پنجشنبه ۲۱ آبان ۱۳۸۳ - ۱۱ نوامبر ۲۰۰۴

شيدان وثيق

شيدان وثيق

cvassigh@wanadoo.fr

 

ژاک دريدا

اشباح مارکس

فصل سوم

فرسودگي ها

(تصوير جهاني که سن ندارد)

 

 

« شاعر: مدتي مديد است که شما را نديده­ام، راستي، از اوضاع دنيا چه خبر؟  نقاش : خراب است آقا، و هر چه پا به سن مي ­گذارد، خراب ­تر مي­ شود.»

« بايد فرياد برآورد که در طول تاريخ، هرگز حشونت، نابرابري، محروميت، قحطي و بنابراين ستم بر اين همه از موجودات اعمال نشده است.»

« استمرار در الهام گرفتن از روحي از ماركس و وفاداري به آن چيزي خواهد بود كه همواره از ماركسيسم در بنيان و از ابتدا يك نقد راديكال ساخته است، يعني روشي كه آمادگي انتقاد از خود را دارد. اين نقد اصولاً و صريحاً از خود مي خواهد كه راه تغيير و دگرگون سازي خود، راه ارزش يابي مجدد از خود و راه تفسير دوباره ي خود را باز بگذارد.»

« مسئوليت در اين جا بار دگر، مسئوليتِ وارث است. چه بخواهند، چه بدانند و يا ندانند، همه ي انسان هاي كره ي ارض، امروز به ميزاني وارثان ماركس و ماركسيسم هستند، وارثان پروژه و يا نويد مطلقاً بي همانندي در شكل فلسفي و علمي اش. شكلي كه اصولاً غير مذهبي است، مذهب به معناي اثباتي آن، اسطوره اي نبوده، پس ملي نيز نمي باشد.»

 

 

 

مقدمه ي کوتاه مترجم

اشباح ماركس، با عنوان دوم: وضع دِين، امر سوگ و بين الملل جديد، يازده سال پيش، در سال 1993 (1372)، انتشار يافت.

در اين اثر «سياسي» خود، و به ويژه در فصل سوم آن که در زير مي خوانيد، دريدا از دريچه ي فلسفه ي سياسي نگاهي به «سياست»، «اوضاع خراب دنيا»، « ده آفت نظم نوين جهاني» و «اشباحي» که در جهان کنوني ما « در گشست و گذارند» (هشت کلمه ي اول مانيفست) مي اندازد.

دريدا، در اشباح مارکس، در پي احيأ انديشه ي مارکس نيست. « بازگشت به مارکس » ديگري در کار نيست. خاصه، مارکسي همانند خود، ثابت و ابدي... زيرا که مارکس در اين جا « بيش از يک روح دارد ». اما اشباح مارکس به دو معناست: يکي، روح هاي خودِ مارکس هستند، روح هاي «متن» مارکسيسم که دريدا به دفع پاره اي و جذب نقادانه ي يکي از آن ها مي پردازد. معناي ديگر، آن اشباحي اند که مارکس همواره در پي دفعشان بود و هم چنان امروز نيز در شکل هاي مختلف حضور دارند.   

در برابر تمامي محافظه کاري ها و جزميت هاي عصر ما، در برابر نئو ليبراليسم فاتح و مارکسيسم هاي مبتذل، که هر کدام به نوبه ي خود و به گونه اي مارکس و مارکسيسم را به خاک سپرده و هم چنان به خاک مي سپارند... دريدا مي خواهد در اين جا، از روحي از ميان روح هاي مختلف و گاه متضاد مارکس، خوانش ديگري را افتتاح کند. خوانشي نه صرفاً فلسفي و نه، البته، آئين پرستانه! بلکه انقلابي، ساختارشکنانه، نقادانه و خود نقادانه که انصراف از آن امکان پذير نيست.

ليک، اشباح نابهنگام مارکس زماني باز گشته اند که « زمانه از کوره در رفته است. اوضاع دنيا خراب، تصوير آن تيره و تار و به تقريب گويي سياه است». دريدا «ده آفت نظم نوين جهاني» را بر مي شمرد وتحليل مي کند... و از الزام و ابرام مقاومت و مبارزه با آن ها سخن مي راند... با رفتن به پيشواز «رويداد». رويدادِ همواره پيش بيني نشده که بي موقع «فرا مي رسد»، رويداد، چون نام ديگر «نابهنگامي»، چون «امر سوگ»، چون «ساختار شکني»، چون «نويد»،... چون «بين الملل جديد»...چون...

 

چند تذکر:

ترجمه ي ادبيات دريدايي به زبان فارسي کار شاقي است اگر ممکن باشد. زيرا دريدا واژگان خاص خود را دارد به طوري که حتا در زبان فرانسه، که زبان اصلي کتاب هايش است، واژه سازي و مفهوم سازي هاي او را بايد دوباره و چند باره «ترجمه» و تفهيم کرد. در اين فصل از کتاب، با  نمونه هايي از اين واژگان بديع رو به رو خواهم شد که برگردان آن ها به فارسي بسي دشوار است. از اين رو، ترجمه اي را که در زير مي خوانيد، بايد به حساب  تلاشي اوليه گذاشت که خالي از نقص و ايراد و خطا و بد فهمي نيست.

باشد، به همت کوشندگان فارسي زبان در حوزه ي فلسفه (و فلسفه ي سياسي)، فرا رسيدن آن «رويداد» ي که «نويد» بخش تکوين و توسعه ي هر چه بهتر و بيشتر و ژرف تر ادبيات فلسفي (و فلسفه سياسي) به زبان فارسي باشد.

  

عنوان هاي اين فصل، همه از من است. در متن اصلي عنوان گذاري نشده است.

همه ي کلمات با حروف ايتاليک از دريداست.

يادداشت هاي دريدا با علامت ستاره * مشخص شده اند: بطور مثال: (*11).

يادداشت هايي که علامت ستاره ندارند از من است: بطور مثال: (21).

پارانتز ها هر جا که با تأکيد مترجم نيامده از دريدا است.

جمله هاي انگليسي در متن از دريداست و ترجمه نشده اند (همان طور که به فرانسه نيز ترجمه نشده اند).  

 

-------------------------------------------------------------------------------

 

فرسودگي ها

(تصوير جهاني که سن ندارد)

 

 

« از اوضاع دنيا چه خبر؟... خراب است آقا...»

 

«the time is out of joint». اوضاع دنيا خراب است، فرسوده شده است، اما فرسودگي آن به حساب نمي ­آيد. کهولت يا جواني، ديگر براي هيچ کس اهميت ندارد. دنيا بيش از يک سن دارد. حساب ميزانِِِ را از دست داده ايم. ديگر حساب و کتاب فرسودگي را نداريم. ديگر آن را به مثابه ­ي سني واحد در پيش ­رفت تاريخ مورد توجه قرار نمي ­دهيم. نه بلوغ است، نه بحران و نه حتا احتضار. چيزي ديگر است. آن چه که رخ مي ­دهد بر خودِ سن حادث مي ­شود تا بر نظم فرجام­ شناسانه ­ي تاريخ ضربه فرود آورد. آن چه که مي ­آيد، آن جا که بي ­موقع ظاهر مي ­شود، بر خود زمانه حادث مي ­شود، ليکن به­هنگام فرا نمي ­رسد. نابهنگام است the  time  is  out of  joint. اين زبان نمايش ­نامه است. زبان هاملت در تماشاخانه ­ي جهان، تاريخ و سياست. زمانه از کوره در رفته است. همه چيز و بيش از همه خودِ زمانه بي ­قاعده، ناجور و وارفته مي ­ماند. روزگار بسيار بدي است و دنيا به ميزاني که سنش بالا رفته و مي­رود، فرسوده ­تر مي­شود، همان طور که نقاش نيز در آغاز نمايش تيمون آتني Timon  d´Athènes (که نمايش نامه ي مارکس نيز مي تواند باشد، اين طور نيست؟) بيان کرده است. زيرا اين بار، گفته ­ي نقاش است و گويي در باره­ي نمايشي صحبت مي کند و يا در برابر تصويري قرار دارد:

How grows the world? - It wears, sir, as it grows

 در ترجمه ­ي فرانسوا- ويکتور هوگو آمده است:

شاعر: مدتي مديد است که شما را نديده­ام، راستي، از اوضاع دنيا چه خبر؟

نقاش : خراب است آقا، و هر چه پا به سن مي ­گذارد، خراب ­تر مي­ شود.

اين فرسودگي در هنگام بسط و توسعه، در حينِ خودِ رشد، يعني در دوران جهاني شدن جهان، فرايندي نيست که به صورت عادي، به ­هنجار و با قاعده جريان داشته باشد. اين فرسايش، مرحله ­اي از رشد و توسعه نيست، بحراني مضاعف بر بحران­هاي ديگر نيست، بحران رشد نيست چون که رشد چيزي بد است (it wearssir, as it grows). اين ديگر يک «پايان- عمر- ايدئولوژي ­ها» نيست، يکي ديگر از آخرين بحران­ هاي مارکسيسم و يا تازه ­ترين بحران سرمايه­ داري نيست.

اوضاع دنيا خراب است، تصوير آن تيره و تار و به تقريب گويي سياه.

 

ساختار جديدي از واقعه و شبح مندي آن

 

اکنون فرضيه ­اي طرح کنيم. فرض کنيم که مانند نقاش در تيمون آتني و به دليل کمبود وقت (مي­دانيم که نمايش­نامه يا پرده­ ي نقاشي همواره ناشي از «کمبود وقت» است)، تنها مي ­توانيم طرحي براي نقاشي بريزيم. يعني تصويري سياه روي تخته ­ي سياه بکشيم. مي توان از علم رده ­بندي استفاده کرد و يا تصوير را متوقف کرد: در سر فصل مي­ آيد: «the  time  is out of joint» يا «آن چه که در دنياي امروز در وضعي بسيار بد به سر مي­برد». ما شکلي بي ­طرفانه به اين سرفصل متعارف داده­ايم تا از سخن گفتن در باره­ ي بحران که مفهومي است بسيار ناقص اجتناب ورزيم و هم چنين از انتخاب ميان بدي به مثابه ­ي درد و رنج و بدي به معناي ستم و جنايت احتراز جوييم.

بر اين سرفصل و براي تکميل تصوير سياهِ ممکن، تنها چندين عنوان جزيي اضافه خواهيم کرد. اين عنوان­ها کدامند؟

پرده­ي کژويkojévien  از اوضاع جهان و ايالات متحده ­ي آمريکا پس از جنگ حتا در آن زمان تکان دهنده به شمار مي­رفت. خوش­باوري ملون به گستاخي بود، جسورانه بود در آن زمان طرح اين مطلب که : «تمام اعضاي يک جامعه ­ي بدون طبقه از هم اکنون مي ­توانند صاحب هر چيزي شوند که باب طبعشان است و در عين حال به اندازه­اي کار کنند که باب ميلشان باشد».

