يکشنبه ۹ اسفند ۱۳۸۳ - ۲۵ فوريه ۲۰۰۵

همنشين بهار

 .
hamneshine_bahar@hotmail.com
 
 عبّاس شهرياري ، آن « مَرد ِ هزار چهره »

 

 



هم ميهنان :  در ساعت ۷ و ۴۰ دقيقه بامداد روز چهارشنبه ۱۴ اسفند ۱۳۵۳ عباس شهرياري ( عباسعلي شهرياري نژاد ) معروف به آقاي اسلامي « مرد هزار چهره » که بزرگ ترين و معروف ترين جاسوس سازمان امنيت از آغاز تأسيس آن تا کنون بود به وسيله يک واحد از رزمندگان « سازمان چريک هاي فدائي خلق » تيرباران شد ... ( از اعلاميه فدائيان خلق )

اگر مبارزه با فراموشي يک وظيفه تاريخي ست ، اگر « گذشته چراغ راه آينده است» ، اگر ريشه نهال آزادي که امروز در بطن اجتماع ما رشد ميکند در گذشته ي ما و در تاريخ ماست ، اگر قبول داريم که نهالي که پيوند خويش را با ريشه بگسلد ، محکوم به زوال و نيستي ست ،  اگر مي پذيريم که براي رهروان راه آزادي تنها داشتن صداقت، نيت پاک و فداکاري کافي نيست ، پس بايد تجربيات تلخ و شيرين پيشينيان را به دقت و صحت بيآموزيم و از دانستن نهراسيم  . مگر بدون آنکه بدانيم چرا مردم ما در مبارزه اي شکست خورده و در پيکاري ديگر پيروز شده اند ، امکان پيروزي داريم ؟

براي دقت و صحت اين مقاله نزديک به يکسال کار کرده ام  . با اعتراف به کاستي هاي زياد و با پوزش از ضعف اطلاعات و قلم فقيرم ، در آستانه ۱۴اسفند که عباس شهرياري در چاه عملکرد خويش افتاد ، با يادآوري اين واقعيت که سنگ اندازي جلوي راه آزاديخواهان آخر عاقبت ندارد و تمام تاريکي هاي دنيا نيز که با هم جمع شوند، روشنائي يک شمع کوچک را نمي توانند خاموش کنند ــ زندگي پر فراز و نشيب او را که سراسر عبرت است ، باز ميکنم و براي مهار کينه هاي کوري که در درون هر کدام ماست ، دوست دارم در عين انزجار ازعملکرد خائنانه اي که به دشمنان آزادي امکان ضربه زدن ميدهد ، براي او که اکنون هزاران کفن پوسانده و بازيچه اي بيش نبوده ، طلب رحمت کنم ... به اميد اينکه از پس اين شبهاي تيره و تار ، صبح ، صبح سپيد از راه برسد و دور تسلسل باطل  ِخشونت در جامعه انساني را زير ضرب بگيرد و بنيان اخلاقي دوران جديد را پي ريزي کند ... بدون ترديد اين روز خواهد رسيد حتي اگر از خاک من و تو گندمي برآيد و در تنوري بسوزيم و يا علفي برويد که بزها در آن چرا کنند ...

 بگذريم و داستان مرد هزار چهره را دنبال کنيم .    

عباس شهرياري (عباسعلي شهرياري نژاد) ، که به قول دبير کل حزب توده دکتر رادمنش « نه تنها يک کادر درجه اول ، بلکه يک شخصيت سياسي در مقياس بين المللي است ! » ( 1 ) ، با نام هاي مستعار « آقاي اسلامي » ، اسماعيلي ، شهرام و ... ، قبل از کودتاي ۲۸ مرداد سال ۳۲ ، از مسئولين درجه ۳ حزب توده و از فعالين امور سنديکائي بود و در سال ۱۳۳۰ نمايندگي کارگران نفت جنوب را بعهده داشت . وي مدتي هم در مازندران کار ميکرد که بدنبال يکي از اعتصاب هاي بزرگ کارگري اخراج ميشود . شهرياري در جريان دستگيري هاي پس از کودتا به خارج گريخت و در آنجا دور و بَر ِ کميته مرکزي حزب توده مي پلکيد .

 بقاياي رهبري حزب توده ، چهار نفر از اعضاي سابق ( پرويز حکمت جو ــ علي خاوري ــ علي حکيمي ــ و عباس شهرياري ) را براي فعاليت به داخل کشور مي فرستند و راديو پيک ( که متعلق به حزب توده بود ) اقدامات اين ۴ نفر را تأئيد مي کند و آنان سازماني ( وابسته به حزب توده ) به نام تشکيلات تهران بوجود مي آورند و نشريه اي نيز به نام « ضميمه مردم » منتشر مي کنند  .

روسها که شهرياري را به دبير کل حزب توده « دکتررادمنش » معرفي کردند ـ بدرستي ماهيتش را نمي شناختند . او شيشه خورده داشت ! و« توزرد » از آب در آمد . شهرياري با هدايت ساواک رژيم شاه که يکي از کارهايش نفوذ و رخنه به جمع آراديخواهان بود (2 ) ، تعدادي از بازجويان و افراد اطلاعاتي را وارد تشکيلات تهران کرد وکم کم صاحب اختيار و همه کاره تشکيلات فوق شد .

او نه تنها افراد جديدي را به دام مي انداخت ، بلکه بوسيله افراد وابسته به خود از گوشه و کنار ، اطلاعاتي راجع به گروه هاي ديگر نيز جمع مي کرد و برايشان تله مي گذاشت .

  جدا از داستان لورفتن حزب توده در اصفهان ( در سال ۱۳۳۷ ) که برخي نشانه ها خبر از آلودگي عباس شهرياري ميداد و اين فکر را دامن ميزد که نکند دست او که گاه و بيگاه غيبش مي زند در کار باشد ــ اولين اقدام اين جاسوس مکار ، لو دادن شبکه کوچکي بود که در سال ۴۲ مي ‍خواست عده اي را از طريق مرز شمالي به شوروي بفرستد که همه بدون استثناء در دام افتادند . يکسال بعد علي خاوري که حامل نامه اي براي کميته مرکزي بود همراه با حکمت جو ، معتمديان و عمارلو در شهر هشتپر آستارا به اسارت در آمدند . عامل لو دادن آنها نيز، خائن هزار چهره « عباس شهرياري » بود . اما به جاي شک به او ، به خودشان ! و به  معتمديان ِ  بيچاره مشکوک شدند . از اين عده پرويز حکمت جو در سال ۵۳ زير شکنجه هاي ساواک جان داد .

