گدار
رضا اغنمی
حسين دولت
آبادي. انتشارات
نقطه. جلد اول.
چاپ يکم. 419 صفحه
ورود
به رمان گدار
به خاطر شيوه
خاصي که نويسنده
به کار برده
کمي دشوار
است. ولي اگر
خواننده اي
همت کند از
اين مدخل بگذرد و
پا به دنيايي
که حسين دولت
آبادي آفريده
بگذارد،
گرفتار طلسم
نويسنده اي
هشيار و
هوشمند ميشود
تا پايان رمان.
جاي
خالي راوي
در
رمان گدار،
جاي داناي کل،
يعني نويسنده
اي که
به همه
چيزآگاه است،
خاليست و درسراسر
کتاب نشاني از
او نيست. خودگوئي
سه نفر، سه
شخصيت اصلي
داستان، رمان
را به پيش
ميبرد. بي شک
بايد سه چهار
فصل کتاب را خواند
تا روابط اين
سه قهرمان را
روشن کرد . «صابر
نقره فام»
فرزند شاطر و
برادر دختر
زيبائي به نام
فلک. «جمال
ميرزا»
نابرادري و يه
به قول نويسنده
پيش زاده شاطر
که گويا مادرش
چند صباحي
صيغه شاطر
بوده و لاجرم
با صابر برادر
است. «معراج
زمخشري»
(معراج خرکش<
سردارسرخپوست،
غول و … ) برادر
شيري صابر
نقره فام است.
درواقع اينها
سه شخصيت اصلي
و نقش آفرينان
«گدار» هستند. که مثلث
اوليه و يا سه
پايه را به
وجود ميآورند.
سببي برادرند و
نسبي دوست و
رفيق که پايان
دوره اول،
زندگيشان را
زير يک سقف
يعني در زندان
قصر فيروزه ميگذرانند.
رمان با شيوه
جالب و جذاب
پيش ميرود و
خواننده به مرور
درمييابد که
چرا سر و کار
آن سه به
زندان کشيده
شده است. جمال
ميرزا
دانشجوي
فراري خلباني
که قصد داشته
از مرز دريائي
قاچاقي عبور
کند و به
اردوگاه
فلسطيني ها
برود که
دستگير ميشود
و به زندان
ميافتد. صابر
نقره فام که
ميبايد او
راهمراهي
ميکرده،
مسيرش عوض
ميشود و به
خاطر عشق
جيران آتشي، با
مستشاران
آمريکائي
درميافتد و به
قصد کشتن خودش
و مستشار
آمريکائي جيپ
ارتش را به
دره مياندازد
و سر از
ديوانه خانه
درميآورد و پس از
مدتي دوباره
به زندان
برميگردد. معراج
زمخشري (معراج
خرکش) عاشق
فلک، دختر
شاطر است و
همين عشق او
را تا مرز
جنون ميکشاند
و تا آنجا پيش
ميرود که لباس
تيمساري ميپوشد
و به
خواستگاري
ميرود.
خلبازيهايش
بيخ پيدا ميکند
و بعد از ضرب و
شتم چند افسر
و درجه دار نيروي
هوائي، غشي از
آب درميآيد و
به زندان ميافتد.
اين سه نفر و
سرگذشتشان
مانند سه رشته
درهم تنيده
محور اصلي
رمان را به
وجود مياورد.
مثلث هاي بعدي
هرکدام با اين
سه نفر تشکيل
ميشوند.
زمانه،
زمان و مکان
درگدار،
خواننده با دو
زمان و
چندين مکان سر
و کار دارد.
زمان اول
مقطعي است بين
يک ماه و نيم و
دوماه که آن
سه باهم در
زندانند. مکان
ثابت است و زمان
تقويمي راست و
درست. روايت
هريک از آنها از
قصر فيروزه
شروع ميشود و
پس از طي يک
قوس و گاهي
چند قوس
دوباره به
همانجا برميگردند.
زمان دوم، در
واقع پرشهاي
ذهني آنهاست به
گذشته و
آينده. دراين
زمان، مکانها
تغيير ميکند و
زمان به شکل
دايره هايي
است که گاهي
برهم مماس
ميشوند. رمان
به لحاظ
تاريخي
دربرگيرنده
حدود سي
ساليست، شامل
دهه هاي سي،
چهل و پنجاه. به
اين مسئله باز
برميگرديم.
