مسئله مرد و تراژدي مادر اوديپ
تراژدي يک سرزمين پدري
ژاله احمدي
همه وقايع تعيين كننده قبل از آغاز تراژدي طي
شده بود. بنيادگرايان اسلامي پيروزي خود را تسويه حسابي باز مانده از گذشته اعلام
كردند. حكومت اسلامي با تكيه براين اصل كه اول جهالت بود و گناه، آغاز تاريخ و
تمدن را از نو و با برپا كردن دارِ مكافات بنا گذاشت و با جان دادن به اسطورههاي
دروغين، بي مانندترين مرجع قدرت ممنوعيت و مجازات گناهكاران بيگناه شد و جايي
براي انكار باقي نگذاشت كه ملت ايران تاوان يك حساب به فراموشي سپرده را مي
پردازد. كدامين حساب؟ موضوع بحث شد. حكومت اسلامي با پيچاندن همه چيز دور يك گره
كور، كلاف چندسري درست كرد كه آن را از هر سرش ميكشيدي گره ميخورد. تسويه حساب
با جمهوري اسلامي مقدمه هر تسويه حساب تاريخي شده بود و در اين اتفاق نظر بود.
بيست و شش سال بعد از آن روز ها بازماندگان
اپوزيسيون در پيش تاريخي مهجور ميان اسطورههاي بدلي در جستجوي آغاز خود، سرگردان
است و در انتظار اين كه جمهوري اسلامي برود، دود شود، غيب شود يا مثل يك ميوه خشك
از درخت بيفتد يا با مرور زمان فرسوده شده و به مرگ طبيعي بميرد، در خيال، با
انواع حكومت ور ميرود، اين يكي پيشنهاد آن يكي را رد مي كند و سر آن ديگري چانه
ميزند و از ترس اين كه مبادا در سنگر جمهوري اسلامي كسي از ما باشد يا حتي خود
ما، پاورچين پاورچين به عقب مينشيند. و حساب تسويه نشده طوماري شده در خود پيچيده
در عمقي تاريك كه در راز خلقت آدم هم به اولش نميرسي.
تراژدي
اوديپ
اوديـپ ـ اسطوره، گذر كرده از تاريكيهاي پيش تاريخ
يونان، در تراژدي شهريار اوديپ اثر سوفوكل آغازي شد جاودانه.
همه وقايع
تعيين كننده قبل از آغاز تراژدي طي شده بود. اوديپ كه از شهر كورينت و از تقدير
پيشگويي شدهاش گريخته بود تا قاتل پدر و همبستر مادر نشود، بي خبر از پيشگوي
تبني، در راه نادانسته پدر حقيقي خود لايوس را كشته، و در تبن با
مادر حقيقي خود يوكاسته هم بستر شده بود. آغاز تراژدي سيري در اين گذشته است براي
كشف حقيقت و آگاهي اديپ است بر گناه نادانسته خود. تراژدي اوديپ صحنه محاكمه و
مجازات آشتي ناپذير اوديپ است به دست خود و بر خلاف بسياري از تراژدي هاي يوناني
به دئوس ايكس ماخينا (خدايي كه به وسيله ماشيني جرثقيل مانند و براي حل مسئله روي
صحنه فرود ميآيد) نيازي ندارد. اوديپ، حلالِ بي بديل معماي سفينكس (جانوري با سر
زن و بدن شيري بالدار كه بر دروازه شهر تبن نشسته و بيگانگاني را كه قادر به حل
معماهاي او نبودند مي بلعيد) و ناجي شهر تبن مسئله را با مجازات خود حل كرد، او
خود را نابينا كرده و آواره شهر ها شد.
اسطوره
عليرغم علوم جديد به جهان مدرن راه يافت. به نظر لوي اشتراوس جامعه شناس و مردم شناس فرانسوي يكي از كاركردهاي اسطوره ها
قابليت آنها است در به آگاهي رساندن تضادها، يافتن راه حل براي دوگانگي ها و ايجاد
چشم اندازي براي خروج از برزخ ها. اسطوره از طريق وارد كردن شخصيت ها ي واسطه گر
يا مفاهيمي كه تعادلي بين دو قطب تضاد بر قرار مي كنند، با احاطه بر همه
جوانب مسئله به حل هر چند موقتي آن مي پردازد.
اوديپوس كمپلكس يا عقده اوديپ
فرويد از ميان تضادهاي گوناگون در تراژدي اوديپ بر
تضاد بين عشق به مادر و آرزوي مرگ پدر تكيه كرده آن را جهانشمول مي داند. قدرت
نافذ درام سوفوكل از نظر فرويد به دليل اين تجربه جهانشمول است كه به پرسوناژهاي
نمايش انتقال يافته. در پروسه خودكاوي بي محاباي اوديپ است كه فرويد خود را با
تراژدي اوديپ سوفوكل نزديك مي بيند.
فرويد مي
نويسد افسانه يوناني به جبري مي پردازد كه همه بر آن اذعان دارند، چون كه همه كس
وجود آن را در خودش لمس كرده،.... هر شنونده آن، زماني در نطفه و در فانتزي چنين
اوديپي بوده. «نامه فرويد به فليس- 15
اكتبر 1897»
تراژدي غلام
گذر اسطوره در غلام
حدود سال هاي هزارو سيصد و چهل و هفت، چهل و هشت شمسي سردرس روانشناسي
دردانشكده پزشكي دانشگاه تهران شروع شد، با آشنائي با كتاب « توتم و تابو»-ي فرويد
و تأويل روانشناسانه او از تابوي جنسي رابطه با محارم و شكل گيري هويت هاي جنسي زن
و مرد با حل عقده اوديپ (اوديپوس كمپلكس) در يك پروسه رواني كه در ناخودآگاه طي مي
شد.
در كتاب آمده بود كه انسان طبيعي، دو جنسي (بي
سكسوئل) است. عشق بچه مذكر به جنس مخالف (مادر) آرزوي مرگ هم جنس بيولوژيك (پدر)
را موجب مي شود. ترس از اختگي اما باعث مي
شود كه بچه مذكر هويت جنسي پدرـ ارزش هاي اخلاقي اوـ را دروني كند و مرد بشود.
تراژدي
اديپ پروسه اي رواني بود كه در ناخودآگاه
طي مي شد يا نه، در شكل گيري هويت مردانه و زنانه، به عبارت ديگر در مردشدن پسران
و مردنشدن دختران حل مي شد يا نه، راز زدايي بود يا راز آميز كردن، هرچه كه
بود تلنگري بود بر ذهن نوبالغ معلق ميان
واقعيت، حقيقت وآرمان پسران دانشجو. غلام،
دانشجوي پزشكي دانشگاه تهران انگار كه پشت و رو شده بود. راز بر ملا شده اوديپ
آغاز تراژدي غلام شده بود. زندگي اش افسانه اي شد راز زدايي شده.
