يکشنبه ۲۷ دی ۱۳۸۳ - ۱۶ ژانويه ۲۰۰۵

 

 

بازرگان و زندگی اصيل

رويکردی اگزيستانسياليستی به انديشه بازرگان

 

مجيد حاجی بابائی

 

پيش درآمد                                                                                                         

        عرض سلام و ارادت دارم خدمت يكايك خانم‌ها و آقايان. گرامي‌مي‌دارم ياد و خاطره شادروان مهندس مهدي بازرگان را و بسيار خوشوقتم از اينكه اين افتخار نصيب من  شد تا در مجلسي كه به ياد نماد روشنفكري  و دينداري ايران تشكيل گرديده سخن بگويم. از بزرگان حاضر در مجلس نيز عذر خواهي و كسب اجازه مي‌كنم. به تعبير مولانا

چون به صاحبدل رسي خاموش نشيني           و ندر آن حلقه مكن خود را نگين

ور بگويي شكل استفسار گو                          با شهنشاهان تو مسكين وار گو

بنده نيز مسكين وار نكاتي را عرض مي‌كنم.

         در اين جمع دو نسل سخن گفتند، نسل اول كساني بودند كه قبل از انقلاب حركت خود براي مبارزه با ديكتاتوري و استبداد را آغاز كردند و هزينه‌هاي بسياري نيز در اين راه متحمل شدند. نسل ديگر كساني بودند كه از دهه 50 تا پيروزي انقلاب اسلامي‌باليدند و در جريان تداوم انقلاب با ديدگاهها و روشهاي متفاوت به راه خويش ادامه دادند. اما من به عنوان يك نسل سخن مي‌گويم. نسل سوم انقلاب اسلامي. نسل سوم از زمان مبارزه با استبداد و ديكتاتوري حكومت پهلوي. نسلي كه در هيچ يك از وقايع مهمي‌كه در گذشته به وقوع پيوسته، حاضر نبوده و از فراز تاريخ، و براساس يادداشتها، خاطرات و نوشته‌هاي به يادگار مانده سخن مي‌گويد. از اين منظر من سعي مي‌كنم دريافت و برداشت خودم در خصوص مهندس بازرگان را اعلام كنم و در اين فرصت محدود آن را در يك“چارچوب تحليلي” قرار دهم.

به نظر من هر چه از زماني كه مهندس بازرگان در قدرت و بعدها در حاشيه قدرت قرار داشت، مي‌گذرد، بر قدر، اعتبار و ارزش او افزوده مي‌گردد. و هر روز از كساني كه تا ديروز بر او دشنام مي‌دادند و او را ليبرال مسلك يا مخالف دين مي دانستند ، كاسته مي شود و بيشتر به اين موضوع پي مي برند كه روش و منش او امروز مي تواند راهگشاي جامعه ما باشد . ما متاسفيم از اينكه روزگاري در اين سرزمين افرادي كه خوشنام بودند و عمر خود را صرف دينداري و روشنفكري كرده بودند مورد چنين هجمه‌هايي قرار مي‌گرفتند. اما خوشحال  خواهيم شد اگر ببينيم كساني كه تا ديروز مخالف او بودند و امروز از اين نظر برگشته اند، به يك عذر خواهي ساده بسنده كنند و اعلام نمايند راه و روش و منش او را به عنوان شيوه اصلاح طلبي ايران قبول مي‌كنند.

        من وقتي كه داستان زندگي مهندس بازرگان و ماجراهاي رفته بر او را مي‌خوانم، و مي‌بينم عده‌اي علي‌رغم اينكه متوجه رفتار اشتباه خود در گذشته شده اندد اما براي اينكه مبادا بيان اين اشتباه باعث كم‌تر شدن قدرت خود يا افزايش قدرت ساير دوستان گردد از بيان و اقرار به آن امتناع مي‌كنند ياد داستاني روسي مي‌افتم. در اين داستان آمده است، روزي خداوند از دهقان روسي مي‌خواهد چيزي از او طلب كند اما به اين شرط كه خداوند دو برابر آن را به همسايه‌اش بدهد. دهقان روسي تأمل مي‌كند و نهايتاً از خدا مي‌خواهد تا يك چشم او را كور نمايد تا بدين وسيله دو چشم همسايه‌اش كور شود. انصافاً كه برخي از رفتارهاي سياسي و اجتماعي نيروهاي سياسي ايران در چند دهه اخير بر اين مبنا و اساس استوار بوده به خصوص وقتي برخي از جريانات خواسته‌اند در خصوص مهندس بازرگان قضاوت كنند. لذا لازم است كه جامعه سياسي ايران از اين روش دست بردارد و گامي مشترك براي رسيدن به اهداف مشترك انساني را تجربه كند.

 

طرح مسأله

       موضوع سخني كه براي اين جلسه در نظر گرفته ام«بازرگان و زندگي اصيل» است. اما با توجه به محدوديت وقت براي سخنراني‌ها نمي‌توانم تمام مطلب را ارائه كنم به همين دليل خلاصه‌اي از آن را خدمتتان ارائه مي‌كنم و سعي مي‌نمايم تا آنجا كه ممكن است انديشه‌هاي بازرگان را در چارچوب تحولات جاري ايران تحليل نمايم. در نظر داشتم كه به طور مفصل به سه سوال در اين سخنراني پاسخ دهم:

زندگي اصيل چيست؟

بازرگان زندگي اصيل را چگونه مي‌فهميد؟

هنگامي‌كه فردي با اعتقاد به “زندگي اصيل” وارد عرصه فعاليت سياسي و اجتماعي مي‌شود چرا مي‌بايست با استبداد مبارزه كند؟

        در خصوص پرسش سوم و ضرورت طرح آن كه محور اصلي اين سخنراني مي‌باشد، بايد بگويم، مبارزه با “استبداد” محوري‌ترين انديشه بازرگان در عرصه اجتماعي بود و توجه به آخرت و خدا نيز محور آثار او در عرصه دينداري بود. بازرگان در همه حال اين دو را به نوعي ملازم و همراه يكديگر به كار مي‌برد و اين دو را هرگز از يكديگر جدا نمي‌كرد. به همين دليل من اين استدلال كه زندگي بازرگان به دو دوره متقدم و متأخر تقسيم  و گفته شود بازرگان در پايان عمر رويكرد عمده‌اش را به “خدا و آخرت” معطوف كرد را قبول ندارم. تا آنجا كه من از اكثر آثار بازرگان درك كرده‌ام او از اولين سخنراني‌ها و مقالات خود همان چيزي را مي‌گويد كه در آخرين سخنراني‌اش در جمع اعضاي انجمن اسلامي‌مهندسين در 1/11/71 گفت. يعني ”آخرت و خدا، هدف بعثت انبياء“ . ولي نبايد انكار كرد او در بخشي از انديشه‌هاي خود تعديل ايجاد كرد و آن هم تحت تأثير محيط و شرايط اجتماعي ايران در دهة پاياني زندگي بازرگان بود. او ديد در درون جامعه‌ ما آنچه كه او و هم نسلان و همفكرانش از دين انتظار داشتند، مبني بر اينكه حاكميّت به نام دين بتواند يك دموكراسي ايجاد نمايد  كه حقوق مردم را تأمين كند، نه تنها بر آورده نشد بلكه نتايجي بعضا متضاد به بار آورد او به صراحت اين را در مصاحبه اي كه با ماهنامه كيان داشت و در شماره 11 اين ماهنامه چاپ شده بيان مي‌كند. وي  مي‌گويد جوانان ما در حال گريز از دين مي‌باشند و در فرازي از آن به نكته اي اشاره مي‌كند كه تجلي آن را در امروز مي‌بينيم. بسياري از مردم مبارز و خوشنام، كساني كه به مراتب ‌تدين‌شان از همان چند نفري كه در اتاق نشسته و در خصوص اعتقادات ديني افراد تصميم مي‌گيرند، بالاتر است، از دايره مسلماني خارج شده قلمداد مي‌شوند. در آن موقع مهندس بازرگان اعلام مي‌كند و مي‌گويد: زماني، به دنبال 23 سال رسالت و تلاش و زحمت در برابر  مشركين و مخالفين، خداوند به فرستاده‌اش اعلام«اذا جاء نصرا... و الفتح و رايت الناس يدخلون في دين الله افواجاً» مي‌كرد. حالا با داعيه تداوم رسالت همگي شاهد« و رايت الناس يخرجون من دين الله افواجاً» هستيم، و چه نفرتها و كينه‌ها و كشتارها، عليه‌اسلام و مسلمين.[1]

       خب، در چنين شرايطي، كه انتظارات نه تنها بر آورده نشده بلكه عاملي براي دين گريزي شده و آنها نيز كه مانده‌اند با اتهامات واهي از عرصه دينداري اخراج مي‌گردند، طبيعي است كه در انديشه افرادي چون بازرگان تعديل‌هايي صورت گيرد. بعد از گذشت 25 سال امروز در انتخابات مجلس هفتم كساني به جرم مرتد بودن و مخالفت با اسلام رد صلاحيت مي‌شوند كه در ايمان و تدين آنها نمي‌توان ترديدي داشت. اين اقدامات آدمي‌را ياد داستاني در تذكرة الاولياء در خصوص بايزيد بسطامي‌مي‌اندازد. عطار مي‌گويد. با يزيد بسطامي‌بعد از مدت‌ها به شهر زادگاهش بسطام بازگشت و در آنجا مورد استقبال بسيار قرار گرفت. در ماه رمضان جمعيت زيادي به او اقتدا كرده نماز مي‌گذاردند. بعد از مدتي بايزيد دل نگران شد و از اين در كانون توجه بودن خسته. پس در روز رمضان در ميان دو نماز غذا خورد و مردم بر او شوريدند  و او را از شهر بيرون كرده و گفتند“او آدم بدي است ” بايزيد هنگام خروج از شهر گفت: نيكاشهري كه بدش با يزيد باشد.جا دارد به همه كساني كه مومنان و افراد مشهور را رد صلاحيت كرده اند ،بگوييم نيكا سرزميني كه مرتدان و بي دينانش اين افراد رد صلاحيت شده باشند.

