تفکر دگر
جنس گرايي و
هم جنس گرايي
در گفتمان فمينيستي
کريستينا
تورمر ـ روهر
برگردان: فهيمه
فرسايي
کريستينا
تورمر در سال 1936
در آرنزوالد
لهستان به دنيا
آمد. در
دانشگاه هاي
فريبورگ و هايدلبرگ
در رشته فلسفه
و روانشناسي
تحصيل کرد. تا
سال 1972 دستيار هيئت
علمي و استاديار
انستيتوي
روانشناسي و
استاديار
رشته معماري و
نقشه کشي در
دانشگاه فني
برلين بود. در
سال 1966 دکتراي
خود و در سال 1972
دوره يپروفسوري
را گذراند و
از آن زمان
پروفسور رسمي
رشته علوم تربيتي
دانشگاه فني
است. در سال 1976 به
تأسيس شاخه
تحصيلي تحقيقات
و مطالعات
امور زنان بر
مبناي تئوري
فمينيستي و
موازين حقوق
بشر پرداخت.
او علاوه بر
فعاليت هاي
آموزشي و سياسي
در امور زنان،
از سال 1976 بنيانگذار
کانون تحقيقات
علوم تجربي
براي زنان در
کلن و مرکز
حمايت از زنان
آسيب ديده در
برلين بوده
است. کريستسنا
تورمر هم چنين
به عنوان
پروفسور
مهمان در
دانشگاه هاي
سويي و اطريش
تدريس مي کند.
او مقاله ها و
کتاب هاي
متعددي در زمينه
زنان به رشته
تحرير اورده
است: شريک جرم
و ميل به
مکاشفه، زنان
و ناسيونال
سوسياليسم،
زنان و تجاوز
از ان جمله
اند.
*****
ويژگي
مهم شکل گيري
جنبش فمينيستي
در آلمان (غربي)
از ابتدا،
رابطه
تنگاتنگ آن با
جنبش زنان و جنبش
هم جنس گرايان
زن بود. وجه
مشترک هر دوي
اين جنبش ها،
انتقاد اصولي
آن ها به دگرجنس
گرايي به
عنوان شکل هنجار
قدرت و تسلط (1)
بود. هدف
مشترک هر دوي
اين حرکت هاي
گروهي،
دگرگون ساختن
پايه اي روابط
و مناسبات جنسي،
آزاد ساختن همه
زنان از هر
نظر، از جمله
از نظر جنسي و
انتخاب جنسي
آن ها بود. اين
نيروي تکان
دهنده اجتماعي
ـ انتقادي از
حد سياست گروهي
که دراقليت
اند، فراتر مي
رود. من در اين
جا مي خواهم ،
استدلال ها و
گام هاي نخستين،
پيش زمينه هاي
تاريخي و بحث
هاي تئوريک فمينيستي
اي را که
برخورد
مناقشه آميز
با هم جنس گرايي
و دگرجنس گرايي
را در سي سال
اخير تغيير
داده اند،
روشن کنم.
1. به
هم جنس گرايي
به مثابه
تبهکاري
برخورد کردن،
به معناي نقض
يکي از ارکان
حقوق بشر است.
براي پياده
کردن اين موضع
در سراسر
جهان، امروز
گروه "حقوق
بشر و هويت
جنسي" به
عنوان مثال در
چارچوب بخش
آلماني سازمان
جهاني حقوق
بشرمبارزه مي
کند. اين گروه
پيشگام عليه
تعقيب، بيمار
خواندن و مورد
تبعيض قرار
دادن هم جنس
گرايان به
مثابه يک
اقليت جنسي فعاليت
مي کند.
تعداد هم
جنس گرايان زن
و مرد در
سراسر جهان را
بالغ بر چند
صد ميليون يعني
5 تا 10 در صد کل
جمعيت روي زمين
تخمين مي
زنند. تعداد
اهرم هايي که
به وسيله آن
ها هم جنس گرايان
را تحت فشار
قرار مي دهند،
شامل قوانين
مختلف ـ
امروزه در بيش
از 70 کشور دستگيري،
شکنجه و حتي
مجازات مرگ
براي اين گروه
قانوني است ـ،
بستري کردن در
بيمارستان هاي
رواني يا
اردوگاه هاي کيفري
و گردان هاي
آزمايشي تربيت
مجدد، عقيم
کردن، تحقير
اجتماعي و تبعيض
روزمره مي
شود. اين امر
حتي در کشورهاي
عضو بازار
مشترک که در
آن ها هم جنس
گرايي جرم
محسوب نمي
شود، رايج
است. مواردي
که امروزه در
کشورهاي آفريقايي،
آمريکاي لاتين
و کشورهاي عربي،
جمهوري هاي
اتحاد جماهير
شوروي سابق و
کشورهايي که
جديدا به عضويت
کشورهاي اتحاد
اروپايي در
آمده اند (2)، بسيار
نگران کننده
اند. آمار
نشان مي دهند
که 80 تا 90 در صد
پرسش شوندگان
در اين
کشورها، اگر
قرار باشد به
هم جنس گرا يي
خود اعتراف
کنند، بيم آن
دارند که به
شديدترين
مجازات ها
محکوم شوند.
باوجود پيشرفت
هايي که در اين
زمينه صورت گرفته،
هنوز ليبراليسم
حقوقي
نتوانسته است
به تسلط
هنجارها غلبه
کند. معلوم
است که کليشه
ها سخت جان تر
از مواد قانوني
هستند.