غلام كه هرگز روي پدر به خود نديده بود و با نان
زحمتكشي، دست رنج مادرش بزرگ شده بود، در سن بيست سالگي گرفتار روياي هم خوابگي با
ننه اش شد. رويا مثل خوره به جانش افتاده بود و ولش نمي كرد، كابوس شده بود.
اول كه آن را براي برو بچه ها تعريف كرده بود همه
خنديده بودند. خيلي اراجيف گفته و مزاح كرده بودند بدون ملاحظه اين كه ننه غلام، يك ننه واقعي بود از زحمتكشان روستا
و نه يك نام جعلي براي «مامان» به نشانه خلقي بودن كه مد سياسي روز بود. بعد از مدتي و با تثبيت رويا در يك وسواس شبانه
روزي ديگر جا براي شوخي باقي نماند. ترس و وسواس بيماري شد و روح غلام را مي خورد.
غلام هر روز پژمرده و پژمرده تر مي شد و بچه ها نگران و نگران تر. براي جمع بچه ها
جذابيت فرويد در طرح اهميت غريزه جنسي بود نه در اهميت كنترل آن. جمع طرفدار عشق
آزاد بود و شيفته فروغ فرخ زاد، به مدد ماركسيسم با خانواده پدرسالار اتمام حجت
كرده و مجذوب رابطه ژان پل سارتر و سيمون دوبووار بود. از شهرام بگذريم كه خودش
صاحب نظر بود و طرفدارپلي گامي براي زنان و مونوگامي براي مردان. بچه ها چشم به
راه انقلابي سوسياليستي بودند كه روزي از
شهر يا از رو ستا شروع مي شد که در دوقدمي منتظر جرقه اي بود، و چه گوارا و
ژاندارك و جميله بوپاشا برايشان فرقي
نداشت و بيشتر از هر سه اين ها درگير مقوله انسان طراز نوين بودند. تعريف فرويد از نقش هاي جنسي يا «اوديپوس
كمپلكس» از مد افتاده بود. غافل از اين كه زمان بر ما نمي گذشت، در جهان ايستاي ما
دوران ها همه بر هم اضافه مي شدند، بعضا از كنار ما رد شده و ردي بر جا ي مي گذاشتند. سرنوشت ما نه با رمل
و اسطرلاب و كتاب و دعا، نه با تئوري هاي علمي و نه با اوديپوس كمپلكس، با هيچ يك
خوانا نمي شد. ولي هريك از اين ها در ما حرفي مي خواند سرنوشت ساز. ما قرون را ميان بر زده بوديم. جايي ميان تفكر مطلق جبر
طبيعت و تقدير الهي در سرنوشت جنس ها ( مدل يك جنسي جسماني كه طبق تحقيقات لاكر تا
اوايل قرن هجده بر تفكر اروپايي غالب است) و مدل دو جنسي و هومانيسم سوسياليستي
قرن نوزده و اگزيستانسياليسم قرن بيستمي تعادلي مبهم برقرار شده بود كه جاي سوال
باقي نمي گذاشت. اينكه حوا بعد از آدم و از دنده او ساخته شده بود و اصولا افسانه
آفرينش از نظر بچه ها خرافه محض بود،
برايشان قابل تصور نبود كه هنوز در قرن هجدهم ديدرو بنويسد: زن همه اعضاء بدن مرد
را داراست. تنها اختلاف كيسه اي است كه در مرد در بيرون از بدن آويزان است. اين
كيسه در زن به طرف داخل برگشته. (خواب دالامبر، نوشته هاي فلسفي)
به دواليسم در كيفيت در مدل يك جنسي جسماني كه زن و
مرد را در يك هرم ارزشي قرار مي داد كه
قطب اصلي آن مرد، و زن نمونه ناقص مرد بود اعتقاد نداشتند، همين طور به اختلاف در
هستي در گونه هاي زن و مرد و قرار دادن جنس ها در دو قطب مخالف در مدل دوجنسي آخر
قرن هجدهم كه جنسيت را موضوع قدرت مي كرد.
سوالات جديد دوران مدرن از جمله زن چيست؟ مرد چيست؟
كهنه به نظر مي رسيدند. اين كه روسو معتقد
بود كه مرد در لحظاتي مرد است، زن همه عمر زن است فقط به درد شوخي مي خورد. و نمي
خواست بداند كه گوستاو فلوبردر 1853 در نامه اي نوشته بود: «خدا انسان ماده را
آفريد و مرد زن را. زن محصول تمدن است. در جوامع فاقد فرهنگ معنوي زن وجود ندارد.» بسط
سازمان دهي قدرت مذكر در اروپاي قرن نوزدهم به حيطه پراتيك جنسي و
اخلاق جنسي فقط يك سند كوچك
بود براي پيشتازي ما در تاريخ نسبت
به اروپا كه سرش ناپيدا بود. براي بچه ها موقعيت اجتماعي زن با طبيعتش قابل توجيه
نبود و رهايي زن جزئي از يك پروسه امانسي پاسيون عمومي بود، در عين حال تثبيت
تعريف زن به عنوان ابژه و نقش هاي اجتماعي مادري و همسري و تعريف آن به عنوان بخشي از طبيعت و موضوع سرنوشت محتوم، آنقدر
عادي بود انگار كه هميشه و همه جا همين طور بوده، براي همين هم آدم يادش مي رفت به
آن ها فكر كند و از خودش بپرسد دايه ديگر چه مقوله اي بود. اين كه مرد وراي
جسمانيتش به عنوان سوژه تعريف مي شد آنقدر
جاافتاده بود كه ديگر مهم نبود كي و كجا اول تعريف شده بود.
