يکشنبه ۲۰ دی ۱۳۸۳ - ۹ ژانويه ۲۰۰۵

 

فيلسوف ، و خدا حافظي با ديروز

سارا ارمني

   asar@noavar.com                                       

 

خفقان سياسي زمان دولت پروس درميانه قرن 19 در آلمان و جو نسبي آزادي روشنفكري در فرانسه باعث شد كه حدود 85000 آلماني مبارز به آنجا مهاجرت كنند؛ از جمله ماركس و هاينه.يك جاسوس نفوذي دولت پروس هم كه تا درون خانه ماركس نفوذ كرده به دولت معظمه خود چنين گزارش ميدهد : درانتهاي اطاق بزرگ خانواده دكتر ماركس كه بصورت سالن طويلي است، اطاق كوچك خواب بچه ها قراردارد.درتمام خانه نميتوان يك وسيله سالم يا نو پيدا نمود. همه چيز شكسته ، پاره و يا كهنه است. دروسط سالن، ميز بزرگ، ارثيه پدربزرگ مانندي، قرار دارد. روي ميز،غير از وسايل بازي بچه ها،ازجمله عروسكها، وسايل خياطي خانوم، كتابها، جزوهها، روزنامه ها ، دستنويسها، قاشقهاي زنگ زده، چاقوها و چنگالهاي آلوده، استكان و ليوانهاي لب زخمي و شكسته ،ديده ميشوند. با يك كلام بگويم ، انگار دكان سمساري است، پايين و بالا، چپ و راست پر از وسايل كهنه ، رنگ پريده و بدبو ميباشد. درميان همسايه ها هم شايعه شده كه دكتر ميم ، هلن خانوم، كلفت خانه را آبستن نموده. او قبلا آشپز خصوصي والدين ژانت بوده و بعد از ازدواج ژانت با ماركس،آنها رادراينجا  همراهي كرده و درد و رنج و فقر درغربت را نيز با آنها شجاعانه و فداكارانه تقسيم كرده. درحاليكه دكتر ماركس به تجزيه و تحليل سرمايه داري جهاني در نشريات مي پردازد، وضع مالي و اقتصادي خودش روز بروز وخيم تر ميشود. اوبايد گاهي تمام وسايل خانه را يراي دزيافت چندرغازي به گروگان بگذارد. و اعلب نمي تواند در جلسلت رسمي شركت كند يا به خارج ازخانه برود چون حتا كت و شلوارش را نيز به امانت گذاشته.

يك دوست خصوصي ماركس او را چنين توصيف ميكند : دوستان به او مومشكي يا يال سياه ميگويند.او تركيبي است از يك آدم پرانرژي با نيروي اراده قوي و اعتقاد شكست ناپذير. گرچه ظاهرش قدري عجيب بنطر ميرسد. غير از يالهاي سياه بلند،دستهايش پر از مو ميباشند، دكمه پالتو وكت يا جليقه اش اغلب كج بسته شده. با اينهمه ظاهر مردي را دارد كه نشان از حق و قدرت و عدالت دارد. توجه و تقاضا و پرسش در چهره اش ديده ميشوند. گرچه حركات بدني اش مربعي و زيگ زاگي هستند، ولي خونسرد و بااعتماد به نفس است. رفتارش در مقابل ديگران باتمام آداب و رسوم شناخته شده فرق دارد. صدايش مانند برخورد فولاد و آهن، همراه با قضاوتهاي قاطع درباره افراد، اشياء و پديدهها است.او غير از زبان امر با كسي حرف نميزند، هيچ مقاومتي را تحمل نميكند. گويي در جلو آدم يك دمكرات ديكتاتورمآب چون صخره اي ايستاده .

ديگري مينويسد : حيف از اين آدم نابغه ، براي او تنها اتوريته داشتن كافي نيست، چون او يك انتظار ديگر نيز دارد و آن اين است كه آدم خود را روي زمين و جلو پايش بيندازد.