سازمان
جهاني عفو بين
المللي خواست
هاي زير را با
تمام حکومت
ها، صرف نظر
از قوانين ملي
و شرايط فرهنگي
آن ها، مطرح
کرده است: تحقير
اقليت هاي جنسي
بايد به عنوان
نقض حق
انساني تلقي
شود؛ مواد
قانوني که در
آن ها هم جنس
گرايي به
مثابه تبهکاري
تعريف شده،
شکنجه و اقرار
گرفتن در اثر شکنجه
بايد حذف
شوند؛ زنداني
هاي هم جنس
گرا بايد در
صورت آزار ديدن
از کارمندان
زندان و هم
بندي هاي خود
مورد حمايت
قرار بگيرند.
قربانيان اين
گونه آزارها
بايد
بتوانند،
هنگام بررسي اين
موارد از پشتيباني
هاي فردي و بين
المللي
برخوردار
شوند؛ قانون پناهندگي
بايد تغيير يابد
و تعقيب هم
جنس گرايان بايد
به عنوان دليل
پناهندگي سياسي
به رسميت
شناخته شود؛
از تهيه گزارش
هاي رسمي، پخش
اطلاعات و
برگزاري
کارزارهاي
تبليغاتي در اين
زمينه نبايد
جلوگيري به
عمل بيايد؛ سن
بلوغ براي هم
جنس گرايان و
دگرجنس گرايان
بايد به طورهم
سان تعيين
شود؛ زوج هاي
هم جنس گرا بايد
از حق فرزند
خواندگي
برخوردار
باشند؛ عليه
اعمال تبعيض
در مورد افراد
ترانس
سکسوئل، هم جنس
گرايان زن و
هم جنس گرايان
مرد
درافکار
عمومي، محل
کار، بازار
کار و غيره بايد
فعالانه
مبارزه شود.(3)
در ماده
دوي اعلاميه
جهاني حقوق
بشر در باره
اعمال تبعيض
در مورد هم
جنس گرايان،
به طور ويژه
سخني به ميان
نيامده است.
اکثريت افراد
جوامع بشري يا
متوجه وجود آن
ها نمي شوند و يا
اين گروه را
جدي نمي گيرند.
دولت ها يي که
به حمايت از اين
گروه تن درنمي
دهند، مي
توانند سياست
خود را بر پايه
پيش داوري هايي
که ريشه هاي
عميق فرهنگي
دارند، بنا
کنند؛ پيش
داوري هايي که
همواره اقليت
هاي جنسي را
مورد سوءظن
قرار داده
اند. نمود اين
فاصله گيري را
مي توان هم چنين
در عدم وجود
هم بستگي با اين
گروه ـ از سوي
بخش اکثريت
جامعه ـ ديد؛
اکثريتي که
خود حامل عمده
اين مسئله
است.
هم جنس
گرايي ارکان
پايه اي
هنجارهاي جنسي
را به لرزه در
مي آورد و به
آن هنجار اصلي
اي لطمه وارد
مي سازد که هم
محمل اجراي
قوانين حکومتي
است و هم سنت
هاي فرهنگي،
مذاهب و
سرانجام عرف
اجتماعي بر آن
استوار است.
اقليت هاي جنسي
هم چنين مفهوم
آزادي
هنجارهاي مبني
بر دگرجنسي را
مخدوش مي کنند
که مي خواهد
قابليت زيستي
عشق رسمي را
به طورمطلق و
به تنهايي به
خود اختصاص
دهد. آن جا که
آزادي عشق رد
مي شود، هم
زمان اين واقعيت
نيز ناديده
گرفته مي شود
که هرگز هيچ
کس، نمي تواند
بداند که چه
وقت و چرا عشق
به چه کسي به
وجود مي آيد.
ممنوع
کردن عشق براي
دو هم جنس،
اجبار به
سکوت، به
پنهان کردن و يا
زندگي اي
دوگانه،
تجاوز به حريم
شخصي انسان
هااست، حريمي
که نه افراد و
نه سياست، هيچ
کدام مجاز به
ورود به آن نيستند.
از آن جا
که هم جنس گرايان
گروه هم گوني
را تشکيل نمي
دهند و از
قشرهاي
اجتماعي گونه
گوني بر مي خيزند،
امکان ائتلاف
آن ها با ديگر
گروهاي
اجتماعي اغلب
ضعيف است. صرف
وجود هم جنس
گرايان باعث
بروز مقاومت
شديد و شکاف
در نيروها، حتي
نزد کساني که
خود را ليبرال
مي خوانند، مي
شود. حضور يک
هم جنس گراي
مرد به عنوان
پديده اي عجيب
در تظاهرات، بيش
از وجود يک
زوج هم جنس
گرا در
خانواده يا
درهمسايگي پذيرفته
مي شود. اين
درک بيمارگونه
از هنجارها،
هم چنين آزادي
پژوهش و بررسي
را محدود مي
سازد و از پيشرفت
و تغيير علم
جلوگيري مي
کند. در کشور
آلمان به
عنوان مثال، پي
گيري و تحقيق
در باره تاريخچه
تعقيب هم جنس
گرايان هنوز
هم نوعي "جنبي
کاري فرهنگي"
است. کساني که
به اين گروه
تعلق ندارند،
در بهترين
حالت، خود را
بي علاقه نشان
مي دهند. با اين
فاصله گيري،
عدم آگاهي و
محدوديت رشد مي
کند و مسئله،
هم چنان مسئله
کساني باقي مي
ماند که قرباني
رژيم هاي
دگرجنس گرا
هستند. با
وجود اين نظر
بوتي ليون،
نماينده دولت
ايتاليا به
عنوان کميسار
دادگستري
پارلمان
کشورهاي
اروپايي که هم
جنس گرايي را
"از ديد کليساي
کاتوليک گناه
و از جنبه
حقوقي تبهکاري"
خواند، موج عظيمي
از خشم و
اعتراض بين
المللي برانگيخت.
