مهدي استعدادي شاد:
ايکاروس
و سرگذشت ما
قرنها بود و سالها
گذري گاه حلزوني و گاه
پرنده وار.
ايکاروس
شکست خورده بود و ما نمي دانستيم.
جواني است و بي خبري؛ ناداني و فراغبالي.
به مقدسات سوگند، باور کنيد به موزه اي هم نديده بوديم:
آرزوهاي شهيدش را بر بالهاي در هم شکسته.
گزارشش کوتاه بود: پس از دورخيزي و لحظه هايي پرواز
فاجعه اتفاق افتاد.
فاجعه در سقوط بود، دريا او را از آسمان ربود و بلعيد
و بعد
پيکر بي جانش بود بازيچه ي تلاطم
تا سرانجام صخره اي پناهش داد و صخره حرمت يافت.
*
البته نا گفته نگذاريم که بي خبري ما نيمي از ستروني پيکار
با بيسوادي زمانه بود و نيم ديگر بخاطر ترس والدين از عاقبت کتابخواني. مي ترسيدند
لاي کتابها حرفهاي مضر باشد و خوانش "کتابهاي ضاله"، جوان کنجکاو را بسوزاند. کسي حاضر نبود فرزند دلبند را دست تيغ
و آتش سپارد. مردم عاقل شده بودند و دوره ي بازيهاي ابراهيمي و مراسم قرباني کردن
گذشته بود. بازيهايي که بره ها بازندگان هميشگي اش بوده اند.
آنوقتها، زمان جواني ما، آرشيو اينترنتي وجود نداشت که مثل
اينوقتها، امنيت چيها را به فکر فيلترسازي بيندازد.
*
در سرگذشت ما
اما به رغم آن فرامين سخت آموزشي و والدين دلسوز،
باري و جايي
ميل نافرماني و مرام مخالف خواني وارد شد.
سازماني پيدا شد و مسئولاني براي ابلاغ وظيفه؛ از آن پس کار
و بار ما عوض شد. بي آنکه عوضي شود. عوضي
فيلمفارسي بود و آن ابتذال موسيقي رايج، که طبع کيفيت دوست را ارضا نمي
کرد. والا با فيلم و موسيقي سرگرم شده بوديم و آنهمه بامبول و کَلَک را تجربه نمي
کرديم.
با اينحال کمبود ارضاي معنوي، ما را به مسجد و حسينه نکشيد.
مزه ي شهرنشيني را چشيده بوديم. در قناديها و با بستني عصرانه، و از تجدد هم بيخودي
متنفر نبوديم. اجبار نماز صبح که از خواب ناز و ديدار پريان محروم مي داشت، از هر
عبادت و مذهبي بيزارمان کرده بود.
ساز مخالف خواني ما در آشنايي با سازمان کوک شد. اولش
اُبُهت سازمان بود و اهدافش؛ و سپس تبليغ و پخش آثارش.
در هواداري از سازمان، که چند سالي از عمر ناقابل ما را
خورد، خيلي چيزها کليشه اي بود. تکراري و ملال آور. تاوانش را نسل پيش نيز داده
است. ملال را ديگر تکرار نکنيم. فقط از آخرهاي ماجرا بگوئيم که براي خودش مسئولي داشت. اويي که تا
آخر اسمش را درست نگفت. اما روزي در نوشته اي، ما را چنين جمعبندي
کرد: در حوادث متنوع، گاه به شوخي و گاه
فجيع، شاهد و عامل بوده ايم.
انگار در سلسله مراتب سازماني، تمام پرسنل را جمع مي بست.
از ژنرالها تا پياده نظام. بخاطر ذوقزدگي ما بود که بين خودمانيها فعل هستن را از
گذشته تا آينده کشيد. سر خود شيره ماليدن انگار به همين معنا است که بعدها فهميديم.
*
آه، اي جواني
آه، اي دلباختگي چشم و گوش بسته به آرمان!
لعنت مومنان سجاده نديده جهان بر تو باد
که ما را از ثروت و خانه و خانواده محروم داشتي!
نفرين باد بر بداقبالي ما
که ندانستيم بلند پروازي، بليط بخت آزمايي نيست!
آنهم پس از هزاران بار باختن شايد يکبار ببري.
اينجا در همنشيني با آرمان هميشه بازنده اي!
مگر ايکاروس همه چيزش را نباخت؟
تازه در جشن و پايکوبي براي آزادي
به کسي مجال حساب دخل و خرج نمي دهند.
دلالان و بقالان و ساير اعضاي محترم بازار را راهي به اين
حريم نيست.
مجذوب آرمان که شدي تا آخرش سُرسُر خواهي رفت.
*
اکنون، از کم و کيف نظارت و بازيگريمان که مسئول گفته بود،
چيزي درست نمي دانم. آيا به زمان نو رسيده بوديم، به حرفهاي پُست مُدرن؟ يادم نيست.
فقط به خاطر دارم که در آن دوره، مطالعه و کار نظري براي ما خدا شده بود. در لاک
خود خزيده بوديم تا سيل جوان کُشي بگذرد. فکر مي کرديم کتابخواني، که تازه داشت
لقب پژوهش مي گرفت، عمل اجتماعي مهمي است.
طفلکي آن رفيق آباداني و ساده دلمان که پاي تلويزيون خوابش
مي برد ولي مجموعه آثار لنين از دستش نمي افتاد. اعضاي انجمن دانشجويي هوادار
سازمان بوديم که يکهو يابو برمان داشت. مي خواستيم از راه دور در مبارزه طبقاتي
شرکت جوئيم. سهم خود را ولي تنها در رشد مباحث نطري مي ديديم. بخشي از شکست جُنبش
را ناشي از ضعف تئوريک مي دانستيم. مي خواستيم قوي شويم و گاهي سرسفره شام نيز صحت
نقل قولها بزرگان را در کتابها جستجو مي کرديم.
کوتاه نمي آمديم. ديگران را هم به غور و بررسي تشويق مي کرديم
تا در کشف " قاره تئوري" تنها نباشيم. در آن کافه ها و ناهارخوريهاي
دانشجويي در شهرهاي پاريس و برلن وکلن و فرانکفورت و لندن و ...، نامهاي گرامشي،
آلتوسر، لوچيو کولتي و کارل کُرش و... همچون نقل و نباتمان بود. کميته هاي هماهنگي
مان در اينجا و آنجاي غرب، شکل و شمايل ستادهاي انقلابي به خود گرفته بود که کار و
باري جز نجات خلق و طبقه محروم نداشت.
