شنبه ۴ آذر ۱۳۸۳ - ۴ دسامبر ۲۰۰۴

پيام رضا براهني به مناسبت سالروز مرگ محمد مختاري

 

شهروند

 

شاعر و نويسنده ي امروز سرنوشت موتِ پيش از موت دارند. مرگ محمد مختاري و محمدجعفر پوينده، به تعبير اولي، "ريشه هاي ظلمت را به گيسوانمان گره زده است." ماهها، شايد سالها، آن دربدر ايران و هند، چين و ماچين، حسين بن منصور حلاج، پيش از مرگش تمرين مرگ ميكرده است، با قلبي بر كف دو دست گرفته، غرقه در اضطراب يك مُنِ مالامال از هيجانِ نبوغ و در تقلا براي رسيدن به كجا؟ به نافرجام، تمرين مرگ ميكرده است. نويسنده ي "تمرين مدارا"، به رغم تمرين مدارا در هواي سرگرداني همان منصور نفس ميكشيد. "تمرين مدارا" در نثر ميكرد، و اما در شعر، تمرين مرگ ميكرد. آن سخن صاعقه گون حلاج در پاسخ شبلي: خْطوُتانِ وُ قَد وُصُلتُ (دو گام است كه چون برداشتي، رسيدي) ــ نوعي ادب عاشقيِ تاريخ دروني ماست، ادب عاشقي همه سر به باد سرسپردگان نيز. گوش كنيد: "آن جوان به آن زن گفت: اي خاتون اذن ميدهي كه بميرم. ]زن[ از پشت پرده به او گفت: آري، اگر عاشق هستي بمير. آن جوان تكيه به بالين كرده چشم بر هم نهاد. چون دور قدح به او رسيد او را بجنبانيديم ديديم كه او مرده است." مرگ ابن مقفع را به نقل از كتاب الوزراء والكتاب به ياد آريد كه سفيان فرمان داد بازوهايش را قلم كردند و در تنور انداختند و بعد خود او را زنده در همان تنور انداختند و آن كاتب و داهي بزرگ در برابر چشمان قاتل خبيثش سوخت و خاكستر شد. به ياد آريد گزارش اعدام منصور را در بغداد، و نود سالي پيش از آن، بدعت شجاعانه و غمبار بابك خرمي در سامرا را كه سرِ بازوي مثله را بر چهره ماليد تا معتصم به ديدن چهره ي زردش شادكام نشود، و منصور اين بدعت بابك را در قلم عطار در تذكره الاوليا رخصت جاودانگي داد، و اين موتِ پيشاموت را محمد مختاري به همان سادگي بيان خود به ما سپرد:

 

الهام شاعران نفسم را باز ميشناساند

بر جا نهاده عشق نشان هايش را

تا واژه واژه ردش را بگيرم و تمام دلم را باز جويم در شهري

كه در محاصره ي خويش مرگ را ياري كرده است

 

و بگذريد از ميداني كه جماعت به تماشا ايستاده اند، و مختاريِ مريم و سياوش و سهراب و جمع مشورتي از "حلقه ي طنابي" ميگويد كه: "درست روي سرم ايستاده است." و اگر اين ديدار موتِ پيشاموت نيست، پس بگوييد چيست؟ به يك معنا، و به هر زبان در فرهنگ ما آنكه "انالحق" ميگويد پيمان مرگ ميبندد، چرا كه معناي اصلي اين عبارت اصل، و شايد معناي اصلي تحت اللفظي آن اين است: "حق" با اَنُا يعني "مُنِ" است، يعني من هم در اين وانفساي برهوت، حقم، حق دارم. يك فرد حق دارد، فرادا، حقيقت را از نگاه خود بيان كند. و اصولا، موضوع، و طريق نگارش، جدي ترين، و بطريقترين نگارش، اين است كه من حق دارم با ادراك خود اين جهان و اين من، و اين هستي را ببينم، و بر من و جهان داوري كنم، وگرچه داوري پيشينيان، همه يا هر چند كه باشند، قابل رؤيت، قرائت و دقت است، اما خانمها و آقايان امروز و آينده! من نيامده ام تا حقم را پيش از آنكه حق نفس كشيدن پيدا كرده باشم به پيشينياني وابگذارم كه حتي نميدانستند من هم ممكن است در آينده در اين‌جا پيدايم شود. و اين سِرِ حيات منصور حلاج و سِرِ حيات شهرزاد است كه به آن جوان عاشق از قول آن زن ميگويد اگر عاشقي بمير، و چه زيبا دور تسلسل مرگ عشاق را در آن شب بيان ميكند، به دليل اينكه شهريار، سُلَفِ شهزاد، يعني خود شهرزاد را، كشته است. و از همين رو، به سادگي عرض ميكنم كه در حلاج، در شهرزاد، و در حضور اين شعرهاي چاپ شده در پسامرگ محمد مختاري، سرنوشت شاعر، نويسنده و عاشق را، يعني آن كسي را كه حق دارد تاكيد معناي انالحق را بر "اَنُا" بگذارد، به هيئت صورت مثاليِ موتِ پيشاموت ميبينيم. و معناي ديگر آن اين است: "مي ميرم، پس هستم!" و به يك معنا به آن انديشه ي "ميانديشم پس هستم" "دكارت" معنا را فقط از طريق نفي خود، نفي صدايي كه از سينه ي آن "من"، آن "اَنُا" برميخيزد، برميگرداند، در واقع با نفي معناي زندگي برميگرداند، و اين همان نگارش به صورت موتِ پيشاموت است.

و اما قيامتي هست. اين را با زبان ورم كرده از درد و اشتياق اين كلمات ميگويم. باور كنيد عروجي هم هست. بابك از بالاي دار در سامرا پايين ميآيد. ابن مقفع از تنور سفيان برميخيزد و بالا ميآيد. خواهر منصور در كنار دجله ايستاده، و خاكسترِ به آب سپرده شده به سر و تن مثله ي منصور در بغداد برميگردد. و پاهاي پوسيده ي حسنك در خراسان گوشت و پوست و استخوان پيدا ميكنند و جنازه پايين ميآيد. همه ي سرها به بالاي تن ها برميگردند. و چهره ي پس از مرگ محمد مختاري كه از پسِ رؤيت سياوش ماهها كابوس او شده بود، شمايل زندگي او را مييابد. و آن قيامت مدارا كه پيام مختاري به قاتل ها و فرزندان آنهاست ميآيد و مرگ مختاري، معناي زندگي او را مييابد. و آنگاه روز را بياورند، و شبي خوش تر از روز را هم دنبال آن بياورند، و روزي خوش تر از آن شب را نيز، و ما بايستيم به تماشاي حلال شدن دوباره ي شير مادر.

 

۱۲آذر ۱۳۸۳