جست و جو
شعري از: زنده ياد محمد مختاري
نامه
http://www.nashrieh-nameh.com/
دستي به نيمه ي تن خود مي کشم
چشم هايم را مي مالم
اندامم را به دشواري به ياد مي آورم
خَنجي درون حنجره ام لرزشي خفيف به لب هايم مي
دهد:
- نامم چه بود؟
اين جا کجاست؟
دستي به دور گردن خود مي لغزانم
سيب گلويم را چيزي انگار مي خواسته است له کند
له کرده است؟
در کپه ي زباله به دنبال تکه اي آيينه مي گردم
چشمم به روي ديواري زنگار بسته مي ماند
خطي سياه و محو نگاهم را مي خواند:
«آغاز کوچه هاي تنها
و مدخل خيابان هاي دشوار
تُف کرده است دنيا در اين گوشه ي خراب
و شيب فاضلاب هاي هستي انگار اين جا
پايان گرفته است.»
باد عبور سال هايي کز اين جا گذشته است اندامم را
مي برد
و سايه اي کرخت و شرجي درست روي سرم افتاده است.
سنگيني پياده رو از رفتن بازم مي دارد
مي ايستم کنار ساختماني که نا تمام ويران شده است
خاکستر از ستون هاي سيماني
افشانده مي شود بر اشياي کپک زده
از زير سقف سوراخي گاهي سايه اي بيرون مي خزد
خم مي شود به سوي گودالي
که در کَفَش وول مي خورند سايه هاي نمور گوش
ماهي ها
دستي به سوي سايه ي ديگر دراز مي شود
و محو مي گردد
در سايه ي بلند جرثقيلي زنگ زده
و حلقه ي طنابي درست روي سرم ايستاده است.
در انقباظ ناگهاني
دردي کشيده مي گذرد از تشنج خون
انگار چشم هايم
آن جا به روي سيم خاردار پرتاب شده است
نيمي از اين تن
اکنون آشناست.
نيم دگر
آن سايه ي شکست است که دوران انحلالش
پايان گرفته است.
تنها نياز تاريکي را به خاطر مي آورم
مثل پوستي هنوز بر استخوان کشيده شده ست و
چهره اش در نيمي از چهره ي زمين
گم گشته است
تا آدمي تنزل يابد به ناگزيرترين شکل خويش و
نيم سايه ي گرسنگي تنش را چون کسوف دايم
بپوشاند
و هر زمان که چشمانش فروافتد
بر نيمِ آفتابي ذهنش
چشم بندي بر تلالو خونش ببندند
سرنگونش آويزند
در چاه هاي شقاوت:
حس کبود غار که تنهامان نگذاشته است از
سايه اي
به سايه و چاهي به چاه و
ريشه هاي ظلمت را گره زده ست به گيسوانمان
-«گيسوي کيست اين که به زنگار مي زند؟
و زسيم خاردار
آويخته است؟»
گام ها از پي هم مي رسند
تخت کبود و قوس درد که تودر تو فرود مي آيد
پرشتاب و
کلاف عصب را برش مي زند
در کف پا و
زير چشم بند فرو مي رود.
خون و لعاب دندان هاي هم را حس مي کنيم از
کهنه پاره اي
خشکيده
که راه هاي صدا را نوبت به نوبت در دهان هر
يکمان بسته
است و جيغ ها بر مي گردد
تا سرازير شود به درون
آماس مي کند روح و تاول بزرگ مي ترکد در خون و
ادرار
از نيمسايه اي که فرو افتاده است بر خاک
دستي سپيد ساق عفن را
مي برد و مي اندازد و در سطل زباله
گنجشک هاي سرگردان
ديگر درنگ نمي کنند
بر سيم ها که رمز شقاوت را مي برند
و عابران – که اکنون کم کم مي بينمشان – مي آيند و
مي روند
نه هيچ يک نگاهي مي اندازد
نه هيچ يک دماغش را مي گيرد
و تکه اي از آفتاب انگار کافي ست تا از هم بپاشند
هم ذاتي عفونت و وحشت که سايه اي يگانه پيدا مي
کنند
تابوت ها که راه گورستان را
تنها
مي پيمايند
و اين خيابان دراز که غيبتش را تشييع مي کند
-«آن نيمه ام کجاست؟
تا من چقدر گورستان باقي است؟»
گودال ها چه زود پر شد
از ما که از طناب ها و آمبولانس ها يکديگر را
پايين
مي آورديم
حتي صداي گريه ي هيچ کس را انگار نشنيدم
تا آمدي و ايستادي روزي بر سينه ي بياباني
و از تشنج خونت آوايي برخاست
که يک روز در تنم
پيچيده بود و تاول را
ترکانده بود
آن شب که شهر را از تابوت بيرون کشيدند
گودال دسته جمعي ما را ستاره ها نشان کردند
از زير دب اکبر يک شب پايين آمدند و رد پايشان
بر خاک ماند.