از جماعت ما کسي آنزمان به تحصيل دانشگاهي نمي پرداخت.
دانشگاه اخ و بد بود. کار آکادميک هم متعلق به سيستم بورژوازي. ما لزومي براي
گرفتن مدرک و تائيديه از آن سيستم نمي ديديم. تازه از خوابگاههاي دانشجويي فرنگ نيز
خانه تيمي درست کرده و مشغول کارهاي دفاعي بوديم.
آه که ساده دلي انگار انتهايي ندارد.
خوش خيالاني بوديم، مصمم در تحقق پندارها و توهمات خويش!
لعنت بر آرمانخواهي بچگانه
نفرين بر ما باد که نمي دانستيم
قُمپز فارغ التحصيلان، بعد ها به کجاها که نمي رسد.
*
در آنزمان اژدها تنوره کشيده بود در ايران زمين. پيکره اي
همچون ديو هفت سر، سر در آورده از دل کوير، بر بالاي هر شهر و باغي نفس کش مي طلبيد.
اژدها خيليها را بلعيد. نسلي قرباني شد و عده اي جان
بدربردند. در روندي چند ساله، بتدريج مبارزان گوناگون و رفقاي رهبري به خارج
کشورنشينان و پشت جبهه ايها پيوستند. بيتوته
ايشان باعث شد که ابواب جمعي انجمنهاي هوادار سازمان در بدنه سازمان بُر بخورد.
همايش هواداران ساده و رهبران کبير پرولتاريا. فراکسيون ممنوع گشته ما، برخلاف
جناح غالب که شعار مبارزه مسلحانه را مثل نوار ضبط صوت تکرار مي کرد، وظيفه خود را
در بازسازي نظري مي ديد. نمي خواستيم، در قيام آتي، انقلابيون از بابت راهگشايي
نظري پايشان بلنگد.
از لويي آلتوسر اهميت مفهوم پراتيک نظري را آموخته بوديم و
نيازي نداشتيم به وجدان سنتي مدام حساب پس دهيم. وجداني که فقط عمل گرايي صرف رامي
شناخت و زندگي ي شرافتمندانه را فقط در مبارزه اي قهر آميز مي ديد. انگار کسي نمي
دانست پاک زيستن سخت تر از مرگ پاکبازانه است.
آنوقتها بود که شروع کرديم از مارکسيسم بدور از روايت روسي
اش سراغ بگيريم. مثل عارف يا نمي دانم يک
شاعر ديگر زمانه مشروطه نبوديم که بسرائيم:
بلشويک است خضر راه نجات، و چه و چه ها.
برداشت لنيني که سياست زده بود، ما را ديگر به خود جلب نمي
کرد. سرلوحه ي زندگي نظري اش اين عبارت بود که مسئله اساسي هر انقلاب کسب قدرت سياسي
است. نزد ما انقلاب شده بود و مي ديديم که کمبودهاي فرهنگي چه بلا سازند. البته
اگر که اصلا اهل نگاه کردن بوديم.
بنابراين دنبال روايتهاي ديگر مي گشتيم. در سالهاي اول دهه ي
هشتاد قرن بيست، جرياناتي چون چپ نو و مارکسيسم غربي روايتهايي تازه و جذاب براي
ما داشتند. گرچه در همان دوران روشنفکران ناراضي فرانسوي داشتند ساز ارکستر پُست
مُدرنيسم را کوک مي کردند. از اين ميان فوکو و ليوتار حرفهايي مي زدند که حيرت
برانگيز بودند و به نوعي تابو؛ براي مايي که دنبال چاره مي گشتيم. در سطح ملي کلي
وظيفه انجام نشده داشتيم. براي همين در مباحث بين الملي نمي توانستيم غرق شويم.
از آن نظريه پردازان، اولي پس از لغزشي کوتاه و همدلي با
حاکميتي که داشت از دل قيام مردم ايران در مي آمد، خردگرايي را با ترديد مي نگريست
و از بحران سوژه (فاعل شناسا) و مرگ مولف سخن مي گفت. همين حرف آخرش هم که شده با
پروژه ما جور در نمي آمد که تازه به فکر توليد و تاليفات افتاده بوديم. دومي هم که
همه چيز را قصه و روايت مي ديد. گرچه گاهي بعضي از اين روايات را روايت اعظم مي
خواند و کمي آب روي آتش دل مدعيان مي ريخت که سالها در رکاب ايدئولوژيها حاضر به ايثار
بودند.
فوکو به سال 84 مُرد و گفتمان او امکان گسترش خود را از دست
داد. اما برداشت او از دوران پُست مُدرنيته، که مبداش را انقلاب اسلامي در ايران
گرفته بود، بوسيله هموطنان ديگري چون ليوتار پيگيري شد. اين يکي دوران روايتهاي اعظم
و کلان را تمام شده مي دانست و مارکسيسم هم با طيفهاي گوناگونش در اين رده جاي مي
گرفت.
ما آنموقع، در سالهايي جهنمي، دو تقويمه شده بوديم. يکي تقويمي
وطني بود که با حملات رژيم به مخالفان ورق مي خورد و ديگري تقويمي جهاني.
در غرب گرد آمده بوديم و غربت را تجربه مي کرديم. خواسته و
ناخواسته در کوران رابطه ي بين الاذهاني قرار مي گرفتيم که ديگر به حرف و سخن در ايران
و واکنش به وضعيتش خلاصه نمي شد.
با اينحال بحرانهاي بر آمده از آنجا و کمبود امکانات در اينجا دست به دست هم
دادند تا به هدف خود نرسيم. هدفي که نخست به صورت پديد آوردن مرکز ايدئولوژيک تعريف
شد. ولي بعد که کارکرد ايدئولوژيي ميان ما مورد شک و ترديد قرار گرفت، هدف به درست
کردن محفل تئوريک و حلقه ي نظريه پردازي تغيير نام داد. چون حتا آلتوسري هم که مي
خواست بحران مارکسيستهاي زمانه را حل کند، مارکسيسم را علم و نه ايدئولوژي مي
دانست. به زعم او ايدئولوژي در زمره دستگاههايي بود که سيطره را بر جامعه تحميل مي
کرد. در پي همين تحولات نظري بود که چپ اروپايي در تقابل با نظريه ي نظام سرکوبگر
استالينيستي، مفهوم ايدئولوژي را همچون حقيقتي جهانشمول از اريکه ي قدرت به پائين
کشيد. در اين ميانه بهر حالت خيلي ها تعريف مارکسي از ايدئولوژي را شنيده بودند که
آن را همچون آگاهي کاذب نفي مي کرد.