وقتي بدين ترتيب حکمت جو و خاوري از صحنه حذف شده ، به زندان مي افتند ، عباس شهرياري زمام امور را به دست مي گيرد و تشکيلات جنوب و آذربايجان ِ حزب توده ( و نيز  تشکيلات نيم بندي در کرمانشاه ) را راه اندازي ميکند . حالا هدايت هر سه تشکيلات در دست با کفايت ِ مرد هزار چهره و بعبارتي ديگر در دست بازجويان ساواک ست ! آنها هم آگاهانه گاه و بيگاه به يکي از تشکيلات سه گانه ضربه ميزدند وعده اي را دستگير مينمودند که پي را کور کنند . بعد از بازداشتهاي هاي آگاهانه ساواک که با هدايت شهرياري صورت مي گرفت ، او به بهانه رسيدگي به تشکيلات خوزستان يا اصفهان که ضربه ديده بود ! کفش و کلاه ميکرد و راهي انجا ميشد ، همه امور را قبضه ميکرد و سازماني را که نمي بايست متمرکز باشد ، در چنگ خود مي گرفت . البته در تشکيلات جنوب مبارزيني چون جاسميان و ظروفي شاخص بودند ، اما در واقع شهرياري آن ها را هم سر کار گذاشته بود .

تشکيلات تهران عملا يک اداره از ساواک بود اما رهبري حزب توده در خارج  ُپز ميداد که توانسته در سايه پنهانکاري يک تشکيلات حزبي در حال گسترش بوجود آورد ! ساواک بخصوص خاطرخواه تشکيلات تهران بود ، اما چون ميدانست در يک نقطه بايد هر سه تشکل را کله پا کند ، نمي خواست زود قالش را بکَند ، تمايل داشت تا آنجا که ممکنست شيره اش را بِکشد و آنرا سرپا نگاهدارد تا بطون و امهاتش را بيرون بريزد !

تشکيلات مزبور ( يادمان باشد که هدايتش دست خود ساواک است ) براي اينکه عناصر صادق و شريف درون خود را خلع شعار کند ، گاه و بيگاه به اعتراضات  ظاهرا تندي هم دست ميزد مثلا اعلاميه اي عليه دولت روماني ميداد چرا ؟ چون با دولت مي خواهد رابطه اقتصادي داشته باشد و يا نامه سرگشاده اي ميداد و به فروش اسلحه توسط شوروي به ايران اعتراض و گله ميکرد !

در اواخر سال ۴۵ با يک صحنه سازي ، چاپخانه اي که « ضميمه مردم » در آن آماده ميشد ، کشف شد و کارگران شريف و بزرگواري چون آصف رزم ديده ( که کارگر و خياط بود ) و صابر محمد زاده دستگير شدند .

  صابر کارگر تراشکار بود ( و او همان کسي ست که روز  ۱۳ خرداد سال ۴۲رفته بود روي درختي نزديک مدرسه فيضيه قم  و سخنراني مشهور خميني را ضبط کرده بود که در راديو پيک و سرتاسرايران پخش شد ! )

بگذريم ...  بعد ازکشف چاپخانه تشکيلات ، باز هم شهرياري و ساواک فيلم بازي کردند ! و اينجا و آنجا مي گفتند که حزب بيدي نيست که با اين بادها بلرزد ، خلق پيروز ميشود ،  باکي نيست ، اگر زير زمين هم شده دوباره چاپخانه پيدا مي کنيم ! آنها ترتيبي دادند تا در چاپخانه هاي ساواک ! اعلاميه ها و جزوه هاي  تشکيلات چاپ شود . قصد رژيم اين بود که تا مي تواند به کمک « خائن هزار چهره » ، سرنخ هاي تازه اي بدست آورد . جُدا از اين تشکيلات سه گانه، عباس شهرياري مرزهاي ديگري را هم در نورديد . 

 سال ۴۹ گروه جزني و دکتر اعظمي تصميم ميگيرند چند نفر را ( که زنده ياد هيبت الله معيني هم در شمار آنها بوده ) از ايران خارج کنند . محل قرار آبادان تعئين ميشود . هيبت سر قرار اول مي بيند اوضاع عادي نيست و مشکوک مي شود ، در قرار دوم اطمينان پيدا مي کند که ساواک تور پهن کرده و با همراهش از تور فرار مي کنند .

نمونه ديگر :  پس از دستگيري بيژن جزني ، تعدادي از فدائيان تصميم گرفتند به منظورکسب تجربه و ارتباط با جنبش فلسطين از ايران خارج شوند . علي رغم اينکه چند نفربه شدت مخالف بودند کسي براي اين منظور با عباسعلي شهرياري تماس بگيرد آنچه نبايد بشود ، روي ميدهد... سعيد کلانتري و چوپانزاده توسط شهرياري در دام ساواک افتاده و در مرز دستگير ميشوند .

  هيبت در زندان شاه ميگفت اکنون همه ميدانيم که در آبادان نيز که ساواک تور پهن کرده بود ، دست آلوده عباس شهرياري در کار بوده است . او در مطلبي که با عنوان « در قلب بزرگ خلق ، ياد بيژن و همرزمان هميشه زنده است »  آنجا که از زندان وديدارش با بيژن ياد ميکند ، به عباس شهرياري اشاره ميکند و به توصيه بيژن ، دکتر اعظمي و بچه هاي بيرون زندان را در جريان توطئه هاي ساواک و شهرياري قرار ميدهد . ...  بگذريم ،

توطئه « ساواک و شهرياري» ، دامن گروه بيژن جزني را رها نکرد و چاپخانه اين گروه نيز مورد شناسائي قرار گرفت و لو رفت . شهرياري ابتداء ناصر آقايان را که سابقا از اعضاي حزب توده و ... بود ، به آنجا رسوخ داد .  ناصرآقايان وانمود کرد که يک انقلابي طرفدار مشي مسلحانه است . او ( و در واقع ، شهرياري) باعث دستگيري عده اي و فراري شدن عده اي ديگر شد .

