مهدي استعدادي شاد:
نامه اي به دوست
... عزيز
جان، با سلام
پيرو گپ
و گفت تلفوني مان که حول محور مطلبي از توماس مان دور زد، به کتابخانه ي شهر رفتم.
آنجا نگاهي انداختم به مجموعه آثار اين نويسنده آلماني. اديبي که هم خود را
نماينده ي فرهيختگي مملکت خويش مي دانست و هم به روزگاري جايزه ي ادبي نوبل را
برد.
گفته
بودي که سخنراني وي با عنوان "چرا به آلمان باز نمي گردم" به فارسي
ترجمه شده است. انگار گفتي که اين مطلب بايستي در نشريه نگاه نو( چاپ
تهران) انتشار يافته باشد. براي همين چند روزي از دوستان در دسترس پرس و جو کردم.
اما آن شماره خاص را نيافتم. در حين همين
پرس و جو بود که يکي از دوستان اشاره داد به نشريه اي در اينترنت با نام سمرقند:
www.samarkandmagazine.ir
نشريه را
که باز کردم چشمم به عکس توماس مان روشن شد. شماره اي را به وي تخصيص داده اند.
مطالب مختلفي را آورده اند. از جمله مطلبي ديدم که در رابطه با موضوع صحبت ما بود.
آقاي فولادوند زحمت برگردان را بعهده داشته اند و، مثل قبل، خوانندگان را مديون
تلاش خويش ساخته اند. اسم مطلب را هم گذاشته اند نامه اي تاريخي.
در اين
نامه، توماس مان به پاسخ رئيس دانشکده بُن برآمده که خبر خلع شدن وي را از درجه
دکترا داده است. ماجراي به اصطلاح انقلاب فرهنگي است و پاکسازي عناصر دگرانديش
توسط نيروهاي ناسيونال سوسياليسم. توماس مان، در اعتراض بدين بدکرداري فاجعه بار و
افشاي آن، نامه خود را چنين آغاز کرده است:"دانشگاههاي آلمان تن به جرم سنگيني
داده اند. آنهم بخاطر همدستي با نيروي مخربي که آلمان را از لحاظ اخلاقي، فرهنگي و
اقتصادي ويران ساخته است."
با
اشتياق يافتن مطلب مورد اشاره مان در روزي که به کتابخانه رفته بودم، سراغ جلدي را
گرفتم که در بر گيرنده ي سخنرانيها و مقاله هاي سياسي او بود. از سر کنجکاوي و از
آنجا که هنوز به ترجمه دسترسي نداشتم، نگاهي به مطلب يادشده انداختم. مطلب در اساس
نامه سرگشاده اي به سال 1945 است که مان در پاسخ دعوت براي بازگشت به آلمان نوشته
است. وي آقاي مولو نامي را مورد خطاب قرار داده که او را براي "پند و اندرز دهي"
به آلمان غربي فراخوانده است.
در همان
اول نامه مي خوانيم که دعوتي اين چنيني از آلمان شرقي نيز به او رسيده است تا در
"مسئوليت تاريخي براي ساختن آلماني ديگرگونه " شرکت کند. از اين دعوتها
تشکر مي کند و مي گويد بابت شان بايستي خوشحال باشد. در عين حال ابراز مي دارد که
نکته اي او را رنج مي دهد. اينکه ايشان از اين صحبت به ميان آورده اند که ملت
آلمان از خواب و خمودگيهاي خويش بيدار شده و مي خواهد بپا خيزد.
توماس
مان در مقابل آن گفته ها اين پرسش را مطرح مي کند که آيا بسادگي مي توان اثرات
12سال حکومت نازيسم را پاک کرد؟ از تجربه خود مي گويد که سرکوب چگونه در مورد وي
عمل کرده است. اينکه او نمي تواند پلشتي هاي آن به اصطلاح رهبر فرهمند را هرگز
فراموش کند. پلشتي اما فقط جنايت وبي آبرو ساختن سنن نظري و دستاوردهاي هنري
هموطنان نسلهاي پيش نيست بلکه آموزشي را نيز در بر مي گيرد که در آن سالها به نسل
جوان داده شده است. آموزش و پرورشي منزجر کننده و گيج ساز.
