سه شنبه ۲۵ فروردين ۱۳۸۳ – ۱۳ آوريل ٢٠٠۴

ما بزرگ شدهايم آقای بياتزاده

 

مسعود بهنود

www.behnoudonline.com

 

اگر اين گفتهها و نوشتهها را خيری برای نسل جوان نبود از آن به احترام آقای همايون و آقای بياتزاده در میگذشتم و میگذاشتم تابگذرد. اما از واکنش آقای بياتزاده به نوشته خودم درباره «داريوش همايون و مکتب آيندگان» میتوانم بهانهای بسازم برای گفتن اين حرف که داريم بزرگ میشويم. احساسم اين است که داريم از مرحلهای از راه که پيچ عقب افتادگی ذهنی باشد عبور میکنيم. راهی دشوارست و گاهی نفسگير شايد نسل ما موفق به پيمودنش نشود اما آن قدر هست که بانگ جرسی میآيد.

اول اين بگويم که وقتی تصميم به نوشتن درباره داريوش همايون و مکتب آيندگان گرفتم اين میدانستم که خود را به وسط دعوائی میاندازم که در خارج از کشور وجود دارد و مرا به آن رغبتی و عنايتی نيست. منزهجوئی ايجاب میکرد که وسط اين دعوا نيفتم. اما با علم و اطلاع آمدم. که ديری است تا بغضی اگر در گلويم هست میشکنم و گرنه دليلی نداشت در پيرانه سر زحمت مهاجرت به خود بدهم. میماندم و حرفها در گلو میماند. نوشتهای با حروف و نام مستعار درباره همان مقالهای در سايت خبری گويا خواندم ولی به پاسخش رغبت نکردم چون که ادبيات به کار رفته در آن پاسخی درخور را طلب میکرد و من مرد آن ميدان نيم و در ثانی به خود میگويم به هر صدائی در تاريکی که نبايد جواب داد. نويسندهای که همه آن میگويد که در نشريات متعلق به حکومت در داخل کشور هم خريدار دارد ولی باز نام مستعار بر خود مینهد اين سئوال را در من برمیانگيزد که چرا پوشيدن رخ، از که و برای چه. از همين جا آن مقاله را درددل تلقی نمیکنم و نکردم، بيشتر به ذهنم زد سفارشی است و از جائی دور میآيد. شايد هم خطا کرده باشم اميدوارم نويسنده آن مقاله از اشتباهم به در آورد. اما حالا جناب بياتزاده است، مردی محترم و دردآشنا که به ميدان در آمده است و دارد از سنت باستانی مباحثات سياسی که از دوره شهريور بيست در تاريخ ادبيات سياسی اين ملک مانده است دفاع میکند. بيرقی که آقای بياتزاده برداشته انصاف دهيم که سالهای سال بر دست بيشتر اهل سياست و قلم اين ديار بود، به تبع همان فرهنگ دهه بيست. مقالات محمد مسعود، کريمپور شيرازی و ... و اين پرچم به ساليان دراز از جمله در جوانی ما مقدس مینمود و به شعارهای دلنشين آراسته بود و از قهرمانان ياد میکرد و حقمدار بود و حق شناس و ديگران همه در جبهه باطل بودند. جنگ جنگ حق و باطل بود. اما...

اما حالا داريم بزرگ میشويم. در داخل و خارج از ايران آدمهای بزرگ شده دست به کارهای بزرگ میزنند. اسناد میجويند و خرافه را يکدست نمیپذيرند اگر حتی به قبول عام درآمده باشد. از جمله آن که نسبیپسند شدهاند. سهم هر کس را در تاريخ به اندازه میدهند. گيرم ترازوهايمان هنوز به مثقال نيست اما ترازوست به هر حال. شايد کراهت داوریهای بیوجه و بیاعتبار بر اساس خرافات خبر را از آن روز دريافتيم که شيخ صادق خلخالی در ادعانامه اميرعباس هويدا و در توجيه اعدامهای آن زمان خود نوشت «اين رجال [...] برای خود و فرزندان خود خانههای پرتجمل ساختند و وسايل عيش و نوش و مشروب و قمار و هرزگی و زن بارگی و حتی ترياک و هروئين را برای نابودی نسل جوان به وفور و گسترده در اختيار مردم قرار دادند...» [صفحه ۳۵۴ خاطرات آيتالله خلخالی] و يا همان شيخ در علت اعدام عباسعلی خلعتبری گفت او «ترتيب دفن زبالههای اتمی را در ايران داده و هزاران ايران را به بيماری و درد مبتلا کرده است» و در مورد پرويز نيکخواه و علت اعدام به راستی ناعادلانه او نوشت «مدتی کوتاه با اغواگری برای شاه و انقلاب شاه و ملت تبليغ میکرد و برادرش يکی از طاغوتيان و سرمايهداران وابسته به دربار بود که او را [...] بازداشت کردم ولی او با حقه بازی از دست ما فرار کرد. شايد خداوند ما را به خاطر اين تسامح ببخشد» [!].