      اين نكات را گفتم تا بتوانيم از وقت بهترين استفاده را در “چارچوب تحليلي” مورد نظر ببريم. پس بازرگان مبارزه با استبداد و تلاش براي آخرت و خدا را در يك راستا مي‌ديد و اگر در پايان عمرش تعديلي در آن ايجاد كرد در واكنش به محيط پيرامونش بود وگرنه بازرگان در تمام آنات زندگي خود به“زندگي اصيل”  و مبارزه اجتماعي و سياسي پايبند باقي ماند.  در اين صورت چارچوب تحليلي ما نيز واجد تناقض و ناسازگاري اجزاء نمي‌گردد و راه اين ايراد كه تلاش براي ايجاد اجتماع حقيقي و اصيل در پرتو دين، مربوط به دوران متقدم انديشه بازرگان است در حالي كه اصالت را مي‌بايست به آخرين نظرات ايشان كه“خدا و آخرت؛ هدف بعثت انبياء” مي‌باشد، داد بسته است. و اين دو در كنار يكديگر معنا مي‌دهند.

 

زندگي اصيل چيست؟

      حال با توجه به اين پيش در آمد يا پيشگيري از يك مغالطه كه مي‌توانست اصل اين مدعا را تحت تأثير قرار دهد در فرصت باقي مانده، پرسش‌هاي مطروحه فوق را بررسي و نتيجه نهايي را با تكيه بر شرايط جاري كشورمان استخراج مي‌نمايم. مفهوم”زندگي اصيل“ كه در اين سخنراني از آن استفاده كرده‌ايم، مفهومي‌است به عاريت گرفته شده از اگزيستانسياليسم. شما اگر از هر فيلسوف وجودي اي بپرسيد كه“زندگي اصيل” چيست؟ به شما خواهد گفت”زندگي اصيل“ زندگي كردن براي خود و اجازه دادن به خود شكوفا شدن  انسان است. اين اصل مشترك در همه آنها مي‌باشد. در اين فلسفه برخي مفاهيم تكراري وجود دارد كه در ربط با زندگي اصيل معنا مي‌دهند. آنها عبارتند از  آزادي، تصميم، مسئوليت. مي‌گويند براي انسان مي‌بايست شرايط آزادي بوجود آيد تا بتواند فارغ از فشارهاتصميم گرفته  و مسئوليت آن را نيز بر عهده بگيرد. در اين شرايط هر اتفاقي كه براي “فرد” بيافتد مسئول آن“خودش” خواهد بود. به همين دليل بر“فرد” و“مسئوليت”  وي تأكيد مي‌كنند. شما رد اين انديشه را از كي يركگور به عنوان پدر فلسفه‌هاي اگزيستانس تا آخرين‌هاي آنها يعني سارتر و‌هايدگر مي‌بينيد. حتي سارتر تا آنجا پيش مي‌رود كه مي‌گويد:«اگر يك فرد معلول در مسابقه دو نفر اول نشود مقصر خودش مي‌باشد.» پس انسان مي‌بايست از وجود خود بيرون جهد و بر آن تسلط يابد و خود را به سر منزل مقصودي كه مي‌خواهد برساند.

 

بازرگان و زندگي اصيل

       بازرگان دقيقاً به اين مسأله توجه نموده، و از روز اولي كه شروع به نوشتن كرد تا آخرين لحظه‌اي كه سخنراني ”آخرت و خدا هدف بعثت انبياء“ را ايراد نمود به اين انديشه وفادار ماند. از اولين مقالاتي كه از بازرگان منتشر شده مقاله«بي‌نهايت كوچك‌ها» مي‌باشد او در اين مقاله دقيقاً به اين مسأله يعني تكيه بر روي“فرد” و تلاش براي ساختن آن تاكيد مي‌كند. استدلال اصلي اين مقاله اين است كه ما نبايد خيلي به دنبال امور كلان يا تغيير فرا روايت‌ها باشيم بلكه از“خود” بايد شروع كنيم. من و تو اگر به دنبال تغيير در خويش باشيم ”ما “كه همان اجتماع باشد نيز دچار تغيير مي‌شود. مي‌گويد وقتي“بي‌نهايت كوچك‌ها” در يك “جمع بزرگ” ضرب شود نتيجه بزرگي به دست خواهد آمد. او در بي‌نهايت كوچك‌ها مي‌نويسد:

“... البته نمي‌گويم در ملل خوشبخت دنيا هيچ فرد معيوب يافت نمي‌شود و صد در صد اعمال مردم آنجا عين صلاح و حق است. خير همانطور كه در ابتدا تشريح شد بي‌نهايت كوچك‌ها از دو راه جلوه مي‌نمايند، يكي به وسيله انتگرال يا نيروي جمعي و ديگري از طريق مشتق و با ترتيب نسبي خود، همين كه در يك اجتماع وضع متوسط افراد و روش معمول اخلاق اندكي بهتر از اجتماع ديگر شد و لو بسيار اندك باشد همين اختلاف مختصر، اجتماع اول را بر دومي‌مقدم و فائق خواهد كرد. اولي راه ترقي و بقا را پيش خواهد گرفت و صالحتر و كاملتر خواهد شد و دومي‌كه محكوم به محروميّت شده است قهراً در سير قهقرا سرازير مي‌شود. يعني نه تنها خوبي افراد و پاكي اعمال آنها مطلقاً مطلوب است بلكه مختصر بهبود افراد و اندك اصلاح اعمال نيز تأثير فوق‌العاده داشته، اگر درست دقت كنيد در يك جامعه نبايد كوچكترين فساد و جزئي ترين خلاف را اجازه دوام داد. پس بياييد حالا كه از آنهايي كه توقع داشتيم، از دستگاهها و وزراء و وكلاي خود، معجزي نديديم بي‌نهايت كوچك‌ها را تسبيح كنيم! و روي ارادت در آستان پر افتخار و دامن وسيع ابدي آنها بگذاريم.

       اولاً: اثر مثبت و مسئوليت خود را در نظر گرفته مواظب افكار و اعمال نهاني و آشكار خويش باشيم.

ثانياً: اميدوار و مددكار هر اقدامي‌كه نتيجه آن بهبود وضع مادي و معنوي خلق است بوده در اشاعه صلح و اصلاح ديگران بكوشيم و در برخورد با اشخاص آنها را به رعايت حق و به صبر و اميدواري توصيه نماييم.

     ثالثاً: عادات عمومي‌مذموم را تقبيح و با آنها مبارزه نماييم.

... اگر كسي را چنين پشت كاري نيست و حوصله ندارد كه اول خود و اطرافيان خويش را اصلاح نمايد بر او شايد نتوان ايرادي گرفت ولي بايد گفت پس به طريق اولي از ديگران توقعي نداشته باشد و عمرو و زيد را مقصر نشمرده به خودي و بيگانه فحش ندهد و بسوزد و بسازد.[2]

      اين متن كه از اولين نوشته‌هاي بازرگان است تأكيد او بر“فرد” و“مسئوليت” فرد را نشان مي‌دهد. اما مهمترين بخش انديشه‌هاي بازرگان در اين خصوص در كتاب كمتر شناخته شده ايشان“بررسي نظريه اريك فروم” آمده است.[3]  متأسفانه به دليل اينكه  كتاب در شرايط بعد از كودتاي درون سازمان مجاهدين خلق نوشته شده، بيشتر به عنوان نوعي نقد به ماركسيسم و نئوماركسيسم تلقي مي‌شود و چون بازرگان به صورت تخصصي وارد مباحث ماركسيسم نشده بود، ارزش آن را در رديف تلاش‌هاي مسلمانان براي دفاع از عقيده خود در برابر ماركسيسم تلقي نموده اند تا يك كتاب علمي‌و آكادميك. اكثر كسانيكه به كتابهاي مهم بازرگان قبل ا انقلاب اشاره كرد ه اند سه كتاب ”راه طي شده“ ، ”بعثت و ايدئولوژي “ و ”مدافعات“ را نام برده اند . در حالي كه به نظر من از ديدگاه ”زندگي اصيل“ و اصالت فرد كتاب ”بررسي نظريه اريك فروم “ از جايگاهي ويژه و ممتاز برخوردار است و متاسفانه اين كتاب كمتر شناخته شده و مي‌بايست يكبار ديگر مورد بازشناسي قرار گيرد. به خصوص اگر توجه كنيم اين كتاب به تعبير اگزيستانسيا ليست‌ها در“وضعيت مرزي” نوشته شده است يعني بازرگان بعد از ضربه كودتا در درون سازمان مجاهدين خلق غمي به شدت سنگين و رنجي جانكاه و اندوهي بزرگ را در درون خويش حس مي‌كرده به همين دليل قلم در دست گرفته تا تلاشي جدي و بزرگ را براي دفاع از “دين” و“آرمان‌هاي ديني” سامان دهد. كتاب“بررسي نظريه اريك فروم” محصول چنين وضعيت و شرايطي مي‌باشد.

       نكته ديگري كه مي‌بايست بدان توجه داشت اينكه، مهندس بازرگان از طريق اريك فروم با مفهوم اگزيستانسياليسم آشنا مي‌شود، به همين دليل آشنايي او تا حدودي غير مستقيم است، تا بدانجا كه معادل اگزيستانسياليسم را از آقاي مجيد كشاورز(مترجم كتاب انسان راستين، اثر فروم) به نام فلسفه هستي گرايانه مي‌داند و نقل پل تيليخ (تيلش) را مي‌آورد كه جنبشي است صد و اند ساله توام با سركشي عليه نا مردم شدن انسان در جامعه صنعتي.[4]

      بازرگان در ده بند نظريه فروم را مورد بررسي قرار مي‌دهد. در بند 8 كه مربوط به تنهايي و بيگانگي به عنوان بزرگترين بدبختي و رنج بشريت مي‌باشد، اين موضوعات را به بحث مي‌گذارد. همانطور كه مي‌دانيد اين تنهايي و غربت و تناهي انسان در طبيعت از مهمترين آموزه‌هاي فلسفه‌هاي وجودي مي‌باشد. بازرگان بيشترين توجه را به اين قسمت نموده و به نوعي همدلانه با آن هم آواز گرديده است. اما همچنانكه در ساير قسمتها نيز موضع‌گيري نموده از“حذف خداوند” نا خشنود است. او ريشه اين بيگانگي را جدايي از خداوند مي‌داند و دعوت به بازگشت به خدا مي‌كند و براي اين منظور، آيات خداوند را شاهد استدلال مي‌آورد كه مي‌گويد«خداوند به انسان از رگ گردن نزديك‌تر است» و “خدا در ميان شخص و قلبش حائل است.” نقد او به فروم نه در اصل بيگانگي انسان، بلكه در ريشه اين بيگانگي است.

