داستانهاي کوتاه
غمگنانه غريبانه
زندگي تلخ پناهندگي (۲)
محمدرضا اسکندري
ساعت 6 و 30 دقيقه صبح است و جز صداي باران و زوزه باد چيزي به گوش نميرسد. در
خواب وبيداري بودم که زنگ ساعت به صدا در آمد. با چشماني نيمه باز و با تني خسته
زنگ ساعت را خاموش کردم. انگار تمامي شب نخوابيده بودم. اما ميبايستي رختخواب گرم
را ترک و خود را آماده ميکردم تا بيش از 30 کيلومتر رانندگي کنم. پس از صرف صبحانه
آن هم در شرايطي که خبري از طلوع خورشيد نبود به سوي محل کارم به حرکت در آمدم. اگر چه ساعت
7.30 بود ولي همه جا تاريک بود و آسمان هميشه تاريک و خاکستري هلند دلم را گرفته
بود. پس از طي جاده هاي مختلف و عبور از
روستاهاي گوناگون به کمپ محل کارم رسيدم.
گزارشي که روي ميزم بود نظرم را جلب نمود.
البرز جوان 20 ساله ايراني ديروز پس از چندين ماه در اين کمپ دور افتاده، دلش هواي
شهر کرده بود. شهر از محل کمپ 30 کيلومتر فاصله داشت. البرز براي رفتن به شهر بايد
8 ارو در طول چند ماهي که در کمپ ساکن بود پس انداز ميکرد. البرز براي زندگي درکمپ
هر هفته فقط 39 ارو و 5 سنت دريافت ميکرد. يک روز صبح زود با هزار عشق و علاقه
بهترين لباسهايش را که از ايران با خود آورده بود پوشيده بود و به سمت استگاه اتوبوس به راه ميافتاد تا بار
ديگر به ياد تبريز زادگاهش براي مدت کوتاهي
شلوغي و ازدحام مردم را نظاره نمايد. البرز از زندگي در روستاي کوچکي که فقط يک
مغازه دارد و در طول روز خلوت و دلگير است خسته شده بود و دلش هواي خيابانهاي شلوغ
و پر از تردد شهر را کرده بود. به همين خاطر صبح زود و با اولين اتوبوس راهي شهر ميشود
تا زمان زيادي داشته باشد که در شهر بماند. البرز از ديگر پناهندگان شنيده بود که
آخرين اتوبوس نزديکي هاي عصر به روستا برميگردد. در صورتي که
وي با آخرين اتوبوس بر نگردد بايستي شب را در هتل سپري کند. پول خوابيدن يک شب در هتل
بيشتر از پولي بود که او براي گذران زندگي
يک هفته ميگرفت. قبل از عزيمت به شهر براي اطمينان به سراغ مسئول حفاظت کمپ ميرود تا بصورت دقيق ساعت برگشت آخرين اتوبوس به
روستا را از وي بگيرد.البرز متوجه ميشود
که آخرين اتوبوس ساعت 10 شب از مرکز شهر به روستا برميگردد. البرز عازم شهر ميشود
تا بعد از مدتها شلوغي و تردد مردمي را
نظاره کند که فارغ از هر دغدغه و دردسري به زندگي
در يک فضاي شاد و مسرور کننده مشغولند.