در بخش
ديگر اين نامه مي خوانيم:" همواره از سوء استفاده هايي خشمناک بودم که برخي
در آلمان از آنها سود بردند. اين عملکرد خيانت به مصلحت عمومي بود. اگر از همان
آغاز روشنفکران آلماني، کساني که اسم و رسمي براي جهانيان داشتند( از پزشکان،
موسيقي دانان، آموزگاران، نويسندگان گرفته تا ساير هنرمندان) يک صدا برابر اين
افتضاح قد علم مي کردند و دست به اعتصاب عمومي مي زدند، اوضاع جور ديگري رقم مي
خورد. بسياري از اين آدمها اگر تصادفا يهودي تبار نبودند در آن شرايط از خود
پرسيدند چرا خود را به خطر اندازم؟ ديگران نيز به همکاري تن داده اند. کارما آنقدر
خطرناک نخواهد شد که مي گويند."
عزيز جان
مي بيني که تفاوت نگاهها به کجا ها که منجر نمي شود. در اين مفهوم تفاوت نگاه که
نخست بي خطر بنظر مي رسد، آن شق توجيه خود و همکاري با ارتجاع نيز نهفته است. پرداختن به حدود اين تفاوت نگاه
و کم و کيف منتج از آن، يکي از عناصري است که ادبيات تبعيديان را براي مرحله اي به
خود مشغول مي کند.
مي بيني
که پيگيري اين حرفها از آنرو بود که نمي خواستم صحبت خودمان پيرامون ادبيات تبعيد
و فرقش با ادبيات مهاجرت را در هوا رها کرده باشم. مطلب توماس مان در جلد 12 بود
که توسط انتشارات آلماني فيشر در مجموعه آثاري سيزده جلدي به سال 1974منتشر شده
است.
انگيزه
ي تورق و خواندن برخي از مطالب اين جلد
خاص به بحث ما بر سر بي توجهي عمومي به ادبيات تبعيد ايرانيان بر مي گشت. البته
براي ما روشن است که چرا در مطبوعات چاپ ايران نکته اي از ادبيات ايرانيان تبعيدي
مطرح نمي شود. تا چه رسد به اينکه بر سر تفاوت ادبيات تبعيد با ادبيات مهاجرت به
بحث بنشينند.
هر رژيمي
و حتا همين رژيم فقاهتي، که کليه حدنصابهاي سفيد رويي و بي حيايي را شکسته، نمي
پذيرد که به خاطر بيداد و بد بودنش مردماني خود را تبعيدي بخوانند.
از آنجا
که سياست بايستي با جريان روزمرگي همگام باشد حتا حاکميت خودکامه نيزبه عرصه توجيه
وارد شده و به اصطلاح برنامه تبليغاتي و تعريف و تمجيد از خود را پيش مي برد. ليکن
برنامه خودستايي رژيم مستبد سياسي مثل جاهل زير بازارچه نيست که سر شب به سر گذر
بيايد وعربده سر دهد که من اولم، من اولم از همه ي شما سرم.
حتا همين
رژيم متکي بر تبعيض اسلامي نيز که از گردنکشي لاتها و جاهلهاي محله بصورت اعوامل
تثبيت خود بهره ها برده ( آنچه در حکمت سياسي هانا آرنت به حاکميت اوباش Herrschaft der Mob اطلاق مي شود)
براي تثبيت و تمجيد خود برنامه مي ريزد. زمينه چيني مي کند و ترفند به کار مي برد.
هر چقدر هم که خودسر باشد سرانجام به برخي از قوانين عمومي حفظ قدرت گردن مي نهد.