اين سبب شد که
رئيس کميسيون
کل کشورهاي
اروپاي مشترک
پيشنهاداتش
را در مورد
همه کانديداها
پس بگيرد؛ يک
پيروزي موقتي
براي دموکراسي.
2. جنبش
هاي اجتماعي
در آلمان (غربي)
همواره به
گونه اي مستقيم
يا غير مسقيم
تحت تاثير
هولناک ترين
فصل تاريخي اين
کشور، زمان تسلط
ناسيونال سوسياليست
ها، به وجود
آمده اند. اين
امر در مورد
مسئله هم جنس
گرايي نيز
صادق است.
البته اعمال
تبعيض در مورد
هم جنس گرايان
پس از پايان
دوره حکومت
نازي ها در
سال 1945 پايان
نگرفت. تاريخ
تعقيب و شکار
هم جنس گرايان
زن و مرد در اين
دوره، تفاوت
هايي را نشان
مي دهد. ناسيونال
سوسياليست ها
در زمان قدرت
خود، ريشه کني
هم جنس گرايي
را به عنوان يکي
از اهداف خود
اعلام کرده
بودند. اين
هدف براي حدود دو
ميليون انسان
در آلمان، تهديدي
جدي محسوب مي
شد. نازي ها در
اين مورد بر
آن نبودند که
مثل تعقيب هاي
نژادي، تمام
هم جنس گرايان
را از نظر جسمي
از بين ببرند،
بلکه هم چنين
در صدد بودند
آن ها را از
راه مجازات،
اردوگاه هاي
کار اجباري،
حبس، عقيم
کردن زنان و
مردان دوباره "تربيت
کنند."
به قدرت رسيدن
نازي ها در
سال 1933
مساوي بود با
متلاشي کردن
جنبش متشکل هم
جنس گرايان که
خواست هاي
آزادي
خواهانه شان
در تضاد فاحش
با اخلاق جنسي
و خانوادگي
نازي ها قرار
داشت. در اين
دوره 50000 مرد هم
جنس گرا محکوم
شدند، 15000 تن از
آنان به اردوگاه
هاي کار اجباري
فرستاده شدند
و دو سوم اين
تعداد در آن
جا جان
سپردند.
هم جنس
گرايي زنان هر
چند به عنوان
"فساد اخلاقي
طبيعت ستيز" و
"مرض واگيردار"
تلقي مي شد،
اما هم جنس
گرايان زن به
طور مستقيم
مورد تعقيب
قانوني قرار
نگرفتند،
بلکه به آن ها
مهر "دشمن
جامعه" و "خل و
چل" زدند،
مجرمشان
خواندند و يا
آن ها را به ديوانه
خانه ها
فرستادند. اين
واقعيت که نازي
ها هم جنس گرايان
زن را مثل
مردان دشمن
حکومت تلقي
نکردند، بيشتر
تصوير مسلط آن
ها از زن و نقش
او مربوط مي
شد تا مدارايشان
با هم جنس گرايان
زن. بي اهميتي
مقام زن در
دستگاه حکومتي،
نامرئي بودن و
نقش ناچيزش در
زندگي اجتماعي،
هم جنس گرايان
زن را در مقايسه
با مردان،
طعمه جالبي
براي برنامه
هاي شکار و
تعقيب نازي ها
نمي کرد.
زنان بيشتر
به عنوان
موجودات فريب
خورده غيرفعال
به حساب مي
آمدند. البته
فريب دهندگان
احتمالي درميان
آن ها نيز
خطرناک محسوب
مي شدند. از اين
رو بسياري از
هم جنس گرايان
زن به ازدواج
ظاهري توسل
جستند (4). و پس از
چندي، زمانه
ماسک زدن
فرارسيد. (5) اين
دوره حتي بعد
از جنگ نيز در
آلمان شرقي و
غربي ادامه يافت.
نه تنهاهم جنس
گرايان به
عنوان کساني
که دردوره نازي
تحت تعقيب
بودند، به رسميت
شناخته
نشدند، بلکه
در مورد وجود
هم جنس گرايان
زن نيز سکوت
شد.
3.جنبش
فمينيستي در
آلمان غربي ـ
برلين غربي،
در ساير
کشورهاي ديگر
اروپايي و ايالات
متحده آمريکا
از ابتداي دهه
هفتاد عليه
درآميختگي
جنسيت و سياست
مبارزه کرده
است. طغيان
دهه هاي هفتاد
و هشتاد، در
واقع شورشي بر
ضد به اصطلاح هنجارهاي
نظم دگر جنس
گراييهم بود.
در اين دوره
عصيان عليه
زور مداري نظم
پدر سالار، بي
عدالتي هاي آن
در مورد زنان،
پي آمد هاي
تاريخي آن براي
تکامل کلي
جامعه ـ
اقتصاد،
علوم، سيستم
آموزشي،
مذهب،
خانواده و غيره
ـ با خشم عليه
اين ادعا که
زنان "از بدو
تولد" از نظر
جنسي تابع
مردان اند، پيوند
خورد. فمينيست
ها در بديهي
بودن اين ادعا
نوعي سرپل
تسلط مردان (6)
و دليل اصلي
کهن سالي و
موفقيت تاريخي
آن ها را مي ديدند.
پدرسالاري به
عنوان قدرت
مرکب نافذي به
حساب مي آمد که
شامل همه چيز
مي شد؛ از
خشونت جسمي
گرفته تا
کنترل آگاهي(7).
با اين "قدرت
مرکب" مي بايست
ظرفيت غيرقابل
پيش بيني نيروهاي
ضد (يعني زنان
مخالف اين
فدرت) به بند
کشيده شود. اين
زنان هم جنس
گرا نيستند که
مسئله اند.
مسئله آن
جامعه اي است
که دگر جنس
گرايي را به
مرکز و قانون
طبيعي، به يک
هنجار مطلق وغيرقابل
پرسش تبديل
کرده است.
