نامه اي به شهرام رفيع زاده
بسٌراي تا که هستي ، که سٌرودن ا ست نشانه بٌودن
عرفان قانعي فرد
--------------------------------------------------------
نور چشم يکبار ديده ام ، سلام از آغوش اقيانوس ، از جايي که
دوستان شاعرپيشه ام آن را " آخرت " نامند ! خبر مسرت بخش آزادي ات را شنيدم
، مبارک باشد !
آخر چند روزي است که سخت بيمارم و باز هم اين قلب عجول ،
آشفته شده است.....در سفر بودم که شنيدم
آزاد و رها شده اي از زندان و سلول تاريک و حصار سياه محدوديت ، حتي اگر
بگويند و بنويسند راحتگاهي است مملو از آسودن و غنودن.
" بهنود ، سر کوهي ، نبوي ، صبا ، درخشان و..."
برايت نوشتند که غم مخور ! اما تصور من اين است که بايد به خودت نوشت تا بگويم
زندگي هنوز جاري است ...
زندگي جنگ است جانا بهر جنگ آماده شو /
نيست هنگام تامل بي درنگ آماده شو
خود جزو آنانم که بارها به هزار و يک تهمت و بهتان و حکم و
منظور و مقصود و غرض ...متهم شدم و برايم نوشتند و گفتند و نواختند ، اما هنوز بر
آن عهدم که روز اول بستم ، آن هم با سماجتي
که روز به روز بيشتر مي شود....
بگذار خاطره اي برايت بگويم :
يک بار در فرودگاه لندن که راهي تهران بودم يقه ام را بگرفت
و با رگ گردن بلند شده اش ، گفت :
" شما جوانک هاي قرتي ، فقط مي خواهيد
مطرح شويد و بس ! "
در ادامه گفتم : " درست است ، همان است که تو مي گويي
!...زنده ام ، هستم ، مي توانم و دوست دارم ...نسل من يعني شور و عشق و فريبندگي ،
نسل من مطرح شده آواز زندگي و نشاط و اراده ، عيبي نيست..". به ايران که رسيدم
، ديدم در غيبت من ناشري سوداگر بازاري از کتاب استاد شجريان به نام من مجنون ،
داغ کرده است و چند نفر هم در اين غياب چوب و چوگان به قصد مردن اين پيکر برداشته
اند و چه تهمت ها که ساخته اند...در همان روزنامه اعتماد و صفحه خودت ،
واقعيت و حقيقت را باز گفتم و سياهي براي زغال ماند....پس از نصيحت شفيعي
کدکني ، تلفن برداشتم و به شجريان گفتم شرح دل مجنون را و بعد در کنسرت هايش باز هم در رديف اول مي نشينم
و چشم در ديدگان نا آرامش مي دوزم ، او مي خواند و من بال و پر مي گيرم......عشقي
است که نمي توان چون متاع در سر هر بازار فروخت و يا خريد..
پس جزو آن افرادي بودي که از گزند ، نگاهم داشتي و دانستي
واقعيت و صداقت را نبايد پنهان کرد ، و از
اين نظر به تو مديونم و امروز خواستم که اداي دين کنم.
ولي از وضع امروزت ، چه نامه ات و چه شهادتت در دادگاه من
آشنا سه نکته آموختم :
1. زندگي 2. رهايي 3. ماندن
به معناي اول تا سوم ، آفرين گويمت که چنين حرمت زندگي را
در نظر داري و براي ادامه اش ، ور به اکراه آوري دست از بغل بيرون ، دست به قلم و نوشته مي بري و لب به گفته مي
گشايي...اين اصرار و ابرام به خاطر زندگي است ، که شاعري مي خواهد زندگي کند
شخص بازجو هم باورکن مي خواهد زندگي کند ، اما زيستن او در
گرو تاديب غير انديشه ورزان اوست ، تا لختي بياسايند و دمي بنوازند در اريکه اي که
به دستشان است... در زندگي من مترجم و تو شاعر ، خنده و شادي و نشاط و اندکي شيطنت
معني دارد ، در زيستن او کمي رعب و هراس و تهديد....پس اشکالي ندارد..او هم بني
آدمي است . همو طني همزبان ...
آري اين نگاه من است که شاعرانه به مخالف هم نگريست و آنچه
نوشتي و گفتي ، شرط رهايي تو بود ، و بدان
يک شير آزاد به از صد شير مانده در بند است.
تو يک شاعري و يک
ساکن فرهنگ و ادب اين سرزمين ، پس ماندن در آن سلک زيباست به هرقيمتي..
درد جامعه امروز من و تو ، بي فرهنگي است و خرد ستيزي و ريشه
تمام اين مصيبت ها در گرو آن...