نويسنده
با ظرافت
خاصي، گاهي
سرنخي به دست
خواننده
ميدهد تا
مخاطبينش
اهميت وقايع
را به فراست دريابند.
مثلا قتل پدر
جمال ميرزا– نبي دباغ
– در سي
تير اتفاق
ميافتد و جمال
درآن سالها
پسر بچه اي
است چهار پنج
ساله. با اشاره
به اعدام طيب
درپادگان
عشرت آباد
تهران، درسال
1344. معراج که هم
زندان اوست،
بايد 19 يا بيست
ساله باشد و
صابر و جمال
هم احتمالا در
همين حدودها
هستند. دهه
پنجاه با ورود
رئيس جمهور
آمريکا به
ايران، راه
افتادن جنبش
چريکي، گوشه
هايي از
نارضائي و
نفرت مردم، به
ويژه
جوانان به حضور
گسترده
آمريکائيان
است که صابر
نقره فام با
کنايه ميگويد
:
«ارباب
اومده به
املاک شخصي اش
سر بزنه.»
بن
مايه هاي گدار
گدار
بازگشايي
دوره اي از
تاريخ دهه هاي
اخير ايران
است و يادرآور
وقايع کشور
درحال تحول، که
دولت آبادي با
زبان پخته و
آهنگين خود
مفاهيم
اجتماعي را
درمخالفت با
سيطره
استعمار نو
(آمريکا)
و طرح کشتن
يک افسر
آمريکائي
مطرخ ميکند.
به کنار از
گرايشهاي عقيدتي،
اين واقعيت
تاريخي را
نميتوان
کتمان کرد که
پس از کودتاي 28
مرداد و
سرازير شدن
هزاران
مستشار نظامي
آمريکائي به
ايران، تنش
هاي تازه اي
به وجود آمد
که مردم،
حضورشان را برنميتابيدند.
صفحات 77 به بعد
گدار،
تجليگاه اين
تنفر است. «آخه
اين ننه سگا از اون
سر دنيا اومدن
و تو ولايت ما
ميچرخن و روز
به روز
پروارتر ميشن
…» ص 78. مخالفت با
نفوذ آمريکائيها
واقعا ريشه
دارتر ازآن
بود که
تحليلگران و
تاريخ نويسان
رسمي، از ديد
يک راهگشاي
اصلاحات
اقتصادي و يا
معماران
فرهنگ نو به
آنها نگاه
ميکردند. از
نظر گاه عمومي
تسلط مشاوران
آمريکائي
درايران،
آموزش جوانان
به سمت و سوي
فرهنگ
آمريکائي
هدايت ميشد.
هرتکان تازه براي
مطالبه
هرگونه
تقاضاي
نوخواهي
مشروع، با
کنترل آنها
زير ضربه
ساواک حورد و
نابود ميشد.
حتا گزينش
کتاب
دردانشگاه ها
با راهنمائي
مستشاران بود.
اين فکر آن
چنان بين مردم
قوت گرفته
و.نارضايتي
عمومي را بالا
برده
بود که
گسترش
زندانها و
سرکوب جوانان
را، ناشي از
مداخلات
مستشاران
آمريکائي
ميدانستند. تا
جائيکه گفته
ميشد قدرت اهريمني
ساواک را آمريکا
و اسرائيل
درايران بنا
نهادند. اين
درست است که
اصلاحات در
ارتش و نظام
اقتصادي و فرهنگي
و علوم و فنون
درحال پيشرفت
بود و نياز به
کارشناسان و
مشاوران
خارجي نيز
ضرورت اساسي
هر اصلاحات
درجهان سوم
است ولي
استخدام مشاور
و مستشار فرق
دارد با چيرگي
و آمريت همه
جانبه عوامل
بيگانه
درکشو؛ آن هم
درجامعه اي که
از حضور
بيگانه خاطره
هاي تلخ
بسياري دارد .
گذشته از آن ذهنيت
تاريخي، نفوذ
مذهب و حفظ
آئين هاي کهن مسلط تا بن
استخوان در تک
تک ايراني ها،
حتا امروزه
نيز رقم زن
روزمرگيهاست.
آمار رسمي از
حضور بيش از
سي هزار
مستشار
آمريکائي
درارتش خبر
ميداد. اختصاص
بودجه کلان به
اين مستشاران
و مشاوران، در
زمانه اي که
مردم در تهران
و شهرستانها
از وسايل بهداشت
و آموزش و
پرورش در
مضيقه بودند
آزار دهنده
بود.
