
کانت
چه مي گويد؟
رافائل آنتوو ِن*
ترجمه ويدا فرهودي
کانت با گشودن راه بر حقوق بشر، با پايه
گذاري اساس جامعه ي ملل ، پذيرش انسان بي خدا و ... بر زمانه ي خويش پيشي دارد.
طرح مسئله ي جنسيت و مجازات مرگ به وسيله ي او اما، ما را سردر گم مي کند.
1- جهان رَوايي(1) و اخلاق
کانت بنا بر تمام ديدگاه ها و نوشته ها، انديشمندي
جهان رَوا به شمار مي آيد. يکساني و عموميت ،بيش از تفاوت و تمايز مورد توجه او
است. اين امر از کليت باوري ِ موقتي که حاصل تجربه اي حسي است( مثلاً اين که همه ي
اجسام وزن دارند) تا جهان روايي ِ اکيد هندسه را در بر مي گيرد و در بين راه از زيبايي
( که به طور کلي جذاب است) و به ويژه از يک اصل اخلاقي گذر مي کند: اصلي که همواره
فردرا به رفتاري وا مي دارد که بتواند اندرز يا ضابطه ي اخلاقي اش رامبدل به قانوني
جهان گستر سازد.
به اين ترتيب قانون اخلاقي کانت جايگزين اخلاق عيني
– يعني فرامين نازل شده از سوي خداوند- مي شود. اخلاقي کاملاً فردي که به گفته ي "مونتني"(2)
بر بنياد شکل کامل نوع انسان است يعني بر اساس آن چه هر انسان در درون خويش
دارد.ازاين رو اخلاق ، نيازي به محتوي ندارد و تنها بايد شکل داشته باشد: معيار
اخلاقي بودن يک حرکت هماهنگ ساختن آن با چيزهايي که به دلخواه، خوب يا بد
شمرده مي شوند نيست بلکه کردار يک فردبا خِرَد و خودمختار بايد به گونه اي باشد که
ديگران بتوانند، بي هراس از زيان، از او پيروي کنند.
اگر شما از چراغ قرمزي عبور کنيد و سپس در پاسخ به
اعتراض مامور پليس ادعا کنيد که کسي را در معرض خطر قرار نداده ايد، او در جوابتان، به روش کانتي چنين خواهد گفت:
" شايد، اما اگر همگان چنين مي کردند...!؟" تنها همين نکته که ما انسان
هستيم و اجتماعي زندگي مي کنيم، سبب مي شود که حق با او باشد.
2- حقوق بشر
موجودات فاقد خرَد که وجودشان وابسته به طبيعت
است، وسايلي ساده به شمار مي آيند و "اشياء" ناميده مي شوند؛ در مقابل،
موجودات با خرَد يا افراد، داراي ارزشي ذاتي هستند. با توجه به اين منزلت است که
کانت مي گويد: " به گونه اي عمل کن که انسانيت را چه در خود ، چه در ديگري،
چنان مي خواهي. همواره به سرانجام بيند يش و هرگز تنها به فکر وسيله
نباش." به بيان ديگر انسان يک سرانجا
م عيني است که مي تواند فايده برساند و بگيرد اما نمي تواند مورد بهره کشي
واقع شود. کانت انديشمند منزلت انساني است. منزلتي که نه مي تواند وسيله ي معامله
باشد، نه مشابه آن را بپذيرد. کانت به اين ترتيب به نقد ريشه اي برده داري مي
پردازد و به پي ريزي چيزي دست مي زندکه آن را، از همان موقع، حقوق بشر مي
نامد. به اين ترتيب ، بنا بر تعريف او، حق " مجموعه ي شرايطي است که بنا بر
آن ها خواست آزاد يک فرد ، بنا بر قانون جهانشمول آزادي در کنار خواست ديگري جايگيرمي
شود . نکته اي که با ماده ي 4 اعلاميه حقوق انساني و شهروندي که در 26 اوت
1789 تدوين شد [و به تصويب مجلس نمايندگان
مردم فرانسه رسيد ] همانند است.