غير از موارد بالا ، حسن ظريفي ( 3 ) هم که با تشکيلات تهران در ارتباط بود وهنگام مخفي شدن مي کوشيد از امکانات شهرياري استفاده کند ، عملا در نظارت ساواک قرار گرفت و سر قرار دستگير شد .

درکتاب زندگي نامه ي حسن ضياء ظريفي ، برادرش به يکي از نامه هاي او اشاره ميکند که از زندان ، ساواکي بودن عباس شهرياري رابرملا مي کند .

 ۵ نفراز باقي مانده هاي گروه بيژن جزني  نيز ، که مخفي بودند با شهرياري تماس گرفتند و او قول داد که تمام آنها را از مرز خارج ميکند . فدائيان هشيارانه گفتند اول ۲ نفر از ما خارج شوند و اگر آنها سالم رفتند و قرار سلامتي شان رسيد ، ۳ نفر بقيه مي روند . شهرياري هم با هدايت ساواک جواب داد باشد بسيار خوب ، اول ۲ نفر بروند ! نقشه شهرياري اين بود که لااقل ۳ نفر از ۵ نفررا به چنگ اندازد ، او صفائي آشتياني و صفائي فراهاني را از مرز عبور داد و ۳ مبارز ديگر را به تور انداخت .

 گويا يکي ديگر از افراد گروه جزني هم بدنبال پناهگاه مي گردد و از حزب توده تقاضاي کمک ميکند و شهرياري او را مي پذيرد و يکراست تحويل ساواک ميدهد .

از خيانت هاي ديگر مرد هزار چهره ، شرکت در شناسائي گروه فلسطين ( گروه شکرالله پاک نژاد ) و فراهم آوردن شرائط دستگيري آنانست . با دوز و کلک شهرياري ۳۰ نفر از اين گروه در دام ساواک افتادند که ۱۸ نفر آنان در دي ماه ۴۹ محاکمه شدند .

قبلا در مقاله هاي مربوط به « شکري » هم نوشته ام که ساواک پس از پي بردن به فعاليت دامنه دار گروه فلسطين به کمک جاسوسان کارُکشته اي چون « عباس شهرياري » و خوش خدمتي هاي افراد زبون ، آنها را زاغ سياه مي پايد و تا حدود زيادي َسرنخ اين جريان را بدست ميگيرد تا حدي که رابط جنوب « شهيد حسين رياحي » را قانع ميکند که براي خروج مبارزين بجاي مسير« ُپر خطر» ! ودور و درازي که به کمک عشاير در گذشته استفاده ميشد ، راه خروج از مرز شلمچه را که هم کوتاهتر و هم ماشين روست ، برگزيند و به قول مامور ساواک که به رياحي گفته بود : « لقمه را دور سر نچرخانند » و چنين شد ، غافل از اينکه « کوتاهترين راه ، راه مستقيم است » تنها در هندسه اقليدسي جواب دارد ! ...

 رابطين گروه که غالبا خود ساواکي ها بودند ، افرادي را که ميخواستند از جنوب به عراق و از آنجا به فلسطين بروند ، تحويل مي گرفتند و بعد  َکت بسته از لب مرز به زندان اوين و قزل قلعه و ... مي فرستادند و جالب اينکه از قول همه با مثلا رمز اطلاع ميدادند که ما سالم رسيده ايم ! خيالتان جمع باشد ، نفرات بعدي بيايند .

ساواک عمداً رابطين تهران و جنوب ، يعني حسين رياحي و بهروز ستوده را دستگير نکرده و براي تله گذاري بيشتر راحت گذاشته بود تا همين طوربه کار خود ادامه دهند .

از پهن کردن اين دام بزرگ شکنجه گراني چون يوسفي ،عضدي ( ناصري ) وحسين زاده ( عطارپور ) و ... در پوست خود نمي گنجند . وقتي نوبت شکرالله پاک نژاد ميرسد وي يک رمز جداگانه نيز با حسين رياحي مي گذارد وآن اينکه اگر سالم به آنسوي مرز رسيد ، خودکارش را هم به قاچاقچي ميدهد تا به او ( رياحي )  بدهد . اگر قاچاقچي خودکارمخصوص شکري را نداد معلوم ميشود همه در دام ساواک افتاده ودستگير شده اند . با ابتکار شکري ، نقشه شهرياري تا حدودي خنثي ميشود و بهروز ستوده و حسين رياحي از تور ساواک گريخته ، راهي فلسطين ميشوند .

يکي ديگر از خيانت هاي شهرياري گرفتن ارتباط با گروه کوچکي به نام « آرمان خلق » بود که در نتيجه همه در تور ساواک افتادند . هوشنگ تره گل ، بهرام طاهر زاده ، همايون کتيرايي ، ناصر کريمي و غلامرضا اشتراني ( که معلم گروه آرمان خلق بود  و بعد از دستگيري و شکنجه در زندان کميته مشترک ، بر اثر ضرباتي که به سرش وارد شده بود دچار بيماري مغزي شد و جان داد ) متعلق به گروه مزبور بودند . ( 4 )

 شهرياري براي به دام کشيدن مبارزين شريف اين ميهن سراغ خيلي ها رفته بود و از جمله تلاش کرد که  جواد معيني ، « مرتضي زربخت » وافراد ديگر را هم مجددا به تورساواک بکشاند .

به جز آصف رزم ديده و صابر محمد زاده ، از جمله افرادي که قرباني شهرياري شدند « گاليک آوانسيان » ، مرتضي باباخاني ، هدايت الله معلم ، سرگرد حسن رزمي ( فرمانده گردان همدان ) ، مهندس معصوم زاده ، سليمان دانشيان ، همت زاده ، نجاريان ، رزم آرا ( شوهر خواهر پرويز حکمت جو )  ويک راننده ( ؟ ) ، برادرخودش حسين! و بخصوص پرويز حکمت جو و علي خاوري بود . حکمت جو خيلي جسور بود اما افسوس که حتي پس از دستگيريش هم به شهرياري مومن بود و همانند دکتر رادمنش باور نمي کرد که عباس شهرياري خودي نيست . غافل از اينکه حتي نامه هائي که اين شهيد بزرگوار از زندان براي خانواده اش مي نوشت سر از شهرياري و بازجويان ساواک ( مثل رسولي ) در مي آورد .