باری اگر جهان با انديشهورزی و گسترش فرهنگ گفتگو و مدارا به اين جا رسيده است که امروز کمتر حکم صادر کند و بيشتر نظر و رای خود را - آن هم به سند و استدلال - بيان دارد، ما ايرانيان به بهای هدر دادن فرصتهای طلائی پيشرفت جامعه و به قيمت سوزاندن مجالهای رهائی از عقب افتادگی، ما ايرانيان به دريائی از خونهای به ناحق ريخته از اين درگاه عبور کردهايم - و يا اميدوارم که عبور کرده باشيم - تا امروز که میخواهيم سهم هر ماجرای تاريخی و هر کس را به اندازه کنيم و داوری به داد بجوئيم و خود را مدام پيرمغان نگيريم و به تائيد نظر حل معما نکنيم.

بهانه چيست. من مقالهای نوشتم تا بازگويم که داريوش همايون در اواخر دهه چهل شمسی که فضای روشنفکری ايران در وضعيت خاصی بود که شعر و شعار در آن میجوشيد و شعور و آرام از آن برنمیآمد، موسسهای بنيان نهاد که در آن کار حرفهای روزنامهنگاری به قدر مقدور آن زمان صورت میگرفت. و در اين مکتب کسانی پرورش يافتند که بعد از انقلاب هم اگر در ايران ماندند همان دلبستگیشان به روزنامهنگاری حرفهای و دوری از تملق و شعار، موجد ساختن و برپا داشتن نشرياتی شد که در نوع خود و در زمان خود بهترين بودند و از جمله شعلهای را در دل جامعه ايرانی روشن نگاه داشتند و سرانجام به فرمان بسته شدند. پيام مقالهام اين بود و نه داوری درباره فعاليتهای سياسی آقای همايون کرده بودم که ايشان را به داوری من نيازی نيست و خود قلم دارد و بيانی روشن و چيزی از نظرياتش بر کسی پوشيده نيست، نه اصلا به انديشههای سياسی ايشان پرداخته بودم که باز کار من نيست. من فقط به شهادت خود داده بودم که در آن فضای سالهای چهل شمسی زيستهام و آن فضا را خوب میشناسم - حتما بيشتر از جناب بياتزاده - و داستان خود گفته بودم با اشاره به بخت که به اين راهم انداخت و آن راه ديگر را - راهی که پرچمش در عالم روشنفکری به دست آلاحمد بود - بر من بست.

جناب بياتزاده مقالهای بلند و با دهها اشاره و نقل قول از اين و آن و از جمله «از کتاب از سيد ضيا تا بختيار» نوشته خودم آوردهاند تا ثابت کنند رژيم شاه بد بود و کودتای ۲۸ مرداد کار سيا بود و آقای همايون از قديم از راستگرايان بودند و قائم مقام حزب رستاخيز شدند که بنا به نوشته خود من - در کتاب از سيد ضيا...- «برای تحکيم پايههای حکومت شاهنشاهی و کشاندن مردم به پشت حکومت» بنا شده بود و اين کار کار بدی بود و...

من از حقی که ايشان به لطف برای من قائل شدهاند که نظر خود را داشته باشم و آن را ابراز دارم استفاده میکنم و به عرضشان میرسانم:

در مقاله «داريوش همايون و مکتب آيندگان» همه از داريوش همايون روزنامهنگار گفته بودم و حتی جسارت کرده و مخالفت خود را با حضور آقای همايون در دولت و حکومت بيان داشته بودم، آقای بياتزاده در نقد مقاله من سعی بسيار و البته نه چندان موفق به کار بردهاند که مقالهام را به سياست و سياستورزی و ديروز و امروز بکشانند تا بتوانند سخنها بنويسند که ربط موسع به موضوع مقاله من ندارد.

