سه شنبه ۲۷ بهمن ۱۳۸۳ - ۱۵ فوريه ۲۰۰۵

 

 

 

 

کلي در شبهاي ما

 

مهرنوش معظمي

 

20050214

 

خوش بودم که رونق ميکده عشق کل ما بود             

ساقي دل شب سخن ما بود

ناگه آمد آواز سياه  واعظي بر در ميخانه

که حکم ز الله دارد بر ما ببخشايد ، تسبيحي ز زر و گوهر

گفتمش : خوش  ميکنم  که ما را نيست ره و رسم بندگي خدا

زحمت کردي به آمدن به گذر ما

کوتاه کن رايت آشتي و وصل         که خونين جگر مي کشد کل به تماشاي ظفر

گي لي لي لي  گي لي لي لي

 

فرداها خوا هند آمد و صدايهاي خواهند داشت ؛ سر نوشت  گي لي لي لي،  مدفون سرما  و تنهايي ، فراموشي اندوه و گندم که دوباره سبز خواهد شد و تنور هايي داغ تر  ز سينه خونين ما و تو خواهي آمد از ميان گي لي لي لي ها  با اشکهايي که از  خنکي نسيم آن صبح روشن مي چکد. آنجا در آن  طلو ع خورشيد گلها دم مي زنند  و  من و تو  جامه اي خواهيم دوخت که از ضربات  هيچ شلاقي پاره نشود.اما به من بگو  که گي لي لي لي ز کدامين تقويم نامه ميآيد ؟

 گي لي لي لي   گي لي لي لي

اما به من بگو  که زسرور دل  بر ميحيزد يا از آه غمزده اي سوخته جگر ؟

گي لي لي لي      گي لي لي لي

گي لي لي لي مو سيقي نبرد عشق با قدرت است .

گي لي لي  لي  گي لي لي لي   يک رويا است که چون بيدار شوي و آزادباشي و رهانيده از همه چيز هايي که آزارت ميدهد.گي لي لي دل مجرو ح  راکه زخمي ز شمشير دولت دارد ، نوازش مي کند در اين شب که دنيا فار غ است از  نام من  و  مي آيد  که در خانه را بگشايد و گره  راز حرامي مرا  بگشايد و بوسه بر زخمم زند.

 

گي لي لي لي  گي لي لي لي

در دلم است که بر نيامد نام مادر بر لبم ؛ نيمي ز زندگي رفت و پدري نگفت مرا ؛آرام جانم . من در  گدايي مهر بدرگاهت سجده کردم و تو خطابم کردي که توبه ، توبه  که نگاهت را به قبله برگرداني ! گفتي مرا آنهنگام ،شفق به

کام ما  خوش شود که  کل زقعر دل خسته بر آيد و به او ج ماه برسد  و دوباره آن مردم در عروسي ها ، حمام زايمان ها، و اولين شب هفته تولد دختر ها و پسر ها ي   کل  را با زيبايي و با نفسي  بلند از آرامش  در فضاي شهر فرو ميريزند.                                                                                    خاله مهين  خاله مهين من چي من چي ؟ براي من هم کل کشيدند؟ من هم شب هفته داشتم ؟ سرور و ............ بگو ! بگو .......

خوبه! بگير بخواب ! صداي رئيس دوباره کلفت ميشه!

ولي او که امشب اينجا نيست!

نيست ولي هست .........صد چشم و گوش و زبان داره.........بايد از ديوار هم بترسي و از ناله هاي خودت ، از زاري باران و   از طپش قلبت! از لو لو ساواک............

خاله مهين پس لامپ  را خاموش نکن ! من مي ترسم ............

نميشه ! مقررات اجازه نميده . ايکاش مي توانستم بودن بي اجازه مقررات نفس بکشم و فکر کنم و آخ چي بگم...........

کي اين مقررات با ما دوست ميشه  ، مثل بچه هاي که در خونه..............