      اما از آنجا كه بازرگان فيلسوف نبوده و با انديشه فيلسوفان نيز دم‌خور نبوده در بعضي قسمتها عبارات و واژگان ايشان را لفاظي دانسته و مي‌گويد:«ذات» و «وجود» از مفاهيم و لفاظيهاي نقل مجالس فلاسفه يونان و متكلمين اديان بود كه آقايان به اعتبار مبناي علمي‌و تجربي نداشتن قلم بطلان روي آنها كشيده بوده‌اند و حالا زنده‌اش مي‌نمايند.

       از نظر فيزيك و از نظر روانشناسي تجربي و علمي، اين دو حقيقت و دو واقعيت قابل انفكاك«ذات» و “وجود” در كجاي ما هستند و اصلاً “ذات” يعني چه؟[5]

      به نظر من بازرگان تحت تأثير شرايط اجتماعي بخشي از انديشه‌هاي خود را كه در  لايه‌هاي پنهان ذهنش قرار داشته و از آنها در نگارش ساير آثارش استفاده مي‌نموده، آشكار مي‌كند و به صورت ناخود آگاه گام در وادي‌اي مي‌گذارد كه بسيار به انديشه اگزيستانسياليست‌هاي دين‌دار نزديك مي‌شود. او كمتر آگاهي تئوريك نسبت به اين موضوع داشته است و شايد لازم نبوده كه داشته باشد. و اين يكي از پارادوكس‌هاي فلسفه وجودي است. مگر كي‌يركگور وقتي آراء خود را مي‌نوشت مي‌دانست كه او را پدر“اگزيستانسياليستم” خواهند ناميد؟ اما بازرگان گام در اين وادي گذاشت و حتي نوع نگارش اين كتاب به گونه‌اي است كه آن“وضعيت مرزي” و اضطراب و تلاش بازرگان براي نوشتن را نشان مي‌دهد. كتاب از نظم و سياق خاصي تبعيّت نمي‌كند و در ميانه كلام هر كجا مطلب جديدي به ذهنش مي‌رسد، مي‌نويسد و فقط سعي مي‌كند يك چارچوب را حفظ كند و آن قرار گرفتن “انسان” در مركز توجه است. اما او انسان را چون اگزيستانسياليست‌هاي ديني مي‌فهمد، يعني خداوند عامل پيوند دهند.“او” با طبيعت و هستي است.

      بازرگان مي‌نويسد:“با اقرار اريش فروم به اينكه نه تنها كارگر بلكه فرديت صاحبان سرمايه و گردانندگان جامعه نيز در دنياي غرب و شرق(شرق اروپا- البته) پايمال گرديده همگي تبديل به بندگان بي شخصيت و بيگانه با انسانيت شده اند، تأييد عموميّت مساله و ضروري بودن امري است كه درصدد چارة آن هستند و فقط راه حل پيشنهادي و علت يابي است كه به نظر مي‌آيد درست نباشد و الا هدف اصلي كه انسان نبايد بندة ديگري و بيگانه با سرنوشت و فطرت خود باشد، بسيار مقدس است.[6]

       همچنان كه گفتم، بازرگان با اصل “فرديت” و همچنين بيگانگي انسان در دنياي جديد كاملاً همدلانه سخن مي‌گويد و آن را تأييد مي‌كند و همچنان كه خود مي‌گويد اختلاف او در راه حل پيشنهاددي و علت يابي است. اما بازرگان هم زمان به نكته ديگري نيز مي‌انديشد و آن حضور در اجتماع يا ”هستي با ديگران“ است و جالب است يكي از ايرادهايي كه او به فروم مي‌گيرد عدم توجه وي به اين مساله است. او يكي از برتري‌هاي راه حل خود كه برگرفته از اسلام مي‌باشد را اين موضوع قرار مي‌دهد و مي‌نويسد:

      «حالا اريك فروم از قول ماركس و خودش علم مخالفت برداشته مي‌گويد فرديت بايد اساس و هدف باشد و كتاب“انسان براي خويشتن” مي‌نويسد. اديان توحيدي و از جمله اسلام، كه به آنها ايراد گرفته مي‌شد كه چرا جنبة فردي داشته به خصوصيات اخلاقي توجه مي‌نمايد و كوشش آنها در هدايت اشخاص است، از راههاي مختلفي همين منظورها را تعقيب و تأمين مي‌نمايند، بدون آنكه اجتماع يا امّت را كنار بگذارند.»[7]

      در انديشه بازرگان بين“آخرت و خدا”،“فرديت انسان” و “تلاش و مبارزه او در اجتماع” يك تلازم و همبستگي و نوعي هم پوشاني وجود دارد. اگر ما فقط معتقد به“فرديت” باشيم در آن صورت بسياري از اعمال و افعال آدمي‌دچار بيهودگي و بي معنايي مي‌گردد زيرا“فداكاري و... براي كسي كه خارج از زندگي فعلي دنيايي معتقد به حيات ديگري نيست، عمل غير قابل دفاع و بلكه لغو محسوب مي‌شود. به اين ترتيب اعتقاد به آخرت لازمه منطقي و عقلي تكامل آزاد است و مساله ثواب و عقاب و وجود بهشت و جهنم جزء لاينفك آن، به عبارت ديگر تا سر منزلي در پيش نباشد- و لو مبهم و ناشناخته- و رسيدن به جايي يا به چيزي- و لو با احتمال و اميد- منظور نباشد هر حركت و عمل منطقاً بيهوده بوده حق نداريم نام آن را سير به سوي كمال و سعادت بگذاريم.[8]

      خلاصه اينكه بازرگان راه حل“خود انگيختگي” فروم را قبول نمي‌كند و به جاي آن خدا هدفي و خودجوشي را پيشنهاد مي‌كند و معتقد است اين پيشنهاد او گامي برتر از فروم است زيرا فروم كه هم بت پرستي قديم را به عنوان بزرگترين گناه بشر محكوم مي‌نمايد و هم بت پرستي جديد اطاعت واسارت انسان در برابر محصولات خود ساخته اش را با عنوان كردن“خود انگيختي” و پيشنهاد كردن اينكه نفس فرد به عنوان هدف و خداي او اتخاذ شود، يك“بت ساز” تمام عيار و بسيار خطرناك شده است. چه فرق مي‌كند كه من خودم را به عنوان يگانه مركز و عنايت حيات خويشتن انتخاب نمايم و بپرستم يا مصنوعات دست و مغزم را[9]... منطق خود هدفي و خود انگيختي بر سبيل چشمة موقت خشك است كه هر آبي به درون آن تزريق كنيد پس مي‌دهد ولي منطق خدا هدفي و خود جوشي سار لايزال است. بديهي است كه در منطق خوجوشي بر مبناي خود هدفي نيز فعاليت انسان و تراوشهاي شخصيت و فرديت، آشكار و ضروري است.[10]

 

زندگي اصيل در اجتماع

      حالا، در اين تفكر كه تراوش “شخصيت” و “فرديت” انسان‌ها را به رسميت مي‌شناسد اگر وارد عرصه اجتماعي شويم چه اتفاقي مي‌افتد؟ اين بحث مهمي‌است كه بازرگان آن را به زيبايي تحليل و تبيين نموده و تا پايان عمر نيز بدان وفادار مانده است.به تعبير اگزيستانسياليست‌ها اين بخش از كنش ارتباطي انسان هستي- با- ديگران ناميده مي‌شود. در عالم امكان ما حداقل چهار ارتباط مي‌توانيم برقرار كنيم: با طبيعت(عالم) با اجتماع و ديگران، با خود و با خدا، آنچه كه در اينجا بيشتر مورد توجه مي‌باشد ”هستي- با- ديگران“ كه در برگيرنده افراد ديگر، اجتماع و در عرصه سياست حكومت مي‌باشد، است. به عبارت ديگر پرسش مركزي اين است كه اين رابطه چگونه است؟ يعني وقتي وارد اين حوزه- ارتباط با ديگران- شديم چه كاري بايد انجام بدهيم؟ اگر آن مبناي اول را بپذيريم كه هر انساني به دنبال“زندگي اصيل” است، لاجرم مي‌بايست وقتي وارد عرصه اجتماع نيز مي‌شويم شرايطي را ايجاد كنيم تا زمينه تحقق فرديت انسانها بوجود آيد. البته اثبات اين نكته و نشان دادن اين ارتباط به خصوص در انديشه فيلسوفان وجودي بسيار دشوار و پيچيده است. به تعبير جان مك‌كواري، در جايي كه مي‌خواهد هستي- با- ديگران اصيل و غير اصيل را در نزد انديشمندان وجودي شرح دهد: ”ما اين واقعيّت را كه تحليل وجودي خصلت اساساً اجتماعي وجود را آشكار مي‌كند با اين واقعيّت به همان اندازه آشكار كه فيلسوفان وجودي در بسياري موارد فرد گرايند چگونه آشتي دهيم؟“[11]

      وي در ادامه با طرح پرسش و پاسخ بدان الگوي خوبي براي اين رابطه ارائه مي‌كند: ”با چه معياري است كه آدمي‌هستي- با- ديگران اصيل را از غير اصيل تميز مي‌دهد؟ هستي- با- ديگران اصيل دقيقاً آن نحو رابطه با ديگري است كه وجود را به معناي كامل تحقق مي‌بخشد؛ به عبارت ديگر، رخصت مي‌دهد كه انسان با اختيار و مسئوليت در مقام انسان برون جهد/ ايستد. از سوي ديگر، هستي- با- ديگران غير اصيل آنچه را اصالتاً انساني و شخصي است مانع مي‌شود. هر نوع رابطه با ديگران كه از صفات انساني و شخصي عاري باشد رابطه‌اي غير اصيل است. بدين ترتيب در اينجا تناقض نمايي وجود دارد. وجود صرفاً فردي ممكن نيست و آن را به طور صحيح نمي‌توان«وجود» گفت؛ با اين همه وجود با ديگران را بايد تا بدان درجه اصيل دانست كه اين وجود به افراد اجازه مي‌دهد آزاد باشند تا شخص‌هاي فريدي شوند كه هستند. اجتماع حقيقي تنوع حقيقي را جايز مي‌شمارد.

