سه شنبه ۱۸ فروردين ۱۳۸۳ – ۶ آوريل ٢٠٠۴

 

گفتگو با ايزابل آلنده

مترجم: عسگر قهرمانپور

gharamanpuor@jamejamdaily.net

امروز

 

اگرچه مدعی است گفتگو خسته اش می کند و مانع کار مهم او يعنی نوشتن می شود، ولی با تمام اين حرفها، ايزابل آلنده جدا از نوشتن ، مصاحبه کننده بزرگی هم هست.

آلنده به کوتاه ترين پرسشها، پاسخ بلند می دهد و هنگام پاسخ هر واژه ای را بدقت زيرنظر دارد. به نظر می رسد او جملاتش را با معيار نويسندگی وزن می کند.

هر واژه او دارای نظم ، تاثير و آهنگ است. وقتی به زبان انگليسی صحبت می کند، بسختی می توان باور کرد فقط به زبان اسپانيايی می نويسد.

آثار او به زبانهای مختلف دنيا ترجمه شده است. از زمان انتشار اولين کتاب او با عنوان خانه ارواح در سال ۱۹۸۲در اسپانيا، توانست شهرت بين المللی کسب کند.

ايزابل آلنده در سال ۱۹۴۲ ميلادی در پرو به دنيا آمد.

او موفق به دريافت دکترای افتخاری از کالج بيتز، کالج دومينيکن ، دانشگاه دولتی نيويورک و کالج کلمبيا شده است.

اکنون با همسر دومش ، ويلی ، در شهر مارين کانتی کاليفرنيا زندگی می کند. آلنده خواهرزاده سالوادور آلنده ، رئيس جمهور سابق شيلی است که به دنبال کودتای نظامی از قدرت کنار رفت.

ايزابل زمان کودتا يک روزنامه نگار بود. او اکنون می گويد: نتوانستم يک روزنامه نگار خوب باشم. واقعا يک روزنامه نگار سطح پايين بودم.

در همين دوران ، آلنده به ونزوئلا رفت. او فکر می کرد مهاجرتش از شيلی به ونزوئلا فقط يک تبعيد موقتی است ، اما اين گونه نشد و آنها ۱۳ سال آنجا زندگی کردند.

آلنده می گويد: با همسرم و ۲ فرزندم به ونزوئلا مهاجرت کرديم. فکر نمی کرديم ۱۳ سال آنجا زندگی کنيم و تصور می کرديم دوران ديکتاتوری در شيلی طولی نمی انجامد و ما به آنجا برمی گرديم ؛ ولی اين گونه نشد و ۱۷ سال طول کشيد.

با اين تاريخ ، شايد تعجب نکنيد تمام رمانهای آلنده با افرادی سروکار دارند که در تبعيد زندگی می کنند. آنهايی که او خودش نام حاشيه نشين به آنها می دهد.

او می گويد: حتی اگر آنها به معنای تبعيدی نباشند، مجبورند وطنشان را ترک کنند. افرادی را که در حاشيه زندگی می کنند دوست دارم.

آنها پناهگاهی ندارند. همان طور که آلنده در تبعيد زندگی می کرد، اليزا شخصيت اصلی آخرين رمان او، «دختر خوشبخت» نيز همين وضع را دارد و در تبعيد به سر می برد.

اين رمان ، سال ۱۹۹۹ در کانادا و ايالات متحده از فروش فوق العاده ای برخوردار بود. آلنده ، ۶ رمان و يک اثر غيرداستانی دارد که درباره مرگ دخترش پائولا است.

گفتگوی مجله January را با او می خوانيد:

 

اگر نويسنده نمی شديد، دوست داشتيد آشپز خوبی باشيد؟

نه ، دوست دارم هر کاری انجام بدهم ، جز ظرف شستن. دوست دارم با نوه هايم بازی کنم. عاشق نوشتن هستم. اين فرآيند را دوست دارم. به نتيجه آن هم فکر نمی کنم. فقط عاشق لحظه ای هستم که در اتاق تنها هستم و با واژه ها دنيايی خلق می کنم که از آن من است و اين چيزی است که دوست دارم.

