روان پريشي سرخ،زرد، آبي
د. ساتير
صبح از خواب با صداي
پدرم خدا
بيدار شدم، که با انگشت به پنجره ميکوبيد و منو به بلند شدن دعوت ميکرد.حال
بلند شدن نداشتم، لحافو رو سرم کشيدم و خودمو زير لحاف قايم کردم. اخه بلند شي براي
چي . قراره چه اتفاق تازه اي بيافته. اشکي از گوشه چشمم افتاد رو متکام. صداي
افتادنو و زمين خوردنشو حس کردم. اشکم هم درد ميکشيد،چه برسه بخودم.بدنم درد ميکرد.وجودم
درد ميکرد مثل اينکه تنم را به چهاراسب بستي و از چهار طرف ميکشي. هم ميخواستم چند
تيکه بشم، هيچ بشم،رها بشم ازاين درد و احساسات زجراور، هم ميل زندگي و ارزوي رهايي
از درد و زجر داشتم. .چشام رفت رو هم و من با همون درد تو تنم و قلبي که انگار
شرشر اشک ميريخت، بخواب رفتم. بيدار شدم ديدم توي يک خيابونم و هوا بارونيه. حسابي
داره بارون مي باره. يک چتر تو دستم بود بازش کردم و رو سرم گرفتم، تا خيس نشم،ولي
بازم خيس ميشدم. چتر سوراخ نبود. تو خيابون داشتم راه ميرفتم،که چشمم به يک کوچه اي
افتاد که يجوري منو به خودش جلب کرد. نميدونم چرا نگاهم مجذوب اين کوچه تنگ و تاريک
شده بود. اخ از اين بيداري خوشم نميياد.
دوباره خوابيدم و دوباره بيدار شدم. هوس
قهوه کرده بودم.اما نميتونستم بلند شم. دلتنگ بودم ولي علت بلند نشدنم دلتنگي
نبود. اوف اين حس لعنتي اشکهايي که پشت چشمن يا بغضهايي که در قلبن و ميخوان
بترکند ولي نميترکند. اين بغضها رو سينه ام، گلوم و سنگيني اشکام رو چشام سنگيني ميکرد.
آخ اگه ميشد، اينقدر گريه ميکردم، تا دلم خالي ميشد. اما خالي ميشد؟تمام ميشد؟. يا
دوباره مثل دريا پر ميشد و من مثل اب چاه هي خالي و پر ميشدم و هي گريه و هي بغض،
بغض،بغض. اخه اينهمه درد از کجا اومده. لامصب انگار فقط درد خودم ار روز تولد نيست،
انگار همه درد نياکانم و بشريت در من جمع شده اند و
همه ان تصاوير و تراژديها زنده اند و ميخوان که دردشونو روايت کنم و براشون
گريه کنم، يا با چشمهاي من براي خودشون گريه کنن.انگار اونها هم مثل من اين جريانو
شنيدن يا خوندن که در زمانهاي اسطوره اي و اقوام اوليه وقتي کسي با نيزه اي يا شمشيري
در جنگ زخم ميشد و درحال مرگ بود، شمن ها در مراسمي براي او واعضاي قبيله اسطوره
بوجود اومدن اهن يا شمشير را ميگفتند و معتقد بودند ، وقتي داستان افرينش را بگي و
به اصل برگردي ، اونموقع زخم ترميم ميشه و زخمي سالم ميشه. انگار خنده داره، اما
راستش جايي از اسطوره شناسي خوندم که حتي بازگشت به کودکي فرويد نيز در نهايت چيزي
جز تکرار اين اسطوره بيان افرينش نيست، يعني حتي فرويد هم تکرار يک شمن در نوع
مدرنش است؟ ايا من تکرار سهراب يا سياوش و يا مرگ سودابه به دست رستم و مرگ رستم
بدست شغاد هستم؟. اگه اينطوريه راستي چرا من تکرار لحظات خوشي و پيروزيهاشون نيستم.
