يکشنبه ۲۳ اسفند ۱۳۸۳ - ۱۳ مارس ۲۰۰۵

اسرار مگو

 د.ساتير

افوريسمها و نگرشهاي روانکاوي/فلسفي(۱)

 

- از همان روزي که ما تن به هويت نوين خويش  داديم، يعني پذيرفتيم که  هويت ما <بحران> است، از انرو نيز ما هم از انسان شرقي و هم انسان غربي يک گام جلو بوده ايم. هر روزي که در بحران گذرانديم، هرروزي که در غريبگي،پوچي و هيچي، اعتياد، در شيزوفرني، ياس، افسردگي و بي ريشگي گذرانديم  واز کويرمان جدا نشديم، حتي اگر با تمام وجودمان ميترسيديم و باانکه همه وجدان بيادمانده از نياکانمان ما را شلاق ميزد و شکنجه ميديد، هر چنين روزي، يکروز برتري بر انسان اخلاقي شرقي  وانسان کوچک شده مدرن بوده است. انچه زماني ضعف ما پنداشته ميشد، امروز ميدانيم قدرت ما بود و شور زندگيمان. اينگونه امروز نيز مايي که حداقل ده سالي در اين بحران گذرانديم و يا مثل قوم يهود بيست سالي را در کوير گذرانديم تا بالغ بشيم، از تمامي انسانهاي تاکنون والاتر و برتريم. انها بايد سالها در بحران طي کنند، تا به ما برسند و تازه به بحران ما دچار نخواهند شد، زيرا  ما نخستزادگان بوديم و اکنون راه را براي انها اسانتر کرده ايم، اما از انرو نيز پيروزيشان در عين بزرگي در برابر پيروزي ما نخستزادگان کوچکتر خواهد بود. ما پيشروان و نخستزادگان بوديم. هر روان پريشي، هر اشک ياس  وافسردگي بر اين جهان کهن برتري داشت و شوق ما را به پرواز نشان ميداد. اينگونه نيز همه انها امروز با ما طلايي شده اند و همه ان لحظه ها بزرگ و زيبا شده اند، سرنوشت سبکبال شده اند و باعث غرور ما، داستان خدايي ما مي باشند. باري انسانها در برابر هستي برابرند، چون همه فرزندان زندگيند، اما در برابر عدالت هستي و مرحله بلوغشان برابر نيستند، اينگونه نيز امروز ما نخستزادگان برترين انسانهاييم، ما فرزندان زمينيم و انها چه شرقي  وچه غربي بندگاني. کار ما وسوسه کردن انها به سوي خدايي شدن است و تا انزمان با ما برابر نيستند،بلکه تنها سايه اي از ما مي باشند. با بنده بايد سرورگونه رفتار کرد، تا بندگيش را تجربه کند  وميل سروري پيدا کند، پس سرور انها خواهيم شد، تا انگاه که در ما خويش را بيابند و بر ترسشان غلبه کنند و پرواز کنند. باري دوران دوران سروري ما فرزندان خداست و ديگران، يا در ما انچه را مي يابند که ميجويند و ان ميشوند که هستند و يا در بازي زندگي مرتب به ما مي بازند و اسير و بازيچه ما هستند. بازي ميان ما و انها بازي ميان فرزندان خدا و بندگان،ميان بازيگران عاشق حرفه اي و اماتورهايي ترسو مي باشد .بايد  مزه تلخ شکست را در چالش زميني  وبي خونريزي عقايد و ذائقه ها تجربه کنند، تا خود از خويش به تنگ ايند و بر خويش چيره شوند. باري رحمي در ميان نيست. ما با خنده برانها چيره ميشويم و به جانشان، به جان جهانشان بحران مياندازيم. ما انها را نجات نميدهيم يا پرستاري نميکنيم، بلکه به سراشيبي، به پرتگاه، بدرون کوير هل ميدهيم. ما ابتدا همه چيز و نيز انها را داغان ميکنيم، تا خود بر ويرانه هاي جهان کهن خويش دنيايي نو و سبکبال بسازند. باري شما نخستزادگان، زمان اتش خندان  و  قتل خندان و کوير خندان فرارسيده است. اصطبل اوژياس را پاک کنيم. جهان سنگين شرقي و سبک و مبتذل غربي را با وسوسه و خنده و شاديمان به قتل رسانيم. انسانها برابر نيستند.

 

سراپا جسم بودن، زميني بودن و فرزند خدا بودن به چه معناست؟ما چه ميگوييم؟

 

- يعني ديگر نميگويي من ايمان دارم، پس هستم. يا حتي نميگويي:من فکر و يا شک ميکنم،پس هستم، بلکه ميگويي: من (جسم) هستم؛پس فکر ميکنم، شک ميورزم، عشق و ايمان ميورزم، خشم و ترس ميورزم و .... اينگونه همه نيروهاي تو در خدمت تو اند و ابزار تو براي شکوهمندي و زيبايي تن ات و  خودت  و جهانت.

-يعني واقعيت و جهانت ديگر نه ان واقعيت اسطوره اي-مذهبي انسان شرقيست ونه ان واقعيت و جهان راسيونال انسان مدرن. تو از هردو ميگذري و به جهان زميني و واقعيت عقلاني- چند معنايي و جادويي وارد ميشوي.

-يعني تو هم ازاخلاق سنگين و مطلق شرق ميگذري و هم از اخلاق به عنوان قرارداد اجتماعي غرب و به اخلاق چشم اندازي جسم دست  مي يابي. به خوب و بد براي اين لحظه و اين موقعيت جسم و زندگي. 

 

- يعني هم از هويت سنتي «ما» ميگذري و هم از هويت «من» و به هويت «خود» ميرسي که با همه مشترک است به  عنوان جسم، باکل هستي همتبار است و در اغوش مام خويش طبيعت زندگي ميکند  وهم متفاوت است و داراي ذائقه و علائق خاص خويش است. اينگونه به عنوان «خود» تو هم ان يگانه بي همتايي که با مرگت بازگشت ناپذير ميميري وهم تکرار ادم  وحوا و ار اينرو در يک بازگشت جاودانه.

 

-يعني هم از اسارت احساسي و خرد شهودي شرقي ميگذري  وهم از خرد استدلالي و ابزاري غربي  و به خرد جسم دست مي يابي که همه اين خردها را به عنوان ابزار خويش در بر دارد و نيز خردها و منطقهاي نويي و نايافته اي را در برميگيرد. اين جسم با هوش خردي و هوش احساسي خويش با جهان ارتباط برقرار ميکند و انرا شناسايي  و ارزيابي ميکند و تغيير ميدهد و خويش و جهان را ميسازد و مي افريند.

