يکشنبه ۲۵ بهمن ۱۳۸۳ - ۱۳ فوريه ۲۰۰۵

کاوشي در روان جمعي ايرانيان از خاستگاه اسيب شناسي  مدرنيت

(۴)

د.ساتير روانشناس/روانکاو(گشتالت)

بخش های ۱ تا ۳ این نوشته قبلا در عصر نو درج شده اند:

(۱) (۲) (۳)

 

معضل سکولاريسم و گيتي گرايي(2)

 

جهان دروني انسان ايراني در بخش عمده اش هنوز جهان اسطوره اي/ مذهبيست.  ما در جامعه خويش عناصر سکولار را وارد کرده ايم، مدرنيزاسيون را وارد کرده ايم، اما نگاه سکولار و ارتباط سکولار  ومدرن با هستي  در ما نقش نبسته است.ان نگاه اسطوره اي/مذهبي و اين بافت دروني ما جان سختي فراوان در برابر هرگونه تغيير  وتحولي نشان ميدهد.گويي انسان ايراني وسوسه لحظه و واقعيت و زميني شدن را حس و لمس ميکند، اما همينکه ميخواهد پاي بدرون اين جهان نو بگذارد،ترسهايي  ونيز  اميالي  مانع از ان ميشوند که اينکار را کامل انجام دهد و با جهان ابدي/اخلاقي خويش وداع گويد و فاني شود، تاريخي گردد و واقعيت  و زمان خطي را بسان زمان واقعي خويش بپندارد. براي درک علل رواني پاپس کشيدن انسان ايراني از اين تحول،  ديدن ترسها و هراسهاي  او از مدرنيت و نگاه سکولار به تنهايي کافي نيست، بلکه بايد با شناخت هرمنوتيک و  ساختارشناسي جهانش ابتدا پي برد، که اين جهان و زمان اسطوره اي/مذهبي به او چه اعطا ميکند، که حاضر نيست، جايش را با جشن تولد تاريخي خويش و پا گذاشتن در سعادت دنيوي و فاني گشتن عوض کند.بقول فرويد و کليت روانکاويي بايد فهميد، او از بيماري خويش و ماندگار شدنش يا گرفتار بودنش در اين ساختار مذهبي/ اسطوره اي چه سودهاي اوليه و ثانويه بدست مي اورد که بخاطر انها در برابر هر  تغييري مقاومت نشان ميدهد، در عين انکه ميل تغيير و تحول نيز دارد. بايد اين دوگانگي  و دوسودايي احساسي را فهميد.بايد هم ترسها ي او از اين تحول و هم اشتياقات او را به اين جهان ابدي و سرنمادي درک کرد. بدليل پيشرفته نبودن روانشناسي و روانکاوي و نيز فلسفه در ايران، اهميت شناخت اين حوزه از انسان  وجامعه ايراني بشدت مورد بي توجهي قرار گرفته است، در حاليکه اگر بويژه تحولات دو سده اخير ايران  و تاريخ معاصر بيست و شش ساله ايران را بررسي کنيم، بخوبي ميبينيم، که چگونه اسطوره ها، سرنمادهاي ما، بافت و باور مذهبي جامعه ما نقشي اساسي بازي کرده اند و چگونه اسطوره ها دوباره زنده شدند  و تاثير خويش را بر زمان تاريخي ما گذاشته اند. طبيعي است که بخاطر عدم شناخت کافي اين اسطورهها توسط روشنفکران و نيز سياسيون ما ، ناتوان از مقابله با نکات منفي انها  وناتوان ازاستفاده از قدرت انها بوده اند،چرا که راه مقابله با اسطورهها نه سرکوب ان بلکه بقول يونگ خوداگاهي بر انان و استفاده از قدرت انها در مسير زندگي خويش است. هر انساني هم شناسنامه اي تاريخي و نيز اسطوره اي دارد. تنها نيروي حاکم و روحانيت بود،  که  بخاطر اشنايي  شان با روانشناسي تودهها اين اساطير و سرنمادها را (البته بشيوه منفي) در اختيار گرفتند و براي مثال قتل هشتادو چندي را به قتل هفتاد و دونفر کربلا تبديل کردند، تا از قدرت سرنمادها و اسطورهها و تصاوير مذهبي به نفع خويش استفاده نمايند. در  راستاي شناخت جهان اسطوره اي/مذهبي خويش و ساختارشناسي روان جمعي ايرانيان  نيز بايد به کار کساني مانند داريوش اشوري و کتاب هستي شناسي حافظ او ارج فراوان نهاد(من متاسفانه کتاب <عرفان و رندي  در شعرحافظ> اشوري را که بخش کامل شده هستي شناسي حافظ است، نخوانده ام و اينجا بناچار به هستي شناسي حافظ اشاره ميکنم) که به ما اين امکان را ميدهد، در قالب درک هرمنوتيک عرفان و  حافظ به شناخت بخشي از ساختار روحي خويش نايل اييم. اگر بقول هدايت در درون يکايک ما يک حاجي نيز مي باشد که نماد کاهن درون ماست، با خواندن اين کتاب نيز پي مي بريم که در درون ما نيز عارفي و نيز حافظي وجود دارد، که به عنوان ايينه اگرانديسمان شوق ايراني در پي جهان سرمدي/اسطوره اي و  زمان ازلي، حکايت از ظريفترين اشتياقات دروني ما ايرانيان ميکند.در اين معنا عرفان و حافظ براي اين مقاله هم   به عنوان نمادي از روان ايراني مهم مي باشند  و هم در بحث سکولاريسم ايراني به اهميت حافظ و نگاه رندانه او در اين راستا مي پردازم. بدون  شناخت اين ساختار اسطوره اي/مذهبي توانايي تحول واقعي و اصيل اندک است، بزبان کنستروکتيويسم راديکال يا ساختارگرايي راديکال و يا  با نگرش گشتالت تراپي، ابتدا انگاه که پي ببريم، چگونه جهان خويش،زمان خويش و حتي سعادت و نگاه خويش را ساخته ايم  ومرتب بازتوليد ميکنيم، ابتدا وقتي نقشه ساختماني روح خويش و نگاه خويش را بدست اوريم، انگاه وابتدا انگاه قادر خواهيم بود، به عنوان افريننده خردمند دست به تغيير بزنيم و ساختاري نو براي خويش و جهان خويش بيافرينيم. با نيروي خرد ما اين ساختار را کشف و درک ميکنيم و انگاه با شور عاشقانه خويش و براي دستيابي به اوج لذت زندگي دست به خلاقيتي نو و خدايي ميزنيم و جهاني نو ، ساختاري نو مي افرينيم و  انساني نو.  

1/معضل گذار از زمان ابدي/ اسطوره اي به زمان تاريخي و لحظه:

زمان سکولار  زمان خطي و تاريخي ميباشد، که در طي  ان هستي اجتماعي / فردي و انسان ميتواند به خواستهاي خويش دست  يابد،   سعادت دنيوي خويش را بيافريند و يا مانند سکولاريسم مارکس در پي ساختن بهشت روي زمين باشد. اين باور به امکان سعادت و پيشرفت در مسير حرکت خطي  تاريخ و زمان و عبور از زمان ابدي  و پرستش و ستايش لحظه،واقعيت  و تاريخ به عنوان تنها زمان و عرصه نمايش هستي  اساس بينش سکولار   به زمان  ميباشد. اينگونه لحظه و زمان سپنج زيبا و ارزشمند ميشود و جهان اسماني در برابر ان رنگ مي بازد و تنها به عنوان تسلي ايي براي انسان مدرن با سرشت مذهبي باقي ميماند. انسان سکولار  در عمق وجود خويش ميداند جز اين زمان تاريخي و امکانات نهفته در ان همه چيز خلاء و هيچيست و اينگونه اين واقعيت و زمان تاريخي مهم، ارزشمند و اساس زندگي و حرکت ميشود. هگل اين واقعيت را عقلاني ميخواند و همه انسانهاي سکولار چه روشنفکر مذهبي مثل کيرگه گارد،چه ماترياليسم مارکس و فويرباخي  وچه نگاه سکولارهاي بعدي مانند وبر  اين واقعيت و تاريخ  را به  عرصه و محور همه تفکرات خويش و خواستهاي خويش تبديل ميکنند. اين زمان خطي اما داراي غايتي اخلاقي و مطلق نيست و نه با تکرار ازلي  وسرمدي نياکان خويش ميخواهد پيوندي داشته باشد.< مردگان را به مردگان بسپاريم، کار ما رسيدگي به زندگان و حال واينده  و تحقق طرح و خواست خويش  و زدن مهر خويش بر صفحه زمانه مي باشد>، نگاه سکولار به زمان و تاريخ اينگونه است، از اينرو با حاکميت گذشته بر حال  و برتري ابديت بر تاريخ به ستيز برميخيزد و انها را به قتل مي رساند، تا طرح خويش در پي سعادت دنيوي خويش افکند. بايد ياداور شد که مدرنيت و در همين راستا نيز نگاه سکولار داراي روايتهاي مختلف و گوناگون بوده است(به بخش اول نگاه کنيد). براي درک نگاه سکولار بايد به دو خط عمده در روند نگاه مدرنيت و سکولار توجه کرد. رنسانس با خويش هم  طرح مدرنيت و نگاه تاريخي را به همراه دارد و هم در خويش ميل پيوند و ارتباطي نو با هستي و گذشته را. اين حالت دنيوي/ اسطوره اي و انسان/خدايي  رنسانس را ميتوان در مجسمه داوود ميکل انجلو( و اثار ديگر هنرمندان بزرگ رنسانس ) به خوبي باز يافت که در عين انکه در پي حرکت و تصميم به تحقق خواست خويش و پيروزي بر گوليات است و از فاني بودن خويش اطلاع دارد، همزمان در خويش نوعي پيوند با هستي و جهان دارد که به او نوعي ارامش درون و سبکبالي اعطا ميکند،گويي اين بازي را بارها انجام داده است. در روند مدرنيت ما شاهد شکاف ميان اين دو حالت انسان رنسانس و تقسيم بندي ان به مدرنيت خطي و تاريخي  و تلاش دائمي براي دست يابي به سعادت دنيوي و گيتيانه هستيم که با تمام پيشرفتهايش در زمينه علمي، فرهنگي و سياسي اوجش را امروز دراين انسان ميانمايه، و شتابزده و عصبي مييابيم که به باور ميلان کوندرا تاريخش تاريخ رژه از ايده اي به ايده ديگر است و مرتب شتابش افزونتر ميشود و هر روز مجبور به يافتن هويتي نو مي باشد و از طرف ديگر شاهد مدرنيتي هستيم که در پي حفظ جنبه ديگر ارمانهاي رنسانس مي باشد و يا ميخواهد مدرنيتي بيافريند که در ان هم جا براي انسان تاريخي و لحظه فراهم باشد و هم  فضا براي حالات و نيازهاي ديگر انسان موجود باشد، نيازها و حالاتي  که در اين روايت مدرن حاکم و حرکت و تلاش مداومش براي معنا يابي  در زمان و لحظه تاريخي،   جستجو و طرح اندازي  شتابزده اش باتمام قدرت و زيبايي ان، جاي خويش را نمي يابند و نبود انها بروايت اين نگاه ديگر مدرن  باعث تک ساحتي  انسان  و کوچک شدن انسان ميگردد و بدين خاطر  در  درون خويش خطر نابودي  ان چيزهايي را مي پروراند  که براي مدرنيت و سکولاريسم اساس و پايه  مي باشند ، مانند  فرديت، ازادي، افرينندگي و چند جانبگي انسان. اينگونه نيچه در برابر ادمک و کوچک شدن انسان مدرن   از جسم و ابرانساني  سخن ميگويد، که در حقيقت نه يک تيپ جديد از انسان بلکه يک حالت از حس و لمس هستي مي باشد و پيامبرش نه يک قهرمان، بلکه زردشت دلقک و خندانيست که جهانش را، واقعيتش را  با تفسيري زميني و جسمگرايانه   سبکبال  ورقصان مي افريند و اين خلاقيت و بازي قدرت را در بازگشتي جاودانه ميليونها بار چشيده و ميچشد. يا بسان  هايدگر از هستي فراموش شده توسط  انسان  گرفتار در قالب زمان سخن ميگويد و در هنر ما شاهد انقلاب سوررئاليستي هستيم که ميخواهد ديگر بار واقعيت را و زمان را نو بيافريند. فمينيسم ميخواهد جاي خالي نگاه زنانه را  پر سازد و  در روانکاوي با پيدايش روانکاوي اگزيستانسياليستي، اومانيستي و نيز مکاتبي مانند مکتب فرانکفورت و يا در فلسفه با مکاتبي مانند اگزيستانسياليسم و امروزه پست مدرنيسم (باوجود اختلافات مهم  اين جريانات با يکديگر) ، شروع به طرح ان خواستها و نيازهايي ، حوزههايي از حيات انساني ميکنند که اين نگاه مدرن  و سکولار حاکم ناتوان از تن دادن بدان بوده و مي باشد. حاصل اين چالش و بحران روايتهاي مدرن همين پويايي و تکامل مدرنيت مي باشد، که امروزه ما در مقطع مهم ديگري از دگرديسي و متامورفوزه ان قرار داريم. 