وقتی کتابم چاپ می شود، تمام تنبلی ها دوباره شروع می شود. کتابهايم به زبانهای زيادی چاپ می شوند و هر ناشری از نويسنده می خواهد کتابهايش را يک به يک بفروشد، ولی اين کار غيرممکن است ، زيرا ديگر وقتی برای نوشتن نمی ماند.

نوشتن به نيروی درونی نيازمند است تا اثری خوب خلق شود. وقتی کتابی می خوانيد نبايد احساس خلاء کنيد.

اين احساس عجيبی است که بايد از آن زياد صحبت کرد. تلاش برای بيان آنچه غيرقابل بيان است. چرا ما می نويسيم؟

چه کسی می داند چرا ما می نويسيم؟ معمولا تبيين و بررسی ناظران و استادان کتاب هيچ ارتباطی با اين که چرا کسی می نويسد، ندارد.

 

از کدام کتابتان بيشتر خوشتان می آيد؟

 

به يک کتاب خاص علاقه ندارم ، زيرا نگاهم به کتاب به عنوان يک توليد نيست.

مثل يک تجربه مداوم است. آيينه چيزی است که در زندگی شخصی ام روی می دهد. با اين حال مهمترين کتاب زندگی ام ، فکر می کنم پائولا است ؛ چون مرا از خودکشی نجات داد.

پائولا، جشن زندگی است. هرگز فراموشم نمی شود. جشن خانواده ، زندگی و عشق است.

اين کتاب واقعا درباره مرگ نيست و در آن از مرگ سخنی به ميان نمی آيد.

 

آيا کاراکتری داريد که با شما زندگی کند و با او تعامل داشته باشيد؟

 

کاراکترهای معينی دارم که در کتابهای مختلف به راه خود ادامه می دهند. البته نه در تمام کتابها، بلکه کتابهای مختلفی و من نمی دانم اين کاراکتر از کجا سرچشمه می گيرد.

در ايوالونا اين کاراکتر يک تاجر عرب بود. در دختر خوشبخت ، تائوچين است. اين کاراکتر نقش پدر يا برادر بزرگی را ايفا می کند که می تواند عاشق باشد يا نباشد. مثل يک منجی است.

کسی که در کمک به ديگری از هيچ چيز دريغ نمی کند. البته فکر می کنم اين کاراکتر ناشی از عمويم پابلو است که با او بزرگ شده ام.

 

چرا سال ۱۹۸۷ يکباره به امريکا رفتيد؟

 

راستش ، عاشق شدم و آمدم که اينجا زندگی کنم. البته اين موضوع به ۱۲ سال پيش برمی گردد.

بالاخره ، زندگی همين است و عاشق شدن هم دردسرهای خودش را دارد.

بله. البته کتابی درباره اين دوران نوشته ام ؛ اما من مجبور به تحقيق بودم ، زيرا چيزی از کاليفرنيا نمی دانستم.

بعد متوجه شدم سان فرانسيسکو عمر ۱۵۰ ساله دارد و تعجب کردم شهری با اين عمر کوتاه اين همه پيچيدگی و تضاد داشته باشد.

بعد از کلی تحقيق ، پی بردم که مردم دنيا به خاطر بوريای طلايی است که به آنجا می آيند و من به همين خاطر در رمان دختر خوشبخت به يک دوره تاريخی اشاره می کنم.

 

شما يکی از نويسندگانی هستيد که در بيشتر کشورهای دنيا از شما قدردانی می شود.

 

خيلی سپاسگزارم. اين را مادرم بايد بشنود.

 

خودتان چه احساسی داريد؟

 

کتابهايم نام فروشهای زنجيره ای را به خود گرفته اند. در مدارس ، کالجها و دانشگاه های دنيا فروش زيادی دارند و من از اين بابت احساس خوشبختی می کنم.

يادم می آيد وقتی «خانه ارواح» را نوشتم ، همه درباره آن صحبت می کردند؛ اما چيزی در درونم به من می گفت زياد مسرور نباش.

واقعيت اين است که هنوز فروش خوبی دارد و همه دوست دارند آن را بخوانند، ولی ممکن است يک سال ديگر يا چند سال ديگر به فراموشی سپرده شود.