نفي و انكار وجود جنس ها در مفاهيم انتزاعي انسان،
بشر و فرد، راحت ترين راه بود براي رهايي از يك آشوب تاريخي اجتماعي و بعضي سوالات
نابجاي دختران دانشجو. اما اين انسان، بشر و فرد
همه جا تنها در همان فلسفه از تعرض واقعيت جنسيت مصون بود. در اولين قدم در
حيطه مسايل اجتماعي ودر هر تعريف مشخص تر، دوآليسم جنسي همچون بنياد فرماسيون هاي
اجتماعي نقش تعيين كننده خود را به اجرا در مي آورد و مهر خود را بر انسان ها و
گروه هاي انساني مشخص مي كوبيد و انسان جهانشمول و فرد، چهره مردانه خود را نشان
مي داد. برداشت نوين از انسان در دوران اصلاح ديني و سپس در عصر روشنگري و با
تكامل ايده آزادي موجب برداشت نويني از زن، فرد شدن زن و بهره مندي زن از آزادي
نشد و باور به تقدير الهي و سرنوشت طبيعي در بر خورد به انسان ـ زن باقي ماند.
تدوين بيانيه حقوق بشر در سال 1789 حذف زنان از
مفهوم بشر را پيش فرض داشت. اين كه اولمپ دوگوژ، زن فرانسوي تدوين كننده بيانيه
حقوق زنان و قرارداد اجتماعي بين دو جنس در سال 1792 به تيغ گيوتين سپرده شد را
خود جامعه فرانسه هم فراموش كرده
بود.
در حالي كه انسان - مرد، فرد مجرد مي شد، انسان ـ زن
انسان نوعي شده، زن باقي مي ماند.
ادغام زن در ايده جديد بشر با يك مانع جدي روبرو
بود. ايده هاي اجتماعي برابري خواه و عدالت جوي قرون اخير همه در بن بست اين «حكم
طبيعت» گرفتار آمدند. بشر كه هر دستاوردش حاصل يك مهار طبيعت بود و چندين نظام را
واژگون كرده بود، در تعريف زن و مرد بنده
طبيعت و به تبع آن بنده واقعيت انكار ناپذير اجتماعي مي شد. نه كشف آزادي دروني،
نه آزادي سياسي، نه خردگرايي هيچ يك راه خروج از اين بن بست نيافت. بالعكس در همين
دوران است كه زنانه و مردانه بيش از پيش از حيطه طبيعت انسان و تقسيم كار جنسي به
حيطه هاي ديگر زندگي و هستي اجتماعي راه يافته و حتي طبيعت پيرامون انسان را در بر
مي گيرد. تفكيك جنسيت به زنانه و مردانه
به حيطه هاي مطلق و خاص مي رسد و زن
را از همه مناسباتش بريده و در نظرات تحليلي سياسي مردان او را از ساخت يك
طبقه، نژاد، قوم و ساير محور هاي قدرت جدا مي كند. زن به عنوان جنس نزديك به طبيعت
و در ثنويت بين روح و جسم در طرف جسم قرار مي گيرد. زنانگي و مردانگي خود به زنانه و مردانه تقسيم
مي شود. زنان با درجات مختلفي از زنانگي و مردان با درجات مختلفي از مردانگي در
پروسه ادغام همه چيز در سيستم ثنويت جنسي تعريف مي شوند. تخالف دو جنس موضوع تنظيم
كننده رابطه بين سوژه و ابژه مي شود.
نظرات فرويد در مورد جنس و جنسيت حلقه واسط ميان دو
دوران است. دوراني كه جنسيت، زن بودن و مرد بودن يك داده طبيعي و خداداد بود و
دوراني كه جنسيت موضوع شناخت و علم مي شود. اين كه جنسيت يك واكنش بر بيولوژي نيست
با فرويد آغاز مي شود. لوي اشتراوس نظريات فرويد را در آنتروپولوژي مدلل مي كند. تابوي
جنسي محارم، حكم جهانشمول و مرز بيولوژي و فرهنگ مي شود. به نظر جيل رابين، فرويد
و اشتراوس با آدام اسميت و ريكاردو در اقتصاد سياسي قابل مقايسه هستند. آن ها را بايد همان طور جدي
گرفت و نقادانه برخورد كرد كه ماركس با اسميت و ريكاردو.
فرويد و اشتراوس يكي در تاريكي هاي نا خودآگاه و
ديگري در تاريكي هاي فرهنگ هاي قومي پاسخ به مسئله جنسيت را مي جويد. تئوري هاي
فرويد و اشتراوس بر اصول موضوعه زير مبتني هستند.
ثنويت جنسي بيولوژيك، هتروسكسواليته با تقدم جنس مرد
به عنوان فاعل، و قانون پدر (ممنوعيت و مجازات).
ثنويت جنسي و هتروسكسواليته همراه با روانكاوي وارد
حيطه روانشناسي شد.
زماني كه ما با فرويد آشنا شديم غير از مسئله غرايز،
چيز و امري وجود نداشت كه توضيحي جامعه شناسانه يا سياسي نداشته باشد. براي مسائل
منسوب به غريزه هم رفتارگرايان را داشتيم. اين كه دانشمندان در شوروي هورمون مادري
را كشف كرده بودند را يا رضا از خودش در آورده بود تا رفتارش را با زنش پروين، كه
زير مسئوليت دو بچه، شوهر و كار بيرون و ترجمه مقالات ممنوعه از روسي به فارسي كمر
خم كرده بود توجيه كند، يا اين كه سوء استفاده شوروي بود از علم براي توجيه پدرسالاري،
لااقل به نظر ايران (فاطمه خاكساري دانشجوي حقوق) و من. هتروسكسواليته اما خود
غريزه بود و غريزه جنسي هترو سكسوئل. از قديم همه از مادرشان شنيده بودند كه زن و
مرد مثل پنبه و آتش هستند و مادر بالاخره هرچه كه نبود يك زن بود. خواب هم كه دست
خود آدم نيست. به علاوه نمي شد كه يك خواب به اين سرراستي كه نياز به تعبير و
تفسيري ندارد به ناخودآگاه ربط داشته وموضوع يك كمپلكس باشد آن هم حل نشده. غلام
زيادي وسواس به خرج داده بود كه خواب نبيند، هي بد تر شده بود. براي همين هيچ كس
به غلام توصيه نكرد كه برود پيش روانشناس.
منوچهر مثل هميشه راست رفته بود سر اصل مطلب. راست
يا دروغ چند نقل قول درباره خانم بازي هاي زينوويف رئيس كمينترن آورده بود و غلام
را راضي كرده بود كه پروسه مرد شدن را به
انجام برساند و زني نامحرم را جايگزين مادر كند.
زن نامحرم،
مطرود جامعه بود با اجازه رسمي دولت، صادره در وزارت كشور، تحت مراقبت وزارت
بهداري و شهرباني و قابل خريد در فاحشه خانه بزرگ تهران، شهرنو، معروف به قلعه
زاهدي يا قلعه. قلعه حافظ راز بزرگ مردانه، راز مردانگي، در خيابان قزوين، معروف
ترين محله تهران، نهفته نبود، اسمش بر سر زبان ها ولي بر زبان نياوردني، به عنوان محله بدنام، شهره آفاق بود، ضرب المثل
بود.
