پنجشنبه ۱۳ اسفند ۱۳۸۳ - ۳ مارس ۲۰۰۵

"زبان فارسي ستونِ فقراتِ يک ملت عظيم است."

دکتر غلام حسين ساعدي

الفباي شماره 7 چاپ پاريس

 

آذربايجان و زبان فارسي

( گناه زبان فارسي چيست؟)

محمد جلالي چيمه (م- سحر)

 

پرسشي است و شکوه اي که تو نيز همچون من با خويشتن تواني داشت. خاصه اگر اهل زبان باشي و از پيوندي که شاعران و نويسندگان با زبان دارند نصيبي برده باشي، اين پرسش را طرح خواهي کرد: گناه زبان فارسي چيست؟

خاصه، اگر، زبان فرهنگ و ادب و تاريخ کشورت را نشانه تيرهاي بي مهري يافته باشي. از سر درد و به ناگوارشکوه خواهي کرد، هنگامي که اين بي مهري از جانب دوستي و برادري بوده باشد و آنگاه که تير از کمان خودي رها شده باشد، يعني به هنگامي که تيشه خويش در کمين ريشه خويش ديده باشي!

و نخستين بار که از خود چنين پرسيدم؛ روزي بود از روزهاي دراز غربت، که در خانه دوستي با هموطني روبرو شدم و دريافتم که پس از سلامي که با او، گفتم و پاسخ کوتاهي که شنيدم، کلامي با من نگفت تا مبادا به فارسي سخني گفته باشد، در آنجا من از خود پرسيدم: براستي گناه زبان فارسي چيست؟

از آن پس نيز بارها اين پرسش را طرح کرده ام، به ويژه آنگاه که با برخي از هم ميهنان خود روبرو شده ام که متأسفانه تکيه بر قوميت را مُقدم بر ايرانيتِ خود شمرده اند و پرستشِ زبان ها و گويش هاي منطقه اي را در کشور ما تا به حدي رسانيده اند که متکلمين و گويندگان ايراني اين زبان ها را "ملَت" جداگانه اي اِنگاشته و مردم ايران را تنها بر مبنا گويش ها و زبان هاشان به "ملل" و "فِرَقِ" گوناگون تقسيم کرده و در برابر يکديگر قرار داده اند.

و امروز بار ديگر اين پرسش را با شما در ميان مي گذارم، نه از سر خشمي، يا مصلحتي، يا سياستي، که نه مصلحت انديش و نه سياست پيشه ام، بل از سر دردي که اهل درديم و بس.

پس چيست؟ براستي گناه اين زبان چيست؟

زباني که در دربار پادشاهان ترک باليد و رونق يافت، در خورد کدام بي مهري شماست؟ زباني که شاهنامه فردوسي اش و بوستان و گلستان سعدي اش و بسياري ديگر از آثار ارجمند ادبي، علمي، فلسفي، ديني اش به پادشاهي ترک هديه شده است، سزاوار کدام ناسپاسي ترکانه مي تواند بود؟ بنگريد، به تاريخ ادبيات اين زبان بنگريد،عظيم تر بخش آن در ستايش شاهان و سرهنگان و اميران و غلامان ترک است. بيش از هزار سال شاعران ايراني به اين زبان، در ستايش حکومتگران ترک سروده اند، و بسا بيش از بسياري از قطعه ها و قصيده  و نيز غزل ها و رباعي هاي پارسي سرود ستايش سبکتگين و آلپتکين و محمود و مسعود و آلب ارسلان و طغرل و طغتگين و چغري و طغري و سلجوق و تگين و تموچين و هلاکو و سنقر و سلغُروخان و بک و خاقان و اتابک و تيموري و غوري و آق قويونلو و قره قويونلو صفوي و افشار و قاجار بوده است.

