همنشين بهار

hamneshine_bahar@hotmail.com

بهمن ! بهمن استبداد در راه است

 

 

در قسمتهاي پيش:

 ۱) اي عشق چهره آبي ات پيدا نيست ، ۲)‌هوا دلپذير شد ُگل از خاک َبر دميد ، ۳) بام بام تاق تاق ُشکري سلام من کرامت دانشيان هستم ، و ۴) پاک نژاد به زندان و زنداني سياسي آبرو ميداد .

 ضمن اشاره به کتاب «  ِفرد هاليدي » : « اعراب منهاي سلاطين »   Arabia without sultans ، که به حماسه شکرالله پاک نژاد اشاره نموده است، از دفاعيه ُپرشور ُشکري که َسند مشروعيت مبارزه قهرآميز عليه رژيم وابسته شاه و داد خواهي  ِ مردمي بود که به آنها عشق مي ورزيد ، از واکنش اعليحضرت که با فرافکني ، امثال « پاک نژاد » را نجس نژاد ! ناميد ، از دنائت ِ لاجوردي که  بعد از اعدام او جار زد : « کسيکه شاه ميگفت نجس نژاده ، ما کشتيم »  ... از فداکاري ِ شهيد  « يوسف آلياري » که دفاعيه ُشکري را از زندان به بيرون آورد ، از « هوا دلپذير شد گل از خاک بر دميد » ، از کرامت الله دانشيان و شور و شوقي که از ديدار پاک نژاد به وي دست داده بود ، از گروه فلسطين که چون ستاره تابناکي در آسمان ايران زمين درخشيد و بالاخره از چگونگي اسارت ُشکري که راهي فلسطين بود و در لب مرز به تور ساواک افتاد ... ياد کرديم و از قول زنده ياد صفر قهرماني ( در گفتگو با آقاي علي اشرف درويشيان ) آورديم که : پاک نژاد به زندان و زنداني سياسي آبرو ميداد  ...

ميدانيم که محاکمه گروه فلسطين و به اصطلاح دادگاهشان تا پاسي از شب ادامه داشته و علتش اين بوده که جاي خالي حبسها را به کاخ نزد شاهنشاه مي َبرند تا شخصا ُپر کنند ! در حاليکه آنچنان که آقاي ناصر کاخساز نيز گفته است  با تلفن يا هزار شکل ديگر نيز ميتوانستند قال قضيه را بَکنند ، شب هنگام زندانيان را سوار اتوبوس زندان ميکنند و گروه فلسطين در حاليکه سرود اي رفيقان را مي خواندند ، وارد زندان قصر ميشوند .

ماجراي ُشکري را که به قول فردوسي « يکي داستاني ست ُپر آب چشم » پي مي گيريم .

 

رنجهاي ُشکري  ، که از آغاز جواني نزديک به ۱۸ بار به زندان افتاده و با دستها و چشم هاي بسته از اين سلول به آن سلول و ازاين شهر به آن شهر ، پاس کاري شده بود ، فقط مربوط به بازجويان و شکنجه گران نبود . در ُمحيط زندان نيز روح بي قراري چون او در عين حال که با جمع مي جوشيد و مي خنديد ، تنها و َمحزون بود ، بيهوده نيست که مي شنويم آنهمه با آسمان يا پائيز حرف ميزد .

شکرالله پاک نژاد صاحب نظريه بود ، به ُسنت هاي شايع ، انديشمندانه مي شوريد . پاسخ هر مسئله اي را از قوطي در نمي آورد ، حرف نو داشت و همين کافي بود که آخوندهاي سبيلوي زندان ! و « شوراي نگهبان  ِ دگم هاي کليشه اي » که البته َعبا و عمامه نداشتند ! برايش صفحه بگذارند که ناپيگير و ليبرال است ... اصلا دردادگاه خودش گفته کمونيست نيست ... زيادي با مجاهدين مي جوشد ، غريق نجات آنهاست ... مسعود رجوي با او بيشتر از مجاهدين نشست و برخاست دارد   ... ُمجاهدي شرمگين است ... ُخرده بورژواست ... جبهه اي ست ...

 پر واضح است که اينگونه َحسدورزي ها و ُنخاله بازي ها ريشه درجهل و ُجمود و کبرو ُغرور دارد و حديث « واپسگرايان ُمدرن » ي که چشم ديدن انديشه هاي خلاق را نداشته و َغرض و َمرض دارند ، با تنوع انديشه ها که امري بسيار لازم و طبيعي ست ، يکي نيست .