 

-يعني انچه تاکنون ايمان ناميده ميشود جايش را به ايمان سبکبال و خردمند ميدهد و علم کنوني جايش را به علم پويا و کلييت گرا و چند سيستمي خواهد داد که از دواليسم روح- جسم و  تصادف- سرنوشت و معنا-بيمعنا و رويا-واقعيت عبور ميکنه و بجاي ان نگاهي ميايد که روح برايش بخشي از جسم است و تصادف نام ديگرسرنوشت است و بيمعنايي معناي نشناخته است و واقعيت خود رويايي و رويا واقعيت اينده در اين جهان چند واقعيتي/رويايي.

-يعني عبور از زبان< من انجام ميدم> با فاعل ومفعول و ورود به زبان <من انجام داده ميشوم>.ورود به جهان عاري از من و اراده و انگاه که اختيار به معناي عشق به سرنوشت است و تغيير تمامي سيستم ارزشي  وحقوقي انسان و ورود به جهان سبکبالي و بيگناهي انسان در عين مسئوليت فرديش در انتخاب  بهترين معنا و حالت و  براي ضرورت لحظه، بيگناهي در بحران ونقش و مسئوليت در برابر چگونگي بحران و نقش.

 

-يعني جهان  وطبيعت واونيورسوم خوداگاه و خردمند ميشود و تو توانا به گفتمان با هستي و پدر و مادر خويش و يادگيري از انها و نيز قادر به موج سواري بر امواج زندگي و افرينش زندگي و خويش با معناهايت.

 

-يعني لذت 24 ساعته،چون هر لحظه حالتي از جسم وزندگي است و هر حالتي از جسم در پي لذتي و نيز در پي گذار به سوي لذتي ديگر. اينگونه درد و بحران شيرين ميشود و نيز گذاري به سوي شادي و يگانگي بعدي. اينگونه زندگي رقص جاودانه اضداد همزاد ميشود و شدن جاودانه و دگرديسي مداوم، بي پاياني زيرا هيچ شکل و نامي  معنا و نام نهايي من و تو نيست.

 

-يعني دستيابي به عشق پارادکس و سبکبال  وخردمند و پايان دهي به ان عشق سنگين و اخلاقي شرق و نيز عشق  سبک و نسبي غرب. اينگونه جسمهاي عاشق باتمام وجود به هم عشق ميورزند و در عين حال حتي به عشق نيز ميخندند و ميدانند که انگاه که عشقشان پايان يابد،بايد بميرند تا ديگربار براي عشقي نو متولد شوند و يا با معشوقشان همزمان و باهم بميرند تا در عشق درازمدتشان مرتب درجات نويني از عشق را ايجاد  کنند.

 

سوالي که مي ماند اين است که ايا اينگونه ما جسم را به يک شيي مطلق تبديل نميکنيم و ايا هميشه جسمها مثل هم ميانديشند  و حس ميکنند؟

اين واقعيتي است که بخش عمده(بيش از 90%) انچه که جسم ما انجام ميدهد، مستقل و ناخوداگاه است و اين خود پيوند مشترک ما با هستي و ديگران است، از ان بخش اندک خوداگاه نيز امروزه ما ميدانيم که انها نيز بخش اعظمشان تحت تاثير ضميرناخوداگاه و غرايز و خواستهاي جسم ما هستند.   انگاه که جسمها مختلف مي انديشند و حس ميکنند، در حقيقت ناشي از درجه بلوغ و سلامت جسم ها و نيز سليقه هاي مختلف مي باشد. همه معناهايي نيز که بشريت تاکنون ساخته   است، خود نمادي از جسم و هيرارشي خواستهاي جسم و درجه بلوغ ان بوده است. اينگونه نيز در جهان جسم انچه بوجود ميايد، جدل جسمها و سليقه هاي مختلف براي به حاکميت رساندن نگاه خويش و سليقه خويش است. اين جنگي و جدلي بي خونريزي و پرشور ميان جسمهاي مختلف و  بلوغهاي مختلف است. در اين جهان سبکبال زميني اين غولان زميني براي ساختي جهان خويش به جدال با نگاههاي ديگر و خدايان دگر ميپردازند. .اينگونه زمين محل بازي عشق و قدرت فرزندان خدا بر سر پادشاهي بر زمين و لحظه و محل جدل جاودانه نگاهها،سليقه ها و بلوغهاي جسم خدايي خواهد بود.

 

باري ياران اين فقط چشم اندازي از اين جهان نو و دوران نو است. ميتوان اين تفاوت مابين اين جهان زميني و جهان کنوني يا ماقبل را در همه زمينه ها نشان داد .ميتوان ديد که تنها انکه اول از جهان سنت به کمک خرد و مدرنيت ازاد گردد، توانايي انرا دارد که گام بعدي را براي ورود به عرصه جسم  و زمين بردارد. اکنون جهان و انسان در برابر يک دگرديسي تازه قرار دارد و بهترين فرزندان غرب و شرق نخستزادگان اين جهان تازه و جسم تازه اند که در همه رشته ها و حالات زندگي در پي دستيابي به اين جهان و حالت نو مي باشند. اري دوستان و ياران جهاني نو در برابر ماست که ميخواهد کشف و اختراع شود. همه چيز بايد اکنون از نو نامگذاري و شناسايي شود. بگوييد از ميان شما کدامين ميل چنين اکتشاف و اختراعي را دارد و ميل يافتن چشمه هاي تازه لذت و شادماني، يافتن عشق و دوستي سبکبال و زميني نو و کشف دنياهاي تازه. بگوييد کدامين شما وسوسه جسم لذت پرست و خندان را در خويش حس و لمس ميکند و ميخواهد وارد اين جهان خدايان زميني، عارفان زميني، و  ساتورهاي خندان شود. کدامين شما ميخواهد با من و ديگران پا به درون اين جشن عشق و قدرت  ديونيزوسي بگذارد و رقص سماي عشق زميني رندانه حافظ را با اين معشوقان فاني جاودانه انجام دهد. اري بگوييد کدامين شما ميخواهد در پي دستيابي به والاترين لذت و عشق  وخرد همراه با اين جهان کهن بميرد و به عنوان غول خندان زميني در اين جهان زميني و سبکبال که محل رقص خدايان رقصان و عاشق است، متولد شود و با تولد خويش اين جهان نو را نيز بيافريند. اري اکنون زمان  زمان مرگ گذشته، مرگ جهان اسطوره اي،مذهبي، راسيونال  و زمان مرگ انسان مومن و <من> راسيونال است، زمان دگرديسي، متامورفوزه و زمان تولد جهان زميني عقلاني/جادويي و زمان تولد <خود>  جسم و اين عارف و غول زميني؛زمان تولد فرزندان خدا و عاشقان زمين ولحظه است.