  زنده ياد صفر قهرماني درگفتگو با علي درويشيان ميگويد خاوري و حکمت جو حتي بعد از دستگيري شان هم باور نميکردند که شهرياري جاسوس است علاوه بر من ( يعني صفرقهرماني ) عزيز يوسفي و بيژن جزني هم به آنها گوشزد کردند اين شهرياري جاسوس است . به حکمت جو مي گفتيم تو که با زنت در آلمان شرقي مکاتبه داري خب بابا جون يه جوري به آنها بنويس که حواسشون جمع باشد ، اما آن دو قبول نمي کردند تا اينکه راديو پيک گفت ... آنوقت باور کردند !

شهرياري مي کوشيد از طريق « حکيمي » نامي ، دبير کل حرب توده يعني دکتر رادمنش را تحت اين عنوان که « در ايران وضع انقلابي حاکم است » به داخل بکشاند ... نورالدين کيانوري در صفحه ۴۵۱ کتاب خاطراتش مي نويسد « ... يکي از افراد ساواک از طريق شوروي به ديدار دکتر رادمنش آمد و از قول عباس شهرياري اين مسئله را مطرح کرد که در ايران وضع انقلابي حکمفرماست ولي رهبري حزب در داخل کشور پس از دستگيري خاوري و حکمت جو ... بسيارضعيف شده و لازم است که هرچه زودتر چند تن از رفقا به ايران بيايند . پيشنهاد ما اينست که کيانوري ، منوچهر بهزادي و آشوت شهبازيان به داخل بيايند . در اين زمان ساواک طرح ربودن دکتر رادمنش به ايران را هم مي چيد . مي خواستند دکتر رادمنش را به مرز قصر شيرين بکشانند و سپس وي را بيهوش کنند و به ايران ببرند اما اجراي طرح درست با روز وقوع کودتا در عراق مصادف شد که حزب کمونيست عراق مخفي شد و دکتر رادمنش نيز در خانه يک هوادار حزب کمونيست عراق پنهان شد »

يکبار هم با هدايت شهرياري ساواک  مأموري را به نام « ملايري » از مرز آستارا وارد شوروي مي کند که روسها اورا پس از عبور از مرز دستگير مي کنند . آنها  مکالمات مرزي را کنترل ميکردند و پي مي برند که اين فرد جاسوس سازمان امنيت است .  ملايري در بازجوئي ۱۵ همکار ساواک از جمله عباس شهرياري را فاش ميکند و ميگويد از طرف حزب توده مأموريت داشتم با دکتر رادمنش تماس بگيرم و نامه عباس شهرياري را هم نشان ميدهد . اين خبر را به رادمنش مي دهند اما او زير بار نمي رود ! و ميگويد از کجا معلوم در شوروي او را شکنجه نکرده باشند ؟ ( 5 ) تازه روسها بيماري « اسپيونيت » يعني جاسوس سازي ESPIONNATE  دارند .

ايرج اسکندري در صفحه ۳۵۵ خاطراتش مي نويسد « ميليوانف » به من گفت : « شهرياري ، شپيون ، اون شپيون چسنويه سلووا » يعني اين شهرياري جاسوس است . اين( که جاسوس است ) عين حقيقت است »  ...

 

 مسئله مرد هزار چهره در پلنوم ۱۳ حزب از ۶ تا ۱۱ آذر ۱۳۴۸ رسما مطرح ميشود و مسئله شهرياري ( جاسوسي حسين يزدي پسر دکتر مرتضي يزدي )  و عوامل ديگر از جمله نارضايتي هاي مقامات شوروي ، رادمنش را کله پا مي کند ...

شهرياري که به زبان عربي هم آشنا بود ، در کشورهاي عربي و جنبش هاي جزاير و سواحل خليج فارس و نيز محافل ايرانيان مقيم خارج ، هر چه مي دانست به ساواک داد . او حتي سازمان امنيت عراق ( امن العام ) را هم فريفت و از اين راه خدمت بزرگي به ساواک وسازمان سيا نمود . شهرياري براي خام کردن بختيار و سازمان امنيت عراق  يک سري عمليات نظامي جعلي هم راه انداخت و وانمود کرد که «عبدالغني الراوي » ژنرال فراري عراق را که از مخالفان دولت عراق بود و در اختيار رژيم ايران قرار داشت ، ترور کرده است ! تيمور بختيار آنقدر خوشحال شد که چند ساعت طلا براي قاتلان « الراوي » فرستاد ! ساواک هم چندي بعد ژنرال الراوي را سُر و مُر و گنده ، به تلويزيون آورد تا دولت عراق و تيمور بختيار را حسابي خيط کند .

ساواک همچنين در سال ۵۲ شهرياري را به کويت فرستاد و او شبکه جاسوسي رژيم شاه را در کشورهاي خليج فارس رهبري ميکرد . يکبار نيز مسئول بخش فارسي روزنامه مترقي الطليعه در کويت شد تا از اين طريق ايرانياني را که با آن روزنامه ارتباط داشتند ، شناسائي کند . او زماني هم وابسته سفارت ايران در يکي از کشورهاي عربي بود و يک گروه از مأموران تعليم ديده ساواک را رهبري مي کرد که وظيفه داشتند انقلابيون ايراني مقيم کشورهاي همجوار غربي و جزائر خليج فارس را بدزدند و به کمک شکنجه اطلاعاتي راجع به جنبش هاي منطقه از آنها بدست آورند ، مقر اين گروه در سفارت ايران در کويت قرار داشت و گويا حسين زاده شکنجه گر معروف ساواک نيز آنجا را از دور هدايت ميکرد . گفته شده شهرياري ، در سازمانهاي انقلابي کشورهاي عربي  نيز نفوذ کرده و لطمات زيادي به جنبش هاي خلقهاي عرب همجوار ايران وارد نموده است .  مرد هزار چهره با چپ زدن و مخالف خواني نه تنها مبارزين ميهن ما را به دام ساواک انداخت ، مبارز عراقي « رفيق عادل » را هم که از رهبران حزب کمونيست عراق بود به ساواک تحويل داد .