      هستي- با- ديگران غير اصيل آن نوع هستي با ديگران است كه يك شكلي را تحميل مي‌كند. شايد به نام يك تساوي طلبي نادرست.“[12]

     پس مي‌توان نتيجه گرفت اجتماع غير اصيل تفاوت انسانها كه در فرديت آنها نهفته است را تحمل نمي‌كند و سعي مي‌نمايد آنها را به سوي يكدستي و هماهنگي سوق دهد و اين كار را با يك فشار و رابطه‌ي غير اصيل ستمكارانه ايجاد مي‌كند به همين منظور قبل از آنكه رابطه‌اي اصيل و ايجابي امكان شكل گرفتن داشته باشد لازم است كه رابطه‌ي ستمكارانه در هم شكسته شود و آدمي‌از حسّ استقلال و كرامت انساني برخودار شود.[13]

 

بازرگان و هستي- با- ديگران

      فكر مي‌كنم اين مطلب مي‌تواند به خوبي گوياي اين باشد كه گام نخست براي تجلي «فرديت» انسان رها شدن از چنگال بي‌رحم هستي- با- ديگران غير اصيل و جامعه غير اصيل است. از مهمترين ويژگي‌هاي جامعه غير اصيل نيز كشتن فرديت انسانها و سوق دادن آنها به سوي يك دستي است و جامعه‌ي استبدادي مهمترين تجلي اين تفكر در عرصه بيروني مي‌باشد. حالا شما مي‌توانيد به خوبي درك كنيد  چرا بازرگان با ديكتاتوري و استبداد مخالفت مي‌كند؛ و نه بازرگان، هر انسان صاحب انديشه و خرد و شعوري نيز از اين منظر با استبداد مخالف  است. چرا؟ چون استبداد فرديّت انسان‌ها را مي‌كشد، همه را در اختيار يك نفر مي‌خواهد. او نيازمند اين است كه مداوم از سوي ديگران تأييد و خدايگاني او به رسميت شناخته شود. هگل در رساله ”خدايگان و بنده“ كه دكتر حميد عنايت آن را ترجمه نموده، به خوبي اين  رابطه دو سويه و ديالكتيكي را نشان مي دهد . البته هگل اين تحليل را در ذيل انديشه كلان خود كه چگونگي غلبه نيروي كار بر ارباب و پيشرفت تاريخ به سوي آزادي مي باشد ، ارائه مي كند ، اما آن قسمت كه مربوط به نياز ارباب به تاييد شدن از سوي ديگران است به خوبي با اين مبحث ما مناسبت دارد. هگل تحليل خود در خصوص پيدايش خوي اربابي را نشأت گرفته از تلاش و كوشش انسانها براي شناخته شدن ارج خود از سوي «ديگري» مي‌‌داند پس با او وارد ستيزه و چالش مي‌شود اما او را از بين نمي‌بردسعي مي‌كند او را بنده خويش سازد. زيرا اگر او را بكشد ديگر زمينه‌اي براي شناختن ارج او وجود ندارد. يعني، اگر يكي از دو حريف زنده بماند ولي ديگري را بكشد ديگر ممكن نيست ارجش از جانب او شناخته شود؟ مغلوب مرده، پيروزي غالب را نمي‌شناسد. پس اطميناني كه حريف غالب از وجود و ارزش خويش دارد صرفاً به حالت ذهني باقي مي‌ماند و از اين رو حقيقت ندارد.[14] هگل مي‌گويد مرد پيكارجو براي غلبه به اين حالت از روش «رفع جدلي» يا «نفي ويژه» استفاده مي‌كند حاصل اين كار آگاهي كه موضوع خود را چنان رفع مي‌كند كه چيز رفع شده را در عين حال زنده نگاه مي‌دارد و حفظ مي‌كند و بدينسان به رغم رفع شدن، باقي مي‌ماند. پس مرد پيكارجو، از كشتن حريف خود هيچ طرفي نمي‌بندد. او بايد حريف خود را  به شيوه جدلي نابود كند ، يعني بايد زندگي و آگاهي او را برايش باقي بگذارد و تنها استقلال او را از ميان ببرد. او حريف خود را تنها به عنوان ضد خود و كوشنده به زيان خود از ميان ببرد، به سخن ديگر بايد او را بنده‌ي خود كند.[15]

بازرگان نيز تحليلي به همين سبك ارائه مي‌كند و در پاسخ به اين پرسش كه چگونه مي‌شود شخص فرديت خود را از دست مي‌دهد؟ مي‌نويسد:

      در حكومت‌هاي استبدادي و رژيم‌هاي شخصي كه هيچ كس جز آنكه در راس است شأن و نياز و حق حيات نداشته همه جزء اموال و بندگان او محسوب مي‌شوند، فرديت انسانها حتي در نظر خودشان فراموش مي‌شود، جزء در قلمروهاي ضعيفي كه خارج از احتياج و احاطه حاكم باشد... مكاتب اجتماعي نيز كه مي‌گويند- يا مي‌گفتند- اصل و هدف اجتماع است و فرد بايد به عنوان شاخه يا فرع بر اجتماع تلقي شده، كارگري در خدمت اجتماع باشد... چنين مكاتبي [نيز] فرديت را از شخص مي‌گيرند، و شايد شديدتر از رژيم‌هاي استبدادي.

     ... اصولاً لازمه‌ي فرديت و احساس استقلال براي هر شخص احساس يا اشعار او به داشتن اختيار است. كسي كه خود را بي‌اثر و زير فرمان موجود ديگري بداند خود را تابع و جزيي از آن موجود حساب كرده موقعيت و ماهيتي براي خويش تصور نمي‌نمايد. بنابراين هر گونه سلب اختيار از انسان- در عمل يا در عقيده- مترادف با سلب فرديت و شخصيت مي‌باشد.[16]

     پس اگر، شخصي، معتقد به ايجاد زمينه براي «فرديت» انسان‌ها باشد هر كجا كه ديد آزادي از بين رفته و جاي عدالت را ظلم گرفته مي‌بايست وارد عرصه كار و زار مبارزه اجتماعي گردد. اگر غير از اين باشد مي‌بايست تن به زندگي غير اصيل در جامعه غير اصيل بدهد و قطعاً اين ناقض و ويرانگر شخصيت، هويت و فرديت او خواهد بود. به همين دليل ديگر هيچ ادعايي از او پذيرفتني نيست. بازرگان اين بخش از انديشه‌هاي اجتماعي خود را كه مكمل نظريات او در كتاب «بررسي نظريه اريك فروم» مي‌باشد در دو كتاب «بعثت و ايدئولوژي» و «مدافعات در دادگاه غير صالح تجديد نظر نظامي» آورده است. به خصوص آنچه در كتاب مدافعات و آن هم به ويژه در بخش دوم دفاعيات كه اجازه بيان آنها در دادگاه داده نشد براي رويكرد ما به انديشه و زندگي بازرگان حائز اهميّت است. زيرا اين بخش از مدافعات در «زندان» و بدون دسترسي به منابع نوشته شده است . بازرگان اين مطالب را با تكيه بر ذهن و قوه انديشه خود مي‌نگارد به خصوص اگر اين مطلب را در نظر بگيريم كه شرايط زندان نوعي«تنهايي» و جدايي انسان از جريانات روزانه را باعث مي‌شود و همين مساله به انسان امكان مي‌دهد تا قدري عميق‌تر به خود و لايه‌هاي دروني وجودش بپردازد و آنچه را كه در اين ايّام در مي‌يابد و مي‌نويسد از نوعي «خلوص» و اصالت برخوردار است. اين بخش از كتاب مدافعات مي‌تواند به نوعي قرينه‌اي براي كتاب بررسي نظريه اريك فروم باشد زيرا به تعبير ياسپرس هر دو در يك «وضعيت مرزي»، نوشته شده‌اند. در هر دو مورد نوشته‌ها با لايه‌هاي دروني وجود مهندس بازرگان و در يافت‌هاي عميق او از «انسان» و «اجتماع» ارتباط دارد.

      در بخش اول مدافعات مهندس بازرگان دلايل حضور خود در سياست را مطرح مي‌كند. او اشاره مي‌كند كه در ابتدا اعتقاد به اين داشته تا هر كس كار تخصصي خود را انجام دهد اما وقتي مسئولين و متصديان به وظايف خود عمل نمي‌كنند و بلكه خلاف آن را انجام مي‌دهند و دزد و خائن هستند. همه كس مجبور است همه كاره شود. استاد دانشگاه هم به داد و فرياد سياسي بپردازد.

      او ادامه مي‌دهد: ما بر خلاف كيفر خواستي كه جنابعالي حتي نخواستيد يك كلمه آن را پس بگيريد و مدافع آن مي‌باشيد با برنامه وسيع عوام فريبي در تلاش تحصيل قدرت وارد گود خطرناك سياست نشديم. هدف شيطاني در بنده وسوسه اين كارها را نمي‌كرد. بلكه هدف رحماني و درد حق و ملّت بود. ما اگر به دنبال تحصيل قدرت مي‌بوديم، چه داعي داشتيم همه جا پشت به قدرت كرده پله‌پله مقامات احرازي و اكتسابي را از دست بدهيم؟ خريدار خانه‌نشيني و كنج زندان شويم؟ براي من كه تا قبل از كودتا به رياست دانشكده و معاونت وزارت فرهنگ رسيده و حتي آقاي دكتر پيشنهاد و اصرار قبول وزارت پست و تلگراف را كرده بود، چه اشكالي داشت همانطور كه دستگاه مي‌خواست كاري به اين كارها نداشته، رئيس دانشگاه و وزير و نخست‌وزير و رئيس مجلس سنا و شورا بشوم. عده زيادي از آنها كه وزير و وكيل هستند مگر از شاگردان يا همكاران يا زيردستان بنده نبودند كه با هم جلو مي‌رفتيم كيفر خواست اداره كل دادرسي ارتش شاهنشاهي ايران با چنين بي‌انصافي آشكار و عرض ورزيها تنظيم شده است؟...

