پنجشنبه ۲۸ ۱۳۸۳ - ۱۸ نوامبر ۲۰۰۴

 

 

 

 

«من درنبرد بر عليه خويشتنم»

آخرين مصاحبه ي ژاک دريدا با روزنامه ي لوموند

ترجمه ويدا فرهودي

 

پرسش: از تابستان 2003 تا کنون، حضور شما در صحنه بس چشمگير تر از گذشته بوده است. نه تنها چند اثر تازه با امضاي شما روانه ي بازار کتاب شده اند بلکه خودتان نيز براي شرکت در کنفرانس هاي بين المللي اي که پيرامون کار شما برگزار شده اند،سفرهاي متعددي به  اقصا نقاط جهان، از لندن گرفته تا کوامبرا(1) ،پاريس و ريو دوژانيرو، داشته ايد. همچنين دومين فيلم در باره ي شما به وسيله ي "آمي کوفمن"(2) و "کيربي ديک"(3) به نمايش در آمد. (يادآوري کنيم که نخستين فيلمي که به شما اختصاص يافته به وسيله ي "صفا فاتي"(4)، با کيفيتي بسيار خوب، در سال 2000 تهيه شده است). علاوه بر اين، مجلات بسياري ، شماره هاي ويژه به شما اختصاص دادند که از ميان آن ها مي توان از "مَگَزين ليتِرر (مجله ي ادبي)"(5) و مجله ي "اروپا"(6) ياد کرد . يک شماره ويژه از"دفترهاي هِرن"(7) نيز همراه با مطالب مهم چاپ نشده در پاييز آينده منتشر خواهد شد. همه ي اين ها، در طول يک سال، ميزان چشمگيري است و با اين حال شما مخفي نمي کنيد که ...

 

پاسخ: بگوييد ديگر! اين که به شدت بيمارم. درست است ! واين که در جريان درماني هستم که اثرش نامعلوم است. اما، اگر مايليد، بياييد اين موضوع را کنار بگذاريم. اين جا نيامده ايد که  کارنامه ي سلامتي مرا بررسي کنيم، چه علني باشد ، چه محرمانه!

 

پرسش: باشد. پس در ابتداي اين مصاحبه بد نيست مروري داشته باشيم بر " شبح مارکس"(8) که در 1993 منتشر کرديد. اثري اساسي که به تمامي اختصاص دارد به عدالت در آينده و با اين مقدمه ي پر رمز و راز  آغاز مي شود:" يک نفر، شما يا من، گامي به پيش مي گذارد و مي گويد: من بالاخره مي خواهم زندگي کردن را بياموزم."اکنون،که بيش از ده سال از اين آرزوي " آموختن زندگي" گذشته است، خود را در کجاي راه مي بينيد؟

 

پاسخ: در آن جا مسئله ي با اهميت، " يک انترناسيونال ِ نوين " است که زير- عنوان ِ کتاب را به خود اختصاص داده و در واقع هدف اصلي نگارش آن به شمار مي آيد. در کتاب مورد نظر،منظور، پردازش به ضرورت هاي " جهاني شدن به گونه اي ديگر"  است که من، وراي" جهان وطني"، " شهروند جهان بودن" يا هر "دولت- ملت تازه ي جهاني"، به آن اعتقاد دارم و اکنون بيش از پيش چهره مي نمايد. در سال 1993 گفتم که آن چه " يک انترناسيونال ِ نوين " ناميد ه ام تغييرات پر شماري در حقوق بين الملل و سازمان هاي جهاني  مانند صندوق بين المللي پول، سازمان تجارت جهاني، مجموعه ي کشور هاي گرو ه 8 و... در پي خواهد داشت. همچنين در سازمان ملل متحد که بايد منشور، ساخت و پيش از هر چيز، محل استقرار آن دگرگون شوند و دفتر مرکزي اش تا حد امکان در جايي، دور از شهر نيويورک واقع باشد.

و اما در باره ي مسئله ي مورد اشاره ي شما (بالاخر ه مي خواهم زندگي کردن را بياموزم) ،بايد بگويم که اين مورد يکباره ، زماني به ذهنم رسيد که کتاب راتقريباً به انجام رسانده بودم. در ابتدا معناي کلي اين گفته، البته به شکلي جدي، جلب توجه مي کند. " آموختن زندگي" به مفهوم رسيده  و پخته شدن وهمچنين تربيت کردن است. به عبارت ديگر ، مورد خطاب قرار دادن ِ ديگري است تا به او بگوييم: " زيستن را به تو خواهم آموخت" و اين جمله گاه داراي لحني تهديد آميز است، يعني " ترا تربيت مي کنم، ترا مي سازم". سپس،ابهام اين جمله برايم اهميت بيشتري پيدا مي کند و اين حالت ِ" آه کشيدن"، مبدل به پرسشي دشوار مي شود: زيستن، آيا قابل آموزش است؟ آيا مي توان آن را تدريس کرد؟ آن را مي توان به واسطه ي اصول اخلاقي آموخت يا آن که ياد گيري ِ نحوه ي بهينه ي پذيرش زندگي و تاييد آن، به واسطه ي تجربه يا آزمايش به دست مي آيد؟ در تمامي کتاب سايه ي اين نگراني از ميراث و مرگ به چشم مي خورد. امري که والدين و فرزندان را نيز به شدت بر مي انگيزاند: تو، سرانجام در چه زماني احساس مسئوليت خواهي کرد؟ چگونه پاسخگوي زندگي و نام خود خواهي شد؟

و اما من! روراست ، در پاسخ به پرسشتان بايد بگويم که نه! هرگز زيستن را نياموخته ام! يعني، اصلاً! يادگيري زندگي به مفهوم ياد گرفتن مرگ است. اين که مرگ مطلق را پذيرا شويم ( بي رستگاري، رهايي و رستاخيز)، چه براي خودمان چه در مورد ديگران. از زمان افلاطون تا به امروز حکم فلسفه چيزي جز اين نيست: فلسفه بافتن و بدان پرداختن يعني آموختن مرگ.

