شنبه ۲۸ آذر ۱۳۸۳ - ۱۸ دسامبر ۲۰۰۴

نامه اي به شهرام رفيع زاده

 

بسٌراي تا که هستي ، که سٌرودن ا ست نشانه بٌودن

 

عرفان قانعي فرد

 

 

--------------------------------------------------------

 

نور چشم يکبار ديده ام ، سلام از آغوش اقيانوس ، از جايي که دوستان شاعرپيشه ام آن را " آخرت " نامند ! خبر مسرت بخش آزادي ات را شنيدم ، مبارک باشد !

آخر چند روزي است که سخت بيمارم و باز هم اين قلب عجول ، آشفته شده است.....در سفر بودم که شنيدم  آزاد و رها شده اي از زندان و سلول تاريک و حصار سياه محدوديت ، حتي اگر بگويند و بنويسند راحتگاهي است مملو از آسودن و غنودن.

" بهنود ، سر کوهي ، نبوي ، صبا ، درخشان و..." برايت نوشتند که غم مخور ! اما تصور من اين است که بايد به خودت نوشت تا بگويم زندگي هنوز جاري است ...

 

زندگي جنگ است جانا بهر جنگ آماده شو /  نيست هنگام تامل بي درنگ آماده شو

 

خود جزو آنانم که بارها به هزار و يک تهمت و بهتان و حکم و منظور و مقصود و غرض ...متهم شدم و برايم نوشتند و گفتند و نواختند ، اما هنوز بر آن عهدم که روز اول بستم  ، آن هم با سماجتي که روز به روز بيشتر مي شود....

بگذار خاطره اي برايت بگويم :

يک بار در فرودگاه لندن که راهي تهران بودم يقه ام را بگرفت و با رگ گردن بلند شده اش ،  گفت : "  شما جوانک هاي قرتي ، فقط مي خواهيد مطرح شويد و بس ! "

در ادامه گفتم : " درست است ، همان است که تو مي گويي !...زنده ام ، هستم ، مي توانم و دوست دارم ...نسل من يعني شور و عشق و فريبندگي ، نسل من مطرح شده آواز زندگي و نشاط و اراده ، عيبي نيست..". به ايران که رسيدم ، ديدم در غيبت من ناشري سوداگر بازاري از کتاب استاد شجريان به نام من مجنون ، داغ کرده است و چند نفر هم در اين غياب چوب و چوگان به قصد مردن اين پيکر برداشته اند و چه تهمت ها که ساخته اند...در همان روزنامه اعتماد  و صفحه خودت ،  واقعيت و حقيقت را باز گفتم و سياهي براي زغال ماند....پس از نصيحت شفيعي کدکني ، تلفن برداشتم و به شجريان گفتم شرح دل مجنون را  و بعد در کنسرت هايش باز هم در رديف اول مي نشينم و چشم در ديدگان نا آرامش مي دوزم ، او مي خواند و من بال و پر مي گيرم......عشقي است که نمي توان چون متاع در سر هر بازار فروخت و يا خريد..

 

 

پس جزو آن افرادي بودي که از گزند ، نگاهم داشتي و دانستي واقعيت و صداقت را نبايد پنهان کرد  ، و از اين نظر به تو مديونم و امروز خواستم که اداي دين کنم.

ولي از وضع امروزت ، چه نامه ات و چه شهادتت در دادگاه من آشنا سه نکته آموختم :

 

1. زندگي  2. رهايي   3. ماندن

 

به معناي اول تا سوم ، آفرين گويمت که چنين حرمت زندگي را در نظر داري و براي ادامه اش ، ور به اکراه آوري دست از بغل بيرون  ، دست به قلم و نوشته مي بري و لب به گفته مي گشايي...اين اصرار و ابرام به خاطر زندگي است ، که شاعري مي خواهد زندگي کند

شخص بازجو هم باورکن مي خواهد زندگي کند ، اما زيستن او در گرو تاديب غير انديشه ورزان اوست ، تا لختي بياسايند و دمي بنوازند در اريکه اي که به دستشان است... در زندگي من مترجم و تو شاعر ، خنده و شادي و نشاط و اندکي شيطنت معني دارد ، در زيستن او کمي رعب و هراس و تهديد....پس اشکالي ندارد..او هم بني آدمي است . همو طني همزبان ...

آري اين نگاه من است که شاعرانه به مخالف هم نگريست و آنچه نوشتي و گفتي ، شرط رهايي تو بود  ، و بدان يک شير آزاد به از صد شير مانده در بند است.

تو يک شاعري  و يک ساکن فرهنگ و ادب اين سرزمين ، پس ماندن در آن سلک زيباست به هرقيمتي..

درد جامعه امروز من و تو ، بي فرهنگي است و خرد ستيزي و ريشه تمام اين مصيبت ها در گرو آن...