تا خانه ها نشاني مان را پيدا کردند،
به راه افتادند
آمدند
تا رويايشان را پيدا کنند
و بولدوزرها، تانک ها، از برابر سر رسيدند.
آن گاه آمدي و ايستادي و از تشنج خونت
خاک از صداي گمشده ي خويش
آگاه شد
ديدم که استخوان هايم
از گوشت تنت گوياتر شده است
و ناله اي که بر مي آمد از درونشان
پنهان ترين زواياي سنگ را به سنگ مي شناساند.
ديدم به روي خاک مي لغزد دست هايت
و شکل مي گيرد اندامم
خط ها بروز مي کند و سايه ها به هم مي گرايند.
گيسويت از کدام جهت پيچيد در گيسوانم
ديدار خاک هيچ پريشانش نکرد
انگار ريشه اي که مددگيرد از ريشه اي
ديدم که بيد مجنون مي رويد مي رويد
و ريشه در تنم آويخته است.
-«پس عشق بود؟
گسترده بود نقشه ي ميدان مرگ
و عشق بود؟»
اين واژه را چگونه به خاطر آوردم؟
بايد کسي دوباره آن را بر زبان آورده باشد
که اکنون پژواکش را مي شنوم.
وقتي که آيه هاي غيبت هر روز در محله اي خوانده مي
شد
يک روز کودکي که پاي طناب ايستاده بود
و گوش ماهي بزرگي را به گوش چسبانده بود
ناگاه سر بر آورد و بي تحاشي چيزي گفت و گريخت.
و من هنوز ايستاده بودم
بين تمام جمعيت
پژواک گام هايش را مي شنيدم
مي شنوم
غوغاي استخوان هايش را مي شنيدم
مي شنوم
انگار آن صدف را بر گوشم نهاده ام
مي لرزد از طنينش لب هايم
سنگيني زمين گويي در انگشتانم مانده باشد.
نزديک مي شود آن نيمه ي گريخته
گيسوي موج برداشته
بر شانه ي خيابان هاي تباه
هر دم هزار چهره ي مرگ از برابرت برود
و آن که چهره ها را آراسته است
ديدار هم زمان شان را هرگز احساس نکرده باشد
آن گاه عشق مهيا شود
تا چهره هاي غايب را تصديق کند!
اين غيبت از حضور من اکنون واقعي تر است
قانون اين خيابان
ساده ست
از گوشه هاي پرت دنيا نيز هر کس مي تواند به اين
زوال بگرود
عشق از کنار اين ميدان ها چگونه گذشته است؟
وز خاکروبه هاي روان در جوي هاي تاريک کدام گوش
ماهي را مي توان برداشت
که لحن ما را هنوز به يادمان آورد؟
بر مي دارم
از روي خاک ساعتي مچي را
که روي صفحه ي چرکش هنوز لکه اي سرخ مي زند
و هر دوعقربه اش
افتاده است
حتي شماره هاش نيز پاک شده است
برمي دارم
مي برم
مي آويزم
از گيسوي سپيدي که تاب مي خورد
بر سيم خاردار
حس مي کنم که انگشتانم به رنگ پستان هايي در آمده
است
که بوي شير از آن
همواره مي دميد
و قطره هاي سپيد
پيوسته بر کسوف پوستش مي چکيد.
اين ساعت از کدام جهت گشته است؟
معماي هراس فروخورده است
آن سرخي و طراوت لب شور را که از انگشتانت مي
تراويد.
انگشت هاي شيري
و حلقه هاي سرخ نامزدي
از تار گيسواني مهتابي آويختند
از ماه تا زمين موجي شد از صدف هاي ارغوان
که حلقه حلقه گذر مي کردند
تا زاد روز تنهايي را چراغان کنند
داسي فرود آمده بود و صداي خاک را مي درود
آن کس که صبح از خانه در مي آمد
روياي مردگان را با خود مي برد
آن کس که شب به خانه در مي آمد
روياي مردگان را باز مي گرداند
و سرخي از لبان تو شير از انگشتان من به يغما مي
رفت
تا هر دو
خاموش شوند
پيراهن سپيد عروسان تاريک گردد
و گيسوي جنين به سپيدي گرايد...
-«آغاز کوچه هاي تنها
و مدخل خيابان هاي رسوا...»
شعري که مي وزد از ديوار نوشته
آن نيمه ي دگر را سراغ مي دهد
الهام شاعران نفسم را باز مي شناساند
بي جانهاده عشق نشان هايش را
تا واژه واژه ردش را بگيرم و تمام دلم را بازجويم
در شهري
که در محاصره ي خويش مرگ را ياري کرده است.
( شعر جست و جو، سروده محمد
مختاری از نشريه نامه ويژه قتل های زنجيره ای نقل شده است.)