پاک نژاد َدم به َدم در تکاپو و نوجوئي بود واستقلال از سراسر وجودش مي باريد ، نه پليس ، نه دسته بندي هاي داخل زندان و نه حتي رابطه صميمي اش با مجاهدين نمي توانست هويت مستقلش را تحت تاثير قرار دهد . تحت هيچ فشار و تعادل قوائي نبود و ازانگشت شمار آدمهائي بشمار ميرفت که هم در قلمرو َعمل و هم در قلمرو نظر ، ُحرمت نهادن به گوهر ُمجرد آزادي را ُمقدم بر تحقق ِعملي آن ميدانست ، در خود زندان نيزدرست به اين دليل که از همه ُمدعيان يک َسر و گردن بالاتر بود ، تحمل و درک نمي شد .

پيش از ضربه خوردن زندان در ۵ تير سال ۱۳۵۲ ، که « باطوم بدستان کلاه خود به سر » ُمغول وار به داخل زندان ريختند ، همه چيز را در هم شکستند و زندانيان را به قصد ُکشت لت و پار کردند،زندانيان سياسي گرچه به چپ َروي هاي بچگانه اي که پاي بيش از حد دشمن را براي آزار بيشتر باز ميکرد و آخر عاقبت خوشي هم نداشت، ادامه ميدادند اما شرائط پليسي و بگير و ببندهاي بعد از ۵ تير را نداشتند . يادآوري کنم که در ۲۶ فروردين سال ۵۲ در زندان عادل آباد شيراز زندانيان با پليس در افتادند ، به دنبال آن در تهران هم عده اي توي نخ درگيري با پليس رفتند و پچ پچ در افتاد که بايد به زندان عادل آباد اقتدا کنيم . جدا ازشورش در زندان شيراز که کار دست زندانيان داد ، تقي شهرام (که شايد ساواک به عَمد او را به با حسين عزتي به اين علت که مارکسيستي تئوريک بود و زيرآب مبارزه قهرآميز را هم ميزد ، در زندان ساري يکجا انداخته بود ) به همراه ستوان احمديان فرار ميکنند . شورش زندان شيراز + فرار تقي شهرام + َچپ روي هائي که حتي امثال َصفر قهرماني ومسعود رجوي و بيژن جزني و عباس َحجري هم نميتوانستند کنترل کنند ، ُسبوعيت نهفته در ساواک و پليس زندان را قلقلک داد که بيرحمانه به قلع وقمع زندانيان سياسي بپردازند . به دنبال اين ماجرا ازهمه زندانهاي کشور زندانيان سرشناس ، اعضاي قديمي جريانات گوناگون و پيشتازان انقلاب مسلحانه ازجمله ُشکري ( شکرالله پاک نژاد ) را به تهران آوردند و در بند ۴ و ۵ و ۶ زندان قصراسکان دادند تا زير ذره بين پليس و جاسوسان ( امثال زکي کاکي و هاشم نوري که عراقي بودند و انگشت توي دماغ ميکردي گزارش ميدادند ، سيسيان ارمني ، زرتشت فروهر و ميم – ب ،‌... ) باشند . همانطور که ميدانيم آخر عاقبت هم َسرَمست از افزايش ناگهاني قيمت نفت و ُالدورم ُبلدروم هاي « يا حزب رستاخيزو يا هلفتوني » ، و پس از ترور سرتيپ زندي پور ( رئيس کميته مشترک به اصطلاح ضد خرابکاري ) ، و بخصوص در واکنش به ترور جاسوس همه جانبه ساواک عباس شهرياري ، رژيم شاه ۹ نفر از زندانيان را ( در ۳۰فروردين ۵۴ ) در تپه هاي اوين تيرباران کرد . البته سه ماه پيشتر از اين جنايت هولناک ، روزهاي آخر زمستان ۵۳ ، درست قبل از عيد نوروز، حدود ۵۰ تا ۶۰ نفر را از بند ۴ و ۵ و ۶ دست چين کردند و به اوين بردند و گويا قرار بوده در مرحله اول همه را از َدم ِ تيغ بگذرانند که در آغاز با ۹ نفر تست ميکنند . بازهم صد رحمت به رژيم شاه که ديکتاتورکلاسيک بود و حرف حاليش مي شد ! در کشتار سال ۶۷ که آخوندهاي بي عمامه و عمامه دار به صغير و کبير رحم نکردند ( پاورقي۱(