قبل از آنکه به صحنه آرائي مشترک تيمسارتيموربختيار ، با بقاياي حزب توده که شهرياري در آن نقش شاه کليد را داشت ، گريز بزنم ، يادآوري کنم که سپهبد تيمور بختيار ، مُوَسس ساواك و دست راست شاه بود که حتي افسران وفادار به محمدرضا شاه نيز ، از شجاعتش تعريف ميکنند . سرتيپ منوچهر هاشمي در کتاب « داوري ، سخني در کارنامه ساواک » و نيز « سرهنگ ستاد عيسي پژمان » و ... او را ستوده اند .

 هنگامى كه حكومت پهلوى به بحران شكننده اى رسيده بود ،  بختيار مى كوشيد از طريق جلب نظر برخى همكارانش در ايران و بويژه مذاكره  مخفى با آمريكائيان برنامه جانشينى شاه را، به مورد اجرا گذارد . شاه با قبول فشار آمريكا براى رفرم در حذف بختيار توفيق يافت و بازيهاي روزگار بختيار را به عراق انداخت ... بگذريم ...  اينطور که دکتر رادمنش گفته است  گويا شهرياري توسط « علي نقي منزوي » نزد بختيار مي رود تا او واسطه شود سازمان امنيت عراق کاري به کار او نداشته باشد .

 مرد هزار چهره در سال ۴۷ يک سازمان جعلي نظامي براي به اصطلاح عمليات مسلحانه بوجود آورد ، اما در واقع ۳ تن از اعضاي درجه اول اين سازمان از ساواکي هاي قهاربودند . شهرياري به بقاياي رهبران حزب توده که مقيم خارج از کشور بودند پيشنهاد کرد که با کمک تيمور بختيار ، که به علت تضادهاي شخصي با شاه از دستگاه دولت رانده شده و در عراق بسر مي برد يک به اصطلاح « جنبش آزاديبخش ايران » بوجود بياورند ! بدين ترتيب تماس هائي بين بقاياي رهبران حزب توده و بختيار برقرار شد . آنها به بختيار گفتند از گذشته خودش انتقاد کند اما او زير بار نرفت ، آنها هم زير سبيلي اين دهن کجي بختيار را ناديده گرفتند . ( آيا همانزمان حزب توده اصلا براي اعضاء و هوادارانش اين برخورد را صادقانه گزارش کرد ؟ يا کلاً منکر چنين رابطه اي شد ؟! ) شهرياري افراد ساواک را دور و بر بختيار چيده بود و از همه برنامه هاي او مطلع بود . ممکنست کمي بزرگنمائي باشد اما ساواک گفته بود آشپز و راننده بختيار هم ساواکي بودند و زير نظر شهرياري قرار داشتند . رژيم شاه مي توانست زودتر قال بختيار را بکند اما به دليل اينکه عامل خودشان شهرياري او را دائماً زاغ سياه ميزد عجله نداشتند و در پايان بختيار هم ترور شد . ( 6 )

خلاصه اسلحه و مهمات زيادي از جانب بختيار و بقاياي رهبران حزب توده روانه ايران گشت . يکي از ابتکارات بزرگ ساواک اين بود که توانست با شهرياري و عواملي که کنار شهرياري گذاشت تمام اسلحه و مهماتي را که بختياراز طريق عراق به اشکال مختلف از طريق خوزستان وارد ايران ميکرد ، جمع آوري کند بدون آنکه ظرف مدت ۲ سال و نيم حتي ژاندارمري و مرزباني خوزستان بو ببرند که داستان چيست !

 مهمات مذکور بيش از ۶۰ هزاراسلحه ( کمري ، کلت ، مسلسل و انواع ديگر) بود . اسلحه ها کجا مي رفت ؟  به وسيله شهرياري يک راست به ساواک مي رسيد و ساواک هم آنها را براي نمايش بزرگ تلويزيوني آماده مي کرد . رژيم شاه مي خواست بدين ترتيب آبروي رهبران حزب توده را ببرد که با بختيار رويهم ريخته اند و از سوئي مي خواست با تظاهر به کشف يک جريان مثلا پيچيده و مخفي به يک قدرت نمائي بزرگ دست بزند .

برنامه تلويزيوني مقام امنيتي رژيم شاه ، پرويز ثابتي با عباس شهرياري ( که او را  از پشت و نيم رخ نشان ميداد ) آخرين سريال اين نمايش بود . نمايش ثابتي که البته مصرف خارجي هم داشت و با آن ساواک ، خودي نشان ميداد و « جزيره ثبات » ! را به رخ مي کشيد ، پر آب و تاب بود و خيلي مردم ايران را تحقير کرد که ساواک چنين و چنان است و احَدي نمي تواند جيک بزند ... ثابتي فيگور گرفت که يکي از انقلابيون ! (آقاي عياسعلي شهرياري نژاد ) را هم گرفته ايم ! مقام امنيتي رژيم شاه خيلي تلاش کرد تا روحيه مردم را خرد کند . ساواک به عمد به برخي از دستگيرشدگان زنداني نداد و آنها را براي تعقيب و رديابي بيشتر آزاد کرد . ثابتي در آن مصاحبه گفت : ساواک يک ميليون عضو دارد و بقيه مردم هم مجبور به همکاري با آنان هستند . تلاش ساواک و ثابتي بدبين کردن مردم ايران بهمديگر بود و راستش تا حدودي موفق شد ....

بگذريم ... قرار بود مثلا شهرياري زنداني و اعدام شود ، اما سر ازشرکت کشتي راني آريا در آبادان در آورد و مدير برجسته آنجا شد . او در پست جديد يک عصا به دست گرفت و َشل َشلي راه ميرفت .