 

زمان اسطوره اي/مذهبي انسان ايراني نشات گرفته از دو سرچشمه مهم است. از يکطرف زمان دايره وار اسطوره اي خدايان و پهلوانان  که از اسطوره هاي ماقبل زردشتي نشات ميگيرد و در  اساطير شاهنامه رنسانس خويش را مي يابند و بويژه در قالب رستم  و سيمرغ سرنمادهاي مهم  خويش را ايجاد ميکنند  و در  عرفان  و بويژه عرفان حافظ  ديگربار رنسانس پنهان خويش را در قالب تاويلي نو از اسلام و اسطوره افرينش اش بوجود مي اورد.  از طرف ديگر زمان مذهبي که با زردشت اغاز ميشود و با اسلام ادامه مي يابد و زمان اخلاقي و جهان اخلاقي را با  فينال و غايتي  مي افريند. در نگاه اسطوره اي جهان   و زمان واقعي تکرار جاودانه و چرخه جاودانه يک حادثه ازليست.در اين نگاه بقول ميرچا الياده:« واقعيت عبارت از عمل تقليد از يک نمونه مينوي و ازلي است.1» و همه چيز از« ايينهاي ديني تا کارهاي مهم دنيوي فقط وقتي کسب اعتبار کرده و به ارزش و معني خود ميرسند که اگاهانه به تکرار کردارهايي مي پردازند که <دراغاز  وازل> توسط  ايزدان، پهلوانان و يا نياکان وضع شده اند.2». انسان با باور اسطوره اي زمان واقعيش جادويي و محل بازي و پيکار بازي جاودانه خدايان و پهلوانان خويش است. اينگونه مانند  باورهاي کهن انسان هندي  واقعيت اش تکرار مهاباراتا مي باشد و براي انسان ايراني زمان محل جنگ جاودانه رستم و اسنفديار، سوگ سياوش، رستم و سهراب است (بدينخاطر نيز اين اسطورهها نميميرند بلکه بنا به ضرورت زمان  تغيير شکل و تغييرماهيت ميدهند. سوگ سياوش به مصيبت نامه حسين تبديل ميشود و جنگ رستم و اسنفديار، جنگ رستم و سهراب در هزار شکل معاصر و سياسي يا اجتماعي ان ادامه بازتوليد ميشوند) و در عشق اش تکرار عشق فرنگيس و سياوش، سهراب و گردافرين و ديگران را مي بيند و قدرتش، زيبايي زمان  و واقعيتش در  تکرار اين  حادثه ازليست. زمان اينجا چرخه اي است بي پاياني  و اغازي در يک تکرار جاودانه بازي خدايان، پهلوانان و جنگ عشق و قدرت انها. چنين انساني در اين فضاي اسطوره اي با خداي خويش به ديالوگ ميپردازد، در درخت و جنگل سايه نياکان و نيز خدايان خويش را مي بيند و مانند يونانيان ناگهان در بازار به افروديت و يا اروس برميخورد و  با انها نرد عشق و نفرت، نرد دوستي و جنگ مي بازند. نقد ريخت شناسي و ساختارشناسي  اشوري دري را براي ما  بسوي ورود، شناخت و درک اين جهان سرمدي/اسطوره اي تفکر عرفان و حافظ  بازميگشايد . عارف در جهان واقعي و زميني  تکرار داستان افرينش انسان و تکرار رابطه عاشقانه ميان انسان و خدا و تکرار جاودانه اين عشق و خطرات ان را مي بيند، پس هر عارفي  تکرار ادم است در لحظه افرينش انسان، افرينشي که از روي عشق صورت ميگيرد . حافظ نيز که جاي بسيار مهمي در اين نگاه عارفانه و عاشقانه و اين بازي ازلي دارد  ودر حقيقت انرا به اوج هنري و روحي مي رساند و همزمان به عنوان تنها عارفي که عرفان را بشدت جسمي و حسي ميکند و عشق را حالتي زميني ميدهد، بي انکه از اوج لذت اسماني و اسطوره اي ان بکاهد، خود بازيگر اين بازي ازلي مي باشد و مسجد و خرابات، عاشق و معشوق و پيرمغان صحنه ها و بازيگراني از  اين نمايش جاودانه و عاشقانه ميباشند:

 

«يعني اگر شمس الدين محمد حافظ اينجا مست است و پيمانه کش و خراب عشق و خراباتي، از ان روست که در ان گشايش نخستين در ازل تقدير ازلي اينچنين بوده است و سرنوشت نوعي ادم و نقش او در جهان هستي به دست نگارنده ي ازلي اين چنين رقم خورده است که با تقدير ملايک از بنياد دگرسان و ضد ان است.3».

دوش از مسجد سوي ميخانه امد پيرما     چي ست ياران طريقت بعد از اين تدبير ما؟

در خرابات مغان ما نيز هم منزل شويم    کاين چنين رفته است در عهد ازل تقدير ما(حافظ)

 

اينگونه از يکطرف در روح ما زمان و واقعيت به عنوان يک چرخه جاودان ازلي حس ميشود که اوجش در تفکر پهلواني/مهري شاهنامه  و قهرمانش رستم مي يابد و در شکل عارفانه اش در تفکر وحدت وجود عاشقانه/مهري عرفان و نابغه ان يعني حافظ. بايد توضيح بدهم که انديشه وحدت وجود پديده اي جهانشمول است و  ميتوان نمونه هاي انرا در فرهنگهاي مختلفي چون تائويسم چيني، نيرواناي بودايي و نيز تفکرات هندويي، سرخپوستي،يوناني و ملتهاي ديگر يافت. طبيعتا اين نگاه وحدت وجود که  از علل مهم ان حس پيوند خويش با هستي و ميل به يگانگي و بلاواسطگي توسط هر انسانيست، در چهارچوب فرهنگ و نوع رشد هر جامعه اي راه خاص خويش را رفته است و شکل بيان خويش را يافته است. خصيصه مهم وحدت وجود در فرهنگ ما البته نه در شکل صوفيانه ان که از خوف و ترس الهي حرکت ميکند، بلکه در شکل عارفانه ان رابطه عاشقانه ميان انسان و خداست،رابطه اي که در نوع خود کم نظير است و با عبور از رابطه بنده/خدايي و چيرگي بر هراس صوفي  پيوندي عميق، جادويي و پراحساس را ميان انسان و هستي يا خدا ايجاد ميکند،پيوندي که به او امکان ميدهد مانند نمونه حافظ نه تنها ايجاد جهان و انسان را از گناه اوليه اخلاق برهاند  و بر شرمساري انسان چيره گردد، بلکه انسان بخاطر امانتي که حتي ملائک قادر به حمل ان نيستند، صاحب غرور و منزلت خاصي ميشود و لحظه و جهان پرارزش و زيبا ميگردد، زيرا تنها عرصه براي اين بازي عاشقانه و  ديالوگ عاشقانه است.  اين تاويل نو  به انسان ايراني اين امکان را ميدهد که زندگي را مانند حافظ چون بازي جاودانه عشق ببيند  و به رند قلندر اين بازي جاودانه تبديل شود(سوي من لب چه مي گزي که مگوي!    لب لعلي گزيده ام،که مپرس.حافظ) و بتواند در هر حالت هستي شورخدايي را ببيند  و در بوسه يار زميني و عشق زميني تبلور اين عشق خدايي را  واينگونه امکان حس چند معنايي و چند عشقي، چند زماني و وحدت انها را براي خويش بوجود اورد.

بگفتم اش، به لب ام بوسه اي حوالت کن!     به خنده گفت،«کي ات با من اين معامله بود؟»(حافظ)

 

 کافيست عرفان را زميني ساخت و انرا از همه عناصر ضد جسم، نافي خرد استدلالي و نافي عشق زميني ان پاک کرد، و اينگونه نيز  ديدگاه حافظ را که در پيوند ميان ابديت ولحظه، ميان عشق الهي  و زميني و خلق رندان عاشق توانا به نگاه  چندعشقي جسورترين بوده است، تا اخر انديشيد و کار او را بپايان رساند،  تا بتوان به نگرشي  دست  يافت که در ان ميتوان هم به عشق تاريخي ،لحظه اي و زميني  خويش تن داد  واز ان لذت برد، چرا که همه اينها مالامال از شور عشق جاودانه اند و هم به عشق جهانشمول دست يافت،چرا که عشق جهانشمول تنها از طريق تن، جنس و احساس و عاطفه قابل لمس و دستيابي است. در حقيقت بايد سوال کرد که چرا عرفان ما بجاي انکه کار خويش را بپايان برساند و فرزندان حافظ و ديگران به جاي انکه مانند هگل روح جهاني   را در اين دنيا سکولار و دنيوي کنند (و اينگونه شور عشق خدايي را در همه چيز حس ولمس کنند،در جسم و خواهشهاي زميني خويش و در اين لحظه و واقعيت) و يا مانند کيرکه گارد در کتاب ترس و دلهره  تا انجا پيش روند،که انسان را به خدايي تبديل سازند < که اکنون گويي به روي زمين امده است> واينگونه به ستايش لحظه،واقعيت و انسان فاني و تاريخي بپردازند، به انديشه هبوط،  و تبعيد از جهان بهشتي و دلگيري و تحقير تن و جسم، ميل به فناي خويش در ديگري و دستيابي به يگانگي از طريق نفي خويش منتهي ميگردند.درگيري ميان اين تواناييها و امکانات در درون عرفان و پيروزي انديشه ضد جسم و ضد خرد در عرفان و نيز ناتواني فرزندان اين نياکان در چيرگي بر اين نفي جسم و زندگي و ناتواني از دست يابي به قدرت  وشور زيبا و خلاق درون عرفان و ناتواني از ايجاد تفسيري نو از عرفان يا تفسيري نو از زندگي حکايت از معضلات دروني  و ترسهاي دروني انسان ايراني ميکند، که با طرح گره اديپ منفي  ونارسيسم منفي در مقالات اوليه سعي در تشريح انها کردم. بويژه نارسييسم منفي يکي از فاکتورهاي اساسي در اين ناتواني از زميني ساختن عرفان  وفرهنگ ايراني بوده و ميباشد، همانطور که هراس اختگي ناشي از گره اديپ و احساس گناه ناشي از ان فاکتوري براي ناتواني و ستروني روحي و علمي و  علتي مهم براي هراس ايرانيان  از شکاندن نگاه و نگرش نياکان و عبور از انها در قرون متوالي مي باشند.