با اين همه ، ُشکري اصرار داشت که مبارزه دروني همواره از مبارزه بيروني ُمشکل تر است ، و مثال مي آورد که نسبت به خارج کشور ، در داخل ،  َحل و فصل مسائل جنبش با تضادهاي بيشتري همراه است . مبارزه با ِکرم انقلاب که تمايلات ارتجاعي و فرصت طلبانه است در درون تشکيلات به مراتب دشوار تر از بيرون است و اين فعاليت تشکيلاتي و جمعي ست که ُپر از ابتلاء ست . درون زندان نيز با بيرون قابل مقايسه نيست ، کما اينکه وقتي آدمي به ديدار خويشتن ميرود ، نبرد با با ميله هائي که در درون خود اوست ، هم به مراتب سخت تر از زندان ُبرازجان وعشرت آباد و قزل قلعه و کميته و اوين است .( پاورقي ۲(

از توانائي و دانش بيژن ، مسعود رجوي و نيز دوست هم پرونده اش ناصر کاخساز بسيار مي گفت . جمله اي را از « کاظم ذوالانوار » به ياد داشت که سال ۵۱ وقتي از بند ۳ قصر به بند ۴ ميرود به دوستانش ميگويد : « در اين شرائط ، سازمان شبيه آدمي ست که از همه سو به او چاقو زده اند و در حال خونريزي ست ولي ، همچنان به حرکت خود ادامه ميدهد و پيش مي رود . » برداشت خود ُشکري اين بود که ذوالانوار گرچه با واقع گرائي آثار هولناک ضرباتي را که مجاهدين متحمل شده اند ، به تصوير مي ِکشد ، اما ُمبشر اميد هم هست ، چرا که در پايان جمله اش ميگويد « ... همچنان به حرکت خود ادامه ميدهد و پيش ميرود » به زبان ُلري يعني باکي نيست ُو شبهاي تار سپري ميشود .

 ميگفت مسعود رجوي با « عليرضا نابدل » مشهور به ُاختاي که يکي از آثارش به نام « رازليق » معروف است ، و در اسفند سال ۵۰ به شهادت رسيده ، هم سلولي بوده ( پاورقي ۳ ) و باهم علاوه بر مسائل سياسي در مورد موضوعات مذهبي نيز بحث مي کردند و از جمله عليرضا نابدل از مسعود مي ُپرسد چگونه شما که به حکومت امام زمان معتقديد خودتان را دموکرات هم مي ناميد؟ شما اصلا نميتوانيد دموکرات باشيد . چرا ؟ چون الگوي آرماني شما حکومت فرد بر مردم خواهد بود که بالا برويد و پائين بيآئيد ديکتاتوري ست ...

گويا ُ شکري خودش با يکي از شهداي مجاهدين به نام مهندس حسين مدني که در دشت عمران قزوين کار ميکرده و تدوين جزوات کشت و صنعت ، اصلاحات ارضي ، تعاون روستائي و ... کار اوست ، هم سلول بوده است ، ُشکري با شنيدن تحليل هاي استراتژيک مجاهدين ، گفته بود : کند و کاو در مورد « قشر فئودال بورژوا بورکرات » رژيم ضروري و خيلي مهم است ، فئودال بورکرات ها با زد و بند با بيگانگان قراردادها را امضاء مي کنند و به جلد بورژوا در مي آيند .

  َشم عَملي اش در َحل و فصل مسائل مختلف ، بدون اينکه در دام ُدگم هاي شناخته شده بيافتد بي همتا بود . در نگاه و لبخندش که آغشته به غم هاي عزيز هم بود و به دل هرتازه واردي مي نشست ، شرف ،افتخار و اعتماد به نفس يک خلق مظلوم اما دلير هويدا بود . به « عام و خاص کردن مسائل »  اهميت بسيار ميداد و کساني را که به قول او « فقط کمر قضيه را مي گيرند » و از تجزيه و تحليل و شک ِاسلوبي مي گريزند و براي هر سئوالي جوابي حاضر آماده دارند ، دعوت به تامل ميکرد و ميگفت بايد بدون کليشه هاي آقابالاَسر ! و بدون اجازه ديگري فهم خويش را بکار اندازيم .