     ما مي‌ديديم آزادي از بين رفته و جاي عدالت را ظلم گرفته است. وقتي آزادي رفت همه چيز رفته است... وضع مملكت مانند آتش گرفتن خانه بود كه هر كس از بزرگ و كوچك هر چه در دست و هر كار دارد زمين مي‌گذارد و به سر و صدا و چاره‌جويي و رساندن آب و نجات اهل خانه مي‌پردازد.[17]

     خب با چنين تحليلي، مهندس بازرگان وارد عرصه سياست مي‌شود. به عبارتي او سعي مي‌كند هستي- با- ديگران اصيل را جايگزين هستي- با- ديگران غير اصيل نمايد. از نظر او نبود آزادي و حاكميت استبداد يكي از مهمترين عوامل وجود جامعه غير اصيل است. او در كتاب مدافعات زيان‌هاي استبداد در رابطه با عوامل اجتماعي را در ده محور به شرح زير بررسي مي‌كند:

1- ظلم‌‌هاي خصوصي و عدم تأمين فردي

2- سلب تأمين قضايي عمومي‌و به كار نيفتادن سرمايه‌ها و عدم همكاري

3-  بي‌ثباتي و عدم استمرار، رابطه استبداد با استعمار

4- تأمين استقلال و سر بقاي ايران

5- قدرت فرهنگي و معنوي ايران موهون چيست؟

6- مساله شخصيت و آزادي

7- اخلاق و تقوي در حكومت استبدادي

8- ابتكار و استقلال و استبداد

9- استبداد و اصلاحات

10- در محيط استبداد آيا خدا پرستيده مي‌شود؟

     از ده مورد فوق دو بند 6 و 7 بيشترين استفاده را در بحث و رويكرد ما دارد. سعي مي‌شود ذيلاً با تكيه بر اين مباحث و آنچه كه در كتاب “بعثت و ايدئولوژي” آمده دلايل مبارزه با استبداد در ارتباط با “فرديّت” و شخصيت انسان‌ها، تشريح گردد.

 

الف: استبداد و كشتن شخصيت و فرديت انسانها

     گفتيم يكي از مهمترين ويژگي نظام‌هاي بسته حاكميت يك انسان بر شئون مختلف اجتماعي و فردي انسان‌ها است. حاكم مستبد سعي مي‌كند تا هر چه بيشتر افراد را وادار به تأييد و شناسايي ارج خود نمايد. براي اين منظور مي‌بايست شرايط اجتماعي را به نقطه‌اي برساند تا “فرد”  احساس “هويت” و “فرديت” نداشته باشد در چنين شرايطي حاضر است در خدمت حاكم مستبد در آيد. اين همان رابطه‌اي است كه هگل در كتاب خدايگان و بنده شرح مي‌دهد.

     بازرگان نيز دقيقاً به چنين ارتباطي در حكومت‌هاي استبدادي واقف است. بخشي از انديشه‌ او در سطور قبل آمد. او در جايي سه روش مهم استبداد براي كشتن شخصيت افراد را توضيح مي‌دهد.

1- ايجاد حالت سرشكستگي و خواري در شخص

2- احساس بي‌حاصلي و بي‌حركتي- زيرا چنين فردي مي‌بايست دستور ارباب را خوب اجرا كند و يا اينكه از زير بار كار شانه خالي كند.

3- ايجاد خصلت نوكري- اين همان امحاء شخصيت و تن دادن به تملق و تكدي و تدني براي تقرب به سلطان يا مافوق است كه سكه رايج و محصول وافر كليه رژيم‌هاي استبدادي مي‌باشد و نمونه‌هاي آن را در صورت‌هاي گوناگون ديده و مي‌بينيم.

     شخص وقتي ارزش خود را فراموش مي‌كند و شخصيت خود را از دست مي‌دهد به سرعت و سهولت قبول هر رنگ و حالتي را مي‌نمايد و حاضر به هر عملي مي‌شود.[18]

    بي‌ترديد يكي از اهداف بزرگ انقلاب اسلامي‌مردم ايران در 25 سال پيش نفي رابطه‌ي سلطه‌آميز حاكميّت با مردم بود. بازرگان در گذشته به خوبي اين وضعيت و«كيش شخصيت» حاكم و «كشتن شخصيت» محكومان را به خوبي درك كرده بود. او مي‌ديد كه چگونه «فرديت» انسانها مورد هجوم قرار مي‌گيرد. امروز نيز مي‌بايست توجه كرد و به اين موضوع توجه داد كه به دليل خصلت قدرت و جوامع انساني گرايش به باز توليد روابط سلطه بسيار قوي است. و همواره مي‌بايست از موضع امر به معروف و نهي از منكر حكومت، هر كجا كه آگاهانه يا ناآگاهانه گرايش به سوي اين نوع باز توليد روابط سلطه و تعرض به حريم“فرديت” و “شخصيت” انسانها صورت مي‌گيرد، هشدار داد. يكي از مهمترين سر فصل‌هاي مهم دوران سرنوشت‌ساز ما مواجه با اقدامات خلاف قانون و اهداف انقلاب بزرگ اسلامي‌ملّت ايران است. اقداماتي كه با تفتيش عقايد خطوط قرمز مرزهاي انساني را در مي‌نوردد. براي نمونه ما مي‌بايست بر روي اين مساله تاكيد كنيم كه در ادبيات حقوقي ما از “عقيده” افراد به قانون اساسي يا اصولي از قانون اساسي پرسشي صورت نگيرد، بلكه التزام آنها خواسته شود. وقتي مي‌گوييم “التزام به قانون اساسي” مفهومي‌كاملاً حقوقي با حفظ حريم “فرديت” و “شخصيت” را به كار برده‌ايم. لاجرم، براي هر حكومتي، حاكمي‌و قانوني لازم است، ولو اينكه اين قانون بد باشد. ولي افراد جامعه تا زماني كه توانايي تغيير در قانون را ندارند و “اقتدار” و “زور” حكومت پابر جا مي‌باشد مي‌بايست التزام خود به قانون را حفظ نمايند. و لو بدان اعتقاد نداشته باشند. البته ناگفته نماند حق “مخالفت” و “نافرماني” و تلاش براي تغيير قانون به شيوه مسالمت‌آميز، يكي از حقوق اوليه انسان‌ها است و اين حق نيز سلب ناشدني است.

      از اين منظر اگر در انتخابات مجلس به كانديداها بگويند اعتقاد خود به قانون اساسي يا اصولي از قانون اساسي را اعلام كنيد، خلاف اهداف انقلاب اسلامي‌مي‌باشد. زيرا كساني كه در مجلس خبرگان به اصول قانون اساسي راي نداده‌اند يعني بدان‌ها اعتقاد نداشته‌اند اما بعد از تصويب خود را ملتزم به آنها مي‌دانستند. يا بسياري از بزرگان دين برخي اصول قانون اساسي را قبول ندارند اما از آنجا كه در ذيل حكومت قانون مي‌باشند به قانون و آن اصول ملتزمند. اگر به اين مساله توجه نكنيم حداقل آفت آن ايجاد روحيه “نفاق” و “تملق” است و بي‌ترديد اين خصلت‌ها جزء صفات رذيله محسوب مي‌شوند و هيچ انسان آزاده‌اي حاضر نيست در چنين وادي پرمخاطره‌اي گام بگذارد. به تعبير بازرگان در چنين محيطي “آنها كه نخواهند به كلي تسليم گرديده شخصيت خود را از دست دهند و ضمناً حاضر به فدا شدن و مقاومت و مقابله هم نباشند يك راه فرار وجود دارد: دست به تقلب زدن، فريب دادن منعم يا ارباب از طرق گوناگون كه يكي از آنها همان تملق است. در محيط‌هاي استبدادي دروغ و تزوير و كلاه گذاري به عنوان راههاي دفاعي حفظ نفس و مال يا تمهيد منافع و مقامات پديدار مي‌شود. ناگفته نماند كه تن به دروغ و ريا و تقلب و تزوير دادن هم مستلزم محو يا لااقل ضعف شخصيت است. والا يك انسان آزاد ارزنده كه براي خود ارزش و اعتبار قائل باشد نه حاضر به كج و خم كردن قامتش در برابر كسي مي‌شود و نه حاضر به كج كردن زبان و عملش او در هر حال راست و استوار مي‌باشد. به اين ترتيب و در هر حال وقتي از انسان شخصيت رفت همه چيز مي‌رود.[19]

       در حال حاضر، بعيد مي‌دانم اگر از هر انسان صاحب خرد و انديشمندي به خصوص آنان كه در مصدر امور قدرت قرار دارند، پرسيده شود آيا مايل به ايجاد چنين روحيه و فضايي در جامعه هستيد؟ پاسخ آن مثبت باشد و قطعاً با آن مخالفت مي‌كنند. پس جا دارد به آنها تذكر داده شود تا اگر اشتباهي را آگاهانه يا نا آگاهانه مرتكب شده‌اند، تصحيح كنند كه اين اقدام و روش به شعار توحيدي ورهايي انسان يعني“لا اله الا الله” نزديك‌تر است. در غير اين صورت فرديت افراد به چالش طلبيده مي‌شود و اجازه نمي‌دهد آدمي‌عقيده‌اي را در درون خودش بپذيرد يا نپذيرد. در حالي كه اين حق اوليه هر انساني است كه به يك انديشه اعتقاد داشته باشد يا نداشته باشد. حكومت فقط مي‌تواند تا آنجا كه در توانش مي‌باشد افراد جامعه را به انديشه يا قانون ملتزم كند يا نكند. ولي نمي‌تواند مجبور كند كه اعتقاد داشته باش يا نداشته باش.

