آرامش دوستدار در گفت و گو با صداي آلمان:
" در يک
فرهنگ ديني هر پديده و مسئلهاي که پيش بيايد، جوابش از پيش
داده شده است"
"مومن به
محض
اينکه قادر باشد در نگريستن امور، ايمان خودش را شخصي نگهدارد، ديگر دينخو
نيست"
ملاحظات
فلسفي در دين و علم» اولين کتاب آرامش دوستدار، متفکر و نويسنده ي مقيم شهر
کلن آلمان و استاد پيشين فلسفه در
دانشگاه تهران، حدود دو سال پيش توسط انتشارات خاوران در پاريس تجديد چاپ
شده است. آرامش دوستدار در مورد اين كتاب و ريشههاي انديشه مركزي دو كتاب بعدي
خود در آن، به پرسشهاي صداي پاسخ داده است.
مصاحبه گر: بهنام باوندپور
دويچه وله: آقاي دوستدار با تشکر از شما که دعوت ما را براي
اين گفتگو پذيرفته ايد. اگر بخواهم تز اصلي
نوشته هاي شما را متاسفانه و بالاجبار خيلي ساده کنم، مي توانم با زباني نزديک به زبان شما بگويم که انديشه ي مرکزي آن چنين است: انديشيدن در فرهنگ
ايراني ـ اسلامي چون در و بر بنياني ديني باليده و
پرورده شده است، ممتنع يعني محال است؟
آرامش دوستدار: مسلم
است كه مي شود. من در يک بيان ديگر نيز اين را گفته ام. بخصوص در امتناع تفکر
در فرهنگ ديني و در آغاز پيشگفتارش.
دويچه وله: شما در آغاز دهه ي ۴۰ براي نشريه ي انديشه و هنر
مي نوشتيد و بقول خودتان هنوز «خود پيشين»تان
بوديد. ممکن است کمي در مورد تحول فکري اين خود پيشين و رسيدن او به «خود
پسين» ملاحظات فلسفي در دين و علم که ايده ي نوشتن آن به اوايل دهه ي ۵۰ برمي گردد، توضيح بدهيد؟
آرامش دوستدار: تا
آنجايي که يادم هست، من خيلي پيشتر از دهه ي ۴۰ در انديشه و هنر مي نوشتم، اما
بلافاصله بعد از آن دوره اي که من با مجله ي انديشه و هنر کار مي کردم پيش نيامد
که من از خود پيشينم بتوانم صحبت کنم يا فکرش را بکنم. بلکه در دهه ي ۵۰ يعني پس از
بخصوص تجربه ي دانشگاهي ام شايد بيشتر دريافتم که آن چيزهايي که در ذهن
جوانها هست در ذهن من نيز يک موقعي بهرحال وجود داشته و مرا به خودش مشغول مي کرده
است.
دويچه وله: اين تحول فکري چگونه رخ داد؟ يعني چه روندي طي شد
تا شما از آن خود پيشين به اين خود پسين رسيديد؟
آرامش دوستدار: پاسخ
دادن به اين سوال کار آساني نيست. اولا، اين امري نيست که در عرض يک هفته يا
يکماه در يک نقطه ي معين زماني دست بدهد، بلکه خود متضمن تجارب خيلي ديرپاست و به
مرور صورت مي گيرد و من بخصوص پس از آمدن به آلمان و اشتغال بهکار فلسفي که خودش
من را هميشه طبعا مجذوب مي کرد و برخوردن به وجوه مغايري که فکر اروپايي با فکر
ايراني داشته است متوجه شده ام، خيلي بتدريج که ما اصلا در دو دنياي متفاوت زندگي مي
کنيم. منظورم از زندگي، زندگي حسي و زندگي فکري هر دو با همديگر است و يا زندگي
پنداري. اينطور بود که يک موقعي که من در اين مواجهه، بخصوص با دانشجوها و همچنين
خارج از دانشگاه، کم کم برايم مسلم شد اين ره که مي
رويم به ترکستان است، بدين معنا که ما خيال مي کنيم ما همفکري با اروپايي ها
داريم
در حاليکه اصلا بينش و پنداشت ما کاملا با آنها فاصله دارد. وقتي چنين تجربه
اي
براي من حاصل شد کم کم طبعا بيشتر متوجه شدم که اين خود پيشين من دگرگون شده و
يک خود
جديد يافته ام.