 او براستي « ضد جادوگري » بود که طلسم قوطي ها را در هم مي شکست .

  گرد و غبار جامعه طبقاتي واستبداد زده ما بر روح و روان ُشکري نيز نشسته و او هم همانند ديگر آحاد مردم ُکل بي عيب نبود و گاه جوش مي آورد و اشتباه ميکرد و از قضا چون طاقچه بالا نمي گذاشت و خود را تافته جدا بافته نميدانست و امر بر او ُمشتبه نشده بود که لابد با عالم غيب رابطه دارد و الهام ميگيرد ! دوست داشتني بود . برخورد مثلا ديپلماتيک ! با دوست ، که در ظاهر بگو بخند کنيم و پشت َسر صفحه بگذاريم (که همان زمان نيز ـ البته نه به شدت کنوني ـ کم و بيش مرسوم بود ) در قاموس او راه نداشت . مي شد براحتي اورا زير سئوال ُبرد و در تحليل هايش چون و چرا کرد . فين و فين نميکرد ، اداي از ما بهتران را در نمي آورد و فروتنانه نشان ميداد که نميداند و مي آموزد . با اين همه گوئي « حس ششم » هم داشت ، آينده را مي بوئيد و حس ميکرد . يکي از زندانيان سياسي که پيش از انقلاب  با « ُشکري » در زندان َوکيل آباد مشهد بوده و من به گفته هايش اعتماد دارم ميگويد : « هنگاميکه اخبار تلويزيون گفت  : امکان اينکه در آينده ارتش شوروي به فکر تهاجم به افغانستان بيافتد بعيد نيست ، شکري يکمرتبه لب پنجره  ايستاد و رفت توي فکر . پرسيدم چي شده ؟ جواب داد بي ترديد چنين خواهد شد . پرسيدم چرا اين حادثه اهميت دارد ؟ گفت ورود ارتش شوروي به افغانستان تاثيراتش را در تمامي منطقه خواهد گذاشت ،... واکنشهاي ارتجاعي که به دنبال خواهد داشت محدود به افغانستان نخواهد بود ... باور کن دير يا زود اين تهاجم صورت خواهد گرفت و شوروي به باتلاق خواهد رفت  ، باتلاق .

در ماجراي کمپ ديويد به خود من گفت : ... به نيروهاي مترقي مثل مجاهدين خلق نگاه نکن که شهيد حنيف نژاد (پاورقي ۴) گفته « در زمينه هاي اقتصادي اجتماعي مرزبندي ِاصلي نه بين ِ با خدا و بي خدا بلکه بين استثمار شونده و استثمار کننده است . » ، کشورمصر که اينگونه نيست ، گروههائي همانند « التکفير والهجره » و « جماعات الاسلاميه » که حتي ُمسلمان زادگان را هم با کوچکترين غفلت و کوتاهي از انجام مناسک و آداب ديني کافر تلقي مي کنند و معتقدند مي توان آنان را هم به قتل رساند ، َسر به تن انورسادات باقي نخواهند گذاشت .

 پس از سال ۵۴ و جريان به اصطلاح تغئير ايدئولوژي سازمان مجاهدين  ُشکري گفت : گرچه تغئير عقيده و نظرگاه حق شناخته شده هر انساني ست ، اما استثمار تشکيلاتي سردمداران ِ جرياني که با غصب نام و امکانات ، با برخوردهاي ناصادقانه و غيردموکراتيک و با شريف واقفي ُکشي وچپ نمائي ويراژ ميدهند ، به تنها چيزي که شباهت ندارد ، مارکسيسم ـ لنينيسم و تحول بالنده ايدئولوژيک است . اين برادرُکشي ها ميگويد که اگر ابزار کنترل قدرت نباشد قرباني امروز جلاد فردا ست . اين جريان به بروز زودرس جريان راست ارتجاعي خواهد انجاميد و ُبروَبرگرد هم ندارد و ساواک هم دام مي اندازد . مي گفت در اوين داشتيم با آيه الله طالقاني و آيه الله لاهوتي و ناصر کاخساز قدم ميزديم که رسولي يا عضدي ( اشتباه از منست ) آيه الله طالقاني را صدا زدند ، ايشان وقتي بر گشت گفت از من مي خواهند بيا آزادت ميکنيم در سطح جامعه برو، وعليه اين جريان موضع گيري کن ،  جواب دادم گرچه شيوه اي که آنها برگزيدند و ضربه اي که به اعتماد مردم زده اند و بهانه هائي که بدست شما ساواکي ها داده اند،محکوم است اما من هرگز کاري نميکنم که ساواک برنامه ريزي کند و خوشحال شود،اين آزادي هم پيشکش خود شما باشد .