 

زمان مذهبي انسان ايراني زماني اخلاقيست که  در ان براي اولين بار در هستي انساني دنيا با يک جهان بيني اخلاقي به ان نگريسته ميشود و همه چيز در قالب اين نگاه اخلاقي و جنگ ميان خير وشر معناي خويش را مي يابد، خير و شري که درجدايي و دشمني مطلق با يکديگر قرار دارند  ونه نرمش فرهنگ هندي يا پيوند سياهي و سپيدي تفکر چيني را به خويش راه ميدهد. در ادبيات زردشتي يک زمان ابدي و نامحدود  وجود دارد که خداي  ان  و هم خود اين زمان  زروان مي باشد و اوست که فرزندان همزاد خويش اهورمزدا  و اهريمن را ،يکي از روي ايمان خويش به افرينش و ديگري از روي شک خويش به خواست خويش مي افريند.  زمان ديگر، زمان واقعي و محدود مي باشد که در حقيقت بخاطر نبرد ميان اهورامزدا و اهريمن و ضرورت اين نبرد به بوجود ميايد، هم زمان و هم همه امشاسبندان و همه هستي بخاطر اين نبرد اخلاقي بوجود امده اند، تا سرانجام نيکي بر بدي ، راستي بر دروغ و نور بر تاريکي پيروز گردد و  اهورامزدا در فينال و غايت اين هستي دوازده هزار ساله پيروزي خويش را بر اهريمن جشن گيرد.«بنا بر معتقدات زردشتيان عمر جهان دوازده هزار سال بود  وهر هزاره را به ترتيب طالعي بود. اهريمن در اغاز هزاره هفتم افرينش  بر اسمان  و زمين تاختن گرفت.4».ما ايرانيان اينگونه خالق اولين جهان اخلاقي و فينالي بوديم،جهاني که در ان همه چيز در خدمت جنگ نيک و بد و پيروزي نيکي بر بدي مي باشد. همه چيز اهميتش را از اين جنگ و اخلاق ميگيرد.زمان واقعي، واقعيت و لحظه ضرورتش و ارزشش بخاطر اين غايت اخلاقي و نبرداست. بدون اين نبرد  وغايت اخلاقي اين زمان و جهان ارزشي ندارد، بيمعناست و پوچ. يعني اهريمنيست.در اسلام اين نگاه اخلاقي به هستي ادامه مي يابد، باانکه به زمان  و واقعيت نيز اهميت خاص خود نيز داده ميشود.دنيا محل جستجوي رستگاريست و « غايت زندگاني زميني انسان را بازگشت به نزد خدا (معاد) مي داند، اما يکسره از زمين و انچه زميني است نمي برد و برخورداري از نعمتهاي الهي را نيز سفارش ميکند.5». با امدن مهدي موعود نيز اسلام به غايت اخلاقي خويش دست مي يابد و با اين فينال سفر انسان در زمان به پايان ميرسد. هم نگاه زردشتي و هم نگاه اسلامي  نگرشي خطي در زمان را ميخواهد، اما اين نگرش خطي با زمان خطي سکولار تفاوت بنيادي دارد. در نگاه خطي سکولار اساس اين است که انسان در مسير زمان و در پي دستيابي به سعادت خويش مرتب پيشرفت  و ترقي ميکند و تاريخ و زمان ميتواند خواستهاي او را براورده سازد، اما اينجا ما نه با  نگرشي اخلاقي   روبروييم که به زمان معنايي مطلق بخشد و لحظه را، واقعيت  به صحنه نمايشي حماسي/ مذهبي، اخلاقي و يا مصيبت نامه اي تبديل کند و نه فينالي، غايتي مطلق در ميان است که اين نمايش به پايان رسد و بهشت ملکوت برقرار شود و زمان جاودانه و ابدي ديگربار فرارسد. اينجا انسان به درون زمان پرتاب ميشود و انسان به بهاي لذت دنيوي و به بهاي مسئوليت فردي و ازادي اما فاني ميشود  و لحظه اش، واقعيتش عاري از اين نمايشهاي بزرگ و فينالها و غايتهاست. او بهاي ازاديش را با نزديکي مداوم حس پوچي و هيچي، گذرا بودن و تنهايي وجودي مي پردازد  وهر لحظه اش که ميگذرد، ديگر برنميگردد و او بي امکان عزاداري درازمدتي درباره از دست رفتگان بايد به بازي ادامه دهد و با معضل انتخاب و پيامدهاي ان براي زندگي تاريخيش کنار ايد.معضلات انسان ايراني با اين ساختار و بافت اسطوره اي/مذهبي با زمان و لحظه سکولار از همين جا شروع ميشود. انساني که به ان فضاي اخلاقي  و نمايش نبرد بزرگ ميان نيکي و بدي يا رستگاري  و شيطان عادت کرده است،حتي انگاه که از اين نگاه خسته باشد و بخواهد به نگاهي نو دست يابد، ورود به زمان سکولار و لحظه برايش بسيار سخت است. سخت است، زيرا چنين انسان بزرگ شده در فضاي اين معنويات و زمان و واقعيتي مملو از اين کلمات معنوي در جهان سکولار مدرن از يکطرف احساس تهي شدن و بيوزني، بي ارزشي  ميکند، احساسي که همزمان در او ميل به ازادي  و هراس از اين ازادي را، سرگيجگي ازادي را  بر مي انگيزد، و از طرف ديگر ارزوهاي سرکوب شده او اکنون با تمام قدرت خواهان حق خويش ميشوند، واين قدرت شورها و حس انها  اين انسان اخلاقي را دچار بحران مي سازد، هم اکنون ميطلبد  وهم از اين طلب هراس دارد و يا حس ميکند، ناتوان از براورده ساختن خواستهاي انهاست. در زمان تاريخي مدرن که در ان ديگر نه ميسيوني در ميان است و نه غايتي و فينالي، چنين انسان معنوي به ناگاه خويش را رها شده از وزن همه چيزهايي احساس ميکند که تاکنون به او و جهانش هويت بخشيده بودند. اين سبکي براي او هم دلچسب و هم عذاب اور است. اينگونه اين انسان اخلاقي در زمان تاريخي از يکطرف خواهان لمس يکباره همه خواستهاي سرکوب شده خويش ميشود و از طرف ديگر با ديدن شدت و حدت اين شورها به ترس ميافتد  و ارزوي ارامش جهان اخلاقي خويش را با قراردادهاي مشخص اش ميکند. به اين خاطر است که انسانهاي معنوي و اخلاقي انگاه که ناگهان دنيوي ميشوند، بجاي دنيوي شدن مادي ميشوند و مصرفي و گويي ميخواهند همه چيز را جبران کنند و اکنون از اوج معنويات به جاي انکه به انسان مدرن و ميانمايه تبديل شوند، ناگهان فرومايه ميشوند و ديگر جز ماديات هيچ چيز نمي بينند.نمونه هاي  اين حالت فرومايگي و مبتذل شدن را بويژه در فروپاشي جهان سنتي در ايران و رشد رشوه خواري، دروغ گويي ، کلک و .... ميتوان ديد. بيضايي در فيلم سگ کشي اين فروپاشي را و فرومايگي را بخوبي نشان ميدهد. از طرف ديگر بالا گرفتن خانقاهها در ايران و هم در خارج از ايران ميان ايرانيان نشاني از ميل به ان ارامش اخلاقي براي انسان درگير با احساسات دوسويه خويش مي باشد، و پيوند  دروني خانقاهها  با نگرشي عرفاني نيز به اين گسترش کمک ميکند. علت اساسي هراس بخش مذهبي ما از زمان تاريخي و سکولار يک هراس اخلاقي  و هراس از هرج و مرج اميال و ارزوهاي سرکوب شده دروني ميباشد و نيز هراس از حس مسئوليت فردي در برابر زمان و سپنجي  خويش در اين جهان تهي و خالي از ارمانهاي بزرگ و نمايشهاي بزرگ مي باشد. علت پاپس کشيدن عارف و قهرمان درون ما از زمان سکولار در دو موضوع مهم نهفته است. اولا زمان دايره وار اسطوره اي و بازي جاودانه عشق ازلي و ديدن و حس خويش به عنوان بازيگر جاودانه اين بازي عشق ميان خويش و خدا يا هستي و حس خويش چون تکرار   خدايان و بازيگران اوليه اين بازي جاودانه به انسان ايراني  يک واقعيت سحر اميز و جادويي، بزرگي و غروري  را اعطا ميکند که در برابر ان هيچ واقعيت معمولي امکان ايستايي و مقاومت از لحاظ  زيبايي ندارد و هيچ مدال فرديت و <من بودن> توان مقابله با اين بزرگي و غرور نارسيستي را ندارد. زمان سکولار در راستاي تفکر وبر زمان سحرزدايي شده و عقلانيست و اين زمان تاريخي ، گذرا و غير سحراميز بي هيچ امکان گفتماني زيبايي شناسانه با خدا و هستي و حس ولمس اين زيبايي براي اين روح اسطوره اي ما بسيار دردناک است و انسان تاريخي در برابر زيبايي اين رند قلندر و بازيگر بازي عاشقانه چون هنرپيشه اي دست دوم مي ماند، از اينرو انسان ايراني از زمان واقعي و لحظه پاپس ميکشد. تنها کافيست اشعار بهترين شاعران ما چون شاملو، رحماني، اتشي ، سپهري  وديگران را در پي نگاه انها به واقعيت و زمان مدرن جستجو کرد، تا به سرعت عدم ميل پاگذاشتن انها را به اين زمان و  تحقير دروني انها را و حس بيمايگي، مبتذل بودن و سنگي بودن اين زمان و کوچک بودن انسان در اين جهان مدرن  را در اشعار انها احساس  کرد. موضوع ديگر که اما مشکل نگاه عارفانه است ، اين است که بخاطر پيوند اين حس عاشقانه و شکوهمندي نارسيستي  با نفي جسم و شورجسمي و جنسي در ادبيات عرفاني ما، نوعي نگاه تحقير اميز به لحظه ، دم وزمان تاريخي در ما بوجود امده است که باعث ميشود، هميشه در مقايسه ميان زمان ابدي و لحظه زمان ابدي را انتخاب کنيم. کافيست به قدرت موسيقي کلاسيک و عرفاني  ما با همه زيباييهايش و ناتواني ان از هرگونه تحول دروني و بنيادي و پيوند عميق با لحظه  نگاهي کرد، تا بهتر به عمق مشکل پي برد. از طرف ديگر ميتوان ردپاي نگاه عاشقانه و در عين حال ضد جنسي و ضد جسمي عرفان  و ميل به فناي خويش  اينبار در يار زميني را و دستيابي به وحدت وجود عرفاني را حتي در موسيقي پاپ ايران باز يافت.