مرد شدن غلام به همان نحوي صورت گرفت كه مرد شدن
اكثر دانشجويان پسر دور و برمان از چپ و غيرچپ، آزادي خواه تا سنتي تا خرمذهبي، از
پدر مادردار تا بي پدر و مادر، با ضرب الاجلي به دقايق محدود، به قيمت ده تومان
پيش اقدس چهار چشم يا پري خالدار. اگر توانسته باشد بيست و پنج تومان جور كند پيش
تامارا برقي يا سونيا. دانشجو هر قدر هم
كه فقير بود با زير پنج توماني نمي رفت. دو توماني ها معتاد بودند و با بالا رفتن قيمت
ها در سال هاي بعد هم نرخشان از بيست و پنج ريال بالاتر نرفت. فاحشه هاي فقير از
كار افتاده با يك سيگار هم رفع حاجت مي كردند. ولي مشتري شان دانشجو نبود، غلام
نازنين نبود. بار اول حتما مثل بقيه تو ذوقش خورده بود، شايد استفراغ كرده بود مثل
پرويز، يا پا به فرار گذاشته بود مثل فرهاد. ولي مثل بقيه او هم به روي خودش
نياورده بود تا اين كه وضعيت جا افتاده و قبح قضيه ريخته و به اصطلاح دروني شده بود، مرد شده بود.
ايما و اشاره ها، خنده ها و پوزخند هاي مردانه در
راهروهاي دانشكده، مزمزه لذت نبود. طعنه بود، استهزا بود و ريشخند، به سهمشان از
عشق آزاد. از فاحشه هاي تابلو هاي تولوز لوترك حتي سزان و دگا خبري نبود. از مارلن
ديتريش در فيلم فرشته آبي گرفته تا كاترين
دونور در بل دوژور همه اش دروغ بود، فيلم بود. زنكه تمام وقت آدامس جويده بود بعد
هم گفته بود:« ده ياالله، زودباش ديگه، زيادي لفتش بدي اصغرو صدا مي زنم بندازدت
بيرون ها!»
ايماء و اشاره و خنده شايد در عين حال يك دهن كجي
بود، كرشمه اي از قدرت نمايي خاموش و بيهوده در مقابل دختران دانشجو كه حسرت
برانگيز بودند، در فارغ البالي، در بي نيازي، در عادت به كم خواهي. دختر دانشجو
جسته از تقدير زن شدن از همان دم بخت، با معافيت موقت از رفتن به خانه بخت و رهيده
از زنانگي رسيده و دخترگي ترشيده، فراغت
يافته از هر چه بودن و بايستن در تعريف ناتمام دانشجو پر و بالي گرفته بود و از
عشق و عاشقي هاي پنهاني به دوستي هاي عاشقانه نيمه پنهان گذر مي كرد. غلام اما
آنقدر خجالت مي كشيد كه از اين روزنه آزادي نصيبي نبرد. ننه اش يك عمر سرش داد
كشيده بود « نره خر، خجالت بكش!». انگار حالا محكوم شده بود بار آن همه خجالت را
يك جا بكشد. آشنايي با قلعه او را از شر
كابوس رها كه نكرده هيچ، او را در آشفتگي
جديدي گرفتار كرده بود. در اين تجربه عملي فاصله ميان عشق و نفرت، لذت و بيزاري،
ارضاء وترس، تحقير و ميل به انتقام و زن و مرد از بين رفته بود و حالا احساس گناه
در او صد چندان شده بود. آخر آن ننه فكسني هم مادرش بود هم پدرش. خيلي كه بچه بود
خيال مي كرد اسم پدرش «گور به گور شده» است، چون كه اين ورد زبان ننه اش بود. صداي
نكره ننه اش كه جيغ ميزد «ذليل شده انشالله خبر مرگتو بيارن!» دست كمي از صداي
باباي پرويز نداشت. جاي انبر داغ بي پيرش هنوز روي دستش مثل يك تهديد حك شده بود:
«اين دفعه ميدم هرچه نه بدترت رو از ته ببرن!». ولي خشونت ننه به يك طرف و تيغ
ختنه مشتي جعفر دلاك يك طرف. او را هم ننه اش آورده بود. مردكه دروغ گو گفته بود
نترس جونم، مرد شدن يه ذره درد داره. و مصيبت مرد شدن هنوز كه هنوز بود ادامه
داشت. فكر اين كه نكند ننه اش با مشتي جعفر.....
نزديك بود پاك ترياكي بشود. درسش را ول كرده و وقتش را توي قهوه خانه هاي
جنوب شهر مي گذراند. نذر و نيازها هم مثل فحش و نفرين ها بي اثر بودند. ننه غلام
نه رمال آورد و نه جن گير، رفت خواستگاري و دختري پاك و پاكيزه را برايش عقد كرد و
به خانه آورد. مساله براي همه حل شد. غلام
مرد شده بود، بعد ها هم دكتر شد. انگار دلاك محله و مادرش را در يك ضرب
دروني كرده بود. هيچ روانكاوي مسئله را بهتر از اين حل نمي كرد. جامعه از غلام
راضي بود. و كسي نمي دانست كه غلام از ترس كابوس ديگر خواب نداشت. هنوز چشمش روي
هم نيامده افكار، خودسرانه جاري مي شدند زير پلك هايش و به حركت در مي آمدند و اگر
فورا چشمهايش را باز نمي كرد چاقو را تا دسته فرو كرده بود توي سينه ننه اش يا
آنقدر گلويش را فشار داده بود تا هر دو از نفس افتاده بودند. شرم و بيزاري از
خود، بيداري غلام شده بود.
تراژدي واقعي غلام مي تواند دليلي اثباتي
باشد بر اين كه عقده اوديپ فرويد نه بر افسانه بلكه بر مبناي واقعي ثنويت جنسي
استوار است، و مي تواند نفي تئوري فرويد
باشد به دليل سرنوشت فردي غلام كه بدون پدر طي مي شد. يا شايد قدرت تاثير گذاري نظريه فرويد بر زندگي
غلام خود به اين دليل بود كه غلام افسانه مرد شدن را مثل يك سرنوشت باور كرده بود.