 شکري تحولات و نقشه هاي کمسيون سه جانبه ( آمريکا ــ اروپا ــ ژاپن )  و ُبحران ويژه اقتصاد غرب و تورم و رکود همراه با هم ( استاگ ِفليشن ،  STAG _ FLATION) را که منجر به روي کار امدن جيمي کارتر و سياست حقوق بشر ، « جيمي کراسي »  و پيچيدن به َپر و پاي ديکتاتورهائي چون ساموزا در نيکاراگوئه و شاه در ايران ميشد ، به دقت دنبال مي نمود . تقريبا تمام آنچه تحليل ميکرد با واقعيت همخواني داشت و به نظر من تمام گروههاي سياسي  ِمنجمله مجاهدين از آن بهره بردند . زندانيان سياسي که ُحول و ُحوش انقلاب از زندان وکيل آباد مشهد آزادشده بودند همانند نويسنده ِ ارجمند ِکتاب « اسلام در ايران زمين » آقاي دکتر علي معصومي که در دانشکده فني تهران سخنراني نمودند و ...  در َمحافل عمومي و دانشگاههاي کشور هر جا اين مسئله را مي شکافتند ، از آراء شهيد شکرالله پاکنژاد الهام ميگرفتند . همچنين کتاب زمامداري کارتر که مجاهدين اوائل انقلاب بيرون دادند بخش قابل توجه اش متاثر از آراء شکرالله پاکنژاداست . برخي از زندانيان سياسي که رابطه صميمي و عميق وي با آقاي مسعود رجوي را دقت کرده اند چنين اظهار نظر ميکنند که در جاانداختن و تنظيم بخشي از اطلاعيه ۱۲ ماده اي مجاهدين در مورد اپورتونيست هاي چپ نما ، ُشکري بي تاثير نبوده است . ( دربرداشتهاي فوق ميتوان چون و چرا کرد چون  ِصرفا يک استنباط ِ شخصي ست (.

 

َصفا و سادگي و شرم شرقي اين سياه سوخته خونگرم همه را  َمجذوب ميکرد ، حتي راست ها و عناصر ُمرتجعي که کفگير و ملاقه هاي خودشان را هم از مجاهدين و مارکسيستها جدا ميکردند که مبادا نجس شود ، گرچه همانند جواد منصوري و َمروي َسماورچي و رضوي و ... معتقد بودند « آقاي پاک نژاد چون نماز نمي خواند و َسر ِ پا مي ايستد و ... ، نجس است اما ناهيدي ساواکي که توسط فدائيان خلق ترور شده چون قشنگ روي سنگ توالت مي نشيند و ادرار ميکند و نماز هم ميخواند پاک است » ــ‌اما به او احترام ميگذاشتند و وقار و تواضعش را که بر خلاف خودشان ساختگي نبود ، مي ستودند ...

براي بسياري از ما که غير از آنچه از قيف ِ تنگ ِ پيش داوري هايمان عبور کند ، هيچ چيز ديگري را دماغ در نمي آوريم و به عالم و آدم با نگاه ِ فقيه اندر سفيه روبرو ميشويم ، ذکر اين خاطره شايد تامل برانگيز باشد . حول و حوش انقلاب ضد سلطنتي که نماز دسته جمعي عيد فطر و نيايش مخصوصش ، خار چشم ساواک بود ، در زندان وکيل آباد مشهد هنگاميکه مجاهدين در حياط زندان به نماز ايستادند ، و هر آن ممکن بود پليس به آنجا بريزد و َلت و پار کند ، از جمله حفاظت آنرا « شکرالله پاک نژاد » و ... بعهده داشت . 