هنوز جزو آن بي تمدنانيم درگير خرافات و موهومات ، در حصار
جزم باوري و خرد ستيزي و فلسفه گريزي ، مانده در جنگ و جدال قدرت ....
براي جلايي پور نوشتم که ما ايرانيان هنوز حيران و سردر گم
مانده ايم ، معجوني شده ايم از همه چيز...
..." در دغدغه اول اين بود
که ما امروز تنها روزنه هاي انديشه شده است همين روزنامه ها و سايت هاي خبري فارسي
در داخل و خارج از کشور...به عبارتي ساده تر در اين اوضاع و احوال بازمانده مسير
انديشه در ايران ما شده است اين !...و دلايل بسياري هم دارد ، سانسور و مميزي و
آزارها و بازدارنده ها و پراکندگي ژورنال ها و بحران نشر و مافياي کتاب و بيماري
رسانه اي و....که بحث درباره آن فراز و فرودها برقراري جريان صحيح اطلاعات و مسير
درست اطلاع رساني در مطبوعات و رسانه ها ،
در صلاحيت من نيست و اهل مطبوعات بايد چاره اي بيانديشند ، هرچند انصافا همين
مطبوعات داخل محدوده و چهار چوب هم تنها منبع مشهود تغذيه اطلاعات سايت ها و
روزنامه هاي خارج از کشور شده اند ، اما به هر حال هنوز بر اين عقيده ام که تقابل
و تبادل انديشه و خبر ميان داخل و خارج از کشور يا اندک و يا بيمار است و براي
تحول و غنايش بايد انديشه کرد و اين روزنه هاي اطلاعاتي به جريان انفجار اطلاعات
در ميان جوامع ايرانيان کمک کند تا تاثير گذار تر باشد.
البته سر نخ گم شده کلاف ما ، با اين مسايل حل
نمي شود ، هرچند مطبوعات و سايت ها منابع تغذيه فکري ما شده اند و مردم روز به روز
با کتاب و فرهنگ جهاني بيگانه تر و بيگانه تر مي شوند.. انگار تبري تيز لبه به جان
ريشه فرهنگ و تمدن امروز ما افتاده است...به هر حال روزگار غريبيي است و بلبشويي
فرهنگ و انديشه ما را آلوده کرده .....کار فرهنگي و محور انديشه و اخلاق انساني در
ميان ايرانيان با امراضي چون " آز و حرص ، وحشت ، عدم توانايي در رقابت و يا هراس
از آگاهي و پرده بر افتادن حقايق و.... رو برو ا ست و گاه بر خوردهايي به وجود مي
آيد که جاي بسي تاسف و يا درنگ و تامل است.....
...... مدتي است يک انديشه با برگزاري نوعي
رفراندم در ميان جوامع ايراني داخل و خارج مطرح شده است ..... از روز انتشار انديشه
به طور مشخص ، اين حرکت در خارج از کشور با استقبال بيشتري رو برو شد ، اما قلب معني اصلي آن انديشه موجب
پديد آمدن يک بازي هميشگي شد که متاسفانه درد بيات شده فرهنگ ماست...تند روي ،
افراط در تحقير ، بدبيني ، تزريق ياس و سر خوردگي ، تعصب ، نقطه ضعف جويي و تناقض يابي
، نقد هاي عجولانه ، اتهام سازي و تشبيهات باور نکردني و......که اصل تفکر در ميان
هياهو گم شد و ناپديد ! در حالي هدف ؛ تزريق يک نوع تفکر بود که جامعه درباره آن بيانديشد
، به طور شفاف کالبد شکافي کند ، ابهام ها و نواقصش را بزدايد و بنا به دنياي واقعي
و بديهي داخل جامعه ايران ، کاوش هاي ذهني را بسنجد و تطابق دهد...و چه بسا اين
تزريق انديشه ، يک دهه به طول بيانجامد تا اندک اندک مردم همراه و همگام به تحول
رو به رشد بنگرند..
