پنجشنبه ۲۶ آذر ۱۳۸۳ - ۱۶ دسامبر ۲۰۰۴

 

 

داستاني منتشر نشده از منصور ياقوتي

 

متولد پنجم اسفند 1327 يكي از روستاهاي كرمانشاه به نام «كيونان». تحصيلات ابتدائي در مدرسه داريوش در كرمانشاه و دوران دبيرستان در مدرسه كزازي گذشت. ديپلم ادبي . سپاهي دانش دوره پانزده. مهرماه 1350 استخدام رسمي وزارت آموزش و پرورش. پنج سال آموزگار روستا. بقيه در كرمانشاه مدرسه حسين علي گويا. شهريور 1358 پاكسازي البته بدون كيفر خواست يا حضور در دادگاهي يا ارائه دليلي. معلمي كه غير از انديشه سرمايه ديگري ندارد چه مي تواند بكند؟ كارگري! مدتي نگهبان و سرايدار و پادو در شهر شما تهران. مدتي كارگري ساده در نيروگاه حرارتي بيستون كرمانشاه. مدتي دفتردار آسيابي در شهرستان سنقر. مدتي عمله‌گي! حالا هم به عنوان رونامه‌نگار و مسئول صفحات ادبي هفته نامه نداي جامعه تا بعد چه پيش آيد! همسرم هم معلم وپاكسازي شده و داراي يك فرزند دختر.

انتشار نزديك به بيست جلد كتاب در قلمرو داستان كوتاه، داستان بلند، نقد ادبي....

 

فهرست بخشي از آثار منتشر شده:

- زخم / مجموعه داستان / 1350 /چاپ سوم

- گل خاس / مجموعه داستان / 1350 / چاپ هفتم/ترجمه به زبان كردي

- كودكي من / مجموعه داستان / 1351/چاپ يازدهم

- داستان‌هاي آهودره/ مجموعه داستان/چاپ دوم

- با بچه‌هاي ده خودمان/ مجموعه داستان/ چاپ دهم

- سال كورپه/ مجموعه داستان/چاپ اول

- پاجوش/ داستان بلند/چاپ دهم

- زيرآفتاب / داستان بلند/چاپ اول

- چراغي بر فراز ماديان كوه/ داستان بلند/ چاپ چهارم/ ترجمه به زبان كردي

- دهقانان/ رُمان/چاپ دوم

- افسانه‌هائي از ده نشينان كُرد/ پژوهش، گردآوري فرهنگ توده/ چاپ هفتم

- يادداشت‌هاي يك آموزگار/ پژوهش

- مردان فردا / مجموعه داستان / چاپ اول، برنده بهترين كتاب سال توسط شوراي كتاب كودك

- نگاهي به آثار درويشيان/ نقد ادبي/چاپ اول

گامي به پيش/ نقد ادبي/چاپ اول

- توشاي پرنده غريب زاگُرس/ مجموعه داستان/ 1374/ نشر آروين/ چاپ اول

- افسانه سيرنگ/ داستان بلند/ 1382/ نشر ترجمان انديشه/ چاپ اول

 

 

 

خواستگاري

منصور ياقوتي

 

 

كتايون سيني چايي را پيش برادرش زاگرس نهاد. زاگرس از سر خستگي و نوميدي گفت:

- شش ماهه مي‌گردم و كار پيدا نمي‌كنم.

كتايون به قصد دلداري گفت:

- عيبي نداره، يه روزي سركار مي‌ري، هر جور شده زندگي ما داره مي‌چرخه.

لبخند معني داري زد. نگاهش از پشت پنجره روي بوته‌هاي گُلِ سرخ ماندگار شد و گفت:

- فرنگيس ايجاد بود، پيش از پاي تو رفت!