 

هر روز ( بدون استثناء هر روز) مي دويد و سپس به نرمش مي پرداخت و دوش آب سرد ميگرفت ... پيراهن سبز و شلوار آبي کمرنگي را که شايد يادگار بيژن جزني بود و بعدها هم در دفتر جبهه دموکراتيک مي پوشيد ، به تن ميکرد . به سلامت جسم اش نيز بها ميداد و براي اينکه از بيماري پيشگيري کند ، شبها قبل از خواب در کيسه پارچه اي سفيدي ماستها را که از قبل ريخته بود به دقت تمام هم ميزد تا همراه با سير، به جاي دارو بخورد . گاه به شوخي ميگفت : « به اميد روزي که ساواک با تمامي َدم و دستگاهش ماست هايش را کيسه کند »  . بي شيله پيله و صاف بود و با کبر و غرور ميانه نداشت . فروتني از او مي باريد . فروتني ، آري فروتني ، صفت با ارزشي که مبارزين و مجاهدين ِ آغاز انقلاب ، با آن دلها را مي ُربودند و بعدها ُگم و گور شد .

علي رغم همه سواد و سابقه و ابهتي که داشت آنقدر خاکي وافتاده بود که آدم خجالت مي کشيد که آيا واقعي ست که من کنار او قدم ميزنم ؟ اگر اين ُشکري ست پس چرا َدبَدبه و َکبکبه ندارد و ميتوان از او انتقاد کرد وجزخوشروئي و روشنگري واکنشي نديد ؟ و چرا مارک نمي زند ؟

 َدغدغه اي جز مقاومت ، و ُمبارزه با ُبت سازي و فاشيسم فکري و فلسفي نداشت . برايش  نفرين ها و آفرين ها ، نام و نشان ، يا اينکه چه مارکي خواهد خورد هيچ و پوچ بود و َکک اش هم نمي گزيد که منطق گريزان ِ ُمطلق گرا با َعسل پوشي و سرکه فروشي پشت َسرش جفنگ ببافند .

 عاشق شب يلدا بود که از راه برسد و از پس اين بلند ترين شب سال با همه سوز و َسرمايش برآيد و آنرا به ُصبح برساند .

او که به دکتر محمد مصدق نيز دلبستگي داشت َمظلوميت ، َحقانيت ، ِسعه صدر و ُخلق و خوي مردان بزرگي چون اورا به نمايش ميگذاشت . کدام مصدق ؟ ُمصدقي که ، گوئي آن ُمرداد گران و آن کودتاي ننگين کمرش را نشکسته  ، سرباز فداکار مبارزه مسلحانه و راهي فلسطين شده ، همچون او در بيدادگاهها از مردم خويش و « يکتا پيراهني ها » دفاع نموده ، دربدري کشيده ، شکنجه شده ، از جور دشمن و جفاي دوست به تنگ آمده ، درکوچه پس کوچه هاي عشق « که ... آسان نمود اول ... » نامردمي ها را هم ، ديده و بالاخره به جاي احمد آباد در وکيل آباد ُسکني ُگزيده و ُجدا از روزهاي قدسي ايثار در انقلاب ضد سلطنتي ، شبهاي تيره و تاري را هم مجسم ميکند که از راه مي رسد و ستم و سياهي به ارمغان مي آورد .

 

 روزي که خبر رسيد در استقبال از آقاي طاهر احمدزاده ، عکس فرزندان او، و َصمد بهرنگي را به دستور سيد علي خامنه اي پائين کشيده اند ، با خشم تمام خروشيد و فرياد کشيد : «  ... بهمن استبداد در راه است . دوباره ، دوباره ستم و سرکوب از را مي رسد و ديري نخواهد پائيد که ما همه دوباره به زندا ن خواهيم افتاد . آذر و دي نيامده ، بهمن ! بهمن استبداد از راه ميرسد ... »

 به قول آقاي ناصر کاخساز در کتاب  گذر از خيال «در ُشکري يک غريزه نيرومند سياسي و يک تخيل قدرتمند و سرشار انساني مي جوشيد و تمام تجربه جنبش ملي که درکش دهها سال ُعمر ما را گرفت در او متبلور بود ... او مفهومي از چپ را در جنبش ما معنا ميداد که به آينده تعلق داشت »

قصه ُپر غصه « پيام آوران سپيده » که دردها و رنجهاي يک ملت را بر دوش مي‌کشند ، به همين جا ختم نميشود و اين ِکش و قوس ادامه دارد ...