 آيا مثلا شکنجه ها سخت و جانفرسا بوده !؟ يا مي خواست ناشناخته بماند ؟ البته شايع هم بود که نکند داخل آن عصا اسلحه مَسلحه اي پنهان باشد ! ... او لقب مرد خطرناک گرفت ... تا اينکه ماجراي ثبت نام دخترش در دانشکده نفت آبادان و اعتصاب دانشجويان پيش آمد . آنزمان  دانشکده نفت فقط پسران را مي پذيرفت و حضوردختر عباس شهرياري پرسش برانگيز بود و اصلا شرکت کردن او در کنکورهم جاي سئوال داشت . دانشکده آبادان در اعتراض به اينکه « نبايد دختر يکي از سران ساواک ( منظورشان شهرياري بود ) وارد دانشکده نفت بشود » تعطيل شد و بالاخره دانشجويان ساواک را از اين غلط هاي اضافي پشيمان کردند ...

 به گفته تهرانى ( از بازجويان مشهور) ، عباسعلى شهريارى نژاد (معروف به مرد هزار چهره) از ماموران ساواك بوده است. تهراني گفت :  او در راس كار قرار داشت و از طريق همين شخص ساير مامورين وارد تشكيلات شدند.

بهرحال ، همانطوري که در اعلاميه فدائيان ديديم  در ساعت ۷ و ۴۰ دقيقه بامداد روز چهارشنبه ۱۴ اسفند ۱۳۵۳، عباس شهرياري ( عباسعلي شهرياري نژاد ) به کام مرگ افتاد . در تيمي که براي مجازات شهرياري اقدام ميکردند ، سيامک اسديان حضور داشته – فرمانده تيم حميد اشرف بوده و به جز او نسترن آل آقا هم شرکت داشته است . برخي هم فدائي شهيد « بهروز ارمغاني » را بعنوان عامل مجازات  شهرياري معرفي کرده اند .

حميد اشرف ، شهرياري را با چهره اصلي اش مي شناخته وگويا به شکل تصادفي به او بر مي خورد . يک روز در تاکسي بوده و شهرياري هم سوار آن تاکسي مي شود و جلو مي نشنيد . در محلي که شهرياري پياده مي شود حميد اشرف او را تعقيب ميکند و محل زندگيش مشخص ميشود . بعد از چند روز تعقيب و مراقبت از سوي يک تيم سازمان ، و اطمينان از شناسايي ، حکم اعدامش صادر و  طرح عمليات را مي ريزند .  فدائيان مجازات مرد هزار چهره را با عنوان « عمليات خسرو روزبه » به اطلاع مردم ايران مي رسانند . گويا در کوچه اي باريک از دو طرف با کوکتل مولوتف راه را مي بندند و حميد اشرف شليک مي کند . اسکندر اسديان در بهمن ۵۷ در خرم آباد با اشاره به  روز مجازات شهرياري گفته است « او حسابي ترسيده بود ... حميد اشرف عصاي شهرياري را که کلي افسانه در باره ي آن ساخته شده بود که مسلسل است و غيره بر مي دارد ... در اصل هم عمليات را با اين حساب که عصاي او اسلحه خاصي است طرح ريزي کرده بودند . » اسکندر مي گفت آن فقط يک عصاي عادي بود!

چه بسا از جمله دلائل  به رگبار بستن بيژن جزني و کاظم ذوالانوار و يارانشان در تپه هاي اوين ، نه ترور تيمسار زندي پور( که تهراني بازجوي ساواک ، در دادگاهش گفت ) و نه کشف ترور رئيس زندان قصر ، سرهنگ زماني و ... ، بلکه مجازات شهرياري باشد . از قول حميد اشرف گفته شده اگر مجازات شهرياري ، عاملي براي ربودن و کشتن جزني و يارانش شده باشد ، ما اشتباه کرديم .

 

پاورقي :

 

( 1 )  قرآن در آيه هشتم سوره مائده نکته زيبائي دارد که من خيلي دوست دارم : ولا يَجرمنكم شنئآن قوم عَلى ألا تعدلوا ، اعدلوا ... ، يعني چه ؟ يعني دشمني قومي ( گروه و جرياني ) باعث نشود که شما پا روي عدالت بگذاريد . ( جوانمردانه قضاوت کنيد )  ، درست است که ملت ما از وابستگي به بيگانه ( هرکه و هر چه باشد ) و از گماشتگي هاي بي فرجام بيزارست ، درست است که عباس شهرياري لباس حزب توده پوشيد و خيانت را به اوج رسانيد ، درست است که شکست نهضت ملي در ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ تنها ناشي از قدرت ارتجاع و استعمار نبود و در اين شکست مسئوليت حزب توده بسيار بسيار بالاست ، درست است که امثال مرتضي يزدي و بهرامي و ... قبح تنفر از آرمانهاي انساني و عدالت خواهانه را با سازشهاي خويش شکستند و بذر يأس پاشيدند ... درست است برخي از وابستگان اين جريان با شهادت امثال موسي خياباني و شکرالله پاک نژاد و الله قلي جهانگيري به ساز ارتجاع رقصيدند ... اما فراموش نکنيم که در گذشته ، دوره اي هم بود که توده اي و روشنفکر براي قشر عظيمي از جوانان دو مفهوم مترادف بود و حزب توده با شعارهاو آرمانهاي ترقي خواهانه توانسته بود در جلب برخي از درخشان ترين چهره هاي ادبي و فرهنگي زمان خويش موفقيتي چشمگير داشته باشد . امثال صادق هدايت ، نيمايوشيج ، احمد شاملو ، شاهرخ مسکوب ، عبدالحسين نوشين ( که اگر نبود تئأتر ايران نبود ) ، محمد قاضي ، اردشير مُحِصّص ، پروفسور محسن هشترودي ، پرويز شهرياري ، مرتضي راوندي ، به آذين ، جلال آل احمد و .... گرچه همه اشان توده اي نبودند  يا نماندند ، اما به آرمانهاي حزب و يا افرادي چون دکتر اراني تعلق خاطر داشتند .

بسياري از برجسته ترين آثار ادبي و علمي را وابستگان حزب توده ترجمه و تأليف نمودند . زماني بود که غير از نواب صفوي و خليل طهماسبي و ... از فدائيان اسلام ، و نيز آقاي رضا زاده قشقائي ، بقيه يعني بيش از ۹۵ درصد از زندانيان توده اي بودند و رژيم شاه بالاترين فشارها را به آنان وارد ميکرد . همه که به تسليم کشيده نشدند . فراموش نکنيم که وقتي حزب توده تأسيس شد ، پيشروترين افراد طبقات زحمتکش کشور را دور خود جمع کرد ، اتحاديه هاي صنفي را سازمان داد ، با انتشار روزنامه ها و مطبوعات در روشن کردن مردم و افشاي ماهيت رژيم وابسته شاه توفيق يافت و راه مبارزه را به خيلي ها آموخت . من تقوا را در قضاوتهاي جوانمردانه نيز ، مي بينم .