و نيز جائي براي پيراهن عثمان کردن از سلسله اخير که ترک تبار نبود نيز باقي نمانده است، زيرا ديدم و ديدند که اينجا نه شاهنامه اي در وجود آمد و نه بوستان و گلستاني به ثمر نشست، که ميراث عظيم شعر و ادب فارسي يادگار دوران هاي پيشين است. پس بهانه ها را کوتاه تر کنيم و از خود بپرسيم: به راستي گناه اين زبان چيست؟ که در طول بيش از هزار سال در ستايش و نيز در سايه حمايت سلسله هاي ترک تبار باليد و رونق يافت؟ و چه بسيار بودند از اين شاهان و اميران، که اگر ذوقي داشتند، خود به زبان فارسي مي سرودند. گناه اين زبان چيست که تقريبا همه مفاخر بزرگ ادبي، فرهنگي، تاريخي، فلسفي که شما آنان را آذربايجاني مي دانيد، شاهکاريشان را، در اين زبان آفريده اند و اينچنين به سهم خود در اعتلاي اين زبان کوشيده اند؟ چگونه است که شما نظامي و خاقاني و قطران و صائب و شهريار را که از شاعران بزرگ ايرانند و از اران و آذربايجان برخاسته اند از آن خود مي دانيد اما، حاصل رنج و ميراث بزرگ فرهنگي و ادبي آنان را به بي مهري مي نگريد. از حکماي ارجمندي همچون سهروردي به نيکي ياد مي کنيد و او را از آن خود مي شماريد، اما بياد نمي آوريد که فلسفه اشراق او احياي حکمت باستاني ايران بود.

از بابک خرمدين به حرمت سخن مي گوئيد و با شوق و شور از او نام مي بريد و بپاس آنکه از آذربايجان برخاسته بود، فرزندان خود را به ياد او بابک نام مي نهيد، اما در عين حال فراموش مي کنيد که بابک مزدکي بود و ايراني بود و بيش از بيست سال در برابر سيطره خلفاي عرب درايستاد و جنبش هاي مردمي ايران را در آذربايجان راهبري کرد؟ راستي را، چگونه مي توان به ستار و باقر و ثقةالاسلام و خياباني باليد، و آخوندزاده و صابر و ميرزايوسف تبريزي و ميرزا آقا تبريزي و مشيرالدوله پيرنيا و مستشارالدوله و بسياران ديگر را که فهرست نامشان به صد دفتر نشايد برشمرد، از مفاخر قومي و ولايتي خود دانست، اما آرزوهاي نيک خواهانه آنان را به خُردي نگريست و به رنج هائي که بردند و خون دل هائي که در راه آزادي مردم ايران خوردند، به ديده اعتنا ننگريست؟ به راستي چگونه مي توان اين بزرگان را بزرگ انگاشت و صالح انگاشت و خودي انگاشت، اما افکار آنان و آمال آنان را از آن خود ندانست؟ اين بزرگان و نيکان و صالحان، بي حاصل رنج و ميراث بزرگي که در همه زمينه ها از براي ما ايرانيان بيادگار نهاده اند چگونه مايه فخر و مباهات شما توانند بود؟ چنانچه خداي ناخواسته، اينان را که از مردان بزرگ سرزمين ما هستند، تنها به گناه آنکه در مقام فرهنگسازان ايراني همه نبوغ  خود را به زبان فارسي بخشيده اند و در قلمرو اين زبان به اعتلاي فرهنگي، ادبي، فلسفي اجتماعي و سياسي جامعه خود کوشيده اند، در حاشيه قرار دهيد، آنوقت از آذربايجاني که اينهمه عزيزش مي داريد و هويتي جدا از پيکرۀ بزرگ ايران براي او تصور مي کنيد، چه چيزي باقي خواهد ماند؟ از اين سپس به کدام يک از مفاخر قومي خود خواهيد باليد؟ به کدام يک از شخصيت هاي فرهنگي، هنري، سياسي يا تاريخي خود مباهات خواهيد کرد؟ راستي را چگونه مي شود که پيکره نظامي را از طلا ريخت و در شهر گنجه از براي او زيارتگاه ساخت، اما به آثار او و به زبان او مهر و دوستي نورزيد؟ نظامي بيروني از آثارش چيست به جز مشتي خاک و يک مقبره؟ به راستي از شهريار تبريزي، بيرون از ديوان فارسي هزار صفحه اي اش و بيرون از غزل هاي ناب و دلنشيني که او را در کنار سعدي و حافظ قرار داده است، چه بر جاي خواهد ماند؟ و ديگر اينکه براستي، اگر در وجود شهريارِ غزل معاصر فارسي، ذره اي بي مهري و يا زبانم لال، کمترين کينه اي از آنگونه که ديگران در دل گروه اندکي از ايرانيان نسبت به زبان فارسي برانگيخته اند، راه يافته بود، در اينصورت آيا او به سرودن حتي يک بيت از آنهمه شعرهاي زيبا توانا مي بود؟ پس چگونه مي توان شهريار را عزيز داشت اما زباني که او وجود خويش و انديشه خويش و درد و رنج و عشق و عواطف خويش را در آن بيان کرده است، دوست نداشت؟

مي شنوم گاه، که از پان فارسي سخن مي گوئيد، از شوينيسم فارس شکوه مي کنيد! کدام فارس؟ کدام پان؟ کدام شوينيسم؟ اگر منظور شما از شوينيست فارس آنهايند که "به پارسي سخن

