به زندگي چشم دوختم و بهش چشمکي اميخته با شرم و گستاخيزدم. با لبخندي جوابم را داد و بعد کونشو بهم
کرد و رفت. گفتم آخ ديدي از دستم رفت. رفتم دنبالش. نه، دويدم دنبالش، اما انگار
نه انگار که ما هم ادميم و داريم قربون صدقه اش ميريم، يک ناز و قميشي زندگي برام
ميومد که نگو و نپرس. اي طاقچه بالا ميذاشت و هي براي مرداي ديگه عشوه ميومد، اونم
چه عشوه هايي، صدرحمت به عشوه شتري، تا منو غيظ بده . خوشش ميومد زجرم بده. منهم
که فرزند قومي زجر کشيده هستم که درد را مقدس کرده و گفته، تا درد هست و بار براي
بارکشيچه جاي لذت و تنبلي. مرد بايد سنگ
زيرين اسيابباشد. اخ خواهر مادر يا پدر
پسره هر چي اسيابه. اول حسابي گذاشتم زجرم بده، رفتم مثل فرهاد تو بيستون کوه
کندن،همون موقعي که شيرين با خسرو از درد
عشق فرهاد زيرابي ميرفت. دو تا کلنگ زدم به سنگ. ديدم بجاي سنگ خودم لرزيدم و دستاي
نازنين هنرمندمانه ام تاول زد. گفتم نه بابادوران فرهاد گذشته، حالا بايد کلنگ اينترنتي زد. ببينم سايتي به اسم بيستون
پيدا ميکنم دوتا پيام عاشقانه يا فيلسوفانه بدم.( فقط کوتاه پيام دادم چون پي برده
ام وبلاگيها دو کار نميکنن.يکي خوندن مطالب بلند و ديگري خوندن مقاله وکتاب. معده شون بيچارهها خيلي حساسه، اصلن طاقت
غذاي سنگينو نداره). تازه از کجا معلوم او کلنگ زده . شايد او از شيرين زرنگتر
بوده. او اصلن خودش خسرو را علم کرده تا از دستش خلاص شه. ديگه حالش به هم خورده
بوده از اين همه خوشبختي با بوي شير و عسل. اخه ميگن شيرين هرروز در شير گاو يا
خرحموم ميکرده وعسل ميخورده. يک روز شير
و عسل حال ميده، دوروز حال ميده، سه روز. بابا بعد از يکماه ميگي صد رحمت به کنيز
مطبخي. اره ديدم نه بابا گروه خوني من به هيچ عمل قهرماني و از خود گذشتگي فرهادي يا
مجنوني نميخوره. بخودم گفتم زکي بابا ابروي نياکانتو بردي که بخاطر عشق از جونشون
هم ميگذشتن. خنديدم و به خودم گفتم ، راستشو بخواي اين نياکان يکم ابروي مارو
بردند که يا چنان عاشق زن ميشدند که طرف را به عرش اعلي ميبردند و بعد غصه ميخوردند،
چرا دستشون بهشون نميرسهو بايد در اتش
عشق افلاطونيشون سماق بمکند ، يا اينقدر از فتنه زن ميترسيدن، که تا يک زن ميديدن
صدتا سوره رفع شيطان و بلا ميخوندند. نه به اون شوري شوري نه به اين بي نمکي. اخه
مگه مرد هم از زن ميترسه. يکدفعه صداي کلفت ناصر ملک مطيعي اومد:«يعني ميخواي بگي
ما مرد نبوديم، نامرد».براي اينکه بلاي
حسن خط خطي و اکبر يک کتيسرم نياد، دو پا
داشتم، دوپا هم قرض کردم دررفتم، اما فکر اون چشاي شيطون و سگ دار زندگي از ذهنم بيرون
نميرفت. گفتم خوب از نياکانمون خيري که نديديم. اگه بخوام مثل اونا به زندگي برسم،
اخرش يا ميشم مسيح بازمصلوب ، يا بايد هيخودزني کنم، خودمو اشتباهي به قول اون ارمني بجاي ختنه اخته کنم. نه،
خوشبختانه پدرم که از قوم خاصي بود به من خنديدن را اموخته بود و مادرم عشق به
زندگي را. هرکاري ميکردم دست به قهرماني، خودزني يا ديگرزني کنم، اين عشق خندان ،
اين ارثيه پدرمادرم مگه ميذاشت. پيرهاي قبيله مون ميگفتن که هر ادمي يا قومي به يک
حيواني ميره، و قوم ما اصلش به مار ميرسه. اينطوري بود که همه ما مهره مار داشتيم.