 

2- فراگير بودن استبداد

     همانطور كه در قسمت‌هاي قبل گفتيم، يكي از ويژگي‌هاي هستي- با- ديگران غير اصيل تلاش براي ايجاد يك دستي و عدم به رسمي‌شناختن تفاوت است. اين خصيصه باعث مي‌شود تا ميل به محدود كردن و نفوذ در تمام عرصه‌هاي اجتماعي تقويت گردد. به عبارت ديگر“حوزه عمومي” كه محل حضور كنشگران اجتماعي با اعتقادات و بينش‌هاي متفاوت است كنترل مي‌شود و نوعي يك دستي و هماهنگي تبليغ مي‌شود. در چنين فضايي، فرهنگ و خوي استبدادي به شدت و سرعت رشد مي‌كند زيرا سرسپردگي و اطاعت از يك فرهنگ و يك انديشه را اقتضا مي‌كند. وقتي چنين حالتي بوجود آمد خوي استبداد در تمام اركان جامعه نفوذ پيدا مي‌كند و هر كسي در حوزه خود حاكم مستبدي مي‌گردد كه به صورت سلسله مراتبي حساب خود را تصفيه مي‌كند تا برسد به مستبد كل. بازرگان در اين خصوص مي‌نويسد:

     استبداد در تمام شئون تابعه استبداد مي‌آورد، يعني كشور كه در رأس آن حكومت استبدادي وجود دارد اداره قسمتهاي آن چه دستگاههاي حكومتي، چه كشاورزي و امنيتي چه بازاري و حتي خانوادگي بر روش استبداد خواهد گرديد. هر رئيس و آمري در حوزه خود شاه يا حاكم مستبدي مي‌شود كه فقط كافيست حسابش را با مستبد كل به طريقي تنظيم و تصفيه نمايد تا دستش از جهات ديگر  با زير دستان باز باشد.[20]

      وقتي استبداد چنين فرا گير شد و بر تمام حوزه‌ها تسلط يافت نهايتاً به يك فرهنگ تبديل مي‌شود. در فرهنگ استبدادي هيچ جايي براي“حوزه عمومي” براي حضور افراد وجود ندارد. زيرا شرط اوليه پيدايي چنين محيطي وجود آزادي و امنيت و تضمين صحت و سلامت انسان‌هاي حاضر در صحنه است. در حاليكه بي پناهي اولين پيامد حضور فرا گير استبداد و فرهنگ نهادينه شده آن است به تعبير بازرگان اصولاً در چنين شرايطي مردم از آن دو نعمت بزرگي كه فرموده اند: نعمتان مجهولتان الصحة و الامان محرومند. هيچ كس چه بالا و چه پايين چه فقير چه غني امنيت خاطر و امنيت ندارد. اگر مورد تعدي قرار گرفت بي‌پناه و بي‌ياور است. يا در قرب جوار مراكز قدرت بايد جستجوي دفاع و پناه نمايد يا به استتار و اختفاء و انزوا يعني استعفاي از فعاليت و حيات بپردازد تا مورد طمع قرار نگيرد.[21]

     نكته‌اي كه در اينجا لازم است به آن اشاره كنم، تحليل اين وضعيت در ايران امروز است. همانطور كه مي‌دانيم يكي از مهمترين شعارها و اهداف اساسي انقلاب ايجاد زمينه براي آزادي بيان و امنيت پس از آن بود. به عبارت ديگر، با توجه به تجربه حكومت پهلوي كه در آن انديشمندان و متفكران را در بند مي‌كرد و در تمام حوزه‌هاي خصوصي و عقيدتي مردم دخالت مي‌كرد، انقلاب اسلامي‌ايران با تكيه بر اين نقطه ضعف حاكميت و استفاده از منافذي كه باقي مانده بود، بوجود آمد. يكي از اين منافذ بخشي از“جامعه مدني” بود كه از تير رس دخالت حكومت پهلوي و حكومت‌هاي ما قبل آن در امان مانده بود. يعني حوزه فعاليت‌هاي ديني. از آنجا كه نهاد دين از نهاد قدرت جدا مانده بود كاركرد مدني بسيار قوي‌اي ايفا مي‌كرد و نقش پناهگاه ملجاء مردم را ايفا مي‌نمود و انصافاً در بسياري از مواقع از جمله در دوران مشروطه خوش درخشيده است. زيرا به دليل عدم وابستگي به نهاد قدرت مي‌توانستند قيامهاي حق مدارانه را سازمان‌دهي كنند. بازرگان در اين خصوص مي‌گويد:

     روحانيون يگانه دسته‌اي بودند كه زير بار سلاطين نمي‌رفتند و از آنها اجرت و دستور نمي‌گرفتند و قيامها نيز به وسيله و بنام دين صورت مي‌گرفت. اگر احياناً بعضي روحانيون روي ارادت سلاطين به مقام دامادي يا نديمي‌شاه مي‌رسيدند موقعيت روحاني و وجهه ملي خود را از دست مي‌دادند.

به تبع ديانت و روحانيت علوم نيز استقلال پيدا كرده است و مردم از طريق خيرات و مبرات و وجوهات مذهبي يا موقوفات علمي ‌اخلاص و اشتياقي به خرج مي‌دادند و در اين زمينه‌ها مشتاقانه و آزادانه فعاليت‌هايي مي‌كردند.[22]

     من در اين فرصت در خصوص مسائل عقيدتي و انديشه اي چيزي نمي‌گويم كه خود حديثي مفصل و در عين حال آشكار است. اما از سر دلسوزي و نصيحت مشفقانه توجه مومنان و دينداران را به اين نكته جلب مي‌كنم، كه متأسفانه در بخش‌هايي از جامعه مدني به خصوص آن قسمت كه مربوط به امور ديني مي‌شود ما از يك قرن گذشته نيز عقب‌تر رفته ايم و شاهد نوعي پسرفت مي‌باشيم. طبق تحقيقات به عمل آمده توسط سازمان و نهادهاي دولتي، بخش‌هاي زيادي از امور مربوط به دين و سر و سامان دادن به آن در اختيار نهادهاي حكومتي قرار گرفته و از مشاركت“خودانگيخته” مردم كاسته شده است. طبيعي است وقتي حكومت براي نظارت بر همه حوزها اعلام آمادگي نمايد آرام آرام مردم از آن حوزه‌ها كنار مي‌روند به خصوص در عرصه اداره امور ديني. اداره امور ديني مي‌بايست كاملاً آزادانه و به سياق گذشته به صورت كاملاً خودانگيخته و مردمي‌باشد. دولت ديني اتفاقاً مي‌بايست كمترين كنترل و نظارت را بر اين بخش داشته باشد، چون عامل پديد آورنده اش اين بخش است و به ضرورت منطقي عامل مبقيه آن نيز خواهد بود. حالا اگردر اين ميان انديشه مخالفي كه با قرائت رسمي نيز ‌ناسازگار باشد توليد گردد هيچ خللي به وجود نمي‌آيد بلكه چون محصول عقل جمعي دينداران است مي‌تواند در اصلاح و پيشرفت و تكامل تاريخي در خدمت آن قرار گيرد. ولي اگر كنترل و محدود شود ريشه‌ها خشك مي‌شود و بعد از مدتي درخت خشكيده اي خواهد بود كه هيچ ثمري نخواهد داشت. پس مي‌بايست نه تنها در حوزه امور ديني كه در تمام شئون اجتماعي اين اجازه به افراد داده شود تا در امنيت و صحت به فعاليت علني بپردازند و استعداد و فرديّت خود را شكوفا كنند قطعاً اين مساله با“امنيت ملي” و “مصلحت حكومت‌داري” نزديك تر است تا كنترل و محدود كردن. به نظر من اصلاح طلبان مي‌بايست يكي از اهداف خود را اصلاح اين روش‌ها كه به نوعي با مساله“فرديّت” انسان‌ها گره خورده است، قرار مي‌دادند يا قرار دهند. تلاش براي اصلاح اين زير ساخت‌ها در دراز مدت مي‌تواند پيامدهاي مباركي در عرصه اجتماعي و آزاديهاي سياسي داشته باشد.

 

3- استبداد و اخلاق

     يكي از مهمترين اركان فلسفه‌هاي اگزيستانس همانطور كه گفتيم، بحث مسئوليت و اراده آزاد افراد براي انجام امور است. از اين منظر مهمترين ملاك براي اعتبار اخلاقي“امور” ميزان تطابق و هماهنگي آن با“آزادي و اختيار” و پذيرش و مسئوليت است. اخلاق امري نيست كه از بيرون بر انسان القاء شود و آن را بپذيرد بلكه قواعدي است كه از درون انسان و ارتباط‌هاي بين الاذهاني ايشان در يك حوزه عمومي‌كاملاً آزاد و امن پديدار مي‌شود. در عرصه نظامات سياسي نيز هر حكومتي هر چه بيشتر توانايي براي به فعليّت رساندن آزادي فردي و انتخاب آزاد توام با مسئوليت انسان‌ها را فراهم كند، اخلاقي‌تر است. شايد يكي از قوي‌ترين دفاعياتي كه مي‌توان از“دموكراسي” انجام داد از منظر“اخلاق” به اين معنا باشد. يعني دموكراسي بهترين شيوه حكومتي است كه مي‌تواند“اخلاق” را تضمين كند و پشتوانه اي براي اجراي آن باشد.

اما استبداد،  هرگز نمي‌تواند منادي اخلاق باشد زيرا انسانها را مطيع خود مي‌خواهد و آنها را در چارچوب قواعد و اصول خود مي‌پسندد. استبداد اگر در فرضي محال، بهترين انسانها را تربيت كند باز هم غير اخلاقي است، هر چند به ظاهر قواعد خاصي بر آن سرزمين‌ها حاكم باشد.“اخلاق” و “اكراه” قابل جمع نيستند، ساختن انسان‌هاي طراز مكتب با زور، حيله و فريبي بيش نيست. حكومت طالبان در افغانستان نمونه بارزي از اين سلك“اخلاق” است. به ظاهر بسياري از قواعد رعايت مي‌شد اما چون توام با“زور” و “اكراه” بود و با اتكاء به“قدرت” حكومت پيش مي‌رفت، از درون خالي و پوك بود. به همين دليل حكومت طالبان و امثال آن هرگز نظام‌هاي اخلاقي نيستند زيرا“آزادي” به عنوان منشاء اخلاق را ستانده‌اند.