كارل ماركس ما در سال 1818 دريك شهر كوچك پرت و دورافتاده درغرب آلمان بنام  ترير، در خيابان پل شماره 10 بدنيا آمد.گرچه اوخود از آلمانيهاي يهودي تبار بود، ولي موضعي تحقيرآميز وپرخاشگرانه نسبت به يهوديان آنزمان اروپا داشت وآنها را در مكاتبات و مكالماتش قومي : حريص،رباخوار،بدبو ، شپش زده و ترسو ميناميد. موضعي كه حتا امروزه بعضي از روانشناسان بيكار و جنجال برانگيز را بخود مشغول كرده.ماركس درسال 1883 قبل ازپايان كتاب سه جلدي سرمايه درسن 65 سالگي درتبعيد درگذشت.اودرسالهاي تبعيد ومهاجرت درشهرهاي مختلف مانند : پاريس،بروكسل،برلين و لندن زندگي نمود. درباره استعدادهاي گوناگون او ميتوان گفت كه دردوران جواني ،سالها دوستان و آشنايان او فكر ميكردند كه شاعري مادرزاد است. شعرهايش اغلب عنوانهايي اسطوره اي يا رمانتيك مانند : پري دريايي، فرشته، دختر دريا و  يا تراژدي سرنوشت ، داشتند.ولي پدرش به او توصيه ميكرد كه شعرهاي پهلواني از جمله درباره جنگ واترلو بسرايد. ولي ماركس جوان و رمانتيك اغلب اشعارش را براي نامزدش ژانت مي سرود. ژانت از يك خانواده اشرافي، و پدرش از كارمندان دربار بود. برادر او مدتي وزير امور داخلي دولت پروس شده بود.

پليس دولت پروس كوشيد تا ماركس را در دوران دانشجويي يكي از لاتهاي جو روشنفكري معرفي نمايد،جون او چندبار به دليل حمل سلاح غيرمجاز، بدمستي ، شلوغكاري و مزاحمتهاي شبانه و شركت در دوئل هاي مرگ آور دانشجويي ،مجروح وبه بازداشتگاه دانشگاه پا باز كرده بود.

گرچه او دانشجوي حقوق قضايي بود ولي بيشتر در جلسات درس تاريخ و فلسفه دانشگاه شركت ميكرد. اودر 19 سالگي عضو كلوپ دانشجويي و دكترهاي روشنفكر هگل گرا شده بود و بعدها از طريق تحصيل راه دور موفق شد از دانشگاه شهر ينا در شرق آلمان در رشته فلسفه دكترا بگيرد، بدون اينكه يكبار به آن شهر رفته ويا در جلسات درسي آنجا شركت كرده باشد.در اين سالها او هنوز نه كمونيست بود ونه لغو وحذف دولت پروس رادرسر مي پروراند. بعدها انتقاد او از مذهب و دولت باعث شد كه نتواند به شغل مورد علاقه اش يعني استادي دانشگاه برسد. آشنايي اوبا كمونيستها درپاريس زماني اتفاق افتاد كه او در كمونهاي خانوادگي دستجمعي زندگي كرده و با روشنفكران ديگر آشنا گرديد.

ماركس درسال 1842 درآلمان، سردبير يك روزنامه ليبرال چپ بنام روزنامه رود راين شد. در اين روزنامه بود كه اوبه مسايل سياسي و انتقادي علاقه پيدا كرد و با فقر مردم قلبا آشنا شد وآنرا بطريق دردآوري شخصا احساس كرد. بقول خودش در اين دوره بود كه او مجبور شد با علايق مادي زحمتكشان اصطكاك پيدا كند. او در اين زمان هنوز كمونيسم رارد ميكرد وحتا براي فرار از سانسور و رد تهمت هاي دولتي ،به  مقالات ضد كمونيستي در روزنامه اش امكان نشر ميداد و كمونيسم را آشكارا خطري براي دولت معرفي ميكرد. ولي با همه اين تاكتيكها و احتياطها بعد از 6 ماه مزاحمت و تهديد و فشار، مجبور شد بقول ورزشكاران ،حوله تسليم را در ميدان رينگ بيندازد، چون پادشاه پروس شخصا روزنامه آنها را “ فاحشه لب رود راين “ ناميده بود. ماركس قبل از آن، بعد از 7 سال دوستي با ژانت، يعني نامزدش ازدواج كرده بود.