3- شرارت بنيادين
شرارت بنيادين ريشه اي است نه در سطح. ريشه اش نه
در طبيعت که در اراده ي انسان است. شرارت بستگي به امکانات فهم ناپذيرياعقلاني
انسان دارد در گزينش ضوابط اخلاقي نيک يا بد. به طوري که مي توان گفت که
شرارت، فطري است چرا که به نيت اوليه ي فرد بستگي دارد اما طبيعت ِ بد آن انسان را
تبرئه نمي کند زيرا نيت، خود حاصل اختيارو آزادي عمل است. بنابراين تمايل
به شرارت، تمايلي طبيعي و ناتواني اختيار براي تبديل اصل اخلاقي به يک قانون جهان
شمول است (و اين امر بستگي به نيکي و بدي ذات دارد). بدي به سه شکل بروز مي کند:
در آسيب پذيري(شکنندگي) ِ قلب انسان در پي گيري ضوابطي که خود براي خود تعيين
مي کند، در نبود خلوص قلب که مي خواهد به واسطه ي ابزارهايي غير اصيل يه
سرانجامي اصيل و والا دست يابد يا، به بيان واضح تر، در خباثت که برتري را
به ابزارهاي غير اخلاقي مي دهد.شرارت، در واقع دروغي است که هر انسان- چه نيک چه
بد- در لحظه اي که مي خواهد اخلاقي عمل
کند اما دليل هايي ويژه براي خويش دارد، به خود مي گويد.اگر شما به هنگام خريد، کيف
پولتان را در مغازه جا بگذاريد و فروشنده آن را به شما پس بدهد، در برابر رفتار
او، از خود مي پرسيد: آيا او کيف را پس داد چون بايد اين کار را مي کرد؟ يا با اين
حرکتش خواست شما را به عنوان مشتري، در آينده نيز براي خود نگه دارد؟
4- دروغ تبهکارانه
از آن جايي که فرض بر اين است که دروغ ، راست
انگاشته شود، هرگز نمي تواند اخلاقي به شمار آيد. مقصود از آن، چه آزار رساني باشد
چه نباشد، خود، في نفسه بد است و غير قابل تاييد. به اين سبب، کانت دررساله اي زير
عنوان در باره ي حق نادرست دروغ گويي براي بشريت (3)، از مطلق بودن وظيفه ي
راست گويي سخن مي راند بي آن که نتيجه ي احتمالاً منفي آن بر ديگري، در نظر گرفته
شود. به باور کانت يک حرکت نمي تواند در عين حال، گاه درست باشد، گاه نادرست:
بنابراين راستي هرگز بد نيست حال آن که دروغ گويي( حتا به سبب اهمال) حرکتي است بر
ضد اخلاق و در نتيجه بر عليه بشريت. قانون اخلاقي استثناپذير نيست؛ با اندک خيانتي
فرو مي ريزد: " بنابر اين فرمان مقدس خرَد که هيچ مصالحه اي در آن جايز نيست
بدون قيد و شرط، ،حکم بر راستگويي در تمامي گفتار مي کند". تکليف راستگويي،
در صورت مقتضي، مرا وا مي دارد که به جاني بگويم ، قرباني مورد جستجوي اش در کجا پنهان شده است. اما
واکنش يک فرد کاملاً معتقد به روش کانتي چه مي بود اگر يهودي اي در انبار خانه اش
پنهان شده بود و نازي ها از او، درباره ي محل اختفاي فرد يهودي سوال مي کردند؟
چنان که "ولاديمير زانکلويچ"(4) در رساله ي فضائل اخلاقي
(5) مي نويسد: بدا به حال کساني که عشق به حقيقت تبهکارانه را بالاتر از خبرچيني
قلمداد مي کنند! واي به حال نا پختگاني که همواره حقيقت را مي گويند!