 

-با ما بازي  و جدل ميان غولان زميني و  بندگان شرقي و ميانمايگان غربي اغاز ميشود. با شکست مداوم انها در همه زمينه ها انها را به چنان بحراني بياندازيم که از ان يا سالم در ايند يا از پا در ايند. باري اين بازي ايي ميان خدايان دگرديس و ترسوياني حيله گر و باهوش مي باشد. با خنده انها را بکشيم و به بندگي خويش در اوريم. خواست عشق  وقدرت من، شور زندگي من چنين ميطلبد.

 

- بازي را و جهان را من طلسم ميکنم و به ان شکلي در مياورم که ميخواهم. اين تفاوت بزرگ ما با جهان قبل است. انها بايد زور بزنند، براي خدايانشان نذر و دعا کنند و روزه  بگيرند و يا مثل انسان مدرن مرتب کار و بازدهي نشان دهند،تا چيزي بسازند  ويا جدلي را ببرند. ما وقتي ميخواهيم اوج و عروج گيريم، به پايين نگاه ميکنيم، چون اوج گرفته ايم. در کار خدايان هر تلاشي يک خطاست. اينگونه نيز ما قبل از شروع بازي با اين اماتورهاي کوچک مغز و قلب بازي و جدل رابرده ايم. اين رازيست که حتي بهترين دانشمندان ان جهان نفهميده اند. خدا تاس مياندازد، اما ميداند نتيجه اش چه خواهد بود، چون خود بازي را خلق کرده است.ميداند هر چه تاس بيايد، هر پيشامدي ،هر بيراهه اي خود راهي ، گذاري به سرنوشت و خواست اوست. بازي و جدل خندان و سبکبال ما با اين باقيماندگان جهان کهن اينگونه است. انها در جهان ما هستند. جهان جادويي فرزندان خدا و اينجا انها چشم دارند ولي نميتوانند ببينند، گوش دارند ولي نمي توانند بشنوند. قلب دارند اما نميتوانند حس کنند. اما اين حقيقت اگر مسيح  را که در جهان انان بود،  از پاي دراورد، باعث شادي ماست. بيدليل نيست خدا دشمنان ما را ادمک افريد، تا به اسباب بازيان ما تبديل شوند و هرکدام ما بتواند جهاني از انها را طلسم کند و  انها را مسحور زيبايي، قدرت و وسوسه  خويش کند. باري جهانتان را جادويي کنيد و بازي را با اين حريفان کوچک در جهان خويش انجام دهيد و نه در جهان انها. اينگونه انها را طلسم ميکنيد و بازي را از قبل برده ايد. اکنون موقع لذت بردن و چشيدن اين پيروزي در هر لحظه است و ديدن شکست و رشد بحران در چشمان و جهان انها و فروپاشيشان.

 

-ناباوران، شکاکان و نيز ترسويان  و محتاطان ميگويند، بفرض که ما نيز تصوري جديد از جهان و حالتي جديد ساختيم، نامي جديد، اما انها بازهم ميتوانند مارا بکشند، داغان کنند، چون چو مورچه بيشمارند و قدرت را در دست دارند، از اينرو نيز خواست تو در برابر اين واقعيت شکست ميخورد، هم چو همه ارمانهاي ديگر. باري دوستان و نيز شکاکان سيستم سازي  بياموزيد، نزد استادان و ساحراني چون نيچه و ويتگنشتاين راز سيستم سازي و نيز خنديدن به زيباترين سيستم و تفسير را بياموزيد.خالقان سبکبال شويد. انکه راز خلقت را چو ما اموخته است، ميداند که اساس سيستم و چهارچوب و داستان است. کلمه معناي نهايي خويش را در جمله مي يابد. فيگور نقش و معناي نقش خويش را در داستان مي يابد. بزبان استادمان ويتگنشتاين«جهان انسان خوشبخت، جهاني دگرسان و متفاوت از جهان انسان بدبخت است.1 »و شما به عنوان سوبژه  «مرز جهان.2» خويشيد و من و شما خود جهان خويشيم.« جهان و زندگي يکي هستند./ من جهان خود هستم./ سوبژه انديشنده و تصورکننده وجود ندارد.3» اينگونه نيز شما وارد جهاني چند جهاني و متغير ميشويد،که در ان« هيچ بخشي از تجربه ي ما يک شيي بالنفس يا همهنگام پرتوم نيست. هر انچه که ما مي بينيم، ميتواند گونه اي دگر ديده شود. هر انچه ما اصلا ميتوانيم توصيف کنيم، همچنين ميتواند بگونه اي دگر توصيف شود.4». چو ما در مکتب نيچه بياموزيد که  اين جهان ما تفسير ماست و هر انچه که ما به عنوان غايت، عشق، ارمان، علم، اخلاق ، جهان بيني و ايدئولوژي  شناخته ايم،مقدس يا مطلق شمرده ايم، جر تفسيرهاي چشم اندازي جسم بيش نيستند.« چون به ادميان رسيدم، ايشان را بر مسند يک نخوت کهن نشسته ديدم:همگان از ديرباز گمان ميکردند که ميدانند، براي انسان چه خوب است و چه بد.... اما من اين خوابناکي را با اين اموزش براشفتم:هيچ کس نميداند نيک وبد چيست، مگر افريننده! و او ان کسي ست که براي انسان   غايت مي افريند و به زمين معناي ان را ميبخشد و اينده اش را: چنين کسي نخست افريننده ي انست که چيزي نيک است يا بد.5». اينگونه جهان به عرصه جدل جادوهاي فرزندان خدا، تفسيرهاي انها و نيک و بد انها تبديل ميشود.هرانچه بوده، جز تفسير خدايي بازپگوش بيش نبوده است که خواست خويش را، خواست قدرت خويش را بر همگان تحميل کرده است و هرانچه داوري بشريست،خود يک پيش داوريست و فيلسوفانش، عالمانش و پيامبرانش همه جز بيان تفسير و نگاه خويش و خواست قدرت خويش نکرده اند،همه پيشداوري يا پيش انگارههاي خويش را بجاي حقيقتي که در ميان نيست، به خورد ديگران داده اند.«بي کم و کاست بايد گفت که علم «بي پيش انگاره» در کار نيست،چنين چيزي گمان ناپذير است و ضد منطقي:همواره مي بايد، فلسفه اي،<ايماني> نخست در کار باشد، تا انکه علم از ان راه جهتي، معنايي، مرزي، روشي  حق حياتي پيدا کند.<هر که باژگونه ي اين بينديشد و، براي مثال ، بکوشد که فلسفه را <بر يک