در کنار آشنايي با آثار متفکران معترض به توتاليتاريسم، مديريت
مُدرن شده کار جمعي را به تدريج از غربيها و جريانات پيشروشان مي آموختيم. از دور
گشتن مسئوليتها ميان خود حرف مي زديم و از سازماندهي افقي تا باعث هيرارشي نشود.
حتا از دريچه هاي تازه گشوده شان به جهان نيز نگاه هايي انداخته بوديم که توجه به
صلح جهاني و محيط زيست و فيمينيسم و وداع با قهر بود.
منتها اگر مسائلي چون صلح و زيستبوم و حتا حق برابري زنان
به مباحث رايجي در ميان ما بدل شدند، اما بخاطر خشونت مهيبي که بر مخالفان و
دگرانديشان رفته بود بحث وداع با قهر و زورمداري پيش نمي آمد. موانع روحي – رواني
چندي سر راه گشايش اين بحث بود.
از اين ها گذشته، براي دروني کردن اين دستاوردها و ساير معيارهاي
نظري مُدرن نياز به فرديت بود. ما هنوز به فرديت نرسيده بوديم. شايد هم زياد تقصير
خودمان نبود. جوان بوديم و شرايط خاستگاهمان يعني محل نشو و نماي ما اجازه بيشتري
نمي داد. از دل زندگي قبيله اي و بومي بيرون آمده بوديم. حتا وجود تمايل به مدرنيزاسيون
که در زمان پهلويها به شعار رسمي سلطنت بدل شده بود به معناي زندگي در بستر مدرنيته
ي فرهنگي نبوده و نيست. سطح فرهنگي مان زير تلنباري از جهل و ناداني رشد نمي کرد.
آنجا جايش بود که از سرگذشت ايکاروس درس مي گرفتيم.
نقالي نداشتيم تا اين حماسه را برايمان شرح دهد.
نبايستي مي پريديم
با بضاعت ما امکان پروازي وجود نداشت.
بايد به جاده بي خيالي مي زديم و مهاجر مي شديم.
پس چرا پريده بوديم؟
همش تقصير ناداني بود يا اينکه شوق دستيابي به آرمان هم نقشي
بعهده داشت؟
*
باري. آنجا هنوز توجه به اساطير و درس گرفتن از آن، دوره اش
پيش نيامده بود. اين دوره از سرگذشت ما با ترجمه آثاري از بورخس شروع شد که آرام
آرام اسم و آثارش در مطبوعات فارسي رايج مي شد. بعد اين مهرداد بهار بود که، با
نوشته هايش، که بعد از مرگش در «اسطوره و تاريخ» جمع و منتشر شد، ياد ما انداخت
خودمان نيز گنجينه ي سرشاري از اساطير داريم. گرچه اين گنجينه و متون تاريخي اش
مثل شاهنامه، براي برخي بعدها منبع درآمد و سرگرمي شد تا دستگاه تئوري سازي خود را
به کار اندازند و با تمثيلي چون سيمرغ، فيل هوا کنند.
البته دوره داد و ستد نظري و به قولي رفتن به آکادمي
افلاتوني زياد نپائيد. عزم و جزم سازماندهي و فراگيري تئوري رهايي پرولتاريا و پيامدهايش
و خلاصه سريال شعارهاي بعدي از هم پاشيد. نشريه تعطيل شد. ديگر ارگان بحث نظري به
چاپ و پخش نسپرديم. يا ما رفتيم يا هيئت مسئولان؛ که گاهي اسمهاي مکش مرگ مايي هم
برايش بر مي گزيديم و يا ديگران برايمان دست مي گرفتند.
باري داشتم از جداييها مي گفتم. از رفتن مسئولان و از حيرت
ما. بهرحال در هر جمعي همواره يک ما وجود دارد و يک آنها. قصه ي کله تيزها و کله
گردها. خدا، بشر را بدون مشکل طبقاتي نيافريده است. والا دليل نق زدني پيدا نمي شد.
باري آنها رفتند. بي آنکه ما مانده باشيم. ايشان رفتند و جا
و اسم عوض کردند. البته عوضي نشدند. فقط
نا بهنگام گشتند با جهشي به عقب، از روي هزاره ها. شايد تقصيري هم نداشتند. آيا از
سرنوشت ايکاروس با خبر بودند؟ البته به ما چيزي از آن نگفتند و ناگهان سمت گذشته
پريدند.
گذشته، اگر از منظر والاي فلسفه بنگريم، گاهي سفر به قهقرا
است و گاه دستيابي به دوران طلايي. بستگي به نگرش تفسيرکننده و تاويل گر دارد.
ايشان برخلاف جهت ايکاروس رفتند و به جلو نپريدند. انگار پايبند
غيرتمندي خويش و زبان و تاريخي سپري گشته بودند. کسي چه مي داند؟ شايد خواسته
بودند، مثل مارسل پروست فرنگي، زمان از دست رفته را ياد کنند. گرچه تا با ما بودند
با حکايات و رمُان دمخوري نداشتند. ما هم البته در آن فضايي که به مطالعه اقتصاد سياسي
و نقد آن خلاصه مي شد، يواشکي داستان و رُمان قطره اشکي در اقيانوس را خوانديم.
هنوز تاحدودي آن درک سنتي حاکم بود که ادبيات را مال سوسولها مي دانست. چيزي
تجملاتي.