مکتب فمينيسم
افشا گري در
باره اين
اتهامات را به
عنوان تروري ايدئولوژيک
وظيفه خود
قرار داد.
در اين
رابطه دامنه
بحث از تحمل ليبرالي
تمايلات جنسي
و انحراف از
هنجارها
فراتر مي رفت.
از اين رو سخن
بر سر اقليت
هاي جنسي هم
نبود، بلکه از
دگر جنس گرايي
اجباري حرف
زده مي شد: از سيستمي
از اجبارها که
بر اساس آن
زنان به
خاطرعلايق
مردان مورد
استثمار قرار
مي گرفتند، نيرو،
وقت، توانايي
و تصورات خود
را از يک زندگي
در خور، بر روي
خواست هاي جنس
مرد متمرکز مي
کردند و زندگي
فردي خود را
به دست فراموشي
مي سپردند.
بحث بر سر روياي
يک زندگي ديگر
در جامعه اي ديگر
بود، بر سر
زندگي اي
مستقل، "با هويتي
زنانه" که بر
محور دگرجنسي
طلبي نچرخد.
از اين رو سخن
تنها از تمايل
سکسي هم جنس
گرايان زن
نبود، بلکه از
"هستي هم جنس
گرايان زن"
گفتگو مي شد.
بحث بر سر
آزاد شدن از
هرگونه خشونت
بخاطر جنسيت
بود، بر سر
رهايي همه
زنان از يوغ
کهن حق مرد بر
بدن، احساس و
زندگي اقتصادي
زن بود. در اين
رابطه از زندگي
هم جنس گرايان
زن به عنوان
سرچشمه دانش و
"سکوي پرش
بالقوه قدرت
زنانه" حرف
زده مي شد.(8)
اين، نوعي
"فمينيسم در
عمل" بود؛ فمينيسمي
که پي آمدهاي
مشخص بسيار
مهمي براي
موارد زير به
همراه داشت:
براي زندگي
عملي زنان،
براي تجربيات
بچه ها، براي
غافلگير کردن
مردان که اغلب
به مذاقشان
ناگوار بود، و
سرانجام براي
گسترش بخشيدن
به تئوري فمينيستي.
روي ديوارها و
پلاکاردها
شعار " فمينيسم،
تئوري است و زندگي
زنان هم جنس
گرا عملکرد
آن" نوشته مي
شد. تمامي
اشکال زندگي و
روابط جنسي مي
بايست به محک انتخاب
آزاد گذاشته
مي شدند. بسياري
از زنان از
تصور اين که ياران
هم جنس خود را
ديگر نمي بايست
به چشم رقيب
ببينند، سر از
پا نمي
شناختند. حالا
مي بايست به
آن ها به چشم
رفيقي پرشور،
همراه زندگي،
هم کار،
معشوقه و يک
گروه اجتماعي
هم بسته به
خود" (9) نگاه
کنند. پيشتر
پاي بند کردن
زنان به محيط
خانواده کوچک
مدرن ـ
به اين کانون
سلسله مراتبي
پدر، مادر،
بچه که اغلب
به محل اعمال
"ترور نهادي
شده" (10) عليه
زنان و بچه ها
تبديل مي شود
ـ، برقراري
رابطه مستقل
آنان را با
زنان ديگرکاهش
داده بود و يا
بکلي غيرممکن
کرده بود. فمينيست
ها به جاي آن
که به اين
زندگي منزوي و
مخرب ادامه
بدهند، به
اشکال ديگر
زندگي روي
آوردند و به
تاريخ زناني
که خود را نسبت
به جنسيت خود
متعهد نمي ديدند،
علاقه نشان
دادند. اين
حرکتي پرشور
به سوي تجربيات
ناشناخته و جديد
بود، عمل و
عشقي برخلاف
جريان آب.
بسياري
از فعالان
جنبش زنان با
اين که در
رابطه اي هم
جنس گرايانه
زندگي مي
کردند، ولي
مخفي و منزوي
بودند. بسياري
در جريان جنبش
به هم جنس گرا
بودن خود
اذعان کردند،
شماري ديگر شيوه
زندگي خود را
تغيير دادند،
شوهران يا ياران
عشقي خود را
ترک کردند تا
شکل زندگي جديدي
را تجربه کنند
و با هم جنسان
خود رابطه
برقرار سازند.
تصادفي نيست
که اولين خانه
هاي جمعي
زنان، پروژه
هاي زنان،
کتاب فروشي هاي
زنان،
انتشاراتي هاي
زنان، گروه هاي
موسيقي زنان،
مجامع زنان
فارغ التحصيل
و غيره اغلب
از جانب زناني
پايه گذاري شد
که زندگي عشقي
و اجتماعي با
جنس مخالف را
بدون چون و
چرا مطلوب تلقي
نمي کردند و
از اين رو به
گونه اي "هم
رنگ جماعت
نبودند". هم چنين
اولين کارزار
جنجال برانگيز
اتهام زني به
خود تحت عنوان
" من سقط جنين
کردم" (1971) يا تاسيس
اولين خانه
زنان در برلين
غربي در سال 1978
ضربه هايي عليه
پي آمدهاي ويرانگر
دگرجنس گرايي
بودند. اين
اقدامات
متعهدانه،
اعتبار ويژه اي
کسب کردند، زيرا
نشان دادند که
هدف والاي پيوند
زدن تئوري و
عمل با به
مخاطره
انداختن موقعيت
شخصي خود، جدي
گرفته شده.