براي دستيابي به زمان تاريخي و ورود به واقعيت و لحظه  ما راهي جز ان نداريم با شناخت اين ساختار اسطوره اي/ مذهبي خويش از يکطرف به ترسهاي اخلاقي خويش از واقعيت، زمان و لحظه چيره شويم و فاني بودن خويش را قبول سازيم و انرا پيش شرط شکوه انساني خويش بدانيم و از طرف ديگر با چيرگي بر تحقير نگاه اسطوره اي/ عارفانه ما از جسم و لحظه  هرچه بيشتر لحظه را مقدس  و زيبا سازيم. با شناخت هرمنوتيک/روانکاوانه   اين حالت اسطوره اي/مذهبي خويش بايد  سکولاريسم ايراني را بر مبنايي استوار سازيم که در عين گيتي گرايي و اينجهاني شدن، هم به انسان ايراني کمک کند بر ترسهاي اخلاقي  و بحرانهاي خويش در اين زمينه چيره شود و هم  به نياز انسان ايراني به حس و لمس واقعيت جادويي  و اسطوره اي و ميل لمس اين رابطه عاشقانه با هستي پاسخ گويد، وگرنه باز هم اين نگاه نو را کامل هضم نخواهد کرد و يا انرا پس ميزند. امکان تحول و بلوغ روحي تنها انگاه ممکن است که ابتدا اين مقاومت بر عليه بلوغ را فهميد و درک کرد،راه حلي براي هراسهاي او يافت  و نکات مثبت در اين مقاومت را  در انديشه نوي خويش جايگزين کرد،و  اينگونه از قدرت او اينبار براي تحول و بلوغ استفاده نمود.

 

 

2/معضل گذار از انسان ابدي/اسطوره اي به انسان تاريخي و ميرا:

انسان سکولار انسانيست که با حس فاني بودن خويش و کندن از هرگونه جهان ابدي و يا جهان ماوراسوي اين جهان ميداند تنها در اين واقعيت و لحظه و زمان محدود تاريخيست که ميتواند به خواستهاي خويش دست يابد،حتي اگر مذهبي باشد و هنوز به جهان ديگر نيز باور داشته باشد. اساس اين است که اين جهان براي او به محور و مرکز هستي اش تبديل ميگردد.تنها در اين زمان تاريخي ميتواند مهر خويش را بر زمان زند و خواست خويش بدست اورد.اينگونه چنين انساني در يک حالت وحشت و شکوه لحظه و زمان خويش را حس ميکند. وحشت از هيچي که بدور اين زمان تاريخي و لحظه  قرار دارد و هر لحظه را که ميگذرد درخويش، در هيچي محو ميسازد و همزمان اين حالت شکوه اوست ، زيرا او  با شناخت ارزشمندي زمان که وقت طلاست،و با بدور انداختن  جهان ابدي و  خدايان ، اکنون ميتواند مرتب از نو بيافريند و ارزوهايش را تحقق بخشد.چنين انساني ميداند تنهاست، فانيست، ريشه اش در هيچيست و بدرون هيچي نيز ميرود و ميداند تنها از طريق افريدن ميتواند به خويش معنا و هويت دهد.تنها با ساختن و عمل کردن ميتوانددر جهان هم به خويش و هم به زمانش و لحظه اش معنا بخشد. ميداند که او بقول سارتر محکوم به تصميم گيري و ازاديست و اينگونه بي پيوندي با گذشته يا خدايان در بهترين حالت به هنرمند و افريننده يا طراح و معنادهند ه جهان خصوصي  و اجتماعي خويش تبديل ميشود و يا در بدترين حالت به يک  بوقلمون صفت خويش نما که مرتب نقشي را بازي ميکند، تا از قافله شتابان مدرن عقب نماند و همعصرانش به او لقب محافظه کار و عقب مانده ندهند و دچار حس تنهايي و پريشاني يا افسردگي نگردد.پس به هررنگي در ميايد و شتابزده لباس عوض ميکند و اينگونه در عين تغيير درجا ميزند،  فرديتش به هنرپيشگي تبديل ميگردد.هلموت پلسنر تعريفي از انسان از نگاه مدرن ميدهد که بخوبي حالت اين انسان سکولار و معضل و شکوه انرا بخوبي نشان ميدهد:

«بخاطرانکه اين انسان توسط نوع حياتش مجبور است، زندگي را نمايش و ارائه دهد، که در عمل زندگي ميکند.يعني بايد انچه را که هست، انجام دهد، زيرا تنها از طريق تحقق طرح زندگيش ميتواند حيات خويش را ثابت کند... اينگونه اين انسان بخاطر طبيعتش، بخاطر چگونگي  نوع حياتش مصنوعي و طراحي ميباشد.او به عنوان موجود هيجانزده و عجيب غريب نه در تعادل زندگي ميکند و بي مکان،بي زمان، در هيچي قرار گرفته و در واقع بي ريشه و بي نياکان، بايد<چيزي، طرحي بشود>  و اينگونه به تعادل خويش دست يابد.6»

 

حاصل اين حالت انسان سکولار ، انسان پويا و خلاقي است که هر زمان از روي حس بي ريشگي و هيچ بودن براي اثبات وجود خويش بايد  به ساختن  و نوافريني دست زند و اينگونه وجود او اميخته به اين حس تزلزل، بي ريشگي، وحشت از هيچي از يکطرف و ميل به خلاقيت، طراحي جهان خويش و ساختن سعادت فردي و جمعي خويش مي باشد و براي ان نه تنها طبيعت را به تسخير مياورد، بلکه همزمان مرتب مفاهيم و روايتها را تغيير ميدهد، خدايان را سرنگون ميکند و خدايان موقت نويي براي خويش مي افريند، تا انگاه که ديگربار  براي دست يابي به تعادلي نو به جهشي و طرحي نو دست زند. اکنون در برابر اين انسان  طراح، هنرمند يا بازيگر سکولار و حالات او به انسان مذهبي/ اسطوره اي درون خويش نگاهي بيافکنيم.

 

در ادبيات  زردشتي انسان  يار اهورامزدا در نبرد ميان نيکي و بديست، باانکه حق انتخاب دارد، اما انتخاب او محدود به انتخاب ان است که ايا ياور اهريمن يا اهورامزدا در اين جنگ است و نه خروج از جنگ اخلاقي. اين جنگ از درون خود او و احساسات  وجسم او نيز ميگذرد. در دوران باستان زردشتيان کمربندي به نام کستي به کمر مي بستندند که دونيمه بالاتنه اهورايي و پايين تنه اهريمني را از يکديگر بدين وسيله جدا ميساخت. در اسلام و  بويژه شيعه نيز مسئله اين نبرد اخلاقي و اختيار انتخاب و پيامدهاي اين انتخاب  امري اساسي براي انسان است. در اين باورهاي اخلاقي انسان داراي وظيفه جستجوي رستگاري و پيروي از اخلاق براي دستيابي به اين رستگاري  در اين هستي محدود  است و  بايد  از ابتدا براي اين وظيفه و رسالت اماده گردد و اينگونه نيز براي دست يابي به اين رسالت اخلاقي کم و يا زياد، بسته به تاويل گر متن بايد بر تن و جسم خويش چيره شود  و بر هوي وهوس خويش چيره شود، تا بتواند شايسته اين رسالت  رستگاري  وپارسايي اخلاقي خويش باشد. از انجا که دشمن نيز نه تنها از درون جامعه ،بلکه از درون وجود خويش نيز ميگذرد، اينگونه اين انسان مومن هرلحظه در درون نيز درگير جنگي ميان وسوسه  و اخلاق، اهريمن و اهورامزدا مي باشد و بايد مرتب خويش کشي کند، مرتب براي خويش و بپاي غايت اخلاقي خويش سرخويش را و غرايزي ديگر از خويش را ببرد. چنين انساني قبل از هر چيز با دو احساس بنيادي هميشه همراه است. اول حس بدهکاري تاريخي و ضرورت پس دادن بهاي گناه اوليه مشي و مشيانه  و دروغشان و نيز گناه ادم و حوا و فريفته شدنشان به وسوسه تن و شيطان. اين حس بدهکاري تاريخي و وجودي و ضرورت بازخريد اين گناه اوليه يکي از رانشهاي مهم بافت مذهبي ماست.حاصل اين حس همان ميل بي گناهي و دست يابي رستگاري و معنويت  از  طريق نفي وسوسه و همه ان چيزهايي که باعث و باني گناه اوليه شده اند، يعني نفي خرد، جسم، لذت و عشق زميني در ابعاد و شدتهاي مختلف مي باشد، اما احساسات و شورهاي انساني قابل کشتن نيستند،انها از هر طريقي دوباره خويش را نشان ميدهند و حاصل حس و لمس انها ترس و حس شرمساري، بازنده بودن، ناتوان بودن  و در نهايت حس گناه مي باشد،حسي که مانند بختکي به جان روح ايراني افتاده است و او را سترون و بيمار ساخته است. اين حس شرمساري  و گناه و ان ميل به رستگاري از طريق نفي فرديت  وجسم خويش و جنگ دائمي وسوسه و اخلاق هم در اجتماع و هم در يکايک اين روان فردي و جمعي باعث ميشود که انسان ايراني انچنان درگير اين درونگرايي باشد، که خيلي کم جهان برون و لحظه را حس و لمس کند. از اينرو طبيعيست که ما به جزييات کمتر توجه ميکنيم و نيز به واقعيت روزمره خويش و خواستهاي ان. اخر با چنين جنگ جاودانه اخلاقي کجا جايي براي تجزيه  وتحليل علمي و پرداختن به جزييات مي ماند. موضوع اين است که براي  انسان تاريخي اما اين جزييات  بسيار مهم هستند، نه تنها براي انکه با کمک انها به خواستهاي خويش دست مي يابد، بلکه همچنين براي انکه اين جزييات لحظات مهم زندگي تاريخي او هستند، از اينرو در البوم اين لحظات را ميخواهد براي خويش جاودانه کند، يا از لحظات زندگيش و روابطش فيلم برداري ميکند.انسان تاريخي به بهاي تنهايي خويش و خاموشي اسمان و مرگ همه ارمانهاي بزرگ مطلق، ازادي خويش و لذت لحظه و زمان را براي خويش ميخرد.طبيعيست که اين انتخاب ضررهاي خويش را نيز دارد  و او اکنون هم تهي بودن زمان و نزديکي پوچي را حس ميکند و هم فشار زمان و ثانيه ها را بر خويش و فشار خواستهاي انها را، اما اينبار او لااقل براي سعادت فردي و خواستهاي فردي خويش ميجنگد يا تلاش ميکند و به کسي و ارماني و گذشته اي، نياکاني نه بدهکار است و نه انها را بر دوش خويش چون باري يا چون زنجيري بر دست و پا حس ميکند. گذشته براي انسان مدرن صاحب دو شخصيت ميشود. اول انکه هرانچه کهن و قديمي است ،خودبخود تاثيرش بر زمان حال کمتر ميشود، زيرا به واقعيت و تاريخ امروز نميخورد، واز طرف ديگر اين گذشته وقتي به گذشته شخصي و خاطرات شخصي يا تاريخي برميگردد، ناگهان صاحب اهميت فراوان ميشود، زيرا اينها اکنون نماد ان هستند که او در اين جهان گذرا بوده است، پس اين گذشته تاريخي و خاطره انگيز زيبا و دوست داشتني ميشود،زيرا ديگر بر نميگردد. برعکس انسان اسطوره اي به اين گذشته فردي و تاريخي ،خصوصي ارزشي نميگذارد،تنها به عنوان تکرار حادثه ازلي  برايش جالب است  و انسان مذهبي دربند اين گذشته  ونياکان است و شرمسار در برابر انهاست و دائما درگير با اين گذشته و تقدس ان، از اينرو براي او نيز خاطرات فردي و هرانچه نماد مسائل خصوصي و فردي مي باشد، اهميتي ندارد. بي دليل نيست که براي اکثر ما هنوز روز تولد اهميت چنداني ندارد. پدران  و مادران ما که گاها حتي روز تولدشان يادشان نبود و جالب اينجاست که حتي امروزکه جشن تولد گرفتن مد شده است، بيشتر بخاطر مد شدن ان جشن تولد ميگيرند، تا اهميت ان براي انسان تاريخي. براي انسان سکولار اين لحظه و اين زمان تاريخي مهمترين ثروت او هستند و هر لحظه  وثانيه که ميگذرد، لحظه اي به نيستي و هيچي نزديک ميشود، به اينخاطر ثانيه ها اهميت پيدا ميکنند و شتاب انسان مدرن براي لذت بردن از هر ثانيه از زندگيش بيشتر.  از اينرو نيز همينکه در عشق يا در شغل شکست ميخورد  به جاي نشستن و عزاداري ساليان در پاي قبر عشق مرده و گذشته، ميخواهد به خود تلقين کند، که گذشته ها گذشته است و مهم ادامه بازيست. اين بي قراري طبيعتا نکات منفي  و تراژيک يا کميکي نيز به همراه دارد که نمو نه هاي ان ميل به از بين بردن هر ترس يا حس افسردگي با قرصي ، ورزشي يا کاري مي باشد و يا ناتواني جنسي را با وياگرا ميخواهد هميشه حل کند بي انکه به معضلات احساسي خويش و تاثير ان بر شورجنسي خويش بيانديشد. اينگونه انقلاب جنسي به سکس هرچه تندتر، بيشتر و مسابقه ميان افراد، يا به جدل حقوقي و خواستي ميان دو جنس در تخت تبديل ميشود و  سکس را  گاهي به يک قرارداد عقلاني و مکانيک با مراحل مختلف تبديل ميکند.  يا ميل جوان ماندن، فعال ماندن، قابل توجه ماندن به شکل جنون جراحي زيبايي  وجنون جوان ماندن امروز جهان مدرن خويش را نشان ميدهد  که البته نيز نمايان ميسازد، چگونه ميل به جاودانگي و نيز اسطورهها در جهان معاصر ادامه حيات ميدهند.   اين همه  توجه به لحظه  وثانيه کجا و ان انسان درگير دائمي با خويش کجا و يا  گرفتار زمان ابدي و اخلاقي کجا. اينگونه مثلا جلسات ايراني کمتر سروقت برقرار ميشوند، باانکه کم کم در حال پيشرفتند و از نيم ساعت تاخير به ده يا پانزده دقيقه رسانده اند و اينگونه بقول کسي ساعتهاي دوتا ايراني هيچگاه همزمان نشان نميدهند. براي تبديل شدن به انسان تاريخي رهايي انسان ايراني از بار اين بدهکاري و شرمساري بسيار مهم است و نيز رهايي او از جنگ دائمي ميان اخلاق و وسوسه ،جنگي خانمان برانداز که از فاکتورهاي اساسي هراس ايراني از مدرنيت و وسوسه مدرنيت  و از علل مهم بحران جنسي ايرانيان ميباشد که در مقاله اينده بدان خواهم پرداخت.