      همانطور كه قبلاً هم گفتيم بازرگان يكي از آفت‌هاي حكومت‌هاي استبدادي را “ستاندن شخصيت افراد” و ايجاد رذايل اخلاقي چون تملق و چابلوسي مي‌داند. يعني اعمال افراد نه بر اساس اراده اي آزاد بلكه در راستاي تقرب به حاكم يا مقام بالاتر صورت مي‌گيرد. اين اقدام ويرانگر تمام بنيادهاي اخلاقي است. فرد خود را از مسئوليت بري مي‌داند و اين آغاز انحطاط اخلاقي است. بازرگان به اين شيوه و منش به شدت حمله مي‌كند و مي‌گويد“جمله المامور معذور” كه شعار كارمندان استبداد است و در مملكت خودمان زياد به گوشمان مي‌خورد مظهري از همان تربيت و عادت براي محو شخصيت و رفع مسئوليت مي‌باشد....  اين جمله درست بر خلاف دستوري است كه حضرت امير در عهدنامه معروف خود به فرماندار اعزامي‌به مصر مالك اشتر صادر مي‌فرمايد: اي مالك.... هرگز مگو كه من مأمورم و معذور، هرگز مگو به من دستور داده‌اند بايد كوركورانه اطاعت كنم. هرگز طمع مدار كه تو را كوركورانه اطاعت كنند.[23]

 

مبارزه با استبداد از منظر دين

     تا اينجا اجمالاً به سه پرسش مطرح شده پاسخ گفتيم و نشان داديم كه بازرگان در عرصه حيات فردي و اجتماع به دنبال“زندگي اصيل” و هستي- با- ديگران اصيل بود. اما يك وجه بارز ديگر در انديشه بازرگان در پي‌گيري“زندگي اصيل” وجود دارد و آن تأكيد ايشان بر “دين” و رويكردهاي ديني در اين عرصه مي‌باشد .در اينجا پرسش اساسي اين است كه چرا بازرگان از ”دين“ براي اين تلاش فردي و اجتماعي بهره مي‌برد؟ آيا همين مطالب را به صورت عقلاني و فارغ از دين نمي‌توانست بيان كند؟ و نكته مهمتر اينكه آيا بازرگان تا پايان به اين انديشه وفادار باقي ماند يا در دهة پاياني عمر خود متوجه اشتباه متدلوژيك خود شد و از آن برگشت؟

     شايد، پاسخ دادن به اين پرسش‌ها هدف اصلي اين مقاله نباشد، اما اجمال آنها مي‌تواندبه فهم بهتر مدعاي اين مقاله كمك كند.

     يكي از مهمترين دلايل استفاده بازرگان از دين براي مبارزه با استبداد، علاوه بر انچه قبلاً گفته شد مبني بر اينكه دين در حوزه مدني مستقل از حكومت مانده بود، خوانش اجتماعي از دين بود. در اين خوانش بازرگان دين را بهترين پشتيبان آزادي و جامعه دموكراتيك مي‌دانست و در اكثر آثار اجتماعي خود به اين خصيصه دين اشاره كرده است. اين استدلال به قدري در انديشه بازرگان ساري و جاري است كه لزومي‌به ذكر شواهد بسيار نيست. او دائماً از نقش مردم در حكومت،[24] و برخورد توام با مدارا با ديگران و جلوگيري از زدن غل و زنجير و محدود كردن آزادي بيان سخن به ميان مي‌آورد.[25] و شايد بتوان گفت در انديشه بازرگان“دموكراسي” همان حكومت اسلامي‌است و اگر در اين ميان از اسلام سخن به ميان مي‌آيد نه قيدي براي محدود كردن دموكراسي بلكه پشتوانه‌اي براي اجراي بهتر“دموكراسي” و دفاع از “حقوق مردم” به خصوص حق انتخاب كردن و“حق بر كناري حاكمان” بر اساس خواست اكثريت است. او مي‌نويسد بنا به مفهوم و محتوي آيات و احاديث و بنا به منطوق صريح حضرت مولي الموالي علي(ع)(كه مشابه و مويد آن فراوان است) صاحب حكومت و برگزيده زمامدار خود مردم هستند و حكومت اسلامي‌يك حكومت دموكراسي اعلي يا حكومت عامه است.

     عمل دولت نيز چيزي جز ولايت يعني سرپرستي و توليت در اموال و اموري كه مردم به صورت امانت در اختيار او گذاشته‌اند نيست. حكومت حق تعيين سرنوشت و وظائف، اعطاء و سلب حقوق و وضع قوانين اصلي را نداشته به وكالت و مأموريت از طرف ملت و با نظارت او(البته به دستور خدا و با مسئوليت در پيشگاه خدا) سرپرستي كارها را مي‌نمايند.[26]

      بازرگان در برداشت تلازم بين دموكراسي و اسلام تا آنجا پيش مي‌رود كه با تكيه بر قاعده امر به معروف و نهي از منكر شيوه مقابله با حكومت پيمان شكن را تئوريزه مي‌كند. آن چيزي كه در ادبيات سياسي معاصر به آن ”نافرماني مدني“ مي‌گويند. بازرگان مي‌نويسد:

     اگر آمد و حكومت منتخب مردم عدول از حق و عدالت كرد يا از اصل منتخب صحيح و مرضي جمع نبود و تن به حكم خدا و رسول هم نداد، در اين صورت تكليف چيست؟

     اولاً وظيفه امر به معروف و نهي از منكر هيچگاه تعطيل بردار نيست. كليه افراد ملزم به نصيحت، دلالت، ملامت و در صورت امكان به راه راست آوردن متصديان هستند و اين خود جهاد بزرگي است(افضل الجهاد كلمة حق عند سلطان جائر).

     ثانياً هر كس مي‌تواند(و مي‌بايد) از اطاعت آمرين در آنجا كه منافات و مباينت آشكار با حكم خدا دارد و از تعهدات بيعت خارج شده است سرپيچي نمايد.[27]

     البته توجه داريد، امر به معروف و نهي از منكري كه بازرگان به آن توصيه مي‌كند فراتر از توجه به ظواهر و فرعيات است. خلاف آن چيزي كه امروز در جامعه ما جريان دارد. امر به معروف و نهي از منكر در خصوص مسائل كلان و معصيت‌هاي بزرگي چون نفاق و دورويي كه حاصل برخي از سخت گيريها و محدوديت‌ها مي‌باشد ناديده گرفته مي‌شود و در عوض برخي مظاهر پوشش مورد حمله قرار مي‌گيرد. يك روز در نشريه‌اي دانشجويي داستاني نوشته مي‌شود و در كشور موج به راه مي‌اندازند و همان را اگر منكر بوده باشد اشاعه مي‌دهند اما در مقابل چشم ايشان به انسان‌هايي كه اسلام آنها براي همگان تأييد شده حكم ارتداد و خروج از اسلام مي‌زنند و سكوت مي‌نمايند. آيا اين انتظار ما و دين از علما است؟

     نكته ديگري كه مي‌بايست در استفاده بازرگان از دين براي مبارزه با استبداد توجه كرد، بهره برداري وي از دين به عنوان يك شاهد براي استدلال خويش است. به عبارت ديگر او ابتدا به صورت عقلاني ضرورت وجود دموكراسي و مبارزه با استبداد را پذيرفته است، حالا در مقام اثبات اين انديشه در يك جامعه اسلامي‌شاهد استدلال خود را از اسلام، مي‌آورد و به مسلمانان مي‌گويد بين“دموكراسي” و “اسلام” نه تنها ناسازگاري وجود ندارد بلكه تلازم و هماهنگي كامل برقرار است. او سعي مي‌كند در“ايدئولوژي اسلامي” كليات و اصول را كه همان عدالت و دفاع از حقوق مردم مي‌باشد، استخراج كند تا بتواند دموكراسي دلخواه و مطلوب را ايجاد نمايد. هدف او از ايجاد “حكومت دموكراتيك ديني” دقيقاً بستر سازي براي ايجاد مسير رشد و تكامل انسان در سير خدا گونه شدن است. يعني انسان صفات و كمالات او را تا آنجا كه انسانيت اجازه مي‌دهد دريافت كند. در اينجا نيز هدف“خدا و آخرت” است و اصالت به “فرد مومن” داده مي شود نه نهادهاي ديني . بازرگان اصالت را به فرد مؤمن مي داد و طبيعي است كه ”فرد مؤمن“ با اوصافي كه براي او بر شمرده شد هرگز نمي‌تواند مستبد و ديكتاتور باشد و قطعاً با اين استدلال عقلاني پيشين(مقدم) بر دين، خوانش او از دين نيز دموكراتيك خواهد بود با تعهد به سير تكاملي انسان به سوي خدا. به تعبير بازرگان:

“البته پيشنهاد ما با اصل تبعيت دولتها از موسسات مذهبي، كه ايدئولوژي پذيرفتة قرون وسطي و رد شده قرون معاصر است، فرق آشكار دارد. ما مي‌گوييم ايدئولوژي انسان بايد از مباني خدا پرستي الهام بگيرد و از دريچه يا ديدگاه الهي به دنيا نگاه كرده و مردم را اداره كند، نه آنكه اختيار حكومت را به دست متوليان موسسات مذهبي، به هر كيفيت و درك و رفتاري كه دارند بسپاريم و اطاعت كوركورانه را باب كنيم.”[28]

     اگر به اين استدلال توجه كنيم و آنچه كه در باب عرفي بودن حكومت مي‌گويد مبني بر اينكه اسلام درباره چگونگي اجتماع و مشاوره مردم و طرز انتخاب امام، مانند موارد ديگر، وارد در جزئيات و شكل كار نشده است. مصلحت هم نبوده است بشود. اجرائيات و شكل حكومت و اداره اجتماع حالت متغيري داشته بر حسب ممكنات و مقتضيات تابع زمان و مكان است و به عهده عرف مي‌باشد. در ايدئولوژي اسلامي‌هم لزومي‌ندارد بيش از اصول چيزي را تعيين نماييم.