در آن مقاله ايشان با ترصيع و حاشيه زدن به نوشتههای من و افزودن اشاراتی بر آن کودتای ۲۸ مرداد را به سيا، سيا را به ويليام وارن، ويليام وارن رييس اصل چهار را به جمشيد آموزگار، آموزگار را به داريوش همايون بسته بودند تا نشان دهند که ...

آقای بياتزاده نقل جملهای از جلال ال احمد را از من، و داوريم را درباره خودم، باز با همان روش مرضيه مرسوم به آن جا رسانده بودند که به اين ترتيب من مبارزات قهرمانان مخالفان رژيم پهلوی را نفی کردهام و از جمله به اعضای مبارز کنفدراسيون جهانی دانشجويان ايرانی هم بیحرمتی کردهام...

از جمله من درباره پافشاری آقای همايون بر معيارهای حرفهای و زبان و ادبيات روزنامه به اين نتيجه رسيدهاند که من وجود سانسور را در دوران پادشاهی انکار کردهام و از بسته شدن چندين نشريه در آن دوران نفی کردهام.

جملهای از کتاب من را نقل کردهاند درباره تاثير آل احمد بر فضای روشنفکرانه آن زمان و با نقل آن به اين نتيجه رسيدهاند که با داوری امروزم درباره مخالفان رژيم شاه منافات دارد. میپرسم چرا. مگر من نمیتوانم بگويم که فلانی اثری بزرگ در روزگار خود داشت و در جای ديگر بگويم همان اثر بزرگ مخرب بود و ما را به جائی رساند که میدانيم و میبينيم. مگر نمیتوانم بگويم که رژيم شاه بد بود اما همه مخالفانش هم مريمطينت و عيسیسرشت نبودند.

از تحسين من از رفتار و روش آقای داريوش همايون در روزنامهنگاری و اشارهام به تاثير مکتب آيندگان بر روزگار حرفهای ما روزنامهنگاران ايرانی، به اين نتيجه غلط رسيدهاند که گويا من در بيرون از کشور سلطنتطلب شدهام. غافل از آن که سلطنتطلبان به آن معنا که ايشان میگويند و میدانيم - چنان که من میبينم - خود آقای همايون را هم از خود نمیدانند، چه رسد به من که روزنامهنگاری هستم و روزنامهنگار را با مبارز سياسی و انديشهورز سياسی يکی نمیدانم و به هر حال سلطنتطلب نيستم و اين را آقای بياتزاده میدانند که خودشان يک مبارز سياسی هستند، گرچه روزنامهنگاری نمیدانند و به احوال آن آشنا نيستند و البته ادعائی هم در اين باره نکردهاند. تازه اگر سلطنتطلب بودم هم حق ابراز نظر درباره کسی که کلمهای يادم داده است از من گرفته نمیشد.

اين قياسها به همان میماند که اگر دقت کرده باشيد در زبان خشکمغزان ايرانی جاری است و اگر به دستشان برسد آن را به ادعانامهها تبديل میکنند و براساسش حکم میرانند و داغ و درفش به کار میآورند. مانند همان نوشته حسن آيت است و گفتههای مظفر بقائی و نوشتههای روز بعضی از روزنامههای تودهای درباره ممدوح آقای بياتزاده که دکتر محمد مصدق باشد. آنها از حضور دکتر مصدق در کابينه قوامالسطنه به اين نتيجه میرسند که وی با قوام از يک قافله بوده است هميشه. از حرکات سياسی فرمانفرما و احترامی که دکتر مصدق به دائی خود میگذاشت به اين نتيجه میرسند که وی در همه بدکاریهای شاهزادگان قاجار دست داشت. از لقب مصدقالسطنه به اين نتيجه میرسند که وی از پاسداران اشرافيت و زمينداران و فئوالهای بزرگ بود و از امتيازات طبقاتی دفاع میکرد. از اصراری که دکتر مصدق بر جلوگيری از قربانی کردن قوام در ماجرای سی تير توسط عوامفريبان داشت به اين نتيجه میرسند که وی با قوام همدست و خائن به شهدای سی تير بود، از عضويت سپهبد زاهدی در کابينه دکتر مصدق به اين انگاره میرسند که دکتر مصدق با کودتائی که در ۲۸ مرداد رخ داد همفکر بود، از عکسی که دکتر مصدق را در مقابل ملکه زمان به تعظيم و ادای احترام نشان میدهد به اين گمان میرسند که وی درباری و نامسلمان بود و... اما واقع آن است که دکتر مصدق آدم بزرگی بود و از هواداران صددرصدی خود به شدت در رنج. از قضا يکی از دلايل بزرگی آن مرد يگانه اين است که با مخالفان سياسیاش بیانصافی نکرد و مرد قانون بود، قانونشناس. حتی قانونی که به نفع او نبود و به آن اعتراض داشت. از جمله قوانين بیخدشه دکتر مصدق، ادب و قدرشناسی بود. اين را از مدافعاتش در دادگاه نظامی را میتوان دريافت که در دورانی رخ داد که ديگر آينده سياسی برای شخص خودش متصور نبود گرچه به يادگاران خود و نام خود و اعتبار خود بسيار انديشه میکرد.