پايه ي علمي استوار> بنشاند، نخست مي بايد، نه تنها فلسفه که حقيقت را نيز  

 سر و ته کند،  يعني بدترين هتک حرمتي که از اين دو خانم(منظور فلسفه و حقيقت است که در زبان الماني مونث هستند) ميشود کرد!.6». اينگونه چنين انسان ازاده  و رها شده از چهار خطاي اصلي و هرگونه حقيقت و مطلق گرايي در نهايت از اخرين دروغ يعني واقعيت نيز رها ميشود و در نيمروز بزرگ بسان خدايي زميني به خلق جهان و علم، اخلاق و سيستمهاي نوي خويش مي باشد. او اکنون ميداند که همه تفاسيرش جز خواستهاي جسم و قدرتش بيش نيستند،  و با معيار جسم و شکوه زندگي هر سيستم و ارماني را مي چشد و بو ميکشد، تا ببيند، کدامين پيشداوري نو، تفسير نو در جهت زيبايي ، شکوه و سلامت جسم او و زندگي اوست و کدامين تفسير و پيشداوري نو جسمش، شورش و جهانش را مسموم و پژمرده ميکند. اين ابر انسان خندان زميني، اين غول زميني شوخ چشم که برايش همه چيز حالتي، وضعيتي مي باشد و نه يک تيپولوژي و يا مطلقيت، ايستايي جديدي، اين غول زيباي زميني براي دست يابي به اوج سلامت و قدرت خويش و شکوه زمين و زندگي  با شور عشق و قدرتش به خلاقيت نو دست ميزند و ميداند که «کارهاي عاشقانه هميشه فراسوي نيک وبد انجام ميگيرند.7» و اين شوخ چشم بازيگوش ، اين کودک بي تهوع و چرخي خودچرخنده به بلوغي نو، زميني و سبکبال دست مي يابد.«پختگي مرد: يعني بازيافتن ان جديتي که ادمي در روزگار کودکي در بازي داشته است.8». با چنين معلمان و استاداني زندگي به متني تبديل ميشود و شما  ومن به تفسيرگري، تاويلگري و انگاه در مکتب استاداني چون ليوتار، دريدا، فوکو به مرز نويني از تفسيرگري و بازخواني دست مي يابيم. اکنون حتي خواندن تفسير خود تفسير نوييست و هويت به چند هويت و بي هويت تبديل ميشود و با مرگ سوژه ادمي خود افريننده متن خويش ميشود، خود نيچه و ويتگنشتاين خويش، دريداي خويش، هويت زن و مرد خويش، زنانگي و مردانگي،  و نيز ارمانهاي خويش چون انسانيت و عدالت را مرتب مي افريند و بازافريني ميکند. اينگونه با اين استادان نو در مسير ان استادان کهن به عرصه گسست، ايهام و تفاوط پا ميگذاريم.«وظيفه ي ما نه عرضه ي واقعيت، بلکه ابداع اشاراتي به شئي قابل تصور و غيرقابل ارائه است .... قرون نوزدهم و بيستم تا جايي که تحمل داشته ايم، وحشت زده مان کرده اند(بخاطر حاکميت ابرسوژهها و پيامدهاي منفي انها در علم، سياست و زندگي. تاکيد از من).ما به خاطر دلتنگي مان براي کليت و يگانگي، براي اشتي مفهوم با شئي محسوس، و اشتي تجربه ي اشکار و تجربه ارتباطي بهاي به اندازه ي کافي سنگيني پرداخته ايم. تحت عنوان يک درخواست کلي براي وارفتگي و تسلي، زمزمه اي حاکي از تمايلاتي براي بازگشت وحشت و به تحقق پيوستن ارزوي تصرف واقعيت ميشنويم. بياييد بر عليه کليت بجنگيم، بياييد شاهدانه شئي ارائه نشدني باشيم،بياييد تفاوت ها را تقويت کنيم و ابروي نام را حفظ کنيم.9».«يک هنرمند و يا نويسنده ي پسامدرن در جايگاه يک فيلسوف قرار دارد:متني که مينويسد، اثري که خلق ميکند، در اصل، زير سلطه ي قوانين از پيش تعيين شده نيستند، انها نمي توانند بوسيله ي يک قانون تعيين کننده و با استفاده از مقوله هاي شناخته شده داوري شوند. اثر هنري به خودي خود در جستجوي اين قوانين برميايد. به اين ترتيب، نويسنده و هنرمند  بدون قانون کار ميکند تا قوانين انچه که را که انجام گرفته است، تعيين کند. به اين دليل است که اثر و متن، خصلتهاي يک رخداد را دارند، و باز، به اين دليل است که انها، براي مولف خود بسيار ديرتر از موعد فرامي رسند، و يا به عبارتي ديگر، انجام گرفتنشان، به کار گرفتنشان،بسيار زودتر از موعد صورت ميگيرد. پسامدرن مي بايست بر اساس ناسازه ي گذشته در اينده درک شود. 10» اين رخدادي که خود چرخي خودچرخنده است و قانون خويش ميسازد، و هيچگاه معناي نهايي نيست،چون چنين معنايي وجود ندارد و غيرقابل دستيابيست، همه کارش افرينش و بازافريني ميباشد، بي انکه قانوني مطلق و نو بيافريند، در مسير طبيعي خويش در حقيقت بي نياز از مولف و هويتي يگانه  ميشود، با او مرگ سوژه و هويت  فرا ميرسد و هر خواندني خود بازافريني نو، خلفتي نو واينگونه جهان، علم، دانش، هنر ، هر کتابي ،انديشه اي، فانتري ايي در مسير انتفال و خواندن ، انديشيدن باز افريني ميگردد. در چنين جهان متحول و بي هويتي و يا بي ابرسوژه اي انگاه سوالات جديدي در هنگام خواندن متن نيز ايجاد ميشود.« ديگر اين پرسش ها را که بارها و بارها تکرار شده اند نخواهيم شنيد:< به واقع چه کس سخن گفته است؟ ايا واقعا او بوده و نه کس ديگري؟ با چه اصالت يا ابتکاري؟ و در سخن خود چه بخش از عمق وجودش را بيان کرده است؟> و به جاي ان ميتوان پرسشهايي مانند اينها را مطرح کرد:< وجه هاي وجود اين سخن چيست؟ کجا از ان استفاده شده است  و چگونه ميتواند به گردش در ايد و چه کسي ميتواند ان را از ان خود کند؟ مکانهايي که در ان براي سوژه هاي احتمالي تدارک شده، کجا هستند؟ چه کسي ميتواند اين کارکردهاي سوژه اي را در اختيار دراورد؟> و  در پس همه ي اين پرسشها نمي توانيم چندان چيزي بشنويم مگر زمزمه ي يک بي اعتنايي را:<چه اهميت دارد که چه کسي سخن ميگويد؟(سخني از بکت. تاکيد از من).11» اينگونه نيز نقش روشنفکر مانند روشنگرايي کلاسيک، نقش اننقال خرد و عقلانيت براي بالا بردن فهم مردم و مبارزه با جهل نيست. هرکدام از اين مردم خود خلاقي هستند، خدايي، افريننده اي و دانايي. مشکل مردم  نبود دانايي و يا جهل نيست.بقول فوکو پس از جنبش ماه مه 68 در فرانسه:« روشنفکر کشف کرد که تودهها براي کشف حقيقت ديگر احتياجي به او ندارند. انها همه چيز را به کمال ميدانند. بدون وهم، از او بسيار بهتر ميدانند و به خوبي قادر به بيان حقايقند. ولي نظامي از قدرت وجود دارد که سد راه اين سخن و اين دانش ميشود... نقش روشنفکر ديگر اين نيست که خود را <کمي جلوتر و در کنار> تودهها قرار دهد، تا بتواند حقيقت سرکوب شده را براي ديگران بيان کند. برخلاف، نقش او مبارزه بر عليه ان شکلهايي از قدرت است که او را در حوزه ي <دانش>، <حقيقت>، <خوداگاهي>، و <سخن> مفعول و عامل خود ميکنند.12>. با بينش جسم گرايي و با هويت غول زيباي زميني ما هم از اين استادان خويش  و در مکتب انها سيستم شناسي و چيرگي بر هر مطلق گرايي، هر مقدس نمايي و هر ابرسوژه سازي را ياد ميگيريم و هم  با توان و قدرت خرد جسممان از خطاهاي استادانمان عبور ميکنيم و برانها چيره ميشويم و  باعث سرفرازي استادانمان ميشويم. اينگونه نيز از استادمان ويتگنشتاين جهان فردي خويش را مياموزيم  و وجودمان را با شيوه پاکسازي او از هرگونه مطلق گرايي پاک ميکنيم و همزمان بر خطاي استادمان در پي ساختن جهاني کاملن پاک و بي شبهه ميخنديم، زيرا به عنوان جسم ميدانيم که خواستهاي ما چند معنايي، و چند حالتيست و احساساتمان دوسودايي،چندسودايي و ناسازه گونه و اينگونه نيز برخلاف استادمان که براي او« مرگ رخدادي از زندگي نيست،زيرا ما مرگ را به تجربه در نمي يابيم.13»، براي ما مرگ يک همراه جاودانه زندگي و حس و تجربه مرگ در هر لحظه، يک حس وجودي و ضرورتي براي زيبا بودن  پر پروانه ها و ضرورتي براي حس عشق فاني و زميني ما مي باشد.  