ولي نميدونم چرا ايندفعه مهره مارم اثر نميکرد.اين زندگي بازم بي خيال من تلنگ و
ولنگ تاب ميخورد تو شهر و حال ميکرد براي خودش. گفتم حالا يک پوليتيک بهت ميزنم،
تا بفهمي با کي طرفي. نميدوني من کيم. اين حرفها را که زدم، کمي باد کردم، با سينه
باد کرده رفتم جلو. بقول حسين مرغ ليمک رفتم تو حالت.حالت يک اروپايي را گرفتم از
بهترين نمونه هاش. شدم کازانوا و رفتم پيش اش و و با حالت ادمي که چشم و دل سيره و
تمام عمر جز لذت و دختربازي(ببخشيد دختر گرايي، اخه همجنس باز<نيز روشنفکران> به خودش ميگه همجنس گرا،
چون نميخواد با قمار باز يکي بشه، اما چون موقعي که اين واژه را درست کرده با هيچ
روانشناس و زبانشناسي صحبت نکرده، نميدونهکه همجنس خواهيگرايش نيست که
امروز گرايش به چپ يا راست به مذکر يا مونث داشته باشي، بلکه يکرانش جنسي/احساسي برابر با دگرجنس خواهيست.بايد
بين اين همجنس خواهيبا دوجنس خواهي و نيز
فانتزيهاي معمولي همجنس خواهانه که هر ادمي ميتونه يک دوره اي داشته باشه،نيز فرق
گذاشت. حالا حاصل اين نفهميدن اين شده که هرجا کلمه< باز> ميياد، بايد بشه
<گرا>. اما يکبار بجاي عشق باز به عنوان عشق گرا بريد
با يارتون عشق گرايي< بجاي عشق بازي> کنيد، تا بفهميد تفاوتش در چيه. بايد يا
يک کلمه جايگزين مناسببيابيد يا عشق
بازوبازي را از بار منفيش رها کنيد. ادمي
در چهارچوبزبان مي انديشهوحتي سکس ميکنه. وقتي فردا براي تغيير گرايشتون
مثل يک زماني در خود اين اروپا به شوک الکتريکي بستنتون و يا براي تغيير گرايش
روزهابه روانکاوي اجباري وادارتون کردن،
اونموقع مي فهميد ، کار را به کاردان بسپاريد) کاري نکرده بهش گفتمراستي تا حالا قرمه سبزيخوردي . اگه نخوردي بريم پيش من. خنديد و گفت:«
بابا با اين قرمه سبزي شما ايرانيها اروپا را اباد کرديد. لااقل تو هر شهري صدتا
دختر و پسر اروپايي ميتونه داستاني از قرمه سبزيخوردن و بعد قرمه شدن تعريف کنه». گفتمببين من ادم مدرني هستم، ميتونيمبريم پيش تو فسنجون درست کنيم.گفت:« ادمو تو ده راه نميدادن، سراغ خونه
کدخدا را ميگرفت». گفتم تو اين مثلهاي ايراني را از کجا بلدي ناقلا. خودمونيم چند
بار قرمه سبزي دعوت شدي.خنديد و رفت. ديدم حسابي با شيوه مولتي کولتورم خيط کردم.
رفتم تو حالت اروپايي کامل. مودب نزديکش شدم و با علاقه اي اميخته با خونسردي يک
محقق علمي به ابژه تحقيق اش باهاش سر صحبتو درباره زندگي و کار و مسافرت و همه اين
حرفا باز کردم. چنان تو حالت بودم که داشت باورم ميشد،جدي ميگم، فقط شازده کوچولوم
يادم مينداخت موضوع چيه. اره صحبتمون حسابي گل انداخته بود و من داشتم دستم ميرفت
زير ميز، تا ارتباط و تحقيق را عميقتر و ژرفتر کنه، که ديدم شروع کرد خميازه کشيدن.
گفتم اگه خسته اي ميتونيم بحثمونو روزي ديگه ادامه بديم و يا بريم پيش من اونجا
استراحت کنيم. نگاهي کرد و گفت:« اخه عزيز هنوز اينو نفهميدي که زنها از برابري تو
زندگي و کار خوششون مياد، اما تو عشق و لذت در پي بازيگوشي، نوازش و محبت و لذتند.
يعني ميخوان احساس کنن هم با مرده ميتونن حرف بزنند و هم با او سراپا احساس و جنون
عشق بشن.گاهي تسخير بشن، گاه طرفو جلز و ولزش بدن، گاه تو چشاش حسادت را بخونن و يا
مسحور بودنو و له له زدنو. ميخوان ببينن که چشاي طرف بهشون ميگه، از تو زيباتر نيست.