اما امروز چه بايد فکر کرد در باره ­ي آن کوته ­نظري خدشه ناپذير که سرود ظفرنمون سرمايه ­داري يا ليبراليسم اقتصادي و سياسي و «جهاني شدن دموکراسي ليبرالي غربي به مثابه­ ي نقطه ­ي پايان حکومت بشري» و يا «پايان معضل طبقات اجتماعي» را مي ­سرايد؟ تنها وقاحت يک وجدان آسوده با افکاري ماليخوليايي مي ­تواند بنويسد و يا بقبولاند که «هر آن چه که هميشه و در همه جا مانع به رسميت شناختن متقابل شأن و کرامت انسان ­ها مي ­شد، امروز توسط تاريخ مطرود و مدفون شده است.» (*1)

براي تسهيل کار، موقتاً مي­پردازيم به تقابل سپري شده ميان جنگ داخلي و جنگ بين­المللي. تحت عنوان جنگ داخلي، آيا بايد از نو به خاطر آورد که دموکراسي ليبرالي در شکل پارلماني آن هيچ گاه تا اين اندازه در اقليت و انفراد نبوده است، هيچ گاه تا امروز و تا اين حد دچار سوء کارکرد (dys-fontionnerment  - مترجم) در کشورهاي موسوم به دموکراسي­ هاي ليبرالي نشده است؟ احراز نمايندگي توسط انتخابات با زندگي پارلماني نه تنها به صورتي که همواره و تا کنون رايج بوده است توسط ساز و کارهاي  اجتماعي- اقتصادي منحرف شده است بلکه بيش از پيش در فضاي عمومي عميقاً دگرگون شده، به طرزي بد عمل مي ­کند. فضاي دگرگون شده توسط دستگاه­هاي تکنيکي- رسانه­اي- انتقالي از راه دور، توسط کثرت و تناوب اطلاعات و ارتبطات و توسط آرايش و سرعت نيروهايي را که نمايندگي مي­کنند. همين طور نيز و نتيجتاً توسط شيوه­هايي نويني که اين دستگاه­ها در تصاحب امور به کار مي  گيرند، ساختاري جديد از واقعه و شبح ­مندي آن توليد مي­کنند ( و در آن واحد اختراع مي­کنند و به دنيا مي­آورند، افتتاح مي کنند و متجلي مي­کنند  و به وقوع مي­رسانند و آشکار مي­سازند و اين واقعه- شبح­سازي در مکاني صورت مي­گيرد که دستگاه­هاي اطلاعات- ارتباطي از پيش در آن جا بوده­اند بدون آن که در آن جا حضور داشته باشند، پس موضوع بحث در اين جا مفهوم توليد در مناسباتش با شبح است).

اين دگرديسي تنها شامل حال وقايع نيست بلکه خود مفهوم «واقعه»، مفهوم حادثه يا روي ­داد را نيز در بر مي ­گيرد. مناسبات ميان شور و تصميم و يا به عبارتي کارکردِ خود حکومت نيز تغيير کرده است. نه تنها در شرايط فني اين کارکرد، زمان آن، فضاي آن و سرعت آن، بلکه بدون آن که حقيقتاً متوجه شويم، در خود مفهموم آن نيز تغيير به وجود آمده است. به ياد آوريم که دگرگوني­هاي تکنيکي، علمي و اقتصادي از همان دوره ­ي بعد از جنگ جهاني اول در اروپا ساختار توپولوژيکِ respublica، فضاي عمومي و افکار عمومي را در هم ريخت. اما اين دگرديسي ­ها تنها روي ساختار توپولوژيک تأثير نمي­گذاشتند. آن­ها حتا راه پيش ­فرض توپولوژي را کم ­کم مسئله ­انگيز مي ­ساختند. يعني وجود مکاني را و بنابراين پيکره­اي قابل تشخيص و تثبيت توسط زبان، چيزي عمومي يا آرماني اجتماعي را. آن­ها به قول معروف با به بحران کشيدن دموکراسي ليبرالي، پارلماني و سرمايه ­داري، راه را براي توتاليتاريسم هموار مي ­سازند، سه توتاليتاريسمي که سپس با هم متحد مي ­شوند، مبارزه مي ­کنند و يا با هزار و يک شکل باهم ترکيب مي ­شوند.

 

سياستمدار حرفه اي... ساختاراً بي کفايت

 

اما امروزه اين دگرگوني­ها به طرز غير قابل تشخيص و در ابعادي وسيع گسترش يافته ­اند به طوري که چنين روندي را نمي توان با توسعه ­افزايي توضيح داد چنان چه تحت اين نام رشدي منسجم و ممتد را در نظر داشته باشيم. آن چيزي را که ديگر نمي توانيم به سنجيم، شکافي است که ما را از هم اکنون از قدرت­ هاي رسانه ­اي دور مي ­سازد. قدرت هايي که در سال­ هاي 1920 يعني پيش از پيدايش تلويزيون فضاي عمومي را عميقاً دگرگون مي ساختند، اختيار و نمايندگي منتخبان را تضعيف مي ­کردند، گستره ي گفت و گوها و شور و تبادل و تصميم­ گيري ­هاي پارلماني را تقليل مي ­دادند. حتا مي­توان گفت که آن نيروها از همان زمان، دموکراسي انتخاباتي و نقش نمايندگي سياسي را در شکلي که حداقل امروزه مي ­شناسيم زير سوال مي­بردند. اگر در تمام دموکراسي ­هاي غربي، روند عمومي به سوي آن است که سياستمدارحرفه ­اي و يا فرد حزبي را تحت اين عنوان محترم نشمارند، علت آن، اين کمبود شخصي و يا آن خطا کاري، اين بي ­کفايتي و يا آن افتضاح سياسي نيست، مواردي که ضمناً امروزه بهتر شناسايي مي ­شوند و اخبار آن ­ها وسيعاً پخش مي­ گردد و غالباً نيز نه از پيش ساخته و پرداخته بلکه محصول خود قدرتِ ارتباط جمعي مي ­باشد. بلکه علت اين است که سياستمدار بيش از پيش و يا صرفاً به يک شخصيت نمايشي رسانه­هاي عمومي تبديل شده است، در زماني که دگرگوني فضاي عمومي دقيقاً به وسيله­ي همين رسانه­ها باعث از دست رفتن بخش اصلي قدرت و کارداني او شده است که پيش از آن از ساختارهاي نمايندگي پارلماني و دستگاه ­هاي حزبي مرتبط با آن به دست آورده بود. اين توانايي و کارداني او هر اندازه باشد، سياستمدار حرفه ­اي طرازکهن امروزه مي ­رود به يک شخصيت ساختاراً بي­کفايت تبديل شود. و اين همان نيروي رسانه ­اي است که اين ناتواني و بي ­کفايتي سياستمدار سنتي را در آن واحد هم محکوم مي ­کند و هم توليد مي ­کند و هم آن را توسعه مي ­بخشد. از يک سو قدرتي مشروع را از او سلب مي ­کند که از فضاي سياسي سابق (حزب، پارلمان و غيره) به دست آورده است و از سوي ديگر او را ناگزير مي ­سازد به سايه ­اي ساده، اگر نه به عروسکي، تبديل شود در صحنه­ ي نمايش سخن­پردازي ­هاي تلويزيوني. او را يک بازيگر سياسي تصور مي ­کرديم ولي بيم آن مي­رود و اين چيزي آشناست براي ما، که او چيزي بيش از يک بازيگر تلويزيوني نباشد (*2).

 

اشباح فوج وار بازگشته اند....

 

 به نام جنگ بين­المللي يا داخلي- بين­المللي همواره بايد به خاطر آورد که امروزه جنگ ­هاي اقتصادي، جنگ­ هاي ملي، جنگ اقليت ­ها، افسارگسيختگي نژادپرستي و بيگانه ستيزي، درگيري­ هاي قومي و کشمکش ­هاي فرهنگي و مذهبي، اروپاي موسوم به دموکراتيک و کشورهاي جهان را به جان هم مي ­اندازند. اشباح فوج ­وار بازگشته ­اند: ارتش­هايي از همه ­ي اعصار، نهفته در لباس هاي مبدل با نشانه ­هاي واپس ­گرايانه­ ي شبه ­نظامي و فوق تسليحاتي پسا مدرن (انفرماتيک، نظارت تام بصري و ماهواره­اي، تهديد اتمي و غيره). تسريع کنيم، فراي اين دو نوع جنگ (داخلي و بين­المللي) که حتا ديگر نمي ­توان مرز ميان آن­ها را تشخيص داد، تصوير اين فرسودگي فراي فرسايش را سياه ­تر کنيم. با ترسيم خطي، از احتمالي نام بريم که شور و شعف سرمايه­ داري دموکرات يا سوسيال دموکرات را هم ­سانِ کورترين و هذياني ­ترين توهمات و يا آشکارترين تزوير در لفاضي ­هاي صوري يا حقوقي در باره­ي حقوق بشر، مي­سازد. موضوع تنها اين نخواهد بود که به قول فوکوياما «شواهد تجربي» را جمع زنيم و کافي نخواهد بود که روي انبوه داده­هايي انکارناپذير انگشت گذاريم که اين تصوير مي تواند ترسيم يا افشا کند. طرح موجز مسئله حتا به معناي تحليلي نخواهد بود که لازمه ­ي آن پرداختن به همه­ ي جهات آن باشد. بلکه به مفهوم تفسير دو گانه مي­باشد يعني خوانش هايي را اين تصوير مي ­طلبد که با هم در رقابت باشند و ما را به مشارکت در آن­ها ناگزير کنند. اگر از ابتدا اجازه مي­داشتيم در يک پيام تلگرافي ده نکته ­اي آفت هاي ناشي از «نظم نوين جهاني» را نام ببريم احتمالاً امکان اين مي ­بود که نکته ­هاي زير را برشمريم :

 

ده آفتِ «نظم نوين جهاني»

  

1- بي ­کاري. اين بي ­نظمي کم و بيش حساب شده­ي بازار جديد، تکنولوژي­هاي جديد و جنگ رقابتي نوين جهاني، بدون ترديد، همانند کار و توليد، شايسته ­ي نامي ديگر است. به ويژه آن که دورکاري (کار کردن از راه دور- مترجم) واقعيتي را تثبيت مي ­کند که هم شيوه­هاي سنتي و هم تقابل مفهومي ميان کار و غيرکار، ميان فعاليت و شغل و غيرآن­ها را مغشوش مي ­سازد. اين بي ­نظمي منظم هم تحت انقياد مي ­باشد، هم مورد محاسبه قرار مي ­گيرد و هم «اجتماعي» گرديده است يعني غالباً مورد انکار قرار مي­گيرد و هم غيرقابل پيش­بيني مي­باشد، همانند رنج، رنجي که باز هم بيش ­تر رنج مي ­کشد زيرا سرمشق­ها و زبان مأنوسش را از دست داده است، از لحظه اي که ديگر خويشتن را در نام کهنه شده ­ي بي ­کاري و در صحنه­ اي که از مدت ­ها پيش نام ­گذاري کرده است، نمي شناسد. نقش بي ­فعاليتي اجتماعي و بي ­کاري و يا زير اشتغال وارد عصري نوين شده است. سياستي ديگر را مي­ طلبد و مفهومي ديگر را. «بي ­کاري نوين» در شکل ­هاي تجربي و چگونگي محاسبه ­اش به همان اندازه با بي ­کاري تشابه­ ي کم دارد که آن چه در فرانسه ­ي امروز فقر جديد مي ­نامند مي ­تواند با فقر تشابه داشته باشد.

