وقتي صبح پنجشنبه از وين برگشتم در پيامگر تلفن ام
صداي غمگين محمود معمارنژاد را شنيدم كه با اندوهي عميق بريده بريدهخبر درگذشت فرهاد را مي داد. كدام فرهاد؟ تا
وقتي كامپيوترم را روشن نكرده بودم و اخبار سايت ها را نخوانده بودم هنوز به درستي
نمي دانستم كدام فرهاد بوده است. عكس فرهاد را كه در سايت عصر نو ديدم تكان خوردم.
اي واي فرهاد، فرهاد مهربان و هميشه خندان كلن بود. دوستي قديمي. دوستي كه در
زندگي اش آرامش نميشناخت. سر گذاشتم روي ميز. و مروركردم ديدارهائي را كه با او
داشتم.دريا بود فرهاد. و مثل دريا
مهرباني اش وسيع بود. اهل كار بود. وعميق
بود در دوستي و حرمت انديشه ميگذاشت. وقتي براي نوشتن مطلبي به كتابي نياز پيدا
مي كردم و او با خبر ميشد چه رفيقانه و دلسوز به دنبالش مي رفت و پيدا مي كرد و
برايم پست مي كرد. حالااو رفتهاست و ياد مهربانش با من و با ماست. با مرگ نميشود
پنجه درافكند. تولد و مرگ دو چهره اصلي از زندگي هستند. زاده مي شويم كه رقم بزنيم
در اين عرصه سرنوشتي رابعد برويم. مهم
همان كار و كرداري است كه از ما مي ماند. زندگي بعد از ما ادامه دارد. زندگي ادامه
همان نگاه هائي است كه داشته ايم. مهم نگاه كردن است. چگونه نگاه كردن. نگاه فرهاد
به زندگي هنوز هست.نگاهي كه زمين را
مهربان مي خواست. اين نگاه هنوز دارد از پنجره اتاقش به بيرون و به جهان نگاه ميكند.
سال ها پيش شعري در معناي مرگ نوشتهبودم.
جائي آن را هنوز چاپ نكرده ام. اين شعر تصوير كسي است كه پاي پنجره ايستاده است و
بيرون را تماشا ميكند. همه چيز عادي مي گذرد. جز آن كه در پايان شعر صبح مي آيد و
او نيست. انگار دليل حضور ما همين است. انتظار صبح. بخشيدن صبح به ديگران. صبحي كه
فرهاد آرزويش را داشت ميايد.قطار زندگي
انسان در اميد همين صبح هاي روشن است كه مي گذرد. با ياد مهربان او اين شعر را به
فريده همسر فرهاد و نيز به فرزندانش غزال و سياوش تقديم مي كنم.