شايد تراژدي غلام كج و كوله شده بود چون كه او سر مرز دوران ها قرار گرفته بود و
نه يك اوديپ بلكه اوديپ ها از او گذر مي كردند. اين اديپ سوفوكل بود كه داشت از
احساس گناه خفه مي شد، نه اوديپ هاي روشنگري و كلاسيك فرانسه، مثل اوديپ
ولتر(1718)، اوديپ كورني (1659) که خود را
نه مسئول مي داند نه مجرم، او خود را كور مي كند كه جهان ظالم را نبيند. اوديپ
هوفمان تال (درام اوديپ و سفينكس
1905) در جهان وارونه شده ( يا بازگشت
داده شده به مرحله پيش اوديپال بدون قانون
پدر) فقط يگانگي را مي شناسد. غلبه بر
سفينكس، غلبه بر مادر شر است كه راه را بر
يگانگي با مادر نيك، يوكاسته مي گشايد. شخصيت نمايش هوبرت فيشته دراوديپوس در
هاكنس (1961-1960) به قانون پدر گردن نگذاشته يعني كه برعقده اوديپ فايق نيامده و
خود را با پدر هويت نداده است. او حامل دوگانگي
ميان نياز به آزادي و قدرت غريزه
است. او نه در غم انتگره شدن است نه در پي اصالت و هويت. راه حل او نه در اعتراف
به گناه و نه در كوشش براي رهايي، بلكه در تخريت واقعيت قرار دارد كه زير پاي
سوفوكل و فرويد را هم خالي مي كند. حل مسئله در اين است كه هويت كهنه كه از گناه
سر برآورده، نابود و يك هويت نوين و باز ساخته شود. شايد گذر شخصيت هم جنسگراي
اوديپوس در هاكنس ازاديپ غلام توضيح ترس او است از بريدن از ننه اش و دليل استمرار او در دوگانگي بين يكي
شدن بي نهايت و جدايي بي نهايت(تفسير هلدرلين از اوديپ سوفوكل). و غلام در مرز
دوران ها تنها نايستاده بود. آرمان رهايي همراه ديگران در راه گذار از وابستگي به
استقلال و گذر از باز توليد به تخريت يا تغيير واقعيت، از زندگي زيرزميني و زندان
سر درآورده و ماجرا از نو تكرار مي شد و ما
چون اول راه بوديم به اين مسائل
نپرداختيم و تراژدي يوكاسته كه خود را حلق آويز كرد، كسي را به خود مشغول نداشت.
ننه غلام هم مثل زن غلام و زنان قلعه يك خلأ زباني بود و اسمي نداشت و هر سه
مجريان سه نقش سرنوشت ساز براي غلام، براي جامعه پدرسالار بودند. ننه غلام اگر
ملكه تبن هم بود نقشي بود در زندگي ديگران و خودش موضوع هيچ تراژدي نبود. يوكاسته
فقط اسمش دهن پركن بود وگرنه كسي نبود مگر همسر( لايوس و اوديپ)، مادر (اوديپ و
فرزندان اديپ) و خواهر( كرئون). براي همين كسي نپرسيد خودكشي يوكاسته حل كدام تضاد
بود. او در خودش تضادي نداشت. او براي تضمين قدرت شوهرش در كمال هشياري پسرِ
نوزادش را به دست چوپان سپرده بود تا او را در كوهها رها كند و هرگز هم پشيمان
نشد. تضاد او بيروني بود. كشمكشي كه در بيداري مردان طي مي شد. او با افشاي حقيقت، خود را حلق آويز مي كند.
چرا؟ از شرمساري؟ در مقابل اوديپِ پسر يا اوديپ شوهر؟! يا چون كه او مغلوب سرنوشت شده بود و تنها شانس اين كه در
جايگاه مادري بر نوع كوچك مرد اعمال قدرت كند را از دست داده و مغلوب فرزند شده
بود؟! به هر تعبير يوكاسته واسطه
خويشاوندي سه مرد، مرز حيطه هاي قدرت آنان و وسيله جابجايي و دست به دست گشتن قدرت
بين آنهاست. تراژدي او تراژدي جنس زن است. يوكاسته محكوم به انفعال در جهانِ
پدرسالارِ فرويد و يوكاسته جهان مادرسالار هوفمان تال نقشي واحدند.
(هوفمان
تال در درام اوديپ و سفينكس 1905 با الهام از تز هاي مادرسالاري باخ اوفن درام
را به يك جهان مبتني بر پرنسيپ مادري منتقل كرده و اوديپ را از قدرت پدري قانون
مصون مي كند. در اين درام يوكاسته، گناه طرد فرزند را به شوهرش نسبت داده و خود
ستايشگر نقش مادري مي شود.)
دختران دانشجو هنوز در دهه پنجاه هم نه يوكاسته را
مي شناختند، نه گرفتار بحراني دروني بودند و نه
سردرگم. براي آن ها هم همانطور كه براي مردان، سيمون دوبوار يك اسم خوب بود
مثل كلمه آزادي، بدون اين که بدانند در غرب زن ها از مساوات طلبي حقوقي پاي در
مرحله كشف و تعريف خود گذاشته بودند.
آنها آنه اوكلي را اصلا نمي شناختند در
نتيجه برايشان فرق نمي كرد كه اين او بوده
يا سيمون دوبوار كه با تفكيك جنس آناتوميك از جنسيت فرهنگي- اجتماعي، تعاريف مردانه از زن را مورد نقد قرار داده بود كه در
آن ها زن ها در رابطه با جنسشان تعريف مي
شوند در حالي كه تعريف مرد از مرزهاي بيولوژيك فراتر مي رود. واصلا فرق نمي كرد كه
اين نقد آن موقع شده بود يا هنوز نه. دختر
دانشجو مست از لذت آزادي پر در آورده بود و ميان دوران ها، فاصله هاي تاريخي و
كشمكش هاي مردان يك لحظه خود بودن را تجربه مي كرد، بدون سيمون دوبوار. بحث هاي
سپاهيان زن در دوران آموزش سپاهيان بهداشت دوره هشتم در سال 1352 شمسي سردرس جامعه
شناسي عليه پدرسالاري و ثنويت جنسي منجر به تعطيل كلاس تا آخر دوره شد. ايران هنوز
دانشجو نشده بود كه در جزيره پنگوئن هاي آناتول فرانس رد جنسيت يابي اجباري را
دنبال مي كرد. نسرين بعد ها هم دانشجو نشد، اسم سيمون دوبوار را هم نشنيده بود و
عضو هيچ گروه و سازماني هم نبود. او درسن هفده سالگي خانه پدري را ترك كرد تا بي
دغدغه كتاب هاي ممنوعه بخواند. پدرش گفته
بود تحويل ساواكت مي دهم ولي نمي گذارم جنده بشوي! او هم نه گذاشته بود و نه
ورداشته بود و بدون اين كه اسم كت ميلت را هم شنيده باشد يكي خوابانده بود توي گوش
پدرش و رفته بود. تجربيات و دانش زنان اين دوره فرصت ثبت نيافت. نوشتن هنوز كار پيش پاافتاده اي نشده بود، زن
شورشي جوان بود و عمرش كوتاه. شورش هاي كوچك زنان عليه پدرسالاري در دهه پنجاه اگر
در جنگ هاي خانوادگي فرسوده نمي شدند يا مغلوب شوهر، در ادامه خود به شورش بزرگ
عليه شاه مي انجاميد كه فقط در محافل
ماركسيستي يا خانه هاي تيمي جايي داشت و دير يا زود به مرگ، شكنجه و زندان مي
انجاميد. و شورش هاي كوچك زيرزميني عليه پدرسالاري در نهايت مغلوب اتحاد طبقاتي مي
ماند. زن ها بين طبقات،
طايفه ها و گروه ها از هم و از خود دور افتاده دچار دوگانگي ها و سردرگمي ها
و وضعيت هاي برزخي مي شدند و خود مجري قانون پدر. با اين همه خاري بودند در چشم
جامعه پدرسالار.