بر همين منوال، ابتدا به ساکن، مخالفان واقعي خود را انکار مي کند. اين انکار يا
به حذف فيزيکي منجر مي شود يا به دوري و بي اثري صداي مخالف مي انجامد.
در ضمن
مي دانيم که شبيه سازي از ترفندهاي سنتي و ديرينه جماعتي است که امروزه بر ايران
حکم مي رانند. قرنها از طريق راه اندازي تعزيه ودسته هاي عزاداري به مردم القا
کرده اند که صاحب عزا و خويشاوند يک عده اي هستند که در گذشته هاي دور مرده اند.
شبيه سازي را خوب بلدند و از اين طريق جريانهاي موازي مي سازند. اين عناصر دست
ساز، چيزهايي را بازمي نمايند. بي آنکه به واقع آن چيزها باشند.
بد نيست
که پولي جمع کنيم و براي سفربه آن بودريار فرانسوي دهيم. اويي که نظريه پرداز
پُرسمان بازنمايي و واقعيت محدود شده به رسانه هاي ديداري شنيداري است، بايستي به
ايران سفري کند و از نزديک عملي شدن قضيه بازنمايي را ببيند. حتما تئوري خود
پيرامون "مرگ واقعيت" را راديکال تر خواهد کرد.
باري. آن
سبک و سياق رژيم ولايت فقيه، وقتي در عرصه فرهنگي پا به ميدان مي گذارد، نخست به
انکار فرهنگ تبعيديان برمي آيد. از رُمان و شعر تا ترانه سرايي واز تئاتر تا سينما
و رقص نگاري که محصول اهالي غربت است، زير تيغ ايشان مي رود و پژواکش به وطن نمي
رسد. پس از مرحله حذف و محوکردن، نوبت لاپوشاني مي رسد. برنامه ريزان رژيم در
زمينه فرهنگي يادشده، به اين ترفند متوسل مي شوند که ايرانيان خارج نشين فوقش مي
توانند ادبيات مهاجرت توليد کنند. ولا غير.
البته
بازتابهايي هم ازاين ادبيات مهاجران، آنهم با سايه روشنهايي خاص و دستکاري شده، به
زيور چاپ در ايران مزين مي شود. دل برخي را خوش مي دارند که بله، سري ميان سرها
درآورده ايد. اين تازه واردان به عرصه کاتبان نيز در خاطرخود واپس مي زنند که همين
چند صباح پيش سرهايي ازکاتبان بر سر دار بيداد فعلي رفته است. ايشان اگر تفضلي ها،
سيرجاني ها، شريف ها، پوينده ها و مختاري ها را به فراموشي سپارند، لحظه اي براي
وحدت در پلشتي داير مي شود.
البته اگر چيزي چون واقعيت دست ساز رژيم نبود و
ترفندهاي سياسي به عرصه فرهنگي تحميل نمي شدند، مي شد براي اديبان مهاجر خوشحالي
کرد. چون نمونه هايي از ادبيات مهاجران در فضاي زبان مادريشان بازتاب يافته است.
اهل کتاب امروزي ارزش قائل است براي هندي تباراني که در بريتانيا رمان مي نويسند(
نمونه سلمان رشدي و حنيف قريشي) يا براي اهالي شمال افريقا که در فرانسه به داستان
نويسي و نقد ادبي مشغولند ( نمونه بن جلون و عبدالوهاب مدب).