بنابراين آن موقع است که واقعا مشخص می شود اثری ماندگار است و برتری دارد، يا نه.

 

از فروش زياد کتابهايتان تعجب نمی کنيد؟

 

چرا. اتفاقا تعجب می کنم. چون چنين انتظاری نداشتم. حتی وقتی شروع به نوشتنش کرده بودم ، واقعا نمی دانستم که می تواند به صورت يک رمان دربيايد، ولی مادرم می گفت: می دونی اليزا، اين کتاب می تواند يک رمان باشد.

بعد هم من را به دوستان ناشرش معرفی کرد و يکی از ناشران گفت که بدون کارگزار نمی توانی اين کتاب را چاپ کنی.

من تازه می فهميدم که کارگزار (نماينده ناشر برای ارتباط با نويسندگان) کيست. بايد کسی پيدا می شد تا کتابم را چاپ کند و متوجه شدم بدون کارگزار نمی شود نويسندگی کرد.

آن موقع در ونزوئلا بودم. کتابم را به عامل فرستادم و در مدت ۳ ماه چاپ شد و همه چيز يکباره تغيير يافت.

موضوع تبعيد هم در سراسر کتابهايتان به چشم می خورد. می خواهم بگويم بازيگران اصلی و بيشتر کاراکترهای من هميشه حاشيه نشين هستند.

حتی اگر به معنای واقعی در تبعيد نباشند، مجبورند وطنشان را ترک کنند. من اين مردم را دوست دارم.

 

حاشيه نشين ها؟

 

حاشيه نشين ها بازيگران اصلی رمان های من هستند. خارجی ها، مهاجران ، تبعيدی ها، دزدها، افراد بيسواد و زنان فقير جزو اين گروه هستند؛ افرادی که در رفاه به دنيا نيامده اند و صاحب هيچ امتيازی نيستند و حتی اگر مثل «خانه ارواح» در رفاه و امتياز به دنيا می آمدند، چيزی در زندگی شان وجود داشت که آنها را حاشيه ای می کرد.

 

آنها صاحب هيچ امتيازی نيستند و به همين خاطر در حاشيه جامعه قرار دارند؟

 

دقيقا.

 

نظرتان درباره فيلم «خانه ارواح» چيست؟

 

دوستش دارم ؛ اما فيلم به امريکای لاتين تعلق نداشت. يک فيلم اسکانديناوی بود. با اين حال دوستش دارم. جالب بود و از آن لذت بردم.

وقتی فيلم را ديدم ، تازه متوجه شدم کتابم درباره چه بود. حقيقتا پيشتر از آن اطلاعی نداشتم. فکر می کنم در بيشتر کتابهايم نمی دانستم چکار می کنم.

تا سالها بعد مردم از من می پرسند کتابت درباره چه بود. تمام داستان هايم به يک اندازه اهميت دارند. تمام کاراکترهايم بازيگران اصلی اند. خودم نمی دانستم چه کسی نقش اول و چه کسی نقش دوم را دارد.

واقعا نمی دانستم کدام داستانم ، داستان مهم و اصلی است.

 

وقتی اولين کتابتان را خواندم ، به شکل يک نامه بود.

 

بله. برای پدربزرگم نوشته بودم که در شيلی مرد. وقتی در ونزوئلا زندگی می کردم ، نمی توانستم به شيلی برگردم و آنجا شروع کردم به نوشتن اين کتاب ، ولی بعدها متوجه شدم کاملا يک کتاب متفاوت شده است و پدربزرگم نمی خواست آن را بخواند، يک نامه نبود. چيزی بود که سالها در درونم نگه داشته بودم. البته آن روزها حسابی مشغول بودم و سرم شلوغ بود. فقط وقتی از مدرسه برمی گشتم سر ظهر فرصتی پيدا می کردم و به نوشتن ادامه می دادم.

شاگردانم وقتی می گفتند برای نوشتن تکاليف وقت نداريم ، تعجب می کردم. به آنها می گفتم زود بيدار شويد و دير بخوابيد. نويسندگی به اين آسانی هم نيست.