5- مدارا و لائيسيته
کانت ميان دين وحي و دين طبيعي تمايز
قائل است: در نوع نخست اين خداوند است که به انسان در عملش فرمان
مي دهد ( اراده اش را تحميل مي کند)؛ در گونه ي دوم اين خود انسان است که با مقدس
شناختن احکام قانوني که خود آفريننده اش بوده، خداي گون مي شود. مسئله ي مورد طرح
شناختن فرامين خدايي است نه به منزله ي اوامري مورد تاييد بلکه به عنوان قوانيني
اساسي بر مبناي اراده اي آزاد. کانت امکان وحي الهي را نفي نمي کند اما براي
کسي که به آن چه مي تواند بشناسد پايبند
است؛ چرا که خداوند ماوراي حدود دانسته ها است و اخلاق تنها دين طبيعي را ايجاب
مي کند: براي مورد پسند خدا بودن يگانه راه، در پيش گرفتن رفتاري اخلاقي است. کانت
به اين ترتيب ميان خرافات( که موجب ترس، طلب مرحمت و چاپلوسي در برابر خدا
است) و دين ِ درست کاري تمايز قائل مي شود؛ درمورداخيرالوهيت چيزي متعالي
است و نه برانگيزاننده ي هراس. براي داشتن رفتاري درست، ايمان به خدا گرچه
زايد اما در عين حال مي تواند مفيد باشد. دين کانتي ولي،امکان مضاعف جايگيري در يک فضاي لائيسيته
را همراه باپذيرش جايگاهي براي ايمان ايجاد مي کند. اگراين دين است که اخلاق را احيا
مي کند ( نه بر عکس ِ آن)، پس هيچ چيز چون ناشکيبايي و نبود ِ مدارا با دين مغايرت
ندارد.
6- سعادت
به باور کانت اخلاق نظريه اي نيست که به ما روش
خوشبخت شدن را بياموزد بلکه به ما ياد مي دهد چگونه لايق خوشبختي باشيم
چرا که سعادت را حاصل رضايت از تمايلات مجرد مي داند و هر آن چه از دلبستگي و
خواسته ي فردي نشأت گيرد نمي تواند عامل حرکت دهنده ي عمل اخلاقي و جهان روا باشد.
پس بايد خوشبختي را- براي پيشگيري از سرازير شد ن در ورطه ي شرارت بنيادين-
قاطعانه از اصول تعيين کننده فضايل اخلاقي جدا دانست. کانت، به رغم اپيکوريان،
خوشبختي را اساس فضايل اخلاقي نمي داند و به رغم رواقيون معتقد است که پرهيز کاري،
الزاماً مايه ي خوشبختي نيست. و وحدت آن
دو- که کانت خيرمطلق اش مي نامد-، نمي تواند در زمين ، ضمانتي براي انسان
باشد. با اين حال، هرچند سعادت ، به خودي خود،نمي تواند سازنده ي يک انجام باشد
اما، نبايد از آن گريخت. چرا که خوشبختي يک فايده دارد: از آن جا که رقابت، درد
و فقر انسان را به انجام ندادن تکاليفش وسوسه مي کنند، بد نيست که براي
پيشگيري از اين وسوسه ي زير پا گذاشتن تکاليف ، انسان از وضعت خود احساس
رضايت کند. بنا براين، تامين خوشبختي – لا اقل به طور غير مستقيم- يک وظيفه
است. به بيان ديگر ، برتر دانستن فضائل اخلاقي بر سعادت- يا بر عکس- شايد غير
احلاقي باشد اما لا اقل مي توان گفت که پيش گرفتن منش درست، دز زماني که انسان
احساس خوشبختي مي کنند، دشواري کمتري دارد.
7- زيبايي
وقتي مي گوييم دو دوتا مي شود چهار تا، يا فلان
غروب آفتاب زيبا ست، همه در اين تاييد ها ،به يک منوال، هم عقيده نيستيم:
پس اين زيبا، نيست که واقعيت دارد بلکه واقعيت آن چيزي است که به گونه اي
جهان شمول ، بي دادن تعريفي ، مورد پسند قرار مي گيرد. زيبا، همچنين،
همان چيز خوشا يند نيست زيرا رضايتي که ايجاد مي کند آزاد و بدون غرض است و
از لذتي خاص سرچشمه نمي گيرد: اتفاق نظر درباره ي زيبايي ژوکوند بيشتر است
تا مزاياي يک کلـّه ي گوساله!... پس مفهوم زيبا وسيع تر ازعقيده ي کاملاً
ذهني (فردي) است و کوچک تر از واقعيت مطلقاً عيني. سرانجام، بايد گفت که زيبايي هر
چه خالص تر باشد، ذهن براي بيان مفهوم دقيقش بيشتر دچار مشکل مي شود. بر خلاف زيبايي
مقبول عام که از معيارهايي پيروي مي کند، زيبايي آزاد گواه برغايتي بي
پايان است؛ توافق بيهوده اي که در آن
انسان احساس مي کند که مي تواند با يک بازي آزاد، با توافق فکري و تخيل، مفهومي
براي آن بيابد بي آن که واقعاً موفق شود، نامي به آن بدهد. از زيبا، به منزله ي يک
واقعيت، تنها ردي بر سطح جهان باقي مي ماند. ابرها را در نظر بگيريد که همواره زيبايند
و به چيزي شبيه، بي آن که کسي بتواند روي اشکالي که مي سازند با ديگري توافق
کند...داوري ِ سليقه اي، که ربطي به قضاوت همراه با شناخت( و کاربرد مفاهيم)
ندارد،و زيبايي را جلب مي کند ، بايد به گونه اي جهان شمول، انتقال پذير باشد.
