گفت و گوي نامه
با پرستو فروهر
سنگلاخ خاطره؛
نامه
http://www.nashrieh-nameh.com/
پرستو فروهر، فرزند بزرگ خانواده فروهرهاست. از
روز اول آذرماه 1377 تاکنون پي گير پرونده اي بوده است که از نظر او همچنان باز
است و بدين لحاظ، هرگاه صحبت از قتل هاي زنجيره اي مي شود، در کانون خبري قرار مي
گيرد. اما گفت و گوي حاضر، تکرار حرف هاي پيش گفته نيست و به مرور زندگي او و
خانواده چهارنفري فروهرها اختصاص دارد؛ خاطرات کودکي، دستگيري ها و زنداني شدن هاي
مکرر پدر، پايداري و پي گيري مبارزه از سوي مادر و بالاخره پرده آخر ... به اين جا
که مي رسد، باران اشک امانش نمي دهد ...
نامه: خانواده شما چند نفر بود؟
پرستو: خانواده ما چهار نفر بود؛ پدر و مادرم، برادرم و من.
برادرم آرش هفت سال از من کوچک تر است.
نامه: از اولين خانه دوران کودکي چيزي به خاطر
داريد؟
پرستو: چند سال اول زندگي، قبل از آن که من به مدرسه بروم و
قبل از تولد آرش، در خانه مادر بزرگم در محله تهرانپارس ساکن بوديم که خانه قديمي
دو طبقه اي بود با حياطي بزرگ و پرگل و يک ايوان دلباز.
نامه: چه خاطره اي از پدر در دوران کودکي داريد؟
پرستو: پدرم اغلب در زندان بود و به همين دليل در خانه
همواره حسي از انتظار موج مي زد؛ انتظار روز ملاقات، انتشار خبري از آشناياني که
در تلاش براي آزادي او بودند و انتظار روز بازگشتش به خانه.
نامه: آيا روزهاي ملاقات با پدر، شما هم به
زندان مي رفتيد؟
پرستو: مادر و مادر بزرگم به نوبت به ملاقات مي رفتند؛
همراه با غذاي تازه و لباس هاي شسته و اتو کرده و چند شاخه گل. پدرم خيار نوبر را
خيلي دوست داشت و يادم مي آيد که مي پرسيد: خيار هم آورديد؟ من اغلب همراه مادرم
براي ملاقات مي رفتم. در تاکسي کنار او مي نشستم تا به در زندان مي رسيديم. پس از
در بزرگ و آهني زندان، در کوچکي باز مي شد و ما را به داخل راه مي دادند. داخل اتاق
نگهباني، افسري با پلاک فلزي بزرگ آويزان بر سينه، پشت ميزي نشسته بود که يک دفتر
بزرگ روي آن باز بود. مادرم اسم پدرم و اسم خودش را در اين دفتر مي نوشت و امضا مي
کرد. کيف غذا و لباس ها را بازرسي مي کردند و ما وارد محوطه بزرگ زندان مي شديم
که راه پهني داشت و در حاشيه آن درخت هاي بلندي بود. اغلب در طول اين راه، آشناياني
را مي ديديم که به ملاقات زندانيانشان آمده بودند. چهره هاي آن ها را مبهم به ياد
دارم که با خوش رويي از حال من مي پرسيدند و سلامي براي پدرم مي فرستادند. راه به
ساختمان زندان ختم مي شد. بالاي چند پله، کنار در بزرگي، نگهباني ايستاده بود.
نامه: آيا در ملاقات ها موقعيتي پيش مي آيد که
با پدر تنها باشيد؟
پرستو: گاهي که اجازه ملاقات بدون حضور مأمور را نمي دادند،
پدرم تنها به ديدار من اکتفا مي کرد. او رسم و شيوه خودش را در زنداني بودن داشت
و در دوران هاي پياپي زندانش، به اين رسم ها پايبند بود و يکي از آن ها عدم پذيرش
ملاقات در حضور نگهبان بود. وقتي که به تنهايي به ملاقات او مي رفتم، مادرم پايين
پله ها منتظر مي ايستاد و به من مي گفت: پدرت را جاي من هم ببوس. گاهي پيغام هاي
کوتاهي را در گوشم مي گفت تا وقتي که روي زانوي پدرم مي نشستم، در گوشش باز گويم. من
با يک نگهبان وارد ساختمان مي شدم. پدرم در اتاقي نشسته بود و مرا که مي ديد،
صورتش باز مي شد و مي خنديد و آغوشش را مشتاقانه به سوي من باز مي کرد و من را مي
نشاند روي زانوهايش، يادم است که هميشه با انگشت هاي بلندش دامنم را روي پاهايم
مرتب مي کرد، موهايم را از پيشاني ام کنار مي زد و شروع به احوالپرسي و پرس و جو
مي کرد. گاهي پنهان از نگهبانان، يک کاغذ تا کرده کوچک کف دستم مي گذاشت که بايستي
به مادرم مي دادم و من هم پيغام هاي مادرم را آرام در گوشش مي گفتم. ديدار که به
پايان مي رسيد، نگهبان مرا پيش مادرم مي برد و او چندين بار از همه چيز سؤال مي
کرد و من دوباره و چند باره تعريف مي کردم.