گفتند روزی در خيابانی در تهران اتومبيلی آرام با ماشين جلوئی تصادم کرد. راننده ماشين جلوئی عصبانی پياده شد و مادر و خواهر و خانواده راننده عامل تصادف را جنباند و حوالتها داد. راننده همه را شنيد و گفت برادر دو تا پاره آهن به هم خوردند شما چرا اين قدر تحريک شده، به اشتها آمدهايد. حالا حکايت ماست که بايد به جناب بياتزاده بگويم. شما چرا از ادای دين من در اين روزگار بیبنياد در مورد کسی که حقی در آموختن بر گردنم دارد چنين به غضب دچار شدهايد که تاريخ صد بار نوشته شده را زحمت کشيده بر دوش نهاده و فرياد میکنيد. و از جمله از ياد میبريد که دهها تن از روشنفکران زمان که شما حقشان را به رسميت شناخته و در صدد احقاق آن برآمدهايد - به اين نگرانی که مبادا چون منی آنان را کوچک شمارده باشم - در صفحات همان آيندگانی نوشتند که شما حاضر نيستيد من بنويسم که راهی ديگر در حرفه روزنامهنگاری ايران گشود.

حالا بپرسيد که چرا من پاسخی مینويسم به اين بهانه. میگويم از آن رو که بشارت داده باشم که آن فرهنگ بينان سوز صددرصدی که اگر کسی با ما نيست نمیتواند واجد هيچ حسن ديگری هم باشد و اگر کسی با ماست چنان طاهر و قدسی است که بر ديوار خانه همسايهاش هم نمیتوان يادگاری، نوشت دارد آرام آرام از ما دور میشود. در داخل کشور با همه بند و منعها که هست جوانان به راه افتاده و ياد بزرگان بزرگ و اهالی انديشه و عمل را گرامی میدارند. کتابها مینويسند از خرافههای تاريخ معاصر. نسل تازه با هزار زحمت دارد میکوشد رازهای عقب افتادگی ايران را در لابلای واقعيتها پيدا کند. از همين رو کتابهائی اکادميک درباره تاريخ ايران که با سند نوشته میشود فراوان خواستار دارد. کتابهائی مانند معمای هويدای جناب عباس ميلانی چندين هزار میفروشد. نوشتههای خارجیها درباره تاريخ معاصر از آن رو که احتمال بیغرضی در آن فزونترست دست به دست میگردد. و همه نشانه آن است که داريم بزرگ میشويم. ديگر آنها که انگار همه رازهای سر به مهر گذشته و امروز که هيچ، راه رستگاری فردا را هم کشف کردهاند در چشم نسل تازه ايرانی به کودکانی میمانند که کت و شلوار بابابزرگ را به تن کرده و با عصائی در دست تشيخ میکنند.

و اين به يادگار نوشتم برای نسل امروز ايران که ناگزيرست رازهای عقبماندگی وطن خود را کشف کند. مجبور است تا ياد گذشتگان کند. مجبور است از گذشته مهاجرت کند و از آن چه فرهنگ آن گذشته است فاصله بگيرد و آن را نقد کند.

مجموعه آن چه در جامعه جوان و جستجوگر امروز ايرانی - هر جا که هست - میگذرد بشارتمان میدهد به فردائی بهتر. فردائی که نشانههای آن در ميان نوشتهها و داوریهای ديروز ما ثبت نيست. و از همين روست که من به شوق آمده میگويم ما بزرگ شدهايم جناب بياتزاده.