2- طرد انبوه شهروندان بي­خانمان (homeless) از هر گونه مشارکت در زندگي دموکراتيک کشورها، اخراج و يا تبعيد آن همه پناهجوي از وطن ­رانده و مهاجر به بيرون از سرزمين هايي که ملي ناميده مي ­شوند، خبر از تجربه­ اي نوين از مرزها و هويت ملي و مدني مي­دهند.

3- جنگ اقتصادي بي ­رحمانه ­اي ميان کشور هاي اتحاديه ­ي اروپا، ميان آن­ها و کشورهاي اروپاي شرقي، ميان اروپا و ايالت متحده آمريکا و ميان اروپا، ايالات متحده و ژاپن درگير است. اين جنگ بر همه چيز و نخست بر ساير جنگ ­ها فرمان مي ­راند زيرا حاکم بر تفسير عملي و اجراي نا پي­گير و نابرابرانه ­ي حقوق بين­المللي است. در اين مورد مي ­توان نمونه­ هايي فراوان در دهه ي گذشته پيدا کرد.

4- ناتواني در تسلط يافتن بر تضادها در مفهوم، هنجارها و واقعيت بازار ليبرالي. (موانع ايجاد شده توسط سياست­هاي حمايتي و رقابت دولت­ هاي سرمايه ­داري در دخالت ­گري براي حمايت از اتباع ملي خود، از غربي­ها و يا به طور کلي از اروپائيان در مقابل دستمزدي ارزان که غالباً از حمايت اجتماعي مشابه بر برخوردار نمي ­باشد). چگونه مي توان در بازار رقابت جهاني از منافع خاص خود دفاع کرد و در عين حال ادعاي حراست از «دستاوردهاي اجتماعي» خود را نمود و...؟

5- تشديد بدهي خارجي و ساير ساز و کارهاي مشابه و مرتبط با آن بخشي عظيم از بشريت را به گرسنگي و يا درماندگي مي ­رانند. به اين ترتيب که سمت و سوي آن­ها در جهت طرد هم ­زمان انسان­ها از بازاري مي­باشد  که چنين منطقي در پي گسترش آن است. اين نوع تضادها محصول نوسان ­هاي سياست­هاي منطقه ­اي مي ­باشند حتا اگر اين سياست­ها همراه با گفتار در باره­ي رشد دموکراسي (دموکراتيزاسيون – مترجم) و حقوق بشر باشند.

6- صنعت و تجارت تسليحات (در حد «متعارف» آن و يا پيچيده ­ترين تکنولوژي ­هاي از راه دور) نقش تنظيم کننده­ي متعارف را در پژوهش­هاي علمي، در اقتصاد و در اجتماعي شدن کار ايفا مي­کنند. مگر از طريق يک انقلاب تصورناپذير، نمي­توان توليد و تجارت اسلحه را متوقف کرد و يا کاهش داد بدون آن که با خطرهاي بزرگ و در وهله­ ي اول با تشديد بي ­کاري مورد بحث مواجه نشد. و اما قاچاق اسلحه تا ميزاني (محدود) که بتوان تازه آن را از تجارت «متعارف» تميز داد، مقام اول را پيش از قاچاق مواد مخدر که هميشه با آن ديگري بيگانه نيست، احراز مي­کند.

7- توسعه (Dissémination «بذرافشاني» - مترجم) تسليحات اتمي در خود کشورهايي که مي ­گويند خواهان محدود کردن آن هستند، همان طور که تا مدت­ها به وسيله­ ي ساختارهاي دولتي قابل کنترل بود، ديگر امکان ­پذير نيست. رشد تسليحاتي نه تنها از کنترل دولتي خارج شده بلکه بازار علني اسلحه را نيز لبريز کرده است.

8- جنگ­هاي قومي (آيا هرگز نوعي ديگر از جنگ وجود داشته است؟) که با وهم و مفاهيم عتيق هدايت مي­ شوند، رو به افزايش و تکثراند. وهمِ مفهومي fantasme conceptuel و بدوي نسبت به قوميت، دولت- ملت، حاکميت ملي، مرزهاي کشوري، خاک و خون. کهنه ­گرايي به خودي خود چيز بدي نيست و بدون ترديد از نيروي ذخيره ا­ي تقليل ­ناپذير برخوردار است. اما چگونه مي ­توان منکر آن شد که وهم مفهومي بيش از هر زمان ديگر - اگر بشود گفت- به وسيله ­ي روند انفصالِ ناشي از تکنيک­هاي از راه دور، و در خود زمينه­ ي هستي- موقعيت- شناسي مفروض، کهنه و نسخ شده است. منظور ما از هستي- موقعيت- شناسي  ontopologie) – مترجم)، اصلي اوليه است که ارزش هستي شناختي هستي حاضر (کس- on) را به صورتي انفکاک ­ناپذير، با موقعيت و وضعيتِ آن و با مکاني topos) – مترجم) پيوند مي ­دهد که به طرزي ثابت و قابل تعريف تعيين مي­شود. (Topos، به معناي سرزمين، خاک، شهر و پيکره به طور کلي است). روند انفصال چون به طرز نا متعارف و بيش از پيش متمايز و پرشتاب توسعه مي ­يابد (اين همان شتابي است که فراسوي قواعد سرعت، فرهنگ بشري را تا کنون مطلع ساخته است)، به طريق اولي به اصل و ريشه­ها بر مي ­گردد يعني به همان اندازه «کهنه» است که کهنه ­گرايي­اي که از ابتدا بيرونش مي ­راند. اين در واقع شرط مساعد براي برقرار کردن ثباتي است که روند انفصال پيوسته به جريان مي ­اندازد. هر استواري در يک مکان به معناي تثبيت و رسوب است. پس مي ­بايست که  تمايز différance) – مترجم (1) ) محلي يا فاصله ­گذاري (2) ناشي از جا- به- جا شدن (3)، حرکتي آفريند، جاسازي کند و مکان دهد. هر ريشه ­دواني ملي، به عنوان مثال، در ابتدا در خاطره يا اضطراب مردمي ريشه مي ­دواند که جا- به- جا شده­اند و يا جا- به- جا پذيرند. «out of joint» تنها زمان نيست بلکه فضا نيز هست، فضايي در زمان، فاصله ­گذاري.

9- قدرت فزاينده ي دولت- شبح­ها. چگونه مي­توان قدرت فزاينده و بي حد و حصر و بنابراين جهاني اين دولت- شبح­ها که فوق­العاده مؤثر و خالصانه سرمايه ­داري هستند يعني قدرت مافيا و شرکت عاملان مواد مخدر در تمام قاره­ها و از جمله در کشورهاي سابق اروپاي شرقي به اصطلاح سوسياليستي را ناديده گرفت؟ اين دولت- شبح­ها در همه جا نفوذ کرده و خود را عادي جلوه مي­دهند، تا حدي که ديگر نمي­توان به دقت آن­ها را از هم تميز داد و يا حتا آشکارا آن­ها را از فرايند هاي دموکراتي کردن تفکيک کرد. (به عنوان مثال صحنه ­اي را در نظر بگيريم که طرح ساده و تلگرافي آن عبارت است از تاريخ يک مافياي- سيسيلي- به ستوه آمده- توسط- فاشيسمِ- دولت- موسوليني- که- نتيجتاً- به طور- فشرده- و- سمبوليک- با- متفقينِ- اردوگاه- دموکراسي- در- دو طرف- اقيانوس - اطلس- متحد مي­شود- و همچنين- در- نوسازي- دولتِ- دموکرات- مسيحي- ايتاليايي- که- امروز- در- يک شکل­بندي- نوين- از- سرمايه- وارد شده است- شرکت ميکند و حداقلي که مي­توان در باره­ي اين شکل­بندي نوين سرمايه گفت اين است که بدون اهميت دادن به تبارنامه ­ي آن، چيزي دستگيرمان نخواهد شد). تمام اين رخنه کردن­ها اصطلاحاً «بحراني» را مي­گذرانند و بدون ترديد به ما اجازه مي­دهند تا در باره­ي آن ها صحبت و تحليلي را آغاز کنيم. اين دولت- شبح­ها نه تنها بافت اجتماعي- اقتصادي و گردش عمومي سرمايه را بلکه همچنين نهادهاي دولتي و بين المللي را نيز مورد تهاجم قرار داده­اند.

10- حقوق بين­المللي. زيرا به ويژه و باز هم به ويژه بايد وضع کنوني حقوق بين­المللي و نهادهاي آن را مورد تحليل قرار داد. اين نهادهاي بين­المللي با وجود پيش ­رفت انکارناپذيرشان و با وجود اين که به صورتي خوش اقبال کمال ­پذير مي ­باشند، حداقل از دو محدوديت رنج مي ­برند. اولين و بنيادي­ترينِ آن­ها ناشي از آن است که قواعد، اساس­نامه و تعريف رسالت آن­ها وابسته به فرهنگ تاريخي معين است. آن­ها را نمي ­توان از پاره­اي از مفاهيم فلسفي اروپايي تفکيک کرد و مشخصاً از مفهومي از حاکميت دولتي يا ملي که تبارنامه ­ي آن هر چه مناسب ­تر و نه تنها در شکل نظري- حقوقي يا نظريه ­پردازانه بلکه به طور مشخص، عملي و عملاً روزمره، آشکارا در حال بسته شدن است. محدوديت ديگر پيوندي فشرده با اولي دارد: اين حقوق بين­المللي که در زمينه ي اجرايي مدعي جهان شمولي است، وسيعاً تحت سلطه­ي تعدادي از دولت- ملت ­هاي مشخص قرار دارد. به تقريب، همواره قدرت تکنيکي- اقتصادي و نظامي اين دولت­ها است که تدارک مي ­بيند و به مورد اجرا مي ­گذارد و به عبارت ديگر تصميم مي ­گيرد و يا همان طور که به انگليسي مي­گويند تکليف را مشخص مي­کند. هزار و يک نمونه ­ي تازه يا کمتر تازه در مورد مشاوره­ها و قطع ­نامه ­هاي سازمان ملل و يا در باره­ي به اجرا درآوردن آن­ها («enforcement») اين حقيقت را به فراخ ثابت مي­کند که نا انسجامي، نا پيگيري و نابرابري دولت ها در برابر قانون و سيادت طلبي متکي به قدرت نظامي بعضي دولت­ها در خدمت به حقوق بين­المللي، همان چيزي است که هر ساله و روزانه بايد مورد توجه قرار گيرد (*3).