دويچه وله: در همان کتاب «ملاحظات فلسفي در دين و علم»
مفاهيمي کليدي وجود دارند که سپس در «درخشش هاي
تيره» و «امتناع تفکر در فرهنگ ديني» بازهم ظاهر مي شوند. مثل مفهوم «زيست
ديني» يا پرداختن به مفاهيمي مثل «دين جهاني و دين قومي» که بخصوص در کتاب آخرتان «امتناع تفکر در فرهنگ
ديني» در زمينه ي گسترده تر بررسي مي شوند و بخصوص مفهوم «پرسش»
که مفهومي مرکزي در نوشته هاي شماست. ممکن است در مورد چيستي پرسش آنطوري که
شما در مد نظر داريد، توضيح بدهيد؟
آرامش دوستدار: اين
البته گره اصلي فرهنگ ماست، براي آنکه انتقال آن چيزي که اساسا ما از نظر
فرهنگي نمي شناسيم، بسيار کار دشواري ست. اما منظور من از پرسش در واقع يک کنجکاوي
فردي و گروهي ست که اينها بايد بصورتي در يك فرهنگ باشد و طبعا منظورم پرسش با
علامت سوال نيست، بلکه نتيجه ي برخورد کردن با پديده هايي ست که آدم از آن
سردرنياورد و لااقل از خودش بپرسد چرا چنين است و جز اين نيست، مثلا در همين انقلاب اسلامي،
من هنوز خيال مي کنم که آن آگاهي و وقوف درست حاصل نشده است بعنوان پرسش که
چرا چنين چيزي در مملکت ما روي داده است. بنابراين پرسش هميشه يک نياز دروني ست و اين نياز بايد
پرورده شود، در برخورد با پديده ها در يک فرهنگ! و فرهنگ ما عاري از اين تصور بوده که اساسا
مي بايست راجع به امور انديشيد و پرسيد که چرا چنين امري اينطوري ست و طور
ديگري نيست، آنطور که در فلسفه مي گويند.
دويچه وله: در همان کتاب «ملاحظات فلسفي در دين و علم» هم
مثل «درخشش هاي تيره» و «امتناع تفکر در فرهنگ
ديني» اين انديشه ي مرکزي وجود دارد که «پرسش در بينش ديني هرگز پرسش نبوده و
نخواهد بود» و «نگاه ما به جهان از آغاز ديني بوده است». اين پايه ي همان چيزي
ست که سپس در مقاله هاي مختلف و در دو کتاب بعدي شما به شکلي مبسوط به آن پرداخته مي شود و مفاهيمي مثل «دينخويي» را
مي سازد. آيا در همان اوايل دهه ي ۵۰، يعني زمان
شکل گيري ايده ي نوشتن ملاحظات فلسفي هم مثل امروز و آن چيزي که خودتان آن را «نازا بودن فرهنگ ايراني ـ اسلامي» و
«محال بودن انديشيدن در ايران» مي ناميد، رسيده بوديد
و يا هنوز اين فکر آنچنان قوام نيافته بود؟
آرامش دوستدار: طبيعي
ست که اين فکر بصورت يک گرده اي در من وجود داشت و پديدار شده بود و من به
يافتن راه حلش نيز خيلي اميدوار نبودم، چنانچه الان بيشتر نيستم. چون خيال مي کنم که
در يک فرهنگ ديني هر پديده و هر مسئله اي که پيش بيايد، جوابش از پيش داده شده است
و بنابراين اصلا اين نياز در ما وجود ندارد که
بپردازيم به چگونگي و چيستي آن پديده. بنابراين ما در دين هميشه زيسته ايم. وقتي
مي
گويم زيستن، منظورم زندگي کردن به معناي بيولوژيک و زيست شناختي آن نيست، بلکه
غرض
اين است که ما به هر صورتي در تمام تصورات خودمان، در تمام احساسات خودمان، در
آنچه
که مي گوييم عقل و خرد و از اين حرفها، در تمام اين موارد سرچشمه اي که از آن
برخوردار
شده ايم چون از آغاز ديني بوده، اصلا ما نوع ديگر آن را نمي شناسيم. بهترين نشانه ي آن اين است که
اصلا فرهنگ ما با دين آغاز مي شود و زرتشت مظهر پنداشت ديني از جهان است. در نتيجه
براي ما اصلا لزومي پيش نيامده که راسا و فردا به امور بپردازيم و به عنوان پرسش
براي ما مطرح شود که اين پديده چرا چنين است و چنان نيست.