مهين خانم ... چه خبره آنجا....... بچه ها  مگر درخواب نيستند؟

 و  وقتي که شامگان بر شهر چيره مي شود و کودک در امان مادران مي نيشيند ، آنگاه تو ميروي و من لب فرو مي بندم و در گوش تو نمي گويم   ( نر و ) مي دانم که بايد باز گردي به آشيانه ات و  من در فضاي خالي ز هواي اينجا باقي بمانم .با بي همدمي تو ، وحشت  به حواس من نزديک مي شود و با  راز نهاني تولد م، مرا  دو تا مي کند . هر سال  آتش صنعت بيشه ها را مي سوزاند و جنگ زندگي ها را خاکستر مي کند و  هر روز و هر شب  آن  فرياد ها همان حکم را بامن مي کند، ميترسم ! گرد و غبار  آن سخنان.........  حرامي  ........حرامي.....  به رو ح من مي آويزد . آهنگ  مرگ به گوشم مي رسد  و  از وحشت به ديار غريب  رويا سفر مي کنم  و در روشناي  پگاهان به اين مکان و  به روي تخت شکسته ام بر مي گردم. و در خلوت  اين سالن دراز ،  گو ش  مي دهم به نفس هاي ارام  خفتگان روي تخت ها ، همرهان من سر گشتگاني چو ن من در اين باغ زندگاني ، و باغباني که غنچه ها را فراموش کرده است . و لي شوقي در اين سايه و روش تنهاي، مرا پيش از آنکه به دره غم پرتاپ  شوم ،به ره انتظار هدايت مي کند ، که   تو باز ميگردي با  گل لي لي لي ، تکان دستهايت  در تاريکي فراق از خانه ايي در خيال، چرخش دايره زنگي ،  صداي النگو هاي حلبي ات  و اين آواي مرا  ؛ سرشار از  بوي شمعدانيهاي مادري  که  من را  در  دامان جويبار  گذاشت  ،به آسمان آبي بهاري همراه مي شود . ولي تو نيستي ، تنها ، فضاي تيره ي ساختمان و گام ها يي که در ضربان تند قلب مي رود . دل تلخي زهر را به خود ميگيرد ، روي زمين ؛ زير قاب عکسهاي امپراطور و ملکه ، آويزان بر ديوار ها و  آويخته در شعور ما  يکبار ديگر هق ميزنم و  مي لرزم ، بار دگر  روان آشفته ام را  آن مشتها و ان  شلاق ها مي شکافد . اينهنگام  ساعت تنبيه است. ما آموزده ايم که با فلک رقص عجز کنيم و گرد رئيس ها ، دعا گوي دولت باشيم که پرستش سلطان واجب است بر هر خلق  ومن مشق را نياموخته که آغاز آلودگي خيانت خود را به سلطان  روي گلبرگهاي پژمرده مي نويسم و هلال ماه را مي پرسم که گره   اسرار شاه و گدا چيست ؟  حال من رميده ز بندگي به نواده کورش، مي نهم  عقل را در ره  سپيده دمان ، در اين راه  اين قلب توست که  مي پراکند در سينه ام عطر پونه هاي  آن جوي و  جام دوستت داشتن را به احساسم ميدهي . ديگر خالي ز  عشق و مستي نيستم. از خود  بيرون ميايم ،قله البرز را پيموده و در آفتاب پائيزي بر ده متروکه ، بوي خيس باران بر کشتزار هاي بي دروگر ، حقيقت  بر ديده مغزم تصوير مي اندازد . کودکا ن گرسنه مش رمضان در کنار الله  ديدار مي کنم  ، نه مي توانند بخوانند و نه بنويسند و  نه با موسيقي آشنا هستند اما  در نجف آواز مي خوانند  .......... وقتي که اشعه زرين خورشيد بر شهر گسترده مي شود   ز ندگي ماها ؛ اين حراميهاي بي آسمان  جدا و آرزوها ي ما ز هم جدا مي شود. ما رفتن را مي خواهيم .و تو مي گويي ؛ لبخند را بيدار کنيد. بگذاريد در چشمان التماس را پيدا کنند. بگذاريد دوستتان بدارند. و  من ميخواهم بروم . زندگي در اينجا خشک و سخت است. از رفتن به مدرسه در صف و با لباسهاي همرنگ بيزارم . اما بايد دراين صف باقي بمانم  و شبها با  چه ترانه اي بخوابم .من نميدانم که اين  خانمهاي قشنگ و آقايان مودب چه گونه نمي توانند که لبخند مرا بخرند  نه ؛ من باقي هستم و  زير فرو غ ستارگان و دنياي تاريک در برابرم گسترده  و مي بينم چراغهاي برافروخته در خانه ها  را، تق تق از آشپرخانها ، و لالايي  که در تاريکي فانوس خواب را روشن مي کند . ( من ز کجا آمده ام ،)