اين داده­ها در بي­اعتبار ساختن نهادهاي بين­المللي کفايت نمي­دهند. عدالت بر عکس ايجاب مي ­کند که به بعضي از کساني که در جهت تکميل و رهايي اين نهادها همت مي ­گمارند، احترام بگذاريم. نهادهايي که هرگز نبايد چشم اميد از آن­ها فرو بست. و اين گونه نشانه­ها هر چند ناچيز، ناسره و مبهم باشند، اما با اين همه ايده­ي حق مداخله ­جويي در زمان ما را بايد تکريم کرد. مداخله­جويي به نام چيزي که به طور مبهم و غالباً مزورانه بشر دوستي مي ­نامند ولي قادر است حاکميت دولتي را در پاره­اي از شرايط محدود سازد. اين نشانه­ها را به فال نيک مي ­گيريم و در عين حال هوشيارانه مراقب اِعمال نفوذ و دخل و تصرف­ هايي مي ­باشيم که در مورد همين نوآوري­ها به کار گرفته مي­شوند.

 

«بين­الملل نوين» و يک «روح» مارکسيستي

 

اکنون هر چه نزديک ­تر باز مي­گرديم به موضوع بحث­مان. عنوان جزء گفتار من يعني «بين­الملل جديد» ارجاع به يک دگرگوني ژرف طي مدت زمان طولاني در حقوق بين­الملل، در مفاهيم و در گستره­ي دخالت ­جويانه­ي اين حقوق مي­کند. همان طور که مفهوم حقوق بشر آرام آرام طي سده­ها و در پس تکان­هاي سياسي- اجتماعي مشخص گرديد (در مورد حق کار يا حقوق اقتصادي، حقوق زنان، کودکان و غيره) حقوق بين­المللي نيز اگر دست کم پاي­ بند عقيده­ي دموکراسي و حقوق بشري باشد که اعلام مي ­کند، بايد حيطه  ي عمل­کرد خود را تا در بر گرفتن گستره­ي اقتصادي و اجتماعي جهاني و فراي حاکميت دولت­ها و دولت- شبح­ها که در باره ي ­شان صحبت کرديم، توسعه دهد و متنوع سازد.

بر خلاف ظاهر آن، چيزي را که در اين جا مي­گوييم صرفاً يک مطلب ضد دولتي نيست چون در شرايطي معين و محدود، آن ابر دولتي (4) که به شکل يک نهاد بين­المللي درآيد همواره قادر به تهديد اعمال تصرف ­جويانه و خشونت ­بار بعضي نيروهاي اجتماعي- اقتصادي خصوصي خواهد بود. اما بي آن که الزاماً بر تمام گفتار سنت مارکسيستي (که در ضمن پيچيده، تکامل­پذير و نامنسجم است) در باره­ي دولت و تصاحب آن توسط يک طبقه ­ي حاکم، در باره­ي تمايز ميان قدرت دولتي و دستگاه دولتي، در باره­ ي پايان نقش سياست، «پايان سياست» يا زوال دولت (*4)، مهر تأييد زده باشيم و از سوي ديگر بي آن که نسبت به ايده­ي مقوله ­ي حقوقي بدگمان باشيم، باز هم مي­توان از «روح» مارکسيستي الهام گرفت، جهت نقدِ به اصطلاح خودمختاري قوه­ي قضايي و افشاي بي ­وقفه ­ي اِعمال فشار و نظارت بر مقامات بين­المللي توسط دولت- ملت­هاي مقتدر و توسط تراکم­هاي سرمايه­ي تکنيکي- علمي، سرمايه ­ي نمادين و سرمايه­ ي مالي، سرمايه ­هاي دولتي و سرمايه­ هاي خصوصي.

يک «بين­الملل نوين»، خود را از ميان اين بحران­هاي حقوق بين­الملل جست و جو مي کند و از هم اکنون محدوديت­هاي گفتاري در باره­ ي حقوق بشر را بر ملا مي ­سازد. يعني تا زماني که قانون بازار، «بدهي خارجي»، نابرابري توسعه ­ي تکنيکي- علمي، نظامي- اقتصادي حافظ اين نابرابري واقعي و هولناک باشد که امروزه بيش از هر زمان ديگر در تاريخ بشريت شاهد آن مي ­باشيم، آن گفتار حقوق بشري نارسا باقي خواهد ماند، گاهي مزورانه و در هر حال صوري و ناپيگير است. زيرا در زماني که بعضي­ها تبليغ نئو- انجيلي (néo-évangiliser – مترجم) مي کنند و با جسارت به ترويج آرماني به نام دموکراسي ليبرالي مي ­پردازند - دموکراسي اي که از ديد آن­ها به خويشتن خود يعني به آرمان تاريخ بشري نايل آمده است -  بايد فرياد برآورد که در طول تاريخ زمين و بشر، هرگز حشونت، نابرابري، محروميت، قحطي و بنابراين ستم اقتصادي بر اين همه از موجودات اعمال نشده است. به جاي سرود خواندن براي ظهور آرمان دموکراسي ليبرالي و بازار سرمايه ­داري در شادماني پايان تاريخ و به جاي جشن گرفتن براي پايان «ايدئولوژي­ها» و پايان بيانيه­هاي بزرگ رهايي­بخش، هيچ گاه نبايد اين داده­ي بديهي و درشت ­بينانه ­اي را که از درد و رنج مشخص و بي­شمار بر آمده است، بي­اهميت شمرد: هيچ پيش ­رفتي هرگز نمي ­تواند با حرکت از ارقام و آمار، به طور مطلق اين حقيقت را ناديده انگارد که هرگز تا کنون اين همه انسان روي زمين از زن و مرد تا کودک، تحت ستم و قحطي و نابودي قرار نگرفته­اند. (و عجالتاً و متأسفانه بايد مسئله ­ي سرنوشت زندگاني موسوم به «حيواني»، زندگي و هستي «حيوانات» در تاريخ را که در ضمن از مسئله ­ي قبلي نيز تفکيک ­پذير نمي­باشد، کنار بگذاريم. اين مسئله همواره بسيار مهم بوده است و مطرح شدن آن در آينده و در سطحي وسيع غير قابل احتراز خواهد بود).

 

پيوندي نابهنگام، بدون حزب، ميهن، مليت مشترك 

 

«بين الملل نوين» صرفاً چيزي نيست كه در پي اين جنايت ها، در جست و جوي حق بين المللي جديدي باشد. «بين الملل نوين» پيوندي در هم نوايي، هم دردي و اميدواري است. پيوندي است همواره محرمانه و به تقريب مخفيانه، همان گونه كه حول 1848 به وجود آمد (5). پيوندي است كه بيش از پيش آشكار مي شود و نشانه هاي آشكار شدنش نيز بيش از يك نشان است. پيوندي است نابهنگام، بدون اساسنامه، بدون عنوان، بدون نام و به زحمت عمومي با اين كه مخفي نيست. پيوندي بدون قرارداد «out of  joint»، بدون هماهنگي، بدون حزب، بدون ميهن و مليت مشترك است (بنابراين، قبل از هر گونه تعيين كنندگي ملي، در حينِ آن و فراسوي آن، پيوندي است بين المللي). پيوندي است بدون شهروندي مشترك و بدون تعلق به طبقه اي.

آن چه در اين جا بين الملل جديد ناميده مي شود، ياد آورنده ي دوستي در ائتلافي بدون نهاد است، در بين كساني كه اگر حتا به بين الملل سوسياليستي  ماركسيستي، به ديكتاتوري پرولتاريا و نقش پيامبرانه و فرجام شناسانه ي اتحاد پرولتارياي سراسر جهان ديگر اعتقادي ندارند و يا هيچ گاه نداشته اند، اما با اين همه، در الهام گرفتن از حداقل يكي از روح هاي ماركسيستي ادامه مي دهند (چون اكنون مي دانند كه بيش از يك روح وجود دارد). با اين هدف كه تحت اسلوبي نو، معين و واقعي ائتلاف كنند حتا اگر اين ائتلاف ديگر شكل حزبي و يا بين المللي كارگري به خود نمي گيرد. ائتلافي كه در شكل تقابل يا توطئه به نقدِ (نظري و عملي) وضع حقوق بين المللي، مفهوم هاي دولت و ملت مي پردازد. به عبارت ديگر، با هدف نوسازي اين نقد و به ويژه در جهت راديكال كردن آن.

 

دو تفسير از «تصوير سياه»، ده آفت، امر سوگ و نويد

 

امروزه، در باره ي آن چه كه «تصوير سياه»، ده آفت، امر سوگ و نويد ناميده ايم، نويدي كه آن تصوير سياه، ظاهراً با توضيح و تشريح، در ميان مي گذارد، مي توان دستِ كم، دو گونه تفسير ارايه داد. ميان اين دو تفسير ناسازگار كه در رقابت با هم اند، چگونه انتخاب كنيم؟ چرا نمي توانيم انتخاب كنيم؟ چرا نبايد انتخاب كنيم؟ در هر دو مورد، سرنوشت وفاداري به يك روح از روح هاي ماركسيسم در اينجا رقم مي خورد: به يكي، به اين و نه به آن.