پس فعال اجتماعي بايستي تئوري رهايي بخش را ياد بگيرد که جايي
لاي متون مارکسيستي قايم شده بود. ما با هر بدبختي که بود آثار مارکس و انگلس را
از کتابفروشي ريوزيونيستها مصادر کرده بوديم. آنزمان عنوان ريويزيونيست اسم مستعار
رفقاي مسکويچي بود. همان موجود معتقد به
کعبه کرملين و پراکنده در جهان. نوع ايراني اين قلم جنس، پس از انقلاب اسلامي پايش
را در يک کفش کرد که با آيت الله هاي خرو پفي موتلف شود. آنهم ائتلافي براي گذر از
سرمايه داري به قول توده ايها. در حاليکه آخوندها از عصر حجر جلوتر نمي آمدند و به
سقوط چيزي جز طاغوت رضايت نمي دادند. نکته اي که مدام در موعظه هاي فقها جار زده مي
شد. البته اشکالات اساسي در قضيه ائتلاف آنها جدي بود و ما هم در افشاگري عليه
محصول اين وصلت شوم و نکبت زا شوخي نداشته
و نداريم. وانگهي وسط سرکوب داخلي از جانب حاکميت، که لاي زرورق دفاع از ميهن و جنگ
با صدام پيچيده شد، جز افشاگري کاري ديگر نمي شد کرد. جايي براي انديشه ورزي و
نگاهي به فرهنگ و اين حرفها نبود.
آنوقتها دوره سلطه جزوه هاي سازماني بود. کسي از ميان ما
سراغي از کتاب نمي گرفت. تا چه رسد به اينکه متوجه آثار هدايت و نيما شود که باعث
و باني تحول ادبي و رشد ذهني جامعه ايراني بوده اند. به واقع خيلي پرت بوديم. اگر
نخواهيم بگوئيم به کلي گيج. چون اگر يک مشدي حسنعلي بقالي مقاله اي درباره يک
موضوع انتزاعي در مارکسيسم مي نوشت فوري به نظرمان مان مهم مي آمد. اما از نويسندگان
متجدد و رهنمودهايشان که در ادبيات مدرن فارسي جان کنده بودند چيزي توجه ما را جلب
نمي کرد. چه کنيم که تصور بدوي از امر جهان وطني داشتيم. جايگاه ادبيات ملي را نمي
شناختيم. نا گفته بگذاريم که حتا به تاريخ مشروطه نيز نگاهي نينداختيم. عجيب اسير
روزمرگي و مبارزه و سياست روز بوديم.
بگذريم که در آن مرحله انتخاب گذشته و آتيه، که دسته اي از
مسئولان ما را با خود برد، ما نگران وضع خود و نتيجه زمان حال بوديم. در عين حال
نمي خواستيم در جا بزنيم. با همان حيراني و اندوه از هم پاشيدن جمع، هم تکان و جُنب
خورديم و هم ضربه. براي ما مهم بود که در جا نزنيم. برجاي نمانديم. تکان خورديم.
گرچه گاهي به پهلو و گاهي به جهتهاي ديگر قطب نما مي افتاديم.
لحظه هايي سينه خيز و لحظه هايي هم قيقاج رفتيم. سکندري نيز
خورديم که ناشي از پشت پاي برخي بود. بهرحال آدم نخاله همه جا پيدا مي شود.
افتان و خيزان، هراس داشتيم. زخم خورديم. زيگزاگ رفتيم. و
پريديم گاهي از اين شاخه به آن شاخه. ولي هيچ فرجي در کار نبود. حتا آغوشي مادرانه
هم نه، تا دوباره در زهدان جايمان دهد.
لجوج بوديم که گريه نکرديم و از هم نپاشيديم.
ايکاروس آيا قبل از سقوط فرصت گريه داشت؟
سرانجام، روزي که در مسيرش اُفقي پيدا نبود، پراکنده شديم.
به واقع، اينبارهم نوبت ما، بيابان و جنگل را سراسر مه گرفته بود. از مرز و از حد
ترس خود گذشتيم. اتوبان خلوت بود و پليس مرزي در خواب و خلسه ي زمستاني.
از پاريس وداع نکرده، به چاک زديم. فرصتي نبود. به راه افتاديم.
شايد با اميدي کم سو که در فرجام فرديتي يابيم و هر کدام براي خود، آقا و خانمي شويم.
در ميان راه دلهره
رهايمان نمي کرد. پند و توصيه خانوادگي را سالها بود کنار گذاشته بوديم و
حال در راه خود رفته موفق نبوديم. تنها چيزي که ياورمان شد توجيه خود بود. توجيه
از دل اين باور در مي آمد که تمام اين ترسها و دلهره ها ناشي از فکر و خيالات خرده
بورژوازي است.
با بلندنظري شکست خورده ها، حقيقت و واقعيت خود را دربست و يکجا
قبول کرديم.
در تمام سالهايي که پي آموختن تئوري رهايي بخش بوديم، عليه
موجودي که اسمش را خرده بورژوا گذاشته بودند، موضع داشتيم. به اصطلاح، مثل ترس جن
از بسم الله، ما از خرده بورژوا ها منزجر بوديم. البته مايي که مدام در باشگاههاي
تنفرپروري ورزيده مي گشتيم، و سازمانهاي سياسي دوران چيزي جز اين باشگاهها نبودند،
همه ي انزجار خود را يکجا خرج نمي کرديم. بخشي هم به بورژوازي مي رسيد که در نمايشنامه
همه دشمن بيني ما نقش اول را بازي مي کرد. ما فقط مشتاق زحمتکشان و محرومان بوديم
و ديگري راه در دل مان نمي يافت.
اکنون موضوع جالب توجه براي کليه سروران و اساتيد محترم، نکته
ي متناقض ذيل است. به رغم نفرت ورزي شبانروزي و صيقل زدن کينه توزي که به نام فعاليت
سياسي و تشکيلات مربوطه اش تجربه کرديم، در ضمن مي خواستيم براي خود رفيقي تمام عيار
باشيم. در حاليکه اين خود مجرد وجود نداشت. مگر جناب مارکس يا نمي دانم يکي از پيروانش
نگفته بود که آدمي فقط در داد و ستدي متداوم با اطرافيانش وجود دارد و حيواني
اجتماعي است؟ از اين مسئله گذشته، در آن دوران خاص از سرنوشت و عمر ما، زنجير
رفاقتها هم گسسته بود.
البته گسست زنجير را اسم رمزي براي شکست کمينترن از اردوگاه
سرمايه در نظر نگيريد. ما دلبسته مهرباني خرسهاي سيبريه و قطب شمال نبوديم. دنبال
چاه زمزم هم در حوالي کرملين نگشتيم.