غرض
از اين گفتار
نه ياد آوري
تنشهاي آن سال
ها، بلکه
تأييدي بر روي
ناداني و بي
توجهي
دولتمداران
به افکار و
گرايشهاي جامعه
و نابخردي
حکومتي است که
در بزنگاه
تاريخي از
سنجش و تشخيص
موقعيت ها
درماندند و
درخواب
خرگوشي
غنودند و
مصيبت هائي
براي مردم پيش
آوردند که
امروزه، ملت
ايران در
صدمين سال مشروطيت،
سوگوار و
پريشان از اين
رجعت و غفلتِ
تاريخي،
دنبال هويت
خود ميگردد.
ازاين
نکته نيز
نبايد غافل شد
که حضور
بيگانگان و
مداخلات آنها
هميشه
ازدغدغه هاي
فکري
روشنفکران
وقلم به دستان
ماست. آنها که
خاطره هاي
تلخي از
مداخله
بيگانه دارند
در هر شرايطي
دولت ها
درتنگنا
قرارداده و
ازهرگونه
تذکرات تند و تيز
انتقادي غفلت
نکرده اند.
اينجاست که
حضور مؤثر
معماران و
پيشگامان
فکري - به ويژه
بين جهان
سوميها -
باعث
ناراحتي دولتهاي
استبدادي شده
است. در
دهه چهل بهمن
فرسي با اجراي
نمايشنامه
«چوب زيربغل» و بعدها
غلامحسين
ساعدي در «چوب
به دست هاي
ورزيل» در مخالفت
با مداخله و
حضور
بيگانگان
اعتراض هاي شديد
خود را درقالب
نمايش و
داستان ابراز
کردند. رضا
براهني درسال
1369 با انتشار
«رازهاي
سرزمين من» دخالت
هاي نارواي
دولت امريکا
را درآن رمان
دوجلديش
محکوم کرد.
براهني با
زبان گزنده،
حضور و
مداخلات
مستشاران نظامي
آمريکا را
مخالف منافع
عمومي
ايرانيان
خوانده است.
و«
گدار» ،
در حول و حوش
اين پديده که
درعصر ما قوت
گرفته، چکش
کاري ميکند.
تا عصاره
مخالفتها و
تمايلات
عمومي آن
سالها را با روايت
تازه اي مکتوب
کند.
حسين
دولت آبادي با
تيز بيني، اين دفتر
:«کم گشوده شده»
را به درستي
باز کرده بدون
کمترين
برخوردهاي
قالبي.
تأملي
درمفهوم و نقش
گدار
گدار
درلغت به
معناي مسير کم
خطري است براي
عبور از
رودخانه و يا
سيلاب. ضرب
المثل معروف
«بي گدار به آب
زدن» ريشه
درهمين لغت
دارد. ولي حسين
دولت آبادي از
اين «گدار» مفهوم
فلسفي آن را
مراد ميکند. و
بي گمان
تمثيلي است از
سيلابهاي پرمخاطره
زندگي و عبور
هشيارانه از
بستر رودخانه
هاي عميق و
باتلاقي به
ظاهر آرام. و
دراين معناست
که بعد از پشت
سر گذاشتن سه
چهار فصل از کتاب،
هنوز درته دل
دنبال چيزي
هستي براي کشف
تله يا حسي
درهم تنيده از
اميد و نااميديها.
پنداري پيچ و
خم هاي گدار
زمينه ايست براي
آغازي که به
کندي نزديک
ميشود و چهره
ها هويت پيدا
ميکنند. آدم
ها شناخته
ميشوند. گرماي
اشتياق
وادامه
خواندن رمان
زير پوستت
ميخلد. آفريده
هاي دولت
آبادي را
دنبال ميکني.
مفهوم گدار
روشن ميشود.
معنا پيدا
ميکند. نام
هاي چندگانه
بازيگران
آرام آرام رنگ
ميبازند. در يک
قالب شکل
ميگيرند
هريکي
با چهره اي
مشخص ظاهر
ميشوند.
درادامه گذر از
صحنه ها
ژرفاي گدار
وسعت پيدا
ميکند. مجالي
پيش ميآيد و
فرصتي براي
فکر کردن. و
برتري «گدار» درهمين
است که لحظه
اي آرامت نميگذارد.