چشمانش با پرتو تابناكي درخشيد. لبخند فروخورده‌اي بر گوشه لبهايش لرزيد. زاگرس سكوت كرد، قند را در چاي گرداند و در دهان گذاشت. نگاهش روي ديوار بر تصوير قاب گرفته‌اي كه او را در ميانِ يك گروه دانش آموز خردسال نشان مي‌داد لغزيد. بچه‌ها گِرد او حلقه زده و او از زير شيشه‌هاي عينك به كرانه دور دست مي‌نگريست. كتايون چين بر پيشاني افكند و با نگاهي پُر از رنجش و گلايه گفت:

- پس كي مي‌خواي دست بالا بزني؟

زاگرس خودش را به ندانستن زد و پرسيد:

- از چه حرف مي‌زني؟

كتايون آزرده خاطر گفت:

- يعني تو نمي‌داني چه مي‌گم؟

زاگرس چايش را به تمامي سركشيد، سيگاري روشن كرد و گفت: نه!

كتايون ناباور و دلتنگ گفت: خوب مي‌داني چه مي‌گم! چرا زن نمي‌گيري؟ دختري به خوبي فرنگيس تو را قبول داره.

زاگرس برآشفته گفت: چرا موقعيت من را درك نمي‌كني؟ با كدام پول و درآمد و شغل و پس‌انداز؟ يك ريال تو زندگي من نيس، تو چرا ديگه اين حرف را مي‌زني؟

كتايون، اندوهگين و ناشكيبا گفت: داره برات دير مي‌شه، دختر هم مدتي صبر مي‌كنه. زاگرس، برآشفته از اين كه نزديكترين كس به او دركش نمي‌كند، داغ كرد و فرياد كشيد: - آخه با چه چيزي ازدواج كنم با چه چيزي؟ بعدش، كي به او گفته چش به راه آدم آسمان حلي مثه من باشه؟ با هر كه مي‌خواد ازدواج كنه! نه خانه، نه شغل، نه درآمد، پول همين يه بسته سيگار را تو دادي. دارم كتاب‌هام را مي‌فروشم.

كتايون به گريه افتاد: زاگرس از اين كه بر سر خواهرش داد كشيده بود به سختي پشيمان شده بود. با لحني آرامي گفت: آخه چه جور مي‌شه با دس خالي ازدواج كرد؟ بعدش، تو مي‌داني سنت‌هاي قبيله‌اي يعني چه؟ نمي‌داني! آدم را خرد مي‌كنه و همه‌ي حساب و كتابا را به هم مي‌ريزه. درسته يه عمر هم كوچه‌ايم اما هيچ كس به اين وصلت راضي نيس، هيچ كس!

كتايون اشكهايش را پاك كرد و گفت: - فرنگيس تو را درك مي‌كنه.

زاگرس آه كشيد و گفت: انديشه‌ها و گذشته‌ي من براي او نان و آب نمي‌شه.

كتايون با عصبانيت موهاي روي پيشاني‌اش را كنار زد و گفت:- تو از ازدواج مي‌ترسي!

زاگرس ته سيگار را توي جا سيگاري له كرد، اندوهگين و دلخور گفت: - وقتي تو روزگار مرا درك نمي‌كني واي به حال ديگران!

 

2

مته فشارهاي روزافزون و گريه‌هاي او سرانجام زاگرس را واداشت كه از روي خشم و درماندگي بگويد: «برو هر كاري كه مي‌خواي بكن

يك روز پس از نيمروز، مادر و پدر و دامادهايش در خانه را گشودند و به سوي خانه پدري فرنگيس رهسپار شدند. كتايون به بهانه درس خواندن درمنزل ماند! زاگرس دسته گل سپيدي را كه دو شاخه گل سرخ درميانش بود بغل گرفته و كت و شلوار قديمي اما تميزش را پوشيده بود و پشت سر افراد خانواده‌اش كه با بي‌ميلي راه مي‌رفتند حركت مي‌كرد. همشيره فرنگيس ازگوشه پرده خواستگاران را ديد، داخل اتاق رفت و اعلام كرد:

- مهمانا آمدن!

مادر فرنگيس سيگاري روشن كرد. دودش را فرو داد و گفت: با سياست برخورد كنين!

عمه پير فرياد زد: چه سياستي؟ پررويي مي‌خواد! نه شغلي، نه درآمدي، نه جواني، شنيده كه سيب سرخ براي دس چلاق خوبه!