بديهي
است که اين
اقدامات بدون
درگيري صورت
نگرفتند. بيش
ازهرچيز آن
بخشي از جنبش
زنان که خود
را مستقل مي
خواند، بيشتر
از ديگران
مورد تهديد
قرار داشت، يعني
آن بخشي که مي
کوشيد خود را
در تمام عرصه
هاي زندگي از
مردان و امتيازات
مردانه جدا
کند، و آزاد
از "تفکر
مردانه"(11)،
احساسات و جنسيت
مردمدارانه،
در جستجوي
دورنماهاي
ناشناخته
مختص به خود
بود. نمايندگان
جنبش زنان
مستقل بيم آن
را داشتند که
طرح تساوي
جنسي، نوعي برابري
زنان با نظم
منفور (حاکم)
به همراه
داشته باشد و
از اين رو در
راه موضع
افراطي تفاوت
جنس ها
مبارزه مي
کردند.
4. لوک ايريياري،
پژوهشگر
مسائل زنان و
روان پزشگ
فرانسوي يکي
از دلائل موثر
جنبش جدايي
طلبانه را با
مثال زير(1979) اين
گونه توضيح مي
دهد:
درچهارچوب پياده
کردن طرح
ساختماني يک شاهراه،
روزي ناگهان
مرد نقشه
برداري در
خانه کوچک آليس
که تنها زندگي
مي کرد، ظاهر
مي شود. "نقشه
برداري" براي
آن مرد به
صورت امري
مجازي در مي آيد
که از طريق آن
او خود را، در
حال بالا و
پائين رفتن در
خانه ها، به
ساکنان و
احساسات آن ها
تحميل مي کرد.
آليس اميدوار
است که مرد هر
چه زودتر خانه
اش را ترک کند.
اما نقشه
بردار اين کار
را نمي کند،
همان جا مي
ماند. از اين
رو آليس تصميم
به رفتن مي گيرد
و خانه را خالي
مي کند. اواميدواراست
که در باغچه
روبروي
ساختمان پناه
گاهي بيابد.
اما مرد، در
باغچه هم او
را به حال خود
نمي گذارد و
به او خيلي
نزديک مي شود.
حالا آليس کجا
مي توانست
برود، وقتي
خانه و باغچه
اش براي اولين
کسي که از راه
رسيده بود، به
صورت منطقه
آزاد درآمده
بود؟ اصلا آدم
حق تنها ماندن
هم ندارد؟
درآن خانه ديگر
سوراخ و سنبه
اي به جا
نمانده بود که
از نگاه،
ازاندازه گيري
ها، از تحقيقات
و بررسي ها و
از تجاوزات
نقشه بردار
همه فن حريف
درامان مانده
باشد. (12) پس
ازچندي آليس
خشکش مي زند،
در خود فرو مي
رود، يخ مي
زند. اما سرو
کله مرد نقشه
بردار دوباره
پيدا مي شود؛
با دستگاه هاي
عريض و طويلش.
او همه چيز را
تراز بندي،
مسطح و ويران
مي کند، خانه
را، باغچه را،
همه چيز را. (13) در
اين حال آليس
مي کوشد، خود
را با هوا و
هوس هاي
متجاوز هم
آهنگ کند، خوش
آيند او بشود،
اما آليس خود
غايب مي ماند،
مفقود مي شود،
غيبش مي زند.
او ديگر "من"
اش را نمي
شناسد. نمي
تواند هويت
خود را تشخيص
بدهد، نمي
تواند آن را بيان
کند. در اين
حال مي توان
آليس را با کس
ديگري عوض
کرد، مي توان
او را به کلي
از ياد برد.
اين مثال
بايد نشان مي
داد که تا چه
حد زنان از طريق
تجاوزات
مردان،
ادعاهاي تملکي
و معيارهاي
مساحي آن ها
توضيح داده مي
شوند. در
داستان لوک ايريياري،
اين غصب به
تمامي صورت مي
گيرد. زن
داستان ديگر
جايي براي
وجود داشتن نمي
يابد. او را در
واقع از دنيا
بيرون مي
اندازند، حق
مالکيتش را
غصب مي کنند و
فرديتش را به
غارت مي برند.
او همه چيزش
را از دست مي
دهد، و بيش از
هر چيز خودش
را. او از
محدوده "جنس"
خاص خود بيرون
رانده مي شود.
آن مرد، دارايي
اصيل مختص به
آليس را از او
مي گيرد. نقشه
بردار آنچه
اساسا به آليس
تعلق دارد و
آنچه اوهست،
غارت مي کند؛ يعني
استقلال
زنانهاش را. اين
دارايي که به
آن " زنانگي"
مي گويند، بنا
بر توقع مردان
در سراسر
جهان، نصيب آن
ها مي شود.
چنين تجزيه
و تحليل هايي،
اعتقاد راسخ
فمينيست ها را
بر اين که
زنان زماني
واقعا مي
توانند خود را
آزاد کنند، تغيير
دهند و به خود
بيايند که از
پذيرش دگرجنس
خواهي و تن
دادن به اجبار
دگرجنس گرايي
سرباز بزنند،
استوار کرد.
از اين رو فمينيسم
پايه رابطه
خود را با هم
جنس گرايي در
اعتراض به نظم
جنسي گذاشت؛
نظمي که جنس
زن را به طور
کلي در سراسر
جهان به صورت
مستعمره در
آورده. هم جنس
گرايي به
عنوان راه گريزي
از چنگ اين
استعمار تلقي
شد.