اما
هنوز جامعه روشنفکران ما هم بيمار است ، ديگر چه توقعي از مردم عوام است ، توده
خواص وقتي در برابر تزريق يک انديشه چنين جزم باورند ، ديگر من از يک برزگر پشت کو
ه هاي کردستان و يا يک پيله ور مرز سيستان ؛ چه توقعي داشته باشم ؟!..... از
برخورد ها به چند نتيجه رسيدم :
وجود نقد سالم در بين ايرانيان هنوز دوران
طفوليت خود را مي گذاراند......از زبان قدرت آموخته ايم که يا با استهزا و ارعاب
برخورد کنيم و يا به تهمت و القاب سازي پناه ببريم. و اين است که چشم و گوش بسته و
با نگرشي ممتنع در برابر حقيقت و داشتن وحشت و ترس از اينکه مبادا عقوبتي و عاقبتي
تلخ دامن گير شود . ئ اين ترس از فتنه در انديشه ما ايرانيان رسوخ کرده است. در
حالي که فتنه اصلي انديشه ما هم همين عدم تفکر و پرسشگري و جويندگي و پويندگي
است....هراس اول ، منفعت است و اگر منفعت شخصي به خطر افتاد ، آنگاه سعي در خذف و
خفه کردن و سرکوب آغاز مي شود و چه فرصت هاي تحولي که تا امروز از کف ما رفت و
سوخت.....روابط در آغاز بر اساس ادعاي " عقلانيت و اخلاق و تخصص و دلسوزي
" برقرار مي شود ، اما امان از لحظه اي که در رقابت قدرت همراهي نباشد ،
تخطئه و سياه کاري راه علاج مي شود و رفتار غلط آغازگر مي شود و چه بسيار افرادي
که اول به نامشان سوگند ياد مي شد و انگاه شدند خائن و جاسوس و دروغگو و تواب
و....... يعني شارلاتانيسم و لمپنيسم ، هنوز نهادش در تفکر و اخلاق ما جاري است و
بايد اين واقعيت تلخ را پذيرفت.....مشکل بنيادين جامعه امروز ما ، بيماري فرهنگ و
انديشه ماست ، با برخوردي تحقيقي و به دور از هر شيفتگي و تعصب و اصرار و شلوغ کاري
در جلب توده عوام ، بايد پذيرفت فاجعه امروز جامعه ما ، در ماندن و ناتواني در تعريف
فرهنگ و انديشه ماست.....و ادعاهايمان دروغ محض است......نه از زرتشت و فردوسي تا
مولانا و حافظ چيزي آموخته ايم و نه از انديشه و خرد کانت و هگل و پوپر دستاويزي
به دست آورده ايم ، حيران در دو سوي مقوله
ها مانده ايم و خود بيمار بودن خويش را باور نداريم....گاه برداشت هايمان آنقدر
سطحي است و متفاوت با اصل تعريف و به دور
از اصل ماجرا ؛ که وقتي به خود مي آييم تازه مي بينيم که هرچه هست زاييده تخيل است
و باوري عوامانه......انديشه غالب بر جامعه ما انديشه ديني است و غريبي و ستيز با
انديشه فلسفه و خرد ، جالب است که هنوز
مدعيان خرد و فلسفه ، در مباحث خود آن هنگام که منفعت شخصي تامين نشد ، همان
" بايد ها و اصرار و ابرام و جزم باوري " انديشه سابق را به ميان مي
آورند...تفکر شک ورزيدن و ترديد و چرا گفتن و نسبي باوري ، هنوز در جامعه ما غريب
است..يعني نگرش ما هنوز بر اساس بنياد هاي تفکر و انديشه درست جهان مدرن امروز ويا
ميراث نخستين جهان انديشه ايراني کلاسيک ، شکل و قوام خاصي نگرفته است و هر چه هست
حفظ ظاهر است و شعار گويي و نماد سازي.....وگرنه تحول انديشه و باور ما هنوز رخ
نداده است......هر وقت به بازسازي و قرباني کردن نفي ها پرداختيم ، با هشياري و
صراحت از تخيل و غرقه خوردن در تصعب و خرافات گريختيم ، آنگاه مي شود تصور کرد که
جوهره شناخت و برداشت درست را يافته ايم ، اما همان تفکر " اصلاحات " و
" مشارکت " هم در جامعه ما غريب است .
.....
اما امروز وقتي به يک پيشنهاد نگريستم و برخوردهاي مثبت و منفي را سنجيدم ، متحير
ماندم از اينکه چرا پيکره روشنفکري در ايران من اينقدر زخمي و هلاک است....چه داخل
و خارج نشينان چرا اينقدر خونين جگرند ؟...بنا به خطاي قدرت مسلط ، رفتارهاي جامعه
زيستي ايران چقدر دلخراش شده است ، محرمي
کو که از او عکس العملي درست ديد !....راستي در برابر يک پيشنهاد براي آتيه من نسل
جوان ، چرا از مرز محدوديت ها و چهار چوب هاي ساختگي و سنتي فراتر نرفتيم
؟....راستي چه حرفي براي گفتن داريم ؟.....مي گويند آزاد انديشي و آزادي و حرکت بر
خط آزادي .......اما در بخش اعظم جامعه هنوز جزم باورند و متعصب ، هنوز دگر انديش
را بر نمي تابند ، هنور در ميان قدرتمداران که سهل است ، در ميان خود جامعه هم در
برابر هم به جاي زبان منطق ، تازيانه و تهمت و تحقيرو نفرت و کينه ورزي و افشاگري
و تخريب و... نقش اول را ايفا مي کند !....همه شده اند زياده گوياني هزيان گو
!....اين به آن مي تازد و آن به اين....يکي از خارج به ديگري در داخل مي نازد و يکي
از داخل به خارج مي پردازد.....مردم هم مانده اند مسکوت و متحير ، که خدايا اين
خواص و روشنفکران ما چرا چنين بازي مي کنند ؟!.....هنوز آنچه که خلاف عقيده و
منافع ماست يا بايد خذف شود و در عدمش کوشيد
و يا خط قرمزي به دورش کشيد و جمع اضدادش ناميد ، و بساط ريا و تملق کستردن و ايهام
و ابهام در سخن راندن !