هنوز جزو آن بي تمدنانيم درگير خرافات و موهومات ، در حصار جزم باوري و خرد ستيزي و فلسفه گريزي ، مانده در جنگ و جدال قدرت ....

براي جلايي پور نوشتم که ما ايرانيان هنوز حيران و سردر گم مانده ايم ، معجوني شده ايم از همه چيز...

 

..." در دغدغه اول اين بود که ما امروز تنها روزنه هاي انديشه شده است همين روزنامه ها و سايت هاي خبري فارسي در داخل و خارج از کشور...به عبارتي ساده تر در اين اوضاع و احوال بازمانده مسير انديشه در ايران ما شده است اين !...و دلايل بسياري هم دارد ، سانسور و مميزي و آزارها و بازدارنده ها و پراکندگي ژورنال ها و بحران نشر و مافياي کتاب و بيماري رسانه اي و....که بحث درباره آن فراز و فرودها برقراري جريان صحيح اطلاعات و مسير درست اطلاع رساني  در مطبوعات و رسانه ها ، در صلاحيت من نيست و اهل مطبوعات بايد چاره اي بيانديشند ، هرچند انصافا همين مطبوعات داخل محدوده و چهار چوب هم تنها منبع مشهود تغذيه اطلاعات سايت ها و روزنامه هاي خارج از کشور شده اند ، اما به هر حال هنوز بر اين عقيده ام که تقابل و تبادل انديشه و خبر ميان داخل و خارج از کشور يا اندک و يا بيمار است و براي تحول و غنايش بايد انديشه کرد و اين روزنه هاي اطلاعاتي به جريان انفجار اطلاعات در ميان جوامع ايرانيان کمک کند تا تاثير گذار تر باشد.

البته سر نخ گم شده کلاف ما ، با اين مسايل حل نمي شود ، هرچند مطبوعات و سايت ها منابع تغذيه فکري ما شده اند و مردم روز به روز با کتاب و فرهنگ جهاني بيگانه تر و بيگانه تر مي شوند.. انگار تبري تيز لبه به جان ريشه فرهنگ و تمدن امروز ما افتاده است...به هر حال روزگار غريبيي است و بلبشويي فرهنگ و انديشه ما را آلوده کرده .....کار فرهنگي و محور انديشه و اخلاق انساني در ميان ايرانيان با امراضي چون " آز و حرص ، وحشت ، عدم توانايي در رقابت و يا هراس از آگاهي و پرده بر افتادن حقايق و.... رو برو ا ست و گاه بر خوردهايي به وجود مي آيد که جاي بسي تاسف و يا درنگ و تامل است.....

 

...... مدتي است يک انديشه با برگزاري نوعي رفراندم در ميان جوامع ايراني داخل و خارج مطرح شده است ..... از روز انتشار انديشه به طور مشخص ، اين حرکت در خارج از کشور با استقبال بيشتري  رو برو شد ، اما قلب معني اصلي آن انديشه موجب پديد آمدن يک بازي هميشگي شد که متاسفانه درد بيات شده فرهنگ ماست...تند روي ، افراط در تحقير ، بدبيني ، تزريق ياس و سر خوردگي ، تعصب ، نقطه ضعف جويي و تناقض يابي ، نقد هاي عجولانه ، اتهام سازي و تشبيهات باور نکردني و......که اصل تفکر در ميان هياهو گم شد و ناپديد ! در حالي هدف ؛ تزريق يک نوع تفکر بود که جامعه درباره آن بيانديشد ، به طور شفاف کالبد شکافي کند ، ابهام ها و نواقصش را بزدايد و بنا به دنياي واقعي و بديهي داخل جامعه ايران ، کاوش هاي ذهني را بسنجد و تطابق دهد...و چه بسا اين تزريق انديشه ، يک دهه به طول بيانجامد تا اندک اندک مردم همراه و همگام به تحول رو به رشد بنگرند..

 اما هنوز جامعه روشنفکران ما هم بيمار است ، ديگر چه توقعي از مردم عوام است ، توده خواص وقتي در برابر تزريق يک انديشه چنين جزم باورند ، ديگر من از يک برزگر پشت کو ه هاي کردستان و يا يک پيله ور مرز سيستان ؛ چه توقعي داشته باشم ؟!..... از برخورد ها به چند نتيجه رسيدم :