اين امتناع جويي البته در نزد سياسي کاران سنتي، که جبهه ملي
چي ها ستون فقراتش را تشکيل مي دهند، به پاي استقلال گذاشته مي شود و جايزه برگ
چغندر مستقل بودن را دريافت مي کند.
ولي به دوران کنوني بايستي آن را نشانه بي خبري از وضع دنيا
دانست. چون در زمانه اي که پديده ي جهانگيري بد جوري به راه افتاده، ما هنوز ميخ
اوضاع ايران مانده ايم و آرزوي گشايش گرههاي دمکراسي در سطح ملي را داريم. به روي
خود هم نمي آوريم که دمکراسي هم مثل هر چيز ابزاري لازم دارد. قبل از هرچيزي جنبش
قوي شهروندي مي خواهد و نه توده مردمي که مجذوب عوامفريبي رهبر فرهمند شده باشد.
از اين حرفهاي خالص سياسي گذشته، در خوش خيالي خود هنوز
دلبسته ي زندگي بوديم. منتها اين زندگي، زندگي اي بسته بود. حقير بود. نگاه پرنده
به جهان را نداشت. همان نگاهي که ايکاروس آنقدر برايش هزينه کرد.
ما در اوج غمناکي و ياس، کوچک بوديم. چون ياس و غمناکي مان
کوچک بود. همش غم و غصه تجزيه و اتميزه شدن سازمان را خورديم. سازماني که کشته هاي خود را وثيقه
افتخار خود مي دانست و رهايي را از چشم انداز مرگ و شهادت ترسيم مي کرد. هيچکسي هم
پيدا نمي شد بگويد: رفقاي عزيز، برادران گرانقدر و خواهران محترم، در اين دوران،
زندگي را آلوده نساختن بسيار سخت تر از پاکباخته مردن است. تلفن گوشهاي شنوا هميشه
اشغال بود.
واقعا اين ايکاروس لعنتي کجا بود که چيزي يادمان بدهد؟
با اينحال مايي که سرلوحه ي تربيت مان قمار در مردن بود،
ناخود آگاه انتظار سنگ قبري بر سينه را از
خاطر واپس مي زديم. انگار براي تجربه کردن هنوز جا داشتيم. آن دوران، رنج و زجري
که پيش چشم ماه و خورشيد کشيديم، تقصيرش با مسئول نبود. او هم جواني بود کمي مسن
تر از ما. گرچه گاهي نماد و يادآور تمام سرکوبهاي مسئولان قبلي مي شد. اداي
بزرگترها را در مي آورد و رستم سهراب کُش مي شد. بي آنکه بداند اين کار از عمل بره
کُشي ابراهيم هم بدتر است.
منتها او يک فرق عمده با مسئول قبلي داشت که براي اثبات ديالکتيک
از مثالهاي بي ربطي چون ساخته شدن مداد از درخت سيب استفاده نمي کرد. اين يکي،
درست دوسال مانده به فروپاشي اتحاد شوروي، هنوز استدلال مي کرد که به اصطلاح
اردوگاه سوسياليسم مرحله اي فراتر از سرمايه داري است و عقب گردي هم وجود ندارد.
درست مثل مداد که ديگر درخت سيب نمي شود.
بيچاره خودش تقصير نداشت. عقلش بيش از اين قد نمي داد. اين
شيوه ي توجيه و استدلال، الزامي شغل مسئول بود. مسئولان فکر مي کردند به همه ي
سوالات مي توانند پاسخ دهند. حتا اگر هوشياري شان از سوسک و اطلاعاتشان از شب پره
بيشتر نباشد.
در کنار از دست دادن سازمان که گاهي نقش خانواده و ضامن ايمني
خاطر را بازي مي کرد، يک خوش اقبالي داشتيم. اينکه از شّر سلسله ي مسئولان خلاص شديم.
در ضمن مي شد داستانهاي هدايت راهم بي
مزاحمت خواند. گرچه آن بخت و اقبال خوش به شادي مطلق و مفرحي ذات منتهي نشد. چون
زمانه، زمانه ي بگير و ببندها در وطن بود. رجاله هايي که صادق خان توصيف شان کرده
بود، دوباره در حال پلشتي و بيداد بودند.
کابوس اين زمانه، سالهاي سال مسئولان و ما را دنبال مي کرد.
کساني که در حين بي تجربگي و بي درايتي خود را جوري استتار مي کردند. اسم مستعار
فقط نقاب کوچکي بود. تمام جانمان را نمي پوشاند. پس پردههاي ديگري بر خود مي کشيديم.
منتها در ميان ما، برخي کمي بيشتر فراموشکار بودند. حتا در بين خوديها نيز با حجاب
ظاهر مي شدند. در اين ميان از همه بامزه تر آن رفيق آذريمان بود. اويي که لحجه ي شيرينش
را همواره حفظ کرد و در هرجايي بر خود يک نام مي گذاشت. اين عادت ناجور وي، اما يکبار
چون غده ايي چرکين دهان باز کرد. وقتي به هنگام خاکسپاريش نمي دانستيم کدام نام را
بر سنگ قبرش حک کنيم. هر کسي از او اسمي به ميان کشيد و خاطره اي. گرچه اين خاطرات
وقتي کنار هم قرار گرفتند رنگي از صداقت و يکرنگي نداشتند. بيچاره بيش از اينکه ما
را فريفته باشد خودش را گول زده بود. سر قبرش نمي دانستيم عزادار باشيم يا غضبناک.
الان که با فرصت و کمي شفقت به پشت سر نگاه مي کنم، همه ي
مان را فريب خورده بزرگترها مي بينيم. بزرگترهايي که در زبان عوام ابر قدرت خوانده
مي شوند.
از اين منظر، ابرقدرت ايکاروس، پدرش بود. همان دايدالوس
ماجراجو و اهل ابتکار. در آتن زمانه اش کلي اختراع به ثبت رسانده بود. البته همه ي
اختراعاتش بي خطر و بي ضرر نبودند. همين خطر و ضرر بود که در تحليل نهايي کار دست
ايکاروس داد. مسبب پرواز و سقوط وي، پدرش بود. پدري که مي خواست با بالهاي ساختگي
از زندان فرار کند. جوان هم که سرما و گرما حاليش نيست. به دنبال پدر مجرم مي پرد
و آنقدر به خورشيد نزديک مي شود که موم بالهايش آب شود و بسوزد.