 

) پاورقي ۱ ) : کمسيون ِ مرگ که خميني براي اعدام زندانيان معرفي کرد ، آخوند نيري ، مرتضي اشراقي ، و نماينده وزارت اطلاعات ، حتي از به دار کشيدن افرادي که  گلوله در بدن داشتند ، عباس پور ِساحلي که گلويش را عمل کرده و زخمش هنوز خوب نشده بود ، ناصر منصوري که با برانکارد از بيمارستان زندان آورد ه بودند ، محسن محمد باقر که از دو پا مادر زاد فلج بود ، کاوه انصاري که بيمار بود و صرع پيشرفته داشت و . . . و از آقاي ارژنگ استادموسيقي کشورمان که با صداي زيبايش شور زندگي سر ميداد ، و عمري از او گذشته بود ، نيز نگذشتند .

 توجه شما را به « هنگامه ستيز ديو ، و باغ کوکب ها » ، فصل مربوط به « روزشمار قتل عام سال  ۶۷» ، درجلد سوم کتاب « نه زيستن و نه مرگ » نوشته آقاي ايرج مصداقي جلب ميکنم و اي کاش اين دادنامه به زبانهاي ديگر نيز ترجمه ميشد . چند روزي ست کتاب غيرُمستند وبي ارزشي به نام « مصلوب » ( تراوشات ذهني خانم کتايون آ‌ذرلي ) را که قبلا بخش فارسي بي بي سي و راديو اسرائيل هم توي بوق کرده بود ، برخي تلويزيونهاي لوس آنجلسي َحلوا َحلوا ميکنند و براي من اين سئوال پيش مي آيد که اگر در سايت مجاهدين ( همبستگي ملي ) معرفي کتاب باارزش « نه زيستن و نه مرگ » را که همپاي « تاريخ بيداري ايرانيان » است و رنجها و اميدهاي مبارزين و مجاهدين اين ميهن را به تصوير ميکشد ، نبينيم ، پس کجا بايد ببينيم ؟

( پاورقي ۲) : سال ۵۳ شهيد بيژن جزني را از زندان قصر براي بازجوئي به کميته ُمشترک بردند و چند ماهي آنچا نگهداشتند ، بيژن در بازگشت از کميته مشترک  به شکرالله پاکنژاد گفته بود « باور کن در شکنجه گاه کميته حتي هنگاميکه صداي ناله زنان در زيرشکنجه به گوش مي رسيد و فکر مي کردم يکي از آنها ممکنست همسر خودم باشد به اين ميزان که اين روزها در زندان تحت فشار( جمود و تنگ نظري همبندي هاي خويش ) هستم ، احساس ناراحتي و فشار نميکردم . »

 

)پاورقي ۳ ) : محمود عسکري زاده نيز با حميد توکلي و علي باکري ( بهروز ) با مجيد احمدزاده هم سلولي بوده اند . مجيد دانشجوي دانشگاه صنعتي آريامهر ( شريف ) و علي باکري استاد وي در دانشگاه بوده ست . همچنين مهدي ابريشمچي نيز با مسعود احمدزاده هم سلولي بوده ، مسعود گرچه از ديدن مهدي خوشحال ميشود و تحت تاثير رفتار و نمازهاي مهدي هم بوده ، اما گويا به وي ميگويد : « شما يک پوسته ايدئاليستي داريد و همانند جوجه که رشد ميکند و پوسته را مي شکند ُ اين پوسته در حال شکستن است و به زودي هسته ماترياليستي آن نمايان ميشود » البته اکنون سه دهه از آن دوران گذشته و ...

 

)پاورقي ۴ ) :  ُشکري تعريف ميکرد که پيش از تيرباران شهيد والامقام ُمحمد حنيف نژاد در سلولهاي انفرادي که وي نيز قرار داشته ، زنداني بوده است . ميگفت چندين روز متوالي ساواکي ها مي آمدند و بوق سَحر او را براي اعدام صدا ميزدند و سپس بر ميگرداندند ، اين بازي ادامه داشت و ما هم عادت کرده بوديم تا اينکه يک روز من احساس کردم که اين بار حنيف ميرود و ديگر بر نمي گردد ، گوئي خود شهيد حنيف نژاد هم بو ُبرده بود براي اينکه ناگهان صداي رعد آسايش در بند پيچيد که فرياد مي کشيد : درود بر اسلام ، مرگ بر امپرياليسم ... او اين شعار را  ُمدام تکرار ميکرد و با اينکه احساس مي شد جلوي دهانش را ميگيرند اما  ُبريده  ُبريده همچنان ادامه داد تا قطع شد و همه جا را به قول احمد شاملو سکوت  ، سکوتي که سرشار از ناگفته هاست ، فرا گرفت . . .