به ياد فروغ
راز اين دو کلمه
مسعود خيام:
روزنامه شرق
کوچه
ای هست که در آن جا/ پسرانی که به من عاشق بودند/ هنوز/ با همان موهای درهم و گردن
های باريک و پاهای لاغر/ به تبسم های معصوم دخترکی می انديشند/ که يک شب او را /
باد با خود برد
برای شناخت فروغ، بايد به راز دو کلمه کوچه و اقاقی
در شعرهای او نزديک شد. فرکانس يابی کار منتقدان فرمال است اما در شعر فروغ کاربرد
«کوچه» و «اقاقی» بالا است. کوچه اقاقی واقعا وجود داشت و تا حدودی هنوز هم وجود
دارد.آن کوچه ی باريک دراز/ که پر از عطر درختان اقاقی بود
من بارها جوان ترهايی را که شادمانی همراهی شان را
داشته ام به آن کوچه برده ام. اسم واقعی کوچه، خادم آزاد بود. اسم حقيقی آن اما،
همان گونه که فروغ گفت: «کوچه اقاقی». جای واقعی آن در خيابان مولوی، چهارراه گمرک
اميريه، اما، جای حقيقی آن در قلب پرتپش و پرعشق فروغ بود.
کوچه ای هست که قلب من آن را/ از محله های کودکيم
دزديده است
کوچه ای غرق اقاقی ها و ياس های امين الدوله.
ساکنان اين کوچه بيشتر حول اين محور اصلی تحرک داشتند. با معاملات شان، عشق ها و
روابط پنهانی شان.
ما عشق مان را در غبار کوچه می خوانديم
بعضی ساکنان کوچه اقاقی از هر نظر جالب بودند و
روح کوچه را جذاب می کردند. از اين کوچه بسياری نويسنده و شاعر و هنرپيشه و اهل
علم و انديشه بيرون آمدند.سر اين کوچه يک بنگاه معاملات املاک ملقب به دکان بود.
دانشگاهی تب آلوده و گرم و صميمی. کمی به آکادمی يونانی شباهت می برد. پاتوق نقال
ها، فيلسوفان دوره گرد، جهانگردان پرگوی خوش صحبت و فواحش بازنشسته بود. نبض جهان
در دکان می زد و همه مسائل دنيا در اين دکان حل وفصل می شد. در اين دانشگاه بود که
ذهنيت بعضی روشنفکران فردا شکل می گرفت. دکان از يک سو در کوچه و از سوی ديگر در
خيابان اصلی قرار داشت. استنشاق هوای خيابانی که کوچه از آن منشعب می شد فضای آن
روزگار نوستالژيک را سه بعدی می کند!هوا را که از غبار و پهن/ و بوی خاکروبه و
ادرار منقبض شده بود/ و چه گونه به ياد شعر کبير کمال اصفهانی نيفتيم؟/ ای عجب دل
تان بنگرفت و نشد جان تان ملول/ زين هواهای عفن وين آب های ناگوار
سر کوچه باغ بزرگی قرار داشت که تصادفا پسرک هم در
آن به دنيا آمده بود. پدر و مادرش هر دو طبيب بودند و آن جا «محکمه» داشتند. به
اين ترتيب پزشک خانوادگی تقريبا تمامی اهالی محل به شمار می رفتند. بعد خوشنويس ها
بودند که چند تن از عالی مقام ترين پزشکان از بين شان ظهور کرد. بعد مفيدها بودند
که قصه شهر را در «شهر قصه» گفتند که اگر نديده ايد حتما ببينيد و هنوز طنين انداز
است که:خرکه مکرر نمی شه که هر بار به آن برمی خورم به ياد آن شعر مهم می افتم:ما
هرچه را که بايد/ از دست داده باشيم/ از دست داده ايم..../ چه قدر بايد پرداخت؟
و پرداخت ما چنان سنگين است که حتی تکه هايی از
شعر فروغ را به يمن سانسور از دست داده ايم. مثلا در همين شعر بعد از تو، تکه
کاملی سانسور شده که فقط معدودی از شما خوانده ايد:بعد از تو ما به هم خيانت
کرديم/ بعد از تو ما تمام يادگاری ها را/ با تکه های سرب/ و با قطره های منفجر شده
ی خون/ از گيجگاه های گچ گرفته ی ديوارهای کوچه/ زدوديم/ بعد از تو ما به ميدان ها
رفتيم/ و فرياد کشيديم زنده باد/ مرده باد/ و در هياهوی ميدان/ برای دسته های کوچک
آوازه خوان/ که زيرکانه به ديدار شهر آمده بودند/ دست زديم
بعد در کوچه اقاقی ديگر و ديگران بودند، که اکنون
هرگز مطمئن نيستم و بايد از متخصصش بپرسيم که پوران است و در مورد اين کوچه کتابی
به هم برآورده که به زودی خواهيم ديد. و ديگر اقاقی بود و اقاقی تا انتهای کوچه.