فکر مواج
درسراسر کتاب
حتا درصحنه
هايي که تنها
لب ها باز و
بسته ميشود
حضور دارد. « … جيران دربرف،
سبک قدم
برميداشت و
آثار خستگي در
چهره پرطراوت
و گونه هاي گل
انداخته اش
ديده نميشد …
زيرکانه
سئوالي ميکرد
– دلم
ميخواست
نقاشي هاتو
ميديدم. بايد
جالب باشن. –
همه رو سپردم
به فلک،
خواهرم. من
فقط دوتا
طرفدار داشتم.
اولي جووني
بود که خيلي
زود گمش کردم
و حسرت ديدنش
به دلم مونده.
دومي خواهرم.
سلام و السلام.
بابام ميگفت
از نقاشي و
رقاصي پولي درنمياد.
جمال ميرزا
ميگفت بايد
برم کلاس
نقاشي و به
صورت آکادميک
و اصولي ياد
بگيرم. سماور
ساز ميگفت اين
کار
سوررئاليستي
ست. از ذهن
پريشان و
بيمار نشأت
گرفته! گوش کن
جيران …
آخه زندگي ما
مگه
سوررئاليستي
نيست؟
يه نو جوون
چارده ساله،
زير کرسي با خواهر
و مادر و
باباش
خوابيده،
مچاله شده تا
پاش به پاي
خواهرش
نخوره، چون
اگه انگشتانش
با نرمي ران
خواهرش تماس
پيدا کنه، گر
ميگيره. داغ ميشه
و از عذاب
وجدان تاسحر
خوابش نميبره!
خب نيمه هاي
شب با سرفه
هاي خشک مادرش
از خواب ميپره.
گل عنبر داره
خون بالا
مياره. بايد
بره دنبال
درشکه. تو
کاروانسرا،
شب تاريک، برف
و سرما. درشکه
چي رو از خواب
بيدار ميکنه … مادرش
رو کول ميگيره
و سوار ميکنه … همه جا
سوت و کوره … دکتر؟
بيمارستان؟
کدوم
بيمارستان؟ وسط راه
مادر دوباره
سرفه ميکنه و
باز خون بالا
مياره و توي
بغل جوونک
سردميشه
ميميره. اسب
سياه، درشکه سياه، و شب
سفيد و مرگ و
جوونکي که مثل
ديوانه ها جيغ
ميکشه برو مسگرآباد!
… » ص 189
با
تأملي دقيق
ميتوان عناصر
و تم اصلي
روايت را که
محرک انديشه
است تميز داد:
نقاش،. گم شدن
يک طرفدار، عقيده
پدر در ماهيت
حرفه اي نقاشي
و رقاصي، نظر
صابر نقره فام
که درست خلاف
نظر پدر است،
سماور ساز که
سياسي است اما
هنر را با
پريشانگوئي اندازه
ميگيرد،
سوررئاليستي
بودن زندگي،
احساس
سرخورده
نوجوان،
بيداري و
آگاهي وجدان پا
به بلوغش
درحالي که زير
کرسي مچاله
شده، بيماري
مزمن مادر و
برف و سياهي
اسب درشکه و
بيمارستان و
فضاي ظلماني
فقر و تنگدستي
و سرانجام گورستان
مسگرآباد!
اينهاست
برجستگيها و
برازندگيهاي
گدار؛ فرهنگ
جاري مردم. که حسين
دولت آبادي با
خلاقيتي
درخور تحسين نقش
آفريني ميکند.
در«گدار»، گذشته و
حال و آينده
با نقش بازيگران
درهم تنيده و
تنها مکان است
که درمحدوده
جغرافيائي از
دريچه خيال
عبور ميکند و
از مرزهاي
خاکي ميگذرد
تا آنسوي
آبهاي خليخ
فارس و
خواننده با
اشتياق
درتعقيب حوادث
درگذر از پيچ
و خم ها و
اسمها و لقب
هاي گوناگون
ساعتها دچار
سرگيجه ميشود
تا بلکه بتواند
مهره هاي اصلي
را بشناسد و
سرجايشان
بنشاند. -
يادآور سبک
ويليام فاکنر
دربرجسته
ترين اثرش
رمان «خشم و
هياهو» که
سالها پيش وقتي
ميخواندم پيش
خود گفتم رازي
نهان بايد
داشت که
نويسنده اين
قدر پافشاري
کرده براي گيج
کردن خواندده
. دشوار بود
کتاب را رها
کنم. عهد کردم
بخوانم ولي
آرام آرام
بخوانم و هضمش
کنم. همين
کاررا کردم.