من بي  آن که تسليم شوم، اين حقيقت را باور دارم. هر چه مي گذرد، مي بينم که پذيرش مرگ را، نياموخته ام. ما همگي زنده ماندگاني هستيم در تعليق و بدون مجال.( و از منظر جغرافياي سياسي در "شبح مارکس"، بيشترين تاکيد بر جهاني است نابرابر تر از هر آنچه بوده،- باوجود ميلياردها موجود زنده- انسان يا غير از آن- که ابتدايي ترين حقوق انساني و از همه مهم تر، يک زندگي ِ قابل زيست، از دو قرن پيش ،از ايشان گرفته شده  است. روندي که همچنان ادامه دارد و رو به صعود است.) اما من همچنان در آموختن مرگ، ناتوانم. هنوز نتوانسته ام در اين مقوله چيز تازه اي ياد بگيرم يا بدست آورم.  و زمان تعليق، با شتاب کوتاه مي شود.

دليل اين امر آن است که ، نه تنها من، همراه با ديگران، وارث چيزهاي خوب و بد بسيار هستيم بلکه به مرور زمان و بيش از پيش، انديشمنداني که من به آن ها بستگي داشته ام، از جهان رفته اند و من " باقي مانده" به شمار مي آيم: واپسين نماينده ي يک" نسل" يا بهتر بگويم  نسل سال هاي 1960. اين امر بي آن که کاملاً واقعي باشد،نه تنها اعتراض مرا بر مي انگيزد بل مرا دچار احساساتي سرکش وحزن انگيز مي کند. به علاوه، برخي مسئله هاي مربوط به سلامتي بيش از پيش فشار مي آورند و پرسش در باره ي بقا و تعليق که يک عمر ذهن مرا به خود مشغول ساخته بود، امروز، به گونه اي ديگر پررنگ مي شود.

من همواره به مضمون جاودان زنده ماندن يا بقا جلب شده ام که مفهومش از زيستن و مرگ جداست و بر آن افزوده نمي شود. زندگي و بقا معناهايي اوليه و اصلي  دارند: زيستن يعني بقا. جاودانگي يا بقا در مفهوم رايج خود به معناي ادامه دادن زندگي است و همچنين زيستن پس از مرگ. "والتر بنجامن"(9) درباره ترجمه ي دو واژه آلماني ، تفاوت قائل شده: يکي " ** " به معناي باقي ماندن به رغم مرگ، مانند کتاب که مي تواند بعد از مرگ نويسنده اش به زندگي ادامه دهد يا کودکي که پس از مرگ والدين، زنده است.  دوم "  ***" به مفهوم ادامه دادن ِ زندگي. تمامي مفاهيمي که مرا در کار ياري داده اند، از همين "جاودانگي" به عنوان بُعد اصلي ساخت، بر مي آيند به ويژه در زمينه ي مفاهيم "اثر يا رد" (10) و " شبح گون"(11). اين واژه نه از "زيستن" مشتق مي شود و نه از "مرگ". همان طور که آنچه را من " سوگ نخستين يااصلي"(12) مي نامم،چيزي نيست که منتظر مرگ واقعي و ملموس شود.

 

پرسش: شما واژه ي "نسل" را بکار برديد. کلمه اي با کاربردي حساس و ظريف که بسيار از قلم شما جاري مي شود. آنچه را که به نام شما، از يک نسل انتقال مي يابد، چگونه مشخص مي کنيد؟

 

پاسخ: اين واژه را در اين جا به گونه اي نسبتاً سست و پست بکار بردم. انسان مي تواند معاصرِ" غير هم زمان"  (13) يک" نسل " در گذشته يا در آينده باشد. وفاداري به کساني که از "نسل" خود مي دانيم و نگهباني از ميراثي متمايز اما مشترک، دو معنا دارد:در وهله ي  نخست بايد در برابر همه چيز و همه کس، به الزاماتي پايبند بود، از "لاکان"(14) تا"آلتوسر"(15) گرفته تا "لِويناس"(16)، "فوکو"(17)، "بارت"(18)،"دولوز"(19)،"بلانشو"(20)، "ليوتار"(21)، "سارا کوفمن"(22) و... و در اينجا از نويسندگان انديشمند، شاعران، فيلسوفان و روانکاواني که خوشبختانه در قيد حيات هستند و همچنين شمار بسياري که در خارج و راه دورند( اما به من بسيار نزديک)نام نبردم، گرچه ميراث دار همه ي آن ها هستم.

من به اين ترتيب به کنايه، به يک منش نگارش و انديشه ي سازش ناپذير و سرسخت يا به عبارت بهتر فساد ناپذير اشاره دارم که حتا براي فلسفه مزيت ويژه اي قائل نيست و از عقيده وافکار عمومي، رسانه ها يا فشار وتهديد خوانندگان در جهت ساده سازي يا تغيير روش کار، نمي هراسد. و علاقه ي جدي به ظرافت و پالايش، تناقض گويي و شک انگيزي از همين جا ناشي مي شود.