مي رانند" يا از زبان فارسي دفاع مي کنند، هيچ مي دانيد که بر آنان چه تهمت ناسزاواري روا

مي داريد؟

بيادآريد که اين زبان ارث پدر هيچ يک از ايرانيان نيست. خواه آذري باشند يا شيرازي، کُرد باشند يا لُر، يا اصفهاني و خوزي و بلوچ. باري همه ايرانيان در ساختن و آفرينش هاي فرهنگي – ادبي اين زبان مشارکت داشته اند و سهيم اند و در اين ميان سهم آنان که از ارّان و آذربايجان برخاسته اند اندک نيست. نظامي را بياد آوريد، مزار او در گنجه است و آثار او در سراسر ايران پراکنده است خاقاني در شروان است و شمس از تبريز بود و صائب و شهريار و ساعدي و بسياران ديگر نيز. پس من که زبان مادريم پارسي است، چگونه بيش از تو هموطنم، که زبان مادريت آذري است نسبت به اين زبان مدعي ارث و ميراث توانم شد؟ من چگونه بيش از تو بر زباني ادعاي مالکيت کنم که طوطيان پارسي گويش از تبريز به بنگاله و هند رفته اند و

جلال الدين بلخي، اين شيفته شمس تبريزش، ملاي روم و مِولاناي ترکيه امروزي است؟ من چگونه بيش از تو ارث و ميراث از زباني طلب کنم، که پادشاهان ترک رواجش داده اند و بخش اعظم آثار ادبي اش پيشکش به آنها يا در ستايش از آنان است؟ و نيز خالي از معنايي نيست که انديشمنداني همچون آخوندزاده، طالبوف تبريزي و ميرزا آقا تبريزي، پيرنيا، رشديه، کسروي و پورداود که از نخستين طرح کنندگان و آورندگان انديشه هاي جديد درباره مليت، ايرانيت، دولت ملي، احياي عظمت پيشين، و نيز زبان فارسي و آموزش فراگير ملي در ايران هستند، غالبا آذربايجاني يا آذري نسب بودند. پس چگونه تهمت پان فارسي يا شوينيست فارس بيش از تو برازنده من تواند بود؟ اما اگر خداي ناخواسته در پسِ ضمير خويش به نژاد و خون تکيه زني و خود را از تخمه حکومتگران و سرهنگان و غازيان و اميران ترک پنداري، آنگاه من به تلخي با تو خواهم گفت، باري بدان و آگاه باش که سهم پدران و تبار تو در اين زبان از پدران و تبار من بيشتر بوده است، زيرا پدران من رعاياي پدران تو شدند و خراج گزار و يا سپاهي پدران تو بودند و يا از کله هاي آنان منارهاي پدران تو ساخته مي شد.

با اينهمه اين حاکمان قدرقدرت قوي شوکت اعلي مرتبت، هيچ و هرگز با اين زبان دشمني نکردند. به اين زبان ستوده شدند، و از اين زبان مشروعيت يافتند و پايه هاي حکومتشان را استوار کردند. اما نه، اين که گفتم بيش از مثالِ آغشته به طنزي سياه نبود. نه، آن حاکمان هم پدران تو نبودند. پدران تو نيز همانا پدران من بودند و سرگذشت آنان يکي بود و سرنوشتي يگانه يافتند، با هم زيستند، با هم عاطفه ورزيدند، با هم به ديني اعتقاد يافتند، باهم در جنگها به قتل رسيدند، با هم در ترانه هاي روستايي من يا باياتي هاي تو و در نواي ني من يا در ساز تو به نغمه هاي بيات شيراز و بيات ترک و اصفهان و شوشتري و سه گاه قفقازي و ديلمان گريستند، و ابراز عشق کردند و با هم در مينياتورها نقش هاي شگفت آفريدند و گج بُر و کاشي گر شدند و با هم نستعليق و نسخ و شکسته و تعليق نوشتند و با هم شعر سرودند و تاريخ نگاشتند و حکمت آموختند و با هم ملا و مکتبي و تعزيه خوان و اديب و پهلوان و جهانگرد شدند و با هم طغيان کردند و آزادي خواستند. کوتاه سخن، آنکه، با هم زيستند و با هم مردند و هرگز و هيچگاه در ذهن هيچيک از آنان اين انديشه نابرادرانه شگفت انگيز خطور نکرد که: زبان فارسي از من نيست. آنان اين زبان را که خود آفريده بودند و ميراث مشترکشان بود همواره از آن خود مي دانستند و بود و بود وبود، تا رسيد به افسانه پردازي ها و هويت تراشي ها و تاريخ سازي هاي دشمنان تاريخي ايران. تا رسيد به بازماندگان تزارها و بدبختانه اين بار در جلوه اي مردم فريب و رنگ آميز و جهان فريب. در جامه مذهب جهاني کارگراني که کعبه آنرا در تزارستان برپا داشته بودند. نيرنگ تزاري اين بار جامه اردوگاه خلق ها پوشيد و تفرقه افکند و هويت ساخت، تاريخ آذربايجان نگاشت، هويت آذري ساخت، تاريخ تاجيکستان و هويت اُزبکستان تراشيد و افسانه خلق هاي خاور پرداخت.