ما به زرتشتان خندان استادمان نيچه تبديل ميشويم و همزمان از اخرين متافيزيک نيچه نيز رد ميشويم، زيرا حتي خواست قدرت يک تفسير قوي ميباشد و نه علت غايي و اينگونه زرتشت ما در پي خواست عشق  وقدرت است و همزمان ميداند که هميشه جهانش رمزگونه  وجادويي باقي ميماند و روزي ديگران تفسيري زيباتر مي افرينند. همينگونه نيز با استادان پسامدرن خويش ما به خود درخود، هويت در هويت، چند هويتي، گسست از هر ابرسوژه اي دست مي يابيم و ياد ميگيريم که در هرکدام از ما هويتها، زنان و مردان فراوان و نگاههاي فراوان وجود دارد که در چرخشي بي پايان مرتب به ابراز وجود خويش مي پردازند و  کار ما عبور از قوانين مطلق و من يا هويت مطلق و دستيابي به سيالي و سبکبالي بي هويتي؛ ايهام و گسست است و توانايي به ديدن و حس هويتها و نگاهها در خويش و در ديگري.«دريدا بدين ترتيب، تلاش مي کند تا پايه هاي انسجام و ثبات سوژه ي انديشمندو خوداگاه را که به سختي در دست مارکس، نيچه و فرويد لرزيده شده بود، يکباره ريشه کن کند.<من مي انديشم،پس هستم> بسياري از بار شک ستيز خود را در زمانه ي پسامدرن از کف ميدهد.مي انديشم، اما معناي انديشه ام برايم حاضر نيست، هستم ولي با خود تفاوت دارم.<سوژه> ديگر متکي به خود نيست، بلکه همانطور که ژيل دلوز گفته <تاخوردگي> بيرون است يا <چين خوردگي> زمان؛ <هر کدام از ما يک  <خرده گروه> است.14». ما همزمان به خطاي استادانمان براي ماندن در عرصه ايهام و گسست مي خنديديم و بر انها چيره ميشويم، زيرا انها اينگونه ديگربار و ناخواسته ايهام و تفاوط را به ابرسوژه تبديل ميکنند و يا اگر بخواهند معيارهايي براي انتخاب در اختيار بگذارند، بايد ديگر باز ابرسوژه اي بيافرينند. اينگونه ما با خنده اي و همراه با خرد جسم و اخلاق انتخاب گر و چشم اندازي جسم خويش از تله اي که استادان خوب ما خويش را بدان گرفتار کرده اند، بدر مياييم، زيرا ما انتخابگريم و ارزش گذار و ميدانيم هم ايهام و گسست گذرگاهي بسوي يگانگي و پيوست بعديست  و ان پيوست و يگانگي خود گذرگاهي بسوي ايهام و گسستي نو.  ما وحدت اضداد و هويت در چند هويتي، گسست در پيوست و پيوست در گسست مي افرينم و همه اينها را براي دستيابي به اوج سلامت و سرزندگي و براي دستيابي به اوج شور عشق و قدرت و شکوه زمين و لحظه انجام ميدهيم. ما با شور جسم  و تنمان همه چيزها را مي بوييم و مي چشيم و از ميان همه اخلاقها، علمها، خرد ها، منطقها، عشقها  و احساساتها، انچه را برميگزينيم که به اين حالت و لحظه ما بخورد و  اين لحظه را به اوج حس شور عشق و قدرت برساند. اين خرد، اخلاق و عشق بايد مزه شراب  و  پنير و گوشت  ترد و سرخ شده قرقاول دهد و رقصان، خندان و سبکبال باشد. بايد ما را به اوج حس يگانگي و چندگانگي خويش، به اوج حس وحدت اضداد و نيز  اضداد در اضدا برساند. اين معيار از انرو سبکبال و فانيست، زيرا فردايي دگر نيز مي ايد و لحظه اي دگر، حالتي دگر و از اينرو ذائقه و سليقه اي دگر، دگرديسي اي دگرو هويتي دگر. با چنين ريشه اي در فرهنگ اروپايي و با يادگيري از بهترين عناصر فرهنگ شرق و فرهنگ خودمان چو سيمرغ و حافظ و رند انساني و زميني او و نيز با يادگيري از بهترين پدران و مادران فکري خويش در فرهنگمان چو هدايت و فروغ و يا در نسل اول امروز، با يادگيري از استاداني چو اشوري و بيضايي که قبل از ما هرکدام در مسيري، يکي در فلسفه و ديگري در هنر  راهي  زميني رفته اند، به ستايش زمين و زندگي پرداخته اند، از بحرانها عبور کرده اند و اسير حقارت و  کين توزي شرقي  همعصران خويش نشده اند و  مسير را براي ما هموار کرده اند و در عين حال  با عبورو چيرگي بر   انها، با  به انجام رساندن  خواست خويش، ما پا به عرصه جهاني زميني و دوران غولان زميني گذاشته ايم، غولان زيباي زميني  که مرتب خويش و جهانشان را با شور عشق و قدرتشان مي افرينند و بازافريني ميکنند. اينگونه نيز براي ما قتل يک فرزند خدا در جهان ادمکها حرکتي تراژيک است، اما در جهان فرزندان خدا هر قتل فرزند خدايي سبب زايشي نو و بحران بيشتر جهان ادمکها خواهد بود، چون مرگش نيز خندان و سبکبال است. با مرگش بر انها پيروز ميشود و انهابا کشتن او هر لحظه تهي تر،کوچکتر و بيمارتر و  داغانتر. سيستم سازي و افرينش جهان را بياموزيد. ادمي جهان را با جسمش، با شور خرد  و احساساتش مي افريند. اين جسم است که ميخواهد جهاني بيافريند هم تبار خويش، تا در ان به اوج لذت و شادي خويش دست يابد، از اينرو با خرد خويش نامي مناسب خواست خويش مي افريند و با احساس خويش و غرايز خويش اين جهان را معنادار و رنگارنگ، زنده  ميکند. از اينرو نيز انگاه که جسم ادمک مي افريند، براي خويش جهاني بحر ادمکها و سعادتهاي کوچک انها مي افريند، زيرا ناتوان از حس لذتي بزرگتر و عشقي پرشورتر است. اينگونه جسم انسان اخلاقي شرقي جهاني اخلاقي يا اسطوره اي ميافريند که در ان جهان با شمشير اخلاق يا از شورهايش و قدرتهايش در امان باشد، زيرا ميداند که اسير انها خواهد شد، پس ميخواهد براي انکه رسوا نشود، اسير اخلاق و سرکوبگر خويش باشد و يا  ناتوان از ان است شور اسطوره اي و حس زيباشناسانه خويش را زميني و جادويي کند. در جهان ادمک مدرن و يا جهان اخلاقي شرقي هر حرکت فرزندان خدا بناچار ديوانگي، خطرناک و تراژيک است. زيرا ان جهان، ان سيستم، ان جمله به اين شيي، جزء و کلام معناي نهايي خويش را ميبخشد. از اينرو غولان زميني و فرزندان خدا  بايد ابتدا جهان انها را بقتل رسانند و طلسم انها را بشکنند  وجهان خويش را بيافرينند و جادو و معناي خويش را بر جهان حاکم کنند، و در اين جهان خويش  با انها، با انسانهاي اخلاقي شرقي و کوچک مدرن ديدار کنند و به چالش و رزم خندان بپردازند. باري ياران ساحري، روايت سازي، انديشه سازي و سيستم سازي بياموزيد  وجهانتان را  با نگاه و جسمتان جادويي وطلسم کنيد. باقي تنها ادامه نمايش است. انگاه لم بدهيد  وبازي خويش نگاه کنيد و بنگريد چگونه فيگورها، حرکات، پيشامدها، بدشانسيها، پيروزيها و شکستها  همه ان معنايي را مي يابند که شما مي خواهيد.