وقتي کتاب به
پايان رسيد
هشياري ستايش
انگيز فاکنر
برايم روشن
شد. به نظرم
رسيد که به
عمد اين
شيوه را پيش گرفته
تا خواننده را
به دقت و تأمل
بيشتر وادار
کند. بخواند و
بفهمد. طوري
بخواند که
بفهمد. مفهوم
و مقصود
نويسنده را
دريابد –
سخت است گفتن
و گذاشتن از
کنارش؛. اينکه
حسين دولت
آبادي
فضاي ذهني و
روحي مخاطبانش
را ناديده گرفته و
گوشه چشمي به
اين مقوله
نداشته است.
باورم اينست
که احساس
مسئوليت و
فضيلت انتقال
فکر به
ديگران، چون
تکليف
اجتماعي، نويسنده
فروتن و آرام
ما را مجبور
کرده که اهميت
موضوع را
دريابد
و بي کمترين
اشاره
و تظاهر، از
خوانندگان به
ويژه از طيف
گسترده اي از
کتابخوانان
که به
آسانخواني
معتادند کار
بکشد، تا با
تأمل و آرامش
«گدار» را
بخوانند و منظور
نويسنده را
دريابند. واگر
خوانندگانش
درهمين
راستا، حتا به
اندازه
انگشتان يک
دست پيامش را
گرفته باشند؛
موفق شده و به
منظور اصلي خود
رسيده است.
گدار
روايت هاي
تلخي دارد.
جامعه اي که
دراثر نا
آگاهيها، ضعف
چالشهاي فکري
،
تکرار
ناموفق
مطالبات
اجتماعي، به کمين
بودن ارتجاع
با پايگاه
سنتي
با هزاران
درد بي درمان
فرهنگي؛ طبيعي
ست که براي
پاسداري جهل
به زعامت عوامل
قدرت،
قرباني و
نابود شوند.
«چراغ زنبوري
دوباره
درذهنم روشن شد.
مادرم، کنار
جنازه
خونالود زانو
زده بود و با
دل انگشت، خون
دلمه بسته را
از روي مژه
هاي مردي که
دراز به دراز
افتاده بود
پاک ميکرد. نبي،
نبي، آخه آدم
دست به دهن را
با سياست چه
کار؟» ص 60 و
درپايان
کتاب
پرده از راز
قتل نبي دباغ
(پدرصابر)
برداشته
ميشود و خواننده
درمييابد که
او درحادثه
خرداد 42 به قتل
رسيده است.
«مهدي سياه
لابد، سراغي
از پسرش، صابر
ميگرفت و شاطر
ميگفت : پسرمن
باآمريکا طرفه،
آمهتي! سالها
پيش، کنار
جنازه نبي
دباغ، رفيق
قديمي اش هم
گفته بود:
گلوله هاي
آمريکائي
عزيز ماروکشت!
...» ص 337
راوي
داستان، صابر
است. همان
طفلي که خاطره
ناگوار مرگ
پدر را به
خاطر دارد
وحالا،
واگويه هاي دل
معصوم و
خونينش، توسط
حسين دولت
آبادي به گوش
خوانندگان
ميرسد.
مادر
وقتي شوهرش را
از دست ميدهد
با مردي به نام
شاطر به شهر
ميرود و
درکاروانسرائي
درجنوب تهران
درجاده ري
ساکن ميشوند.
شاطر زني دارد
به نام گل
عنبر و دختري فلک
نام. «شاطر
همراه مادرم
بار و بنه ما
را به دوش
ميکشيد و از
پله ها بالا
ميبرد و عرق
از گوشه
ابروها و چانه
اش ميچکيد. گل
عنبر سري براي
مادرم خم کرد
و برگشت و رفت
روي بالکن به
نرده چوبي
تکيه داد و
چانه اش را
توي مشت گرفت.
مادرم زيرلب
گفت زنکه من
که هنوز هووت
نشدم! ... ناگهان
درکاروانسرا
چشم باز کردم
و ديدم صاحب
برادر شده ام.