نامه: در اين سال ها مادرتان به چه کاري اشتغال
داشت؟
پرستو: مادرم در اين سال ها دانشجو بود و معلم. اغلب روزها
مي گفت که بعد از کلاس هايش جلسه دارد و ديرتر به خانه مي آيد. به نبودن پدر در
خانه عادت کرده بودم، ولي روزهايي که مادرم دير مي آمد، دلم براي او خيلي تنگ مي
شد. در اين ساعت هاي دل تنگي، گاهي مي رفتم توي کمد چوبي بزرگي که لباس هايش را
در آن آويزان کرده و بوي بدن او را گرفته بود و همان جا چمباتمه مي زدم به انتظار
باز شدن در راهروي ورودي و شنيدن صداي پاهاي او. وقتي که مادرم در خانه بود،
احساسات پرشورش همه فضا را پر مي کرد.
نامه: جز سياست، چه دل مشغولي هاي ديگري را در
پدر و مادر سراغ داريد؟
پرستو: از همان روزها يادم هست که مادرم شعر مي گفت و زير
لب زمزمه مي کرد. روي تخت مي نشست؛ دور و برش پر از کاغذ و روزنامه بود و اغلب روي
زانوهايش دسته اي کاغذ مي گذاشت و با خطي لغزان و سبک مي نوشت. تصوير نوشتن هاي
پدر و مادرم در تمام طول سال هاي زندگي شان همراه با من است. البته پدرم طور ديگري
مي نوشت؛ پشت ميز مي نشست و کاغذهايش را در دسته هايي مرتب کنار دستش مي گذاشت. خط
درشتي داشت و وقتي که مي نوشت، صداي فشار قلم روي کاغذ شنيده مي شد. به تناوب از
جا بلند مي شد و در اتاق قدم مي زد و دوباره پشت ميز مي نشست و مي نوشت. اغلب
مادرم را صدا مي زد و با هم مشغول گفت و گو و تصحيح مي شدند. گاهي هم پدرم هنگام
نوشتن يا حتي موقعي که مشغول جمع کردن کاغذهايش بود يا وقتي که فکر مي کرد، شعر مي
خواند. يک بيت را بارها شمرده و با تامل تکرار مي کرد. يکي از بيت هايي که بارها
و بارها در طي سال هاي طولاني مي خواند و تکرار مي کرد، اين بود:
خنک آن قمار بازي که بباخت هر چه بودش و نماند هيچش الاهوس
قمار ديگر
سال هايي که من تازه به دبستان رفته بودم، در ازاي از
برگفتن شعرهاي کوتاه ابتهاج و کسرايي که پدر و مادرم خيلي دوست داشتند، از آن ها يک
سکه 5 ريالي جايزه مي گرفتم.
نامه: ايا نوشته هايشان در نظر شما ويژگي خاصي
داشت؟
پرستو: يافتن واژه هاي فارسي از مشغله هاي دايمي شان بود و
تعهدي عميق به اين واژه ها داشتند. بسياري از واژه هايي که اين روزها به راحتي بر
زبان ما جاري مي شود، ريشه در اين مشغله آن دو دارند؛ مردم سالاري، واپسگرايي،
انحصار طلبان بر کرسي قدرت نشسته، ايراني گري و اسلام باوري، فراخوان، کاربدستان،
باشندگان، تن آسيبي، ايستاده به خود و ...
نامه: در آن ايام خانه شما چگونه بود؟
پرستو: بخش بزرگ اثاثيه زندگي مان را کتاب و تلنباري از
روزنامه ها تشکيل مي داد. کتاب هايي که پدر و مادر لابه لاي برگ هايشان علامت هاي
کاغذي مي گذاشتند. مادرم گاهي زير بعضي سطرها خط مي کشيد يا آن ها را حاشيه نويسي
مي کرد و پدرم به او غر مي زد که باز هم کتاب ها را خراب کرده است و از اين عادت
بد دست بر نمي دارد.
نامه: در کدام مدرسه درس مي خوانديد؟
پرستو: وقتي که من به سن دبستان رسيدم، از خانه مادر بزرگ
اسباب کشي کرديم و به يک آپارتمان در خيابان ژاله که روي يک تعميرگاه ماشين و نزديک
به مدرسه فرهاد بود، رفتيم. پدر و مادرم با وسواس اين مدرسه را براي تحصيل من
انتخاب کرده بودند که مانند جزيره امني براي فرزندان مخالفان سياسي شاه بود.
