
آخر ايلياد
بيژن باران
کولي کاس
گوش دار به گذشته و پيشگو به آينده،
برآيينه شکسته اش کف ميماليد،
از شنيدن قيچي
تو لب ميرفت.
پچ پچي تهيه برش ميديد.
درختان تن به نياز هر شبه داشتند.
نرماي گازهاي شک آور را پس ميزدند.
گويي شب،
آن شب،
از آن ايشان نبود.
مردم،
گروه مردم،
زندگي را با گوشت و خون ..
آن پير بزرگ
به نيايش پاکي
در ژرفاي دره پليد
مشرف بود.
شب گرم فسفر آلود بود.
ماهيان نزديک و درشت بودند.
کودک ولگرد
پنشهي زرشک خريد -
روي برگ دفتري که بر آن
جدول فيثاغورث رج زده شده بود.
دور سفره
اعضاي خانواده بي کارد و چنگال بودند.
پساز شام - مادر بزرگ پير احساس سردرد کرد.
از يخدان رازآلودش
گزنگبين و نبات درآورد.
آن آيه بنام را خواند:
سه بار
- نه بيشتر-
به خاور و جنوب و باختر
سه فوت کرد.
جفت جواني از جوي پريدند.
به خانه رسيدند.
شاعر لول
به خيابان نظري کرد - ميخواست بگويد که چرا..
ولي سکسکه کرد!
يابوي چرخ آبي شيهه اي کشيد.
گنجشک گيج تکاني خورد.
*
در تيره چموش خفه ايي
آن
اسب گنده چوبي
را به شهر هل آوردند.
اسب گنده چوبي
روي چرخهاي کهنه سريده ميشد.
مردم
-
گروه مردم-
با پاي خود و بر پاي خود بودند.
چه چشمها و دستاني
کز پشت توفال
آن
اسب
گنده چوبي
شهريان را دشپا بودند.
چرا که توي اسب گنده چوبي از ميخ و نقل پرشده بود.
گماشتگان اسب گنده چوبي
با ميخها و نقلهاي عاريه اي
بر سر و کول هم بودند.
درختان تن به خارش دردآلود داشتند.
چاوشيهاي ويلان کوچه ها برده شدند.
**
در آن پگاه مرگبار -
کبوتر سپيد خونين
بال
بسوي پزشک مهر
به گلايه شتافت.
و رفت.
28 مرداد سال بد/ سال باد