اين علاقه ي ويژه با يک الزام هم همراه است. به اين معنا که نه تنها افرادي را که تقريباً اتفاقي و بنا بر اين کمي ناعادلانه، نام بردم، پيوند مي دهد بلکه اطرفياني را که از ايشان پشتيباني کرده اند را نيز، به هم متصل مي سازد. دوراني متحول مد ِ نظر است نه اين يا آن فرد بخصوص. بنابر اين بايد به هر قيمتي شده، آن را نجات داد. و مسئوليت امروز، اضطراري است: نبردي عقيدتي و سخت است با کساني که از اين پس " روشنفکران رسانه اي"(23) ناميده مي شوند. اين عنوان به سبب مباحث ساخته شده به وسيله ي قدرت هاي رسانه اي که خود ابزار دست لابي هاي سياسي-اقتصادي ( در بخش هاي انتشارات و آکادميک)هستند، به اين گروه داده شده است. اينان البته، همچنان اروپايي و جهاني به شمار مي آيند. مقاومت به معناي پرهيز از رسانه ها نيست بلکه بايد، در صورت امکان آنان را در توسعه و دگرگون شدن ياري کرد و مسئوليتشان را به يادشان آورد.

در عين حال نبايد فراموش کرد که در اين دوران" پر سعادت" اخير، هيچ چيز بوي آشتي نمي داد.  محيط ناهمگون بود. تفاوت ها و اختلاف نظر ها  بالا مي گرفت و بيداد مي کرد. به عنوان نمونه مي توان به نامگذاري نامناسب و ابلهانه ي " انديشه ي 68" (24) اشاره کرد که انگشت اتهام امروز همچنان به سوي آن دراز است. اما اگرچه اين وفاداري، گاه به بي وفايي و کناره گيري تبديل مي شود، بايد لااقل به اين اختلاف ها وفادار ماند يعني بايد مباحثه را ادامه داد. من به بحث ادامه مي دهم. به عنوان مثال "بورديو" (25)،"لاکان"(14)، "دولوز"(19) و " فوکو"(17) همچنان براي من، بيش از کساني  جالبند که رسانه هاي امروز( البته با استثنا هايي)، به وفور به آن ها مي پردازند. من اين بحث را زنده نگاه مي دارم تا حقير ننمايد و بي اعتبار نشود.

آن چه که در باره ي نسل خودم گفتم، البته براي گذشته نيز صادق است: از کتاب مقدس گرفته تا افلاطون، کانت، مارکس، فرويد، هايدگر و... من نمي خواهم و نمي توانم از چيزي دست بکشم، هر چه مي خواهد باشد. مي دانيد يادگيري زيستن همواره همراه با خود شيفتگي (26) است: انسان مي خواهد هر چه بيشتر زندگي کند، رستگار باشد، استقامت نشان دهد، و تمام چيز هايي را که بسيار بزرگتر و نيرومند تر از خود او هستند( و با اين حال جزئي از "من" اند) بپروراند حتا اگر از اين سو و آنسو ، سرريز شوند. اگر از من بخواهند که به آن چه مرا ساخته و من به شدت به آن علاقه داشته ودارم، پشت کنم، اين، به معناي مرگ من است. در اين وفاداري نوعي غريزه ي محافظت وجود دارد. مثلاً دست کشيدن از يک گفتار يا فرمول دشوار، يک لايه ي مخفي، يک تناقض يا يک تضاد مضاعف،  تنها به اين دليل که فهميده نخواهد شد يا بهتر بگويم، به خاطر آن که فلان روزنامه نگارتوان خواندن ِ حتا عنوان يک کتاب را ندارد و بنابر اين فکر مي کند که شنونده هم بيش از او چيزي نخواهد فهميد و ممکن است به واسطه ي اين امر، ابزار امرار معاشش آسيب ببيند، اين ها، در نظر من ابتذالي غير قابل پذيرش است. مثل آن است که از من بخواهند تعظيم کنم، به صورت يک برده درآيم يا به واسطه ي يک حماقت، بميرم.

 

  پرسش: شما يک فرم نوين، يا نوعي نگارش ِ ماندگاري را ابداع کرده ايد که با اين بي قراري براي وفاداري مطابقت مي کند. نگارش ا قوال  ِ به ميراث رسيده، اثر ضبط شده  و مسئوليت محول شده.

 

پاسخ: من اگر نوشتارم را ابداع کرده بودم، اين کار را چون انقلابي بي پايان  انجام مي دادم. در هر موقعيت بايد به فکر ايجاد روشي متناسب براي ارائه ي آن، آفرينش قانون مجرد آن واقعه ، با در نظر داشتن مخاطب فرضي يا مورد تمايل  بود. در ضمن بايد بتوان ادعا کرد که اين نوشتار ، خواننده را هدايت خواهد کرد و به او راه ورسم مطالعه (و زندگي) را خواهد آموخت: روشي  که او تا به امروز، از جاي ديگر، امکان بدست آوردنش را نداشته است. به اين اميد که اراده اي  ديگرگون در او (خواننده) زاييده شود: به عنوان نمونه  و بدور از سردرگمي، به پيوند هاي ميان شعر و فلسفه توجه کنيد يا برخي روش هاي کاربرد واژگان هم آوا و نيرنگ هاي زبان که بسياري با سردرگمي به مطالعه شان دست مي زنند تا به لزوم کاملا منطقي شان بي اعتنا باشند.

هر کتاب، روشي تربيتي  است براي ساختن خواننده خويش. توليدات فله اي که بر مطبوعات و انتشارات هجوم مي آورند، خوانندگان خويش را نمي سازند بلکه او را فردي مي پندارند ، از پيش برنامه ريزي شده. به اين  ترتيب اين مخاطب حقير را که پيشاپيش مسلم فرض کرده اند، به شکلي که مي خواهند در مي آورند. حال آن که، من،در هنگام بر جاي نهادن يک اثر(trace)، با دغدغه اي که براي وفاداري دارم ( و شما بدان اشاره کرديد)، مي کوشم که آن را براي هر کسي ، در دسترس قرار دهم: من نمي توانم آن را ويژه ي فرد يا افرادي خاص بدانم.