اونموقع که حال ميکردند و مردم براشون هورا ميکشيدند و دخترها براشون يواشکي
دستمال ميفرستادند که شب بيا پيش ما ، بله اره اينموقع ها که زيادي اسطوره اي ميشم،
يکدفعه خداي ديگه اي مياد سراغم و با انگشت به پنجره درونم ميکوبه و منو يک تکوني
ميده که زياد مسحور اون نگاهها و تصاوير نشم. اسمشو گذاشتم خداي واقعيت . از واقع
گرايي و خردگرايي خيلي خوشش مياد و به اين قدرتهاش خيلي مينازه. وقتي پدرم که اسطوره ايه، يا مادرم که الهه زمينه، ميان
پيشم و اين عموي من هم مياد، حسابي بينشون
دعوا و بحث ميشه، که کي حق داره و کدوم راه براي من بهتره و براي اينده ام. اوايل يعني
سي سال اول زندگيم، چه سي سال اسطوره اي يا تاريخي، اينا با هم ميجنگيدند، من سريع
ميرفتم زير ميز و گوشامو ميگرفتم، يا ميرفتم تو اطاق خواب ميون برادر و خواهرام
خودمو قايم ميکردم و زير لحاف خودمو جمع ميکردم و ميترسيدم. همش خواب يک گرگي ميديم
که مياد تو خواب سراغم و زل ميزنه تو چشام و انگار ميخواد بپره روم ، خفه ام کنه يا
بخورتم. چه چشمهايي داشت اين گرگه، از ترسش نميخواستم بخوابم يا تو خواب جيش ميکردم.
بعدها که کم کم بزرگ شدم و ترسم ريخت و کمي عاقل شدم،پي بردم که بهرحال همشون يکي
هستند. همشون خدايند و ميخوان بگن حق باماست. مهم اينه که اين يادت نره. شنيدم
کساني هستند که حتي از اينم جلوتر رفتند و ميتونن باهاشون بازي کنن يا به ميلشون
صداشونو ببندن يا حتي عوضشون کنن. اخ اگه من ميتونستم با خداهام يا شيطونام اينکارو
کنم، يا با ترسهام و بغض هام.چه خوب ميشد.باز چشام تر شد و من ياد خودم، شايدم
خودم نه، افتادم. يکدر باز شد رفتم تو،کشيده شدم تو.
«رفتم تو اطاقي
کوچک و گرم و نرم. بساط منقل و وافور پهن بود و چند تا دوستام ، يا
نااشنا اونجا دور بساط نشسته بودند و
وافور ميکشيدند. سماور ارام سوت ميکشيد و انگار او هم نئشه بود. صداي سوت کشيدنش
سبکبال بود. زلوبيا و باميه هم بود.بچه ها داشتند گل ميگفتند و ميخنديدند و بحث ميکردند،
بحث فوتبال، سياست، دختر و ... از همه چي انگار صحبت ميکردند. سريع جايي کنار منقل
برام باز کردند و وافورو به دستم دادند.بست اول و دومو که زدم، انگاري همه غم دنيا تبديل به حباب شدند
ترکيدند يا ابر شدند رقصيدند و من رو ابرها مثل حاج اصغر ذن الدوله پسر اغامحمدخان
قاجارالدوله ابن کورش هخامنش الدوله و نوه حضرت عباس هزاردستان الدوله لم دادم و حس خدايي و سبکبالي ميکردم. اخيش
حالا خواهرمادر يا پدر و پسر هرچي مشکله.يکي از بچه ها گفت:
«کاش ميشد، يک منقل و وافور ميني مدل ژاپني بخودمون ميتونستيم وصل کنيم، که تو راه هم ميکشيديم،
بجاي هواي کثيف تهران ترياک ميکشيديم. راستي يعني اين همه علم پيشرفت ميکنه ، نميتونه
يک کاري کنه که ما همش نئشه باشيم، نفهميم اين پنجاه- شصت سال چي ميگذره، تو خوشي
بميريم.راستي نميشد يک راهي بود اينقدر زندگي سنگين نبود، اين گذشته و اين حال اينقدر
مثل يک وزنه صد کيلويي رو دلمون و جونمون سنگيني نميکرد، تا بتونيم يکم نفس بکشيم و
راحت باشيم.ميگم اگه زندگي يکروز اونجوري سبکبال ميشد، ترياک ميکشيديم؟.فکر کنم قيمت
ترياک ميومد پايين.اوف اينقدر حرف زدم نئشگي پريد. وافورو بده پسر.»