هنگامي که کسي زيبايي نمايشي را تايـيد مي کند، داوري اش براي همگان است
– و نه تنها براي خود- و به گونه اي در باره ي زيـبايي ابراز عقيده مي کند
که گويي از خاصيت چيزي حرف مي زند. پس
زيبايي ذهني و فردي است اما درست نيست که بگوييم هرکس سليقه اي دارد. به همين
دليل است که نيچه(6) مي گويد: جاي بحث درباره ي سليقه ها ورنگ ها نيست...
با اين حال ما تنها به اين کار مي پردازيم!
8 – صلح
وضعيت طبيعي روابط دو انسان در کنار هم، بيشتر وضعيت
جنگي است نه صلح. پس بايد وضعيت آشتي را ايجاد کرد. تاريخ حکايت از خباثت
انسان ها مي کند. پس چگونه بايد حق و صلح را به رغم تعارض اجتناب ناپذير خودخواهي
ها، ظفرمند ساخت؟ با جداسازي سياست و
اخلاق، با کاربرد ساز و کارهاي طبيعت به وسيله ي يک تشکيلات خوب دولتي که تمايلات
خودخواهانه را براي خنثي ساختن تاثيراتشان
روي در روي هم قرار دهد. بنابر اين صلح
داخلي به رغم شرارت بنيادين، در يک ساخت جمهوري ممکن است چرا
که در آن انسان خود را ناگزير مي داند - حتا اگر نتواند از منظر اخلاق نيک به
شمار آيد- لااقل شهروند خوبي باشد.
کانت گر چه از صلح جاودان صحبت مي کند اما
به هيچ وجه خيال پردازي آرمان گرا نيست: صلح مورد نظرش ربطي به دوران طلايي و بي قيدي خيالي چوپانان آرکادي(7)
ندارد بلکه به چيزي دشوارتر مي پردازد و آن صلحي است که بر فرهنگ جنگ طلبانه مستقر
در وجود ما، چيره شود. کانت به اين ترتيب با پيشنهاد اين که يک پيمان صلح يا
کـنگره اي دائمي ميان ملل، در سطح جهاني مي تواند به واسطه ي قرارداد صلحي ميان
مردمان ،تضمين کننده ي صلح باشد ، شالوده هاي جامعه ي ملل آينده را مي نهد.
اگر عکس هايي از زندان ابوغريب يا يک صحنه ي خياباني
در ويتنام را پس ازيک سوء قصدي نشانش مي دادند، کانت مي گفت که براي آن که جنگ، شرطي براي صلح باشد، هيچ
دولتي نبايد به خود اجازه دهد که همراه دولت هاي ديگربه چنين خشونت هايي دست بزند
چرا که اين حرکت ها ، در صلح احتمالي آينده،اعتماد در روابط متقابل را نا ممکن مي
سازند.