انسان اسطوره اي درون ما که در يک بازي پهلوانانه و قهرمانانه ازلي با هستي قرار دارد و رستم وار سعي در نجات جهان نياکان خويش ميکند، و از طرفي ديگر در يک بازي عاشقانه با هستي و خدا چون حافظ و عرفان ما قرار دارد ، اينگونه شيفته اين بازي ازلي و جاودانه  از تبديل شدن به انسان تاريخي هراس دارد، چون در فضاي اين تاريخ مرگ بازي عاشقانه خويش را مي بيند و مرگ رستم و سهراب خويش را و بازي پهلواني خويش را،پايان سنت جوانمردي خويش را. براي او که در اين فضاي ازلي و عاشقانه زندگي ميکند، فضاي تاريخي بسيار تهي و تنها جلوه ميکند و او از اين تنهايي و کوچکي، تهي بودن ميترسد و از اين پرتاب شدن به درون تاريخ. اينگونه ناتوان از ايجاد يک جهان دو زماني و شناسنامه اي اسطوره اي/تاريخي و نيز ناتوان از کندن از ذات اسطوره اي خويش لحظه اي سرش را از لاک خويش برون مياورد تا هواي اين جهان سپنج را استشناق کند و سپس به درون لاک خويش ميرود، تا با موسيقي عرفاني و صداي زيباي شجريان ديگربار اين جهان عاشقانه و ازلي ، سحراميز را حس و لمس کند، در حينيکه تاريخي پير ميشود و خانه اش متروکه ميگردد.

 

3/معضل گذار از اخلاق مقدس به اخلاق قراردادي: انسان سکولار و گيتي گرا براي تحقق طرح سعادت خويش و خواست خويش از انرو از اخلاق جمعي و اخلاق مقدس و عمومي، از هرگونه <تو بايد> مقدس عبور ميکند، تا در نمونه روايت مدرن و ميانمايه جهان خصوصي و لذت اور فردي خويش را بيافريند که در ان او خداوندگار جهان کوچک منزل و خانواده خويش است و هم زمان به قوانين جامعه مدني تن ميدهد و يا در ابر مرد نيچه و انسان ارگاستي ويلهلم رايش به انسان/خدايي تبديل ميشود که از هر <توبايد عمومي>نيز عبور ميکند و جهان فردي و زميني خويش را مي افريند. يا در نمونه پسامدرن ان با چيرگي بر ابرسوژهها و مفاهيم مطلق مدرن به ساختن روايت فردي خويش از جهان  و لحظه مي پردازد و جهان را، واقعيت را به متني و خويش را به تاويلگري و  زندگي را به تفسيري تبديل ميکند.در برابر چنين نگاهي نگاه انسان اسطوره اي/مذهبي ما قرار دارد که در خويش باورها و اخلاقياتي را حمل ميکنند که بخاطر هاله مذهبي و يا کهن بودنشان قدسي و مقدس شده اند. اين اخلاق مقدس که چون باورهاي ما در طي قرون در ما ريشه دوانده اند و به ما امکان زندگي در چهارچوب سيستم اجتماعي خويش را داده اند، با بحران کنوني جهان سنتي  و فروپاشي جهان سنتي نيز خود به بحراني عظيم دچار شده است. بحرانهاي اخلاقي و فساد در جامعه ما خود حکايتي از اين بحران و لزوم گذار از اخلاقيات مقدس و بويژه اخلاقيات ضد زندگي و دست يابي به اخلاقيات نسبي، قراردادي براي وفاق اجتماعي شهروندهاي ايراني را نشان ميدهد. اين گذار اما بخاطر هاله مقدس ان و نيز به خاطر حس گناه ريشه دوانده در جامعه ما دشوار بوده  و مي باشد. اگر بخواهيم کل عارضه هاي رواني  ايرانيان را در اين گذار به مدرنيت با يک عارضه نشان دهيم ، بايد  حس گناه را نام ببريم. به باور من حس گناه که بخشي از ان ناشي از گذار منفي اديپ در فرهنگ ما وترس اختگي ناشي از کشتن نو بدست کهن و يا کشتن پسر بدست پدر مي باشد  و بخشي ديگر از ناشي از اين جنگ دائمي اخلاق و وسوسه در فرهنگ ما و يکايک ما مي باشد، بزرگترين عامل رواني هراس ما از مدرنيت  و فاکتوري مهم در ناتواني از جدايي و استقلال فردي انسان ايراني از فرهنگ و محيط جمعي/سنتيش مي باشد. اين حس گناه چنان در يکايک ما ريشه دوانده است که  هرگاه  ميخواهيم بخاطر دست يابي به سعادت فردي خويش از نگاه عمومي عبور کنيم، انچنان ما را   اخلاقي سرزنش ميکند که اکثرا به جاي ادامه راه خويش سعي در بازگشت و يا حداکثر رفرمي در نگاه نياکان بدون نقد و کندن واقعي از انها ميکنند. اينگونه نيز مي بينيم که هميشه ما سعي در  رفرمي در دستگاه هاي موسيقي کهن، تفکر و جهان بيني کهن داريم، بي انکه در پي ان باشيم ، ابتدا چيزي نو بيافرينيم و انگاه با اين سيستم نو قابليتهاي نهفته در فرهنگ گذشته خويش را ديگربار نوزايي کنيم و بخش ناسالم انرا دور بريزيم. اين حس گناه نيز باعث ميشود که در عين انکه امروز ايران به وحشناکترين بحران جنسي و بحرانهاي خانوادگي، هويتي و اجتماعي خويش روبرو شده است، از تلاش براي دست يابي به راه کارهاي عملي و ممکن براي رفع اين بحرانها سرباز زند.  از نگاه من چيرگي بر اين حس شرمساري  وگناه  براي هر ايراني پيش شرط دست يابي به فرديت خويش و توانايي زندگي در جهان زميني و سکولار و مدرن مي باشد.حس گناه و شرم دو شکل اخلاقي و طبيعي دارند. در شکل طبيعي حس گناه شما انگاه که به کسي ،دوستي، عشقي ناحق اذيت  وازاري بکنيد، در خويش اين حس گناه را احساس ميکنيد و ميل جبران عمل خويش ميکنيد،جدا از انکه ايا اصلا جبران ممکن يا غيرممکن  باشد. اين اخلاق جسم مي باشد که در ارتباط با ديگري و حس درد و رنج ديگري و با حس مسئوليت خويش در اين رنج، بدرد ميايد و خواهان جبران ان و يا حداقل پوزشي ميباشد. اين حس گناه طبيعي جسم ناشي از خرد جسم و نمادي از ارتباط حسي و عقلاني با ديگري و جهان اطراف است. احساس گناه اخلاقي اما در هراس از جسم و خواستهاي جسم بوجود ميايد و اينگونه نافي  ارتباط است.بقول پرلز:

 

« کسي به شما بي حرمتي ميکند،به کسي ميل جنسي و يا عشقي داريد و يا بالاگرفتن حس قدرت را درخويش احساس ميکنيد،ميخواهيد به خواست و ميل خويش تن بدهيد،در برابر بي حرمتي دستتان مشت ميشود يا از چشمانتان خشم مي بارد، يا در تن خويش گرماي شورجنسي و عشق را احساس ميکنيد  و ميخواهيد انرا ابراز کنيد،ناگهان اخلاق و احساس گناه بوسط ميايد و اين کار را ناپسند و بد قلمداد ميکند. خشم فروخورده ميشود و شور جنسي و عشقي سرکوب ميگردد  وارتباط قطع ميشود و در اخر تنها اخلاق ميماند که ميگويد، اين ادم بد است يا اين خواست زشت است، و جهان را به خير وشر تقسيم ميکند، درحاليکه اگر خشم ابراز شود، پس ان دو طرف ميتوانند دوست شوند،مانند دو بوکسور بعد از مسابقه. يا با ابراز عشق و شور ميتواند عشق يا دوستي بوجود ايد و در صورت عدم تمايل طرف متقابل دلگيري از او بوجود نمي ايد يا اندک است، زيرا حق انتخاب دارد. اينگونه اخلاق  و احساس گناه با سرکوب شورها و خواستهاي انساني باعث خلقت خيرو شر مطلق و نفي ارتباط ميگردند.7»

.  