پدر فرنگيس كه آدم بسيار كم حرفي بود با لحن آرامي گفت: - سابقه‌دار هم هس!

فكر كرد با اين سخن رضايت زنش را به دست مي آورد. مادر زاگرس اندكي خود را عقب كشيد و دامادهايش را جلو فرستاد كه مجبور نشود اول سلام كند. زاگرس زنگ در را فشرد. پانته‌آ – خواهر فرنگيس- لبخند زنان در را گشود و به يك يك آنهاخوشامد گفت. هيچكس دسته گل را از زاگرس تحويل نگرفت. اگر پانته‌آ دسته گل را تحويل نمي‌گرفت زاگرس مجبور مي‌شد تا پايان تئاتر خانوادگي، آن را روي زانوي خود بگذارد.

دو طرف در احوالپرسي و خوش‌آمدگويي سنگ تمام گذاشتند. بازار گلايه شروع شد كه چرا همسايه نبايد احوال همسايه را بپرسد. هر كس دروغي به خورد ديگري داد. مادر زاگرس لام تا كام حرف نمي‌زد و مانند مجسمه سنگي گوشه‌اي نشسته بود طوري كه اگر كسي او را نمي‌شناخت مي‌گفت: «عجب زن باوقاري است» در حالي كه، ازاين كه پرسش دختري را از «طايفه» ديگري مي‌گرفت چنان برخود مي‌پيچيد كه اگرخشمش را مهار نمي‌كرد همه را به باد ركيك‌ترين دشنام‌ها مي‌گرفت. پدر زاگرس هم از اين كه پسرش دختري از «طايفه» او نمي‌گرفت سخت ناخشنود بود وخودش را به كرولالي زده بود. داماد بزرگ هم كه انتظار داشت زاگرس ازدواج نكند خودش را با ديدن برنامه‌هاي كسل كننده تلويزيون مشغول كرده بود. سرانجام يخ سكوت را داماد كوچك شكست:

- غرض از مزاحمت اينه كه به ما افتخار بديد با خانواده محترم شما فاميلي بكنيم. زاگرس تو زندگي زياد بد آورده، همه‌ش به خاطر معرفت بوده.

مادر فرنگيس گفت: مهم اينه آدم نجابت داشته باشه.

پدر فرنگيس گفت: مثل اينكه آقا سابقه‌داره!

مادر فرنگيس اعتراض كرد: اين حرفا چيه... گهي پشت به زين وگهي زين به پشت!

عمه پير گفت: ببخشيد شغلش چيه؟ درآمدش؟

داماد بزرگ همان طور كه به تلويزيون مي‌كرد، گفت: در حال حاضر بيكاره، شغلي نداره!

عمه پير زير خنده زد و گفت: - به حق چيزاي نشنيده! مگه دختر از در مسجد پيدا كرديم؟

مادر فرنگيس گفت: من فكر ميكردم تو بازار شغل آزاد داره، البته خدا روزي رسانه.

پدر فرنگيس گف: چن سال داري؟

زاگرس سنش را گفت. عمه پير زير خنده زد. پدر گفت: ده سال اختلاف سن! خيلي زياده!

مادر زاگرش دچار احساسات متضادي شده بود: از يك سو به خاطرحملاتي كه به پسرش مي‌شد آن هم از طرف خانواده‌اي كه از «طايفه» او نبود، خون خونش را مي‌خورد و از سويي ديگر قند توي دلش آب شده بود و از اين كه خانواده‌ فرنگيس دست رد به سينه پسرش مي‌گذارند و او خواهد توانست دختر خواهر خود را به عنوان عروس به خانه بياورد و هر روز گيسش را بكشد و با متلك‌هاي زهرآگين روحش را سياه كند. پدر زاگرس هم خود را به كر و لالي زده و منتظر پايان ماجرا بود. هر چقدر اوضاع تيره مي‌شد احساس آرامش بيشتري مي‌كرد. اگر او مي‌توانست از «طايفه» خود زني براي پسرش بگيرد، انتقام ديرينه خود را از زنش گرفته بود.

