پنجشنبه ۲۶ آذر ۱۳۸۳ - ۱۶ دسامبر ۲۰۰۴

شادي جان من بودي...

 

 

غولِ زيباي رنج! چگونه تاب آوردي، آن آتشفشاني را که چنان فشرده در عمق جانت نفس مي کشيد و گويي هر آن، يا قدرتي مهيب در کار متلاشي کردنِ تو بود و تو چه سخت در مهارش مي کوشيدي و با شتابي ديوانه وار خود را مصرف مي کردي. گُر کشيدن در مجمرِ بي تابي، خستگي ناپذير، بردبار.

و آن نيروي حيات، اراده ي زيستن. شکست ناپذيرترين انگيزه، با همه ي شدت درونت مي جوشيد تا زماني که دريافتي ديگر جسم را ياراي جوابگويي آن روح يگانه و پرتوان نيست و به سوسن هاي سفيد وانهاديش.

در وحشت انگيزترين شبها خورشيد را طلب مي کردي، از روشني مي گفتي و از انسان که خويشاوندِ درد است، مي خواستي قلعه اي عظيم را که طلسمِ دروازه اش کلام کوچکِ دوستي است بر او بگشايي، در ابديتي پُرستاره رازِ آذرخش را بر ما آشکار کني و ما حيرت زده تابِ اين همه شوق را نداشتيم. تاريکي را مي شکافتي و با شوق، فواره هاي رنگين کمان نشاء مي کردي تا اين همه وهن را به شارستاني که از هر شفقت عاري است تاب آوريم. هر از چندي ققنوس وار از ميانِ خاکستر سر بر مي آوردي، شکوهي در تنت تنوره مي کشيد و چون روحي منتشر در بي کرانگي يگانه شدن با انساني که نمي تواند زيبا نباشد، شوقي ديگر در جانمان مي دويد و آغوشمان را پر از مهر مي کرد.

شادي جانِ من بودي.

 

 

شعورِ شعر چنان بر هر کُناکِ تو حاکم بود که زنده گي ات شعر بود و تو چنان شاعري که هر ذره ي جانت در هياءت وجدانِ بيداري فرياد و اعتراض را پروايش نبود و قيدي را گردن نمي نهاد.

از بختياري ماست که شعرت زوايايي از رازِ نهايي روحِ شگرفِ تو را بر ما آشکار مي کند و امروز هر آنچه مي خواهيم در موردِ تو بر زبان آوريم، خود شايسته تر گفته اي. تو گويي فراتر از خود مي رفتي برمي گشتي و اکنون ات را به نظاره مي نشستي!

امواجِ زنده گي بخشِ تو پيرامونِ ما چنان جان پناهي از عشق برافراشته که هر چه مي گذرد تنگ تر در آغوشمان مي گيرد و بر گِرده مان گسترده تر مي گردد. و تو همچنان در سطر سطرِ کتاب هايت، درونِ تمامِ واژه هايت نفس مي کشي. هر بامداد، در هزار برگ تکثير مي شود و هر غروب، طنين قدمهايت به گوش مي رسد که با آبشاري در کف، از سيراب کردن جوانه اي نورسته باز مي گردي. غيابت، حضور قاطعِ اعجاز است!

 

آيدا- زمستان 1381

 

 

به نقل از ۷ سنگ

http://www.7sang.com/