« از بالا داشتم مثل روح سيال به اين جمع نگاه ميکردم. راستي
چي ميخوان نشستن پاي منقل؟. حس ميکردم همه شون يکجورهاي سرافکنده وشرمگين هستند و تو چشم هم کامل نگاه نميکنند. از بالا، از بغل، از کنار يکايکشون نگاه کردم،
تو قلباشون رفتم. همشون ميل سبکبالي، لذت و ميل خدايي و سروري داشتند و در
کنارش دريايي حس درد و شرم .حس گناه و پشيمناني
مثل خوره يکي يکي شون ميخورد. هرکدومشون ته دل هم بغلي را دوست ميداشت و هم ازش
متنفر بود.دوست ميداشت چون رفيقش بود، هم دردش بود و متنفر بود،چون ايينه خودش و بي
ارادگيش، ناتوانيش بود و ميخواست اين ايينه را بشکونه، اونو بشکونه و بکشه. با يکدست
به هم وافور تعارف ميکردند و با دست ديگه يواشکي از ترياک مي دزديدن و يا ارزوي
شکست همديگرو ميکردند. حالا اينارو که ديدم فهميدم ، اون فيلسوفه راست ميگفت،
که ادمي که وجدانش بهش نيش ميزنه، بعد از يکمدتي
شروع ميکنه نيش زدن .اينا هم همشون زير بار حس گناه و نيش وجدانشون بودن و حالا
دنبال يک گناهکاري براي بدبختيشون ميگشتن. چه گناهکاري راحتتر از رفيق بغل دستي.
همشون لم داده بودن عين خدا و تو دلشون شرمگين و کينه جو بودند مثل شيطان. بهشون ميگم
خدايان شرمگين. از خداي شرمگين بايد ترسيد. چرا نميتونستند به سبکبالي و لذتشون باور کنند و دنياشونو طوري تغيير بدن
که سبکبال بشه؟»
«در باز شد و يکي از دوستاي من وارد شد. يک دختر باحال و
خوشگل و لوند که خوب هم ميتونست پسرهارو دنبال خودش بکشونه و تا سرچشمه ببره ،
ابشون نده برشون گردونه.يکطورهايي همديگرو دوست داشتيم ولي نزديک هم نميشديم. يعني
شده بوديم ولي حس ميکرديم خيلي درداور خواهد شد. هردو تامون قلبمون زخمي بود و درد
داشتيم، درد عشق. ادم زخمي احتياج به مرهم داره و نه يک زخمي ديگه. به عنوان دوست
اره، نه به عنوان عشق. اينطوري بود که با چشم باهم لاس ميزديم، تو بغل هم مينشستيم
ولي هر کي معشوق خودشو داشت. خوب يکچيزهايي از اروپا ياد گرفته بوديم. اومد کنارم
نشست. رفيقي از من وافور دستش بود. اين ترياک او بود و من ترياک نداشتم.قحطي اومده
بود.يعني من ميخواستم ترک کنم. احساس گناه دهنمو سرويس کرده بود. البته دلم مي
خواست ترک کنم. کدوم معتادي پيدا ميشه که
نخواد ترک کنه، هر روز نخواد ترک کنه، ولي اعتياد مثل عشق ميمونه، ادم ميکنه، جدا
ميشه ولي دل نميکنه و باز ميگرده،مثل کبوتر امام رضا که هر جا رهاش کني به حرم برميگرده.