چند نفر نشستند که آقا صداي مردم ايران آزادي
و زندگي رو به رشد و ترقي است ، من دانشجو هم درمانده ام که خدايا به کدام بنگرم ؟
فرهنگ ديني ، فرهنگ ايراني يا فرهنگ جهاني
...اما با ملغمه اي از مولانا و پوپر و قران هم که نمي شود انديشه ساخت
.....
مختاري گفت بياييم تمرين آزادي و مدارا کنيم و
از اين قاعده شبان- رمگي رها شويم ، گاهي از خط و مرز و حصار ها هم آن طرفتر را
نگاه کنيم ....که سر انجامش شد قتل....سروش آمد ره ميانه گرفت و انديشه گري
آزادانه را مطرح کرد و کتکش زدند و صدها تهمت و برخورد ناشايست...ديگري در خارج از
کشور ، مي خواهد حرکتي نو کند ، تهديد مي شود و کلي سند سازي عليه او جمع مي شود و
جوي مسموم دورش مي سازند که در مرداب بماند مبادا منافع مخالفانش به خطر افتد...
تکليف من جوان چيست ؟ طغيان احساس بيهوده و هيجان
و تحريک ساختگي و شعار و حرکت بي سبب و علت ؟ اما " کفاف کي دهد اين باده ها
به مستي ما ؟" اين نسل براي ساختن و جريان غالب شدن و حقيقت را باز شناختن چه
بايد بکند ؟...حقيقت را از توهم بازشناختن و اسير غفلت و سراب نشدن ، درسي است که
بايد از نسل قبل بياموزد يا معلمانش ، اما کدام يک اين روش را به دست گرفته اند ؟....."
نغز زنده "نسل جوان امروز همان شادي و طراوت و جستن در نو- يافته هاست و پر و
بال گرفتن....تا بدون هيچ پروايي تعمق کند و آزادانه بپويد تا بياسايد ......اما
در برهوت و ايستايي فرهنگي و مرداب سانسور و رکود روشنفکري در ايران ما ، چه بايد
کرد تا از اين جمود فکري رها شد ؟ چه بايد کرد تا در عالم واقع ، جريان غالب و
مسلط جامعه ما تفکري سالم و تحول يافته باشد؟".......
انگار عيب ما خود نمايي است و سرگرمي و ياس زود هنگام و شادي
آني و هيجان و طغيان بي سبب و علت..... و ناباوري به خويشتن و بي اراده گي...
در طي اين زمان که
تو در اين دايره مشکل بودي ، چه همهمه ها
و موج ها که نيامد و برنخواست ، زان روز که از بند رهيده اي ، کسي را خبري نيست...
ميداني که در خارج از گود همه شير و پلنگ و مبارزانند و ملي
گرايان سرسخت و آزاديخواهان چريک پيشه ، وقت عمل همه مردگانند يا ميت کشاني ساکت و
آرام ؛ گاه غرق اعجابم که اينان ديگر ز کدام طايفه و قومند که چنين يخ زده و خشکيده
اند...با يک نوشته قهرماني و با يکي وابسته اجنبي... همه دنبال سرک کشيدن و کاويدن
هم ، کس کس را قبول ندارد ، خروار خروار شعار و ادعا ، همه شده اند منتقد نوشته و
گفته هم ، با دو صد تکرار ، در حصار ابهام و سانسور و حکايات 200 نفري که نويسندگان سايت ها شده
اند و منتقدان انديشه.....
آري درد ها يکي و دو نيست ، بلکه هزارانند
تا از نزديک بيايم و با دسته اي گل ياس و رز ببوسمت چهره به
چهره ، فقط آرام مي گويمت که به زندگي ات و اين خجسته رهايي خوش آمدي اي پسرک شادي بخش غمگين ، شاعري و مي دانم در درون سينه پر صدايت چه فريادها
خفته است ، بگريز از همه سياهي و فريب و نيرنگ سياسيون مرده و به دفتر شعرت درايوان
منزل بپرداز که زندگي تو همان نوشتن و سرودن است .
يادت هست شفيعي کدکني گفت :
بسراي تا که هستي که سرودن است نشانه
بودن /
به ترنمي ، دژ وحشت اين ديار بشکن.
وبلاگ قانعي فرد :
www.hasbohal.blogspot.com