با اين حرفا که تو زدي ميتوني همکار خوبي برام باشي ولي خيال عشق و عشق بازي را از
سرت بيرون کن.»ديدم کار خراب شد و مدرنيت و ايجاد رابطه برابر هم منو به هدفم
نرسوند. گفتم بابا شوخي بود، خواستم ببينم تو چقدر تيزي.منو چه به اين حرفا.ايراني
مثل گربه مرتضي علي ميمونه. هرکاريش کنه اخر عاشق پيشه در مياد يا ملا. در اکثر
مواقع دوتاشو قاطي ميکنه ميشه ملاي عاشق، شيخ صنعان و دختر ترسا يا عاشق اخلاقي و
براي غيرت چاقو ميکشه يا براي حفظ حرمت عشق مثل داش اکل خودشو به کشتن ميده و ميگه:«مرجان
عشق تو منو کشت».باز بلند شد، رفت.ديگه
داشتم کلافه ميشدم. ياد حرف استادم افتادم که به هم ميگفت، وقتي زندگي به ميلت نيست،
خوب عوضش کن، وقتي معشوق و دوستت يا حتي خودتبه ميلت نيستند، پس از روشون ، از رو خودت بپر،بهشون چيره شو و تغييرشون بده، تا اون بشن که ميخواهي.
نگاهي به زندگي کردم ، چشمکي بهش زدم و وارد حالتي شدم که زندگي در انالههجادويي بود و من سرور زندگي . زندگي پرنده شد، من نيز پرنده شدم و او را
نوک زدم، بوسيدم، ماهي شد و من ماهي عشق شدم، خودمو بهش چسبوندم. از اب پريد بيرون
سنگ شد و من مرجاني بر سنگ. گل شد و من پروانه. اب شد و من اهوي تشنه . ابر شد و من بر زمين لم دادم و به ابر نگريستم و
گفتم،خوب حالا منو چشيدي. درسته که نياکان
شرقي يا غربيم تو رو خوب نشناختن، اما خودم و قبيله امتورو خوب ميشناسن. من تورو انتخاب کردم، حالا
نوبت توست، نشون بدي لايق عشقمي . ديگه از جام جم نميخورم. من ميدونم تو هم لوند
وزيبايي، هم باهوش و هم کلک ومکار، در يک کلام گربه اي، هم رامي هم وحشيو تو ميدوني من با تمام وجودم عاشقتم و تنها
تورو ميخوام،اما ميتونم همان لحظه ام به عشقم بخندم و رد شم و بهت بگم، خوب
عاشقتم، بتو چه. ميدونم تو هم منو به اين خاطر دوست داري، چون هم عاشقم و همبازيگوش و گريزان. خنديد و اومد تو بغلم .
اومد خودشو به هم ماليد. تو چشاش نگاه کردم و مسحور زيبايش و شيطنتش شدم، بيشتر
عاشقش شدم و او لباي تشنه شو رو لبام گذاشت. تو حين بوسيدن شيطنت کردم و لحظه را
عوض کردم. تا چشم باز کرد، ديد من زئوسمو
او عشق زيباي زمينيشو قدرت تو دست منه.
نگاهي زميني به هم کرد و چنان بوسه وسوسه انگيز زميني به هم داد که وقتي چشممو باز
کردم، ديدم او ونوسهو من عاشق مفلوکبه اميد يک نگاه او. چون عاشق مفلوکي اونو بغل
کردم و با خنده اي تاب خوردم روي چمن و روش خوابيدم، حالا من نارسيست بودم و او
همزمان لذت اغوش زيباترين مردانو ترس از
دست دادن او را حس ميکرد. خودشو تو اغوش زيباترين مردان و عشقش رها کرد و من ذوب
شدم، اب شدم تو تنش و روحش و ديدم اسير اين لطيف ترين، قشنگترين نگاهها و وسوسه
انگيزترينتن ها، مسحور اينحواشدم. به خنده گفتم ديدي اخر گيرت انداختم، مال خودم شدي. خنده کرد و گفت:«ديدي
اخر کاري کردم گيرم بياندازي،اسيرم بشي.مال خودم بشي». تو اين باز عشق و قدرت با
الهه زيبايم زندگي اينقدر تاب خورديم رو هم، زيرهم و خنديديم، رنگ و شکل،حالت عوض
کرديم،که نفهميديم، وقت چطوري گذشت. راستي
الان چه روزيه.