هر معتادي هم دلش ميخواد راحت بشه، ازاد باشه يا هفته اي، ماهي يکبار بکشه،
عاقلانه هرويين،کوکايين،کريک يا ترياک استفاده کنه، ولي مگه اين عشق و معشوق ميذاره.
لب وافور مثل سينه زن يا مادر ميمونه.ادم شير حيات ميمکه و بهش احتياج داره.اما اين
ميل ترک کردن با اون حس گناه يکي نيست. لامصب اين حس گناه اخر کاري ميکنه که اول
شب ترياکتو از پنجره پرت کني بيرون و وافورتو بشکني، بعد بجاي اينکه خوشحال بشه،
تازه شروع ميکنه به محاکمه کردنت که از کي زندگيتو خراب کردي. هر لحظه شو به يادت
مياره و پولها، عشقها و لحظات از دست رفته و رسوايي براي خودت ، خانوادت و نياکانت
حتي براي جداندرجد نشناخته ات و سرافکندگي در برابر بيست و چهارهزار پيغمبر و پيغمبرزاده.
بهرحال سرتونو درد نيارم، اينقدر عذابت ميده و محاکمه ات ميکنه اين حس گناه که نصف
شب پا ميشي،ميري تو تاريکي دنبال اون تيکه که پرت کرده بودي ميگردي يا سيخ وسنگ
راه ميندازي، تا يکم از اين دادگاه کافکايي
و عذاب وجدان راحت بشي. هيچي بدتر از شکنجه وجدان و حس گناه نيست. نميتوني از دستش
در ري. اينطوريه که دوباره براي فرار از درد گناه به ترياک پناه ميبري، و دوباره
احساس گناه مياد سراغت و باز روز از نو روزي ازنو. يک چرخه جهنمي. من دوستايي دارم
که پنجاه ساله مثل زن و شوهرهايي که زندگيشون شل کن ، سفت کن است و يک روزي قهرن، يک
روز اشتي، اونهام يک روز نئشه ترياک، يک روز نئشه مرد بودن و ترک ترياک هستن، و روز بعد خماري شرمندگي و تکرار بازي. بعضي
وقتا فکر ميکنم که اين شرمندگي همکار فروشندگان ترياکه. اما بعد مي بينم اون
بدبختا خودشونم ترياکين يا معتادن. اخ از اصل مطلب دور شديم.اره زيبا اومد تو
ونشست کنارم. اسمش بهش ميومد. با اون پوست قهوه اي وسوسه انگيزش و چشمهاي درشتي که
ترکيبي از غم و ميل عشق و لذت توش بود و همين اون چشارو وسوسه انگيز ميکرد، چنان
وسوسه انگيز که يکي از دوستاي من که اونجا
بود و تنها او ترياک داشت،مدتها دلش براي يکبار با او بودن له له ميزد و ميگفت اگه
زيبا قبول کنه، باهم باشن. اما زيبا ازش خوشش نميومد.فقط باهاش بازي ميکرد.ميذاشت
مثل گربه دورش موس موس کنه و قربون صدقش بره و بعد ميذاشتش تو خماري و او مجبور ميشد
با يک دنيا شهوت تو تن و با سه پا و يک دستي که ميخاريد، سريعا به خونه بره.اره
اون روز او ترياک داشت و ميديد من حسابي خمارم و طالبم. تعارف نميکرد. ميخواست من
ازش خواهش کنم و به دست و پاش بيافتم. ميخواست انگار يکبار سرم سوار باشه.ميدونست
زيبا به من علاقه داره و اين زجرش ميداد که چرا اونچه او ميخواد ، من ميتونم داشته باشم ولي نميخوام. نميفهميد که زيبا
اينقدر زيبا بود که من ميترسيدم اونو با غمم و دردم بشکونم يا خودم بشکنم.هي جلوم
ترياک ميکشيد و ميخنديد. به زيبا تعارف ميکرد و حسابي دست و دلباز شده بود. زيبا
از ترياک خوشش نميومد. پدرش ترياکي بوده بود. اما دليلش تنها او نبود. ميگفت حشيش
بيشتر بهش حال ميده. حشيش ذهنشو از کار ميندازه و چند لحظه ديگه فکر نميکنه، ياد گذشته ها نمي افته و ميتونه
به همه چي بخنده. ترياک بازم اون تصاويرو افکارو
تو ذهنش زنده ميکنه، هرچند ابتدا سبکبالش ميکنه. او ميخواست تصاويرو افکار
را اصلن نبينه، اون اصلن محو بشه، هيچ بشه، پاک بشه، هم ذهنش، هم ....