اما
ماجراي ما متفاوت است. وقتي ادبيات مهاجرت به قيمت حذف تبعيديان و گفتمان وابسته
شان به بازار مي آيد، آنهم بازاري که بر اساس حيف و ميل درآمد نفتي بنا شده، ديگر
براي حرمت و احترام جايي نمي ماند. از منظر روشنگري، آنچه بايستي در اين ميان
ميدانداري کند نقد اين مناسبات نادرست است و بر هم زدنش. آنهم مناسباتي بر آمده از
دل سياهکاري رژيمي که مي خواهد در تلاطمات جهاني شدن غرق نشود. رژيم مي خواهد حيات
بنيادگرايي خود را که به صورت عامل ناهمزماني در مدرنيته انگشت نشان شده است، با دغلکاري
و نيرنگ تداوم بخشد. از تن دادن به هرگونه اصلاحي سر باز مي زند و تاوان اين کله
شقي را با حراج منابع و ثروتهاي ملي و حتا با فروپاشي کشور مي خواهد بپردازد.
البته در
کنار اين بي اعتنايي به آتيه ايران که از سوي زمامداران امور اعمال مي شود، ما با
خيل مهاجران ايراني نيز روبرو هستيم. ايشان، به معناي منفي کلمه، ايران را پشت سر
خود گذاشته و هجرت کرده اند. روزي بار و بنديل خود را بسته و در شبي کوچ کرده اند.
معناي ضمني رفتارشان هم اين است که خود را بلا واسطه با مسائل ايران درگير نکنند.
بي خيال بيدادي شده اند که آنجا عمل مي کند. البته در غرب که آزاديهاي فردي بطور
نسبي رعايت مي شود، حق آدمي است که محور مختصات آمد و شد خود را تعيين کند. با
اينحال اين عملکرد تا آنجايي پذيرفتني است که به انکار آزادي پديدههاي ديگر و لغو
مشروعيت حياتشان بر نيايد.
با وجود
تمام اين دلايل محکمه پسند، اما برنامه تبليغ ادبيات مهاجرت از سوي رژيم به صورت
يک ايدئولوژي ادامه داشته است. اين ايدئولوژي( يا به قول مارکس آگاهي وارونه) در
غربت هم اين جا و آنجا مُبلغاني يافته است. منظورم زنده ياد تقي مدرسي نيست. اويي
که سالها پيش اين مفهوم را در مصاحبه اي، البته بدون همنوايي با رهنمودهايي از
داخل کشور، مطرح کرد. اومثل برخي بليط سالانه شمس العماره را نخريده بود تا هرچند
گاهي سري به ولايت بزند و بعد سوغاتي از جنسهاي بُنجل ارشاد اسلامي به فرنگ
بياورد. در مقابل اين خيل از نرم تن ها که با هر سازي مي رقصند، چاره اي جز فرياد
افشاگرانه نيست. حتا اگر گذشتگان رهنمود داده باشند که آنچه نمي رسد فرياد است.
در پايان
صحبت از تلاش نظام براي حذف آثار تبعيديان از صحنه ي روزگار، آنهم نظامي که سنگ
گفتگوي تمدنها را به سينه مي زند، فقط به نکته اي اشاره کنم. تبعيد در حال يارگيري
جديدي است. چون به تازگي صفت تبعيدي را برخي از روزنامه نگاران تازه به خارج آمده
نيز روي خود مي گذارند. گويا در اروپا بودجه اي جهت راه اندازي رسانه ديداري ـ شنيداري تصويب شده است. براي اين کار
لقب تبعيدي انگار شرط استخدام است. باري. از اين بازيهاي سياست روز در گذريم و
برسيم به بحث خودمان.
تاريخ
نگارش مطلب مورد نظرما سال 1945 است. جنگ در اين سال پايان گرفته و متفقين، نازيسم
را ازلحاظ نظامي شکست داده اند. عمده کردن شکست از جنبه نظامي، در اينجا، به خاطر
اين است که پديده ي ناجور نازيسم در جنبه
هاي ديگري هنوز حيات داشت. اين تداوم از يکسو، وجود عناصر قديمي در قوه قضايي
آلمان فدرال بود و از سوي ديگر، بخاطر آن روحيه برتري طلبي پوشيده در سياست و
فرهنگ هنوز جان سختي نشان مي داد. تازه با افشاگريهاي جنبش 68 است که بخشي از چهره
ي پنهاني نژادپرستي برملا گشت و نازيسم از عرصه هاي اجتماعي رانده شد. توماس مان
پس از 12سال زندگي در غربت (سويس و امريکا) پيش بيني داهيانه اي دارد که عدم تمايل
خود مبني بر بازگشت به وطن را پيوست نکاتي در رابطه با اصول همزيستي مي کند.
