“
محمد بيجه ”
جنايت كار
بيست ساله يي
كه ده ها كودك
بي گناه را در
كوره پز خانه
هاي اطراف
تهران خفه
كرده يا كشته
بود ، در
انظار عمومي
به دار آويخته
شد. به نوشته روز
نامه هاي ايران
، جمعيتي
معادل سي هزار
نفر از كودك و
زن و مرد براي
تماشاي مراسم
اعدام بيجه
اجتماع كرده
بودند . نخست
صد ضربه شلاق
مرگ آور بر او
نواختند،
كودكي با ضربه
چاقو ، پهلويش
را دريد و سرانجام
مادر يكي از
كودكان ، حلقه
طناب را به گردن
او انداخت تا
جرثقيلي
تنومند هيكلش
را بالابكشد
.وقتي رقص مرگ
شروع شد ، تماشاگران
كف زدند .
هلهله و شادي
كردند و به
اين ترتيب
لحظه هايي خوي
وخلق واقعي
خودمان را به
عنوان ايراني
به نمايشگذاشتند .نيم
ساعت بعد جسد
را پايين
كشيدند و
بردند و به
اين طريق بيجه
اعدام شد .
اما
با مرور بر
زندگي كوتاه
بيجه به نقل
از روزنامه “
شرق ”بيجه
قبل از اعدام
بارها مرده
بود . وقتي
هنوز پنج سال
نداشت مرده
بود . پانزده
سال ديگر را ،
زندگي عاريه
يي داشت و
زندگي و مرگ
را همه جابه
دنبال خود
كشيد تا
سرانجام هفته
پيش جسمي بي
روح و روان را
در ميان هياهو
و هلهله
هزاران آدمي
به دار آونگ
زد . بيجههمان روز كه
همراه پدر و
مادرش تنگ
دستش براي يافتن
لقمه يي نان
آلوده به زهر
مار از تربت
حيدريه به
تهران كوچيد ،
مرده بود .
وقتي پدر ومادر
به همراه
فرزندان شان
براي يافتن
كار و ناني از
تربت حيدريه
به تهران
كوچيدند ،مي
دانستند جاي
شان نه در
خانه هاي چند
ميليارد توماني
است و نه حتا
در چهار
ديواري
معمولي كه در
كنارش مدرسه
يا دبيرستان و
دانشگاهي
باشد . جاي شان
در برج هايي
كه بلندي شان
اين روزها
آسمان تهران را
سوراخ كرده
اند، نبود .
پدر و مادر
بيجه مي بايست
در حاشيه شهر
تهران ، در
درون يكي از
حلبي آبادها و
در ميان بيغوله
ها و در كنار
دود كش
كارخانه هاي
آجر پزي ،آن جا
كه شب و روزتراخم و
زرد زخم و
آبله همراه با
نفرين و ناله
مادران بيداد
مي كند ، جا دارند
. با زور
توانست فقط تا
كلاس پنجم
ابتدايي درس
بخواند وهنگامي
كه چهره كريه
فقر عريان تر
شد ، ناچار
گرديد مدرسه
را كنار بگذارد
و وردست پدر
شود . از ده
سالگي به كار
روي آورد ،
اما چه كاري ؟
در بيابان ها
و زاغه ها ميان
زباله ها مي
گشت و كاغذ و
پلاستيك و
قوطي هاي حلبي
جمع مي كرد و
ميفروخت تا بار
رنج پدر ومادر
را كم تر كند .
در يكي از
همين تلاش
براي معاش بود
كه مورد حمله
دو نفر قرار
گرفت . بي
رحمانه به او
تجاوز كردند .
تجاوزي كه داغ
و درد و توهين
آن را تمامي
عمر با خود
همراه داشت .
زندگي در حول
و حوش كوره پز
خانه ها اين
چنين مي گذشت .
وقتي كه پشت
لبش سبز شد و درونشبه هواي
شور وشر عاشقي
به تلاطم افتاد
، دل به يك
دختر افغان
بست كه از
ناگزيري روزگار
او هم همراه
خانواده اش به
آن حوالي پناه
آورده بود .
اما سنت خارجي
ستيزي مانع
بود .سنت مانع و
رادع بود. پدر
و مادر يا
اطرافيان
بيجه آن را
عشقي ممنوع
خواندند .