نامه: چگونه بود که مدرسه فرهاد جزيره امني براي
فرزندان مخالفان سياسي به شمار مي رفت؟
پرستو: نوه دکتر سحابي، پسرهاي بيژن جزني و بچه هاي هوشنگ
ابتهاج و بچه هاي خيلي هاي ديگر از مخالفان سياسي رژيم شاه در آن مدرسه گرد آمده
بودند. در مدرسه فرهاد، به جاي سرود شاهنشاهي، صبح ها سر صف سرود "اي ايران"
يا "اي انسان ها" را مي خوانديم. ساعت هاي کتابخواني هم داشتيم و به
درس هنر توجه ويژه اي مي شد. مادرم با مدير مدرسه، خانم توران ميرهادي، روابط نزديکي
پيدا کرده بود و حتي بعد از ممنوع التدريس شدن، مدتي در آن مدرسه درس تاريخ مي داد.
سال هاي زندان پدرم که دوري او بر برادرم خيلي سخت مي آمد، محسن خان، همسر خانم ميرهادي
که ناظم مدرسه ما بود، توجه پرمهري به برادرم مي کرد تا جاي خالي پدر را کمي
پرکند.
برادرم گاهي حتي از کلاس درس به بهانه دستشويي بيرون مي رفت
و دست در دست محسن خان به گوشه و کنار مدرسه سرکشي مي کرد.
نامه: رابطه آرش با پدر چگونه بود و دوري از او
را چگونه تحمل مي کرد؟
پرستو: آرش علاقه شديدي به پدرمان داشت و در دوران سه ساله
زندان پدر بر سر مخالفت با جدايي بحرين، خيلي بهانه اش را مي گرفت. وقتي که براي
ديدار پدر، به زندان قزل قلعه مي رفتيم، توي تاکسي تا به پيچ اميرآباد مي رسيديم،
داد مي زد: "خانه بابا"! و خوشحالي مي کرد. کودک خوش زباني بود و هر
بار سر صحبت را با نگهبان ها باز مي کرد و مي گفت: "بابا را امروز با خودمان
مي بريم." بعد از آزادي پدرم هم تا مدت ها کفش هاي او را قايم مي کرد که از
خانه بيرون نرود، مبادا که دوباره برنگردد.
نامه: بعد از واقعه جدا شدن بحرين، پدر به طولاني
ترين زندان خود رفت. از آن واقعه و روز دستگيري چه به ياد داريد؟
پرستو: روز دستگيري پدرم را در سال 49 خوب به ياد دارم؛ در
همين خانه خيابان ژاله بود. من که از دبستان برگشتم، خانه پر بود از مأمور. مادرم
با ديدن من به سويم آمد، مرا بوسيد و آرام در گوشم گفت که شجاع و آرام باشم و
دستم را گرفت و به ميان مأموراني که مشغول تفتيش بودند، بازگشت. لحن صدايش وقتي
که حرف مي زد، از هميشه بلند تر بود. انگار مي خواست مطمئن باشد که همه صدايش را
مي شنوند. پدرم در اتاق کار با يک افسر سالخورده در حال صحبت بود. عکس هاي دکتر
مصدق را از ديوارها و قفسه ها پايين کشيده بودند و روي هم، کنار ميز کار او چيده
بودند.
در آشپزخانه، اجاق گاز را جابه جا کرده بودند و در قفسه ها
باز بود. وقتي که يکي از آن ها در يخچال را باز کرد، مادرم با تمسخر گفت: "اعلاميه
ها را گذاشتيم آن تو، براي شما خنک بماند" و صداي خنده پدرم فضا را پر کرد. در
اتاق خواب پدر و مادرم، روي تختشان چمدان کوچک چارخانه پدرم باز بود. همان چمداني
که هميشه با خود به زندان مي برد. مأموران، بعد از مدتي کارتن هاي پر از کتاب و
کاغذ را به همراه عکس هاي دکتر مصدق بيرون بردند. پدرم آرش را که هنوز دو سالش
نشده بود و از آغوشش جدا نمي شد، با قربان صدقه به مادرم داد، مرا بوسيد و موقع
خداحافظي سفارش درس هايم را کرد. مادرم کنار در ورودي خانه ايستاده و قرآن قديمي
و بزرگ خانه را که بعدها فهميدم همراه يک شاهنامه، مهريه ازدواجشان بوده است، روي
دست گرفت. پدرم قرآن را بوسيد و سرش را خم کرد و بيرون رفت. ما هم به دنبالش رفتيم
و پايين پله ها، مادرم شروع به خواندن سرود اي ايران کرد و صداي پدرم همراه او شد.