اين حس گناه  ناشي از اخلاقيات مقدس يا مذهبي و ضد شورهاي انساني در هر تبلور شور جنسي/جسمي/عشقي خطري براي اخلاق عمومي و مقدس احساس ميکند  ومي خواهد با چماق احساس گناه و نيش وجدان اين شورها را سرکوب کند.  انسان و جامعه گرفتار به اين بيماري احساس گناه، انسان  وجامعه ايستا و سترون و پژمرده ايست که مرتب در مراسمي عمومي يا شخصي در حال خود زني و اختگي روح و روان خويش و خلاقيت خويش مي باشد، زيرا خلاقيت انسان ريشه اش در شورهاي وجودي ماست که انگاه که با حس خرد و روح اميخته ميشوند و زيبا ميگردند، انسان را به اوج زندگي و سلامت مي رسانند. از اينرو چيرگي براين حس گناه و شرمساري و عبور از اين اخلاقيات مقدس يکي از پيش شرطهاي مهم دستيابي به نگاه سکولار و اينجهانيست. بقول نيچه:«نشان ازادي بدست امده چيست؟ ديگر از خود شرمسار نبودن.8».

جهان مدرن با شناخت خطر احساس گناه و با چيرگي براين احساس گناه اخلاقي زمينه را براي خلاقيت و پيشرفت باز ميکند و حاصل ان فرهنگيست که پوياترين فرهنگ بشريست. از طرف ديگر جهان مدرن همزمان با احساس گناه اخلاقي بخاط اعتقادش به سيادت خرد بر احساس(که خوشبختانه در روايتهاي ديگرمدرن بشدت زير سوال رفته است و اينگونه امروز در کنار خرد استدلالي از خرد احساسي نيز سخن گفته ميشود)و کم باوريش به جسم و ايمان مطلقش به <من> و <اراده> همزمان احساس گناه طبيعي را نيز بدور مي اندازد و بدان بي اعتماد است که حاصلش همين لجام گسيختگي اميال و اسارت انسان مدرن در بند اميال خويش بقول ميلان کوندرا در کتاب وصاياي تحريف شده مي باشد.در انجا جواناني کشيشي را ميکشند و به عنوان علت کشتن تنها از کسالت اوري زندگي خويش سخن ميگويند و اينکه اتفاقي کشيش انجا بوده است. ديدن اين دوگانگي جهان مدرن براي شناخت  بهتر هراسهاي انسان اسطوره اي/مذهبي و نيز براي درک ضرورت افرينش روايت  خويش از مدرنيت و گيتي گرايي بسيار مهم مي باشد. به عنوان جامعه بينابيني و انسان بينابيني ما بايد پاسخي را بيابيم که نه تنها جوابگوي بحران جامعه ما ، بلکه يادگيرنده از  بحران مدرنيت  وشايد پاسخي براي ان باشد، چرا که ما در بطن هر دو بحران سنت و مدرنيت زندگي ميکنيم. در مورد حس شرم نيز با همين معضل روبرويم. حس شرم که بقول مارکس اولين حس بشر پس از خوردن سيب دانايي و احساس همراه با دانايست  و از طرف ديگر  نماد حس ديگري و حس لذت با ديگري مي باشد، همان حسي که ادم و حوا را وادار ميکند خويش را بپوشانند و همان حسي که وقتي عاشق و معشوق به يکديگر نگاه مي اندازند، از شرم حس ديگري  و حس خواهش و لذت خواهش خويش سرخ ميشوند. اين شرم زيبا که نمايانگر ارتباط و حس ديگريست و در پيوند مستقيم با خرد و عشق زميني قرار دارد، با خجالت اخلاقي که نفي جسم  و نفي خواهشهاي ماست ذاتا متفاوت است.  انسان از شرم لذت عشق و جسم سرخ شده پي ميبرد که به کسي دلبسته است و همين ميل او را مجبور ميکند به جلو رود و عشق خويش را ابراز کند و انکه در زير بار خجالت اخلاقي خرد شده است و از حس لذت و جسم خويش و تضاد اين حس با خواست اخلاق مقدس و سنت حک شده در روح و روانش در رنج است، از يار و احساس  و خردش ميگريزد و به معبد يا محراب پنهاه ميبرد و تقاضاي عفو ميکند و يا با خودازاري و رياضت کشي سعي در چيرگي براين اهريمن خويش ميکند. اينجا نيز نگاه مدرن و سکولار با دور ريختن به حق خجالت اخلاقي و ستايش اميال و خواهشهاي انساني به سلامت و بلوغ تازه اي دست مي يابد که باعث برتري او بر انسان سنتي ميگردد و همزمان با دور انداختن شرم طبيعي  و اخلاقي خواندن اين شرم در حقيقت درک غلط خويش را از جسم/جنس و عشق به نمايش ميگذارد،درک متناقضي که حاصلش  بحران جنسي و عشقي مدرنيت معاصر مي باشد. اين نفي شرم طبيعي ونفي اين احساسات انساني همزمان ضرورت خردي نو و منطقي نو را در اشکار ميسازد، زيرا اگر شرم اولين احساس ناشي از خرد است و عشق در پيوند با خرد مانند اسطوره ادم  وحوا بوجود مي ايد، پس انجا که شرم و تن و عشق همراه  و ياور خرد نباشد، پس ان خرد نيز  کامل نيست و بايستي خردي عاشق و عشقي خردمند افريد و يا در قالب جسم خدايي همه اينها را در پيوند با يکديگر به عنوان ابزار جسم  در خدمت سلامت و شکوه زمين و زندگي خويش در اختيار گرفت.

 

موضوع مهم ديگر   در اين راستا اين است، که انسان ايراني بايد بتواند معناهايي نو از عشق و دوستي براي خويش بيافريند، تا بر بحران نگرش عشق و دوستي ايراني ، که  ريشه گرفته از عرفان و فرهنگ کهن خويش و ميل جاودانه به يگانگي از طريق نفي فرديت خويش و محو شدن در ديگري مي باشد، چيره شود  وهمزمان قادر به تلفيق ان با عشق مدرن،  که اساس ان بر فرديت  ورابطه است، باشد. اين بحران نگرش عشق ايراني در تقابل با عشق مدرن که در مقاله ششم بعد از طرح بحران جنسي بدان خواهم پرداخت، از فاکتورهاي مهم در بحران ايرانيان مقيم خارج از کشور و نيز بحران مفهوم عشق در درون کشور است. اين بحران است که سبب ميشود، ناگهان ايرانيان مقيم اروپا بعد از سالها زندگي در اروپا در پي دستيابي به اين حس شرقي  وايراني به دنبال ياري در کشور خودشان بروند(جدا از معضلات جنسي که در ميل دست يابي به دختر باکره خويش را نشان ميدهد) و همين بحران عشقي در امروز ايران و درگيري ميان عشق مطلق  ونسبي خود بخشي ديگر از علل هراس ما از مدرنيت است، بويژه که اين نگرش عشق ما که بدنبال يگانگي با ديگريست  و از اينرو با عشق مدرن که بدنبال ارتباط دو فرد و نه يگانگيست در تضاد قرار دارد، خود ناشي از نگرش عرفاني ما و تاثير ان در روح و روان ما ميباشد. البته بايد ياد اور شد که هم حس يگانگي و هم حس فرديت در عشق از حالات طبيعي حس عشق هستند که بخاطر ناکامي فرهنگ ما در جذب جسم و فرديت  ونيز بخاطر ناکامي نسبي مدرنيت در جذب يگانگي و پيوند ان با فرديت به بحران عشقي ايرانيان و نيز جهان مدرن تبديل شده است. امروز ما در جهاني زندگي ميکنيم که همه در ان بدنبال عشق ميگردند، در حاليکه عشق در يکقدمي انهاست. اين بحران عشقي ما و هراس ناشي از ان از مدرنيت که گويي عشق و دوستي شرقي را داغان ميکند و عشق را بي ارزش ميکند، خود فاکتوري ديگر در عدم تن دادن ما به سکولاريت و اينجهاني شدن است.از اينرو براي

براي چيرگي بر بحران جنسي و عشقي و نيز بحران هويتي ايرانيان که در بخش هفتم بدان خواهم پرداخت، بايد در پي ان بود که از هراسها اخلاقي و ترسهاي جنسي خويش بگذريم، بايد بر ترس خويش از حس فرديت، برابري و ازادي در رابطه  و عشق چيره شويم وبه قبول فاني بودن عشق و انسان و شکوه اين فاني بودن نايل اييم و از طرف ديگر با درس گيري از بحرانها و تناقضات مدرنيت و درک روايتهاي مختلف گيتي گرايي  و فردگرايي ،خردگرايي و در کل روايتهاي مختلف مدرنيت بتوانيم نگاهي نو بيافرينيم که در ان هم جايي براي فاني بودن و نيز جاودانه بودن، هم براي عشق مطلق و عشق نسبي، هم براي فرديت و هم حس يگانگي در عشق وجود داشته باشد، تا روح ايراني بتواند با عبور از ساختار اسطوره اي/مذهبي خويش به سکولاريسم تن دهد و همزمان با اين وحدت اضداد و با قبول ويژگيهاي خويش  سکولاريسم ايراني خويش را بوجود اورد؛ سکولاريسمي که   بر بستر سکولاريزاسيون  و گيتي گرايي جهاني نگاه گيتي گرايانه خويش را به وجود مي اورد  و سرانجام پوست اندازي ميکند و به هويتي نو دست مي يابد.

 

4/سکولاريسم ايراني:

 امروزه ما در فضاي سياسي  واجتماعي جامعه خويش بنا به ضرورت دوران ما شاهد اوج گيري روايتهاي مختلف سکولاريسم و چالش اين نگاهها با يکديگر و  نيز شاهد کژفهميها، شبه سکولاريسمها و عبور از انها هستيم. در عرصه سياسي جدال ميان سکولاريسم و لاييسيته  و همچنين پاک شدن اين مفاهيم از بدفهميها  رشد کرده است. در عرصه سکولاريزاسيون اجتماعي/فرهنگي و فردي ما درکنار نهادينه شدن تدريجي مفاهيم و معاني سکولاريسم اکنون نه تنها شاهد روايتهاي نويي از فرهنگ گذشته و معاصرخويش،خواه ميترايسم يا زردشت، خواه اسلام يا عرفان ميباشيم، بلکه همزمان شاهد اوج گيري يک سکولاريزاسيون مصرفي نيز هستيم  که در واقع  نمايانگر پيوند  متزلزل سنت  و سکولاريسم است و ناشي از فروپاشي جهان سنتي و نبود يک نگاه الترناتيو همه جانبه براي  اين جمعيت تشنه و گرفتار بويژه جوانان مي باشد. اين سکورلاريسم  مصرفي يا شبه سکولاريسم در اين جو فروپاشي جهان سنتي براي انسان سنتي که کم کم از اسارت اخلاق در ميايد، متاسفانه همانطور که در متن گفتم، امري طبيعي  و در عين حال در درازمدت گذراست. انسان اخلاقي   ميانمايگي مدرن  و دنيوي شدن مدرن را در ذهن اشفته خويش به فرومايگي و مادي شدن ترجمه ميکند و اينگونه ما شاهد تناقضات فراواني درجامعه  و نسل سوم خويش هستيم که هم خواهان سکولاريسم مي باشد، هم درگير و مشتاق اين مصرف گرايي بنا به ان ذات اخلاقي ميباشد و هم اکنون ميخواهند اميال سرکوب شده خويش توسط جامعه بسته و سنتي را يکدفعه براورده سازد و در عين حال بايد  بخاطر قدرت سنت در فضاي مخفيکاري و دلهره همه چيز را حس و تجربه کند. هميشه وقتي سد ميشکند به بيان نيچه ابتدا گل ولاي به روي ميايند  و در طي زمان جاي خويش را به اب صاف و زلال ميدهد. تاريخ حال و اينده ايران را اين چالش  و جنگ قدرت ميان ديدگاههاي مختلف سکولار، شبه سکولار و يا سکولاريسم مسخ شده و سنتي با لعابي مدرن تشکيل ميدهد و خواهد داد.  بنا به رشد روزافزون جامعه ما و نزديکي رنسانس جامعه ما اميد فراوان است که اين بار اصل بر فرع و روايت مدرن گيتي گرايي  بر هر گونه شبه سکولاريسم  و  يا نگاه سنتي با لعاب سکولاريسم چيره شود. براي  پيروزي  در اين جنگ قدرت  و چالش نگاهها و تاويلها بايد سکولاريسم ما هم از جهان مدرن و مفاهيم بنيادين سکولاريسم با توجه به روايتهاي مختلف سکولاريسم  در جهان استفاده ببرد،تا واقعا پايه گذار سکولاريت و گيتي گرايي باشد و نه شبه يا شکل مسخ شده نويني را بيافريند و هم بايد با شناخت ساختار ذهني جامعه خويش اين سکولاريسم را انگونه بيافريند که روحيات و اشتياقات عميق دروني اين مردم را دربر بگيرد و پيوندي ميان انها ايجاد کند. اين کار با تکرار ساده و کپي برداري از سکولاريسم اروپايي و يا با رفرم فقط در چهارچوب اين ساختار خاص خويش بي توجه به نگاه مدرن و مفاهيم بنيادين سکولاريسم ممکن نيست و در نهايت در هردو شکل، کاري نصفه و نيمه و ناکافيست. سکولاريسم اروپايي ريشه در فرهنگ مسيحي/يوناني اروپا دارد و اينگونه مفهوم خرد و قدرت در انها بنيادين هستند و اينگونه نگاه انها به زمان، هستي  و انسان در عين نواوري و خلقت نگرشي نو ريشه در اين فرهنگ دارد. در فرهنگ ما اما  دو عنصر اخلاق و عشق  در حقيقت دو بخش عمده فرهنگ و روان ما را تشکيل ميدهند. انسان ايراني ترکيبي از کودک و پير است و اينگونه در ساختار روحي او جاي جوان و بالغ بزبان روانکاوي ترانس اکسيونال و اريک برن  خاليست. رند قلندر حافظ همان کودک روحمند شده درون ماست و ترسهاي اخلاقي ما از هرج و مرج جنسي و اخلاقي مانعي بزرگ در روند بلوغ و تن دادن به نگاه سکولار در جامعه ماست. براي انکه بتوانيم اينگونه با يادگيري از انسان مدرن در بطن خويش وفرهنگ خويش  بخش بالغ و جوان را بوجود اوريم که با نيروي خرد و قدرت خويش هم شور کودک درون خويش و هم پندهاي اخلاقي پير درون خويش را به خدمت خويش و زندگي ميگيرد  و ديگر بنده انها نيست، بايد ساختاري نوين بوجود اوريم که بتواند اين حالات متناقص  را به وحدت اضداد تبديل کند وبدينوسيله  سکولاريسم ايراني را بوجود اورد.

 

 به باور من تنها مفهومي که ميتواند زير بناي اين نگاه سکولار و زميني براي ما باشد و اشتياق جامعه ما بدنبال عشق و وحدت وجود را نيز دربر بگيرد و انرا زميني کند، مفهوم <جسم و تن خدايي> است. يعني اينکه انسان ايراني با مفهوم تن و جسم و سراپا جسم شدن و قبول روح به عنوان بخشي از جسم انگاه ميتواند هم تن به خرد استدلالي و <من> اروپايي دهد و از قدرت، نسبيت و قراردادي بودن اخلاق نترسد و همزمان با <تن شدن، جسم شدن> ميتواند سفر قرون متوالي خويش بدنبال عشق را به پايان بخشد  وبه وحدت دوباره با طبيعت و زندگي يا خدا دست يابد و در اين وحدت از طريق جسم و فرديت به عشق و يگانگي با هستي دست يابد. اين حس وحدت   و نياز ديدن جهان چون تبلور عشق و نمايشگاه بازي عاشقانه براي روح ايراني بسيار مهم است. در تفکر جسم گرايي او ديگر نه لازم است مانند نياکان خويش بگويد:« من ايمان دارم، عشق ميورزم، پس هستم» و نه لازم است مانند انسان اروپايي  ودکارت بگويد:« من فکر ميکنم و شک ميکنم، پس هستم»، بلکه بزبان نيچه ميگويد:« من هستم، پس عشق ميورزم، شک ميکنم، فکر ميکنم، ايمان ميورزم و ..، زيرا همه اين حالات و احساسات نيروها وشورهايي از جسم  و زندگي هستند». اينگونه سراپا جسم او در جهان و  واقعيتي زندگي ميکند، که در ان همه چيز تبلور عشق خداييست و او در همه هستي، در همه شورهاي خويش و جسم خويش نور خدا مي بيند.

 

اي قوم به حج رفته کجاييد، کجاييد          معشوق همينجاست بياييد،بياييد

معشوق تو همسايه ديوار به ديوار       در باديه سرگشته شما در چه هواييد

گرصورت بي صورت معشوق ببينيد        هم خواجه و هم بنده و هم قبله شماييد.(مولانا)

 

  او  با تن دادن به اين جسم و اين نور عشق خدايي، با تن دادن به اين لحظه خدايي و سازندگي زمين و جهان خويش به پرستش خدا و زندگي مي پردازد، زيرا عشق حالتي از جسم است.

گل در برو مي در کف و معشوق بکامست    سلطان جهانم به چنين روز غلام است.(حافظ)

 

  اينگونه او نه تنها قادر به حس چند معنايي و چند عشقي مي باشد و ميتواند از طريق عشق زميني و جسم به روح جهانشمول و عشق خدايي و لذت زميني/اسماني دست يابد ،

ساقي بنور باده برافروز جام ما     مطرب بگو که کار جهان شد بکام ما

ما در پياله عکس رخ يار ديده ايم     اي بي خبر ز لذت شب مدام ما

هرگز نميرد انکه دلش زنده شد به عشق     ثبت است بر جريده عالم دوام ما (حافظ)

 

 بلکه قادر بدان است، مرتب با قدرت  و خرد اروپايي خويش  و خرد شاد خويش جهان و نگاهش را بازافريني سازد و مرتب اين  شکوه خدايي را در طرحي نو حس و لمس کند.

 

بيا تا گل برافشانيم و مي در ساغر اندازيم           فلک را سقف بشکافيم و طرحي نو در اندازيم

اگر غم لشکر انگيزد که خون عاشقان ريزد       من و ساقي به هم تازيم و بنيادش براندازيم.(حافظ)

 

 با پا گذاشتن به عرصه تن و جسم  و اين جهان چند معنايي او نيز ميتواند هم واقعيت راسيونال را قبول کند و ميتواند با سحرزدايي به خلاقيت دوباره خويش دست يابد، زيرا همه هستي تاويلي و تفسيري از جسم است،  و هم  با اين قدرت زميني اکنون ميتواند واقعيت جادويي و سبکبال خويش را نيز ديگر بار بيافريند و در اين واقعيت جادويي با خدايان خندان و سبکبال خويش نرد عشق و دوستي  ببازد و جنگ خندان قدرت و عشق را  بيافريند.  در قالب جسم  او به پيوند بنيادين سه نيروي خويش عشق، خرد و قدرت دست مي يابد ،زيرا حس و لمس ميکند که همه اينها به عنوان قدرتهاي جسم بي يکديگر مسخ و بيمار مي باشند. از اينرو عشق اش خردمند است و خردش عاشقانه  و قدرتش سبکبال و خندان، و با اين سه نيروي خويش دست به افرينش جهان و نيز خدايان خويش ميزند. با اين وحدت اضداد او به خلق و ستايش افردويت خندان و روحمند خويش مي پردازد، ميترا را با اشتي اش با جسم  و يگانگي با گاو خويش به ساتور و سمبل بلوغ جسم و انسان مبدل ميسازد، زردشت را خندان ميسازد و او را  در جهان فراسوي نيک و بد خويش به سازندگي جهان عشق و قدرت مشغول ميسازد.  ديگر خدايانش نيز خندان و سبکبال ميتوانند  ياور او در اين بازي عشق و قدرت زندگي و ساختن جهان خويش  باشند. با چنين باوري او با جسمش مي انديشد و احساس ميکند و اينگونه هم خرد استدلالي مدرن و هم خرد شهودي شرقي را، خرد شاد و سازنده اسطوره اي خويشرا ويا خرد خندان نيچه اي را به خدمت خويش ميگيرد، زيرا اينها همه نيروهايي و تفسيرهايي از خود اويند و او ميتواند مرتب منطق و خردهاي نوي کشف و اختراع سازد. اين انسان سراپا جسم با دو نيروي هوش خردي و هوش  احساسي خويش با جهان ارتباط ميگيرد  و تلاش ميکند به اوج سلامت و حالت عشق و قدرت خويش دست يابد. با چنين نگاه جسم گرايانه انسان ايراني نه تنها ميتواند با <من> مدرن اشتي کند، که  طرحي از جسم است، بلکه نيز از ان عبور کند و به طرحي و نيرويي قدرتمندتر چون <خود> جسم و خرد جسم دست يابد. حاصل چنين دگرديسي نه تنها ساختن علمي کليت گراست که از همه دواليسمها عبور ميتواند بکند و در سرنوشت تصادف  و در تصادف سرنوشت ميبيند، بلکه با خويش اشتي ايمان و خرد را نيز به همراه دارد و اينجا خرد  مومن خندان ميشود و  ايمان خردمند سبکبال ميگردد و اين خرد و ايمان سبکبال انسان را به تلاش و جستجو و سازندگي واميدارند. با چنين گذاري انسان ايراني به ان چيزي دست مي يابد که در خفا هميشه در پي ان بوده است و ان تبديل زندگي به يک بازي عاشقانه و  خندان و لذت تمام مدت  ميباشد، حس لذت همه حالات زندگي و حس ديدن يگانگي عشق و لذت خدايي در همه اشکال زميني و  فاني ان. اينگونه سراپا جسم انسان ايراني ميتواند نه تنها به بحران خويش پايان دهد و مدرن گردد، بلکه با اين سکولاريسم خويش نيز ميتواند ديگر بار نگاهي نو و علمي نو بيافريند و در بحران معاصر مدرنيت نقش خويش را ايفا کند و ديگر بار براي جهان چيزي براي گفتن و اعطا کردن داشته باشد. امروزه تنها ما در بحران نيستم. جهان مدرن نيز در مرحله يک دگرديسي مهم قرار دارد. اگر با نيچه در فلسفه و با ويلهلم رايش در روانکاوي <جسم و تن>    براي اولين بار به عنوان يک مفهوم مهم و اساسي تر از مفهوم <من>  در علم و فرهنگ اروپايي وارد شد، اکنون نيم قرنيست که هرچه بيشتر ميگذرد، جدل ميان مفهوم جسم و <خود> با راويت کهن مدرن و <من>  افزايش بيشتري مي يابد. امروزه تنها طرفداران نيچه يا فيلسوفان هم فکر ديگري به کلماتي و جملاتي مانند <من، اراده يا من اراده ميکنم>  نمي خندند و در برابر اين توهمات تنها انها سر تکان نميدهند،بلکه علم نويرولوگي ، دانشمندان معاصر بيو/ نويرولوگي  و متخصصان مغز نيز نظرات مشابه اي را ارائه ميدهند.در تحقيقات علمي مشخص شده است که  مغز انسان يک ثانيه قبل از انکه ما تصميم به کاري بگيريم و يا دست و پايمان را خوداگاه حرکت بدهيم، در بخش مهمي از مغز فعل و انفعالاتي صورت ميگيرد، که دليل واقعي اين تحول هستند. يعني ما تصميم نميگيريم، اراده نميکنيم، بلکه تصميم گرفته ميشويم، مورد اراده جسم واقع ميگرديم.متخصص معروف  پژوهش مغز پروفسور گرهارد روث در اينباره چنين ميگويد:

«اينکه من خويش را به عنوان سوبژه خوداگاه  اقاي اعمال خويش ميدانم ، توهمي بيش نيست.مغز تصميم گرفته است، قبل از انکه من احساس بکنم، که اين را ميخواهم، يا قبل از انکه بخواهم کاري را انجام بدهم.8».