شاطر دستم را
گرفته بود و
از گوشه چشم
به گل عنبر
نگاه ميکرد:
صابر پسرم، تو
داداش
نداري،
بيا جمال ميرزا،
جاي داداش
کوچولوي
توست.» صص 61 – 62
اين
شاطر درمحل
مرد متديني
است و معتاد ترياک.
نخستين زنش گل
عنبر است و
فرزندانش صابر
و فلک.
هرچند وقت زن
شوهر مرده اي
را صيغه
ميکند. جمال
ميرزا و معراج
از آن زنهاست. به
اين ترتيب
شاطر داراي سه
پسر است و يک
دختر. و اين سه
بازيگر اصلي،
آفريده هاي
حسين دولت
آبادي است
درکنار ديگر
قهرمانان
جنبي رمان.
دنياي
گدار،
دنياي
حرکت و تغيير
و تحول است و
دربرگيرنده
دوره اي از
تاريخ اجتماعي
– سياسي
ايران. از
منظر يک کاوشگر
دقيق و تيزبين
با زبان
داستاني. دولت
آبادي دربازکردن
حوادث
پرالتهاب سال
هاي بعد ازکودتاي
28 مرداد،
همچنين در
بررسي افکار و
تمايلات و
آمال طبقات
محروم و مسکين
اجتماعي،
موشکافانه
عمل ميکند و
هراندازه که
فقر فرهنگي
بازتر ميشود،
جهل و بيداري
از گران خوابي
و اين معضل بزرگ
تاريخي که
دغدغه خاطر
نويسنده است
نمايانتر و
برجسته تر
ميشود.
خواننده، درد نويسنده
را ميفهمد و
با اوهمدلي
ميکند.
درد و
رنجي که به
برگذشتگان و
همنسلانش
تحميل شده.
تحميق مردم و
تقدس مآبي
ملازمه قيد و
بند است. وقتي
صحبت از عشق و
هنر و رابطه ها،
که در زندان و
چهار ديواري
سلول مطرح
ميشود،
روشن است که
فکر و عشق و
هنر در قيد و
بند است. همانگونه
که نقل مکان
ممد شرخر،
معروف به حاج
سفيدآبي
ازکاروانسراي
جاده ري به
قيطريه هشدار
دهنده است.
دراين
ميان
گفتگوهاي
پخته جمال که
ازسياست وهنر
نيز بهره اي
دارد، قابل
تأمل است. معراج
وقتي دست و
دلبازي حاجي
شرخر را به رخ
ميکشد جمال
ميگويد: « ... جهل! جهل
مرکب. من دشمن
جهلم! مي
فهمي؟ جهل!
مادرت، هاجر کلانتر
به من ميگه
هرهري مذهب.
از حاج آقا
ياد گرفته
توهم مثل طوطي
تکرار ميکني. ...
نبي دباغ با
جماعت توده اي
دمخور بوده،
پس « هرهري
مذهبه» هيچوقت
از خودت
پرسيدي چرا ممد
شرخر نبش قبر
ميکنه؟ چرا
اين همه به
نبي دباغ و
پسرش کينه
داره؟
مذهب بهانه
است جانم ...» ص 286
نويسنده
از جيران آتشي
گفتني هاي
جالبي دارد. جيران
زن جوانيست
زيبا و آزاد و
خوشگذران. با روحي
سرکش. درهر
فرصت با هرکس
که دلش خواست
سر ميکند.
پايبند هيچ
تنابنده اي نيست جز به
خود و لحظه
هاي خوش
زندگيش فکر
ديگري به سر
ندارد . تأکيد
بر شخصيت زن و
توصيف
رفتارهاي
جيران از
جالبترين بخش
هاي اين رمان
است.
حسين
دولت آبادي،
طيفي از مردم
عادي و هم
طبقه را به
چالش ميطلبد.
پرده از
نوسانات فکري
و ميزان آگاهي
شان درهمجوشي
با جامعه
برميدارد. فکر
کردن را به
ناآگاهان تزريق
ميکند. معراج
با تمايلات
مذهبي
واعتقاد به
مراسم
سوگواري و
سينه زني وقتي
پاي صحبت صابر
مي نشيند، شک
و ترديد دردلش
رخنه ميکند. « ...
