اندر قضاياي هادي و سيّد و جيجيباجي
سعيد يوسف
گفنيم به هادي که چه خبرست برادر، حالا واقعاً لازم بود که
بپري وسط معرکه در حمايت از سيّد؟ گفت حمايت کدام است؟ مگر نديدي که چي حوالهاش کردهام؟ ديديم انگار اين
تعبير هم ممکن است درست باشد، ولي ديگر قدري دير شده بود و ما چيزهائي نوشته بوديم
از مقولهي تذکرات دوستانه و بسيار ملاطفتآميز (به اصطلاح امروز: بيان دلمشغوليها)، که در اينجا ميخوانيد:
بدبختي ما اگر که گفتي ز چه
روست؟
نَز دشمن ِ دانا، که ز
ناداني ِ دوست
دشمن کيفش کوک شود چون بيند
در سينهي
دوست، دشنه از دوست فروست
هرکس به تو حال داد، شد تاج ِ
سرت
هرکس که نداد، گشت مغضوبِ درت
اين شيوهي
برخوردِ تو با دشمن و دوست
اسمش آزادگي است ارواي پدرت؟
طَبعت ز خراسان و صفاي تو ُلري
است
عشقت خَرَکي و کينههايت
شُتـُري است
يا حرصْخوري
کارت و يا بادهخوري است
گَه طنز ِ تو ناب و گاه
قدري نـُنـُري است
(گفتم "نـُنـُري"،
ولي مکن بد تعبير
انصاف دِه، اين حقيقت از من
بپذير
طنزي که براي حالگيري باشد
يا دادن ِ حال، هست بي
مايه فطير)
با اينهمه طنز ِ خوش، که
طنزي است به جدّ
حدّ تو بسي فراتر است از سيّد
اينقدر مشو تو لنگه کفشِ کهنه ش
آن هم سر ِ حرفي الکي بي
مورد
اي گشته متانتت عجين با لاتي
از چيست مواضع ِ تو قاطي
پاتي
گَه فحش دهي به هرچه اصلاحات
است
گَه حامي ِ رهروان ِ
اصلاحاتي
رفتي به حمايتش ـ مگر چي شده
است؟
انگار که سيمهات قاطي شده است
با گردن ِ کج مبين کنون،
در ايران
اين سيّد، مار خورده، افعي شده
است
با يارِ قديم، خصمِ پُرکينه شوي
با دشمن ِ خود، رفيق ِ
ديرينه شوي
اينسان که گرفتهاي تو
با سيّد گرم
زنهار، بپا که خاتميچي
نشوي
(ما
سينهزن ِ پوچي
و هيچي نشديم
مسحور ِ
خطوطِ مارپيچي نشديم
بدبخت
شديم ارچه و آواره، ولي
نادم
نشديم و خاتميچي نشديم)
هي موضع ِ خود مدام تغيير
نده
ويراژ در اين راهِ سرازير نده
حالا گيرم قلنبه بارت کرديم
کم جنبه نباش تو، به ما گير
نده
زين بيش تو را دگر نميچزّانم
چون "نازکي طبعِ
لطيفت" دانم
وز بيم ِ خدنگِ انتقام ِ
تو، کنون
در استحکاماتِ فرنگستانم
(اينها پس از خواندن فرمايشات ملکهي
مادر در سايت شبکه [www.shabakeh.de] قلمي
شد در نهايت صحت جنون و غيبت قوه ي فاکره ي ملعون و انّا لمرض و اليه
راجعون.)