خانواده «شاعره» در اعماق کوچه بود. همه افراد خانواده جالب بودند اما «شاعره» از
همه جذاب تر بود. کوچه اقاقی به راستی غرق اقاقی بود: غرق بوی اقاقی، زيبايی
اقاقی، مزه اقاقی و تيغ اقاقی.
کوچه گيج از عطر اقاقی ها
همه هم ديگر را، به ويژه خانواده فروغ را می
شناختند. پدر خانواده تپل و خوش مشرب و خوشگذران بود. خانمش، مهربان ترين خانم
کوچه به شمار می آمد. اکثرا بچه ها را ماچ می کرد اما می دانست که آن پسر بچه تخس
پنج ساله از اين کار بدش می آيد. پسرک اجازه نمی داد هيچ بزرگ تری او را ببوسد اما
اگر ناچار می شد، بلافاصله با دست جای بوسه را پاک می کرد. به پسرک فقط شکلات کشی
می داد که نمی توانست و هرگز هم نتوانست در مقابل کشش آن مقاومت کند.خواهران و
برادران «شاعره» نيز بودند که در شعر فروغ منعکس شده اند اما آن شعرها ارتباطی به
اقاقی ندارد. اين کوچه ميهمانان ناخوانده حتی ميهمانان پنهان نيز داشت.
تو با چراغ هايت می آمدی به کوچه ی ما/ من از تو
می مردم
اين کوچه يک شهروند افتخاری هم دارد. خانه عمران
صلاحی کمی آن طرف تر قرار داشت. تا آنجا که می دانم، عمران سيتی زن کوچه نشد اما
نمی دانم که آيا بالاخره گرين کارت کوچه را گرفت؟مهم ترين خاطره پسرک از خانواده
«شاعره» به آن شبی بر می گشت که ناگهان سر و صدای زيادی در منزل بلند شد. مريض
آورده بودند، معلوم بود که مريض غيرعادی است. اوضاع شلوغی بود. پسرک سرک کشيد، آن
ها را شناخت، اما هيچ کس به او محل نگذاشت. پسرک به دامن خانم دکتر آويخت
که:«مامان! چی شده؟» «هيچی پسرم. برو.» «مامان چی شده؟»«فروغ مريض شده، حالش خوب
نيست.»جنب و جوش شديدی بود. هرکس چيزی می گفت. يک نفر فحش می داد. يک نفر دعا می
خواند. يک نفر گريه می کرد. دکترها با مهارت به کار خود مشغول بودند. بر همه چيز
تسلط داشتند و همه را اداره می کردند. پسرک هرگز پدر و مادرش را اين قدر جدی و مهم
نديده بود.يکی از اهالی محل، در راهرو به آهستگی گفت: دختر بی چاره، چندمين دفعه
است که خودکشی می کند. کلمه با پسرک تصادف کرد. اولين بار بود که با کلمه آشنا می
شد. خودکشی وارد زندگی او شد و هرگز هم بيرون نرفت. پس از ساعتی که در واقع قرنی
بود، بالاخره زور دکترها رسيد و بيمار را بازگرداندند. «شاعره» نجات يافته بود.