 

1. تفسير اولي كه هم سنتي ترين و هم ناسازه ترينِ آن است، هم چنان در منطق ايدئاليستي فوكوياما باقي مي ماند. اما براي استنتاج ديگري از آن موقتاً اين فرضيه را بپذيريم كه نابساماني هاي دنياي كنوني ما چيزي جز ميزان شكاف بين واقعيت تجربي از يكسو و ايده آل نظم دهنده از سوي ديگر نيست. چه اين ايده آل را بسان فوكوياما تعريف كنيم و چه آن را دقيق تر كرده و مفهومش را تغيير دهيم، ارزش و بداهت اين آرمان با نارسايي تاريخي واقعيت هاي تجربي به خطر نمي افتند. بدين سان، حتا با اين فرض ايده آليستي، براي افشاي آن شكاف و يا تقليل آن، براي تطبيق «واقعيت» با «ايده آل» در جريان فرايندي كه ضرورتاً پايان ناپذير است، توسل به روحي از نقدِ ماركسيستي امر عاجلي مي باشد و بايد بي نهايت ضروري باقي بماند. اين نقد ماركسيستي، اگر چنان چه قادر باشيم آن را با شرايط جديد تطبيق دهيم، مي تواند پويا باقي بماند، مثلاً در زمينه هايي چون شيوه هاي جديد توليد، از آنِ خود كردن (6)ِ توانايي ها و دانش هاي اقتصادي و فني-علمي، شكل هاي صوري قضايي، گفتار و كردار حقوق ملي و بين المللي و مسايل جديد در باره ي شهروندي، مليت و

 

2. تفسير دومي از تصوير سياه تابع منطق ديگري است. فراي «واقعيت ها»، فراي به اصطلاح «شواهد تجربي» و فراي آن چه كه با ايده آل ناسازگار مي باشد، مساله اين است كه در پاره اي از گزاره هاي اساسي اش، خودِ مفهوم ايده آل را بايد به زير سوال برد. دامنه ي آن به عنوان مثال مي تواند در بر گيرنده ي مسايلي از اين دست باشد: تحليل اقتصادي از بازار، قوانين سرمايه و انواع سرمايه ها (مالي، نمادي يعني بنابراين طيف هاي مختلف آن)، تحليل از دموكراسي پارلماني ليبرالي، از شيوه هاي نمايندگي و انتخابات، از مفهوم اصلي حقوق بشر، زن و كودك، از مفهوم هاي جاري برابري، آزادي و بويژه برادري (كه بيش از همه سوال برانگيز است) و يا از مساله منزلت انسان و روابط ميان انسان و شهروند. در عين حال، دامنه ي به زير سوال كشيدن مي تواند تقريباً تمامي مفهوم هاي ايده آل را در بر گيرد، حتي مفهوم انسان را (و بنابراين مفهوم آن چه كه الهي و يا حيواني است) و مفهوم معيني از دموكراسي را كه پيش شرط آن است (و البته نمي گوييم هر دموكراسي و يا باز هم دقيق تر دموكراسي اي كه بايد  فرا رسد (7)). بدين سان، حتا با اين فرضيه ي آخري، وفاداري به ميراث يك روح ماركسيستي چون تكليف باقي مي ماند.

 

من بر فضيلت سياسي امر خلاف زمانه باور دارم

 

اين ها دو دليل متفاوت براي وفادار ماندن به روحي از ماركسيسم هستند. نبايد آن ها را با هم جمع زد بلكه در هم تنيد. آن ها، در جريان استراتژي پيچيده اي كه بي وقفه باز سنجي مي شود، بايد خود را درگير نمايند. سياسي شدن مجددي در كار نخواهد بود. سياستي از نوع ديگر به وجود نخواهد آمد. بدون اين استراتژي، هر يك از اين دو دليل نامبرده مي تواند به سخت ترين شرايط و حتي اگر بتوان گفت به بد تر از بد انجامد يعني به نوعي ايدئاليسم تقدير گرايانه و يا به فرجام شناسي انتزاعي و جزمي در برابر نابساماني جهان.

پس اين كدام روحي از ماركسيسم است؟ تصور اين كه چرا ما با تاكيد بر روحي از ماركسيسم، رضايت خاطر ماركسيست ها و حتا به نسبت بيشتري ديگران را فراهم نمي آوريم، ساده مي باشد. بويژه اگر منظور خود را روشن كنيم و به گوش برسانيم كه اين منظور ناظر بر روح هاي ماركس در كثرت شان مي باشد، به معناي طيف ها، طيف هاي نابهنگام كه نبايد طرد شان كرد، بلكه آن ها را تميز داد و برگزيد، مورد نقد قرار داد، در پيش خود حفظ كرد و بازگشت شان را هموار نمود.

البته هيچ گاه نبايد از ديده پنهان بماند كه اصل گزينشي كه در ميان «اشباح» نقش راهنما و برقرار كردن سلسله مراتب را ايفا مي كند، به نوبه ي خود و ناگزير دست به عمل طرد هم خواهد زد. او حتا نابود هم خواهد ساخت. در شب بيداري و در مراقبت از اجدادش تا از ديگران. بيشتر در اين لحظه ي معين تا در زماني ديگر. به دليل فراموش كاري (و مهم نيست از روي گناه باشد و يا بي گناهي)، به علت سپري شدن موعد قانوني مجازاتِ تجاوز به عنف و يا به دليل قتل، اين شب بيداري حتا مي تواند اشباح نويني بي آفريند، اما در وهله ي نخست با گزينش در ميان اشباح موجود، در بين نزديكان و خودي ها، پس با كشتن مردگاني. و اين، قانون تناهي است، قانون تصميم گيري و مسئوليت پذيري براي موجودات متناهي يعني تنها براي زنده هاي ميرنده اي كه نزد آن ها تصميم گرفتن، گزينش، مسئوليت پذيري، معنايي دارد، معنايي كه بايد از آزمونِ تصميم ناپذيري (8) بگذرد.

بدين خاطر است كه گفتار ما در اين جا به دل كسي نمي نشيند. ليكن در كجا آمده است كه انسان تنها براي خوشايند ديگري بايد چيزي بگويد، بي انديشد و يا بنويسد؟ و بايد ما را خيلي بد فهميده باشد آن كس كه در اين رفتار پر مخاطره ي ما در اين جا گونه اي پيوستن  ديررس  به  ماركسيسم را تشخيص دهد. راست است كه امروز، در اين جا و در حال حاضر، دعوت به خلاف زمان و خلاف جريان در شكل پديدار نابهنگامي كه آشكار تر و عاجل تر از هميشه است، كمتر از هر زمان ديگري براي من نامحسوس مي باشد. اما از هم اكنون مي شنوم: « درود بر ماركس! حالا وقتِ آن است؟ » و يا از سوي ديگر « سر انجام وقتش رسيد، اما چرا آن قدر دير؟ ». من بر فضيلت سياسي امر خلاف زمانه باور دارم. و اگر امر خلافِ زمانه اي داراي اقبال كم و بيش حساب شده اي نباشد كه سر وقت فرا رسد، در اين صورت زودرس بودن يك استراتژي (سياسي يا چيز ديگري) باز هم مي تواند شهادت دهد و دقيقاً در باره ي عدالت، يا حداقل در مورد عدالتي كه مطالعه مي شود و ما در بالا گفتيم كه بايد به دگر سازي قاعده ي آن پرداخت، عدالتي كه به حق و حقوق تقليل نمي يايد.

اما اين انگيزه ي اصلي ما را در اين جا تشكيل نمي دهد و سرانجام مي بايست با ساده نگري اين شعار ها قطع رابطه كرد. آن چه كه مسلم است، اين است كه من ماركسيست نيستم، همان طور كه مدت ها پيش، به خاطر آوريم، فردي اين جمله را گفته بود و انگلس آن را از حافظه ي خود نقل كرد. آيا هنوز مي بايست به مرجعيت ماركس توسل جوييم تا بتوانيم بگوييم: «من ماركسيست نيستم»؟ با چه معياري يك گفته ي ماركسيستي را مي توان تشخيص داد؟ و چه كسي مي تواند هنوز بگويد كه «من ماركسيست هستم»؟

 

آن روح نقدِ راديكال و خود دگرگون ساز

 

استمرار در الهام گرفتن از روحي از ماركس و وفاداري به آن چيزي خواهد بود كه همواره از ماركسيسم در بنيان و از ابتدا يك نقد راديكال ساخته است، يعني روشي كه آمادگي انتقاد از خود را دارد. اين نقد اصولاً و صريحاً از خود مي خواهد كه راه تغيير و دگرگون سازي خود، راه ارزش يابي مجدد از خود و راه تفسير دوباره ي خود را باز بگذارد. اين گونه « براي خود پذيرا شدن » روح انتقادي ضرورتاً ريشه خواهد دوانيد در زميني كه هنوز انتقادي نيست و حتي ماقبل انتقادي نيز نمي باشد.

اين نوع روح انتقادي فرا تر از يك سبك كار مي رود اگر چه سبك كاري هم هست. اين نوع  روح انتقادي از روحي از «منوران» (9) كه چشم از آنان نبايد پوشيد، ارث مي برد. ما اين روح را از ديگر روح هايي كه در جسم يك آئين ماركسيستي پرچين مي كنند، متمايز مي سازيم: از به اصطلاح ادعايش به مثابه تماميتي نظام يافته، متافيزيكي يا هستي شناسانه (خاصه در شكل « روش ديالكتيكي » و يا « ديالكتيك ماركسيستي ») تا آن چه كه به مفاهيم اساسي يعني مفهوم كار، شيوه ي توليد، طبقه ي اجتماعي و سرانجام به تمام تاريخ و دستگاه هايش برمي گردد. (دستگاه هايي كه يا به صورت پروژه طرح شدند و يا واقعيت داشتند چون بين الملل هاي جنبش كارگري، ديكتاتوري پرولتاريا، حزب واحد، دولت و سرانجام هيولاي توتاليتر).

زيرا اگر بخواهيم به عنوان يك «ماركسيست تمام عيار» صحبت كرده باشيم، بايد بگوييم كه ساختارشكني هستي شناسي ماركسيستي تنها به لايه نظري- خيال پردازانه ي پيكره ي ماركسيستي برخورد نمي كند بلكه به هر چه كه او را به عيني ترين تاريخ دستگاه ها و استراتژي هاي جنبش كارگري جهاني وصل مي كند، مي پردازد. و اين ساختارشكني در تحليل نهايي فرايندي روش مندانه و نظري است. و اين ساختارشكني، در امكان پذير بودنش و هم چنين در آزمون ناممكن بودنش كه همواره جزيي از آن را تشكيل خواهد داد، هرگز با رويداد (10) ) يعني به بيان ساده با آن چه كه فرا مي رسد، بيگانه نيست. چند سال پيش در مسكو، برخي از فيلسوف هاي شوروي به من گفتند كه بهترين ترجمه ي پرسترويكا perestoika باز همان ساختارشكني Déconstruction)- مترجم) است. اين تجزيه به ظاهر شيميايي از روحي از ماركسيسم كه مي بايست نسبت به آن وفادار ماند از ديگر روح هاي آن كه با تبسم مي توان تشخيص داد كه  تقريباً همه چيز را جمع مي زنند، متفاوت است.