زن هاي ايراني دهه پنجاه ديگر فقط ارزش ذخيره
كار نبودند. ديگر فقط جزء نامرئي رعايا،
كارگران و رنجبران نبودند. چند صندلي در
گوشه مجلس فرمايشي، چند پست وزارت و قضاوت و بدترين بندها در زندانهاي مردان به
آنان اختصاص داده شده بود و همين كافي بود.
زن جنسيت توانايي ها را زير سوال
برده بود. اين براي اوباش و ملا هاي شان، به معني انتشار فحشا بود به همه جامعه.
ولي جامعه فقط از اوباش و ملاهايش تشكيل نشده بود، و جامعه فقط جامعه جاكشها و
باج گيرها نبود.
وقتي
كه در آستانه قيام جاكش ها و باجگيرها، شهرِ نو را به آتش كشيدند كسي نپرسيد چرا؟
اگر سكوت علامت رضاست، پس هركس در خلوت خودش
پاسخي براي آن داشت يا حتي نيازي به پرسش و پاسخ نبود.
شهرنو لكه زشتي بود بر چهره شهر انقلابي تهران كه ديگر محل اسرار مگو نبود.
انگار صندوق خانه اسرار خانوادگي بود كه باز شده بود. شهرنو در كنار خانواده و
همچون نهاد جانبي و مكمل آن (در بازتوليد مرد) بود، هترو سكسوئل بود و پدرسالار. رد فاحشه خانه از طريق مردان به
خانواده محترم مي رسيد و مي شد ديد كه شهر نو جاي آدم هاي فاسد نبود، بازار كسبي
زنانه هم نبود. زنانگي حرفه بود و «حرفه اي» زن بود، به اين معني فحشا زنانه بود.
جاكشان بزرگ، باج گيرها، پاسبان ها، مددكاران اجتماعي و مشتريان، همگي مرد بودند،
از همه اقشار و مشاغل بعلاوه محصلان، دانشجويان و بيكاران، به اين معني فحشا حرفه
و كسبي مردانه بود در بازاري مردانه كه در آن زنان (مادران) نامحرم معامله مي
شدند. از اين رو مثل هر نهاد ديگر جامعه پدرسالار خصلتي نه طبقاتي بلكه ملي داشت.
ما دختران سپاهي بهداشت دوره هاي هفتم و هشتم براي بازديد از شهر نو بايد از
دانشگاه مدرك مي آورديم كه محقق هستيم و
به كلانتري نشان مي داديم و اجازه مي گرفتيم، بعد با ماشين وزارت بهداري وارد قلعه شده به اداره
خدمات اجتماعي محله مي رفتيم و در معيت مددكاران اجتماعي مرد، وارد خانه ها مي
شديم. رابطه جنس (گونه بيولوژيك ـ آناتوميك)، جنيست (تعبير سياسي فرهنگي از جنس آناتوميك) و سكس (آميزش
جنسي، ميل جنسي و روابط جنسي) هيچ جا به اين صراحت مستقيم و خشن و از سوي ديگر هيچ
جا اين همه پيچيده و نامرئي نبود. فاحشه خانه
يك كشمكش حل نا شدني هويت مردانه بود.
تراژدي انقلاب ايران
همه وقايع تعيين كننده قبل از آغاز تراژدي طي شده بود. فمينيسم با تمركز بر
نقد سياست جنسي چشم انداز تازه اي براي هومانيسم گشوده بود. غرب اوج تاريخ پدر
سالاري را كه در تجربه نازي به مرزهاي نهايي خود رسيده بود پشت سر گذاشته بود.
تسويه حساب با فاشيسم شروع يك سري تسويه حساب هاي تاريخي در غرب بود كه اكنون به
اوج خود رسيده بود. زنان و هم جنس گرايان نه تنها با راسيسم بلكه با همه تاريخ
مردسالار تسويه حساب مي كردند. تعادل قدرت جنسها به هم خورده بود. در
سانفرانسيسكو، خانواده هاي هموسكسوئل يك امر انكارنشدني بودند كه ضرورت تقسيم و
سلسله مراتب جنسي براي نظم جامعه را زير سوال برده، آن را به عنوان بهانه اي براي
سركوب و استثمار در فرماسيون هاي پدرسالار افشا مي كردند. ثنويت جنسي، اصل موضوعه
نظام پدرسالار در بحران بود. اما هيچكس فكر نمي كرد كه راه حل اين بحران وسط يك
انقلاب در ايران و به قيمت تسويه حسابي با همه روشنگران تاريخ ممكن باشد. هنوز هم
هيچكس باور نمي كند كه ايران جمهوري اسلامي آزمايشگاه عملي براي تاييد تئوري هاي
انتقادي فمينيستي است كه مقولات جنس،
جنسيت و سكس را بيان فرماسيون هاي ويژه قدرت مي شناسد و حيطه هاي بيولوژيك زندگي
اجتماعي و عشق جنسي را بدليل رابطه سلطه گرايانه جنسها، عرصه هاي سازمان دهي قدرت
مي داند.