 

هر قدر هم بخواهيم وفادار بمانيم، هر بار در حال فريب مخاطب هستيم. به ويژه وقتي کتاب هايي مي نويسيم که جنبه ي کلي بيشتري دارند: نمي دانيم با چه کسي حرف مي زنيم، تنها اشباحي مي آفرينيم، اما در واقع و در کُنه، مطلب ديگر به ما تعلق ندارد. چه در خطابه باشد چه در نوشتار، تمام  حرکات و اشارات، ما را ترک مي گويند تا به شکلي مستقل به عمل بپردازند: مانند شماري ماشين يا عروسک خيمه شب بازي- در اين زمينه در کتاب "کاغذ ماشين"(27) توضيح بهتري داده ام.

 من، هر آن گاه که به "کتابم" اجازه انتشار مي دهم( کسي مرا به اين کار وا نمي دارد)،مبدل به شبحي تعليم ناپذير مي شوم که هرگز راه و رسم زيستن را نياموخته و گاه عيان است و گاه نهان. اثري که بر جاي مي گذارم برايم هم به معناي مرگم است - مرگي که به سراغم آمده يا خواهد آمد- هم اميدي است به ماندگاري (پس از مرگ). منظور روياي بي مرگي نيست بلکه امري ساختاري است. من يک تکه کاغذ بر جاي مي گذارم، بعد مي روم، مي ميرم: خروج از اين نظام  يعني شکل مداوم و ثابت زندگي من، ناممکن است. هر بار که به نوشتاري اجازه ي رفتن مي دهم، مرگ خود را در آن نوشتار مي زيم. مصيبتي به نهايت: سلب مالکيت از خويش بي آن که بداني آن چه بر جاي مي نهي به چه کسي سپرده شده است. چه کسي ميراث دار خواهد بود و چگونه؟ اصلا آيا وارثاني وجود خواهند داشت؟ اين پرسشي است که امروز، بيش از پيش و بي وقفه،ذهن مرا به خود مشغول مي کند.

دوران ماندن با توجه به فرهنگ و فن آوري ، به شدت تغيير کرده است.افراد" نسل من" و به ويژه قديمي تر ها يشان، به يک نوع روند تاريخي عادت کرده بودند: با توجه به کيفيت يک اثر، زمان ماندگاري آن براي يکي دو قرن آينده- يا مانند افلاطون 25 قرن- قابل پيش بيني به نظر مي رسيد. اما امروزه شتاب دگرگوني در روش هاي بايگاني و همچنين روند سريع فرسايش و تخريب هستند که نظام ميراث و زمانمندي آن را تعيين مي کنند. مسئله ي نا ميرايي انديشه، از اين پس شکل هاي غير قابل پيش بيني اي خواهد داشت.

من دراين سن آمادگي رويارويي با فرضيه هاي بسيار متناقض، در اين مقوله را دارم: باور کنيد که دو احساس متضاد در اين زمينه در من هست: از يک سو فکر مي کنم که مردم هنوز شروع به مطالعه ي من نکرده اند و اگر در تمامي جهان در حال حاضر چند ده خواننده ي بسيار خوب دارم، تنها در آينده است که شمارراستين اين خوانندگان  مشخص خواهد شد- و اين را با لبخند و بدون فروتني مي گويم. اما از سوي ديگر مي انديشم که شايد پانزده روز يا يک ماه پس از مرگم،جز آن چه در کتاب خانه ها انبار شده، ديگر چيزي از من باقي نخواهد ماند. سوگند مي خورم که به طور همزمان به اين دو فرضيه ي متضاد مي انديشم.

 

پرسش: در عمق اين آرزو، زبان قرار دارد و پيش از همه زبان فرانسه. در مطالعه ي نوشته هاي شما و در سطر سطر آن ها، شدت علاقه ي شما به آن، نمايان است. در کتاب " تک گفتاري ِ ديگري"(28) شما تا بدان جا پيش مي رويد که خود را ، به طعنه " آخرين مدافع و تصوير پرداز زبان فرانسه" معرفي کنيد...

 

پاسخ: زباني که، گر چه تنها چيزي است که در دسترس دارم، اما به من تعلق ندارد. البته، تجربه ي زبان، حياتي است و هيچ چيز ميرنده اي در آن نيست. من، بنا بر اتفاق يک فرانسوي يهودي الجزايري، از نسل پيش از جنگ استقلال هستم : با ويژگي هايي بسيار در مقايسه با يهوديان و حتا يهوديان الجزاير. من شاهد دگرگوني غريبي در يهوديت فرانسوي الجزاير بودم : نياکانم از نظر زبان، آداب و رسوم و ...به اعراب بسيار نزديک بودند. اما پس از فرمان "کرميو"(29)و در اواخر قرن نوزدهم، نسل بعدي ايشان بورژوا مي شوند : مادر بزرگم ، گر چه به سبب يهودي کشي ها، در اوج "ماجراي دريفوس" (30)، مخفيانه، در حياط خلوت شهرداري ازدواج مي کند، اما دخترانش را به شيوه ي بورژوا هاي پاريسي بار مي آورد( آداب و رسوم اهالي منطقه ي شانزدهم پاريس ، درس پيانو، ...). سپس مي رسيم به نسل پدر و مادرم : که بيشتر کاسب يا تاجر به حساب مي آمدند تا روشنفکرو برخي از اوقات امتياز انحصاري مارک هاي بزرگ پايتخت را داشتند. در آن زمان مي شد در يک دفتر کار ده متري و بدون منشي، مثلا نمايندگي "صابون مارسِي" در شمال آفريقا را به انحصار خود در آورد.(البته من هم دارم موقعيت را کمي ساده تراز آنچه بود بيان مي کنم).