به من ميگفت
قاطر
امامزاده داود! ولي من
"علامت" تکيه
را از زمين
بلند ميکردم و
روي شانه هايم
ميگذاشتم؛ قاطر که
چه عرض کنم،
ميشدم طاووس
عليين!» ص 259 و همو
از ... حاج
سفيدآبي که
همان ممد
شرخراست و به
خود لقب ُسگ درگاه
آلعبا» داده
است ياد
ميکند:« ...
روزهاي
تاسوعا و
عاشورا
و شب قتل
امام متقيان
علي، گل به
موهاي
جوگندمي اش
ميماليد، سرتاپا
سياه ميپوشيد
خاکسار و جان
نثار خدمت ميکرد.
چند ديگ کنار
گودال
کاروانسرا
بارميگذاشت و
شبها جلو تکيه
دست به سينه
گردن کج، محتاج
به دعا
ميايستاد ... ما همه
سگ درگاه آل
عباييم!
... چند
سال بعد درقصر
فيروزه
فهميدم و پي
به اشتباهم
بردم ...
در واقع جمال
ميرزا برايم
معني کرد ... صابر نقره
فام هم هوار
ميکشيد رگ هاي
گردنش ورم
ميکرد: اعتقاد
مردم، احترام
به اعتقادات
مردم! بزمچه
من با مردم
يونجه
نميخورم. من
سگ درگاه هيچ
ديوثي نيستم ...
» با اين
بگومگوهاي به
ظاهر ساده ولي
پرمعناست که
گدار ارزش
پيدا ميکند و
يکي از بهترين
رمان هاي چاپ
خارج از کشور
ميشود در
پراکندن بذر
شک دردل هاي
هميشه مغبون
مليون ها
معراج و
بيداري شان از
گران خوابي
قرون.
دولت
آبادي در صحنه
اي که جيران
با جمال به خلوت
نشسته،
تابلوي زيبا
و تحسين انگيزي
را به نمايش
ميگذارد.
گذشته از شرح
عشق و آزادگي
انسان؛
شخصيت زن را
برجسته ميکند.
«گرماي
نفس جيران
پوست گردنم را
قلقک ميداد. تنم
مرمور ميشد و
جرأت نداشتم
برگردم.
-
توچي؟ وقتي
اونو ميبيني
دست و پات نمي
لرزه؟
-
شانه هايم را
بغل کرد و
گردنم را
بوسيد. دوباره
لرزيدم
.. . مگه قرار
نبود امشب
باهم گپ بزنيم؟
... چيه ؟
ازهيکل من خوشت نمياد؟ ...
تا حالا صد
بار رفتي ولي
دوباره
برگشتي! ... آره
برگشتم چرا
برنگردم جمال؟
صابر
خاطرخواه منه.
مثل ريگ پول
خرج ميکنه. به
من چه قرض
بالا آورده ... اگه لب
ترکنم اون
يارو
آمريکائيه به
پام دلار
ميريزه، دلار
... » صص 118- 119
تراب
دژبان جمال
ميرزاي
زنداني را
دستبند ميزند
و به پياله
فروشي آفاق
ميبرد و بعد
به
شهرنو براي
خوشگذراني. ولي
پيداست که
براي خفت و
خواري
زندانيست که او
را دنبال خود
ميکشد. درهمين
گشت و گذار طرحي
گنگ درجريان
است که جمال
ميرزا و صابر را
بربايند. وقتي
صابر نقره فام
با بازپرس درگيرميشود
او را به
زندان
برميگرداند. وقتي
فلک، جمال
ميرزا را
درجبپ ارتش
تنها ميبيند،
تعجب ميکند و
طرح فرار آن
دو نقش برآب
ميشود. با اين حال
با فرار
زنداني از چنگ
تراب دژبان و
رسيدنش به
گورستان
مسگرآباد،
کتاب به پايان
ميرسد.
حسين
دولت آبادي،
هنرمنديست
آگاه،
که با آفريدن
گدار، جهل و
خرافه را زير
تازيانه نقد به
نمايش
ميگذارد،
درژرفاي
ظلمتِ فرهنگ
انگل پرور، از ذات
پليد تقدس
مآبي پرده برميدارد
و قلم نقاد را
بر زخم هاي
ناسور مردمي فرو
ميکند که قرن
هاست به بندگي
و بردگي معتاد
اند .
گدار
ظاهرا به
پايان ميرسد
اما انگار که
دفتر هنوز باز
است و داستان
همچنان باقي.