جمعه ۲۸ اسفند ۱۳۸۳ -۱۸ مارس ۲۰۰۵

" بهاري ديگر"

 

بابک

نوروز۱۳۸۳ 

 

 

پارينه، پارشد

آمد بهارو

دلم بي قرار شد

خوني دويد دررگ هربرگ،

وزندگي،

شوري دگرگرفت،

دوباره بهارشد

دستان به باغ آمد

و

سرداد  درس عشق

عاشق شدم من،

وعيش ام  به " بار" شد

اميد داشتيم

جه بسيار،

کاين بهار

خالي شود وطن زدشمن

وگرد زمان کار

نکبت زچهره ي ميهن،

به جان ودل

شوئيم وخوش بخراميم درکنار

ياران، به سرزمين،

به در آيند با اميد

"يک دست جام باده و يک دست زلف يار"

با عزم راسخ،

وتدبيروشوروشوق

صلح وصفا،

ومددکاري وقرار

کاري کنيم،

درخور دوران خويشتن

تابرد مد سپيده،

وظالم کند فرار

آري

رسد بهارديگري اندر وطن

نوروزخوش،

زندگي بکام،

بخت با تويار.