فرنگيس پشت در ايستاده و پا به پا مي‌كرد. سرانجام نزد خواهرش رفت و گفت: پانته‌آ... داره اوضاع خراب مي‌شه!

پانته‌آ به بهانه چاي بردن تو اتاق رفت. سيني چاي را تومجلس گرداند و گوشه‌اي نشست. مادرش او را دنبال نخود سياه فرستاد: - برو ميوه بيار دخترم، از مهمانا پذيرايي كن!

پانته‌آ با دلخوري مجلس را ترك كرد. عمه پير گفت: - من مخالف اين وصلتم، البته نظر پدر ومادر دختر مهمه و با حركتي ظريف، ‌رديف النگوها و سينه‌ريز طلا و گوشوارههايش را به تماشا گذاشت.

پدر فرنگيس گفت: شغل كه نداره، سابقه‌دار هم هست، سنش زياده، من هم مخالفم.

مادر فرنگيس گفت: چرا آقا زاگرس دكان وا نمي‌كنه؟ قصابي، بقالي، همسايه بغلي ما ماشاءالله از فروش ترياك و زيرخاكي ميلياردر شده.

پدر زاگرس ازشادماني سر تكان مي‌داد. مادر زاگرس براي هر چه بيشتر تيره كردن اوضاع گفت: فرنگيسم نه شغلي داره، نه هنري بلده، دختر خاله خودش از هر انگشتش هنري مي‌ريزه.

پدرزاگرس وحشت كرد. تازه متوجه مي‌شد كه زنش چه نقشه‌اي كشيده است. باخود گفت: «مهر كسي بهتر از اون اژدهاي بي‌رحم و احمقه» اين بود كه زبان باز كرد و رو به پدر فرنگيس گفت:

- به خدا پسر من مثه يه فرشته پاكه، روزگار با او در افتاده،‌ مردم عقل و معرفت از او ياد گرفتن. مادر زاگرس براي اين كه سخنان همسرش را بي‌اعتبار كند گفت: - چيزي كه زياده دختره!

عمه پير گفت: بريد پيدا كنيد! آدم ياد داستان شغال و انگور مي‌افته!

مادر فرنگيس گفت: نه خير و نه شر! فرنگيس ازدواج نمي‌كنه تا حالا صد تا خواستگار رد كرده.

مادر زاگرس از جا بلند شد. بقيه هم برخاستند. گفت: قسمت نبود!

عمه پير گفت: تقدير ديگه… هر چه خدا بخواد

پدر زاگرس نوميدانه گفت: پسر من معلم بوده!…

 

شب بود. زاگرس نوميد وخسته از جستجويي بي‌حاصل براي يافتن كار به خانه برمي‌گشت. توي كوچه با بوق‌هاي ممتد اتومبيلي سربلند كرد. اتومبيل عروس بود. به ديوار تكيه داد كه اتومبيل عروس رد بشود. فرنگيس را ديد كه در كنار داماد نشسته بود. فرنگيس روي برگرداند. زاگرس در پي يافتن سيگار دست تو جيب كتش برد. انگشتش به چيز نرمي خورد،‌آن را بيرون كشيد، پَر سپيد كوچكي بود. در تيرگي شب پَر را رها كرد.

كتايون روي پشت بام رفته و زانوانش را بغل گرفته بود. منتظر بود كه ماهِ كامل از پس كوه بلند بيرون بيايد و از درون ماه اسب سپيد آرزوهايش يال برافشاند. اما آن شب به جاي اسب سپيد، پروانه‌اي درشت كه خال‌هاي سرخي روي بال‌ها داشت از دل شب درآمد و روي انگشتانش نشست. قطره اي اشك از چشم كتايون بر روي انگشتانش نشست. قطره‌اي اشك از چشم كتايون بر روي انگشتانش چكيد. پروانه سر در ميان اشك فرو برد.

 

 

نگارش: 7/6/71 كرمانشاه

بازنگري سوم 5/4/77

 

 

به نقل از قابيل( مجله داستان و شعر)

http://www.ghabil.com/