دويچه وله: آقاي دوستدار در مقدمه ي چاپ دوم »ملاحظات« نوشته
ايد که تنها امکاني که برايتان در مقابل
مشکلي که مي ديدهايد مانده بوده، «نوشتن کتابي بوده است درباره ي دين و علم،
چون مسئله». پرسش من اين است که فکر مي کنيد اين امکان که از آن در «درخشش هاي
تيره» و «امتناع تفکر در فرهنگ ديني» هم استفاده کرديد تا چه حد مي تواند فرهنگي را که آن را تا
عمقش «دينخو» مي دانيد، تکان دهد؟
آرامش دوستدار: تکان
دادن البته بستگي به اين دارد که آدم بخواهد تکان بخورد يا نه. اما تا
حدودي مي توان گفت، اگرچه اين حدود محدود است، که در جاهايي لااقل خواندن نوشته هاي من،
ايجاد نااميدي کرده است. يعني اين اولين شوکي ست که از نوشته هاي من ممکن است دست
بدهد و در اين حد البته شايد بشود فرضا اميدوار بود که جرقه اي زده شده باشد. اما در
قبال يک فرهنگ ديني چندهزارساله مشکل مي توان به آن دلخوش کرد که اين گامهايي که ما
مي خواهيم برداريم، بزودي به ثمر خواهد رسيد. خيال مي کنم که مستلزم اين است که بسياري ديگر بايد از اين
راه بگذرند و به کمک همديگر بتوانند در تاريخ خود بنگرند. و در مورد اين که در
اولين نوشته ام علم و دين را مطرح کرده ام، سببش اين است که دين بطور قطع در کشوري مثل
کشور ما يک ارگانيسم اصلي و کلي ست که همه چيز را در بر مي گيرد. در قبالش طبعا
در مواردي در فرهنگ ديني هم شده است که علم بصورت بخصوص دانستن و آگاهي هاي مختلف را
يافتن، بدون اينکه آدم بتواند اينها را بصورت تجريدي دربياورد وجود داشته و من
کوششم اين بوده که در «ملاحظات» نشان بدهم که اصلا رفتار علمي با رفتار ديني چه تفاوتي دارد
و اين تفاوت در فرهنگ ما بين دين و علم هيچوقت وجود نداشته است.
دويچه وله: آيا با اين تعبير موافق هستيد که «ملاحظات فلسفي
در دين و علم» را مي توان مانند درآمد يا
ديباچه اي بر «درخششهاي تيره» و «امتناع تفکر در فرهنگ ديني» نگريست؟ ديباچه
اي که به خواننده کمک مي کند تا دشواريهاي دو کتاب بعدي را براي خودش تا حدودي هموار کند؟
آرامش
دوستدار: حتما.
حتما همينطور هم هست. براي اينکه آنچه را که من در ملاحظات فلسفي نوشته ام،
اولين
مشکلي بود که در اين فرهنگ ديني به آن برخوردم و در نتيجه مي تواند ديباچه اي
باشد يا
راهنمايي باشد براي بهتر فهميدن درخشش هاي تيره و امتناع تفکر در فرهنگ
ديني.
بخصوص به اين سبب که ايده هاي اصلي کارهاي بعدي من در آنجا بصورت خام وجود
دارد
که در آثار بعدي من پخته شده و توسعه پيدا کرده است.