 

- تفاوت ديگر مهم ما با جهان شرق  و مدرن قبل از ما در اين است که در ما هيچ کينه اي نسبت به حريف و يار نيست، باانکه همزمان با بيرحمي  وقدرت جهانش را درهم ميکوبيم و او را به بحران مي افکنيم، زيرا ميدانيم او ان کاري را ميکند که بايد انجام دهد و ميتواند انجام دهد و من ان کاري را که زندگي به عهده ام گذاشته است. اينگونه اين بازي ايي بي خونريزي،بي تفنگ و شليک و در عين حال پرقدرت و  بيرحم است و بازيگران ان همه بيگناهند، چرا که تنها نقش خويش در اين بازي جهاني بازي ميکنند. اينجا نه مقصري و نه گناهکاري در  ميان است، حتي اگر کسي را در حوزه سياسي بخاطر جناياتش بحق محاکمه کنند، در عرصه هستي او بيگناه همچون مقتولين است، زيرا او ان کرده است که بايد انجام ميداده است. انسان در هر لحظه ان کاري را مي کند که بايد انجام دهد، تنها تفاوت ميان انسانها در نوع عمل  است و اين ناشي از درجه بلوغ انهاست.  دو تن را حس خشم به جهانش فرا ميگيرد، يکي با اسلحه  و از خشم کف بر لب به خيابان ميرود و مردم ميکشد و ديگري سيستم جهانش را، انديشه اش را مي کشد و جهاني نو مي افريند. تفاوت در اين است. يکي خودکشي ميکند و ديگري جهان و تصورات خويش ميکشد.يکي معشوق خيانت کرده ميکشد، ديگري در همين حالت عشق اش را به او ميکشد و راه خود ميگيرد . اين تفاوتها اما به حوزه حقوقي و انساني ربط دارد، در برابر هستي هردو بيگناهند، زيرا انکه بجاي قتل سيستم جهان خويش  مردم ميکشد، ايا اگر قادر بدين کاري بود و ميتوانست اينگونه شفا يابد، دست به اسلحه و کشتار مي برد؟  از اين حقيقت همه ميترسند. اگر همه بيگناهند، پس چه جاي بازي جنگ و جدل؟ خير و شر کدامست و خوب  وبد؟. براي ما فرزندان خدا  تمام  هستي يک پروسه بازي عشق  وقدرت است، بي غايتي و معنايي اخلاقي، و ما ميدانيم هرکدام جزيي از اين کل هستي هستيم  واساس کل است، زيرا او معنا به ما ميدهد، براي ما از انرو گناهکاري در ميان نيست، زيرا ميدانيم ادمک  مدرن ،انسان شرقي ان کاري را ميکند که جسمش ميطلبد و فعلن بيش ازاين نميتواند، قادر به پرشي بيش از اين نيست. اينگونه نيز ما با چيرگي براو و به بنده کشيدنش او را وادار ميکنيم، بر ترسش غلبه کند و بخاطر دستيابي به لذت از خويش بگذرد و به عنوان جسم دگرديسي کند و از طرف ديگر اينجا موضوع پادشاهي بر زمين است، چه باک که انسان گناهکار يا بيگناهست، چه تفاوت .بايد اين نبرد را برد و مهر خويش را بر زمان زد و تفسير خويش را  حاکم کرد. اينجا جنگ و جدل جسمها و سليقه هاي مختلف است. مگر در عشق بر رقيب پيروز نميشوي،بي ترحمي، حتي وقتي ميداني رقيب انساني نيک و يا ازاده است. چه تفاوت. با ما و با نسل ما بازي زندگي به بازي خندان و سبکبال عاشقان بيگناه  بر سر حاکميت بر لحظه و زمين تبديل ميشود، به بازي  بيگناه و سبکبال عشق و قدرت. ما ميدانيم اين لحظه امکانيست و بقول نويسنده اي هوادار فيزيک کوانتوم بايد قبول کرد که امکان ان وجود دارد که ما اونيورسومهاي موازي براي ديگر امکانات اين لحظه داشته  باشيم. در اين جهانهاي موازي انگاه مني که اينجا نقش فرزند خدا را بازي ميکنم، در جهان ديگر نقش ادمک يا ميانمايه را بازي ميکنم و اينگونه انکه من اين يا ان هستم، خود پيشامدي ضرورتمند اين لحظه و زمان است. حال حتي اگر به جهانهاي موازي نيز معتقد نباشيم بازهم چه تفاوت. بازي ما سبکبال و بيگناهست در يک چرخه جاودانه بي غايتي و هدفي و بازيگران اينجا همه بيگناه  وضرورتند و بازي سبکبال و باتمام وجود، چون پاي معشوق و حکومت تفسير  بر جهان خويش در ميان است و جنگ ساحرها و ساحرهها بر سر زيباترين جادو. متبرک باد اين بازي زيباي عشق و قدرت زميني و بيگناه. تنها در چنين بازي و جهاني همه چيز رنگ سرنوشت ميگيرد  ولحظه ، همين لحظه ابديت ميشود  وشما، من ، چه در نقش عاشق يا معشوق، ادمک يا فرزند خدا به خدايان المپ و بازيگران خدايي اين بازي زميني تبديل ميشويم.