شايد با خواندن اين سرود بود که حس کردم چه مي گذرد و تلخي زنداني شدن پدر و ترس
از مأموراني که او را مي بردند بر من چيره شد. سرکوچه، چند ماشين پشت سر هم پارک
شده بود. در عقب يکي از آن ها را باز کردند، پدرم با لبخندي
به ما نگاه کرد و رفت.
نامه: اين دستگيري چه تأثيري بر جاي گذاشت؟
پرستو: ما مانديم و جاي خالي پدر و خانه تفتيش شده. مادرم
نمي گريست و شروع به پخش خبر دستگيري پدرم کرد. هفته هاي اول خيلي سخت گذشت. پدرم
اعتصاب غذا کرده بود و ممنوع الملاقات بود و مادرم با بي تابي و خشم، پي گير
چگونگي وضعيت او بود. در همين مدت، بازداشت دوستان آن ها هم ادامه داشت. در اين
دوره که رفت و آمد زيادي به خانه ما مي شد، صداي حرف ها با حضور من خاموش مي شد و
همه نگاه مهرباني به من مي انداختند و مرا راهي اتاق ديگري مي کردند. پدرم بعد از مدتي
اعتصاب غذايش را شکست و از زندان اوين به زندان قزل قلعه منتقل شد و زنداني بودنش
روال آشناي گذشته را پيدا کرد.
گاهي دوستان سياسي مي آمدند و مادرم با عجله آن ها را به
اتاق کار مي برد و در پشت سر آن ها بسته مي شد. صداي مبهم گفت و گو مي آمد و صداي
مادرم که بي تاب و گاهي هم خشمگين جمله هاي ديگران را قطع مي کرد.
در اين دوره سردردهاي مادرم شديدتر شده بود و غروب ها که
خسته از کار و ديدارهاي سياسي به خانه بر مي گشت، در چشم هايش درد موج مي زد. دستي
به سر من و برادرم مي کشيد و با صداي بي رمقي جوياي حالمان مي شد و بعد در تاريکي
اتاق خوابش گم مي شد. اين غروب ها، اغلب دکتر سامي مي آمدند با کيف پزشکي شان و
آمپول مسکني به او تزريق مي کردند. مدتي مي ماندند و با آن صداي آرام که هنوز خوب
به ياد دارم؛ سفارش مادرم را به من و برادرم مي کردند و از ما مي خواستند که سر و
صدا نکنيم تا دارو اثر کند.
نامه: با توجه به سطح رفاه زندگي، به عنوان يک
کودک آيا از زندگاني خود شکايتي نداشتيد؟
پرستو: به سال هاي آخر دبستان که رسيدم، هنوز پدرم زنداني
بود و من در رفت و آمد به خانه دوستان دبستاني، زندگي مان را با آن ها مقايسه مي
کردم. خانه ما با اسباب مختصرش هيچ نشانه اي از تجمل نداشت. يک روز به ياد دارم
که از مادرم چيزي خواستم و پس از آن يکباره سکوتي سنگين برخانه سايه انداخت. رنجشي
روي نگاه مادرم نشست؛ نگاهش را از من دزديد و روبه پنجره کرد. مدتي گذشت. من روي
تختم نشسته بودم و چشم به مادرم داشتم و از خواستن، حس گناه يا حس شرم مي کردم. از
تماشاي آزردگي او انگار دنيا برايم تنگ شده بود. با صداي مهرباني، به آرامي شروع
کرد به گفتن از بچه هاي روستاهاي ايران، از جنوب شهر تهران، از غرور نخواستن در
سرزميني که انباشته از نداشتن هاست، از پدرم که به خاطر آزادي و آبادي سرزمين مان
زنداني بود و از مصدق که در قلعه اي دور افتاده سال هاي طولاني به سادگي و تنهايي
زيست و کودکان روستاي احمد آباد که همدم سال هاي پيري اش بودند، از جمال
عبدالناصر و نهرو و ... همان طور که مي گفت، در ميان اين رنجش کلماتش کم رنگ مي
شد. حرف هاي مادرم برايم حسي از قصه هاي شاهنامه را داشت که خودش برايم خوانده
بود. صلابت دنيايي که او با صداي دلنشين و کلمات رويايي اش ترسيم مي کرد، مرا به درون
خويش مي کشيد؛ بي آن که آن جا براي چرايي دردها پاسخي بيايم.
پدرم که زنداني بود و مادرم، هر دو رهرو راهي بودند بس
دشوار و من از همان سال هاي کودکي، شيفته و دلتنگ اين دو موجود غريب بودم و خواهم
بود.