شما بايد عاشق نوشتن باشيد. نويسنده بودن به تلاش و زحمت زياد نيازمند است.

 

شما گفتيد در مدرسه مشغول بوديد. چه کار می کرديد؟

 

يک مدرسه را اداره می کردم. ۴ سال کارم اين بود.

به پول احتياج داشتم.

 

سپس يکباره کتابتان چاپ شد و زندگی تان را تغيير داد؟

 

نه ، اصلا. کتابم منتشر شد، ولی من شغلم را ترک نکرده بودم. می دانستم با چاپ يک کتاب نمی شود زندگی کرد.

دوباره شروع به نوشتن دومين کتاب کردم. روزها کار می کردم و شبها می نوشتم. در ونزوئلا زندگی می کردم.

اولين کتابم را با دستگاه کوچک تايپ دستی که خريده بودم نوشتم ، ولی دومين کتابم را با يک دستگاه تايپ برقی نوشتم و در سومين کتابم پسرم گفت به يک رايانه نياز داری.

آن موقع شغلم را ترک کردم.

 

و سومين کتابتان...؟

 

ايوالونا. فکر نمی کردم فقط با نوشتن بتوانم از خانواده ام حمايت کنم. کتابهايم ترجمه شدند و فروش زيادی کردند؛ اما من هنوز ناامن بودم.

احساس نمی کردم بتوانم کتاب ديگری بنويسم. هنوز اعتماد به نفسم قوی نشده بود، ولی بزودی ياد گرفتم که به خودم اعتماد داشته باشم و با نوعی معجزه وارد دنيای نوشتن شدم و اعتماد پيدا کردم اگر به حد کافی بنشينم ، اتفاقی خواهد افتاد اما چه اتفاقی ، نمی دانم.

 

داستان هايتان از کجا سرچشمه می گيرند؟

 

واقعا نمی دانم. يک جوری با حافظه سر و کار دارند. انگار با کسی که هستم ، ارتباط دارند.

با تجربه هايی که در زندگی داشته ام. با دنيای اطرافم که بدان علاقه مندم. من نمی توانستم هر چيز هيجان انگيزی بنويسم ، چون علاقه ای به آن نداشتم ، يا کتابی درباره دنيای کرپرات بنويسم.

اين دنيا دنيايی است که احساس می کنم جالب است ، ولی من اختياری ندارم و نمی دانم آيا اتفاق می افتد، يا نه.

همين احساسم خيلی قوی است ، زيرا بعد از اين که «پائولا» را نوشتم ، برای مدت طولانی يک نويسنده بلوکه شده بودم.

روزها پشت رايانه می نشستم و اتفاقی نمی افتاد. می خواستم داستانی بنويسم ، ولی نمی توانستم ، زيرا اتفاقی نمی افتاد.

به چيزی احتياج داشتم. نمی دانم. شايد به خوشحالی و خرسندی و شايد خوشبختی که نداشتم. کاملا افسرده بودم و سخت تلاش می کردم. کسی نمی داند چقدر تلاش می کردم.

 

چقدر اين وضعيت طول کشيد و نتوانستيد چيزی بنويسيد؟

 

۳ سال.

 

۳ سال زمان زيادی است. سپس چه اتفاقی روی داد؟

 

به خودم يک سوژه دادم. يادم آمد يک روزنامه نگار هستم و اگر سوژه ای داشته باشم ، می توانم درباره هر چيزی بنويسم.

تصميم گرفتم درباره غذا، عشق و جشن زندگی بنويسم.

 

آيا اکنون سوژه ای داريد که به آن علاقه مند باشيد؟

 

دوست دارم درباره زيبايی بنويسم. ديگر ترسی ندارم ، زيرا منبعی دارم. البته ترجيح می دهم يک رمان بنويسم. در رمان هر چيزی که دلم می خواهد، می نويسم.

البته من روزنامه نگار خوبی نبودم. يک روزنامه نگار سطح پايين بودم. هميشه می خواستم دروغ بگويم و به همين خاطر روزنامه نگار خوبی نشدم ؛ اما همه آنچه می خواستم ، در داستان هايم اتفاق افتاد.