وقتي كه دئوس اكس ماخيناي
اسلامي وارد صحنه شد عده اي خيال كردند روي موج انقلاب سوار
بوده و نديدند كه او روي دوش جاكشها، باج بگير ها وملايانشان و روي سر همه
خودفروشان و دلالان سياسي به قله سياسي رسيد و روي زمين كم عمق ناخودآگاه جامعه
مرد سالار ايران فرود آمد. در خشونت خودويرانگر مردانه، شهرنو به آتش كشيده شده،
قيمت ها شكسته و مردانگي همه شهر را پر كرده بود. با تشكيل حكومت اسلامي سازماندهي
مردانگي انحصاري، دولتي شد تحت قانون الهي پدر.
حكومت اسلامي در سال 1979 بر پايه «ايمان به عدل خدا در خلقت و..» (بند 4
اصل دوم قانون اساسي جمهوري ايران) تشكيل شد.حكومت جنس گراي اسلامي، ثنويت جنسي و
هتروسكسواليسم را محور شكل گيري قدرت و حكومت كرد.
زنان بايد يكي شده از تكثر در مي
آمدند. حكومت اسلامي طرحي ريخت كه نقش
هاي زنانه در تعارض نيافتند، همه جا بتوان به كارشان گرفت بدون اين كه يگانگي نوعي
زن خدشه دار شود، نهاد جانبي خانواده با اسلامي شدن فحشا در خانواده ادغام شود،
بچه بازي به شرط آن كه بچه مؤنث باشد در چارچوب خانواده اسلامي حتي ترغيب شود.
نوعي كردن مطلق زن، علاوه بر اين تضميني
بود براي حفظ سلسله مراتب جنسي در محيط كار. ايده « زن مسلمان» الگوي نوعي زن و
حجاب وسيله به تحقق در آوردن آن بود.
زنان سر جاي
شان نشانده شدند. از فرخ رو پارسا وزير نظام شاهنشاهي گرفته تا زندانيان زندان هاي
شاه، ايران خاكساري ماركسيست و معصومه شادماني مجاهد، از پري بلنده، خانم رئيس كه
دخترش را هم به كار كشيده بود تا مادر نعمتي كه پسرهايش را فرار داده بود، همه
اعدام شدند. حاصل، هزاران اعدامي بود و هزاران هزار زنداني و بيشمار آواره و
سرگشته در فرار در خود وطن، ازاين خانه به آن خانه، از شهر ي به شهري. زنان را سر
جاي شان نشاندند. محكوم به حجاب جمهوري اسلامي، به بيگانگي از خود. پدران بابت بي عرضگي شان، برادران بابت دودلي
هاشان و پسران بابت خواب هايشان مجازات شدند. حاصل دهها هزار اعدامي بود، هزاران
هزار زنداني و خيل انبوهي فراري. مردها را سر جاي شان نشاندند، محكوم به يك دور بي
پايان تكرار خود. از فجايع بيشمار كه در فرار رخ داد هركس فقط كمي مي داند. پرويز
سم خورد. محسن رگهايش را زد، و نسرين كه سالهاي پررنج شكنجه زندان شاه را پشت سر
گذاشته بود، خود را همراه دختر پنج ماهه
اي كه در شكم داشت در آتش سوزاند.
جمهوري
اسلامي كه از توليد و بازتوليد جنس ها تا روابط و هرنوع بازي جنسي را تحت قاعده و
كنترل خود در آورده بود، امور انتظام غرايز را در دستور كار قرار داده با تعبير جنسي همه چيزها و رفتارها و توليد سكس
از يك سو و ممنوعيت ها از سوي ديگر جامعه را گرفتار لعنت يك برزخ دائمي بلوغ كرد.
از فجايعي كه در پستوها، مخفي گاه ها و در بيراهه هاي فرار از يك دستگاه سركوب
اتفاق مي افتند هر كس فقط كمي مي داند.
در زماني كه
زنان و مردان ايراني زير ساطور جمهوري اسلامي مثله شده و مي شوند و زنان ايراني
تلاش مي كنند يك سوژه زن بسازند، فمينيست
هاي پيشرو غرب به اين نتيجه رسيده اند كه هر كوششي براي تفكيك آناتوميك اجبارا در
خدمت بكار گرفتن تابوها قرار گرفته و براي آن ها بنياد هاي عقلايي ايجاد مي كند.
آن ها راه هاي خروج از ثنويت جنسي را تئوريزه كرده و به كار تعريف انسان فرديت
يافته آينده مشغولند.
ايري
گاراي معتقد است كه زنان يك جنسيت واحد نيستند. در يك زبان مردانه، زنان عدم
حضورند. آن ها يك نقطه ناخواناي زباني هستند. زنان جنسي متكثر و گونه گونه اند. زن
قابل فكر شدن نيست. سوژه مرد است.
مونيك ويتيگ نام گذاري جنس ها را يك عمل
تحميلي و سلطه گرايانه مي خواند و معتقد است كه اين يك نمايش نهادي شده است كه
تبديل به واقعيت مي شود. از نظر او در يك سيستم هتروي اجباري زنان نمي توانند سوژه
سخن گو باشند. از نظر او زبان، خشونت عليه جسم است، جنسيت فرهنگي بر جسم تحميل مي
شود. ويتيگ معتقد است وقتي كه زن ها بر اين مقوله زن فائق شوند مي توانند نقش سوژه
را به دست بياورند و امكان دست يابي به يك هومانيسم جديد را ميسر كنند. او
هموسكسواليته را تنها راه خروج از سيستم جنسي مي داند.
جوديت باتلر معتقد است كه نقد فمينيستي
بايد دريابد چگونه مقوله زن بعنوان سوژه از طريق همان ساختارهاي قدرتي مطرح و
محدود مي شود كه توسط آن ها مي بايستي به هدف رهايي نائل شود. زن به عنوان سوژه
ديگر در مفاهيم ثابت تعريف نمي شود. او معتقد است كه فقدان سوژه واحد يا سوژه اي
كه داراي انسجام دروني باشد ضعف فمينيسم نيست. به نظر او با حمايت از چندگونگي است
كه مي توان اين گونه تعاريف را زير سوال برد.