صبح هنگام در هواي سرد و باراني در ايستگاه اتوبوس منتظر اتوبوس بود که يک جوان پانک هلندي نيز وارد ايستگاه اتوبوس ميشود. البرزسر
صحبت را با جوان هلندي باز ميکند. صبح بخير آقا. براي ارتباط و شروع صحبت هميشه در
هلند صحبت را در رابطه با آب و هوا شروع ميکنند. البرزگفت چه هواي بدي. باران، باد و.... جوان
هلندي، ديگر بدتر از اين نميشود ديشب تا صبح باران و زوزه بادي که از طرف دريا ميآمد
مرا کلافه کرده بود. من که هلندي هستم از اين هوا متنفرم واي به حال شما. راستي
اهل کدام کشور هستي. البرز جواب داد . من ايراني هستم. جوان هلندي گفت چه جالب من در
زمان تحصيلم خيلي در رابطه با ايران خوانده ام . ايران کشور غني است. همه چيز
دارد، حتي هواي خوب. راستي چرا شما به هلند پناهنده شديد. درحالي که مشغول صحبت
کردن بودند، اتوبوس بزرگي در جلو ايستگاه توقف ميکند. البرز به رسم فرهنگ ايراني
به نفر هلندي تعارف ميکند که جلو تر ازاو سوار شود. براي جوان هلندي اين حرکت
البرز عجيب و غريب بود چون البرز زودتر از او منتظر اتوبوس بود. جوان هلندي اول و
بعد هم البرز به داخل اتوبوس ميروند. البرز کارت اتوبوس را به راننده ميدهد تا مهر
بزند. راننده وقتي که کارت را نگاه ميکند دو استريپ(خط) کم دارد. البرز جيب هايش
را ميگردد تا پول دو خط کارت را پرداخت کند.
تمام پول توي جيب البرز به اندازه دو استريپ نبود. او 5 سنت کم داشت. البرز
تمام موجودي جيبش را که کمتر از 1 ارو
است به آقاي راننده ميدهد. اقاي راننده پس
از شمارش آن ميگويد اين که 5 سنت کم دارد.
البرز ميگويد آقاي راننده من فقط همين را
دارم. راننده با صداي بلند و با عصبانيت به البرز ميگويد. هر چه سريع تر از اتوبوس
پياده شو. البرز ادامه داد و گفت آقاي
راننده اين اتوبوس جاي 80 نفر را دارد، و
در حال حاضر فقط يک مسافر در آن ميباشد. آيا نميشود از 5 سنت چشم پوشي کنيد. راننده اتوبوس گفت خير تو بايد پياده شوي. آقاي
راننده حال که اينطور است شما 8 خط از کارت اتوبوس مرا مهر زده ايد، اول به من 8
استريپ باطل نشده برگردان آنوقت من پياده ميشوم. راننده حاضر نميشود که به البرز 8
استريپ باطل نشده برگرداند و اصرار ميکند که بايد پياده شود. آقاي راننده من از جور بي عدالتي و بي قانوني در
ايران به اينجا پناه آورده ام. در ايران
هر کس با حاکميت باشد ميتواند هر کار غير قانوني بکند اما نه در هلند. شما طبق
کدام قانون عمل ميکنيد که حاضر نيستيد هشت استريپ هاي باطل شده مرا بپردازيد و نه مرا
بخاطر کسري 5 سنت با خود ببريد. ولي شما از من ميخواهيد که از 4 ارو که قيمت
استريپ هاي باطل شده من است چشم پوشي بکنم. آيا شما ميدانيد که اين پول را من با
هزار بدبختي و آنهم در طي چند ماه اخير پس انداز کرده بودم. آيا
معني عدالت و انسانيت اينست. در همين حال
که جدال و دعوا ادمه داشت مرد هلندي که البرز در ايستگاه با او آشنا شده بود و در صندلي
عقب اتوبوس نشسته بود به سمت آقاي راننده و البرز ميرود. او با صداي بلند راننده
را مورد خطاب قرار ميدهد و ميگويد. آقاي راننده به جاي 5 سنت بفرمائيد اين هم يک
ارو. راننده از حرکت هموطن خويش بيشتر عصباني ميشود. حال که اينطور است تو هم بايد پياده شوي. جوان هلندي
به راننده ميگويد نه تنها تو بلکه صاحب
شرکت تو هم نميتواند مرا از اين اتوبوس پياده کند. بنظر من شما دچار بيماري هستيد
که بخاطر 5 سنت اينقدر اين جوان پناهنده
را آذيت ميکني. اگر مشکل تو 5 سنت است من
حاضرم يک ارو به شما بدهم و مشکل را حل کنم. مشکل تو چيست. راننده اتوبوس، اتوبوس را خاموش و به مرکز شرکت زنگ ميزند و تقاضاي کمک
ميکند. مسئولين شرکت به نزديک ترين مرکز پليس زنگ ميزنند. پس از گذشت 10 دقيقه ماشين
پليس در محل حاضر ميشود. پس از پياده شدن و رفتن به داخل اتوبوس از اقاي راننده
شرح ماجرا را ميپرسند. راننده سعي ميکند
که پليس را قانع کند که اين دو نفر مسافر مقصر هستند و بايد از اتوبوس پياده شوند.