نامه: عيد سال 1350 که پدر در خانه نبود، چگونه
برگزار شد؟
پرستو: عيد آن سال پدر هنوز زنداني بود و مادرم مثل هميشه
سفره هفت سين زيبايي چيد با سبزه ها و گلدان هاي سنبل و لاله و تخم مرغ هايي که
با هم در ظرف هاي رنگ انداخته بوديم و چهار ماهي قرمز در کاسه بلوري. روي اين
سفره، روي مقواي سفيد و باريکي به خط نستعليق نوشته بود:
زين همرهان سست عناصر دلم گرفت شير خدا و رستم دستانم
آرزوست
نامه: در دوران نوجواني چه برداشتي از رفتار پدر
و مادرتان داشتيد؟
پرستو: مدتي بعد از آزادي پدرم، به آپارتمان ديگري در همان
محله اسباب کشي کرديم. من کم کم سال هاي کودکي را پشت سر مي گذاشتم و حرف هاي سياسي
پدر و مادرم را که از شيوه هاي حکومتي شاه و فقر و توهيني که گريبان گير مردم بود
به خشم مي آمدند، بيش تر مي فهميدم. به وسواسشان در خريد اجناس ايراني گوش مي
کردم، بي آن که علاقه ام به شلوار جين و کفش هاي کتاني فرنگي که همه همسن و سال
هايم به تن داشتند کم شود. فاصله ميان نوع زندگي ما و زندگي عادي که در خانه هاي
دوستانم و همسايه ها مي ديدم برايم واضح تر مي شد و سنگيني چارچوب قيدهاي آن ها
را بيش از گذشته حس مي کردم. اگر چه گاهي برادرم و من را از اين قيدها معاف مي کردند.
نامه: بعد از آزادي از زندان، رابطه شما و پدر
چگونه بود؟
پرستو: پدرم وکيل دادگستري بود و چند سالي که در زندان
نبود، صبح ها به دفتر وکالتش در خيابان فردوسي مي رفت. گاهي هم موکليني در
شهرستان ها داشت و براي کار به آن جا سفر مي کرد. چند بار در تعطيلي مدارس مرا
همراه خود برد؛ در هتل دو اتاق کنار هم داشتيم، در رستوران با هم غذا مي خورديم و
مرا به گردش در شهر و ديدن مکان هاي تاريخي مي برد. در اين سفرها احساس دل نشين بزرگسالي
مي کردم و از داشتن او تنها براي خودم لذت مي بردم. با من از سنت هاي مردم اين
شهرها و از بزرگان ادب و قهرماناني که پرورانده بودند مي گفت. مثلاً در بوشهر از
قهرماني هاي مردم در جريان مقاومت در برابر انگليسي ها يا در اهواز از نقش کارگران
در حمايت از مصدق ياد مي کرد. در اصفهان کنار آپارتمان هاي نوساز و به قول خودش،
بدقواره مي ايستاد و افسوس خانه هاي زيباي قديمي زادگاهش را مي خورد.
نامه: آيا در اين سال ها مادرتان دغدغه ديگري نيز
جز سياست داشت؟
پرستو: در اين سال ها مادرم همچنان ممنوع التدريس بود و به
عنوان راهنماي تعليماتي در مدارس محله خزانه جنوب شهر تهران کار مي کرد. براي اين
مدارس، از کتابخانه هاي عمومي، کتاب هاي کهنه را جمع آوري مي کرد و من در فهرست
برداري و تعمير آن ها کمکش مي کردم. در ميان دوستان سياسي و آشنايانش پول جمع مي
کرد تا هزينه تعمير مدارس و خريد روپوش نو براي عيدي بچه ها را تأمين کند. بعضي
وقت ها با من از بچه هاي فقير و مدرسه هاي کوچکشان مي گفت؛ از کلاس هاي کم نور و
حياط هايي که مهلت دويدن را از بچه ها مي گرفت. اين تصوير ساده، به همراه تأسف و
خشمي که در حرف ها و نگاه هاي مادرم موج مي زد، مفهوم بي عدالتي را برايم ملموس مي
کرد.
نامه: در سال هاي بعد که ضرباهنگ فعاليت تند و
شديد نبود، خانه، پدر و مادر و دوستان آن ها را چگونه مي يافتيد؟
پرستو: بعد از آزادي پدر از زندان به خاطر مسأله بحرين، اگر
چه زندگي ما ظاهر عادي تري گرفته بود، اما همچنان سياست، موضوع و محور اصلي گفت و
گو بود. عکس هاي دکتر مصدق روي ديوارها و قفسه ها بودند و هفته اي چند بار دوستان
سياسي پدر و مادر براي جلساتي به خانه ما مي آمدند. در همين سال ها غروبي را به ياد
دارم که پدرم عبوس به خانه برگشت. چشم هايش انگار گر گرفته بود. مادرم را صدا زد
و او آمد و کنارش نشست و با دلهره چشم به او دوخت. از گفت و گوي آن ها چند تصوير پراکنده
را به ياد دارم که در نگاه دزدکي از حاشيه در ديده ام. پدرم گفت که در راه بازگشت
به خانه، عابري او را شناخته، جلو آمده و از او پرسيده است؛ آقاي فروهر! شما هم
به روزمرگي عادت کرديد؟ مادرم دست هايش را طوري زير چانه زده بود که انگار گردنش
تاب سنگيني سرش را نمي آورد و خيره شده بود به پدرم که اشک هايش آرام مي ريخت. گاهي
صداهايشان که در هم مي پيچيد لحن تند مي گرفت و گاهي نرم مي شد. بعدها هم هر دو،
بارها در گفت و گوهايشان از جمله کوتاه آن عابر ياد کردند.