( 2 )  رخنه و نفوذ شاه مراد دلفاني به سازمان مجاهدين خلق  که در اثر يک اشتباه تاکتيکي در مورد تهيه اسلحه رخ داد و در شهريورماه سال ۱۳۵۰ ،  بسياري از اعضاي سازمان را به زير شکنجه کشيد و راهبراني چون حنيف و سعيد محسن و ... را به کام مرگ فرستاد ، يک نمونه است . دلفاني  در سال ۱۳۳۲ به زندان افتاد ولي با پارتي بازي پدرش که فرد با نفوذي بود آزاد شد.

شاه مراد دلفاني در سالهاي قبل از ۳۸ در شاخه مخفي حزب توده فعاليت داشته و گويا کوپل ( همراه ) رياضيدان شهير کشورمان آقاي پرويز شهرياري بوده است  .

دلفاني در سال ۴۲ با سازمان کميته انقلابي [ کميته انقلابي حزب توده ] همکاري مي کند ، ولي يک ساواکي که در کميته نفوذ داشته او را ( در رابطه با خريد اسلحه و ... ) لو مي دهد . دلفاني زير شکنجه مقاومت کرده و خريد اسلحه را قبول نمي کند و سه سال زندان حُکم ميگيرد ، بعد از دو سال و نيم مشمول عفو شده و آزادش مي کنند . گويا زنده ياد منصور بازرگان در زندان با او آشنا مي شود و بعد از آزادي نيز او را مي ديده است . دلفاني به خدمت ساواك در مي آيد و با آشنايي كه با ناصر صادق داشته ، با وعده تهيه اسلحه و مواد انفجاري براي مجاهدين ، اعتماد آنها را جلب مي كند و اطلاعات خود را در اختيار دشمن مي گذارد . شنيده ام که دلفاني براي اين که اعتماد مجاهدين را بيشتر جلب کند ماهي پنج هزار تومان به سازمان کمک مالي مي کرده است ، در آن سال ها افراد ممکن بود در ماه صد تومان به سازمان کمک بکنند اما اين شخص ماهي پنج هزار تومان به سازمان کمک مالي مي کرد ! گفته بود که من مجردم ، هيچ خرج اضافي ندارم ، در شرکت ساختماني کار مي کنم ، ماهي هفت هزار تومان هم درآمد دارم ، دو هزار تومان براي خودم کافي است .

۳۵ نفر از رهبران و اعضاي سازمان مجاهدين با خيانت اين نفوذي ساواک، در شهريورماه سال ۱۳۵۰ دستگير و زنداني شدند . يازده تن از دستگير شدگان از اعضاي کادر مرکزي بودند . هر چند در اين ميان، تراب حق شناس و حسين روحاني  و نيز مجاهدين شهيد احمد و رضا رضائي از خطر جستند ، ولي در عمليات بعدي رژيم ، تعداد بيشتري از اعضا به اسارت در آمدند . احکام صادره در بيدادگاه رژيم ، نشان دهنده برخورد قاطع با اين جنبش پويا بود ، به طوري که دوازده تن به اعدام ، شانزده تن به زندان ابد، يازده تن به زندان هاي ده تا پانزده سال و ۲۵ تن به زندان هاي يک تا ده ساله محکوم شدند . برخي از سران حزب توده ادعا مي کنند « در زندان شماره ۳ قصر ( که دلفاني آنجا بوده ) گاليک آوانسيان از صحبتهاي درگوشي شاه مراد با زنده ياد ناصر صادق نگران ميشود و به وي ميگويد که وضع دلفاني ناجور است و قبلاً زمينه ساز ضرباتي به حزب شده است ... »

(3 )  دوست دارم در اينجا  فرازهايي ازدفاعيات حسن ظريفي را دردادگاه شاه اشاره کنم : من به عنوان يک ايراني ويک روشنفکرايراني به خود حق مي دهم وخودراموظف مي دانم که باعلاقه مندي ودلسوزي وبااحساس مسئوليت عميق نسبت به سرنوشت ملتم ونسبت به حيات سياسي اجتماعي ميهنم رفتارکنم ودراين راه تمام ملاحظات ومنافع حقيرشخصي را کنارگذاشته ام زيرامي کوشم شايسته آن باشم که ملتم مرافرزند وفاداروخدمت گزارخودبداند.

هميشه اعتقادم اين بوده وهست که سعادت وتعالي ملت ايران فقط موقعي تامين مي شودکه اصول آزادي ودمکراسي برزندگي سياسي واجتماعي ما حاکم باشد. هميشه اعتقادم اين بوده وهست که بايد درجامعه ، آزادي فردي واجتماعي براي آحاد ملت ايران تامين گردد. زيرافقط دريک جامعه آزاد است که مردم با سرفرازي مسئوليت خويش رادرک کرده ونيروهاي سازنده ي خودرادرجهت ترقي وتکامل جامعه به حرکت درخواهند آورد.........اکنون بيش هرزمان ديگري قلبم سرشارازمحبت وعاطفه ي نيرومندي است که مرا به همه ي مردان وزنان هموطنم که دراين سرزمين پهناورپراکنده اند پيوند مي دهد .

من اگرچه ديوارها وسال ها بين من واين مردم فاصله مي اندازد متاسفم ولي سرفرازم که به خاطرعشق به اين مردم زحمتکش ونجيب و به خاطرنگراني عميق براي آينده وسرنوشت آن ها است که اين دوري به من تحميل مي شود......ملت ايران قاضي سخت گيري است . هرگزشمارانخواهدبخشيد ...