 

-با ما يک سروري عاشقانه و خندان جديد و جدل جديدي ميان نژاد سروران و بندگان اغاز ميشود. اکنون اين ماييم که هم بندگان شرقي و هم ادمکان غربي هم عصرمان را به بحران مي افکنيم و با شکستشان  انها را وادار به تحول ميکنيم. اين سروري نو اما در  خود هيچ شباهتي با سيستم برده داري يا سرکوب و ستم بر ديگران ندارد. اينجا ما ميدانيم که هم سرور و هم برده هردو فرزندان خدا و خدايان روي زميينند و خواهران و برادران ما، اما انها يا نميخواهند و يا نميتوانند بر حس بندگي شرقي و کوچک شدن مدرن خويش چيره شوند. اينجا خداياني بخاطر عدم باور به خويش خود را بنده و کوچک کرده اند، همتباراني. کار ما اما ترحم و دلسوزي با انها نيست. انها خود خدايانند، پس با بيرحمي بر ايشان چيره ميشويم و با خنده انها را به بردگان خويش تبديل ميکنيم، تا جهانشان و خواستشان را تجربه کنند و با اين تجربه و با ديدن ما اين نژاد سروران دوباره به سروري و خدايي وسوسه شوند و بر خود و ترسشان چيره گردند. اين شيوه روشنگري ماست. ما بر روش روشنگري کلاسيک که به خدايي و دانايي انسان باور ندارد چيره ميشويم و حتي از روشنگري پسامدرني نيز عبور ميکنيم، زيرا روشنگري ما تنها نشان دادن اشکال قدرت در خرد، زبان و سياست نيست، بلکه کار ما وسوسه گريست، وسوسه کردن ديگران از طريق چيرگي و تحميل شکست بر انها و نشان دادن امکاني نو، لذتي نو، وسوسه کردن انها بسوي پرش به درون حالت غولان زميني و لذت جاودانه. ما با چيرگي برانها، انها را بدورن هيچي، کوير و بحران هل ميدهيم، تا انجا بار شتروار خويش را بدور اندازند، نه بگويند و ديگربار کودکي خندان و خدايي شوند. اين جنگ ، جنگي بي خونريزي و کشت و کشتارو  جنگ قدرت انديشه ها  وسليقه هاست. ما اين جنگ ميان سروران و بندگان را، اين جنگ سليقه ها و انديشه ها بدون هيچ گونه خونريزي يا شليک تفنگي را مقدس اعلام ميکنيم. اين نژاد سروران همان چيزي است که نيچه بيان ميکرد و بناحق از طرف فاشيسم مورد سوء استفاده قرار گرفت، از اينرو نيز ما خواست خود را برخلاف استادمان روشنتر بيان ميکنيم، تا کمتر کسي بتواند از ان سوءاستفاده کند. سروري و بندگي هردو فقط حالتي هستند و نه يک تيپ، نژاد خوني و يا ايده الي. اينجا هرکس ميتواند تن به حالت سروري و يا بندگي دهد، چه شاهزاده و چه گدا، چه زشت چه زيبا.سروري حالتي است که انسان بدان تن ميدهد ، همانطور که بندگي شرقي و کوچکي مدرن نيز حالتهايي هستند که انسان کنوني بدان تن داده است، نگاههايي. اينگونه در جنگ ميان ما سروران و اين بندگان، ما انها را با شکستشان و انداختن انها بدرون بحرانشان وادار ميکنيم،براي سعادت خويش از حالت بندگي رها شوند و تن به حالت خدايي و سروري دهند و ان شوند که هستند، خدايان روي زمين. باري متبرک باد اين بازي نو، سروري عاشقانه نو و جنگ خندان، بيرحم ميان فرزندان خدا.

 