اره هي بهش تعارف ميکرد. يواشکي چشمکي به زيبا زدم و رفتم بيرون. اومد دنبالم.بهش
جريانو گفتم . زيبا گفت:«خوب الان حالشو ميگيرم. من براش کمي عشوه ميام.ميگم بدون
تو نميکشم. وقتي کشيدي تمام شد، بعد نشونش ميديم.» از اين نقشه باحال و شيطنت اميز
زيبا و نيز از فداکاريش خوشم اومد.همديگرو
بوسيديم، بوسه اي پرمهر و لذيد بود. رفتيم تو اطاق. زيبا براي حسن کمي عشو
ه اومد و حسن حسابي داغ شده بود. تا زيبا گفت، نيما بايد بکشه وگرنه منهم نميکشم،
سريع مثل سگي که زبونش اومده بود و داره له له ميزنه و دم تکون ميده، بساطو جلوم
گذاشت و گفت:«بابا ما چاکر رفيقمون نيما هستيم. بفرما». منهم حسابي دلي از عزا
دراوردم و حساب ترياکاشو رسيدم. زيبا لباس تابستوني تنش بود و کنار منقل دراز کشيده
بود و به مجله اي نگاه ميکرد. کمي از سينه قشنگش بيرون زده بود. حسن چنان زل زده
بود به اون سينه و زيبا و خوابهاي طلايي ميديد
که با تمام خسيسيش اصلن حواسش نبود که همه ترياکاشو کشيدم. بعد خودمو کشيدم عقب و
چايي خوردم.چشمکي به زيبا زدم که بسمه. حسن به من و دوستاي ديگه چشمک زد که يعني
بريد ديگه،ميخوام با زيبا تنها باشم، وقتشه. . من بلند شدم و گفتم:« خوب ديگه بايد
برم.مرسي حسن و دوستان. بعدا همديگرو ميبينيم». زيبا تا اينو شنيد، بلند شد و امد
طرف من و جلو چشم حسن يک بوسه ابدار از لبام
گرفت و گفت:«اره منهم خسته شدم. بريم. مرسي حسن و بچه ها. خداحافظ.».
من لبان شيرين و تشنه زيبا را سفت و با تمامي حس عشق و ترسم
بوسيدم و همزمان بااينکار پوزه حسن را بخاک ماليدم. دست در دست خندان وبا نگاهي عاشقانه به هم در برابر چشمان بهت زده و از عصبانيت سرخ شده
حسن اطاقو ترک کرديم. فکر کنم او روز ديگه سه پايي نبود، بلکه چند روزي ناتواني جنسي گرفت. تا چند
روز من و زيبا به قيافه حسن تو اون لحظه بوسه ميخنديديم و خماري حسن بعد از کشيدن
اون همه ترياک زبانزد بچه ها شد. اره ميشه ترياک کشيد و بازم خمار موند. اومديم
خانه خودم . زيبا دستش را از دستم بيرون کشيد و گفت:«فقط بغلم کن،بغلم کن، ميخوام
تو بغلت اروم بشينم. تصويره اومده سراغم.»
ادامه دارد
http://sateer.persianblog.com/