وي در
نامه، نخست به آن گزارش هيجان زده دعوت کننده با ترديد مي نگرد که مدعي شده
آلمانيها از ظلمهايي که بنامشان صورت گرفته درس عبرت گرفته اند. با تاکيد بر اين
اصل که نمي خواهد يک تنه به قاضي رود و راضي برگردد، از ترس خود مي گويد. ترس از
روبروشدن با ويرانه هايي که در جان و زندگي آلمانيها پديد آمده است. از ناممکني
شکل گرفتن و ادامه حيات "فرهنگ" در جامعه ايي مي گويد که خودکامگي
آنچناني را تجربه کرده است. حتا به کتابهايي اشاره دارد که در فاصله 1933 تا 45 در
آلمان به چاپ رسيده است. درنگاه او اينها بويي از خون وننگ دارند.
نامه به
درازا خواهد کشيد اگر تمام نکات اين نامه توماس مان به آقاي مولو را بازگو کنم.
فقط اين نکته را بگويم که اين جلد از مجموعه آثار توماس مان داراي نامه ها و
سخنرانيهاي ديگر هم است. از مطلب معروف وي پيرامون "مشاهدات يک آدم غير
سياسي" شروع مي شود و با مطلبي درباره ي حمايت از جهان غربي که مي بايستي به
تمدني جهاني ارتقا يابد، پايان مي گيرد. اگر فقط مقطع بعد از شکست نظامي نازيسم را
در نظر گيريم مطالب خواندني کم نيستند. مطالبي با عناويني چون پايان سيستم هيتلري،
بازداشتگاهها، نامه اي به جوانان ژاپني، پيامي به آلمانيها.
در
هرکدام از اينها نکاتي در افشاي فرهنگ ستيزي خودکامگي وجود دارد. البته در اين
جلد، مطلب مهمي با نام" برادر هيتلر"
هم هست. اثري نظري و در تداوم کار ادبي توماس مان که در داستان"ماريو
و جادوگر" آغاز شده بود. در اين داستان که تصويري از ايتالياي 1926 و زير
سلطه فاشيسم رفته را نشان مي دهد، وي بر نمونه اي از عمليات شعبده بازانه
عوامفريبي در گوشه پرت افتاده مکث مي کند.
ناگريزي
هنرمند(نويسنده) از دخالت در امر سياست را
بارها فرايند نگارش توماس مان و حضور اجتماعي اش نشان داده است. زمان
انتشار "ماريو و جادوگر" سال 1930 است. حکايتي که در معناي ضمني خود
تمثيلي براي جمهوري بحران زده وايمار و
نيزهشداري در مورد از دست رفتن همان دمکراسي نيم بند آن دوران است. انگار تکليف
خود مي دانسته که متني استعاري براي رابطه رهبر و مردم بنگارد. دريچه ورود توماس
مان به صحنه ي اجتماعي، که بعدها در نظريه ي هابرماسي به عنوان عرصه ي مناظره
همگاني خوانده مي شود، در تقابل يا به اصطلاح امروزي در چالش با حضور شخصيتي است
که مي خواهد توده مردم را مجذوب خود کند و سکان کشتي سياست را بدست گيرند و بر
اريکه قدرت بنشينند. لُب مطلب رفتار و حضور پيچولي( ضد قهرمان و همان به اصطلاح
هنرمند عوامفريب داستان) اينست که جامعه فاشيست زده اي پديد مي آيد. جامعه اي که
ابواب جمعي اش بي چهره و بي شخصيت هستند. علفهايي هرز يا همان نرم تن هايي که با
هر سازي به رقص در مي آيند. تصميم چالش با پديده ي دهشتناکي چون هيتلر که از سوي
توماس مان لقب هنرمندي نصفه و نيمه مي گيرد، تحولي نظري و نگارشي در مسير خالق
رُمانهايي چون "کوه جادو" و" دکتر فاستوس" است.