نامه: از آرامش قبل از توفان انقلاب چه به خاطر
داريد؟
پرستو: در آن روزها، هيجان در گفت و گوهاي پدر و مادرم اوج
مي گرفت و رفت و آمدهاي سياسي به خانه ما زيادتر شده بود. براي نخستين بار پدرم
را در آبان ماه سال 1356 در حال سخنراني ديدم. از روزها قبل، پدر و مادرم قرار و
مدارهاي پس از بازداشت احتمالي پدر را گذاشته بودند، از مدرسه که برگشتيم، پدرم
به ديدار مادر و مادر بزرگش رفت تا از آن ها خداحافظي کند. برادرم و من به همراه مادرم
به محل سخنراني رفتيم. از ماشين که پياده شديم، التهاب مردمي که جمع شده بودند و مأموراني
که همه جا را محاصره کرده بودند، مثل باد سوزناکي تا مغز استخوان نفوذ مي کرد. در
حياط بزرگ خانه آقاي اصغر لقايي، صندلي چيده بودند که حتي کنار ديوارها هم از جمعيت
ايستاده پر بود. ما به داخل ساختمان رفتيم و من نشستم کنار پنجره اي مشرف به تريبون
سخنراني، قامت کشيده پدرم مثل ستوني روي سکو ايستاده بود و صدايش انگار فضا را
شقه شقه مي کرد. هر چه او شجاع تر مي شد، من پشت پنجره بيش تر در واهمه فرو مي
رفتم. آن شب پدرم به خانه برگشت، وقتي که زنگ در را زد و گفت منم، مادرم با شوقي
گفت: اين منم طاووس عليين شده.
انقلاب ضرباهنگ تندي داشت. پدرم زخمي شد؛ در خانه ما بمب
گذاشتند، تظاهرات و سخنراني ها در محاصره نفربرهاي ارتشي برگزار مي شد و دفتر
وکالت پدرم در کوچه تمدن خيابان فردوسي به مرکز پخش اعلاميه ها و خبرنامه ها تبديل
شده بود. عده اي مي آمدند و خبرهاي انقلاب را مي آوردند. زير لباس هايشان لوله هاي
کاغذ را جاسازي مي کردند و مي رفتند. مادرم آن روز ها ساعت هاي طولاني از روز را
در دفتر کوچکي چند خيابان آن طرف تر مشغول نوشتن بود. خبرنامه جبهه ملي همان جا،
هم تايپ مي شد و هم براي تکثير مي رفت. من تنها چند بار به اين دفتر رفته بودم، زيرا
براي ورود و خروج از آن جا مخفي کاري زيادي لازم بود تا مبادا لو برود. پدر و
مادرم در اين دوره، تنها در روزهايي که امن تر بود اجازه مي دادند تا همراهشان
بروم و بقيه روزها را در خانه مادربزگم به سر مي بردم. پاييز سال 57 بود که بعد
از چند ماه که از بمب گذاري در خانه مان مي گذشت، بالاخره به خانه خيابان هدايت
اسباب کشي کرديم که تعمير آن هنوز نا تمام مانده بود. من اين خانه را از همان روزهاي
اول آن قدر دوست داشتم که انگار از سال ها قبل آن جا زندگي کرده باشم. تا مدت ها خيلي
از اسباب ها در کارتن ها و در اتاق هاي خالي باقي ماند، چون پدر و مادرم وقت
بازکردن آن ها را نمي يافتند. پدرم از مدت ها قبل در دفتر کارش مي خوابيد و مادرم
هم تنها، پاسي از شب گذشته با قدم هاي آرام مي آمد و صبح هاي زود ما را مي بوسيد
و مي رفت. توي چشم هايش مي ديدي که حواسش پي مقاله هايي است که بايستي مي نوشت.
آن ها شيفته انقلاب بودند و در آن روزهاي پر تلاش، وقتي از
ساختن آينده ايران حرف مي زدند، مثل آدم هاي به رستگاري رسيده، همه چيز را در
روشني اميد مي ديدند.