مشي هدايت كننده ي ما به راستي امروز، مسأله ي شبح است. چگونه شخص ماركس به شبح برخورد كرده است؟ به مفهوم شبح، طيف و يا بازگشت روح؟ چگونه آن را متعين كرده است؟ و چگونه آن را در وراي آن همه تعلل، کشاکش ها و تضاد ها با يك هستي شناسي پيوند داده است؟ و اين چگونه پيوندي است؟ و رابطه ي اين پيوند، اين هستي شناسي با ماترياليسم، با حزب، با دولت و با توتاليتر شدن دولت چه مي تواند باشد؟

 

آزموني ضرورتاً نامشخص، انتزاعي، كويري و در انتظار رويداد

 

انتقاد كردن و دعوت به انتقاد از خودي پايان ناپذير، بار ديگر بدين معناست كه  همه را از تقريباَ همه تميز دهيم. حال اگر روحي از ماركسيسم وجود دارد كه من هرگز آماده براي انصراف از آن نخواهم شد، تنها مقوله ي نقد و يا حالت پرسش جويانه نخواهد بود (چه يك ساختارشكني مصمم بايد خود را در اين حالت قرار دهد حتا اگر بداند كه پرسش نه آخرين و نه اولين حرف است). بلكه اين روح بيشتر نوعي گفته ي ايجابي رهايي بخش و مسيحايي (11) و گونه اي آزمودن نويدي است كه بر حسب آن مي توان از جزم انديشي و حتي از هر جبر گرايي متافيزيكي- مذهبي و از هر مسيحاييسم خلاصي يافت. و يك رويداد بايد قولي به وفاي عهد باشد يعني در سطح «نظري» و يا «انتزاعي» باقي نماند، بلكه رويدادي بي آفريند، اشكال نويني از فعاليت و عمل و سازماندهي و غيره را. گسست از «شكل حزبي» و يا از اين يا آن نوع شكل دولتي يا بين المللي به معناي انصراف از هرگونه شكل سازماندهي عملي و موثر نيست.

با بيان اين مطلب به مخالفت با دو گرايش غالب پرداخته ايم. از يكسو، مخالفت با هوشيارترين و متحد ترين بازنگري ها در ماركسيسم (بويژه توسط فرانسوي ها و حول آلتوسر) كه بيشتر بر اين باورند كه ماركسيسم را بايد از هر گونه فرجام شناسي اجتماعي و يا غايت شناسي پيامبرانه متمايز كرد (اما صحبت من دقيقاً تميز دادن اين يكي از آن ديگري است). از سوي ديگر، مخالفت با تفسيرهاي ضد ماركسيستي كه فرجام شناسي رهايي بخش خاص خود را دارند و به ماركسيسم محتواي هستي- يزدان شناسانه اي مي دهند كه همواره قابل ساختارشكني بوده اند. يك انديشه ي ساختار شكنانه، آن طور كه مورد نظر من است، همواره بر تقليل ناپذيري گفته ي ايجابي و بنابراين بر تقليل ناپذيري نويد (12) و وعده تاكيد مي ورزد، همان طور كه بر غير قابل ساختار شكن بودن مفهومي از عدالت (كه در اين جا بايد از حقوق تفكيك شود (*5)) تاكيد دارد.

چنين انديشه اي نمي تواند بدون اصل انتقاد ريشه اي، پايان ناپذير و بي نهايت (به لحاظ نظري و عملي، همان طور كه گفتيم)، كارآيي داشته باشد. چنين نقدي تعلق به يك جنبش تجربي دارد، تجربه اي باز به روي آينده مطلقِ چيزي كه فرا مي رسد. آزموني كه ضرورتاً نامشخص، انتزاعي و كويري است، كه خود را بر ملا مي كند و به نمايش مي گذارد، كه در انتظار ديگري، در انتظار رويداد (14) است. در اين آزمون، در شكل خالص صوري و در حالت نامعيني كه دارد، همواره مي توان قرابت هاي اساسي با نوعي از روح مسيحايي پيدا كرد. آن چه كه ما در اين جا و آن جا در باره ي l'exappropriation مي گوييم (يعني آن تضاد ريشه اي كه در هر سرمايه، هر مالكيت و يا در هر از آن خود کردني (15) وجود دارد و هم چنين در مفهوم هاي وابسته به آن ها و در وهله ي نخست در مفهوم ذهنيت آزاد و بنابراين در مورد رهايشي كه بر بنياد آن ها تنظيم مي شود) نياز به حلقه ي رابطي ندارد. اگر بتوان گفت، درست بر عكس است زيرا اين انقياد است كه (خود) را به «از آنِ خود كردن»  وصل مي كند.

 

مسئوليتِ  وارثان  ماركس

 

حال، وفاداري به روحي از ماركسيسم، اين است مسئوليتي كه طبعاً به طور اصولي بر عهده ي هر كس قرار مي گيرد. بين الملل نوين كه به سختي سزاوار نام جامعه مشترك است، تنها به سرزمين گم نامي تعلق دارد. اما امروز بنظر مي رسد كه اين مسئوليت، حداقل در محدوده ي روشنفكري و آكادميك، الزاماً و بيش از همه، و چون نمي خواهيم كسي را حذف كنيم مي گوييم مقدم تر و مبرم تر، بر عهده كساني است كه در دهه هاي گذشته توانسته اند در برابر سيادت جزم انديشي و يا متافيزيك ماركسيستي در اشكال سياسي و نظري آن، مقاومت كنند. و باز هم مشخص تر مي گوييم، اين مسئوليت بر عهده ي آن كساني است كه اين مقاومت را انديشيده و به مورد اجرا گذاشته اند بدون آن كه تسليم وسوسه هاي ارتجاعي، محافظه كارانه و نومحافظه كارانه، ضد علمي و قهقرايي گردند. كساني كه بر عكس همواره از تلاش به شيوه ي نقد مفرط باز نايستاده اند و اگر جسارت آن را داشته باشيم، به شيوه ي ساختار شكنانه رفتار كرده اند. آن ها بي آن كه دست از ايده آل خود در زمينه ي دمكراسي و رهايي بردارند، بيشتر كوشش مي كنند تا آن ايده آل را به گونه اي ديگر انديشيده و به مورد اجرا گذارند.

 

رويدادي بي سابقه در تمام تاريخ بشريت

مسئوليت در اين جا بار دگر، مسئوليتِ وارث است. چه بخواهند، چه بدانند و يا ندانند، همه ي انسان هاي كره ي ارض، امروز به ميزاني وارثان ماركس و ماركسيسم هستند. يعني همان طور كه لحظه اي پيش گفتيم، وارثان پروژه و يا نويد مطلقاً بي همانندي در شكل فلسفي و علمي اش. شكلي كه اصولاً غير مذهبي است، مذهب به معناي اثباتي آن، اسطوره اي نبوده، پس ملي نيز نمي باشد. زيرا، فراي ميثاق با خلقي برگزيده، هيچ ملتي يا  ناسيوناليسمي وجود ندارد كه  مذهبي يا اسطوره اي  و  يا به عبارت و سيع كلمه «عرفاني» (16) نباشد. شكل اين نويد و يا پروژه كاملاً يگانه باقي مانده است. رخ دادن آن هم استثنايي، هم جامع و هم زايل ناپذير است. زايل ناپذير است به گونه اي دگر، از طريق انكار و در جريان امر سوگ (17) كه تنها مي تواند جا به جا نمايد بدون آن كه محو سازد در اثر ضربه اي تكان دهنده.

چنين رويدادي در تاريخ بي سابقه بوده است. در تمام تاريخ بشريت، در تمام تاريخ جهان و زمين، در تمام آن چيزي كه مي توان بطور عام تاريخ ناميد، چنين رويدادي (و تكرار مي كنم گفتماني در شكل فلسفي  علمي كه ادعاي گسست از اسطوره، مذهب و «عرفان» ناسيوناليستي را دارد)، براي اولين بار و بطور انفكاك ناپذيري با شكل هاي جهاني سازماندهي اجتماعي پيوند برقرار مي كند (حزبي با رسالت جهاني، جنبشي كارگري، اتحاديه اي از دولت ها و غيره). همه ي اين ها همراه مي شود با طرح مفهوم نويني از انسان، جامعه، اقتصاد و ملت و چندين مفهوم ديگر از دولت و زوال آن.

هر چه مي خواهند در باره ي اين رويداد فكر كنند، در باره ي شكست آن كه گاه دهشتناك تر از خودِ واقعه است، هر چه مي خواهند در باره ي مصيبت هاي فني  اقتصادي و محيط زيستي كه اين رويداد به بار آورده و يا انحراف هايي كه زمينه هاي توتاليتاريسم را فراهم كرده، تأمل کنند (در اين مورد، كساني از مدت ها پيش مي گفتند كه اين ها دقيقاً انحراف هاي تصادفي يا ناشي از بيماري نبوده بلكه محصول گسترش ضروري يك منطق اساسي، يك قاعده شكني بنيادين است كه از بدو تولد حضور داشته است، كه البته نظر ما در اين مورد و بطور فشرده، بدون انكار فرضيه فوق، اين است كه اين شكست معلول يك درمان هستي شناسانه ي طيف مانندي شبح مي باشد) و سرانجام هر چه مي خواهند در باره ي ضربه ي تكان دهنده اي كه اين رويداد در خاطره ي انسان ها پديد آورده فكر كنند، با اين همه، بايد اعتراف كرد كه در پرتو اين رويداد، تلاش يگانه اي به وقوع پيوست. حتا اگر در شكل اعلام شده اش اجرا نشد، حتي اگر به سوي يك محتوي هستي شناسانه در زمان حال شتافت، با اين وجود، نويدي مسيحايي و طراز نوين توانست مهر يگانه و افتتاحي خود را بر تاريخ بكوبد. و ما چه بخواهيم و چه نخواهيم و با هر اندازه شناخت از آن، نمي توانيم وارثان اين رويداد نباشيم.

ميراث بدون دعوت به مسئوليت پذيري وجود ندارد. ارث همواره تأكيد مجدد بر دِيني است، ليكن تأكيدي انتقادي، انتخابي كه از صافي مي گذرد. ما با نگارش عبارت دو پهلويي چون «وضعيت دِين» (Etat de la dette : در زبان فرانسه Etat هم به معناي «دولت» است و هم به معناي «وضعيت» - مترجم) در زير عنوان اين نوشته، مي خواستيم چند موضوع احتراز ناپذير را اعلام كنيم و بيش از هر چيز، موضوع دِيني زايل نشدني و ادا نشدني نسبت به يكي از روح هايي كه در تاريخ به نام هاي خاص ماركس و ماركسيسم نقش بسته است. حتا در آن جا كه به رسميت شناخته نشده است، حتا در آن جا كه مورد توجه قرار نمي گيرد و يا انكار مي شود، اين دِين به كار موثر خود ادامه مي دهد، به ويژه در زمينه ي فلسفه سياسي كه بطور ضمني ساختار دهنده ي تمام فلسفه و يا تمام انديشه در باره ي فلسفه مي باشد.