نمونه ديگري
که تجربيات
مشابهي را بيان
مي کرد، ولي
به نتايج ديگري
مي رسيد در
سال 1994 مطرح شد. اين
مثال نشان مي
داد که زنانگي
يک دارايي طبيعي
نيست که کسي
بتواند آن را
غصب کند، بلکه
يک روند
آموزشي است
که از طريق آن
انسان تازه زن
مي شود: کارين،
يک فرد ترانس
سکسوئل که پيشتر
مثل يک مرد
زندگي مي کرد،
(14) براي رفتن به
پست خانه، از
پارکي عبور مي
کند. ناگهان
سه مرد سر به
دنبال او مي
گذارند، ولي
با سرو صداي زياد
از کنارش رد مي
شوند و شروع
به خنديدن مي
کنند. بعد يک
باره از رفتن
باز مي ايستند
و بعد از چند
لحظه دوباره
راه مي افتند.
کارين وحشت مي
کند، احساس بي
دفاعي و بي
پناهي سراسر
وجودش را فرا
مي گيرد. بعد
از اين اتفاق
کارين اغلب به
پارک نمي رود.
اگر هم استثنا
يک بار مجبور
به عبور از آن
باشد، ترسان و
سريع قدم بر مي
دارد. گاهي
شروع به دويدن
مي کند، حتي
اگر چيز تهديد
آميزي در آن
اطراف نباشد.
با اين تجربه
کارين مي
آموزد که "معني
زن
بودن چيست"(15).
کارين در وحشت
از مردان، در
اجتناب از
رفتن به پارک
و ترس دائمي،
به تدريج معناي
"زن" بودن را
در مي يابد و
خود نيز به
همان ترتيب
رفتار مي کند.
چون کساني که
او را
ترساندند،
مرد بودند،
وحشت کارين،
وحشتي کلي نيست،
بلکي ترسي "زنانه"
است. در اين جا
خوف از قطبي
کردن جنسي با
"زنانه کردن
آن وحشت"، پيوند
مي خورد و
امکان خلع
سلاح بودن جنسي
را نشان مي
دهد. از اين
لحظه کارين
رفتار و احساس
خود را بر اين
وضعيت منطبق مي
کند. او "قواعد
زنانگي ديدار
در پارک" را "مي
آموزد". بخش
اعظم اين
مقررات در
مورد همه زنان
صادق است. کارين
"با ترس خود،
خود را به
عنوان زني که
مورد تهديد
قرار گرفته به
نمايش مي
گذارد. از اين
راه او زن
بودن خود را
به گونه اي
مجاب کننده،
حتي براي خود،
عرضه مي کند."(16)
به اين ترتيب
کارين جاي خود
را در جهاني
که از دو جنس
تشکيل شده، تعيين
مي کند و خود
به جزئي از آن
تبديل مي شود.
اين نظم جنسي
نه طبيعي،
بلکه واقعي
است. کارين
آزادي عمل خود
را محدود مي
کند. او مجبور
است خود را با
نظم حاکم بر
کوچه و بازار
که از سوي
مردان تعيين
شده، هم آهنگ
سازد. "زن
شدن" و "
رفتار زنانه"
در اين رابطه،
واکنش منطقي اي
است در برابر
اشغال مردانه
مکان هايي که
هم چنين از سوي
خود آنان
ناامن هم مي
شود. "زن" و "زنانگي"
محصول تنگي جا
و ترس است. "زن
بودن" يعني اين
روند درست نظم
دادنِ بيروني
و دروني را به
طور کامل به
پايان بردن. اين
رده بندي
هنگامي به حد
کمال مي رسد
که تمايلات
جنسي هم با اين
نظم هم آهنگ
شود، به عبارت
ديگر وقتي که
اين موجود به
اين ترتيب "زن"
شده، خود را
فداي خواهش هاي
جنسي و شهواني
طرف مقابل
خود، يعني مرد
هم بکند.
اغلب
پژوهش گران
مسائل جنسيتي
اکنون به اين
توافق رسيده
اند که
هنجارهاي جنسي
مبني بر
دگرجنس گرايي
برپايه تئوري روند
آموزشي بنا
شده است، که
جنسيت دراثر
تکرار کنش و
واکنش هاي
روزمره، به
وجود مي آيد،
تائيد و
مستحکم مي
شود، يعني پديده
اي ساخته
اجتماع است. اين
روند آموزشي
هنگامي موفقيت
آميز و مبتني
بر هنجار است
که سه ويژگي
جنسي در
هماهنگي با يکديگر
قرار بگيرند:
سکس، جندر و ميل.
1.
مشخصات بيولوژيک
جنس
2. رفتار زنانه
درخور
3. موضوع ميل و
خواست جنسي
بر اين
اساس "يک زن
واقعي"، بدني
زنانه دارد،
رفتار و
احساسش
"زنانه" است و
به مردان عشق
مي ورزد. يک
"مرد واقعي"
بدني مردانه
دارد، مردانه
عمل مي کند و
عاشق زن ها مي
شود. ما هنگامي
به "زن" تبديل
مي شويم که از
روي اجبار اين
قواعد مربوط
به تفاوت جنس
ها، اين قوانين
دو جنسيتي
بودن را بياموزيم.
پژوهش
گران مسائل
جنسيتي در سه
دهه اخير سهم
بزرگي در اين
زمينه به عهده
داشته اند که
تصوير "زن" به
عنوان قرباني
اي غصب شده،
بدون جا و جايگاه
و تحت فشار،
حالا به گذشته
تعلق گرفته. اين
سهم هم چنين
در راه روشن
گري مفهوم
دگرجنس گرايي
صادق است که
به عنوان وضعيت
اجباري و غيرقابل
چشم پوشي اي
مطرح مي شد که
کسي را گريزي
از آن نيست.
امروزه اين
اصل به دانش
پايه اي پژوهش
در باره جنسيت
تعلق دارد که
"جنسيت" چيزي
نيست که ما هستيم
يا داريم،
بلکه چيزي است
که ما انجام مي
دهيم. (17) و
افزون بر آن:
هر چه اصل مهم
تساوي حقوق در
سراسر جهان
نهادي مي شود،
به همان نسبت
هم پاسخ گويي
به مسئله جنسيت
بر اساس
هنجارهاي پيشين
ديگر امري
واضح و ابدي نيست.