سپس مي رسيم به نسل من با اکثريت روشنفکر و مشاغل آزاد، يا کار در زمينه ي آموزگاري، پزشکي، حقوق و... و تقريبا تماميشان در سال 1962 در فرانسه بودند. اما من زودتر آمدم. و اگر مبالغه ندانيد بايد بگويم که ازدواج هاي "مختلط" ( ميان دارندگان دو مذهب) نيز با من شروع شد. البته به گونه اي که  تا حدي مصيبت باربود و نادر، پر مخاطره و انقلابي.

من همان طور که به زندگي علاقه دارم، آن چرا که مرا ساخته است نيز دوست مي دارم: و در اين جا، رکن اصلي زبان است، همين زبان فرانسه، تنها زباني که پرداختن به آن را به من آموختتند و من خود را، کم و بيش در برابرش مسئول حس مي کنم.

 به همين خاطر است که در نوشتار من ، نحوه اي برخورد با اين زبان را مي بينيد که اگر منحطش ندانيم، به هر حال  اندکي خشن است. و اين به سبب عشق است. عشق به طور کلي، از عشق به زبان مي گذرد که نه ملي گرا(ناسيوناليست) است نه محافظه کار اما مستلزم آزمون هايي هست. و چه آزمون هايي؟ نمي شود هرکاري با زبان کرد چون پيش از ما وجود داشته و پس از ما نيز به حياتش ادامه خواهد داد. اگر بخواهيم به وسيله اي بر آن تاثير بگذاريم، بايد اين کار با ظرافت صورت گيرد و هر جسارتي همراه بااحترام به قانون نهاني زبان باشد. اين وفاداري همراه با بي وفايي است:  من هرگاه که زبان را تحريف مي کنم (يعني بدان تجاوز مي کنم)، اين کار را با رعايت ظريف  آن چيزي انجام مي دهم که به نظرم حکم اين زبان است در طول تاريخ تحولش. با مطالعه نوشتار افرادي که بدون عشق به زبان، املاي آن يا نحو کلاسيک زبان فرانسه را، بي عشقي، با انزال گونه هايي بي موقع، مورد تجاوز قرار مي دهند ، خنده ام مي گيرد و گاه احساس تنفر مي کنم چرا که زبان بزرگ فرانسه،همين اينک، که  بيش از هر وقت ديگر مصون از تعرض است، خيره در ايشان مي نگرد و منتظر حرکت بعدي آن ها است. اين صحنه ي مضحک را به گونه اي شايد بي رحمانه، در "کارت پستال"(31) تشريح کرده ام.

آن چه براي من اهميت دارد، گذاشتن "اثر" هايي برتاريخ زبان فرانسه است.  من با اين عشق زندگي مي کنم که اگر به خاطر فرانسه نباشد لا اقل براي آن چيزي است که زبان فرانسه در طول قرن ها، در خود گنجانيده است. فکر مي کنم دليل آن که اين زبان را، شايد بيش از هر کسي که اصليت فرانسوي دارد،و به اندازه ي زندگيم دوست دارم، اين است که خود را بيگانه اي مي بينم که مورد پذيرايي قرار گرفته و اين زبان را به عنوان يگانه زبان متعلق به خويش ، به تصرف در آورده است: شيفتگي و باز هم" چيزي بيش از آن".

تمام فرانسويان الجزاير، چه يهودي و چه غير يهودي، همين احساس را دارند. آن هايي که از خاک فرانسه به آن جا مي آمدند، در هر صورت خارجي بودند، چه آنان که ستم مي کردند چه کساني که براي ايجاد هماهنگي و استاندارد يا موعظه آمده بودند. الگويي بودند که بايد در برابرش سر تسليم و تکريم فرو مي آورديم. هنگامي که معلمي از خاک فرانسه با لهجه اي فرانسوي به آن جا مي آمد، از او خنده مان مي گرفت. " چيزي بيش از آن" که گفتم از همين جا ناشي مي شود: من يک زبان بيشتر ندارم و آن هم، متعلق به من نيست! ماجرايي غريب که مرا وادار به باور قانوني جهاني کرد که : زبان، به کسي تعلق ندارد. و اين امر در طبيعت و ذات آن نيست. تخيلات در باره مالکيت، رضايت و تحميل  ملي- استعماري از اين جا ناشي مي شود.

 

پرسش: معمولا شما سختتان مي آيد از ضمير "ما" استفاده کنيد- مثلا بگوييد " ما فيلسوفان" يا " ما يهوديان". اما با گسترش  بي نظمي نوين جهان، گويي کمتر از ترکيب " ما اروپاييان" اجتناب مي کنيد. از همان زمان نگارش کتاب " دماغه ي ديگر"(32)، به هنگام نخستين جنگ خليج فارس،ديديم که  خود را " يک اروپايي پير" يا" نوعي اروپايي دورگه" معرفي کرديد.

 

پاسخ: بايد دو نکته را ياد آوري کنم: يکي اين که از کاربرد ضمير"ما" خوشم نمي آيد و دوم آن که به هرحال پيش مي آيد که به کارش مي برم. به رغم تمامي مسائلي که مرا در حال حاضر عذاب مي دهند و نخستين شان سياست ناگوار و انتحاري اسرائيل است- و وجود گونه اي از صيهونيسم- ،بله، به رغم اين امرو هزاران مشکلي که با يهوديتم دارم، اما هرگز آن را نفي نخواهم کرد. ( چرا که اسرائيل در نگاه من ،نه تنها نماينده ي يهوديت و يهوديان پراکنده در جهان نيست بلکه صيهونيسم جهاني را نيز با توجه به گوناگوني و تضادهايش، نمايندگي نمي کند؛ در ايالات متحده،برخي بنياد گرايان مسيحي نيزخود رارسماً صيهونيست مي دانند. حتا اگر نقش عربستان سعودي را در جهت گيري سياست آمريکايي- اسرائيلي ناديده بگيريم،باز هم قدرت گروه فشار( لابي) مورد اشاره، ازکل نيروي جامعه ي يهودي آمريکا بيشتر است) .