     امر مسلم اين است كه اداره اجتماع و امر حكومت بايد با مشاركت و مشورت عموم اعم از طرفدار و غير طرفدار و با موافقت اكثريت باشد. زمامدار كل خواه رئيس جمهور يا پادشاه، صدر هيأت اجرائيه يا صدر اعظم همه كاره، اگر بدون مشورت و مخصوصاً بدون رضايت اكثريت باشد، باطل است.[29]

     در نظر بگيريم. به نكته ديگري نيز پي مي‌بريم و آن، اينكه بازرگان در تمام عمر خويش به حيات انساني معطوف به“آخرت و خدا” وفادار ماند، و آنچه گفته مي‌شود در پايان عمر يا دهة پاياني عمر در افكار خويش تجديد نظر جدي نمود و ما شاهد نوعي گست مي‌باشيم با واقعيت انديشه و زندگي بازرگان سازگار نيست. بازرگان سالها قبل از سخنراني“آخرت و خدا هدف بعثت انبياء“ در كتاب درس دينداري به جوهره اديان اشاره مي‌كند و آن را

1- پرستش خدا

2- آخرت

3- مسئوليت در برابر نفس و خدا مي‌داند

     در باب قسمت سوم نيز استدلال هميشگي را مي‌آورد كه هدف از اين مسئوليت و تلاش اجتماعي رسيدن به آخرت و خدا مي‌باشد: اين اعمال يا عبادات در نظر اديان مخصوصاً اسلام وسائل و راه‌هايي مي‌باشد كه شخص خود را شبيه و نزديك به خدا مي‌نمايد. تأسي به صفات خداوند از قبيل عدالت و احسان و يا علم و كمال و بينايي و قدرت است، مي‌كنند.[30]

      بازرگان“آخرت و خدا” را پشتوانه عظيم و بزرگ براي“فرديت انسان‌ها” و تكامل آنها و آزاديشان مي‌دانست و صراحتاً مي‌گويد: اما آزادي، آزادي نيز در زير پرچم لا اله الا الله كه نفي عام بت‌ها، هدف‌ها، حاكم‌ها، طاغوت‌ها و از جمله طاغوت نفس يعني تسلط غريزه و طبيعت است به بهترين وجه مي‌تواند تجسم و تحقق پيدا كند.[31]... به اين ترتيب اعتقاد به آخرت لازمة منطقي و عقلي تكامل آزاد است.[32]

     حال اگر با اين نگاه به آخرين نوشته‌ها يا به تعبير بعضي آخرين نوشته بازرگان مراجعه كنيم همين حرف‌ها و استدلال‌ها را با بياني جديد مي‌بينيم او در “آخرت و خدا، هدف بعثت انبياء” مي‌گويد:

     ... و آنچه در هيچ يك از اين سر فصل‌ يا سر سوره‌ها و جاهاي ديگر ديده نمي‌شود اين است كه گفته شده باشد ما آن را فرستاديم تا به شما درس حكومت و اقتصاد، مديريت يا اصلاح امور زندگي دنيا و اجتماع را بدهد. ولي به طور كلي گفته شده كه شما در روابط في مابين، عدالت و انفاق و خدمت و اصلاح را پيشه كنيد، تا عمل صالح انجام ندهيد ايمان به خدا شما را راهي بهشت نخواهد كرد.

     پس اين همه احكام و دستورهايي كه در قرآن و اسلام در مورد زندگي فردي و اجتماعي وجود دارد چيست؟

     پيش از پرداختن به پاسخ فوق مجدداً متذكر مي‌شوم كه وقتي مي‌گوييم هدف بعثت انبياء آخرت و خداست به هيچ وجه به معناي آن نيست كه پيامبران و اديان الهي دستور رياضت و رهبانيّت و ترك دنيا را داده‌اند... اگر كلمه طيبه“لااله الا الله” را كه چكيده آيين و كليد رضوان است، نگاه كنيم با گفتن آن تندترين و فراگيرترين شعار سياسي را ادا كرده‌ايم و به جنگ تمام پادشاهان و فرمانروايان و ديكتاتورهاي تاريخ و نظام‌هاي سياسي و ايدئولوژيهاي دنيا رفته‌ايم. ورود و دخالت در سياست از اين بيشتر نمي‌شود.[33]

اگر گفته اند دين، دستور چگونه زيستن را به ما مي‌دهد، حرف نادرستي نيست، ولي نه چگونه زيستن به مفهوم چگونه خوردن و خوابيدن و زاييدن يا كار و كسب و جنگ كردن، بلكه آزاد زيستن و بندگي نكردن. براي خدايي شدن انسان و به زندگي ايده‌ال جاويدان رسيدن، به قول سعدي خوردن ز بهر زيستن و بندگي كردن است/ تو معتقد كه زيستن از بهر خوردن است. پيامبر مي‌فرمايد“الدنيا مزرعة الاخره” و قرآن مي‌فرمايد: يا ايها الانسان ا‏‏ِنَك كادِحَ الي رَبَّكَّ كدحاً فَمُلاقيه.

      از نظر اسلام دنيا و زندگي در آن، سراسر سختي و تلاش است، كشتزاري براي حركت و حاصلي جهت حيات واقعي آخرت. پيامبران آمده‌اند كه ما را از زندگي كردن براي زندگي كردن موقت و بيهودة دنيا منصرف نموده و به زندگي ما در جهت زمان و حيات و حركت بي نهايت ارزش بدهند.[34]

     همانطور كه ملاحظه مي‌كنيد، اين استدلالات به لحاظ جوهري با استدلالات گذشته تفاوتي اساسي و اصولي ندارد، بلكه تأكيد بر “آخرت و خدا” و همچنين آزادي و عدم بندگي را، برجسته نموده است. اين نحو استدلال نيز بر مي‌گردد به كنش ديالكتيكي بازرگان با محيط پيرامون خود. او نيز با توجه به تحولات اجتماعي جامعه مطالب خويش را مي‌نوشت و دقيقاً به نوعي واكنش به كنش‌هاي عرصه سياست و اجتماع بود. آنچه بازرگان در پايان عمر بدان پرداخت واكنش به“حق ويژه” در عرصه حكومت و انكشاف و شرح بيشتر نقل قولي كه از ايشان از كتاب بعثت و ايدئولوژي آمد، بود.  او دقيقاً مي‌ديد آنچه او به عنوان“ايدئولوژي اسلامي” مطرح كرده كه در آن “آخرت و خدا” و جهت گيري الهي شرط اصلي بود و مقدم بر آن نيز فردهاي فريد مومني مي‌خواست كه دين را در تلازم با دموكراسي درك كنند، نتوانسته در عرصه عمل متحقق گردد لاجرم، همچنانكه در مصاحبه با كيان نيز گفته سعي نموده تا يكبار ديگر همان استدلالات را اينبار متناسب با شرايط اجتماعي موجود بيان كند. به عبارت ديگر او در هر دو مقطع يك كار و يك هدف را دنبال مي‌كند و آن توجه به خدا و آخرت به عنوان پشتوانه آزادي است. نه خدا و آخرت به عنوان پشتوانه قدرت كه بعد اين دو يك رابطه دوري پيدا كنند و پيشرفت آنها منوط به تأييد و پيشرفت يكديگر باشد.

     شايد بتوان جوهره اين استدلال را در نقل قولي از آقاي مهندس عزت ا... سحابي خلاصه كرد كه“دين در قدرت  دخالت نمي‌كند اما در سياست دخالت مي‌كند.” با اين رويكرد من گسستي در انديشه‌هاي بازرگان نمي‌بينيم، بلكه در پيوستگي كامل و سازوار قرار دارد و اجزاي مختلف آن مي‌توانند يكديگر را پوشش دهند.

     با توجه به مطالب، در پايان سخن به هم نسلان و هم عصران خودم اين پيام را مي‌دهم، كه عزيزان، فريب كساني كه به نام امور مقدس و به نام دين عقيده را در بند مي‌كنند و انسانها را به مسلخ مي‌برند و باز معبدهاي دروغين براي قرباني كردن ما مي‌سازند، نخوريد.“دين براي آزادي و بيرون آمدن از بندگي بت‌هاي انساني و طبيعي يك پشتوانه بزرگ است. از اين دين به راحتي و تحت تأثير عملكردهاي نامطلوب دست بر نداريد. ما بايد برگرديم به آن دين رحماني به آن ديني كه دين خدايي است و “فرديت ما” و ”زندگي اصيل“ ما را براي ايجاد يك اجتماع حقيقي و هستي- با- ديگران اصيل تأمين مي‌كند و براي درك بهتر اين تمايز ختم كلام با اين جمله شادروان مهندس بازرگان كه: اسلامي‌كه با پشتوانه قدرت و روش اكراه پيش برود، بيشتر كالايي شيطاني است تا دين خدا”.

 

پي نوشت ها:

اين مقاله تحرير و تنقيح سخنراني در حسينيه ارشاد به مناسبت نهمين سالگرد درگذشت شادروان مهندس مهدي بازرگان است.

[1]  مصاحبه با بازرگان، ماهنامه كيان، فروردين و ارديبهشت 1372، شماره 11 ص 11

2  بازرگان، مهدي، بي نهايت كوچك‌ها، تهران، بي‌تا، بي‌تا،ص 21و 22

3 بازرگان، مهدي، بررسي نظريه اريك فروم، تهران، نشر فرهنگ اسلامي، بي‌تا،

4  همان، ص 51

5 همان، ص 54

6 همان، ص 42

7 همان، ص 168

8 همان، ص 117

9 همان، ص 104

10 همان، ص 107

11 مك كواري، جان، فلسفه وجودي، ترجمه محمد سعيد حنايي كاشاني، تهران، هرمس، 1377 ص 116

12 همان، ص 119 الي 120

13 همان، ص 121

14 هگل، ك. و. ف. خدايان و بنده، ترجمه حميد عنايت، تهران، خوارزمي، 1368 ص 47 الي 48

15همان، ص 49 الي 50

16 بررسي نظريه ... ص 167

17 بازرگان، مهدي، مدافعات، آمريكا، مدرس،1350 ص 161 الي 163

18 همان، ص 261

19 همان، ص 263

20 همان، ص 236

21 همان، ص 237

22 همان، ص 255 و 256

23 همان، ص 264

24 بازرگان، مهدي، بعثت و ايدئولوژي، تهران، سهامي‌انتشار، صفحات 108 الي 109

25 همان صفحات 133 الي 140

26 همان ص 117

27 همان، ص 169

28 همان، ص 28

29 همان، ص 158 و 159

30 بازرگان، مهدي، درس دينداري، تهران، سهامي‌انتشار، 1356 ص78

31  بررسي نظريه... ص 148

32 همان، ص 151

33 خدا و آخرت، هدف بعثت انبياء، كيان، آذر و بهمن 74 شماره 28، ص 52

34  همان، ص 54