پژوهشگران
زندگي توماس مان در مجموع چهار مرحله مختلف تحول براي حيات فرهنگي وي قائل شده
اند. در قياس با برادرش هاينريش مان، نويسنده رُمان ارزنده ي "فرودست"،
توماس از آغاز کار ضد جنگ و تمايلات ناسيوناليستي نبود. در جنگ بين الملل اول طالب
منافع ناسيوناليستي است و جنگ را شکل ديگري از اجراي هنري مي داند. تازه با مبارزه
قاطعي که عليه هيتلر و دار و دسته اش انجام مي دهد سعي در تصحيح آن اشتباه گذشته
مي کند. تصحيحي که از بطن بازنگري و انتقاد از خود پيگيرانه بيرون مي آيد. بنظر مي
رسد که خود شناسي را پيش شرط شناخت هيتلر دانسته است که او را دشمن بشريت ناميده
است.
آن55 سخنراني وي که براي آگاهي بخشي هموطنان و
به هنگام سيطره نازيسم از طريق راديو بي بي سي پخش شده است، نشان از تصميم قاطع در
راه مبارزه با خودکامگي نژاد پرستانه دارد. تلاش گفتاري و نوشتاري توماس مان هدفي
جز روشن کردن تفاوت عميق دمکراسي با نظام عوامفريب ندارد. او با افشاي کيش شخصيت
رهبر که او را ياوه گويي غضبناک خوانده و نيز با برملايي ترفند شستشوي مغزي که امکان
فرديت يابي را از هموطنانش گرفته بود، به صورت مصلحي اجتماعي جلوه کرده است.
وي در
هماوردجويي خود ابزاري جزحکايتگري و جُستار نويسي نداشته است. بخشي از اين کارکرد
در داستانهاي تبعيدي اش چون " لوته
در وايمار" و "دکتر فاستوس" رُخنمايي کرده است. آنهم در پرتو سر
لوحه هاي هنر تبعيد که چيزي نيست جز توهم زدايي از ايده هاي حاکم، افسون زدايي از
مقوله رهبري و سرانجام تدقيق مفهوم دمکراسي.
در
هرکدام از اين حوزه هاي شناختي توماس مان دستاوردهايي داشته است. با ارائه تاويل
خود از هنرمندان و انديشگراني چون واگنر ، گوته و نيچه برابر تفسيرهاي رسمي و
دولتي قد علم کرده است.در کنار غبارروبي از اسم و آثار آن پيشکسوتان، بررسي شکل
گيري بامبول " رهبر جاذب" را به صورت جامع انجام داده است.
جُستار
" برادر هيتلر" ( نگارش 1938 در کاليفرنيا) نمونه ايي از اين بررسي جامع
است که حتا خود نويسنده را همچون عضوي از جامعه مورد باز پرسي قرار مي دهد و از
آرزوها و انتظاراتش مي پرسد. آرزوها و انتظاراتي که سپس در پديده ي رهبر تمرکز يافته و دست به تبهکاري زده و ذهنيت
فاشيستي حاکم را باعث شده است.
مفهوم
"ذهنيت فاشيستي " که بعدها در روانشناسي فردي و جمعي کاربرد مي يابد،
دست پرورده ي جُستار نويسي توماس مان است. اويي که در افشاي هيستري توده وار بيان
صريحي را بکار بسته است.