9 – زن کمتر از مرد است
با مطالعه آثار کانت، گاه بر ذهن خواننده چنين
متبادر مي شود که در نظراو، نوع انسان به مرد خاتمه مي يابد: زن در هر سني که باشد
صغير به شمار آمده و شوهرقيم طبيعي او
است. زن، جنس زيبا است با توان شکيبايي و مرد جنس نجيب است
با قابليت مدارا.هر گاه زن با کارپر مشقت يا تعمقي پر زحمت به برتري برسد،مزيت هاي ويژه ي
جنس خود را از دست مي دهد. خود به خود روشن است که زن در اصول ناتوان، در
انجام وظيفه ناصالح و باتکاليف اخلاقي بيگانه است: اگر از کار بد اجتناب مي کند به
خاطر زشتي آن است و به همين روال، علاقه به پرهيزگاري نيز سببي جززيبايي
آن ندارد. زن، به علت ضعف ،رياکار است و دراين زمينه ، بر مرد چيره مي شود. او
به خاطردلبستگي مرد و با توجه به استعداد طبيعي اش ، به خود اجازه ي اين
رفتاررا مي دهد و از جنگ خانگي ِ زباني نمي هراسد.در ازدواج، مرد تنها خواهان
دلبستگي همسر است حال آن که زن علاقه ي تمامي مردان را جستجو مي کند.
اما زن، بي فايده نيست: او به درد بقاي نسلمي خورد و پرورش جامعه و تلطيف
آن به واسطه ي زنيت . چنان که ساشا گيتري (8) ِ کانتي به هنگام تنفر از
زنان مي گويد: من با کمال ميل حاضرم برتري زنان را بر خودمان بپذيرم به شرط آن
که آنان از ادعاي مساوات با ما منصرف شوند!
10 – جسم هوشيار
به گفته ي کانت ، امکان جسم يک حيوان، امري
شگفت انگيز است. حتا اگر مي توانستم تمامي وضعيت خودکار يک جسم را به طور کامل درک
کنم، باز هم متعجب مي شدم که چيزهايي که در رابطه با يک پايان نقش دارند، بتوانند
با کارکردهايي با سرانجام هاي ديگر( يا گوناگون)، مجموع شوند . تنها فيزيک (يا
علوم طبيعي) و مکانيک براي توضيح عملکرد بيولوژيک يک جسم اندام دار و سازمان يافته کفايت نمي کنند چون در اين جا تنها با يک
ماشين داراي نيروي محرکه روبرو نيستيم ؛ اين جسم همچنين- و به طور ويژه- داراي نيروي
سازنده ايست که به ماده منتقل شده و آن را سازمان دهي مي کند. ماده فاقد هدف است حال آن که جسم هاي اندام
دارهدفمندند زيرا داراي بخش هايي هستند که يک کلّ را تشکيل مي دهند و در آن،
وجود ِ هر عضوي به خاطر اعضاي ديگر است و در عين حال، همگي به خاطر يکي،
وجود دارند. بنابر اين براي فهم ِ بهينه ي مفهوم، بايد در بدو ِ جهان، به شکل
گيري يک موجود ساده انديشيد، روحي جهان روا، اراده اي ( شايد خدايي؟) که پيش از زايش
و شکل گيري ِ خويش، وجود داشته است : براي خرَد،هيچ گاه آزار دهنده نيست که- البته
بدون توان اثبات- فکر کند که يک هوشياري ِ
مافوق ،دليل جهان است و به آن معنا مي بخشد، همان طور که براي به دست آوردن يک گربه تنها نمي توان از
يک رَحِم و يک تخمک کمک گرفت؛ آ.د.ن(9) و عوامل ديگري نيز مورد نيازند.
11- سکس يا عشق " در ناب ترين معناي
کلمه"
اگر عشق به جنس مخالف بنا
بر طبيعت، به منظور بقاي نسل باشد، بنابراين، کاربرد توانايي هاي جنسي
براي لذ تي کاملاً حيواني، فعاليتي به شمار مي آيد که به تکايف
انسان نسبت به خويش لطمه مي زند. به بيان ديگر، سکس نمايانگر تناقض يک سرانجام
طبيعي است که براي واقع شدن، از شهوتي
خلاف طبيعت مي گذرد و در آن انسان تا حدي پايين تراز حيوان تنزل يافته
است. به علاوه، خواهش جنسي، که
بالاترين لذت حسي اي است که انسان مي تواند از چيزي ببرد، به جاي دارا بودن ِ هدف
، ما را در مورد خودمان به اشتباه مي
اندازد. زيرا به رغم ظاهر،هدف از آن،نه بهتر کردنِ مقصود ِخود ، که لذت بردن ِبيشتر
از آن است. پس در هنگامي که انسان به
لزوم ناگوارِ عشقبازي تسليم مي شود، سکس يعني عشق مي تواند،در ناب ترين مفهوم آنکه هيچ وجه مشترکي با اخلاق ندارد
به آن مربوط شود.(گر چه در شرايط محدود کننده اي از شرم و حيا ،سکس،تا
ازدواج پيش مي رود و در جوامع باريک بين،از زنندگي غير قابل تحمل جسم هاي عاشق مي
کاهد)!