وجود نقد سالم در بين ايرانيان هنوز دوران طفوليت خود را مي گذاراند......از زبان قدرت آموخته ايم که يا با استهزا و ارعاب برخورد کنيم و يا به تهمت و القاب سازي پناه ببريم. و اين است که چشم و گوش بسته و با نگرشي ممتنع در برابر حقيقت و داشتن وحشت و ترس از اينکه مبادا عقوبتي و عاقبتي تلخ دامن گير شود . ئ اين ترس از فتنه در انديشه ما ايرانيان رسوخ کرده است. در حالي که فتنه اصلي انديشه ما هم همين عدم تفکر و پرسشگري و جويندگي و پويندگي است....هراس اول ، منفعت است و اگر منفعت شخصي به خطر افتاد ، آنگاه سعي در خذف و خفه کردن و سرکوب آغاز مي شود و چه فرصت هاي تحولي که تا امروز از کف ما رفت و سوخت.....روابط در آغاز بر اساس ادعاي " عقلانيت و اخلاق و تخصص و دلسوزي " برقرار مي شود ، اما امان از لحظه اي که در رقابت قدرت همراهي نباشد ، تخطئه و سياه کاري راه علاج مي شود و رفتار غلط آغازگر مي شود و چه بسيار افرادي که اول به نامشان سوگند ياد مي شد و انگاه شدند خائن و جاسوس و دروغگو و تواب و....... يعني شارلاتانيسم و لمپنيسم ، هنوز نهادش در تفکر و اخلاق ما جاري است و بايد اين واقعيت تلخ را پذيرفت.....مشکل بنيادين جامعه امروز ما ، بيماري فرهنگ و انديشه ماست ، با برخوردي تحقيقي و به دور از هر شيفتگي و تعصب و اصرار و شلوغ کاري در جلب توده عوام ، بايد پذيرفت فاجعه امروز جامعه ما ، در ماندن و ناتواني در تعريف فرهنگ و انديشه ماست.....و ادعاهايمان دروغ محض است......نه از زرتشت و فردوسي تا مولانا و حافظ چيزي آموخته ايم و نه از انديشه و خرد کانت و هگل و پوپر دستاويزي به دست آورده ايم  ، حيران در دو سوي مقوله ها مانده ايم و خود بيمار بودن خويش را باور نداريم....گاه برداشت هايمان آنقدر سطحي است و متفاوت با اصل تعريف  و به دور از اصل ماجرا ؛ که وقتي به خود مي آييم تازه مي بينيم که هرچه هست زاييده تخيل است و باوري عوامانه......انديشه غالب بر جامعه ما انديشه ديني است و غريبي و ستيز با انديشه فلسفه و خرد  ، جالب است که هنوز مدعيان خرد و فلسفه ، در مباحث خود آن هنگام که منفعت شخصي تامين نشد ، همان " بايد ها و اصرار و ابرام و جزم باوري " انديشه سابق را به ميان مي آورند...تفکر شک ورزيدن و ترديد و چرا گفتن و نسبي باوري ، هنوز در جامعه ما غريب است..يعني نگرش ما هنوز بر اساس بنياد هاي تفکر و انديشه درست جهان مدرن امروز ويا ميراث نخستين جهان انديشه ايراني کلاسيک ، شکل و قوام خاصي نگرفته است و هر چه هست حفظ ظاهر است و شعار گويي و نماد سازي.....وگرنه تحول انديشه و باور ما هنوز رخ نداده است......هر وقت به بازسازي و قرباني کردن نفي ها پرداختيم ، با هشياري و صراحت از تخيل و غرقه خوردن در تصعب و خرافات گريختيم ، آنگاه مي شود تصور کرد که جوهره شناخت و برداشت درست را يافته ايم ، اما همان تفکر " اصلاحات " و " مشارکت " هم در جامعه ما غريب است .

..... اما امروز وقتي به يک پيشنهاد نگريستم و برخوردهاي مثبت و منفي را سنجيدم ، متحير ماندم از اينکه چرا پيکره روشنفکري در ايران من اينقدر زخمي و هلاک است....چه داخل و خارج نشينان چرا اينقدر خونين جگرند ؟...بنا به خطاي قدرت مسلط ، رفتارهاي جامعه زيستي ايران چقدر دلخراش شده است  ، محرمي کو که از او عکس العملي درست ديد !....راستي در برابر يک پيشنهاد براي آتيه من نسل جوان ، چرا از مرز محدوديت ها و چهار چوب هاي ساختگي و سنتي فراتر نرفتيم ؟....راستي چه حرفي براي گفتن داريم ؟.....مي گويند آزاد انديشي و آزادي و حرکت بر خط آزادي .......اما در بخش اعظم جامعه هنوز جزم باورند و متعصب ، هنوز دگر انديش را بر نمي تابند ، هنور در ميان قدرتمداران که سهل است ، در ميان خود جامعه هم در برابر هم به جاي زبان منطق ، تازيانه و تهمت و تحقيرو نفرت و کينه ورزي و افشاگري و تخريب و... نقش اول را ايفا مي کند !....همه شده اند زياده گوياني هزيان گو !....اين به آن مي تازد و آن به اين....يکي از خارج به ديگري در داخل مي نازد و يکي از داخل به خارج مي پردازد.....مردم هم مانده اند مسکوت و متحير ، که خدايا اين خواص و روشنفکران ما چرا چنين بازي مي کنند ؟!.....هنوز آنچه که خلاف عقيده و منافع ماست  يا بايد خذف شود و در عدمش کوشيد و يا خط قرمزي به دورش کشيد و جمع اضدادش ناميد ، و بساط ريا و تملق کستردن و ايهام و ابهام در سخن راندن !