آرامش
دوستدار /
"مومن به محض اينکه قادر باشد در نگريستن
امور، ايمان خودش را شخصي نگهدارد، ديگر دينخو نيست"
آرامش
دوستدار متفكر و نويسنده مقيم آلمان، پيشتر در گفتگويي با
ما در
مورد کتاب اول خود «ملاحظات فلسفي در دين و علم» به شكلگيري انديشههاي
كنونياش
در آغاز دههي ۵۰ پرداخته بود. «درخششهاي تيره» اثر دوم اين متفکر است. حال، در ارتباط با مفاهيم
مركزي مطرحشده در اين كتاب، آرامش دوستدار به پرسشهاي صداي آلمان پاسخ داده است.
مصاحبهگر: بهنام باوندپور
دويچه وله: آقاي دوستدار با تشکر از شما که دعوت ما را براي
اين مصاحبه پذيرفتيد. لطفا بفرماييد چگونه آنگونه
که خود شما در پيشگفتار کتاب اولتان از «خود پسين» «ملاحظات فلسفي» سخن
گفته ايد، به خود پسينتر «درخششهاي تيره» رسيده ايد؟ پرسشم را با يک مثال تدقيق مي کنم. مفهومي مانند «دينخويي»
در «درخششهاي تيره» چگونه از دل مثلا اين جملهي «ملاحظات
فلسفي» زاده شد: «نگاه ما به جهان از آغاز ديني بوده است»؟
آرامش دوستدار: مشکل
مي توان گفت، براي اينکه اين تحولي مستمر است، مثل رشد آدمي! مشکل مي توان گفت
که من از چه موقعي احساس کردم که مرد هستم و پيش از آن جوان بودم و پيشتر از آن
نوجوان. بنابراين من واقعا نمي توانم بگويم چگونه بوده است که اين من پسين من
ساخته شده، اما آنقدر هست که يک زماني در من ترديد بوجود آمد. شايد اين ترديد در
وهله ي اول خيلي آگاهانه نبود، ولي من را همراهي مي کرد، شايد من را رها نمي
کرد از اينکه چرا گرفتاريهاي فرهنگي ما به قدرت خودش باقي مانده و چرا کسي به آن توجه
نمي کند. در طي اين دوره اي که اين مسايل من را به خودشان مشغول مي کردند، کم کم
طبعا «دينخويي» در ذهن من متبلور شد و چنين مفهومي را من ساختم. اما من خيال مي
کنم، يک دفعه به ذهنم رسيده که چنين وضعي در واقع اسمش «دينخويي» است. با اين
توضيحي که من درباره ي دينخويي مي دهم، به اين معنا که در وهله ي اول دينخويي منحصر
به دين نيست بلکه اطلاق مي شود به هرنوع روالي که
ناپرسيده باشد و ناپرسيده آن را بفهمند و بپذيرند. بنابراين هر جرگه اي يا هر
حزبي
که افرادش تابع مرامنامه ي آنجا باشند براي من نوعي دينخويي است اگر در نزد
خودشان
به اين نپردازند که اين مرامنامه اساسا درست است يا درست نيست.
دويچه وله: آقاي دوستدار از پاسخ شما استفاده مي کنم و پرسشي
ساده نما را مطرح مي کنم. يک «مومن» از نظر شما
چه هنگام «دينخو» نيست و يک به اصطلاح «بيايمان» چه هنگامي «دينخو» است؟
آرامش دوستدار: يک
مومن وقتي دينخو نيست که قادر باشد آنچه را که بدان
ايمان دارد شخصي تلقي کند، از خودش جدا کند و بعد به مسئله اي که مي پردازد
کاملا فارغ باشد از آن نوع اعتقاد
ايمانياش. در اينصورت هر مومني مي تواند به نظر من اينکار را بکند. چنانکه خيلي ها در
تهران اين کار را کرده اند. و يک کسي مي تواند روشنفکر باشد و در عين حال
دينخو باشد. يعني در واقع مدعي روشنفکري باشد در اين حد که تبعيت بکند از يک مرام خاص.