و چنين بود که نظامي در فرهنگنامه هاي دست ساخته آنان همچون حسين بن منصور حلاج که به افتخار رهبري طبقات ستمکش خلق هاي خاور نائل شده بود، فيلسوف ماترياليست خلق هاي خاور ناميده شد! اما، هرگز در شرح حال وي کلامي درباره اينکه او به فارسي سرود و شيرين او به زبان فارسي برکُشته فرهاد ناليد و مجنون او به زبان فارسي صبا را پيغامگزارِ عشق ليلي کرد، و پنج گنج او پنج گنچ پارسي بود، سخني نرفت. بيش از هفتاد سال خاقاني شرواني شاعر خلق هاي ستمکش خاور خوانده شد اما در فرهنگ پرداخته هاي آنان سخني درباره آنکه او به فارسي بر ويرانه هاي مدائن گريست و برشکوه و شوکت برباد رفته ديرين ايران زاري کرد، سخني به ميان نيامد. و چنين بود که هويتي در برابر هويتي قد برافراشت و تاريخي در برابر تاريخي و زباني در برابر زباني درايستاد تا بساط سلطه گسترده تر تداوم يابد و زور و نيروي قدرتي بزرگ، با همه توان تاريخ تراشي بين المللي اش و هويت سازي جهانگيرش و آکادميسين هاي رسمي و حزبي و امنيتي اش کارکرد و کرد و کرد، تا شد آنچه شد. پس بنگريم و باز بنگريم به آنچه مي انديشيم.

به خاستگاه و آبشخور انديشه هاي خود بنگريم و باز بنگريم تا مبادا از زبان دشمن سخن گفته باشيم! و مبادا آنکه بيرق آرزوهائي را که همواره بر شانه هاي زخمي بزرگان ياد شده سرزمين ما برده مي شد به کناري بيفکنيم و ني سواري ميدان باقرف ها و غلام يحيي ها پيشه کنيم! تا مبادا آن برادري که پدران ما به يکديگر مي ورزيدند، از ميان ما که امروزه در اين آشوب هاي بنيان کن خانگي و جهاني به برادري هاي بزرگتر و استوارتري نيازمنديم رخت بربندد و هريک از ما يوسف خود را به زر ناسَره بفروشيم.

مبادا برادران! هرگز چنين مبادا!

باري، پس با تو مي گويم

درياب گوهري که ترا نيست                                     

کم گير باوري که تار هست                                     

محمد جلالي چيمه (م-سحر)

پاريس 21/2/1992

 

 

و اما بعد (...):

اين مطلب درست 13 سال پيش نوشته شد و نخستين بار در نشريه اجتماعي، فرهنگي، سياسي "اختر" چاپ پاريس انتشار يافت و سپس در مجله "راه آزادي" از انتشارات "حزب دموکراتيک مردم ايران" انتشار مجدد يافت و نشريه فرهنگي – ادبي "ايران نامه" چاپ آمريکا نيز آن را حروف چيني کرد، اما در لحظات نهايي، به دليل آنکه قبلا به چاپ رسيده بوده است، از نشر مجدد آن صرف نظر کرد و زحمت حک و ويرايش آن بر دوش دوست و استاد ارجمند آقاي شاهرخ مسکوب باقي ماند!

اکنون بار ديگر برخي از دوستان به جد از من خواستند که اين نوشته تجديد چاپ شود، زيرا چنانکه دليل مي آورند، موضوع و مضمون آن همچنان به اهميت خود باقي است و گويا  تحولات سياسي و منطقه اي سال هاي اخير در دو کشور همسايه ما عراق و افغانستان، نغمه هاي شوم کُهن را نيرو و توان جديدي بخشيد، به ويژه آنکه، کژبيني و کژآئيني و کژانديشي هاي حکومتگران ناشايست و نابايست کشور ما، وضعيت مصيبت باري آفريده که ملت و کشور ما را بار ديگر در چنبره بدخواهي ها و بدسُگالي هاي نيروهاي منطقه اي و جهاني گرفتار کرده است.