تمثيل ايکاروس به کنار، داشتم از موقعيت مان مي گفتم که در
چهارراهي به نام ايران، غالبا فريب ابرقدرتها را خورده ايم. ابرقدرتهايي که به
اصطلاح همان بزرگترهاي ما بوده اند گرچه گاهي اسمشان عوض شده ولي رسمشان همان بوده
است.
بنابراين نبايستي از"دبيرکل سازمان" شاکي مي شديم.
در همان برهه ي قبل از قيام بهمن، قاپ طفلکي را دزديده بودند. چُپقش را براي همه ي
عمر چاق کردند. بهرحال "سوسياليسم واقعا موجود" هم ترفندهاي خودش را داشت. به "کي جي بي"
بيخود بودجه نمي دادند. در جهان اردوگاهي رقابت بر سر يارگيري و استفاده از پيشخدمت
بالا بود. ما که بخيل نبوده و نيستيم. در مملکتي که گله وار به استخدام دولت فخيمه
و عمو سام در مي آيند، چرا چند تا روسولفيل وجود نداشته باشد؟
منتها، بخاطر تنگ نظري و عدم اشراف بر مسائل جهاني، مدتهاي
مديد همه ي گناهها را از آن "دبيرکل و رئيس کميته مرکزي" مي دانستيم. دبير
کلي که با همدستي حوادث و از دل جرگه اي ضربه خورده به رياست سازمان رسيده بود.
البته جرگه (يا فرقه ي محبوب ما) از زير بوته بعمل نيامد. بنيانگذاراني داشت و
تبار و سابقه اي. ده - پانزده سالي پرونده اش در ساواک قطور شده بود. مدام تحت پيگرد
مقامات امنيتي. از آنها ضربه هايي خورده و شکنجه هايي ديده بود. کساني که به هنگام
قيام مردم عقب نشيني کردند و از کيفر گريختند.
آنگاه در آن فرصت کوتاه، دريکي از خانه هاي تيمي، سرپرستي
جرگه همچون سيبي رسيده در دامن رئيس جديد افتاد. امير پرويزها و بيژن ها ديگر
نبودند. عناصر ديگر جرگه پراکنده و به طور عمومي پاکبازاني اهل خفا بودند.
انتخابات آزاد و کنترل دمکراتيکي در کار نبود. نمي دانستند که اين تنها راه تحديد
قدرت است.
جرگه ي زيرزميني، که در جُنبش خودکشي تبلور مي يافت، هميشه
محدوديتهاي خود را داشته است. يکي از محدويتها همان برکشيدن مشدعلي به دبيرکلي بود
که با يک سياهبازي صورت گرفت. او را رابط با کميته نيست در جهاني خوانده بودند که
از اين بابت اختيار ويژه اي مي يافت و امکان سروري. بهر حال اعضا و هموندان سازمان
رئيس را انتخاب نکردند. چيزي که حتا در مافيا رعايت مي شود. پدرخوانده بهشان تحميل
شده بود. آنهم به بهانه ي اينکه سازمان مخفي اسرارمگوي فراواني دارد و رسم نپرسيدن
و انبار نکردن اطلاعات، همچون سنتي نادرست، سالها رعايت و به ذات ثانوي افراد تشکيلات
بدل شد.
با اينحال اعضاي اوليه، خودشان شايد نمي دانستند که همچون
نوادگان" اخوان الصفا" در هزاره اي فاصله بر مسير سنت بيداد ستيزي، آگاهي
بخشي و عياري پانهاده اند. در آغاز تولد جمعي شان، يارگيري بود و تهيه امکانات.
اقدام به مبارزه اي که نابودي چندين و چند نابغه و شاگرد اول هاي دانشگاه را به
همراه داشت. اين مبارزه طلبي به نوعي تاوان پس دادن بود. تاوان بي عملي و عدم مقابله با کودتاي مرداد 32 از
جانب رهبريت حزب توده. پيشقراولان ما با جان خود مي خواستند جبران اشتباه کنند. نمي
دانستند هر نسلي حساب خود را پس مي دهد.
کسي هم پيدا نمي شد بگويد:
برادر جان دست نگه
دار.
پيشاني خود را نشانه نرو!
در آتيه به تو نياز مي رود.
تداوم کارشان گشت و گريزي بود در کوه و در جنگل. سپس پاسگاهي
و زدوخوردي و آنگاه افسانه ي سياهکلش بود که سينه به سينه مي گشت. آنهم در سينه
ملتي که تاريخي پُر از شکست داشته. شکستهايي ناشي از يورشهاي بيگانه. و ملت ما اغلب
از در سازش و تقييه در آمده است. عذاب وجداني براي عناصر صادق و دلاورانش.
با اينحال افسانه ها هميشه کار دست نسل جوان مي دهند.
و افسانه ي فريبنده ي ما، بر بال يک کلاغ و چل کلاغ، هم مسير
جريانهاي ناخشنود و عاصي گشته بود تا سرانجام شورشي عمومي در کشور به پا گردد. در
دوران شورش که رفقا بدان موقعيت انقلابي نام نهادند، سازمان جاذب بود. بسياري به
سويش مي آمدند. از جمله فرهيختگان جامعه. و از اين ميان حتا شاعران و نويسندگاني
چون شاملو و ساعدي پيشنهاد همکاري داده بودند. برخي آنزمان اين نکته را نشانه عظمت
سازمان مي گرفتند. در حاليکه واقع امر نشان داد که اينجا سراشيب شروع شده و افول
آغاز گشته است. در تشکيلات شايع بود که يکي از مشاوران مرکزيت يکي ـ دو بار آن
شاعر را سر قرار چک امنيتي کرده است. شاعر هم که از لحاظ کار مطبوعاتي يکي از نخبه
هاي زمانه بوده است، از اين علافي سر قرار بر افروخته شده و خواهر و مادر طرف و
سازمان را گفته و رفته. شاعر حق داشته. بخاطر همين دلخوري از آن يارو اُزگل بوده
که برخي مخاطب شعر (ابلها مردا من عدوي تو نيستم انکار توام) شاملو را فقط خميني
نمي دانستند. مي گفتند آن چريک به خود اسلحه نديده، هم از اين ميان سهمي برده است.