اين را ما در فرهنگ خودمان در اين دوره ي ۵۰ ساله ي اخير مي شناسيم. همه ي کساني که
علاقمند بوده اند و به گونه اي توده اي بودند يا سمپاتيزان حزب توده يا
مارکسيسم ـ لنينيسم بودند، در واقع هيچگاه از خودشان نپرسيده اند که ما چرا بايد به
چنين چيزي اعتقاد پيدا بکنيم. آن نوع روالي که آنها
اتخاذ کرده اند، مثلا در مورد مارکسيسم ـ لنينيسم، براي من دينخويي ست، در
حاليکه
يک مومن به محض اينکه قادر باشد در پژوهش امور، در نگريستن امور ايمان خودش
را
براي خودش شخصي نگهدارد، آن آدم دينخو نيست.
دويچه وله: آقاي دوستدار در ميان «مومنان» آيا کسي را مي
شناسيد يا اصلا علاقه داريد نام ببريد که «دينخو»
نباشد؟
آرامش دوستدار: البته
اينکار مشکل است براي اينکه من به صرف خواندن دو مقاله نمي توانم اين حرف را
بزنم، اما خيال مي کنم هستند کساني که به اين صورت توانسته اند در موقع پژوهش کار
خودشان، مسئله ي ايمان خودشان را کنار بگذارند. فرضا مي توانم بگويم محسن کديور چنين کسي ست. اينکه سپس او
چه کار کرده نمي دانم، اما به هرحال آنموقع که پرداخته بود به اين که در اسلام
انواع و اقسام تبعيضات وجود دارد و تمام اين تبعيضات را جزء به جزء به صورت مفهومي
درآورده بود، به نظر من او قطعا دينخو نيست بلکه آدمي ست که فکر مي کند و مي انديشد.
دويچه وله: در کنار مفهوم دينخويي، «روزمرگي» دومين مفهوم
مرکزي دومين اثر شما «درخششهاي تيره» است. ممکن
است در مورد روند شکل گيري اين مفهوم در انديشهتان کمي توضيح بدهيد؟
آرامش دوستدار: اين
تجربه اي بوده که من در واقع هميشه داشته ام، لااقل پس از برگشتن به ايران! چون
بالاخره من بيشتر با طبقه اي معاشرت مي کردم که طبقه
ي بالاي جامعه بودند و اکثرشان انتلکتوئل. و من در آنها مي ديديم که بسيار
سطحي
به امور مي پردازند. يعني نوعي شعف به آنها دست مي دهد، از اين نظر که مقاله
اي
ميخواندند از کسي و مجال به خودشان نمي دادند که اين مقاله جا بيفتاد و هضم شود
و بايد
مدتي از آن بگذرد تا راجع به آن اظهار نظر کنند. و کارشان اين بود که به
همانگونه
که روزمرگي گونهي تنظيم روابط معمول در هر جامعه اي ست، اينها ميان
خودشان
به اين سادگي صحبت مي کردند. يعني اگر قرار بر اين باشد که بگويم روزمره گي
اين
است که آدم خريد مي کند، با بقال حرف مي زند، سوار اتوبوس مي شود و اين کارهايي
ست که
جامعه از اين طريق تنظيم مي شود، همين روال اگر در کارهاي فکري نيز حفظ شود
در
آنجا روزمرگي پايش را از مرز خودش خارج گذاشته و آمده به حوزه اي که جاي او
نيست. و
اين کار را تمام انتلکتوئل هاي ما کرده اند. يعني هرکسي و هر جمعي نزد
خودشان
به همديگر آوانس مي دادند و همه همديگر را مي پذيرفتند و مي پسنديدند. حتا
اگر هم
اختلاف نظري ميانشان بود، خيلي جدي نمي گرفتند. من خيال مي کنم کار انديشيدن
در جمع
هيچوقت صورت نمي گيرد، بلکه در تنهايي ميسر مي شود.