 

ساختارشكني يا قرار گرفتن در روحي از ماركسيسم

بحث خود را به دليل كمبود وقت، محدود به طرح پاره اي از خطوط آن چيزي مي كنم كه به عنوان مثال، ساختارشكني ناميده اند، در شكلي كه از ابتدا در جريان دهه هاي گذشته به خود او تعلق داشت يعني ساختارشكني از متافيزيك ها، از كلام محوري (18)، از زبان شناسيسم (19)، از آوا شناسيسم (20)، يعني راز زدايي (21) يا رسوب زدايي (22) از سلطه ي خود مختارانه ي زبان (يعني آن گونه ساختارشكني اي كه در جريان آن، مفهوم ديگري ساخته و پرداخته مي شود، مفهوم ديگري از متن و نشانه (23)، از فني شدن بنيادين آن ها ... ).

اين چنين ساختارشكني در يك فضاي ما قبل ماركسيستي غير ممكن و غير قابل تصور بود. ساختارشكني، هيچ گاه، حداقل از نظر من، معنا و اهميت ديگري جز راديکال کردن ندارد كه در عين حال، يعني قرار گرفتن در سنتِ نوعي از ماركسيسم، قرار گرفتن در روحي از ماركسيسم. در گذشته، تلاشي در جهت راديکال کردن ماركسيسم كه ساختارشكني نام دارد، صورت گرفت (كه در آن جا، همان طور كه بعضي ها مورد توجه قرار داده اند، نوعي مفهوم اقتصادي از اقتصاد متمايز différance و از exappropriation  نقش سازمان دهنده ايفا مي كنند، هم چنان كه مفهوم كار در پيوندش با تمايز و با امر سوگ، به طور عام، بازي مي كند). اگر اين تلاش در استراتژي ارجاع به ماركس با احتياط و با امساك عمل مي كرد و در ضمن به ندرت از در مخالفت بر مي آمد، بدين علت بود كه هستي شناسي ماركسيستي، استناد به ماركس و مشروعيت گرفتن از او را قوياً توقيف (24) کرده بود. اين ها ظاهراٌ با اُرتُدكسي، با دستگاه ها و استراتژي هايي جوش خورده بودند، به طوري كه كمترين خطاي شان تنها اين نبود كه تحت اين عنوان ها براي خود آينده اي باقي نمي گذاشتند، بلكه نسبت به آينده نيز بيگانه بودند. منظور از جوش خوردگي نيز آن چسبندگي ساختگي ولي استواري است كه همانا حضورش تمام تاريخ يك سده و نيم گذشته جهان و بنابراين تمام تاريخ نسل ما را رقم زده است.

اما راديكال کردن همواره مديون آن چيزي است كه راديكال مي شود (*6). به همين خاطر است كه من از يادمانه و از سنت ماركسيستي ساختارشكني، از «روح» ماركسيستي آن صحبت كردم. البته اين نه يگانه روح آن است و نه هر روحي از روح هاي ماركسيستي. نمونه هاي ديگري را بايد طرح كنيم و مورد مداقه بيشتري قرار دهيم که فرصت كوتاه است.

اگر عنوان دوم اين كتاب، تاكيد بر وضعيتِ دِين (25) مي كند، باز به اين خاطر است كه مفهوم دولت Etat و وضعيت état ، با حرف اول بزرگ يا بدون آن را به صورت بحث انگيزي (پربلماتيك مترجم) درآورم و اين به سه صورت است:

 

وضعيتِ دِين به ماركس: بازگشت «جوجه تيغي بي قرار»

اولاَ، در اين باره ما به اندازه كافي تاكيد كرده ايم. وضعيتِ دِين، به عنوان نمونه به ماركس و ماركسيسم را نمي توان مانند ترازنامه يا صورت جلسه ي جامعي در شكلي ايستا و آماري، تهيه و تدوين كرد. اين گونه حساب رسي ها را در يك جدول نمي آورند. مسئوليت پذيري انسان در تعهد اوست، تعهدي كه بر مي گزيند، تفسير مي كند و رهنمون مي سازد. به صورتي عملي و كمال پذير. با تصميمي كه چونان مسئوليتي اتخاذ مي شود و به حكمي كه از ابتدا چندگانه، نامتجانس، متضاد و منقسم است و بنابراين به حكم ميراثي كه راز خود را همواره حفظ كرده است. راز يك جنايت را. راز باني آن جنايت را. راز كسي كه به هاملت مي گويد:

 

                             Ghost, I am thy Fathers Spirit,                                                     

                                            Doom'd for a certain term to walke the night;

                                            And for the day confin'd to fast in Fiers,

                                            Till the foule crimes done in my dayes of Nature

                                             Are burnt and purg'd away: But that I am; forbid

                                             To tell the secrets of my Prison-House;

                                              I could a Tale vnfold

 

                                      من روح پدر تو هستم،

                                      كه براي برهه اي، شب ها محكوم به آوارگي شده ام

                                      و روزها را در بند شعله هاي سوزان به روزه بر سر مي برم

                                      تا جنايات زشتي كه در روزهاي زندگاني جهاني ام

                                      روي داده اند به سوزد و پاك شود.

                                      ولي اگر از افشاي رازهاي زندان خود ممنوع نبودم

                                      سرگذشتي برايت نقل مي كردم. (26)

 

در اين جا ظاهراً هر روحي كه باز مي گردد، از زمين مي آيد و همواره از آن جا مي آيد، از جايي مانند مخفي گاهي در زير خاك (خاك خاكستر، خاك برگ، گور و زندان زميني) و به همان جاست كه بر مي گردد، يعني به سوي فروتني و فرومايگي. در اين جا، ما نيز بايد هر چه نزديك به زمين، بازگشت موجودي را در سكوت بگذرانيم، موجودي نه با سيماي آن موشِ پيرِ خاكي Well said, old Mole))، و نه به صورت خارپشت بلكه در شكل يك «جوجه تيغي بي قرار» كه روح پدر مي خواهد او را با سحر و جادو دور كند از فاش شدن «رازهاي جاوداني» در «گوش هاي زندگان فنا پذير» (27).

 

دِين خارجي: نقد بازار و منطق هاي متعدد سرمايه

 

دوماً، دينِ ديگر. تا زماني كه مشكل «بدهي خارجي» را به صورت مستقيم، مسئولانه، مصمم و در حد امكان منظم مورد توجه و بررسي قرار ندهيم، ، تمام پرسش هاي مربوط به دمكراسي، بيانيه ي جهاني حقوق بشر و يا آينده بشريت چيز هايي بيش از دو رويي، خوش باوري و دلايل موجه صوري نخواهند بود. تحت اين عنوان يا تحت اين تصوير نمادين، موضوع بر سر سود است و در ابتدا سود سرمايه بطور عام، سودي كه در نظم جهاني امروزي يعني در بازار جهاني، انبوهي از بشريت را زير يوغ خود در شكل جديد برده داري نگاه داشته است. و اين همواره در شكل هاي سازماندهي دولتي و يا ميان دولت ها به وقوع مي پيوندد و مجاز شمرده مي شود. اما مسايل دين خارجي و هر آن چه كه اين مقوله مي تواند مجازاً تفهيم کند، بدون حداقل روحي از نقد ماركسيستي، نقد بازار و منطق هاي متعدد سرمايه و نقد آن چيزي كه دولت و حقوق بين المللي را با اين بازار پيوند مي دهد، امكان پذير± نخواهد بود.

     

دگرگونگي تعيين کننده با ارجاع به پرسش انگيز زوال دولت

 

سوماً و سرانجام، يک دگرگونگي تعيين کننده با تكوين و تدوين مجدد، ژرف و انتقادي مفهوم دولت، دولت  ملت، حاكميت ملي و شهروندي... رابطه دارد. و اين امر بدون ارجاعي دقيق و منظم به يك مسأله انگيز ماركسيستي و اگر نه به استنتاج هاي ماركسيستي، ناممكن است. مساله انگيز و يا استنتاج هاي مربوط به دولت، قدرت دولتي و دستگاه دولتي و توهماتي كه نسبت به خودمختاري حقوقي آن ها در برابر نيروهاي اجتماعي - اقتصادي وجود دارند و به همين ترتيب نيز در باره ي شكل هاي زوال و يا بهتر بگوييم نام گذاري مجدد و يا تعيين حد و مرزهاي جديدي براي دولت در فضايي كه ديگر بر آن تسلط ندارد كه در واقع هيچ گاه نيز كاملاَ بر آن تسلط نداشته است.

 

-----------------------------------------------

يادداشت هاي دريدا:

 

(*1)  گفته ي آلًن بلوم Allan Bloom، به نقل از ميشل سورياMichel Surya  در نشريه خطوط Lignes. در آن جا سوريا به درستي خاطر نشان مي کند که بلوم «استاد و مداح» فوکوياما بوده است.

(*2)  دو نمونه ­ي تازه از ميان سيل «اخبار»، به هنگام بازخواني اين صفحه­ها. داستان دو «تخلف» کم و بيش حساب شده­اي است که امکان بروز آن­ها بدون واسطه و سيستم کنوني خبري غير قابل تصور مي ­بود. 1- دو وزير کابينه (به ابتکار يکي از همکارانشان) سعي در منعطف ساختن يک تصميم دولتي مي­کنند که در حال اجرا بوده است و در مطبوعات (به خصوص رسانه ­هاي بصري) در باره ­ي نامه ­ي خصوصي (سري، «شخصي» و غيررسمي) که براي رييس دولت نوشته بودند و به رغم ميلشان به وسيله ­ي مطبوعات فاش شده بود، «اظهار تأسف» مي کنند. با اين وحود، رئيس دولت، با اين که نارضايتي خود را از کار دو وزير پنهان نمي کند، و در پي او کابينه­ ي دولت و مجلس ناگزير از دنباله ­روي از اين دو وزير مي شوند. 2- وزيري ديگر از همين دولت در يک بداهه سرايي در برنامه ي صبحگاهي راديو- تلويزيوني، خبطي مي­کند. مطلبي نابه­هنگام از زبانش جاري مي­شود و بلافاصله با واکنش شديد بانک مرکزي و يک سلسله روند هاي سياسي- ديپلماتيک مواجه مي­شود. همچنين مي ­بايست به تحليل از نقش عواملي چون سرعت و نيروي رسانه ­ها در قدرت اين يا آن سوداگر فردي يا جهاني پرداخت. تماس­هاي تلفني اين سوداگر و سخنان کوتاه تلويزيوني­اش بيش از همه ­ي پارلمان­هاي دنيا بر روي تصميم ­گيري سياسي دولت­ها نقش بازي مي ­کنند.