( 4 ) پس از شهادت بچه هاي لرستان (افراد وابسته به آرمان خلق ) در فضايي که يأس و  نااميدي در جامعه حاکم بود و اوج قدرت ساواک و خفقان و ديکتاتوري شاه جامعه را در بر گرفته بود ، بارها و بارها  سرود دايه دايه وقت جنگه ،.... خوانده ميشد . و مبارز شهيد مرضيه اسکوپي با عنوان « به پنج شهيد آرمان خلق » شعر زير را به زبان ترکي سرود:

 

سحر سحر يوردوموزدان ٬ قارانليق گئجه قاچماميش

هله گونش قيزيل ساچين٬ اوجا داغلاردا آچماميش

بئش قهرمان٬ ياددا قالان٬ تاپشيريلدى جللادلارا

مينلر تميز سئوه ن قلبه٬ ووردو جللاد درين يارا

تازا قانلار قوروماميش٬ گئنه تؤكولدو ناحاق قان بوردا

بو جور ايستى٬ قيرميز قانلار٬ بزه ك وئرير بيزيم يوردا

سونسوز دوشمن٬ نئجه قانسين؟٬ ائللر٬ آزادليق يولوندا

قانماز توفان بيله بيلمز٬ باهاردا٬ لاله فصلينده

 

مضمون اين اشعارچنين است :

« هنگامه سحر ، که هنوز شب تيره جاي خود را به صبح  نداده ، و خورشيد ،  گيسوان زرّين اش را به روي کوهستان ها نگشوده بود ــ  پنج قهرمان ِ هميشه زنده به جلادان سپرده شدند . خونهاي تازه ريخته شده ، خشک نشده بود که دوباره قاتلان بر قلب هزاران انسان پاک زخمي عميق نشاندند ... دشمن همانند طوفاني کور عمل مي کند و طوفان از راز ِ رويش ِ لاله ها در بهار ، غافل است . »

 ( 5 )  دکتر رادمنش ، با وجود اينکه در رابطه با تيمور بختيار خيلي چيزها را که دلائل امنيتي هم نداشت ، حتي به امثال ايرج اسکندري نيز نگفت ، علي رغم بازي خوردن از جاسوساني چون حسين يزدي و عباس شهرياري ،  مرد پاک و بي غل و غشّي بود . به نظر من او بر خلاف امثال دانشيان ، و يا کيانوري که به آقاي بابک امير خسروي گفته بود « سياست شوروي هميشه و در تمام مقاطع نسبت به ايران درست بوده و اين ما بوده ايم که آنرا نفهميده ايم » ! ،  بيشتر ايراني و توده اي بوده تا روسي و سويت ، به همين دليل گاه و بيگاه روي حرف مقامات شوروي بلند ميشد و نافرماني ميکرد و از همين روآنها که گوش به فرمان مي خواستند ، دَکش کردند .

(6 ) در مورد قتل بختيار روايتهاي گوناگوني نقل شده است . از جمله اينکه ساواک طبق طرح مخفى خود از طريق شهريارى بختيار را كشت به اين ترتيب :

شهريارى با يك افسر فرارى توده اى رابطه برقرار كرد، افسر فوق كه سرگرد سابق نيروى هوائى بود مورد علاقه شديد بختيار قرار داشت ، ساواك با سرگرد توده اى قرار گذاشت كه اگر موفق به قتل بختيار شود او را با پول گزاف به آمريكاى جنوبى اعزام كند ، فرد فوق پذيرفت .  سرهنگ ستاد عيسي پژمان در کتاب « اسرار قتل ، و زندگي شگفت انگيز بختيار » ادعا ميکنند بختيار افسرشجاع و ميهن دوستي بوده و شاه و ساواک نيزعامل قتل او نبوده اند ! ايشان ميگويند  اين « کا ـ گه ـ ب » و روسها بودند که مي خواستند  توسط فرمانده گارد حفاظتي بختيار ( که به ادعاي آقاي پژمان ، کمونيست ! و عامل شوروي بوده ) عباس شهرياري را ترور کنند اما تير خطا رفته و به بختيار خورده است !  ضمنا سرهنگ پژمان در کتابشان اين نقل قول را هم مي آورند که « صدام حسين که آنزمان معاون رياست جمهوري عراق بوده ، در تلافي ترور بختيار ، کساني را به تهران مي فرستد و آنها شهرياري را جلوي خانه اش در خيابان پرچم ترور مي کنند ! فکر نمي کنم براي يک خواننده هوشيار که از « ف » تا فرحزاد مي رود ، شناخت سره از ناسره ، چندان دشوار باشد ، بخصوص که زمان احکم الحاکمين است و کمتر « ماه » ي ست که زير ابر مانده باشد .

خبرمجازات « عباس شهرياري » توسط فدائيان ، افرادي مانند آقاي باقر مومني را ( با وجود سمپاتي به چريکها ) دچار ترديد مي کند که آيا شهرياري حتماً توسط فدائيان ترور شده است ؟ آيا به نوعي کار خود ساواک نبوده ؟ شهرياري چندان اهميتي نداشته و يک هدف عالي نبوده که فدائيان او را ترور کنند و تازه با توجه به اينکه او پنهانکار ماهري بوده و آدرس مشخصي هم نداشته ، چطوري او را پيدا کرده اند ؟ ... اين ترديدها بعد از ترور « محمد صادق فاتح يزدي » که توسط فدائيان در سال۵۳ اعلام شد ، نيز ــ توسط افراد ديگري ( نه آقاي مومني ) عنوان ميشد . آنها استدلال ميکردند که فاتح به خميني کمک مالي ميکرده و ساواک او را زده است ، نه فدائيان !

بهرحال اکنون شهرياري و تهراني و زندي پور وبختيار وشاه و لاجوردي و خميني و  ... ، و نيز نازلي و حنيف و بيژن و نسترن آل آقا و بهروز ارمغاني و سيامک اسديان وحميد اشرف ... ، هم عيسٰي و هم ُکشته اي که در ره ديد ، همه و همه به خاک افتاده و دست شان از اين دنيا کوتاه است ، اما حتي دراين زمستان بي برگي و در اين گرداب تاريخي که جان و جهان را مي بلعد نيز ، آنچه لعن و نفرين ميشود سرسپردگي و ديکتاتوري ست ،

و آنچه پاکترين فرزندان يک خلق عاشقانه به آن دل ميسپارند ، عدالت و آزادي ست ...