دويچه وله: آيا اگر از اين جمله ي «درخششهاي تيره» که
«روزمره گي را در وهله ي اول به معناي دقيق کلمه مي
توان سرنوشت همه ي انسانها دانست» حرکت کنيم مي توان به اين نتيجه رسيد که
روشنفکر غربي تا آنجا و بدين اعتبار روشنفکر است که از روزمرگي فاصله مي گيرد و گرفتار او نيست؟ و نيز چاره ي
روشنفکر ايراني براي روشنانديشي، از جمله خلاص
شدن از اين سرنوشت، يعني از روزمرگي ست؟
آرامش دوستدار: مسلم
است که مي توان. اينکه من مي گويم روزمرگي سرنوشت تمام انسانهاست، براي اين است
که آدمها بعنوان افراد در جامعه زندگي مي کنند.
جامعه به اين صورت مي گردد که يک گونه مقررات و قواعد نانوشته وجود دارند که
همه از
آن تبعيت مي کنند. يعني اگر کسي به بقالي مي رود، بقال مي گويد که اين جنس
من
چقدر قيمتش است و اين پذيرفته است يا پذيرفته نيست. يا اگر آدم به مدرسه مي رود
براي
اين است که درس بخواند و معلم کارش اين است که بياموزاند و کار شاگرد هم اين
است که
بياموزد. اصلا جامعه به اين صورت اداره مي شود. در اروپا نيز طبعا چنين چيزي
وجود
دارد. اما تفاوتش در سطح بالاي فرهنگي با مال ما اين است که اروپاييها وقتي به
مسايل
مي پردازند بيشتر در خلوت خودشان اين كار را ميكنند. يعني از آن روزمرگي
بيرون
مي آيند. در آنجا روزمرگي ديگر اعتبار ندارد. آنجا ديگر نمي توان گفت که يک
مقرراتي
هست که آدم از آن مقررات نمي تواند تجاوز کند يا نبايد بکند، بلکه آدم از
هر
مقرراتي مي تواند در تنهايي و انديشيدن در خارج از روزمرگي تجاوز کند و فراتر
رود و
بايد هم اين کار را بکند. يعني اگر چنين چيزي نشود نتيجه ي آن اين مي شود که
آدم
حتا پرداختن به مسايل ظاهرا بغرنج را همانجوري انجام مي دهد که کار روزمرگياش
را مي
کند.
دويچه وله: در «درخششهاي تيره» نوشته ايد که «اگر قرار باشد
انديشيدن و روشن انديشيدن بياموزيم بايد از غربي
ها بياموزيم» و افزوده ايد که «نشانه ي انديشيدنآموختن از غربي ها،
استقلال يافتن در انديشيدن است». آقاي دوستدار، از نظر شما اين روند پيچيده ي آموختن چه مشخصه هايي دارد؟ يعني
چگونه «ما»يي که شما آن را سراسر با غرب و انديشه ي غربي
بيگانه مي دانيد، مي تواند چنين امر بغرنج و «بيگانه با ما»يي را بياموزد؟
آرامش دوستدار: کار بسيار مشکلي است و اصلا کار آساني
نيست. يعني اگر کساني موفق بشوند به چنين کاري، بايد آنها را بسيار ستود.
آموختن از غربي ها به اين صورت مي تواند تنها عملي باشد که آدم ببيند غربي
ها با فرهنگ خودشان چکار کرده
اند. و وقتي که آدم ديد غربي ها کارشان در وهله ي اول شناختن فرهنگ خودشان
بوده و
سپس به خارج پرداخته اند، عين اين کار را ما بايد بتوانيم با فرهنگ خودمان
بکنيم.