 

(*3)  بر اين نکته بايد عدم استقلال سازمان ملل متحد را اضافه کرد، چه در زمينه­ ي مداخله­هاي سياسي، اجتماعي، آموزشي، فرهنگي و نظامي آن و چه حتا در مورد چگونگي سازمان ­دهي و مديريت تشکيلاتي. زيرا بايد دانست که سازمان ملل متحد بحران مالي شديدي را مي­گذراند. دولت­هاي بزرگ، همگي دِين خود را نمي­پردازند. نتيجه­ ي آن، راه ­اندازي کارزار براي جلب حمايت سرمايه­هاي خصوصي، تشکيل «Councils» يا شرکت­هاي سهامي (متشکل از رؤساي صنايع، تجارت و امور مالي) به منظور پشتيباني از سياست سازمان مللي است که تحت شرايط بيان شده يا نشده ­اي، مي­تواند (غالباً در اين جا و آن جا ولي بيشتر در اين جا تا آن جا) در جهت منافع بازار گام بردارد. در بيشتر موارد بايد تأکيد کرد که اصول راهنماي نهادهاي بين­المللي کنوني خود را با اين منافع سازگار مي­کنند. چرا و چگونه و تا چه ميزاني اين کار را انجام مي­دهند و حد و مرز آن به چه معنايي است؟ اين تنها پرسشي است که فعلاٍ در اين جا مي ­توانيم مطرح کنيم.

 

(*4)  در مورد اين نكته ها رجوع كنيد به اِتين باليبارEtienne Balibard ، «پنج بررسي درباره ي ماترياليسم تاريخي»، انتشارات ماسپرو Maspero ، پاريس، 1974 (و به خصوص به فصلي از آن درباره ي «اصلاح مانيفست كمونيست» و موضوعات مربوط به آن چون: «"پايان سياست"»، «تعريف جديدي از دولت» و «يك پراتيك جديد سياسي»، ص. 83 و ادامه.

 

(*5)  در باره ي تمايز ميان «عدالت» و «حق»، من بار ديگر به خود اجازه مي دهم كه خواننده را به رساله ي «نيروي قانون»* ارجاع دهم. ضرورت اين تمايز به هيچ وجه باعث سلب صلاحيت از «حق» و ويژگي آن و رويكرد هاي جديد نسبت به آن نمي شود. بر عكس، چنين تمايزي ضروري به نظر مي رسد زيرا پيش شرط هر گونه بازبيني و بازسازي است. بطور مشخص ضرورت اين تفكيك در آن جا هايي احساس مي شود كه به راحتي صحبت از پر كردن، بدون تجديد بنيان كاملِ چيزي مي كنند كه امروزه «خلأ قانوني» مي نامند. بنا براين، تعجب آور نيست اگر بيشتر مورد ها مربوط به مساله ي «مالكيت بر حيات»، ميراث آن و نسل ها مي شود ( مسايل علمي، حقوقي، اقتصادي، سياسي در رابطه با آن چه كه ژِنوم بشر مي نامند يا درمان ژن، پيوند عضو، مادران حامل، جنين هاي يخ زده و غيره).

اين تصور كه مساله به سادگي بر سر پر كردن يك «خلأ قانوني» است، در حالي كه بايد در باره ي قانون، قانونِ قانون، حق و عدالت فكر شود و يا اين تصور كه كافيست «لوايح قانوني» جديدي تصويب شوند تا «مسأله حل» گردد، همه ي اين ها به اين ميماند كه انديشه ي اتيك را به يك كميته ي اتيك واگذار كنيم.

* در «ساختارشكني و امكان عدالت»

* Deconstruction and the Possibility of Justice, Rosenfeld, Carlson, Routledge, New York, 1992.

 

(*6)  اما «راديكال كردن» در اين جا به چه معناست؟ اين بهترين واژه نيست. اين اصطلاح به معناي حركتي است كه جلو تر مي رود تا باز نايستد. اما  مناسبت اين واژه به همين جا ختم مي شود. مسأله بر سر بيشتر يا كمتر «راديكال كردن» است تا چيز ديگري، زيرا داو، به راستي، مسأله ي مبدأ و وحدت صوري آن است. مسأله بر سر باز هم پيش روي در ژرفاي راديكاليته، ينياد و مبدأ از طريق گام برداشتن در همان جهت واحد نيست. تلاش ما اين است كه راه به جايي بريم كه نمودار «بنياد»، «مبدأ» و «راديكال»، در وحدت هستي شناسانه اش، چنان كه همواره بر نقد ماركسيستي حاكم است، پرسش هايي را طرح كند كه در گفتمان به اصطلاح ماركسيستي يا اساساٌ بررسي نشده اند و يا به اندازه كافي اين بررسي انجام نگرفته انست.

داوي كه در اين جا مشي راهنماي ما را تشكيل مي دهد، يعني مفهوم و نمودار شبح، از مدت ها پيش تحت اين نام و مساله انگيز هايي چون امر سوگ، ايده آلي کردن، تصميم نا پذيري به مثابه شرط تصميم گيري مسئولانه  اعلام شده بود.

در اين جه مناسبت دارد كه بر روابط ميان ماركسيسم و ساختارشكني تأکيد نمايم. اين روابط از آغاز سال هاي 1970 در رويكردهاي متفاوت و غالباً متضاد يا سازش ناپذير اما  بسيار فراوان تجلي پيدا کردند. چنان فراوان اند که من نمي توانم در اين جا به طورعادلانه حق مطلب در مورد همه ي آن ها و دين خود را به آن ها ادا کنم.

علاوه بر تأليفاتي که موضوع اصلي شان مناسبات ساختارشکني و مارکسيسم است ( مانند کتاب ميکائل ريان Michael Ryan، به نام مارکسيسم و ساختارشکني، يک پيوند بحراني Marxism and Deconstruction, A Critical Articulation * و کتاب ژان ماري بونوآ  Jean-Marie Benoist  تحت عنوان مارکس مرده است **، که در حقيقت بخش آخر آن، به رغم عنوان کتاب، سلامي به مارکس است و در عين حال عامداً «ساختارشکن» است و کمتر نفي گرا، بر خلاف حکم مرگي که صادر مي کند) رساله هاي فراواني نوشته شده اند که امکان سرشماري آن ها در اين جا نيست. به عنوان نمونه اسامي نويسندگان زير را مي آوريم:

J. - J. Goux, Th. Keenan, Th. Lewis, C. Malabou, B. Martin, A. Parker, G. Spivak, M. Sprinker, A. Warminski, S. Weber.

*    Johns Hopkins, University Press, 1982.

**  Gallimard, 1970. 

 

-----------------------------------------------

يادداشت هاي مترجم:

 

(1)  Différance : تمايز. اين واژه، از کنفرانس 1968به بعد، يکي از نماد هاي فلسفي دريدايي را تشکيل مي دهد. از لحاظ تلفظ تفاوتي با کلمه فرانسوي  Différence ندارد. اما از لحاط نگارشي، به جاي حرف e با حرف a ايتاليک نوشته مي شود. بدين ترتيب، تمايز ميان دو «تمايز» مشخص مي شود.

«تمايز» دريدايي (که به پيش نهاد بابک احمدي، بهتر است بنويسيم "تمايوز" تا فرق آن با "تمايز" روشن شود *)، دلالت به «عمل تمايز گذاري» مي گند. بدين ترتيب، «تمايز» را به طور ديناميک و نه ايستا (استاتيک) مد نظر قرار مي دهد. «تمايز» دريدايي،  آن تمايزي است که در حال شدن مي باشد و نه آن تمايزي که مستقر و تثبيت گرديده است. نزد دريدا، اين «تفاوت» به ظاهر کوچک، از آن جا که فرايندي را مشخص مي کند و نه چيزي را که تعريف شدني، تعيين کردني و فرا گرفتني است، عمل «تمايز گذاري عقلاني» را بي اثر مي کند. توسل به  Différance امکان «بازي»، «انحراف» و «نا متعادلي»  را در قلب دستگاه هاي تعقل گراي فلسفي وارد مي نمايد. **

*      ساختار و تأويل متن جلد 2 شالوده شكني و هرمنوتيك. بابك احمدي. ص 387.

**  براي مطالعات بيشتر رجوع کنيد (به زبان فرانسه) به «واژگان دريدا»:

                        Le vocabulaire de Derrida, Charles Ramond, ellipses, Paris 2001.

 

 

 

(2)        Espacement

(3)       Déplacement

(4)      Super-Etat

(5)      منظور  «اتحائيه کمونيست ها»است که يک سازمان «بين المللي» بود و در سال 1847 در لندن نخستين کنگره خود را تشکيل مي دهد. مارکس و انگلس در  اين کنگره  مأمور تدوين برنامه ي اين سازمان مي شوند. يک سال بعد، برنامه به نام «مانيفست حزب کمونيست» منتشر مي شود. مانيفست کمونيست با اين کلمات آغاز مي شود: « شبحي در اروپا در گشت و گئار است – شبح کمونيسم.»

(6)      Appropriation

(7)      à venir

(8)      Indécidable موضوعي که در باره آن نمي توان تصميم گرفت. نزد دريدا، «تصميم» واقعي زماني است که انسان در برابر «تصميم ناپئيري» قرار گيرد. 

(9)      Lumières منوران عصر روشنايي. در سرزمين زبان کانت، Aufklärung نام دارند.

(10)   Événement

(11)   مسيحايي: messianique  و مسيحائيسم:messianisme

(12)   Promesse

(13)   Désertique

(14)   Événement

(15)  Appropriation

(16)  Mystique

(17)  Travail de deuil: امر بازبيني، درس آموزي، تأمل و تعمق و نقد و حساب رسي... در سوگ ديگري. اين گونه «سوگواري» که  با سوگواري معمولي و رايج و سنتي متفاوت است مي تواند به طول انجامد.

(18)  Logocentrisme يا کلام- خرد محوري، زيرا لوگوس يوناني به دو معناي کلام و خرد است.

(19)  Linguistisme

(20)  Phonologisme

(21)  Démystification

(22)  Dé-sédimentation

(23)  Trace

(24)  Arraisonner

(25)  Etat de la dette

(26)  هاملت، صحنه ي پنجم. شکسپير. ترجمه ي م. فرزاد، ص. 53 –54 ، بنگاه انتشارات نشر کتاب.

(27)  همانجا

 

 

 

-----------------------------------------------------------------