من همواره، در برخي از موقعيت ها  ترکيب "ما يهوديان" را بکار خواهم برد. اين "ما" ي تکان دهنده، از ژرفناي اضطراب موجود در انديشه ام بر مي آيد. انديشه ي کسي که من با لبخندي کمرنگ او را" آخرين يهودي" ناميده ام. در انديشه ام به چيزي مي ماند که به قول ارسطو ( که در باره ي دعا گفته است) " نه راست است ،نه دروغ". در واقع اين هم نوعي نيايش است. بنابر اين در بعضي از موقعيت ها در کاربرد "ما يهوديان" يا " ما فرانسويان" ترديد نمي کنم.

سپس بايد افزود که من از آغاز کارم همواره با  اروپامحوري( تجزيه و تحليل از ديدگاه اروپايي) و قواعد نوين آن نزد کساني چون"والري"(33)، "هوسرل"(34) يا" هايدگر"(35) به شدت با انتقاد برخورد کرده ام واين را مي توان همان "شالوده شکني"(36) به شمار آورد. شالوده شکني در مجموع پيشنهاد جسورانه اي است که بسياري( تنها با در نظر داشتن اين ترکيب) آن را حرکتي بدگمانانه نسبت به اروپا محوري تلقي کرده اند. اين روز ها، هنگامي که ترکيب" ما اروپاييان" را بکار مي برم،اين کاربرد موقعيتي  وبسيار متفاوت است:  گر چه چيزهاي بسياري رامي توان از شالوده سنت هاي اروپايي جدا ساخت اما، دقيقاً به خاطر گذشته ي اروپا، با فيلسوفان  عصر روشنگري( قرن 18)، به سبب کوچکي اين قاره و مجرميتي که از اين پس در فرهنگش جايگير شده(حکومت هاي توتاليتر، نازيسم،قتل عام يهوديان، نسل کشي، استعمار و استعمارزدايي...)  اروپايي ديگر با همين پيشينه، در موقعيت ژئوپوليتيک اروپاي ما، مي تواند در برابر سياست برتري طلبانه ي آمريکا [گزارش" وُلفوويتز"(37)، "چني"(38)، "رامسفلد"(3913) ....]  ودين سالاري (تئوکراسي ) ِعرب- مسلمان که فاقد روشنگري و آينده اي سياسي است، به وجود آيد. ( اين ، به هر حال آرزوي من است)- اما تضادها و نا همگني هاي اين دو مجموعه را نبايد از نظر دور داشت . با نيروهاي مقاومت در درون اين دو جبهه متحد شويم.-

 

اروپا در حال پذيرش مسئوليتي تازه است. منظورم اتحاديه ي اروپا به شکل کنوني يا چنان که مورد نظر اکثريت فعلي آن (نئوليبرال ها) است و خود را مورد تهديد هاي خيالي دروني مي داند، نيست بلکه من از اروپايي حرف مي زنم که خواهد آمد و در جستجوي خويش است. آن چه که "بر اساس روش هاي جبري" اروپا ناميده مي شود، مسئوليت هايي را در رابطه با آينده ي بشريت و حقوق بين الملل،بايد به دوش بگيرد- اين، باورو ايمان من است. و در چنين شرايطي من در کاربرد ترکيب " ما اروپاييان"، ترديدي به دل راه نمي دهم. مسئله،آرزوي اروپايي ديگر به منزله ي ابرقدرتي نظامي نيست که از بازارهاي خويش محافظت کرده و به موازنه ي قدرت با بلوک هاي ديگربپردازد بلکه اروپايي است که بذر سياست نوين " جهاني شدني ديگر"(40) را خواهد افشاند. و اين، يگانه راه چاره در نظر من است.

اين نيرو به حرکت در آمده است. حتا اگرطرح ها و انگيزه هايش هنوز مبهم يا درهم و برهم باشند، اما از حرکت باز نخواهد ايستاد. من وقتي از اروپا سخن مي گويم منظورم چنين اروپايي است : اروپايي با سياس³ت " جهاني شدني ديگر "که مفهوم و رويه هاي حاکميت  و حقوق بين الملل را تغيير دهد. و داراي نيروي نظامي اي مستقل از "ناتو" و ايالات متحده باشد؛ يک قدرت نظامي که نه تهاجمي، نه تدافعي و نه پيشگيرانه باشد وبي درنگ در خدمت مقاصد و قطعنامه هاي "سازمان مللي "نوين قرار گيرد ( مثلاً فوريت درباره ي اسرائيل و همچنين نقاط ديگر). اين اروپا مکاني نيز خواهد بود که در آن  به شکل هاي تازه ي لائيسيته يا عدالت اجتماعي که همگي از ميراث اروپايي هستند، بيشتر و بهتر پرداخته خواهد شد.

هم اينک از لائيسيته صحبت کردم. برايم پرانتزي بزرگ باز کنيد چرا که پوشش اسلامي در مدرسه، مد نظرم نبود بل حجاب "ازدواج" است که برايم اهميت دارد. من با امضاي خود و بي هيچ ترديدي، روش جسورانه ي " نوئل مامر"(41)را در زمينه ي ازدواج همجنس گرايان تاييد کردم ، هرچند اين امر، از منظر سنتي  نمونه اي از آن چيزي است که آمريکائيان در قرن گذشته، آن را " نافرماني مدني " ناميده اند : نه سرپيچي از قانون بل نافرماني بر موقعيتي قانوني به نام قانوني برتر( که در متن قانون اساسي آمده يا خواهد آمد). بله! من بر عليه قانون فعلي "امضا" دادم چرا که به نظرم ، از ديد حقوق همجنس گرايان، چه ازديدگاه روح آن و چه انشا يش، نا عادلانه، مزورانه و مبهم  به نظر مي رسد.