-به گذشته ام مينگرم و در انجا جز خلقت خويش، چرکنويسهاي خدايي نميبينم، خدايي که واقف به خالق بودن خويش نيست و هنوز نميداند که چگونه جهان خويش را، خوشبختي و بدبختي خويش را، احساسات و عواطف خويش را، افکار و تصاوير خويش را مي افريند، اينگونه نيز ناخوداگاه و يا تحت اسارت اين يا ان احساس و انديشه اش مي افريند. او خدايي است که چون به خويش باور ندارد، بندگي مخلوقان خويش را ميکند و اين خدايان دروغين را ميپرستد و براي انها خويش را قرباني ميکند، تا بوسيله انها به هويتي، نامي، معنايي و ارامشي دست يابد، خواه اين احساس عشق يا نفرت باشد،  سنت يا مدرنيت، اساس يکيست. در انجا خداييست که خدايي خويش را از ياد برده است و اسير تصاوير و  افکار و مخلوقات خويش است. انجا منم که اسير مخلوق خويشم. اينگونه گذشته ام همه چرکنويسان من است، تا انگاه که ديگربار به ياد اوردم که من خداي انها هستم و به ياد اوردم انها را، اين گذشته را، اين جهان را ، اين حالم را چگونه ساخته ام و چگونه مرتب باز افريني ميکنم. تا انگاه که با تمامي وجودم چشيدم و حس کردم، چگونه ترس  و شادي، سنت و مدرنيت،علم و فرهنگ را افريدم و دوباره بازافريني ميکنم. تا انموقع که ديدم و حس کردم،چگونه بخاطر ناباوري خويش به خدايي خويش هميشه اسير مخلوقات خويش بوده ام، حتي اگر اين مخلوق زيباترين معشوقم، زيباترين ايده الم و قويترين انديشه و تصورم بود.انجا که بواسطه انها خويش را ديگربار کسي و چيزي احساس کردم و بدون انها خويش را هيچ و پوچ، انجا خدايي بودم که دست به افرينش زده بود و بعد از ياد برده بود که خود افريننده است. اري اينگونه به گذشته فردي و جمعيم به عنوان انسان مينگرم و تاريخ فردي و جمعيم تاريخ اين چرکنويسي خدايي ناباور به خويش و تاريخ اسارت اين خدا به دست خدايان دروغين خويش،بدست احساسات  و افکار خويش است و نيز تاريخ بلوغ  گام بگام و بياداوردن ان چيز فراموش شده. تاريخ من  وتو، تاريخ بشريت تاريخ بلوغ خوداگاهي و يک استعداد جسم است، تا انگاه که ديگر بار پس از بندگي همه حالات  واحساسات خود به خويش، يعني جسم خويش دست يابد و در اين يگانگي با خويش و  خود شدن به خالق جهان خويش تبديل شود.  اکنون چون خدايي به جهانم، به خودم، به احساسات و افکارم، به معشوق و دوستم، به دشمنم و اهريمنهايم، خدايانم مينگرم، و انها را چو مخلوقات خويش دوست ميدارم و از براي خويش انها را ميافرينم، تا مرا، خدايشان را به اوج لذت عشق  وقدرت برسانند. اينگونه سرانجام پس از ساليان  وقرون متوالي چرکنويسي  وتمرين به خلقت اگاهانه  وسبکبالانه خدايي تعليم يافته و بالغ دست ميزنم، تا ديگر بار جهاني بيافرينم، اينبار جهاني در خور من و شايسته من، شايسته زندگي و شور عشق و قدرت من. اين خلقت نو و اين زايش نو و جشن خدايان زميني نيز همه ان گذشته را نيز متبرک و زيبا ميکند،زيرا انکه سروري ميخواهد، بايد ابتدا بندگي را تجربه کند و انکه خلقتي پرشکوه و ژرف ميطلبد و ميخواهد، بايد ابتدا سالها چرکنويسي و تمرين، بد افريني و زشت افريني کند، اينرا همه خالقان، هنرمندان و خدايان ميدانند.زندگي اسرافگر است.

 

- لحظه اي وجود دارد که تنها خلاقان، هنرمندان و عاشقان  ميشناسند و ان لحظه شکوفايي و افرينش است، در اين لحظه تصاويري ، انديشه هايي وجودت را پر ميکنند و تو سراپا اين لحظه و حالتي، چنان در ان غرق ميشوي و با ان يکي ميشوي که زمان را فراموش ميکني و بقول ويتگنشتاين اين حس بيزماني همان حس جاودانگي است. در اين لحظه که در حال هماغوشي با يار خويشي، در حال افرينش يک نقاشي، يک داستان و يا کشف يک دنياي نو و يا اختراع انديشه  و يا سيستمي نو، ماشيني نو مي باشي، به اوج حس زندگي و جاودانگي با تمامي جسم خويش و تن خويش، روح خويش دست مي يابي و در برابر چنين سعادتي که مالامال از همه احساسات چو شادي و درد، دلهره و اميد مي باشد، همه جهان روزمره ديگران کوچک و بي اهميت و مبتذل جلوه ميکند. در پي چنين سعادتي غولان زميني زندگي را ، هر لحظه را به افرينشي تبديل ميکنند، تا جاودانه و در هر لحظه اين لذت را بچشند. اينگونه انها بسان مار با تمامي تن خويش با زمين در تماسند و چون مار با دانايي خويش پژمردگي را مي شکنند و زيبايي رقصان و زميني را مي افرينند و در حين افرينش با حس ديگري روبرو ميشوند که انرا نيز تنها افرينندگان ميشناسند، حس شنيدن اهنگ زندگي، ملودي زندگي، حس انکه ديگر حتي به تصاوير و افکار نيز احتياج ندارند، بلکه با شنيدن موسيقي زندگي و موسيقي احساسات  که گاه نرم و لطيف و گاه پرتوان و  پرشور است، گاه  پر شرم و زيبا  و گاه پرووکاتيو و وسوسه انگيز است، به رقص جاودانه زندگي و حالات دست مي يابند، به رقاصان خندان و سبکبال تبديل ميشوند، که همه حالات و رنگهاي زندگي را دوست دارند و ميتوانند با موزيک اين حالات و احساسات تانگو، والسا، جاز، هيپ پاپ ،رقص اسطوره اي شيواگونه يا  رقص سماي عارفان زميني را انجام دهند  و جز اين رقص نمي خواهند. تبديل شدن جهان به موزيکي، اين حس را خالقاني ميشناسند،  که قبل از خلقت رماني، انديشه اي در خويش يک ملودي احساس ميکنند و اين تجربه يگانه  اما براي غولان زميني به هويت نوين و احساس همراه انها درزندگي  تبديل ميشود. جهان براي انها  به موسيقي،ملودي  و انها به رقاصان زن و مرد خندان و زميني، به غولان زيباي زن و مرد زميني  در اين جشن رنگارنگ و جاودانه عشق و قدرت دگرديسي مي يابند.

 

پايان بخش اول

http://sateer.persianblog.com/

 

ادبيات

1/2/3/4  رساله ي منطقي/فلسفي. لودويگ ويتگنشتاين.113/91/92

5.چنين گفت زرتشت. نيچه.297

6.تبارشناسي اخلاق. نيچه.199

7/8. فراسوي نيک و بد. نيچه.126/117

9/10.پسامدرنيسم چيست. ليوتار.از کتاب نمونه هايي از نقد پسامدرن.50/49

11.مولف کيست. ميشل فوکو.213

12.سرگشتگي نشانه ها. نمونه هايي از نقد پسامدرن. ماني حقيقي. نقل قول از فوکو.13

13.رساله منطقي/فلسفي.ويتگنشتاين.113

14.سرگشتگي نشانه ها. ماني حقيقي.11