چند نفر نشستند که آقا صداي مردم ايران آزادي و زندگي رو به رشد و ترقي است ، من دانشجو هم درمانده ام که خدايا به کدام بنگرم ؟ فرهنگ ديني ، فرهنگ ايراني يا فرهنگ جهاني  ...اما با ملغمه اي از مولانا و پوپر و قران هم که نمي شود انديشه ساخت .....

مختاري گفت بياييم تمرين آزادي و مدارا کنيم و از اين قاعده شبان- رمگي رها شويم ، گاهي از خط و مرز و حصار ها هم آن طرفتر را نگاه کنيم ....که سر انجامش شد قتل....سروش آمد ره ميانه گرفت و انديشه گري آزادانه را مطرح کرد و کتکش زدند و صدها تهمت و برخورد ناشايست...ديگري در خارج از کشور ، مي خواهد حرکتي نو کند ، تهديد مي شود و کلي سند سازي عليه او جمع مي شود و جوي مسموم دورش مي سازند که در مرداب بماند مبادا منافع مخالفانش به خطر افتد...

تکليف من جوان چيست ؟ طغيان احساس بيهوده و هيجان و تحريک ساختگي و شعار و حرکت بي سبب و علت ؟ اما " کفاف کي دهد اين باده ها به مستي ما ؟" اين نسل براي ساختن و جريان غالب شدن و حقيقت را باز شناختن چه بايد بکند ؟...حقيقت را از توهم بازشناختن و اسير غفلت و سراب نشدن ، درسي است که بايد از نسل قبل بياموزد يا معلمانش ، اما کدام يک اين روش را به دست گرفته اند ؟....." نغز زنده "نسل جوان امروز همان شادي و طراوت و جستن در نو- يافته هاست و پر و بال گرفتن....تا بدون هيچ پروايي تعمق کند و آزادانه بپويد تا بياسايد ......اما در برهوت و ايستايي فرهنگي و مرداب سانسور و رکود روشنفکري در ايران ما ، چه بايد کرد تا از اين جمود فکري رها شد ؟ چه بايد کرد تا در عالم واقع ، جريان غالب و مسلط جامعه ما تفکري سالم و تحول يافته باشد؟".......

 

انگار عيب ما خود نمايي است و سرگرمي و ياس زود هنگام و شادي آني و هيجان و طغيان بي سبب و علت..... و ناباوري به خويشتن و بي اراده گي...

در طي اين  زمان که تو در اين دايره مشکل بودي  ، چه همهمه ها و موج ها که نيامد و برنخواست ، زان روز که از بند رهيده اي ، کسي را خبري نيست...

ميداني که در خارج از گود همه شير و پلنگ و مبارزانند و ملي گرايان سرسخت و آزاديخواهان چريک پيشه ، وقت عمل همه مردگانند يا ميت کشاني ساکت و آرام ؛ گاه غرق اعجابم که اينان ديگر ز کدام طايفه و قومند که چنين يخ زده و خشکيده اند...با يک نوشته قهرماني و با يکي وابسته اجنبي... همه دنبال سرک کشيدن و کاويدن هم ، کس کس را قبول ندارد ، خروار خروار شعار و ادعا ، همه شده اند منتقد نوشته و گفته هم ، با دو صد تکرار ، در حصار ابهام و سانسور  و حکايات 200 نفري که نويسندگان سايت ها شده اند و منتقدان انديشه.....

آري درد ها يکي و دو نيست ، بلکه هزارانند

تا از نزديک بيايم و با دسته اي گل ياس و رز ببوسمت چهره به چهره ، فقط آرام مي گويمت که به زندگي ات و اين خجسته رهايي  خوش آمدي اي پسرک شادي بخش غمگين  ، شاعري و مي دانم در درون سينه پر صدايت چه فريادها خفته است ، بگريز از همه سياهي و فريب و نيرنگ سياسيون مرده و به دفتر شعرت درايوان منزل بپرداز که زندگي تو همان نوشتن و سرودن است .

 

يادت هست شفيعي کدکني گفت :

 

بسراي تا که هستي که سرودن است نشانه بودن  /  به ترنمي ، دژ وحشت اين ديار بشکن.

 

 

 

وبلاگ قانعي فرد :

www.hasbohal.blogspot.com