برخي برآنند
که امروزه جنسيت
بيشتر يک امر
مبتني بر "بي نظمي"
است تا يک "اصل
نظم يافته". (18)
امروزه نمي
توان مرز دقيقي
بين هم جنس
گرايي و ناهم
جنس گرايي کشيد.
بيست سال است
که اين موضوع
قاطعانه
فرمول بندي
شده است:
دو قطب
"مردانگي"،
"زنانگي"
سالم و طبيعي
نيستند، بلکه
"بيماري هاي
جنسي تاريخي"
(19) هستند. اين هم جنس
گرايان نيستند
که فاسدند،
فاسد جامعه اي
است که آن ها
در آن زندگي مي
کنند. (20)
روشن است
که بيش
ازهرکس، اين
خود اقليت ها،
کساني که از
هنجارها پرهيز
کرده اند (21) و
کساني که وضعيت
جنسي يک گانه
ندارند، اين
افراد هستند
که چنين مواضعي
را پيش مي
برند. خود آن ها
هستند که سه ويژگي
ناهم آهنگ
شده جنسي يعني
بدن، رفتار
اجتماعي و ميل
جنسي را در
خود به محک
آزمايش مي
گذارند ـ بدون
اين که اين
وضعيت را بيمارگونه
و يا بي ارزش بيابند.
اين افراد
هستند که هر
روز، اجبار
رده بندي کردن
جنسيت ها را
تجربه مي
کنند. (22) آن ها مي
توانند
ساختارمداري
تعلق داشتن به
يک جنس مشخص
را به نمايش
بگذارند و راه
به سوي ناروشني
وجود جنس ها
را بگشايند.
آن ها با صرف
وجود و هستي
خود به مجموعه
قواعد جنسي
"هنجار" حمله
مي برند و اين
ادعاي کهن را
که بدن مردانه
و زنانه پايه
طبيعي "جنسيت"
است (23)، نفي مي
کنند. آن ها در
عين حال خود
را خارج از دايره
دانش مبتذل که
بدون چون و
چرا و بديهي
محسوب مي شود،
مي بينند که مي
گويد؛ هر
انساني يا مرد
است يا زن، که
اين امر به
گونه اي روشن
تعريف شده و
از لحظه تولد
تا مرگ تغيير
ناپذير و فراي
هر فرهنگي
اعتبار دارد. (24)
تمام کساني که
اين قاعده اصلي
را رعايت
نکنند، بايد
رنج ببرند و
از امتيازات
نهادي شده
هنجارها (مثل
حق ارث، حق
ماليات، حق
داشتن فرزند
خوانده، و به
رسميت شناخته
شدن از سوي
جامعه و غيره)
محروم مي
شوند.
وجه
انتقادي ساخت
شکني، طبيعي
بودن فرضي
دگرجنس گرايي
و معيارهاي
هنجاري آن را
رد مي کند و
مقولات تثبيت
شده مردانه،
زنانه، هم جنس
گرايي زنان،
هم جنس گرايي
مردان،
دگرجنس گرا،
هم جنس گرا،
ترانس سکسوئل
و غيره را
مختل مي سازد.
اين "اخلال" مي
خواهد
برهرگونه تقسيم
بندي و مرزکشي،
بر هر گونه
سمت گيري
برحسب معيارهاي
هنجاري دگرجنس
گرايي غلبه
کند. ظرفيت
انتقادي اين
امر در اين
نهفته است که
هويت جنسي
تثبت شده را
باطل مي کند و
به اشکال
گوناگون زندگي
و جهت گيري هاي
مختلف امکان
بروز مي دهد. ايده
ضد ساختاري به
برخوردي
الحادي و هم
چنين شايد بازيگوشانه
ـ نمايشي نسبت
به پديده هاي
تثبيت شده نياز
دارد. و به پيشنهاد
هايي درباره
آشفتگي مخرب
جنسيت وعمل
اخلال گرانه،
درباره جندر
هوپينگ،
ترانس جندر،
درباره جنسيت
به عنوان يک
بالماسکه، يک
اجراي نمايشي،
يک تقليد
مسخره. بازي و
بالماسکه را
کسي مي تواند
بفهمد که با
دگرجنس گرايي
به عنوان سيستم،
در تضاد کامل
است. و يا کسي
که از پياده
کردن افکار و
اعمال جنون آميز
لذت مي برد و يا
درک مي کند که
انديشيدن هميشه
ناتمام، با خيال
بافي همراه و
خطرناک است و
اين که انسان
دائم بايد از
نو شروع بکند.
تاکيدي
که فمينيسم در
ابتداي کار بر
رابطه جنسيت
و قدرت مسلط
داشت، امروزه
ديگر ضعيف شده
است. حداقل در
شهرهاي بزرگ اين
مسائل حساسيت
خود را از دست
داده اند، شکل
زندگي هم جنس
گرايانه ديگر
در افکار عمومي
رسوايي محسوب
نمي شود، تعقيب
قانوني لغو
شده است، طيف
رفتاري
(مداراجويانه)
گسترش يافته
است. هم چنين
اما انتظارايجاد
تغييرات و نظرات
اساسي در اين
زمينه نيز از
دور خارج شده.
امروزه آدم به
طرح خواست هاي
واقع بينانه
اکتفا مي کند،
مثلا به خواست
حق انتخاب
آزاد شريک جنسي
و هويت جنسي،
به اين خواست
که تعقيب اقليت
هاي جنسي به
عنوان تجاوز
به حقوق بشر
به رسميت
شناخته شود.