 متخصصان خوداگاهي و نويرولوگ مانند انتونيو داماسيو با نشان دادن خطاي دکارت در سيادت خرد بر احساس ، با تحقيقات علمي نشان ميدهند که جسم به مثابه يک کليت واحد همزمان عقلاني/احساسي عمل ميکند و براي جسم نه تنها هوش خردي بلکه هوش احساسي اهميت فراوان دارد. در کتبي مانند< خطاي دکارت> ويا < من احساس ميکنم،پس هستم>  انتونيو داماسيو  بسياري از اين توهمات مدرن را ميشنکد و جسم واحد و درهم تافته به مرکز توجه او و ديگر دانشمندان علوم پزشکي و خوداگاهي تبديل  شده و ميشوند. در روانکاوي نيز اين تحول (جدا از روند رشد انديشه جسم درماني ويلهلم رايش و بعدها لويين)  ابتدا  با گذار از روانشناسي <من> انا فرويد به روانشناسي <خود>  کوهوت و وينيکوت شروع ميشود، و امروزه اين مفهوم <خود  > هرچه بيشتر با جسم يکي ميگردد. در فلسفه  با پسا مدرنيسم شاهد روايتي نو و زيبا از همه مفاهيم بنيادين سکولاريسم و مدرنيت هستيم. پسامدرنيسم بقول ليوتار روح مدرنيت است وبا شکاندن هر  نوع ابرسوژه و تبديل دنيا به متني و فرد به تاويلگر  و سازنده جهان خويش، نه تنها به انسان مدرن امکان ميدهد در اين فضاي ايهام به نوعي حيرت کودکانه و حس چند معنايي و چند واقعيتي، چند متني دست يابد، بلکه با شکاندن مطليقت نگاه علم يا سکولار و نشان دادن اسطوره در علم و نگاه مذهبي در ديد سکولار انسان مدرن، زمينه را براي رشد فرديت و تفکيک نويني، براي يک جهان چند جهاني و نيز علم و منطق نويي فراهم ميسازد. اکنون ميتوان ديگر بار به خلق مفاهيم علم، خرد، فرديت، منطق،اخلاق و همه چيزهاي ديگر پرداخت. اينگونه نيز  در روند گذار سکولاريسم مدرن به سکولاريسم پسامدرن به بيان فيلسوف پسامدرن پاول فايرابند بايد مدارس اتي در اموزش خويش از ابتد به کودکان نگاهي چند سيستمي را ياد دهند، « تا او براي مثال  در مورد  پيدايش ابر  هم  با تعبير فيزيکي و علمي ان اشنا شود و هم تعبير اسطوره اي و با خداي ابر اشنا گردد، تا بتواند از ابتدا به چند نگاهي و چند متني عادت کند.9» و اينگونه در اينده دست به خلقت نگاه و جهان نوي خويش زند. مشکل دروني پسامدرنيسم از انجا اغاز ميشود که نميتواند معياري در اختيار انسان قرار دهد که چگونه  و چرا اين روايت متن را بر ان روايت و تاويل ديگر ترجيح دهد. او در مرحله ايهام ميماند، اما زندگي فونکسيونال و عملکردي است و براي ادامه حيات خويش احتياج به اين ارزش گذاري دارد، تا تصميم بگيرد و انتخاب کند. اينگونه پسامدرنسيم با قبول چند متني در واقع ما را به جهان پلوراليسم در همه عرصه ها و چند واقعيتي وارد ميکند، اما ناتوان است که در نهايت بگويد، براي مثال چرا تاويل بن لادني از سياست و زندگي يا تاويل جنگ صليبي جرج بوش در عرصه سياست براي هستي بشري خطرناک است،يا کدام تاويل بهتر است(باانکه بخشي از پسامدرنها به معيارهايي مانند قبول پلوراليسم به عنوان اصل پايه اعتقاد دارند). براي رفع اين ناتواني به باور من پسامدرنيسم منطقا به گذار از همان راهيست که نيچه (که از  سرچشمه هاي پسامدرنيسم است) رفته است.اين راه  سراپا جسم شدن و  رسيدن به وحدت همه اين متن خوانيها و تاويلها در قالب تفسير چشم اندازي جسم است. اين جسم مشترک و در عين حال متفاوت يکايک ماست که ميتواند پيوند مشترک  ميان همه اين فرديتها  ومعيار بررسي اين تاويلها باشد و بگويد، کدامين تاويل و تفسير قادر به رساندن جسم و زندگي به اوج سلامت و لذت  و سازندگيست و کدامين تاويل او را و زندگي را مسموم و پژمرده ميسازد. طبيعيست که اين تاويل سبکبال است، فاني و چشم اندازيست، زيرا  هر تاويلي مناسب با يک حالت و وضعيت  انسان   و زندگيست. ناتواني پسامدرنيسم در اين عبور در لحظه کنوني بخاطر ناتواني از گذار از مفهوم <من> به مفهوم  <خود يا جسم> مي باشد،مني که  براي اين سوِبژه تاويل گر عنصر اساسيش محسوب ميشود. ميچل هولبک نويسنده فرانسوي به حق ميگويد، که جهان مدرن نزديک به پنج قرن است که در خانه <من> سکني گزيده است و با پيامدهاي معاصري چون ويراني جنگلها و مرگ عشق  و رشد کوچکي و بي تفاوتي انسانها اکنون زمان ترک اين خانه و «رسيدن به مفهوم و هويتي نو و  يک دگرديسي تازه فرا رسيده است.10 »اين دگرديسي دستيابي به جسم و خرد جسم مي باشد که پسامدرنيسم هنوز ناتوان از ان است. اين گذار به جسم و جدل امروزه علوم در اين حوزه ناشي از بحرانهاي مهم محيط سبز، بحرانهاي انساني و فردي جهان مدرن است.پسامدرنيسم در راستاي  نقد  کارل لوويت به سکولاريسم به عنوان تبلور انديشه هاي مسيحي و يهودي، خود نيز به حق به  سکولاريسم اينگونه انتقادي نگاه ميکند. نگرش سکولار انسان معاصر  جدا از نکات مثبتش که به استقلال انسان و يا بقول بلوم برگ به توانايي ادعا و تحقق خواست خويش منجر ميشود،  با نگاه مکانيکيش به جسم و طبيعت و در نهايت برتري دادن روح و سوژه به اين جسم  وطبيعت به داغاني طبيعت و انسان مي پردازد. اين نگاه ادامه همان نگاه کليسيايي و برتري روح  بر جسم و اسمان بر طبيعت است که در نگاه انسان سکولار به برتري من و خرد بر احساس و جسم و  برتري سوژه بر طبيعت و پيامدهاي خطرناک امروزش منتهي شده است . اکتاويو پاز ميگويد:

« تسخير، تسلط، باژگرداني و دين گرداني طبيعت ريشه هاي مذهبي دارد، حتي اگر که دانشمندان اين حوزهها خويش را غيرمذهبي و  يا حتي ضدمسيحي بنامند.جامعه معاصر به مسيحي خواندن خويش پايان داد، اما اشتياق و شورهايش همان اشتياق وشور مسيحي مي باشد.باانکه علم ما و تکنيک ما مذهبي نيستند، بااين حال يک معبد و کليساي مسيحي دارند: اين شور مسيحي انها را بسوي جوش و خروش و ناارامي  روحاني شواليه هاي جنگ  صليبي و  فاتحان سوق ميدهد، شواليه هاي جنگهاي صليبي و جهانگشاياني که ديگر به دنبال تسخير روح نيستند، بلکه به دنبال تسخير کوسموس و اونيورسوم هستند.11»

 

ما به عنوان انسان بينابيني در متن اين دو بحران مهم، بحران  جامعه خويش در مرحله گذار از سنت به مدرنيت و نيز  اين بحران مدرنيت قرار داريم. با <تن شدن> و سراپا جسم گشتن ما نه تنها سکولاريسم ايراني را بوجود مياوريم، بلکه همزمان و همراه با دگرديسي مهم جهان معاصر مهر خويش  را بر اين تحولات ميتوانيم بگذاريم. با سراپا جسم شدن نه تنها از خطاي پسامدرنيسم ميتوانيم عبور کنيم، بلکه ميتوانيم زمينه ساز فرهنگ و علوم جديدي و نيز پاسخهاي جديدي براي جهان معاصر باشيم. اين غول زميني و عارف زميني که هويت انسان سراپا جسم است، ميتواند با شکوه و زيبايي خويش جهان و دوراني نو بيافريند و  هم انسان سنتي شرقي  وهم انسان مدرن را به رقص جاودانه ، شدن جاودانه عشق و قدرت و بازي جاودانه عشق و قدرت وسوسه کند. اينگونه  نسل ما و نسل اينده ميتواند به عنوان پايه گذاران جهاني  فراسوي نيک وبد و زميني و با پيوند زيباترين انديشه هاي غرب و شرق، با پيوند خرد، قدرت خندان و بازگشت جاودانه  نيچه با رند قلندر زميني  حافظ چنان غول زييا و جهان زيبايي را بيافريند که هيج کس را توان مقاومت در برابر زيبايي و شکوه، سبکبالي و خنداني اين ساحران جوان و زيبا، اين غولان زميني نخواهد بود. باري براي ما امکان چنين سکولاريسم و طرحي و هويتي وجود دارد. چه کسي از ميان شما اين غول زيباي زميني را در خويش احساس ميکند و خواهان جهان زيبا  و جادويي  اوست. من اين غول و عارف زميني را به عنوان نگاه گيتيگرايانه خويش انتخاب کرده ام. انتخاب شما چيست؟

 

http://sateer.persianblog.com/




 

 

ادبيات:

1/2_ ميرچا الياده: مقدمه بر فلسفه اي از تاريخ.ص 19

3/ داريوش اشوري: هستي شناسي حافظ.ص 159

4/ مهرداد بهار:پژوهشي در اساطير ايران.ص 104

5/داريوش اشوري:هستي شناسي حافظ.ص55

6/هلموت هلسنر: با نگاهي دگر.ص 17

7/نيچه:حکمت شادان. ص242

8/فريتز پرلز: اتو بيوگرافي. ياداوريهاي از کشوي دروني من

8/رولف دگن: دايره المعارف خطاهاي روانشناسي.ص 184

9/پاول فايرابند: درباره شناخت

10/ ميچل هولبک:المنتار تايلشن.ص10

11/اکتاويو پاز:پيوندها/گسستها.ص13