نامه: چه چيزي اين اميد را آزرده مي کرد؟
پرستو: از همان روز هاي اول بعد از انقلاب مسايلي پيش آمد
که سخت آزرده شان مي کرد، به خشم مي آمدند و خون دل مي خوردند. اغلب، آخر شب ها
به خانه مي آمدند و مدت ها با يکديگر به گفت و گو مي نشستند. وقتي من براي خواب مي
رفتم، هنوز صدايشان از پشت در بسته اتاق مي آمد. اعدام هاي سريع و بدون محاکمه
روزهاي اول انقلاب و انتشار عکس هاي فجيع اعدامي ها در روزنامه ها، به نظرشان تصوير
انقلاب ايران را کج و معوج مي کرد و جو انتقام جويي و خشونت را دامن مي زد. پدرم
از بحث هايي که در اين مورد در هيأت دولت مي شد و از تمامي تلاشي که در ديدار با
رهبر انقلاب براي جلوگيري از اين اعدام ها مي کرد، مي گفت. در آن دوران آقاي خميني
علاقه خاصي به پدرم داشتند و من به ياد دارم روزي را که داماد ايشان، آقاي اشراقي
براي گفت و گو بر سر مسأله اي که نمي دانم چه بود، به خانه ما آمده بودند. موقعي
که از در بيرون مي رفتند به پدرم گفتند: خود شما اين مسأله را پي گيري کنيد. علاقه
خاص آقا به شما مي تواند کار ساز باشد. اما جرياناتي که مي خواستند روند انقلاب را
منحرف کنند، قوي تر بودند. کم کم اعتراضات پدرم اوج گرفت، آشفته و خشمگين بود و
سرانجام هم از مقام وزارت استفا کرد.
جا دارد از واقعه اي که به شدت روحيه او را آزرده ساخت، اما
در برخور±دها از طرح آن خود داري مي کرد، ياد کنم. در همان دوراني که هنوز وزير و
عضو هيأت ويژه کردستان بود و در ميانه آشوب، سعي در استقرار صلح در کردستان مي
کرد، محافظ او مرد جواني بود و ظاهري کاملاً مذهبي داشت. او از ابتداي انقلاب در
خانه ما ساکن شده بود و ما او را مثل عضوي از خانواده قبول کرده بوديم. او در تصادف
با موتور جان سپرد؛ جمجمه اش به جدول بتوني کنار خيابان اصابت کرد و جابه جا
درگذشت. در همان ساعت هاي اوليه، يکي از دوستان نزديک پدرم به اتاق او در زير زمين
خانه ما رفت تا مدارک شناسايي او را جست و جو کند که در آن جا ليست رفت و آمدها
به خانه ما و دفتر حزب و همچنين يک ضبط صوت بسيار کوچک به همراه چندين نوار که
گفت و گو.هاي شخصي پدرم را ضبط کرده بود، پيدا کرد.
نامه: پس از استعفا و ايراد انتقادات سياسي، آيا
ملاقات يا ارتباطي با مسؤولان بلند پايه نظام داشت؟
پرستو: بعد از استعفا، در هنگامه جنگ، پدرم يک بار ديگر به
دليل طرحي که براي پيشبرد جنگ داشت، به ديدار آقاي خميني رفت. اما آن بار هم علي
رغم موافقت هايي که جلب کرده بود، با کارشکني هاي شديدي روبرو شد و از اجراي طرح
باز ماند. هدف اين طرح باز کردن جبهه اي در شمال عراق با کمک بارزاني ها و طالباني
ها بود تا با اجراي اين طرح، از فشار نظامي عراق در جنوب کاسته شود.
نامه: تلاطمات سال هاي 60 چه تأثيري در مرحوم
فروهر داشت؟
پرستو: خرداد 60 با توقيف روزنامه ها، اشغال قرار گاه حزب
ها، درگيري ها و دستگيري ها و سرانجام عزل رييس جمهور، پدرم مخفي شد. در اين
دوران چند بار با احتياط فراوان به ديدارش رفتيم. يکي از اين ديدارها در واپسين
روزهاي زندگي مادرش بود.