يکي نبود به آن مش غضنفر بگويد برو دنبال بذرپاشي و کشت و زرع. تو را چه سود از
فخر فروختن بر شاعر و خلق؟
بخش مجذوب نسل جوان سازمان، ما بوديم. نادان. بي خبر از همه
جا، به خيابان ريخته و شعار مي داديم: ما شاه نمي خواهيم! تنها ره رهايي، جنگ
مسلحانه و چه و چه ها. و خلاصه اگر حزب الله زنجير پاره نکرده بود و زمانه ادب مان
نمي کرد، چه بسا که خطرناک هم مي شديم. بنيادگرايي طالباني سپر بلاي ما شد.
مجذوب و نادانسته وارد فضايي اساطيري شده و در افسانه ي
جرگه و فصلهاي حماسي اش، درفش کاوياني ديده بوديم. درفشي براي نجات خلق. بي آنکه
معلوم شده باشد چه کساني بايد نقش کاوه را بازي کنند. همه چيز شلوغ و پلوغ بود و
دست و پا گير. جهان ما بجز کوچکي، در خلق و جرگه خلاصه بود. بي آنکه بدانيم
درونشان چه گذشته و چه مي گذرد. براي يکبار هم که شده از خود نپرسيديم آيا ميان ايشان
خطايي، تبهکاري يا جنايتي صورت گرفته است. ما مجذوب بوديم و سوال نمي کرديم.
آيا ايکاروس هم به همين بي خبري ما بود؟
پرت بودني چنين مطلق از اوضاع؟
باري. سرانجام اوضاع تغيير کرد. جرگه هم، پس از شورش، با
اغواي قدرت داشت به شرکت بدل مي شد. اين تازه يکي از گلهايي بود که دبيرکل و شرکا
به جرگه و به خود زدند. بر اساس همين گل به خود زدن بود که نيروي اپوزيسيوني يکهو
دعاگوي رهبر شد. رهبري که نقش مفتش قرون وسطايي را بازي کرد. در نمايشنامه اي واقعي
از تفتيش عقايد، تکفير و داغ و درفش.
بحراني که درست و حسابي از اين جا شروع شد، به کجا ها که
نکشيد. ماجراي سقوط ايکاروس فقط يکي از چشمه هايش بود. منتها اينبار صخره اي در
نزديکي نبود که نعش دوستان و لش ما را پناهي دهد.
جماعتي نامنعطف و وفادار به خود، فرزندان رُمانتيسمي عصيانگر،
نبيره هاي رواقيون يوناني در تاريخ، هاج و واج شده بودند که چه بکنند. چقدر از خود
پرسيدند، جرگه ي قدرت ستيز کجا و لاس و سازشکاري شرکت مداري کجا؟ تا سرحد انتحار
خود پرسش پيش رو داشتند.
از پس اين سوالهاي طاقت فرسا بود که انگار آوانگارد اجتماعي
نسل ما در سرش جرقه ايي زد. ذهنش روشن شد و فهميد که شک و ترديد هم چيز بدي نيست و
جُنبش روشنگري هم فوايدي دارد. از آن پس با هر اندازه عمري که در سياست و مسائلش
تلف و سپري کرد، تاوان انتخابي را پرداخت که نسل پيش به راهش رفته بود.
از لحاظ تجربه تاريخي، آوانگارد اجتماعي، اين شاکي همواره
وضع موجود، بايستي به سوي هنر مي رفت و نه به سمت سياست. سياستي که همواره سرزمين
سازش و مشاطه است. آن برداشت از سياست که آن را همچون هنري در قلمرو ناممکنها معنا
کرده، حتا اگر از زبان ليبکنشت هميار و هم سرنوشت روزا لوکزامبورگ بيرون آمده
باشد، خود فريبي اي بيش نبوده است. ماجراي قماربازاست و توجيه باختن. حتا اگر در
باخت بالاترين هزينه، يعني زندگي را پرداخته باشد.
بدبياري آوانگارد اجتماعي در نسل ما اين شد که سياست، برادران
بزرگترش را برگزيده بود. حال او بود و مسئوليت دادخواهي بيدادي که بر برادرانش
رفت. از اين گذشته و در آن تنگناهاي دادخواهي با بلبشويي ناشي از انقلابي ارتجاعي
نيز روبرو شده بود. اگر هوشيار عمل نمي کرد چه بسا هم سرنوشت کساني مي شد که به
رغم مُدرنيسم و نوجويي آغازين، سرانجام سر در آخور فاشيسم فرو بردند.
مگر جُنبش فوتوريستي و ازرا پاوند چنين سرنوشتي نيافته بودند؟
نمونه ي مسخره و وطني چنين انحرافي را در سرگذشت اشخاصي چون
ميرشکاک ها و نوچه هايش بايستي جستجو کرد که راه فراست و حقيقت را گم کرده اند. بجاي در افتادن با فاشيسم بومي، پيکارجويي
و استفاده از زبان صريح، دندان نيش به کساني نشان دادند که هشدار شنيدن صداي پاي
فاشيسم را داده بودند. چوب و چماق گروههاي فشار انگار کم بود که اينان در رذالت
نامههاي رسمي به قلم کشي بپردازند.
بدين ترتيب در آن
دهه هاي پُر از تلاطم، آوانگارد اجتماعي بود و هزار مشکل. پيشرويي که هيچ جا کم
فروشي نکرد و از هيچ آزمايشي براي از خود گذشتگي فروگذارنبود. گرچه جوان بود و مثل
ايکاروس که بي کله پشت پدر جُفت زده بود بيرون، پريده بود. پرشي به ميان يکدنيا
مسئله.
مجبور بود و محکوم که راه چاره اي بيابد. راه چاره اي براي شرايط جديد. بويژه که
با فروکش حالت شورشي، تبديل جرگه به شرکت بتدريج آشکار مي شد. شوک ناشي از اين فعل
و انفعال براي افسردگي مادام العمري کفايت مي کرد. به خصوص که ما بخاطر آن رُمانتيسم
لعنتي، موجودات چغري هم نبوديم و چه بسا که اُنس و اُلفت يواشکي با شاعرانگي و بوطيقا، آدمي را نرم و لطيف
سازد.
.
آنزمان رياست و اکثريت
هيئت مديره مخفي به دام هوس افتاده بود. شراکت با دشمن وسوسه شان کرده بود.
أ.