از اين رو درخواست اين دوستان را ناديده نمي توان گرفت، اما همراه با چاپ مجدد آن، از بيان اين مطلب ناگزيرم که، حق تکلم و خواند و نوشت و نشر به زبان ها و گويش هاي متنوع ايران را نمي شايد و نمي بايد ناديده انگاشت. حقيقت آن است که در ميان خواستاران و مدافعان اين حق، بسياري از ايرانيان هستند که در آزادي خواهي و ايران دوستي و ميهن پرستي آنان شبهه و ترديدي نمي توان داشت و من، خود، دوستان و برادراني در ميان آنان دارم که حشر و نشر و همدلي و هم سخني با ايشان، اين حقيقت را بر من مسلم داشته است.

بنابراين تکيه بر اهميت زبان فارسي به عنوان زبان مشترک و زبان ملي ايرانيان، نبايد ما را به افکاري رهنمون شود که از اهميت و ارزش ديگر زبان ها و گويش هاي رايج در کشور خود غافل شويم و آنها را بخشي از ميراث معنوي و فرهنگي سرزمين خود محسوب نداريم.

نويسنده اين اسطوره، آرزومند آن است که به يمن آزادي و دموکراسي در ايران فردا، شرايطي فراهم گردد که مردم اين سرزمين، ضمن حراست و کوشش در راه اعتلاي زبان فارسي- به عنوان ميراث مشترک و زبان ملي و سراسري ايران – بتوانند در راه رُشد و اعتلاي زبان ها و گويش هاي ديگر خود نيز، آزادانه و به دلخواه بکوشند و کودکان کشور ما در همه ايالات و ولايات خود، بتوانند آزادانه به زبان هاي مادري خود تکلم کنند، آزادانه بنويسند و آزادانه نشر دهند، زيرا در جامعه دموکراتيک ايران فردا، رُشد زبان هاي ايراني به منزله رُشد فرهنگ ايران در همه ابعاد و جلوه هاي متنوع  و رنگارنگ آن است.

پس اميدوار و کوشنده در فراهم ساختن شرايط و موقعيتي براي کشور خود باشيم که زبان ها و گويش ها به رُشد و خلاقيت آزاد ادبي و ذوقي خود توانا گردند و شُعب و شاخه هاي گوناگون هنر و فولکلور و آداب و آئين هاي زيباي ملي و مردمي در سراسر ايران، بي مانع و رادعي به بيان و بازتوليد و تعالي خود قادر شوند و داد و ستد جلوه هاي متنوع فرهنگ در ايران، به آفرينش جمال و آزادي بيانجامد و بدين گونه دشمنان وحدت و سعادت سرزمين ما ايران براي هميشه نوميد گردند.

با اين وجود، مي بايد تأکيد کنم که: اين خواسته هاي مشروع و برحق به شرطي تحقق پذيرند که خواستاران و مطالبه کنندگان، استيفاي آنها را مقدم بر استقرار آزادي و دموکراسي در ايران نيانگارند، چراکه تحقق چنين حقي، تنها در جامعه اي آزاد و دموکراتيک ميسر خواهد بود.

يعني جامعه اي که در آن، همه نظرات و انديشه ها، در کمال آزادي با يکديگر برخورد خواهند کرد و پيچيدگي هاي امور مربوط به نظام اداري کشور و سيستم آموزشي و روان شناسي تعليم و تربيت کودکان (و...)، به کوشش کارشناسان و روشنگران خردمند و کاردان، به وضوح طرح و بررسي خواند شد و آحاد مردم کشور با آگاهي کامل درباره چند و چون مشکلات، قضاوت خواند کرد و در مورد ابعاد مختلف زندگي اجتماعي و فرهنگي و سيستم اداري کشور خود به شيوه مرسوم کشورهاي پيشرفته و دموکراتيک، آزادانه اظهار رأي خواهند کرد و همراه با شناخت کافي و وافي به تمييز سره از ناسره و درست از نادرست خواهند پرداخت و سرنوشت خود را رقم خواهند زد.

بنابراين نخست مي بايد براي تحقق دموکراسي در ايران کوشيد چراکه به قول مولانا جلال الدين:

چونکه صد آمد، نود هم پيش ماست!

به اميد آن روز

محمد جلالي چيمه (م- سحر)

مونترال 20/2/2005