اگر من قانون گذاربودم، محو مفهوم"ازدواج" را از تمامي قوانين مدني و لائيک خواستار مي شدم. ازدواج به منزله ي ارزشي مذهبي، مقدس و دوجنسي- با اميد به توليد مثل، وفاداري ابدي و ...- مفهومي است که که جامعه لائيک به کليسا اعطا کرده- به ويژه در تک همسريش که نه يهودي است و نه اسلامي. ( اين امر تنها در قرن گذشته بر يهوديان الزامي شد اما تا چند نسل قبل، در مغرب اجباري به شمار نمي آمد).   با حذف مفهوم و واژه ي ازدواج، يعني اين ابهام يا تزوير مذهبي و مقدس که جايگاهي در يک قانون لائيک ندارند، يک "اتحاد اجتماعي" قراردادي جايگزين  آن  مي شود، يعني  نوعي قرارداد اصلاح شده، پالوده،انعطاف پذير و منطبق با زندگي مشترک ميان طرفيني  با جنسيت و شمار نا مشخص.

و اما افرادي که مي خواهند به معناي دقيق، پيوندي به واسطه ي "از-دواج"- که کماکان براي من قابل احترام است- داشته باشند ، مي توانند اين کار را در برابر مسئول مذهبي مورد انتخابشان، انجام دهند- اين روش در کشورهاي ديگري هم که ازدواج همجنس گرايان را از نظر مذهبي پذيرفته اند، اعمال مي شود. بعضي، ممکن است به يک روش و برخي به روش ديگر عمل کنند. عده اي ممکن است هر دو طريق ازدواج( مذهبي و لائيک) را برگزينند و گروهي نيز هيچ کدام را. در اين جا پرانتزي راکه درباره زندگي مشترک گشوده بودم، مي بندم. اين يک آرزو است اما من به انتظارش مي نشينم. 

شالوده شکني مورد نظر من، حتا اگر بر عليه اروپا عمل کند، باز هم اروپايي است، خود ، به منزله ي تجربه اي  ازيک "دگربودگي"ِ(42) ريشه اي، از اروپا حاصل شده است. اروپا، از عصر روشنگري به بعد( و تا به امروز)، همواره به انتقاد از خويش پرداخته و اين ميراث کمال پذير، مايه ي اميدواري براي آينده است. به هر حال من ترجيح مي دهم اميدوار باشم و اين همان چيزي است که خشم مرا در رويارويي با گفتمان هايي که اروپا را به طور کامل محکوم مي کنند، برمي انگيزد ( گويي که اروپا را تنها مي توان مکان خطا هايش دانست). 

پرسش: آيا در زمينه ي اروپا، شما در نبرد عليه خويش نيستيد؟ از سويي مي گوييد که حوادث 11 سپتامبر دستور زبان کهنه ي ژئوپوليتيک قدرت هاي حاکم را نابود مي کند و با اين گفتار،وجودبحران در نوعي برداشت از سياست را مد نظر داريد که به باور شما کاملاً اروپايي است. از سوي ديگر ، وابستگي تان به روحيه ي اروپايي و پيش از هر چيز  آرمان جهان شمول شدن يک حق بين المللي مشهود است که البته به توصيف زوال آن مي پردازيد. يا درباره ي بقا....

 

پاسخ: بايد ببينيم منظور از جهان وطني و جهان شمولي چيست (cosmopolitique). وقتي مي گوييم " پُليتيک politique(سياست)" يک واژه ي يوناني را بکار مي بريم، مفهومي اروپايي که همواره "دولت" را به منزله ي شکل حکومتي وابسته به قلمرو ملي و بومي، مد نظر دارد. هر قدر هم گسيختگي هايي در درون اين مقوله ايجاد شوند، باز هم اين  مفهوم ماندگار است حتا اگر نيرو هاي  بسياري درگير متلاشي کردنش باشند: حاکميت يک دولت ديگر به يک قلمرو، فن آوري هاي ارتباطي و راه برد ِ جنگي، بستگي ندارد ودر واقع، همين "به هم ريختگي" است که مفهوم کهن و اروپايي "سياست" را دچار بحران مي کند. درباره ي مفاهيمي چون "جنگ"، تمايز ميان "شخصي" و "نظامي" و تروريسم  ِ " ملي" و" بين المللي" نيز، همين بحران مشهود است.

اما من فکر نمي کنم که بايد بر عليه "سياست" گام برداشت. در مورد حاکميت نيز همين نظر را دارم چون به اين ترتيب مي توان، به عنوان نمونه، با برخي نيروهاي جهاني بازار مبارزه کرد. در اين جا هم با يک ميراث اروپايي رويارو هستيم که بايد ضمن نگهداري از آن، در فکرتبديل و تغييرش نيز بود. اين همان چيزي است که در رساله ي "اشرار"(43)مورد بحث قرار داده ام ؛ در آن جا از انديشه ي اروپايي ِ دموکراسي صحبت مي کنم، که در ضمن، هرگز به گونه اي رضايت بخش وجود نداشته است و بايد در آينده بيايد. شما همواره روشي مشابه در کارهاي من مي بينيد که برايش دليل قانع کننده اي ندارم و تنها مي توانم بگويم که "من اين چنينم ودر اين موقعيت هستم".

من در نبرد برعليه خويشتنم و شما نمي توانيد ميزانش را حدس بزنيد؛ حرف هاي ضد ونقيض مي زنم، که مي توانم بگويم در تنش راستين اند، مرا مي سازند، باعث زنده بودنم هستند و مرا به مرگ خواهند رساند. اين نبرد گاه به نظرم هراس آور و دردناک مي رسد اما، در عين حال مي دانم، که زندگي است. تنها خواب ابدي به من آرامش خواهد داد. پس نمي توانم بگويم که اين تضاد را مي پذيرم اما مي دانم آن چيزي است که مرا زنده نگاه مي دارد و موجب مي شود - چنان که ياد آوري کرديد- که از خود بپرسم:" چگونه بايد زيستن را آموخت؟".