ز عطر شديد پونه هاي پرورده در دامان جويبار

گريه تو ؛ با طنين رساي زندگي بسوي  آسمان زيباي محله جاري بود و نگاه تو بسان نور سرگردان کسي را مي طلبيد !

براي من کل زدند

نه !  چرا؟   آخر  تو زاده آن آيه ها نيستي!  يعني چه ؟  

 

نميدانم ! ميداني ! نه ! مي ترسي ! آره ! معناي ساده آن اين است که ديگر   تر ک هاي دستهايم را  قسمت بختم  نميدانم و خميدگي کمر م را ........بيسوادي و نفهمي خودم را تقصير خودم نميدانم ! ملکه را زخودم معصوم تر و زيباتر نميدانم .......... و در الله ها هم فضل و عقل نمي يابم . راز کل خودم را هم در هم نشيني با واعظ نمي دانم ........ حيف که زمان رفتن من است

 

 نرو ، من خواهم مرد !

اما نمي گويم . اين سان به سکوت گره مي خورم . تو در باز نشستگي مي روي ، لنگان ، لنگان، خسته و پشت به قبله ، تو پرستار  بيسواد پرورشگاه و آموزگار ساعتهاي کشنده زندگاني من . در  قدمهايت  احساس  مي کنم که آزادي را در دل من  مي ريزي. و شگفتي و غر ور زيبايي را  خلق مي کني . من ؛ من علي بچه حرام در غيابت زنده مي مانم . از ميان روزهاي سنگلاخي مي گذرم ،گاه نا شاد است روز زير ابرهاي عبوس از جشن بيداري کورش و مرا  مي ماند که کتک خورده لبخند مي زدم .و مي گذرم  با انبوه مردم ،کل زنان با  نسيم ،  جوانه ها بر شاخه هاي درختان که در قلب زمستان مي خندند . لحظه ها ي گرمي است چون گل هاي تابستاني و دست ها با شاخه اي از اين گلها  به سوي آنجا که کسي با گي لي لي لي  دروازه هاي آزادي را  مي گشايد .ومن آزاد از شرم روايت نام خود  کل مي زنم تا ترا در ميان مردم پيدا کنم . چيست اين  شعله که جرقه هايش  صداي من  است و تو ، اگر چه   گم مي شو د  کل ما به شب ، زير تازيانه هاي الله الله الله ها  پسر هاي مش رمضان که سواد ندارند ولي در دانشگاه سياست  نام نويسي مي کنند ، کل را مي دزدند  . و خاک را .آن دراز دستان الله الله دزدي خود را چشن  مي گيرند و  مي خوانند تا دنياي را ز صداي خود آلوده کنند. بعجب که کنار دوش آنان خيل غلامان قدرت مي روند و بعجب  که اين حلقه بگوشان  در مجلس  ما هم در  سوک کل  گريه مي کنند .ندانم  که با چه سازي خوشدل باشم . من که حرامزاده بوده ام و هستم  و مرا با بزرگان و دانشمندان سياست سلامي نيست . نقد عمرم قصه درد گران دو  دولت است . جاني نهادم بهر خواندن گي لي لي لي ................... با دعاي ملا و کلام  شيخ نامم در  پناه ادمهاي شريف در نمي آيد ........باري فقظ ملولم  از ديدن همرهانم  در سجده  واعظ و سفير .......در مشتاق بندگي منبر و تاج . اما هر چند غرق در اندوه

هستم   اما يک نکته ات بگويم که  خواهم زد  دوباره  کل در روزي و  اين بار نه باهمه و نه در کنار همه ............................................................................................

گي لي لي لي