کسی گريه نمی کرد. راز کوچه های بدون اقاقی برملا شد.
چون کوچه های کهنه، غم انگيز/ جمعه/ صدای کوچه
وهم سبز/ در کوچه باد می آيد/ ايمان بياوريم به
آغاز فصل سرد/ در ميان کوچه باران تند می بارد
اکنون که به لطف صحبت برای شما به کوچه فکر می
کنم، سوای هزاران خاطره به فريادی در کوچه می انديشم .پسرک تمامی خانواده «شاعره»
را می شناخت. در يک محله تنگاتنگ جنوب تهران در آن سال های داغ و تب زده نمی شد
همه از چيک و پيک يکديگر خبر نداشته باشند. با اين وصف تا سال ها بعد از زندگی
«شاعره» خبر نداشت.و بعدها، هنگامی که زندگانی خود پسر به وادی حيرت افتاد، همواره
به بهتان آن بهت بزرگ می انديشيد:به بهتی که پس از کوچه/ و به خالی طويلی که پس از
عطر اقاقی ها/ در غروبی ابدی
هنگامی که برای سامان دادن به خاطراتش، برای حرف
در آوردن از مادرش، با منقاش به جان او افتاد، شنيد که:
بچه فروغ را هم من گرفتم. درست يادم نيست. طرف های
عصر بود. در همان سال های کودتا. شايد پاييز همان سال بد. در منزل خودشان بود.
دخترک روی زمين خوابيده بود و من به خاطر جثه نحيف او می ترسيدم. خوشبختانه اتفاق
خاصی رخ نداد. بچه پسر بود اما برای او نوری نياورد.بيشتر تقصير ديگران بود تا
خودش. نمی دانی محروميت از ديدار همين بچه، چه غم بزرگی بر دل نازکش گذاشت.خانم
دکتر ادامه داد: با بيماری ها و بدبختی های او به راحتی می شد يک تقويم درست کرد.
روزی که به قصد خودکشی رگ دستش را بريده بود، پس از بخيه و پانسمان، مدت ها با او
صحبت کردم. همه حرف هايم را شنيد، آخرسر آهی کشيد و گفت: «آخر شما نمی دانيد.»خانم
دکتر چشمان مرطوبش را بست و ادامه داد: آره مادر، بيشتر تقصير ديگران بود تا
خودش.بيماری های «شاعره»، پسرک را به شدت می آزرد. او نمی توانست فرق بين بيماری
عادی، بيماری زنانه، زايمان و خودکشی را تشخيص دهد. «شاعره» را بسيار دوست می داشت
و به همين جهت بيماری ها و خودکشی های «شاعره» را به دقت از او پنهان می کردند. او
پی می برد که اوضاع غيرعادی است، منتها خود غيرعادی بودن وضع، در منزل دکتر ها
غيرعادی نبود. «شاعره» برايش بسيار مهم بود و بعدها همواره افسوس نبودنش را می
خورد.شناخت نزد بچه ها به دوست داشتن می انجامد. پسرک همه را تشخيص می داد اما فقط
بعضی ها را دوست داشت و در بين آنها يکی دو نفر را خيلی خوب می شناخت. «شاعره» را
بدون ترديد می شناخت.صبح با کوچه از خواب بيدار می شد. صبح و کوچه و زندگی و
اقاقی. «شاعره» هم بالاخره از انتهای کوچه پيدا می شد.
گسترده چون عطر اقاقی ها/ در کوچه های صبح/ در آب
های سبز تابستان
«شاعره» مهربان ترين آدم کوچه و فهموترين شان بود.