اپوزيسيون
مردسالار ايراني ربطي بين اين تئوري ها و وضعيت ما نمي بيند و تا همين امروز از حد
برابري حقوقي زن و مرد براي وحدت با زنان فراتر نمي رود و از ياد برده است كه شعار
تق و لق برابري حقوقي زن و مرد، در مقابل حكم عمومي و بي چون و چراي زن، زن است و
مرد مرد، كه جمهوري اسلامي رو كرد، ، روز روزش هم ضعيف و بي تناسب بود، حتي به درد
رفع كتي هم نمي خورد. اين شعار در دور تكراري از حدود قرن گذشته، در اصلاحات نصف و
نيم كاره، در لفاظي هاي سياست بازانه يا روشنفكرمابانه چنان ساييده و كند شده بود
كه به قرينه رفتارشان، خود مدعيان هم به آن باور نداشتند. نه اضافه كردن حقوق بشر
و آزادي سكس به شعار برابري حقوقي پاسخگوي فاجعه جامعه سكس زده ايران جمهوري
اسلامي است. چطور سكس كه در زبان زندگي ما به يك كلام در نمي آيد يك كلمه
شد؟! فراموش شد كه سكس، ساتر يك لغت نامه
خشونت است، حاوي افعالي كه انجام مي شوند،
با فاعل هميشه مذكر، بر مفعول هميشه مونث يا حربه ستيزند در دعواي ميان مردان؟! به
چه نحوي سكس موضوعي شد خارج از سلسله مراتب جنسيت وموضوع اختيار و ميزان آزادي و
از آن بيشتر معادل آزادي جنس زن؟! تصديق
سكس به خودي خود يك نظريه رهايي بخش نيست. اخلاق جنسي اسلامي نمونه بارز تصديق سكس
مردانه است. مسئله، رفع ممنوعيت به خودي خود نيست. مسئله فهم اين است كه چگونه
ممنوعيت به يك ساختار قدرت مي انجامد. اگر فقط حيطه اخلاق به عنوان حيطه ممنوعيت
ها مورد نظر است، طرح شعار آزادي جنسي براي مردان بي معني است. ممنوعيت سكس براي
مردان غالبا محدود به مواردي است كه قدرت اتوريته مرد به خطر مي افتد. در جامعه
مبتني بر ثنويت جنسي بهره مندي زن از آزادي جنسي در گرو ممنوعيت هاي جنسي معيني
براي مردان است. ممنوعيت واقعي در مورد بدن زن و هموسكواليته است چون كه نظام
مبتني بر دواليسم جنسي و قدرت مردانه را زير سوال مي برد.
فعاليت
همجنسگرايان ايراني در تبعيد تنها پديده جديدي بود كه مي توانست ثنويت جنسي را زير
سوال قرار دهد كه آن هم خود گرفتار هتروسكسيسم اپوزيسيون شد. نوع مردانه اش در
بهترين حالت در سكوتي نابودكننده از نظر سياسي خنثي شد و نوع زنانه اش در بهترين
حالت به كار تزئين هتروسكسواليسم زده شد بجاي اين كه سلاح ضد رژيم را تيزتر كند.
هم جنس گرايي، البته زنانه اش، در خود موضوعي براي ارزيابي مثبت و يك امتياز شد،
نشانه فمينيسم زنان و ليبراليسم مردان. بعد از روي كار آمدن خاتمي اين گرايش چنان
فراگير شد كه حتي حسن كه دوم خردادي هم نبود با خوشحالي و با حالت در گوشي قسم مي
خورد كه دختر حجت الاسلام فلاني با خانم
خبرنگار اطريشي سرو سري دارد. نگاه ملتمسانه اش خواهش يك باور بود به اين كه چيزي
در كشور در شرف وقوع است. در حالي كه حقيقت امر پشيزي ارزش سياسي نداشت. يك نتيجه
سياسي بي برو برگشت به دنبال داشت كه انگار با همان نجواي حسن بوقوع مي پيوست.
دختر حجت الاسلام فلاني، خود از همكاران دستگاه هموفوب جمهوري اسلامي است كه بايد
به عنوان دشمن افشا مي شد نه مثل يك دوست، يك قرباني، يك فلاني استتار، آن هم نه
به خاطر حسن بلكه به خاطر خود دختر حجت الاسلام آن هم توسط من.از اين گدشته شايعه
هم جنس گرايي دختر حجت الاسلام آن قدر جالب نبود كه شور و شوق حسن، بچه خيابان اميريه كه سي و پنج
سال از زندگي پرتلاطم اش همواره با يك زخم ثابت، اهانت آقادايي، به گذشته، به
چهارده سالگي اش وصل مي شد. هنوز هر وقت يك خط رنگي به لباس مردانه مي بيند، داغش
تازه مي شود و نفرت سراسر وجودش را مي گيرد و شروع مي كند به شرح ماجرا. به خودش كه مي رسد از حسن، پسرك مغرور با موهاي
آب و شانه كرده در بلوز رنگي، از غرور چهارده سالگي، كمتر نشاني است. كلامش بيگانه
مي شود، عذرخواهانه، آهسته از راهي دور، از آن پسرك توهين ديده و ترسيده، به شاه
بيت ماجرا كه مي رسد با چنان لحني مي گويد «پسر اين پيرهن چلغوز چيه تنت كردي مثل
بچه كوني ها!» و رگهاي گردن و شقيقه اش مي زند بيرون، انگار كه خود آقادايي است.
ولي حسن صاف
است و در نهايت بر اين باور كه اين شايعه يا خبر همجنس گرايي دختر حجت الاسلام
دلگرم كننده است و براي جنبش خوب. او از اين شايعه دكاني براي بهره وري شخصي
نساخته بود. موضوع شايعه نه به هم جنس خودش بلكه
به جنس مخالف برمي گشت و در واقع نه براي جنبش كه براي دختر حجت
الاسلام خوب است و هيچ دخلي و ربطي به
بازي نابود كننده عليه همجنس با حربه اتهام «هم جنس بازي»، نداشت. خود حجت اسلام
كه هيچ، اگر دشمن حجت الاسلام هم «اين كاره» بود ...جل الخالق!! و حسن اصلا خبر نداشت كه ذهن صافش آينه
واقعيت هاي گذشته اند. امروز ما، افسانه ايست كه زير حاكميت ترور واقعيت مي
شود. افسانه را باور نكنيم! باور نكنيم كه يوكاسته خود را حلق آويز كرد و جمهوري
اسلامي دود مي شود، غيب مي شود يا مثل يك ميوه خشك از درخت مي افتد، يا به مرور
زمان فرسوده شده و به مرگ طبيعي مي ميرد. با ور نكنيم كه هيچ تسويه حساب تاريخي ممكن باشد تا زماني
كه
دست جمهوري اسلامي باز است تا كار تقسيم آدم ها به زنان و مردان و پاكسازي هم
جنس گرايان و تعيين تكليف بلاتكليف ها (ترانس سكسوئل ها) را ادامه دهد و تا زندان حجاب بر قرار است.
*