قرار گذاشتند
با هم فرار
كنند .به جايي
بروند دور تر
از آن چه در
حوالي كوره پز
خانه مي گذشت
.اما نشد . پس،
از عشق دختر
افغان گذشت و
دل بهدختر عمه اش
باخت ، كه
تازه به
دانشگاه راه
يافته بود .
محمد با پنج
كلاس سواد و
گشتن ميان
زاغه ها و
لابلاي زباله
در خور همسر
دختري پا به
دانشگاه
گذاشته نبود .
پس محمد
نادانسته از
خود انتقام
گرفت و از
ديگران . نخستين
قربانيان او
كودكاني
بودند كه در
بهترين شكل ،
زندگي يي چون
او داشتند . در
ميان بيغوله و
خاك و دود پا
مي گرفتند و
خشمي گردن كش
آنان را به
ماجرا جويي ها
مي كشاند.
دراين انتقام كور
بود كه كودكان
زير دست و پاي بيجهاز هم
دريده مي شدند
و گلوي شان با چاقو
ي خونين رنگ
خاك را خونين
مي كرد . وقتي
كودكان در خون
و رنج خود دست
و پا مي زدند و
زير دستان
زمخت بيجه جان
مي دادند، او
مي خنديد ، چرا
كه خود سال ها
پيش مرده بود.
چرا كه مي
پنداشت گوسفندي
است كه به
شكار گرگ آمده
است .
اكنون
هم بيجه و هم
كودكان همه با
هم در خاك خفته
اند ، اما آن
نظامي كه بيجه
ها را در آغوش
خود پرورد و
هم چنان مي
پرورد، چون
ديوي رميده بيدار
است . نه تنها
در عرصه خارجي
خط ونشان مي كشد
، بلكه در
عرصه داخلي
نيز سبب ساز
همه بدبختي و
نابساماني
هاي هفتاد
ميليون
ايراني است .
نظامي كه از
فرداي انقلاب
ايران در
جامعه حاكم شد
، يكي از شوم
ترين و سياه
ترين رژيم هاي
همه تاريخ
سرزمين ماست .
حوادثي كه طي
اين سال ها در
كشور رخ داده
است ، از هرمنظر و
نگاهي در
تاريخ ايران
بي سابقه است .
فقط در حمله
مغولان است كه
مردم از فرط
قحطي و گرسنگي
فرزندان خود
را مي فروختند
، اما امروز
در اين حكومت
جهل ، خريد و فروش
دختر و پسر
بچه به امري
روز مره تبديل
شده است . فقر و
ناداري تمام
مرزهاي
شناخته شده و
ناشناخته را
پشت سر گذاشته
است . سن فحشاو
تن فروشيبه زير 14
سالگي رسيده
است و هزاران
هزار مشكل
ديگر همه سبب
ساز فجايعي است
كه ما فقط در
قصه ها و رويا
هاي
نويسندگان خيال
پرداز مي
خوانديم . اين
همه در حالي
است كهقشر كوچكي از
نامردمان ، بر
هستي مملكت
چنان چنگ زده
اند و براي
مردم چنان خط
ونشان مي كشند
كه گويي تمام
كشور حياط
خلوت خانه آن
هاست . آن چه را
كه روزگاري
شاعرما مي گفت
، امروز تحقق
كامل يافته
است
شب
بد شب دد شب
اهرمن
وقاحت
به شادي دريده
دهن
در
چنين روزگاري
بايد دانست
تااين رژيم
سرِ مرگ بر
بالين نگذارد
، بيجه ها
ديگري در راه
اند. هر كودكي
كه درحاشيه
شهر ها و درون
حلبي آباد ها
و اطراف كوره
پزخانه ها و درمنجلاب
فقر وتباهي
دست و پا مي
زند ، بالقوه
يك “ بيجه ” است .
فقط با مرگ
اين نظام ،
محاكمه يكايك
سران اين رژيم
جنايت كار و
برقراري
نظامي مبتني
بر عدالت و
آزادي است كه
مي توان از
وقوع حوادثي
اين چنين غم
انگيز جلو
گيري كرد و
اجازه نداد
كساني كه خود
قرباني
اجتماع هستند
، اين چنينديگرن
را به كام مرگ
و نيستي بكشانند
.