12
– مجازات مرگ
اگر کانت فرماندار تگزاس
مي بود نمي توانست از رئيس جمهوري کنوني ايالات متحده ي آمريکا بخشند ه تر و ملايم
تر باشد. به باور او، مرگ
بهترين وسيله براي ايجاد تعادل در مجازات ها براي افراد شرير و با در نظر گرفتن ميزان
شرارتشان، در ديدگاه عدالت اجتماعي، است.
کانت به اين ترتيب بر عليه حساسيت دلسوزانه ي انسان هاي متاثر از " مارکي
دو بکاريا"(10) به شدت واکنـش نشان مـي دهد؛ بکاريا در کتابي زير
عنوان "جرم ها و مجازات ها"(11) مجـازات مرگ را مورد بحث قرار
داده، در برابرآن موضـع گرفته و از خود مي پرسد که بنا بر کدامين حق، انسان ها
به خود اجازه مي دهند که حکم به قتل همنوع خويش بدهند؟ به طور قطع اين حق، مبناي
حکومتي و قانوني ندارد . با اين حال، کانتِ اومانيست (انسان گرا) معتقد است که
تمامـي کساني که قاتل محسوب مـي شوند، چه آنان که کسي را کشته اند، چه کساني که
دستور آن را صادر کرده اند و چه کساني که شريک جرم بوده اند، همگي بايد، خود نيز
به مرگ محکوم شوند: اين همان چيزي است که عدالت،به منزله ي حکم قوه ي قضاييه و
بنابر قوانين جهان شمول، طلب مي کند . او مي افزايد: به علاوه، آيا شنيده ايد که يک محکوم به مرگ به
سبب قتل نفس، از سر انجام خويش شکوه کند و آن را نا درست بداند؟ بد تر آن که
تنها جرم هايي که در نظر اوقابل بخشش اند، عبارتند از : کشتن نوزاد به وسيله ي
مادر به دليل نامشروع بودنش و دوئل هاي مرگبار که به باور او به خاطر افتخار و
شرافت واقع شده اند.
*مجله ي ادبي "لير"Lire، در ماه نوامبر 2004، مطالبي چند در باره ي کانت زير عنوان"
کانت واقعا چه مي گفت" منتشر کرد که در اين جا توجه شما را به نخستين بخش از
آن جلب مي کنم به قلم : Raphael Enthoven- فيلسوف جوان فرانسوي، از همکاران مجله ي لير و استاد دانشگاه هاي
ليون که تزي نيز زير عنوان "مرگ خدا" دارد.
بااميد به آن که به زودي موفق به ترجمه و انتشار بقيه
ي اين مطالب، به قلم ديگر کاوندگان راه فلسفه ي کانت در شماره ي مورد اشاره ي مجله
ي" لير" بشوم.
1- L’universel
2- (1533-1592)Michel Montaigne
3-Sur un pretendu droit de mentir par l’humanite
(1797)
4-Vladimir
Jankelevitch ( 1903-1985)
فيلسوف فرانسوي روسي الاصل و نخستين مترجم آثار هگل و فرويد به زبان فرانسه
5-Traite des vertus
(1936)
6-Nietzsche
(1844-1900)
7-Arcadie تابلوي چوپانان آرکادي اثري
اسطوره اي در باره ي آرمان گرايي از
"نيکلا پوسن"Nicolas Poussin(1665-1594)
8- Sacha
Guitry (1885-1957)هنر پيشه، کارگردان و سناريو نويس روسي الاصل فرانسوي
9-ADN مولکول
توارث يا اسيد دزوکسي ريبونوکلريک acide
désoxyribonucléique
10-Marquis Cesar de Beccaria(Milan1738-1794)
11- - Dei Delitti
e delle pene-
Des delits et des peines