گذشته از
اين که انسان چه
نظري نسبت به
اين تئوري ها
داشته باشد، اين
واقعيت
انکارناپذير
است که اين
تزها امر
بازگشت عادي
به پيش داوري
ها را دشوار و
برخورد با
تفاوت ها، از
جمله تفاوت هاي
فرهنگي را
آسان تر ساخته
اند. اين
تئوري ها اما
هم چنان در
اکثريتي که چنين
مواضعي را بيگانه
با واقعيت و
خاص مي يابند،
بيگانگي و عدم
تفاهم متقابل
ايجاد مي کند.
و در واقع بسيار
دشوار است که
اين تزها را
با تدابير جنسي
ـ سياسي اي
چون جريان
مسلط جندر
مرتبط ساخت.
به هر حال تک
تک انسان ها
با آشنايي با
اين نظرات
امکان عمل
گسترده تري
کسب مي کنند و
طيف وسيع تري
براي ارزيابي
به دست مي
آورند، از درک
و آگاهي ديگري
برخوردار مي
شوند و تفاهم
بيشتري از خود
نشان مي دهند.
اين افراد در
مي يابند که
تبعيض را نبايد
به عنوان
سرنوشت
اجتناب ناپذير
خود بپذيرند.
از سوي ديگر
آن ها مسئوليت
بيشتري در
قبال روند
آموزشي شخص
خود، که بر آن
نيز مي توانند
تاثير
بگذارند، مي
پذيرند.
زيرنويس
ها:
1. سابينه
هارک: پژوهش
هم جنس گرايان
زن و تئوري هاي
نامتجانس،
طرح هاي تئوريک،
گسترش ها و
مراودات. در :
روت بکر و به
آته مورتنديک
(گردآورندگان):
کتاب زنان و
پژوهش جنسي. ويسبادن،
2004، ص 104ـ111 .
2،
3. به عنوان
مثال: مصر،
آلباني،
آرژانتين،
بلغارستان،
هند، ايران،
جامائيکا،
کلومبيا، مکزيک،
سرزمين اشغالي
فلسطين،
لهستان،
روماني،
سنگال، ترکيه،
اوگاندا،
ازبکستان،
ونزوئلا، روسيه
سفيد.
3.
سازمان عفو بين
المللي، حقوق
بشر و هويت
جنسي: نامه
دوره اي شماره
22 ـ 23، 2002 ؛
شماره 27، 2003،
شماره 30، 2004.
4.
آنگلا ماير،"
ديوانگي به حد
اعلا". درباره
تعقيب زنان هم
جنس گرا در
اطريش در سال
هاي حکومت نازي
ها. در: بوکارد يلينک
ـ رديگر لات
من. ص 83ـ93.
5.
کلوديا شوپ
من: درباره
وضعيت زنان در
دوره ناسيونال
سوسياليسم. .
در: بوکارد يلينک
ـ رديگر لات
من. ترور ناسيونال
سوسياليستي
عليه هم جنس
گرايان.
پادربون، مونيخ،
وين، زوريخ 2002،
ص 71 ـ 81
6.
آدريانه ريش:
دگرجنس گرايي
اجباري و هستي
زنان هم جنس
گرا. در:
داگمار شولتز:
قدرت و احساس.
برگزيده
مقالات آدريانه
ريش و آودري
لرد. ساب روزا نشر
زن، بربين 1983، ص
139.
7.
آدريانه ريش.
همانجا. ص 118
8.
آدريانه ريش.
همانجا. ص 161
9.
آدريانه ريش.
همانجا. ص 138
10.
آدريانه ريش.
همانجا. ص 141
11.
آدريانه ريش.
"مثل مردها
فکر کردن" .
عملکرد زنان.
جسارت الحادي:
روياي يک حاشيه
نشين زن. در :
قدرت و احساس.
ص 128 ـ 136
12.
لوک ايريياري
: جنسي که يکي نيست.
برلين 1979، ص 112
13.
لوک ايريياري
: جنسي که يکي نيست.
برلين 1979، ص 20
14.
گزا ليند من:
ساختار واقعيت
و واقعيت
ساختار. در :
ترزا ووبه ـ
گزا ليند من،
درباره بحث
تئوريک و نهادي
شده جنس،
قرانکفورت. 1994 ص
116 و بعد
15.
همان جا. ص 125
16.
همان جا. ص 126
17.
رگينه گيلده
مايستر: عمل
جندر: نمونه
هاي اجتماعي
تفاوت هاي جنسي.
در: روت بکر و
به آته مورتنديک
(گردآورندگان)؛
ص 132 ـ 140
18.
رگينه گيلده
مايستر. ص 138
19.
کريستينا
تورمرـ روهر.
ولگردهاي زن.
مقالات فمينيستي.
برلين 1987 ـ
فرانکفورت 1999
20.
روزا فن پروان
هايم
21.
هم چنين نگاه
کنيد به رگينه
گيلده مايستر
ـ آنگليکا
وترر. جنس ها
چگونه ساخته مي
شوند. ساخت
اجتماعي
ترانس سکسوئل
بودن و ... در:
گودرون آ کسيلي
کناپ ـ آنگليکا
وترر؛ سنت،
آداب و تکامل
تئوري فمينيستي.
1992، ص 230
22.
رگينه گيلده
مايستر ـ آنگليکا
وترر. جنس ها
چگونه ساخته مي
شوند. ص 236
23.
آندره آ ماي
هوفر: جنس به
عنوان گفتمان
هم گون.
مقالاتي
درباره تئوري
انتقادي "جنسيت".
در ترزا ووبه
ـ گزا ليند من...
24.
آنگليکا وترر:
ساختمان جنس:
بازتوليد دو
جنسي بودن. در:
روت بکر و به
آته مورتنديک
(گردآورندگان)؛
ص 122 ـ 131
*