بجز از
وسواس خودشناسي و دقت معمول توماس مان که در نوشتن جُستار يادشده چهار ماه وقت صرف
کرده است، مسئله ديگر نوشته پرسشي بوطيقايي و زيبايي شناسانه است که به آساني به
پاسخ نمي رسد. پرسش به قرار زير است که چه ابزار هنري لازم است تا ظهور پديده اي
چون هيتلر را بازتاب ببخشيم. اويي که از طريق موعظه گري در صحنه هاي بزرگ توده ي
مردم را هيپنوتيزم و به نفع اميال خود بسيج مي کند.
دستاورد
نظري و هنري توماس مان که در جُستار يادشده و داستان "ماريو و جادوگر"
پديد آمده، فقط افشاي ترفند هيپنوتيزم
نيست که هيتلر بجز موعظه هاي خود در نوشته " نبرد من" نيز از آن سود
برده است. مسئله تئاتري ونمايشي شدن سياست و بهره وري از شگرد تحميق که ژرژ لوکاچ
کشف آن را به همين داستان "ماريو و جادوگر" نسبت داده، بخشي از نکته
بينيهاي توماس مان را آشکار مي کند. نويسندگان تبعيدي آلمان با فاجعه آوار شده بر
سرزمين خود شوخي نداشته اند. توان خود را تا سرحد ممکن بکار بسته اند تا ريشه هاي
آن پلشتي را کنده و کشور خود را از شر آن خلاص کنند.
براي
همين در پرسيدن و به نقد نشستن هيچ خط قرمز و تابويي را رعايت نکرده اند. توماس
مان، همچون نمونه اي از اين جمع کوشا و مصمم، فقط شناخت دجال را موضوع ادبيات ندانست. اويي که بانگارش رُمان
چند جلدي "يعقوب" آشنايي با متون عهد عتيقي را اثبات کرده بود، در ربط
با تدقيق مفهوم دمکراسي اذهان را به پيچيدگي رابطه هنرمند و سياستمدار جلب کرد. در
شناخت رابطه يادشده وي دنبال کليات نبود. جزئياتي را مي جُست که هربار در قاموس
شخصيتهاي تاريخي جديد به هيبت هنرمند و سياستمدار ظاهر مي شدند. او اين دو تيپ
مختلف اجتماعي را با هم قياس مي کند و در ضمن بدين نکته اشاره مي دهد که ايندو در
يک آرزو و انتظار با هم داراي اشتراک هستند. اشتراکي که چيزي نيست جز ميل جلب
مخاطب. اين مخاطبي است که گاه به صورت ستايشگر( براي تجليل از يک اثر هنري) و گاه
به صورت بسيجي ( براي تحقق يک برنامه و هدف سياسي) يارگيري مي شود. گرچه با افزايش
تلاش براي يارگيري هرچه بيشتر اين دو تيپ مي توانند براي مصاف به ميدان بيايند.
مصافي ميان هنرمند، همچون مبلغ آرماني آزاديخواهانه و سياستمدار، همچون مجري نظامي
خودکامه.
توماس
مان به هنگام بررسي وضعيت هيتلر که بخاطر بي عرضگي هيچ کار و پيشه اي نياموخته بود
تا در جامعه شهروندي مثمر ثمر واقع شود، به شباهت ديگري ميان هنرمند و سياستمدار
فاشيست مي رسد . ايشان را در زمره مطرودان
جامعه ارزيابي مي کند. اشخاصي در حاشيه توجه عموم. اشخاصي که در مرکز توجه قرار
گرفتن، روح و جانشان را تسخير کرده است. گرچه عملکردشان براي جلب توجه نتايج متفاوتي را ببار مي آورد. اولي به خلق
اثر هنري بر مي آيد و دومي با سلطه خويش از جامعه انتقام مي گيرد و ويراني ببار مي
آورد.
باري.
نامه به درازا کشيد. مي بخشي.
پس با
درود و تا نامه اي ديگر