او بچه ها را می فهميد. همواره به موهای صاف پسرک دست می کشيد و هر گاه اقاقی داشت
به او هم می داد. او پسرک را باور می کرد. يک بار هم به او گفته بود: «تو بايد خوب
درس بخونی، تو طفلکی يک چيزی می شوی.»
بعدها پسرک احساس غريبی داشت. اشعار «شاعره» برايش
عطر اقاقی می آورد و خود را در فضای آنها احساس می کرد. وصف کوچه پسران گردن دراز
با پاهای لاغر، تمامی خاطرات کودکی اش را تجديد می کرد.بين آن همه آدم بزرگ ساکن
کوچه، تنها يک آدم بزرگ، هم زبان واقعی بچه ها بود. «شاعره» به بچه های کوچه
احترام می گذاشت و شايد تنها کسی بود که برای بچه ها ارزش قائل بود. گاهی اوقات با
آنها صحبت هم می کرد.خيلی از بچه ها فکر می کردند اسم شان «آروم بگير» يا «آروم
بشين بچه» است. اسم يکی دو نفر هم «خفه شو» بود. بچه ها بين آن همه آدم بزرگ فقط
نزد «شاعره» هويت می يافتند.
شب های کوچه هم عالمی داشت. وقتی که بچه ها می
رفتند/ و خوشه های اقاقی می خوابيدند/ من از تو می مردم
حتی هنگامی که سمبليسم نيمايی به کار بود. شب روی
شاخه های لخت اقاقی افتاد/ ايمان بياوريم به آغاز فصل سرد
سر شب يکی از روزهای نه سالگی، پسرک به دنبال ماه،
در کوچه سر به هوا بود. ماه همواره مهم بود. ماه چيزهايی می ديد که هيچ کس نمی
ديد. شايد قدرت جادويی اش را از آنجا می گرفت. «شاعره» را ديد که از تاکسی پياده و
به کوچه اقاقی سرازير شد.«شاعره» که سلام نيم جويده او را نشنيد، خود به پسر سلام
کرد. در نور ماه اشک او را ديد. خم شد دستی به موهای صاف پسر کشيد و پرسيد: «چی
شده؟» «هيچی.» «دلت می خواهد يک کاری برای من بکنی؟» «باشد.»«من دلم اقاقی می
خواهد، می توانی برايم بکنی؟»پسر هيچ وقت، شب از درخت بالا نرفته بود، از تيغ
اقاقی هم بدش می آمد، دلش هم نمی خواست الان برای اولين بار اين کار را بکند، اما
برای «شاعره» جانش را هم می داد. وانگهی خودش هم عاشق اقاقی بود.پسرها همه می
دانستند که «شاعره» عاشق است. عاشق اقاقی است. او حتی عروس هم شده بود.
عروس خوشه های اقاقی
درخت نزديک، اقاقی بنفش بود که می دانست برای
خوردن خوب است چون خوشمزه تر است اما بويی ندارد. درخت دورتر، اقاقی سفيد بود که
بويش مدهوش می کرد. به سمت آن دويد. اقاقی سفيد بزرگ، کنار ديوار خرابه بود. در يک
چشم بر هم زدن به بالای ديوار پرواز کرد و بهترين و پرخوشه ترين ساقه اقاقی را به
دست گرفت.«شاعره» گفت: «نه! درخت خراب می شود، فقط يکی.» با آنکه دلش می خواست با
کندن همه درخت، عاطفه اش را نشان دهد اما از سر اطاعت دست به خوشه کوچک گذاشت و به
سرعت پايين آمد.
«شاعره» خوشه اقاقی را گرفت، بوييد، خم شد و او را
بوسيد. پسر برای اولين بار از بوسه يک آدم بزرگ احساس آلودگی و آزار نکرد، بعد با
حجب و شيطنت دست از پشت بيرون آورد و خوشه بزرگ تر را که در تاريکی مخفی کرده بود
به طرف «فروغ» دراز کرد.