مدت ها بود که مادر بزرگم ضعيف شده بود و از زندگي گلايه
داشت. تنها فرزندش را هم نمي توانست سير ببيند. هر چند هفته يک بار، نيمه هاي شب
ماشيني جلوي در خانه اش در تهرانپارس يا در خانه هاي برخي از اقوام و دوستان که
قرارگاه ديدارشان بود پارک مي شد، چند ساعتي پسرش در خفا مي آمد و قبل از آن که
عطش ديدارش سيراب شود، دوباره زنگ در به صدا در مي آمد و پسرش مي رفت تا ديدار
بعد که شايد هم دست نمي داد. دست روزگار، ديدار با عزيز زندگي اش را که سال هاي
سال در زندان ها به ديدارش رفته بود و به قد و بالا و مردانگي اش مي نازيد، از او
دريغ مي کرد. نبض مرگ در پيکرش هر روز قوي تر مي زد و دغدغه زندگي پسرش، لحظه اي
آرامش نمي گذاشت. تا اين که يک صبح زود در راه آزمايشگاه در فلکه اول تهرانپارس،
ميني بوسي از روي پاهاي فرتوتش گذشت. ساعتي بعد خواهرش به همراه من و مادرم در بيمارستان
جم از پزشکان شنيديم که بايد صبر کرد و تنها معجزه اي مي تواند نجاتش دهد. صبر
چهل روزه اي که ذره ذره درد و عفونت را در پيکر نحيف مادر بزرگم دواند و در يکم تيرماه
سال 60 به زندگي اش پايان داد. در آن چهل روز، هر يک از دوستان پدرم که به ديدنش
آمدند، تنها سفارشش اين بود که "پسرم را تنها نگذاريد و به او بگوييد مبادا
به ديدار من بيايد. صبور باشد و وظيفه ميهني اش را مثل هميشه مقدم بر همه چيز
بداند." درد مي کشيد و آرزوي آخرين ديدار تنها فرزندش در چشم هايش ماسيده
بود و در ميان ناله ها و گلايه هايش مي گفت: خدايا پسرم را به تو سپردم!
پدرم را در آن دوره چهل روزه تنها يک بار ديدم. طول و عرض
اتاق را پريشان گز مي کرد و هيچ نمي گفت. يکي از دست هايش را روي گوشش گرفته بود
و با انگشت کوچکش، اشک هايش را که بي وقفه مي ريخت پاک مي کرد. پس از مرگ مادرش
اجازه چاپ آگهي در روزنامه ها را هم ندادند. کساني از دوستانش، به سفارش او مزار
مادر بزرگم را پوشيده از گل هاي سفيدئ کرده بودند، همراه نوشته کوچکي با امضاي "پسر
داغدارت". چند ماه بعد، پدرم در وضعيتي قرار گرفت که يا بايد ايران را ترک مي
کرد يا تن به بازداشت مي داد. او شق دوم را برگزيد؛ بنابراين به همان خانه قديمي
مادرش رفت، خانه اي که بارها مکان دستگيري اش بود. اما اين بار مادرش نبود تا او
را با سر افراشته تا دم در بدرقه کند. به سوگ مادرش هفت سال پيراهن سياه پوشيد و
هرگاه که از او سخن مي گفت، حسرت آخرين ديدار صدايش را مي لرزاند.
اين دوره زندان پدرم از تلخ ترين روزهاي زندگي ما بود. مادرم
آشفته و سرخورده، گاهي خشمش فوران مي کرد و گاه سايه سکوت سنگيني بر هستي اش مي
افتاد که نمي شناختم. بارها با هم به در زندان اوين رفتيم تا داروهاي پدرم و لباس
زير برايش ببريم. اما ما را رد مي کردند و مي گفتند کسي به نام داريوش فروهر نمي
شناسند. از آشنايان و دوستان سياسي دوران گذشته، از سوي آنان که در قدرت بودند،
پاسخي نمي آمد. به ياد دارم در اين روزها آقاي احمد صدر حاج سيدجوادي با چه محبتي
به درد دل هاي مادرم گوش مي دادند و در تلاش براي يافتن پاسخي بودند که البته پيدا
نمي شد. چند ماهي زير بال هاي سنگين، گسترده و شوم خبر اعدام او بر ما گذشت تا
روزي که گفتند به دستور شخصي آقاي خميني آزاد خواهد شد. فرداي آن روز عيد نوروز
بود. پدرم با ريشي انبوه و چشم هايي که انگار عادت به نور را از دست داده بود، در
چارچوب خانه ظاهر شد. از مرگ بازگشته بود. از آن دوره زندان، بيش از خود او اين ديگران
بودند که در رثاي او قصه ها گفتند. از آن پس دردهاي جسماني رهايش نکرد و او تنها
به همت اراده اش، آن قد افراشته را تا پايان حفظ کرد.
نامه: و اما يادآوري روز واقعه؟
پرستو: روز يکم آذرماه سال 77 خبر نگاري به من تلفن کرد و
گفت که خبر حمله به پدر و مادرم روي تلکس خبر گزاري ها رفته است و توان بيش تر
گفتن نيافت. به خانه مان تلفن زدم، فاکس زدم، اما جوابي نيامد. سرانجام از دوست
نزديکي ميان هق هق گريه اش شنيدم که هر دو عزيزم به طرز وحشيانه اي به قتل رسيده
اند.
سه روز بعد در پزشک قانوني تهران، پيکرهاي بي جانشان را تحويلم
دادند و تنها پس از پافشاري شديد من حاضر شدند تا بدن هاي پاره پاره شان را نشانم
دهند.
آغوش گرمشان که همواره پذيراي من بود، بي جان و زخم خورده،
سردي مرگ به خود گرفته بود و من آن روز براي آخرين بار بر موهاي سپيدشان بوسه زدم.