با نشئگي اين وسوسه، رئيس پايش روي بيل رفت و در
حالي که گودالي مي کند، سياهي لشکري را هم دنبال سياهکاري خود کشاند. وسوسه چنان
افسونش کرده بود که به شکل و شمايل دشمن نگاهي نکرد. شريک آتي از اعماق جهلي ديرينه
آمده و سوار بر خر مراد سنت، هم و غمي نداشت جز ريشه کن کردن نهال شهرنشيني و
تجدد. اُملان ريش و پشمي تحقق رسالت خود را بر دوش شمشير خشکه مقدسان مذهبي
گذاشتند. دور، دور بنيادگرايي شد و بازگشت به صدر کوفت و زهرمار. و متعصبان چه
دردناک و با پيامد براي شهرنشيني، مهر خونين جزمگرايي خود را بر دوران کوبيدند. لب
هاي تيغ خورده، صورتهاي اسيد پاشيده شده، جانهايي زير سنگسار و جوانهايي حلقه آويز
شده بر جرثقيل.
اين واقعه شوم در سرزميني که سابقه ي يورش ستيزه جويان جور
و اجور را داشته و در آن آگاهي تاريخي تداوم نداشته، الان ديگر جاي تعجب ندارد.
سرگيجه و حيراني در فرداي آن کشتارهاي آزادي بود. بوقتي که جنبش شورشيان سابق،
برآمده از دانشگاه و حوزه و جامعه و بازار، دچار انشعابات پشت سرهم شد.
برخي بيرون آمده از دل شورش و بالا رفته از نردبان قدرت بر
بهارخوابي که بر کشته دگرانديشي بنا شد، خواب حيف و ميل درآمد نفتي را ديد و آن را
در واقعيت پياده کرد.
در جبهه ي مقابل اين قدرت پرستي بهرقيمت، پيامد براي جامعه
ما، پياده نظامي آش و لاش بود و فرماندهاني عقب نشسته. منتها اينبار کار ما از
گذشتگان سخت تر مي شد. چون تسلايي در کار نبود. ديگر با عزاداري و شهيد پروري و
تظلم طلبي نمي خواستيم و نمي توانستيم خود را سرگرم کنيم. اين رفتار با جُنبش باز
انديشي فرهنگي و روشنگري جور در نمي آمد. همزمان نبود. بايستي از اندوه خود آگاهي
مي ساختيم.
راه نجات را در
فرار به جلو ديديم. کاري شبيه پرواز ايکاروس. منتها نه با بال که با سنجش و نقد.
نقد گذشته آنهم از نوع بيرحمانه اش که بيشتر ازسوي همراهان نازک دل مطرح مي شد.
نمونه اي از طنز تاريخ.
پس بنابراين آن مسئول و ما نخودي ها، همه و همه، باقيمانده
مختصري بوديم از لشگري شکست خورده. اما آلوده نگشته به قدرت. يواشکي به اين افتخار
مي کرديم که به رُمانتيسم خود خيانت نکرده ايم. در عين اينکه با واقع بيني مي
دانستيم بخاطر اين وفاداري به چغندر هم نمي رسيم. اما مگر با شيوع مرض قند هم مي
شود چغندر خورد؟
باري.جرگه ما که بلاهاي مختلفي را تجربه کرد، دگرديسيها به
خود ديد. ولي سرانجام به پايان خود رسيد چون با نسل بعد توفيق الحاق نيافت. نسلي
که امروزه با ديو اعتياد و تن فروشي دست و پنجه نرم مي کند. هر قصه اي به هرحال پاياني
دارد . حتا هزار و يکشب.
تراژدي جرگه ما فقط در ضربه خوردن از بيرون نبود. گره کارش
در انتخابش بود و ناتواني در انجام وظيفه تاريخي. غالب اعضايش در کشاکش سنت و تجدد
مشوق و هوراکش هجوم ارتجاع به شهر شد. تير خلاص را همانجا به خود زدند. تاريخ، اهل
تعارف نيست. کلاس تقويتي برگزار نمي کند. تجديدي هم ندارد. رفوزگي را درهمان
خردادماه اعلام مي کند.
توجيه اينکه جوان بوده اند و جاهل، در قصه و افسانه کارايي
دارد. در واقعيت کارساز نيست. چه بسا عذر بدتر از گناه شود. اين کمبود جواني و
جاهلي، البته گريبان گير باقي اعضا نيز شد. اينان را به خطاهاي پي در پي کشاند. هر
خطايي هم همراه مي شد با انشعاب و هر انشعابي هم رهبران خود را مي زائيد. بدين ترتيب
لشکر رهبران توي گيومه متولد شد. گيومه فقط نشانه طنزآميزي براي حواس پرتي ايشان
نبود. چون نه تنها نفهميدند که در چالش سنت و تجدد کجا بايد ايستاد بلکه تا مدتها
حتا چهار عمل اصلي هم نمي دانستند. هي بخش بخش مي شدند و هي بخش بخش مي کردند. گاهي
هم با چنگ و دندان و ساير سلاحهاي سرد و گرم به جان همديگر افتادند. مثل دعواي بچه
ها بر سر اسباب بازي. توجيه تعصب ورزي و نابلدي خود را هم تاوان تخاصمات طبقاتي
نام مي گذاشتند. نه ما و نه افکار عمومي حرف و گفتمان ايشان را باور نکرد. گرچه
بعدها برخي در غربت اکابر رفتند و به اضافه و جمع کردن ياد گرفتند.
اما ديگر دير شده بود. قطار نوبت ايشان سر وقت رفت. ايشان
حتا فرصت افسوس خوردن نداشتند. زيرا به مخيله شان نرسيده بود که جاروي تاريخ، ايستگاه
را تميز خواهد کرد و خرده ريزها را سريعتر خواهد روبيد. از دياري هم نمي پرسد که
چه خواب و روياي لطيفي ديده است. حال ما مانده ايم، پس از يک چهارم قرن، با روح و
رواني آزرده و اعصابي نخ نما شده. گرچه هنوزاندک اميدي داريم و انتظار جُنبشي براي
بهبودي اوضاع را مي کشيم. بي آنکه اين جُنبش علم ايدئولوژي خاصي را بلند کند.
و به راستي که بيرحمي از آن ما نيست، از آن زمان است.
چه ايکاروس را بشناسيم و چه نه.
آيا شما ايکاروس را مي شناسيد؟