البرز و جوان هلندي، اتفاقي که افتاده است براي
پليس شرح ميدهند. پليس سعي ميکند که راننده را قانع کنند که به مسير خود
ادمه دهد و اين دو جوان را با خود به شهر برساند. ولي راننده قانع نمي شود.
در نهايت راننده راضي ميشود جوان هلندي را با خود ببرد ولي
از بردن البرز خوداري مي کند. نفرات پليس پس از پياده کردن البرز او را با خود به
مرکز پليس ميبرند.
پس از اينکه البرز به مرکز پليس ميرود، اشک در چشمانش جاري
ميشود. خدايا چرا بر سر من چنين آوردي؟ مگر من چه گناهي مرتکب شده ام که اينقدر خوار و ذليل
بايستي شوم. مگر نمي گويند که اين کشور قانون
دارد و فرقي بين انسانها نيست. پس کجاست آن قانون. چرا پليش که مسئول نظم و اجراي قانون است از من حمايت نکرد و در نهايت
به راننده دستور داد که بدون من به سمت شهر حرکت کند. فرق من با آن جوان هلندي چه بود. چرا او توانست
برود ولي مرا پياده کردند. در همين حال و هوا بود که يکي از پليس ها به البرز ميگويد
که کار رانننده اشتباه است. ولي تو هم اشتباه کردي. وقتي که پول کافي براي مسافرت نداري بهتر است در کمپ بمانيد. آماده شو تا
تورا به کمپ برسانيم. آقاي پليس؟ چه کسي پول کارت باطل شده مرا بايد پرداخت کند.
ما پولي نداريم که به تو بدهيم. اين شماره اتوبوس و نام
راننده است . شما ميتوانيد وکيل بگيريد و
از راننده شرکت مسافربري شکايت کنيد.
آقاي پليس، با پولي که به من داده ميشود، من ميتوانم فقط شکمم
را سير کنم. چطور ميتوانم وکيل بگيرم.
ما چيز بيشتري نمي دانيم . تنها کاري که ميتوانيم انجام دهيم
شما را به کمپ برگردانيم.
ساعت 11 صبح با ماشين پليس البرز به کمپ بر ميگردد.
پناهندگان وقتي که البرز را مي بينند که با ماشين پليس به کمپ آورده شده چشمانشن ميخواهد
از حدقه بيرون بياد. آنان البرز را يک پناهنده با کلاس و فردي که نزديک کارهاي
خلاف نمي رود ميشناسند. آوردن پناهنده با
ماشين پليس به کمپ به معني اين است که، پناهنده در مغازه ها دزدي کرده و در آنجا
دستگير شده است. آنان فکر ميکردند که البرز هم
امروز در حين دزدي دستگير شده است.
هنگامي که البرز نگاههاي شماتت اميز ديگر پناهندگان کمپ و
خصوصا هموطنانش را ديد از درد به خود پيچيد. از طرفي موجودي پس اندازش را بدون اينکه از شهر ديدار
نمايد از دست داده بود و از طرف ديگر هم از ديد ديگران به جرم دزدي دستگير شده بود.
اين است زندگي تلخ پناهندگي.
محمدرضا اسکندري
هلند 19 نوامبر 2004