ماركس بعدازسالها حمله و گريز، تبعيد و مهاجرت در شهرهاي مختلف در پاريس با  انگلس  ، يكي از جوانمردان تاريخ مبارزه فكري و عملي ، آشنا شد. آنها باهم جزوه مبارزاتي بنام “ مانيفست حزب كمونيست “ را منتشر نمودند. مانيفست كمونيست ، همچون كتاب انجيل مقدس، براي سوسياليسم ماترياليستي شد. درباره كتاب فوق گفته ميشود كه تاكنون در هيچ كتابي اينهمه عشق و تنفر ، تنگاتنگ ودركنار هم در رابطه با انسانها و آرزوها مطرح نشده اند.انگلس غير از استفاده از سرمايه پدري ،براي حمايت از فعاليتهاي ماركس ، گاهي مجبور شد خود به كارهاي جسمي دست بزند تا ماركس بتواند با خاطري غيرمغشوش اثرش را در باره “ فلسفه انقلاب جهاني “ بنويسد.

ماركس در حين انقلاب 1848 در اروپا، يكبار ديگر به آلمان برگشت و نشريه جديدي بنام “ روزنامه راين جديد “ را مدتي منتشر كرد.

باوجود فقر بيكران،ماركس توانست جلد اول كتاب سرمايه كه “ نقد اقتصاد سياسي “ است، را در سال 1859 منشر نمايد. چون درمطبوعات و جو فرهنگي اهميت لازم به كتاب فوق داده نشد، طبق روايتي،  ماركس خود نقدهاي موافق و مخالف درباره آن نوشت . و اين كتاب را به دليل سختي و پيچيده گيهايش “ كتاب ماده خوكها “ نام گذاشت.

ماركس غير از علاقه به آثار فيلسوفان آلماني مانند : لايبنيتس ، كانت ، فيشته ، هگل ، شلينگ ، به مطالعات آثار فيلسوفان يونان باستان مانند : دمكريت ، هراكليت ، ارسطو و اپيكور نيز پرداخت. ماركس پيرامون اهميت فلسفه ميگفت ، مغز يك جنبش، فلسفه و قلب آن طبقه كارگر مي باشد.تاريخ هميشه تاريخ مبارزه طبقات بوده . مذهب نه تنها ترياك خلق ، بلكه اسلحه اي در دست طبقات حاكم بوده. دولت مدرن فعلي فقط سازماني است براي امنيت و مديريت تجارت عمومي و عمل طبقه بورژوا. فلسفه اجازه ندارد يكبار ديگر به خلق جهانبيني ايده اليستي بپردازد، بلكه بايد در عمل براي حركت جهان، با سياست وارد عمل شود. او در كتاب “ ايده لوژي آلماني “ مينويسد، هدف از فلسفه اش اين است كه با هرنوع فلسفه ايده آليستي قطع رابطه قاطعانه بنمايد. براي حل معماي جهان بايد عمل سياسي و تجربه فلسفي با هم متحد شوند . فلسفه دريك جامعه ايده آل ، فلسفه عمل و تجربه است. درجامعه ايده آل آرماني بدون طبقه آينده، تضادهاي : انسان و طبيعت، هستي جهان و وجود انسان ، آزادي و ضرورت، فرد و نوع بشر، بايد حل شوند. عده اي هم به طنز فلسفه ماركس را فلسفه شرح و توصيف واقعيات يا شورش واقعيات ميدانند. منتقدين آن ميگويند ، در دوره اي ، قبل از آمدن گورباچف كله منگ، ادعاي عدالت و سوسياليسم آن بزرگتر از ادعاي مسيحيت كاتوليك در قرون وسطا براي كشف حقيقت الهي بود.