقتدارگرايان در فرياد مردمی گم می ماند - به همين يک نکته جايمان اين جا نبود که هست از خيلی سال های پيش.

اما آن درس که گفتم در نامه محمد خاتمی هست که از آن پيداست که با رمزی از رازهای آن دسته ديگر آشنا شده است مربوط به اشاره ای است که در پايان نامه خود به مجلس آورده در ذکر دليل بازپس گرفتن دو لايجه حداقلی خود «احتمال میدهم باقی ماندن اين دو لايحه در دستور کار مجلس در آينده موجب تغييرات بيشتری بر خلاف روح کلی و حقوق و منافع مردم و نقش و موقعيت رييس جمهوری بشود »

باز به تاريخ نظری کنيم. بسيار خوانده ايد که نوشته اند و بعضی هم طوطی وار آن را باز گفته اند که لايحه تاسيس ساواک را دکتر مصدق تهيه کرد. ماجرا همان است که خاتمی از آن می ترسد. دکتر مصدق به لزوم داشتن دستگاهی متمرکز برای کار اطلاعات و تامين امنيت جامعه و حفاظت از مردم در برابر مخالفان حقوق جامعه رسيد و بعد از سرنگونی وی، به دستور شاه بر همان اساس تاسيس ساواک صورت گرفت. چه ربطی به لايحه دکتر مصدق داشت کسی نمی داند اما مخالفان درانداخته اند که بله ساواک به فکر رهبر نهضت ملی ساخته شد و يا لايجه اش نوشته شد. به شوخی ماننده اش استفاده ای است که دستگاه دادگستری در سال های اخير از قانون اقدامات تامينی کرده است. بر همين اساس اگر آقای خاتمی لايحه اختياراتش را پس نمی گرفت در سال های بعد می خوانديد که آقايان با گذاشتن تبصره و بندی بر آن، از همين لايحه اختيارات رييس جمهور محملی می ساختند برای ناديده گرفتن حقوق ملت. اين عنوان که همان است که محمدخاتمی و اصلاح طلبان آوردند.