 

پرسش: شما در دو کتاب اخيرتان-" هر بار يگانه آخر جهان "(44) و " برج هاي حَمَل"(45)- به پرسش بزرگ رستگاري، سوگ ناممکن و بقا باز گشته ايد. اگر فلسفه را بتوان – به گفته ي شما-" پيش بيني انديشمندانه ي مرگ"(46)تعريف کرد، آيا ميتوان "شالوده شکني"( déconstruction) رااصل بي پايان بقا (بي مرگي) به شمار آورد؟

 

پاسخ: چنان که ياد آوري کردم، پيش ازآزمون و تجربه هاي بي مرگي که اکنون از آن ِ من هستند، گفته ام که  بي مرگي، مفهومي اصيل است که ساختمان آن چه " هستي يا وجود"(47) مي ناميم  بر آن نهاده شده است. ما از نظر ساختار، بازماندگانيم، ساختاري شکل گرفته از "اثر"(رد)(10) و وصيت. اما با اين گفته نمي خواهم چنين برداشت شود که بقا بيشتر به واسطه ي مرگ و گذشته است نه زندگي و آينده. نه! شالوده شکني (déconstruction) همواره بار مثبت دارد و تاييد زندگي است.

هر آن چه من در باره ي بقا، به منزله ي امري پيچيده در برابر تضاد مرگ و زندگي، مي گويم- لا اقل پس ازکتاب "حوالي"(48)-  برايم بار مثبت و بي قيد و شرط زندگي را دارد. بقا،خود ِ زندگي، ماوراي زندگي و بيشتر از زندگي است. گفتمان من در جهت رياضت و مرگ نيست بلکه تاييد موجود زنده اي است که مي خواهد زندگي کند؛ پس مي خواهدبر مرگ چيره شود. زيرا بي مرگي تنها آن چيزي نيست که بر جاي مي ماند بلکه يک زندگي است با قوتي هر چه بيشتر. من هيچ گاه، به اندازه ي لحظه هاي خوشبختي و لذت از ضرورت مرگ، عذاب نکشيده ام. در نظر من لذ ت بردن و سوگ مرگي را که در کمين است تحمل کردن، مساوي اند. وقتي به زندگي ام مي انديشم، دلم مي خواهد به اين مسئله فکر کنم که بخت  آن را داشته ام که لحظه هاي بد زندگي را نيز دوست بدارم و متبرکشان بدانم. به طور تقريب همه شان را شايد با يکي دو استثنا. البته وقتي به زمانهاي سعادت نيز مي انديشم، آن ها را نيز ارج مي نهم اما به طور همزمان انديشه ام به سوي مرگ مي رود، چون آن لحظه ها گذشته اند، به پايان رسيده اند...

 

 

 

* آخرين مصاحبه ي ژاک دريدا، در منزل شخصي او،  با  ژان بيرنبوم ،خبرنگار روزنامه ي لوموند

که در ماه اوت گذشته در اين روزنامه منتشر شده بود و در اکتبر 2004، پس از مرگ اين فيلسوف بزرگ، مجددا به چاپ رسيد.

 

uberliben**

fortleben***

شهري در کشور پرتغال Coimbra 1-

Amy Kofman2-

Kirby Dick3-

Safaa Fathy4-

Magazine littéraire5-

Europe6-

Cahiers de l’Herne 7

Spectres de Marx-8

 نويسنده و فيلسوف  آلماني1892-1940Walter Benjamin-9

La trace-10

Spectral-11

Le deuil originaire-12

Anachronique-13

  روانپزشک فرانسوي-1901-1981Lacan-14

 1918-1990Althusser-15

 فيلسوف ايتاليليي الاصل فرانسوي 1905-1995Levinas-16

 1926-1984Foucault-17

 1915-1980Barthes-18

 1925-1995Deleuze-19

 1908-2003Blanchot-20

 فيلسوف فرانسوي 1924-1998Lyotard-21

 فيلسوف فرانسوي 1934-1994Sarah Kofman-22

Intellectuels médiatiques-23

Pensée68-24

 نام کتابي هجو آميز بر عليه انديشه ي دريدا و همفکرانش.(رجوع کنيد به مقاله ژاک دريدا که در ماه گذشته در همين سايت به چاپ رسيد)

 Bourdieu-25

Narcissique-26

27- Papier Machine (Galilée 2001)

28- Le monolinguisme de l’autre (Galilée 1996)

29-  le décret Crémieux (1870)

30- affaire Dreyfus

31- La Carte Postale(Flammarion 1980)

32- L’autre Cap (Galilée 1991)عنوان اين کتاب " مسير ديگر" نيز ترجمه شده

33- Valéry1871-1945

34- Husserl1959-1938 فيلسوف آلماني

35- Heidegger1889-1976

36- déconstruction

37- Wolfowitz

38- Cheny

39- Rumsfeld

40- altermondialiste

41- Noël Mamère رهبر حزب سبز ها در فرانسه

42- altérité

43- Voyous(Galilée 2003)

44-Chaque fois unique, la fin du monde (Galilée 2003)   اين کتاب را دريدا به ياران از دست رفته اش چون "بلانشو"، ليوتار" ، "دولز" و... اختصاص داده و سوگ و وفاداري

45- (Galilée 2003) Béliersاين کتاب به " هانس ژرژ" تقديم شده

46- Donner la Mort(Galilée 1999)

47- existence

48-Parages(Galilée 1986)