ما هيچگاه در واقع چنين کاري نکرده ايم، بلکه بنا را بر اين گذاشته ايم که
فرهنگ
ما اساسا هيچگونه اشکالي ندارد و بنا را بر اين گذاشتن يعني که ما وارد آن
مرحله
اي نشده ايم که تامل بکنيم در وهله ي اول در خودمان. اين مشکل را اگر ما
بتوانيم
رفع کنيم، که به نظر من کار آساني نيست، مي توان گفت که اين اولين گام است
در
آموختن از ... من مثالي بزنم، شايد اين مثال روشن کننده باشد: ما وقتي از
بزرگانمان
مي خوانيم، فرض کنيم مولوي، وقتي ما خيال کنيم که مولوي اساسا گويا
هيچگونه
ضعف فکري ممکن نبوده داشته بوده باشد و هرچه مي گويد نص صريح است و درست مي
گويد،
اين در واقع نشانه ي اين است که ما ذهن نقادانه نداريم. يعني ما هنوز از
اروپايي
ها نياموخته ايم. در عوض اروپايي ها اينطوري هستند که در آغاز دوره ي نو
خود،
يعني از قرن شانزدهم به اين طرف، آدمهايي پيدا شده اند که مي گويند ارسطو اين
حرف را
بي معني زده و هيچگونه استدلالي در اين زمينه نداشته است. اين که اساسا ما
با
استدلال سروکار نداريم، بلکه صرفا سروکارمان با امور خبري است، همين نشان مي دهد
که ما هنوز قادر نشده ايم و نيز نمي
توانيم هم به اين صورت نيز قادر بشويم که از اروپايي ها انديشيدن بياموزيم.
دويچه وله: آقاي دوستدار، نثر درخششهاي تيره، نثري ست بسيار
پرتپش و اگر اجازه داشته باشم بگويم، تهاجمي و به
مفهوم غربي کلمه و نه به مفهوم رايج سياسي آن «برانداز»! بسيار پيش مي آيد که
خواننده احساس مي کند، انديشه هاي شما در جاهايي چه بسا در هنگام نوشتن شکل گرفته
اند. بعنوان پرسشي جانبي مطرح مي کنم که شايد بسيار هم اهميت داشته باشد، شناخت
بي واسطه و دريافتهاي ناگهاني يا به اصطلاح Intuition چه نقش و يا سهمي در نوشته
هاي شما دارند؟
آرامش دوستدار: اين را
مشکل مي توان گفت و فکر مي کنم هيچکس نتواند چنين پاسخي به پرسش شما بدهد.
اما اينکه در بسياري موارد هست که خواننده احساس مي کند که اين به ذهن من رسيده،
نادرست نيست. براي اينکه پيش از آنکه من يک مفهوم واژه اي را انتخاب کنم، بايد با
آن مشکلي که هنوز براي من روشن روشن نيست به اصطلاح کلنجار بروم. و به اين صورت
بوده که وقتي من پس از مدتها با اين مسئله کلنجار
رفته و پاسخي هنوز برايش پيدا نکرده بودم، يک موقعي به هرحال جرقه اي در
ذهنم
زده و گفته ام مثلا اين کار «دينخويي»ست. يعني چنين روالي به اين صورت است،
ولي
اينکه در فکر من Intuition نقش داشته است، من خيال نمي کنم واقعا بتوان گفت يا
لااقل
در مورد من نمي توان گفت. من شخصا هميشه از يک حوزه اي شروع کرده ام تا رسيده
ام به
اينکه چنين مشکلاتي را يا چنين امري را با چه واژه اي مي توان منتقل کرد.
دويچه وله: ولي وجود Intuition را در واقع در نوشته هايتان
تاييد مي کنيد؟
آرامش دوستدار: طبيعي
ست. مسلم است. اما وجود Intuition معنايش اين نيست که آدم هميشه بگيرد و بنشيند
و خيال کند که کشف و شهود به او دست مي دهد و به مسايل پي خواهد برد. اين در واقع
فقط و فقط آنجايي ممکن است که آدم مشکلات امور را ببيند و اين مشکلات آرامش نگذارند
و دائما با اين مشکلات دست و پنجه نرم کند، به نظر من يک موقعي خواهد آمد که شما
يکباره لفظي به ذهنتان مي رسد که فکر مي کنيد اين لفظ مي تواند مشتمل باشد بطور کلي بر
تمام اين مشکلاتي که تا به حال به آن پرداخته ايد.